معرفی کتاب « افق »، نوشته پاتریک مودیانو
ژانپاتریک مودیانو در سال ۱۹۴۵ در بولونیبیانکورِ پاریس از پدری ایتالیایی و مادری بلژیکی به دنیا آمد. والدینش در زمان اشغال پاریس باهم آشنا شده بودند. پدرش به دلیل عقایدی که داشت، باید جایی خودش را پنهان میکرد و مادرش به خاطر شغل هنرپیشگی مدام در سفر بود؛ کودکی پاتریک در شرایط سختی سپری شد و او بهناچار دوران مدرسه را در پانسیون گذراند. همین امر سبب نزدیکی بیشتر او به برادرش رودی شد، برادری که در دهسالگی از دنیا رفت. با این جدایی زودهنگام، پایان کودکی پاتریک رقم خورد و اندوه فراوانی در دلش نشست (او بعدها از سال ۱۹۶۷ تا ۱۹۸۲ تمام آثارش را به برادرش تقدیم کرد). مودیانو تحصیلاتش را در دبستان مونسل، مدرسهٔ سنژوزف و سپس در دبیرستان هانری چهارم در پاریس گذراند و مدرکی بالاتر از دیپلم نگرفت. یکی از معلمهای او رمون کنو (۱) نویسندهٔ معروف فرانسوی و از دوستان مادرش بود که او را وارد دنیای ادبیات کرد. در سال ۱۹۶۷ میدان اتوآل را نوشت، نسخهٔ اولش را برای اظهارنظر به کنو داد و سپس انتشارات گالیمار چاپش کرد. در ۱۲ سپتامبر ۱۹۷۰ با دومینیک زرفوس ازدواج کرد. همسرش نقل میکند: «خاطرهٔ فضاحتباری از روز ازدواجمان در ذهنم مانده. باران میآمد. چیزی مثل یک کابوس. شاهدهای ما یکی کنو بود، همان تکیهگاهِ پاتریک در دوران نوجوانیاش، یکی هم مالرو (۲) دوست پدرم. آنها شروع کردند به بحثوجدل دربارهٔ دوبوفه (۳)؛ جوری که انگار شاهد یک مسابقهٔ تنیس بودیم! کاش چندتا عکس میگرفتیم، ولی فقط یک نفر دوربین عکاسی داشت و او هم یادش رفته بود فیلم بیاورد. تنها عکسی که از آن روز باقی مانده، تصویری از پشت سر است که ما را زیر یک چتر نشان میدهد.» حاصل این ازدواج دو دختر به نامهای زینا (۱۹۷۴) و ماری (۱۹۷۸) است.
مهمترین آثار مودیانو
۱۹۶۸: میدان اتوآل (جایزهٔ روژه نیمیه و فنئون)، ۱۹۶۹: گردش در شب، ۱۹۷۲: بلوارهای کمربندی (جایزهٔ بزرگ رمان آکادمی فرانسه)، ۱۹۷۵: ویلای دلگیر (جایزهٔ کتابفروشیها)، ۱۹۷۸: خیابانِ بوتیکهای خاموش (جایزهٔ گنکور)، ۱۹۸۱: جوانی، ۱۹۸۶: یکشنبههای اوت، ۱۹۹۰: ماه عسل، ۲۰۰۳: تصادف شبانه، ۲۰۰۷: در کافهٔ جوانی گمشده، ۲۰۱۰: افق.
افق
چند وقت بود که بوسمان (۴) به برخی اتفاقهای دورهٔ جوانیاش فکر میکرد؛ اتفاقهایی بیسرانجام و بریده، قیافههایی بیاسم، دیدارهایی زودگذر. اینها همه به گذشتهای دور برمیگشتند، ولی از آنجا که این بخشهای کوتاه ارتباطی با بقیهٔ زندگیاش نداشتند، امروز به شکل جاودانهای معلق مانده بودند. او مدام در اینباره از خودش سؤالهایی میکرد و هیچوقت به جوابی نمیرسید. شاید این جزئیات تا ابد برایش معما باقی میماندند. برای همین شروع کرد به تهیهٔ یک فهرست و البته یافتن سرنخها: چیزهایی مثل یک تاریخ، یک جای خاص یا اسمی که طرز نوشتنش یادش نبود. دفترچهای با جلد سیاه خریده بود که توی جیب داخلی کتش میگذاشت. اینطوری میتوانست هر وقتِ روز و هربار که یکی از خاطرههای فرّار از ذهنش میگذشت، چیزهایی بنویسد. احساس میکرد دارد تمام وقتش را صرف چیدن یک پازل میکند. اما بهتدریج که به گذشتهها میرفت، گاه افسوس میخورد: چرا از این راه رفته، نه از آن یکی؟ چرا اجازه داده فلان چهره یا فلان هیکل، با کلاه خز عجیبی روی سر و قلادهٔ سگی در دست، بین ناشناختهها گم شود؟ با فکر کردن به آنچه میتوانست باشد و نیست، سرش گیج میرفت.
این تکهخاطرهها مربوط میشدند به سالهایی که زندگیاش پر بود از کوچههای تودرتو؛ کوچههایی که حالا مقابلش باز میشدند و نمیدانست کدام یکی را انتخاب کند. کلمههایی که با آنها دفترچهاش را سیاه میکرد، او را یاد مقالهای میانداخت در مورد «مادهٔ کدر» که برای یک مجلهٔ نجوم فرستاده بود. پشت اتفاقهای مشخص و قیافههای آشنا، تمام چیزهایی را که تبدیل به مادهٔ کدر شده بودند، حس میکرد: ملاقاتهای کوتاه، قرارهای ازدسترفته، نامههای گمشده، اسمها و شمارهتلفنهای دفترچهای قدیمی که فراموش شدهاند، زنها و مردهایی که از کنارشان رد شده و متوجهشان نشده. درست مثل نجوم؛ این مادهٔ کدر بسیار بیشتر از بخش مرئی زندگی آدم را احاطه کرده. تا بینهایت. توی دفترچهاش، چند جرقهٔ ضعیف را در اعماق این تاریکی فهرستبندی میکرد. این جرقهها بهقدری ضعیف بودند که او ناچار میشد چشمهایش را ببندد و تمرکز کند، بلکه جزئی را به خاطر بیاورد و با آن بتواند کل را بسازد. ولی هیچ کلی وجود نداشت. هیچچیز وجود نداشت، جز تکهها، غبار ستارهها. دلش میخواست در این مادهٔ کدر غوطهور شود و رشتههای پاره را یکییکی بههم گره بزند. درست است، دوست داشت برگردد عقب تا تیرگیها را به ذهن بسپارد و چیزهای بیشتری در موردشان بفهمد. غیرممکن بود. تنها کارِ ممکن این بود که اسامی را پیدا کند. حتا اسمهای کوچک را. این اسمها مثل نیروی جاذبه به کار میآمدند و احساسات مبهمی را که در شفافسازیشان به مشکل برخورده بود، دوباره آشکار میکردند. ولی آیا آنها واقعاً وجود داشتند یا در رویاهایش شکل گرفته بودند.
مرووه (۵). اسم بود یا لقب؟ لازم نبود زیاد رویش تمرکز کند، چون احتمال داشت جرقهاش پاک از بین برود. همان نوشتنش توی دفترچه کافی بود. مرووه. تنها راهی که سبب میشود خاطرهای خیلی طبیعی و بدون فشار آوردن به مغز، خودبهخود پررنگ شود، این است که وانمود کنی فکرت جای دیگری است. مرووه.
حدود ساعت هفت شب در خیابان اپرا (۶) قدم میزد. آیا وقت مناسبی برای قدم زدن در این محلهٔ نزدیک به گرانبلوار (۷) و بازار بورس بود؟ حالا چهرهٔ مرووه در نظرش آشکار میشد. جوانی با موهای بور فِرخورده و یک جلیقه. حتا میدیدش که لباس پادوها را پوشیده؛ یکی از آن پادوهای دمِ درِ رستورانها یا پذیرشِ هتلهای بزرگ، با قیافهٔ بچههایی که زودتر از موعدْ پیر شدهاند. خود مرووه هم، با وجود جوانیاش، صورتی پژمرده داشت. میگویند صداها فراموش میشوند. با اینحال، زنگ صدای او هنوز توی گوشش بود، صدایی دورگه و لحنی پر از اداواطوار برای بدوبیراه گفتن، درست مثل پسربچههای ولگرد پاریسی یا شاید هم مردی شیکپوش. بعد، خندهای ناگهانی شبیه پیرمردها. طرف بازار بورس بود، نزدیک ساعت هفت شب، وقت تعطیل شدن ادارهها. کارمندها در دستههای پرجمعیت سرازیر میشدند و تعدادشان بهقدری زیاد بود که توی پیادهرو پَسَت میزدند و در سیلشان گرفتارت میکردند. مرووه و دو سه نفر از همکارانش از ساختمان بیرون آمدند؛ پسرکی چاق و سفید که هیچوقت از مرووه جدا نمیشد و با حالتی مدهوش و ستایشگر، حرفهایش را یکی پس از دیگری توی هوا میبلعید؛ با پسری بور با صورت استخوانی، عینک دودی و انگشتر، که بیشتر وقتها ساکت بود. بزرگترینشان سی و پنجساله میزد. قیافهاش در ذهن بوسمان واضحتر از قیافهٔ مرووه بود؛ با آن صورت چاق، بینی کوچک و موهای خرمایی خوابانده به عقب، شبیه بولداگ بود. هرگز لبخند نمیزد و خیلی خودرأی نشان میداد. بوسمان پیش خودش فکر کرده بود رئیس اداره اوست. طوری باجدیت حرف میزد که انگار مسئول آموزش آنهاست، بقیه هم مثل دانشآموزهای سربهزیر به حرفهایش گوش میدادند. مرووه به خودش اجازه میداد هرازگاهی بدرفتاری کند یا بد حرف بزند. بوسمان بقیهٔ اعضای گروه را به خاطر نمیآورد. اشباح. این اسم، یعنی مرووه، وقتی دلشوره در دلش میانداخت که این دو کلمه به ذهنش میرسیدند: «گروه خوشحال.»
یک شب که بوسمان مثل همیشه جلو ساختمان منتظر مارگارت لوکوز (۸) بود، مرووه، رئیس اداره و بورِ عینکدودی زودتر از بقیه بیرون زدند و سمت او آمدند. رئیس اداره بدون مقدمه پرسید:
ـ میخواید عضو گروه خوشحال باشید؟
مرووه مثل پیرمردها زد زیره خنده. بوسمان نمیدانست چه جوابی بدهد. گروه خوشحال؟ مخاطب با آن قیافهٔ جدی و نگاه سختش به او گفت:
ـ گروه خوشحال، ماییم.
این جمله، به خاطر لحن غمگین او، بهنظر بوسمان خندهدار رسید. ولی شب که به آن سه نفر فکر میکرد، آنها را چوببهدست در بلوارها میدید که گهگاه رهگذر مبهوتی را کتک میزنند. هربار هم خندهٔ کشیدهٔ مرووه را میشنید. گفت:
ـ در مورد گروه خوشحال… اجازه بدید فکر کنم.
هر چند آنها را درستوحسابی نمیشناخت، ولی انگار توی ذوقشان زده بود. پنج ششبار بیشتر سر راهشان سبز نشده بود. آنها در همان دفتری کار میکردند که مارگارت لوکوز کار میکرد. خود مارگارت آنها را به بوسمان معرفی کرده بود. مرد سبزهای که کلهای شبیه بولداگ داشت، مافوق مارگارت بود و مارگارت باید باخوشرویی با او تا میکرد. یک بعدازظهرِ شنبه، مرووه و رئیس اداره و بور عینکدودی را در بلوار کاپوسین (۹) دید. از باشگاه ورزشی بیرون میآمدند. مرووه اصرار کرد بیاید و «نوشیدنی و ماکارونی» مهمانشان باشد. وقتی به خودش آمد، دید آنطرف بلوار، سر میزی در سالن چایخوری مارکیز دوسوینیه (۱۰) نشسته. بهنظر میرسید مرووه از اینکه آنها را اینجا کشانده، خوشحال است و در پوست خودش نمیگنجد. به عنوان مشتری همیشگی، یکی از پیشخدمتها را صدا زد و با صدای قاطعانهای «چای و ماکارونی» سفارش داد. دو نفر دیگر با بیخیالی خاصی نگاهش میکردند و بوسمان که رئیس اداره را همیشه آنقدر جدی دیده بود، از این موضوع تعجب کرد.
ـ خب، در مورد گروه خوشحال… تصمیمتون رو گرفتید؟
لحن مرووه موقع پرسیدن این سؤال از بوسمان خیلی خشک بود. او هم دنبال بهانهای میگشت تا از سر میز بلند شود. مثلاً به آنها بگوید باید برود تلفن بزند. میخواست قالشان بگذارد. ولی به مارگارت لوکوز فکر میکرد که همکار آنها بود. امکان داشت شبها که دنبالش میرود، باهاشان رودررو شود.
ـ خب، دوست دارید عضو گروه خوشحالِ ما باشید؟
مرووه با حالت تهاجمیتری پافشاری میکرد، انگار میخواست بوسمان را تحریک کند. ظاهراً دو نفر دیگر خودشان را برای تماشای یک مسابقهٔ بوکس آماده کرده بودند. سبزهٔ کلهبولداگی لبخند کوچکی روی لب داشت و بور هم پشت آن عینک دودیاش خونسرد میزد. بوسمان با صدای آرامی اعلام کرد:
ـ میدونید، از مدرسهٔ شبانهروزی و پادگان به اینطرف، زیاد از گروهبندی و باندبازی خوشم نمیآد.
مرووه که از این جواب خوشش نیامده بود، لبخند پیرمردیاش را روی لب آورد. راجعبه چیزهای دیگری صحبت کردند. رئیس اداره با صدای کلفتی به بوسمان توضیح داد که آنها هفتهای دوبار باشگاه میروند. رشتههای مختلفی تمرین میکنند، از جمله مشتزنی و جودو. حتا سالن شمشیربازی هم دارد، با استادش. در ضمن، شنبهها در جنگل وَنسن (۱۱) برای مسابقهٔ دو یا تیراندازی ثبتنام میکنند.
ـ بهتره با ما بیایید ورزش…
بوسمان احساس کرد دارد دستور میدهد.
ـ مطمئنم زیاد ورزش نمیکنید…
مستقیم توی چشمهایش خیره شده بود و بوسمان نمیتوانست به او زل بزند.
ـ خب، با ما میآیید ورزش؟
قیافهٔ بولداگیاش با لبخندی شکوفا شد.
ـ یه روز تو هفتهٔ آینده خوبه؟ خیابون کومارتن (۱۲) اسمتون رو بنویسم؟
اینبار دیگر بوسمان نمیدانست چه جوابی بدهد. بله، این پافشاری او را یاد گذشتهها، یعنی دوران مدرسهٔ شبانهروزی و پادگان میانداخت. مرووه با صدای تندوتیزی پرسید:
ـ پس گفتید باندبازی دوست ندارید؟ لابد ترجیح میدید با مادموازل لوکوز بپرید.
دو نفر دیگر از این حرف جا خوردند. مرووه همچنان لبخند میزد، ولی بهنظر میرسید از واکنش بوسمان میترسد. بوسمان آرام جواب داد:
ـ صدالبته. کاملاً درسته.
توی پیادهرو از آنها جدا شد. رئیس اداره و بورِ عینکدودی کنار هم راه میرفتند و لابهلای جمعیت دور میشدند. مرووه که کمی عقبتر بود، برگشت و برایش دست تکان داد. یعنی ممکن بود اشتباه کند؟ شاید شب دیگری بود، ساعت هفت، جلو ساختمان ادارهها، وقتی منتظر بیرون آمدن مارگارت لوکوز بود.
چند سال بعد، حدود ساعت دو صبح، با تاکسی از چهارراهی میگذشت که خیابان کولیزه (۱۳) و فرانکلین روزوِلت (۱۴) بههم میرسند. راننده پشت چراغقرمز ایستاد. درست روبهرو، لب پیادهرو، یک نفر خیلی صاف و بیحرکت ایستاده بود، شنل سیاهی روی دوشش انداخته بود و پاهای برهنهاش توی یک جفت سندل فرو رفته بودند. بوسمان مرووه را بهجا آورد. صورتش لاغر شده و موهایش را تراشیده بود. آنجا کشیک میداد و با عبور اتومبیلهای انگشتشمار، هربار لبخند ناتمامی به لب میآورد که بیشتر شبیه پوزخند بود. مثل یک زن خیابانی که در عالم مردهها دنبال مشتری میگردد. یکی از شبهای ژانویه بود و هوا بسیار سرد. بوسمان دلش میخواست پیشش برود و حرف بزند، اما با خودش گفت شاید او را بهجا نیاورد. تا وقتی اتومبیل پیچید، هنوز از شیشهٔ عقب میدیدش. نمیتوانست از هیکل بیحرکتی که شنل سیاه تنش بود، چشم بردارد. ناگهان یاد پسر چاق و سفیدی افتاد که اغلب همراه مرووه بود و بهنظر میرسید خیلی تحسینش میکند. چه اتفاقی برای او افتاده بود؟
آنجا دهها و دهها شبحِ این شکلی وجود داشت. اسم گذاشتن روی بیشترشان محال بود. پس به نوشتن یادداشت نامفهومی در دفترچهاش اکتفا کرد. دختری سبزه با جای زخمی روی صورتش که همیشه همان ساعت روی خط پورتدُرلئان (۱۵) ـ پورتدوکلینیانکور (۱۶) حاضر بود… بیشتر وقتها یک خیابان، یک ایستگاه مترو یا یک کافه بود که کمک میکرد از گذشته بیرون بیاید. یاد زن بیخانمانی افتاد که با آن بارانی پشمیاش شبیه مانکنهای قدیمی بود و بارها در محلههای مختلف به او برخورده بود: خیابان شِرشمیدی (۱۷)، خیابان آلبونی (۱۸)، خیابان کورویزار (۱۹)…
برایش عجیب بود که در شهر بزرگی مثل پاریس و بین میلیونها شهروند، یک نفر در فاصلههای زمانی طولانی و هربار در جای بسیار دوری نسبت به جای قبلی، جلو راه یک نفر دیگر سبز شود. نظر یکی از دوستانش را پرسید. این دوست با مراجعه به شمارههای بیست سال اخیر روزنامهٔ پاریتورف (۲۰)، برای شرطبندی در مسابقههای اسبسواری، احتمالات را محاسبه میکرد. نه، جوابی برای این مسئله نداشت. آنوقت بوسمان فکر کرد که سرنوشت گاهی سماجت میکند. آدم دو سه مرتبه سر راه یک نفر قرار میگیرد و اگر با او سر صحبت را باز نکند، باید برود و افسوس بخورد.
ماهیت اداره چه بود؟ جایی مثل «ریشلیو انترم (۲۱)». بله، فرض کنیم: ریشلیو انترم. ساختمان بزرگی در خیابان «چهارم سپتامبر» که قبلاً مقر یک روزنامه بود. یک کافهتریا در طبقهٔ همکف وجود داشت که آنجا مارگارت لوکوز را دو سهبار ملاقات کرده بود. سرمای زمستان آن سال وحشتناک بود، اما ترجیح میداد بیرون منتظرش بماند.
بار اول برای پیدا کردنش بالا رفت. یک آسانسور بزرگ از چوب روشن. از پلهها رفت. در هر طبقه، روی درهای جفت، پلاکی با اسم یک شرکت نصب شده بود. زنگ یکی از درها را زد که رویش نوشته بودند: «ریشلیو انترم.» در خودبهخود باز شد. تهِ اتاق، آنطرفِ یکجور پیشخان شیشهای، مارگارت لوکوز پشت یکی از میزها نشسته بود، درست مثل بقیهٔ آدمهای دوروبرش. بوسمان به شیشه زد. او سرش را بلند کرد و با اشاره گفت پایین منتظرش بماند.
گوشهٔ دنجی کنار پیادهرو ایستاده بود تا در موج کسانی که همزمان با پیچیدن صدای گوشخراش زنگ، در یک آن از ساختمان بیرون میزنند، گرفتار نشود. اوایل میترسید در این ازدحام گمش کند. پیشنهاد کرده بود لباسی بپوشد که بشود راحت پیدایش کرد: یک مانتو قرمز. احساس میکرد در ایستگاه قطار منتظر ورود کسی است و میکوشد بین مسافرهای در حال عبور، شناساییاش کند. تعداد آنها کم و کمتر میشود. آنطرف، دیرآمدهها از واگن آخر پیاده میشوند و او دوباره امیدوار میشود…
مارگارت حدود پانزده روز در یکی از شعبههای ریشلیو انترم، همان نزدیکیها، طرف نتردامدِویکتوآر (۲۲)، کار کرده بود. بوسمان آنجا هم ساعت هفت شب منتظرش میماند، درست کنج خیابان رادزیویل (۲۳). مارگارت تکوتنها از اولین ساختمان دست راست بیرون میآمد و همین که بوسمان میدیدش، با خودش میگفت دیگر امکان ندارد وسط جمعیت گمش کند؛ این ترس، بعد از اولین ملاقاتشان، هرازگاهی سراغش میآمد.
آن شب، روی خاکریز میدان اپرا، تعدادی تظاهرکننده جمع شده بودند مقابل پلیس امنیتی که زنجیری در طول بلوار تشکیل داده و ظاهراً از عبور یک هیئت رسمی محافظت میکردند. بوسمان موفق شد قبل از حملهٔ پلیس، خودش را از بین جمعیت به ایستگاه مترو برساند. تازه چند پله پایین رفته بود که از پشت سر، تظاهرکنندهها با هل دادن کسانی که جلوتر از آنها به پلکان رسیده بودند، هجوم آوردند. تعادلش را از دست داد و با دختر بارانیپوشِ جلویی کشیده شد و هر دو به دیوار چسبیدند. صدای آژیر پلیس بلند شده بود. چیزی نمانده بود خفه شوند که فشار جمعیت کم شد. موج همچنان روی پلهها سرازیر بود. ساعت شلوغی. آنها باهم سوار یک واگن شدند. دختر موقع چسبیدن به دیوار زخمی شده بود و از قوس ابرویش خون میآمد. دو ایستگاه بعد پیاده شدند و بوسمان او را به یک داروخانه برد. موقع بیرون آمدن از داروخانه، کنار هم راه میرفتند. چسب زخمی روی ابرویش زده بودند و لکهخونی روی یقهٔ بارانیاش دیده میشد. خیابانی خلوت. آنها تنها عابران این خیابان بودند. هوا رو به تاریکی میرفت. خیابان بلو (۲۴). این اسم بهنظر بوسمان غیرواقعی میرسید. از خودش میپرسید دارد خواب میبیند یا نه. سالها بعد، اتفاقی از این خیابان سر درآورد و فکری در جا میخکوبش کرد: آیا واقعاً میتوان مطمئن بود که حرفهای ردوبدلشدهٔ دو نفر در اولین ملاقاتشان، در نیستی گم شوند، طوری که انگار هیچوقت به زبان نیامده باشند؟ آن پچپچها، آن گفتوگوهای تلفنی صدساله؟ هزاران هزار کلمهٔ درِ گوشی؟ آنهمه جملهٔ بریدهبریدهٔ کماهمیت، همگی محکوم شوند به فراموشی؟
ـ مارگارت لوکوز. لوکوز، جدا از هم.
ـ تو این محله زندگی میکنید؟
ـ نه. طرف اوتوی (۲۵).
یعنی تمام این حرفها تا ابد توی هوا معلق بودند و برای دریافت انعکاسشان، فقط کمی سکوت و توجه لازم بود؟
ـ پس تو این محله کار میکنید؟
ـ بله. تو همین ادارهها. شما چهطور؟
بوسمان از صدای ملایم او جا خورد، از طرز راه رفتن آرام و خونسردش، انگار داشت گردش میرفت؛ این آرامش با چسب زخمِ بالای کمان ابرویش و با لکهخون روی بارانیاش تناسبی نداشت.
ـ اوه، من… من تو یه کتابفروشی کار میکنم…
ـ باید جالب باشه…
لحنش صمیمی بود و راحت حرف میزد.
ـ مارگارت لوکوز، یه اسم برتانیه (۲۶)؟
ـ بله.
ـ پس متولد برتانی هستید؟
ـ نه. برلین.
جواب سؤالها را خیلی مؤدبانه میداد، ولی بوسمان احساس میکرد از این بیشتر اطلاعات نمیدهد. برلین. حدود پانزده روز بعد، ساعت هفت شب، توی پیادهرو منتظر مارگارت لوکوز بود. اول مرووه از دفتر بیرون آمد. کتوشلوار شیکی تنش بود؛ از آن کتهایی که شانههای تنگی دارند و آنوقتها خیاطی به اسم رنوما (۲۷) میدوختشان.
با صدای دورگهاش به بوسمان گفت:
ـ امشب با ما میآیید؟ میریم بیرون… یه کافه تو شانزهلیزه… به اسم فستیوال…
واژهٔ «فستیوال» را با لحن محترمانهای گفت، انگار جای مهم و باارزشی در زندگی شبانهٔ پاریس بود. بوسمان دعوتش را نپذیرفت. آنوقت مرووه جلوش قد علم کرد:
ـ معلومه… ترجیح میدید با یه خانم آلمانی (۲۸) برید بیرون…
بوسمان با خودش قرار گذاشته بود مقابل رفتار تهاجمی دیگران و فحشها و تحریکها واکنشی نشان ندهد. فقط یک لبخند معنادار. با توجه به قد و وزنش، بیشتر وقتها دعوا با دیگران نابرابر از آب درمیآمد. از این حرفها گذشته، مردم آنقدرها هم بدجنس نبودند.
اولین شب، او و مارگارت لوکوز دو نفری، همینطور راه میرفتند. به خیابان ترودن (۲۹) رسیدند، خیابانی که میگویند بیسروته است و به جایی نمیرسد. شاید به این خاطر که بهندرت اتومبیلی از آن میگذرد و شبیه یکجور زمین پرت یا جایی مثل یک منطقهٔ حفاظتشده است. روی نیمکتی نشستند.
ـ کار شما تو این اداره چیه؟
ـ منشیگری. نامهها رو به آلمانی ترجمه میکنم.
ـ آه بله، درسته… برلین دنیا اومدید…
دلش میخواست بداند چرا این دختر برتانی در برلین متولد شده، ولی ساکت ماند. مارگارت به ساعتش نگاه کرد.
ـ منتظرم ساعت شلوغی تموم شه تا سوار مترو بشم…
به این ترتیب در کافهٔ روبهروی دبیرستان رولن (۳۰) منتظر نشستند. بوسمان مثل خیلی از شاگردان شبانهروزی پاریس و شهرستانها، دو سه سال در این دبیرستان زندگی کرده بود. شب از خوابگاه فرار میکرد، در خیابان سوتوکور راه میرفت تا به چراغهای پیگال (۳۱) میرسید.
ـ شما درس خوندید؟
آیا به خاطر نزدیکی به دبیرستان رولن چنین سؤالی کرده بود؟
ـ نه. نخوندم.
ـ منم نخوندم.
نشستن روبهروی او، در کافهٔ خیابان ترودن، خیلی جالب بود… کمی دورتر، در همان پیادهرو، «مدرسهٔ بازرگانی». یکی از همکلاسیهای دبیرستان رولن که اسمش را به خاطر نداشت، پسر تپل و سبزهای بود که همیشه کفشهای زمستانی میپوشید؛ راضیاش کرده بود اسمش را در این «مدرسهٔ بازرگانی» بنویسد. بوسمان این کار را فقط به خاطر عقب انداختن سربازیاش انجام داده بود، هر چند بیشتر از دو هفته آنجا نمانده بود.
ـ بهنظر شما باید این چسب زخم رو نگه دارم؟
قوس ابرو و پانسمان بالایش را با انگشت میخاراند. بوسمان اعتقاد داشت که باید چسب زخم را تا روز بعد نگه دارد. پرسید درد دارد؟ او شانه بالا انداخت.
ـ نه، زیاد درد نمیکنه… اونموقع خیال کردم الانه که خفه بشم…
آن جمعیت در دهانهٔ ایستگاه مترو، آن واگنهای پر، هر روز، همان ساعت… بوسمان جایی خوانده بود که برخورد اول بین دو نفر مثل زخمی سطحی است که هر دو احساسش میکنند و چُرت تنهاییشان را پاره میکند. بعدها وقتی به اولین برخوردش با مارگارت لوکوز فکر میکرد، با خودش میگفت امکان نداشت طور دیگری اتفاق بیفتد: آنجا، در دهانهٔ ایستگاه مترو، چسبیده بههم. اینکه یک شب دیگر، همان جا، بین همان جمعیت، از پلکان پایین بروند و بدون آنکه هم را ببینند، سوار یک واگن شوند… آیا واقعاً شدنی بود؟
ـ ولی دلم میخواد چسب زخم رو بردارم…
با انگشت شست و اشارهاش سعی میکرد انتهای چسب را بلند کند، ولی نمیتوانست. بوسمان نزدیکتر رفت.
ـ صبر کنید… من کمکتون میکنم…
آرام و میلیمتری چسب زخم را کشید. صورت مارگارت لوکوز کاملاً نزدیک صورتش بود. مارگارت سعی میکرد لبخند بزند. بالاخره موفق شد با حرکت خشکی برداردش. رد خونمردگی روی قوس ابرویش مانده بود.
دست چپ او را روی شانهٔ خودش گذاشته بود. مارگارت با چشمهای روشنش به او زل زده بود.
ـ فردا صبح تو اداره خیال میکنن دعوا کردهم…
بوسمان پرسید آیا نمیتواند چند روزی به خاطر این «تصادف» مرخصی بگیرد. لبخند زد، ظاهراً تحتتأثیر سادگیاش قرار گرفته بود. در شعبههای ریشلیو انترم، اگر کسی کوچکترین غیبتی کند، دیگر جایش را پیدا نخواهد کرد.
از همان راهی که بوسمان موقع فرار از خوابگاههای دبیرستان رولن پیش میگرفت، رفتند و به میدان پیگال رسیدند.
جلو ایستگاه مترو، بوسمان پیشنهاد کرد تا خانه همراهیاش کند. زخمش زیاد اذیت نمیکند؟ نه. وانگهی، در این ساعت، پلکانها، راهروها و واگنها خالیاند و دیگر خطری تهدیدش نمیکند.
ـ یه شب بیایید دنبالم، ساعت هفت، موقع تعطیلی ادارهها.
این را با صدایی آرام گفت. انگار این کار از این به بعد یک کار طبیعی بود.
ـ خیابون چهارم سپتامبر، شمارهٔ ۲۵.
هیچکدامشان خودکار و کاغذی برای نوشتن آدرس نداشتند، ولی بوسمان خیالش را راحت کرد: او هیچوقت اسم خیابانها و شمارهٔ ساختمانها را فراموش نمیکند. این روش خاص او برای مبارزه با بیتفاوتی و گم بودن در شهرهای بزرگ بود، شاید هم برای مبارزه با اتفاقهای غیرمنتظرهٔ زندگی.
در حالیکه از پلهها پایین میرفت، با چشم تعقیبش کرد. اگر موقع تعطیلی اداره منتظرش میماند و خبری نمیشد؟ از این فکر که دیگر هیچوقت نمیتواند ببیندش، دلواپس شد. بیهوده سعی کرد یادش بیاید در کدام کتاب نوشته بود که ملاقات اول مثل یک زخم است. حتماً این را در دوران دبیرستان رولن خوانده بود.
افق
نویسنده : پاتریک مودیانو
مترجم : حسین سلیمانی
نژادناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۱۵۲ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید