کتاب « بازگشت »، نوشته گلی ترقی
بمانم یا برگردم؟
این سؤالیست که ماهسیما شایان از خودش و از من میکند. هر روز. روزی ده بار. یقهام را چسبیده. مزاحم است. روی فکرهایم میدود. توی گوشم وِزوِز میکند. به جدار ذهنم آویزان میشود. ولکن نیست. او چه کسی است؟ از کدام دالان تاریک ذهنم بیرون پریده؟
خودش را معرفی میکند: ماهسیما شایان. پنجاهوپنجساله. بیستودو سال است که مقیم پاریس است. شوهرش برگشته تهران و هر دو پسرش در آمریکا هستند.
میپرسم، چرا همراه شوهرت برنگشتی؟ میگوید، خانم نویسنده، تو باید بدونی. راستش را بخواهید، نمیدانم. فعلاً نمیدانم. اگر فکر میکنید نویسنده از فکرها و خواستههای شخصیتهای کتابش خبر دارد، اشتباه میکنید. مثلاً، این خانم ماهسیما زنِ توداریست و ناراحتیهایش را بروز نمیدهد. تظاهر میکند خوشبخت است و از زندگیاش در غربت راضیست. صورت غمگینش را با نقابی فریبنده میپوشاند. طوری که من هم گول لبخند و آرامش ظاهریاش را میخورم. مثلاً خبر نداشتم که چند روز پیش، از شدت خشم، نامه امیررضا را ریزریز کرده، و کت و پیراهن و کراواتهایش را از پنجره توی کوچه انداخته است. این را از بهترین دوستش، امیرا، شنیدم. دلم برایش میسوزد. نمیتواند امیررضا را فراموش کند. عاشق این مرد است. این شوهر غایب. خودش میگوید. قسم میخورد. سرش را به دیوار میکوبد. امیرا باور نمیکند. من مردد و آشفتهام. هم باور میکنم هم نمیکنم. شاید راست میگوید. هر چه را که نوشتهام، خط میزنم. فکرهای پراکندهام را جمعوجور میکنم. به واقعیت میچسبم.
مینویسم: ماهسیما میخواهد برگردد و خانهاش را از آشپز قدیمیاش، که آن را تصاحب کرده، پس بگیرد. همینطور امیررضا را از رقیبی ناشناس، و البته خوشبختی گمشده و گذشتهاش را.
خُب، دلایل قانعکنندهایست. پس بهتر است برگردد. باید راهی تهرانش کنم. سرنوشتش دست خودش است. تشویقش میکنم. میترسد. خبرهایی که از تهران میرسد، خوشایند نیست. اگر برگردد و ببیند در وطن خودش هم غریبه است، چی؟ توی خواب هم دست از سرم برنمیدارد. همان سؤال لعنتی: «بمانم یا برگردم؟»
فکر میکند از آیندهاش خبر دارم. از پایان کارش. مگر من خدا هستم؟ استغفرالله. نمیداند من هم، مثل او، سرِ دوراهی ایستادهام و تکلیفم روشن نیست. نمیداند که بخشی از دنیای درونی من است. هر اتفاقی برای او بیفتد، برای من هم خواهد افتاد.
بدجنسی میکنم. ماهسیما را جلوتر از خودم میفرستم تا ببینم چه بر سرش میآید. راضیست یا از بازگشت پشیمان است؟ میماند در تهران یا برمیگردد به پاریس؟ راستش را بخواهید، این ماهسیماست که سرنوشت من را تعیین میکند. همینطور سرنوشت امیررضا را. من تماشاگرم. نگاه میکنم و مینویسم. و شمای خواننده هم کاری از دستتان ساخته نیست.
۱
یکشنبه بود و مثل بیشتر یکشنبهها باران میآمد، از آن بارانهای تندی که همراه سوزی سرد لبه چتر را خم میکرد و توی چشم و یقه پیراهن فرومیرفت. باران پاریس. ریز و سمج.
ماهسیما شادان ایستاده بود کنار پنجره و به شاخههای نیمهخشک درختها و برگهای ریخته روی زمینِ خیس کوچه نگاه میکرد. هیچچیز به اندازه صبحهای تاریک و آسمان ابری پاریس افسردهاش نمیکرد.
با خودش گفت: «چه زود پاییز شد. سَرمو میچرخونم، آخر هفتهست. آخر ماهه. روزا مثل برق و باد میگذرن. انگار پشت سَرِشون گذاشتن. شنبه یکشنبه سهشنبه جمعه. چه خبره، بابا! صبر کنین. فرصت بدین فکر کنم، ببینم میخوام چکار کنم ــ بمونم یا برگردم؟»
پرسش هر روزی. هر جا بود. حتی وسط گفتوگویی تلفنی با خارج (با یکی از پسرهایش در آمریکا) یا هنگام نوشتن نامه به امیررضا در تهران (نامهای که فرستاده نمیشد)، یا نیمهشب، خواب و بیدار. اغلب با خودش یا با مخاطبی غایب حرف میزد و، کلافه از بلاتکلیفی و خسته از کشمکشهای درونی، دل به دریا میزد و تصمیم میگرفت برگردد. از آن تصمیمهای نازک شکننده که با تلنگری فرومیریخت.
صدای فریاد و شعارهای سیاسی میآمد. فرانسویها عاشق اعتراض و اعتصاب بودند. عاشق راهپیمایی در خیابانهای اصلی شهر. آزاد بودند و کسی جلویشان را نمیگرفت. اما چیزی علاوه بر این آزادی میخواستند. مثل سهمی از خوشبختی، یا باور به آیندهای بهتر.
ماهسیما با بیتفاوتی از پنجره فاصله گرفت و پرده را کشید. همه این صداها به نظرش متعلق به دنیایی دیگر بود. دنیای دیگران.
مسیو میلوش، مستأجر لهستانی ته راهرو، با سگش حرف میزد. او را بغل میکرد و برایش آواز میخواند، آوازی غمگین به زبان لهستانی، و سگش هم با زوزههای بلند و کوتاه به او جواب میداد. سگ پیری بود. شبیه صاحبش. انگار پدر و پسر بودند. همان چشمهای بیحالت و پلکهای آویزان. همان نگاه. همان بو.
ماهسیما با خودش گفت: «من اینجا چکار میکنم؟ زندگیم بیدروپیکر و بیمعنیه. برای چی موندم؟ بدون امیررضا. بدون پسرام. پاریس دیگه پاریسمِ اونوقتا نیست. پیر و بداخلاق شده و تحمل غریبهها رو نداره. وقتشه برگردم تهرون. زندگیم اونجاست، خونهم اونجاست، خونه واقعیم. از همه مهمتر، امیررضا شوهرم اونجاست. منتظره برگردم. مگه نه، امیررضا، میشنوی؟» و این «میشنوی؟» زنگی خصمانه داشت و متصل به خشمی پنهانی بود.
دو شب پیش خواب او را دیده بود. توی حیاط خانهشان بودند. ایستاده بودند کنار هم. دست امیررضا روی شانهاش بود. تکان نمیخوردند. تصویری ثابت بود. انگار کسی عکسشان را میگرفت. هر دو لبخند میزدند، لبخندِ زنوشوهری خوشبخت. تصویری سیاهوسفید. جز پیراهن آبی امیررضا ــ همانی که برای روز تولدش خریده بود. تولد سی سالگیاش. دلش میخواست تا غروب بخوابد. کی میشد دوباره از این خوابها دید؟ بعد از مدتها بدنش آرام بود و گردنش با بالشمِ زیر سرش دعوا نداشت. خوابِ خوشی بود اما بیموقع. داشت، خواهی نخواهی، به غیبتِ امیررضا عادت میکرد و حالا، بعد از این خواب، دلش تنگِ بعدازظهرهای داغ تهران شده بود، تنگِ صداهایی که آمدن امیررضا را از بیرون اعلام میکرد: بوق ماشینش توی کوچه، باز و بسته شدن درِ گاراژ، به هم خوردن درِ سرسرای پایین، افتادنِ دستهکلیدش روی میز کوچک پای دیوار، تکسرفه آشنایش وقتی با عجله از پلهها بالا میآمد، و سلام مهربانش از دور.
نمیفهمید چرا خواب پسرهایش را نمیبیند. پسرهای بیوفایی که تا بزرگ شدند، گذاشتند و رفتند. اول هرمز رفت و پشت سرش سام.
«مادر عزیز، پاریس تموم شده. آینده آمریکاست. خداحافظ.» به همین سادگی. انگار نه انگار.
«سام، تو هم میری، تو؟ چطور میتونی بدون من زندگی کنی؟»
پسرهای جوان. مسحور آینده. عکسهایشان توی اتاقها پراکنده بود: روی میزِ پای تخت، جلوی کتابها در کتابخانه کوچک چوبی، روی بوفه قدیمی در اتاقنشیمن. خانواده کاغذی توی قاب.
دوستانش اسم او را گذاشته بودند «زن پراکنده» چون هر تکه از وجودش به سوی کسی یا جایی میدوید: به سوی پسرهایش در آمریکا، شوهرش در تهران، خواهرش در کانادا، برادرش در آلمان، و دوستان نزدیکش پخشوپلا در اطرافواکناف جهان. خودش را با نگاه این آدمها میشناخت. حس میکرد بدون این دیگران کموکسر دارد، مثل نشانی خانهای که اسم کوچه یا کدپستیاش پاک شده باشد. تیزهوشی و حافظه آنوقتهایش را نداشت. اسم آدمها، فیلمها، و عنوان کتابها از یادش میرفت. مطمئن بود این فراموشی زودرس، این حواسپرتی و سرگشتگی، به خاطر زندگی در جاییست که جای واقعی او نیست. باید برمیگشت اما… هزار باید و نباید و شاید به این «اما»، به این سه حرف کوچک، آویزان بود. اگر برمیگشت و میدید در شهر خودش هم غریبه است، اگر زبان دوستان قدیمیاش را نمیفهمید و میدید قبولش ندارند، اگر حرفهایی که پشت سر امیررضا میزدند حقیقت داشت؟ اگر اگر اگر… ماهسیما جواب درستی برای این پرسشها نداشت. ایستاده بود سر دوراهی، دو نیمه، دودل. خبرهایی که از تهران میرسید، خوب نبود. نمیخواست بیگدار به آب بزند.
«نه، برنمیگردم. مگه با خودم دشمنی دارم؟ این کار رو نکن، اون کار رو بکن. روسریت رفته عقب. دگمه روپوشت بازه. نه نه نه، برنمیگردم، هرگز،» و این «هرگز» را با حروف بزرگ روی دیواره ذهنش نوشت و نفس راحت کشید.
با خودش گفت: «تصمیم درستی گرفتم،» و حس کرد بار سنگینی از روی دوشش برداشته شده است. تمام روز بعد را با این فکر گذراند. خوشحال بود. نشست توی کافه سر کوچهاش و ساندویچ بزرگی را با میل بلعید. ساندویچ فرانسوی. شب هم راحت خوابید. صبح زود بلند شد. صبحانهاش را حاضر کرد. چای پررنگی برای خودش ریخت. نشست. جای سام، سر میز صبحانه، سمت چپ او بود. سام دو لقمه نخورده سیر میشد. کیف مدرسهاش را برمیداشت ــ میترسید دیرش شده باشد ــ و میدوید. هرمز دوست داشت صبحانهاش را در سکوت بخورد. آخرین نفر بود که سر میز میآمد. ماهسیما، تا آنجا که یادش بود، صبحانه را با امیررضا و سام میخورد. امیررضا روزنامه صبح را ورق میزد و چایش را در سکوت مینوشید. خشوخشِ روزنامهاش در گوش ماهسیما صدایی آرامبخش داشت و به واقعیت روز و ادامه زندگی اشاره میکرد. همهچیز سر جایش بود.
ماهسیما قندی توی لیوان چایش انداخت. کمی کره روی تکهای نان مالید و توی دهانش گذاشت. چشمش به صندلی خالی امیررضا و سام افتاد و دلش گرفت. از خلأ اطرافش وحشت کرد. دلهرهای ناگهانی قلبش را فشرد و دلش آشوب شد. لقمهای که توی دهانش بود، از گلویش پایین نمیرفت. لیوان نیمهخالی چایش را روی میز گذاشت.
با خودش گفت: «نه، نمیتونم اینجا بمونم. دق میکنم. باید برگردم. باید.»
دوباره همان آش و همان کاسه. همان تردید و بلاتکلیفی. همان چه کنمهای هرروزی. مثل تکه چوبی بود روی آبی متلاطم. با موجی پیش میرفت و با موجی دیگر به عقب پرتاب میشد. نیاز به کمک داشت. تصمیم گرفت با کسی که مثل خودش خارجی و غریبه باشد، مشورت کند. ایرانیها عقیده ثابتی نداشتند. حرفهایشان ضدونقیض بود. آرزوهایشان را بازگو میکردند.
از مسیو میلوش و از عبدالله، میوهفروش عربِ محلهاش، پرسید: «شما اگه جای من بودین، چکار میکردین؟ میموندین یا برمیگشتین؟»
مسیو میلوش از گذشتهاش خاطره تلخی داشت. اسم آنوقتها که میآمد، میلرزید. سگش هم میلرزید.
گفت: «ترجیح میدم بمیرم تا برگردم. نمیخوام به گذشته فکر کنم. ایران هم با این اوضاع جای زندگی نیست. خانوم عزیز، بهتره همینجا بمونین.»
عبدالله، میوهفروش سر کوچه، گفت: «رئیسجمهور شما مرد شجاعیه. طرفدار فلسطینه. یکتنه با آمریکا درافتاده.» و خانم ایرانی را تشویق به بازگشت کرد.
برای ماهسیما نظر پسرهایش در آمریکا از همه مهمتر بود. نشست و نامهای مفصل برای پسر بزرگش نوشت:
هرمز نازنینم. خدا را شکر که فعلاً کار میکنی و حقوق خوبی میگیری. اما میترسم از اینکه دیر یا زود عذرت را بخواهند. فکرش را کردی که هر لحظه ممکن است بیرونت کنند؟ نمیخواهم توی دلت را خالی کنم، اما خودت بهتر از من میدانی که هر روز آمریکاییها را دستهدسته اخراج میکنند. میترسم فردا نوبت تو شود. باور کن زندگی در تهران بهتر از زندگی در غربت است، آن هم با نگرانی و ترسولرز. ما خودمان مملکت داریم و دوهزار سال تاریخ پشت سرمان خوابیده. باید به گذشتهمان افتخار کنیم. پدرتان هم در تهران است. کار میکند و راضیست. کار به کار کسی نداشته باشید، گرفتاری برایتان پیش نمیآید.
هرمز از طرف خودش و برادرش سام جواب داد که مادر عزیز، ما غرور ملی و هویتِ باستانی نمیخواهیم. کار و زندگی راحت و کارتِ سبز اقامت داریم. خوشبختیم. تو هم برو خانهات را بفروش، پولش را خارج کن و برگرد. دیدی چی سر عراق آمد؟ بهزودی نوبت ایران است.
چی؟ خانه را بفروش؟ هرگز. پسرهای بیگذشته، بیهویت. نیمچهآمریکایی. تا وقتی با او بودند، میدانستند کی هستند و از کجا میآیند. معلم زبان فارسی داشتند و تهران و خانواده از یادشان نرفته بود. پایشان که به آمریکا رسید، عوض شدند. چیزی قویتر از اصل و ریشه، حتی قویتر از زبان فارسی و تاریخ اجدادی، افسونشان کرد. سام شد «سَمی»، هرمز شد «هومی». نیمی از نام و نیمی از خاطرههایشان بر باد رفت.
مهاجرت در ذهن ماهسیما به معنای کندن و آمدن و ماندن نبود. با خودش گفته بود: «میریم. دوسه سالی فرانسه میمونیم. اوضاع که عادی شد، برمیگردیم.» خوشحال بود که نزدیک ایران هستند. پنج ساعت با هواپیما تا تهران. پیاده هم میدویدند، میرسیدند.
پیش از هر کار باید مستقر میشدند و مستقر شدن کار آسانی نبود. سال اول دور خودشان میچرخیدند و به درودیوار دنیایی ناآشنا میخوردند. گرفتار پیدا کردن جا برای سکونت، نوشتن اسم پسرها در مدرسه، گم شدن در کوچههای تنگوباریک، و راهروهای پیچدرپیچِ متروهای زیرزمینی بودند. روزهایی بود که از اینهمه ندانستن و نفهمیدن خسته میشدند. حرفزدنشان محدود بود و، مثل موجودات ابتدایی، به انواع خوراکیها اشاره میکردند: این ــ اون ــ اون یکی.
اسمشان را در کلاس زبان فرانسه نوشتند. ماهسیما هیجانزده بود. حس میکرد جوان شده و به همکلاسیهای جوانش لبخند میزد. دفترچهای صدبرگی خریده بود با دو قلم. مینشست ردیف اول، سرش را بالا میگرفت و با دقت به حرفهای نامفهوم خانم معلم گوش میداد. عاشق ناز و اطوار زبان فرانسه بود. امیررضا کلمههای فرانسه را با لهجه انگلیسی ادا میکرد و آخرین جمله، همراه با خمیازهای بلند، در دهانش میشکست. خسته بود و حوصله درس و مشق نداشت. در دهلیزهای تودرتوی زبان فرانسه میچرخید و به بال شکسته فعلِ بودن و نبودن آویزان میشد.
غُر میزد: «تو این سنوسال که نمیشه زبون جدید یاد گرفت. اشتباه کردیم اومدیم. اونایی که موندن وضعشون از ما بهتره.»
ماهسیما معنی «آنها که رفتهاند» و «آنها که ماندهاند» را نمیفهمید. این تقسیم و دوگانگی آزارش میداد. دوستانش در تهران پیغام داده بودند که رفتهها از ما نیستند. دردهای ما را نمیشناسند. راهشان نمیدهیم و قبولشان نداریم. دوستانش در پاریس با آنهایی که خیال بازگشت داشتند، مخالف بودند. معتقد بودند بازگشت نوعی خیانت است. ماهسیما نمیدانست به کدام گروه تعلق دارد. فاصله و مقیاس و مرز برایش معنی نداشت.
امیررضا چند سالی را به خواندن کتاب، تماشای بناهای تاریخی پاریس، رفتن به موزهها، و سفرهای پیدرپی به شهرهای اروپا گذراند و، بهتدریج، از بیکاری و بیگانگی خودش خسته شد. هویتی مصنوعی و سطحی داشت و پرسشمِ «اهل کجایین و به چه زبانی صحبت میکنین؟» کلافهاش میکرد. باید توضیح میداد. باید پیوسته خودش را به آدمها ــ به همسایهها ــ به شهرداری محله ــ به اداره اتباع خارجی معرفی میکرد. دوستان صمیمی نداشت. از ایرانیهای سلطنتطلب که در خوابوخیال بودند، از مجاهدین که در خیابانها به نفع خودشان امضا جمع میکردند، از روشنفکرهای چپ که حرفهایشان کهنه و تکراری بود، دوری میکرد. به هیچکدامشان اعتقاد نداشت. ذوقوشوق و خوشبینی چند سال اول جای خودش را به احساس عمیق تنهایی و نگرانی داده بود. متوجه شده بود که وضع مالیاش خراب است، بیگدار به آب زده، زیادی خرج کرده، و بهزودی کفگیرش به ته دیگ خواهد خورد. فکر بیپولی در غربت را نکرده بود. باید زندگیشان را کوچکتر میکردند. صرفهجویی در همهکار. ماهسیما تسلیم امیررضا بود. مثل همیشه. هرچه او میگفت. به محض آنکه سال تحصیلی پسرها تمام شد، آپارتمانی کوچکتر در محله بیستم پیدا کردند و ماهسیما با خوشرویی همیشگیاش سعی کرد به پسرها بفهماند که این وضع موقتیست، بهزودی همهچیز بهتر خواهد شد و روزهای خوش در پیش است. اما روزهای خوش در پیش نبود. نمیشد به آینده اعتماد کرد. بعد از آن همه اتفاق پیشبینینشده ــ انقلاب و جنگ و تبعید ــ احتمال وقوع هر حادثهای میرفت.
صرفهجوییهای کوچک مسئله مالی امیررضا را حل نمیکرد. به فکرش رسید که بهترین کار مشورت با آدمی وارد به چموخمِ زندگی در پاریس است، کسی که بداند چگونه میشود کمتر پول آب و برق و تلفن داد، چگونه از پرداخت مالیات معاف شد، و با چه دلیل و بهانهای از دولت فرانسه درخواست کمک مالی کرد. آشنایان ایرانی شخصی را به اسم آقای صالحی به او معرفی کردند. امیررضا بلافاصله با او تماس گرفت و قرار گذاشتند آخر هفته همدیگر را ببینند. از همهجا بهتر و به صرفه نزدیکتر برای ملاقات، خانه خودش بود.
ماهسیما روزهای دوشنبه کلاس فرانسه داشت و پسرها هم در مدرسه بودند. آقای صالحی سر ساعت رسید. چشمها و نوک دماغش قرمز بود. پیدا بود گریه مفصلی کرده است. دید دکتر شادان، از گوشه چشم، با تعجب، نگاهش میکند. سرش را پایین انداخت و با اندوه به کراواتِ سیاهش دست کشید. توضیح داد که از مجلس ختم دوستی عزیز میآید. دوستی قدیمی. آه کشید. پیدا بود که دلش گرفته است و دوست دارد حرف بزند. امیررضا تعارفش کرد بنشیند. پرسید: «چای میل دارین؟»
آقای صالحی از خدا میخواست. نگاهی مشتاق به جعبه گزِ روی میز انداخت و تا برگشتنِ صاحبخانه از آشپزخانه در اتاق قدم زد. همهجا، روی دیوار یا روی میزهای کوچک، قاب عکسی از پسرها بود: عکسهای تکی ــ دستهجمعی ــ در سنینِ مختلف، ایستاده کنار پدر یا نشسته روی زانوی مادرشان.
امیررضا با سینی چای رسید. آقای صالحی نشست، گزی برداشت و توی دهانش انداخت. چنان با ولع جوید که به سرفه افتاد. لیوان چای را برداشت، هورت کشید و زبانش سوخت.
گفت: «من هم مثل شما علاقه زیادی به عکس دارم. دیوار اتاقم پُر از عکسه. بیشتر عکس نویسندگان و هنرمندان ایرانی. کاش تصویری از حافظ داشتم. بارها از خودم پرسیدم این مرد چه شکل و شمایلی داشت؟ شبیه ملائک آسمانی بود یا شبیه انسانی عادی مثل من؟ ریش و سبیل داشت یا صورتش میدرخشید؟ هر شب، پیش از خواب، یه غزل حافظ میخونم و روحم تازه میشه. البته سعدی هم جای خودشو داره. جانِ زبان فارسیه. و البته خیام: “ای دوست بیا تا غم فردا نخوریم.” راست میگه. اما مگه میشه غم فردا رو نخورد، یا غم از دست دادن دوستی عزیز رو؟»
با خوردن گز سوم و چهارم و نوشیدن چای دوم، سرِ درد دلش باز شد. گفت: «شاید شما حبیب زمانی رو میشناختین. نزدیک شما زندگی میکرد. یه کوچه اونورتر. شماره سیزده. بارها بِهش گفته بودم جاتو عوض کن. این شماره خوشیمن نیست. باور نکرد. خندید. به این چیزا اعتقاد نداشت. اگه عکسشو ببینین، میشناسینش. موهای مجعد فلفلنمکی داشت. سبیل کلفت خاکستری. پول نداشت، اما دستودلباز بود. کفشهاشو بخشید به من. ملاحظه کنین. همینا که پامه. بفرمایین، این هم عکسش. نگاه کنین.»
امیررضا سرسری نگاهی به عکس انداخت. بله، این آدم را دیده بود. در سوپرمارکت محله. یک کیسه نایلون دستش بود. سرش را به نشانه سلام تکان داده بود، اما نگاهش خیره به جایی دیگر بود.
صالحی دستمالش را از جیبش درآورد و اشکهایش را پاک کرد. ادامه داد: «این دوستِ عزیز مردِ بسیار مغروری بود. سَرشو بالا میگرفت و شکایت نمیکرد. از خانومش جدا شده بود. دختر و پسرش جنوب اسپانیا بودن. البته من از وضعِ ناجورِ زندگیش خبر داشتم، میدونستم از دوری زن و بچههاش ناراحته، اما به عقلم نمیرسید که ممکنه خودشو بکشه. اگه میدونستم، شاید میتونستم کمکش کنم. اما شما که ایرونیا رو میشناسین. دَرداشونو قایم میکنن. تازه فرض کنیم داد بکشن. کو گوش شنوا؟ چه خودکشی بدی! اول چند تکه تریاک میخوره، بعد سَرشو میکنه توی کیسه نایلون و در کیسه رو محکم میبنده. صبر میکنه تا خفه شه. نمیدونم چقدر طول میکشه. عزرائیل وایستاده از دور نگاش میکنه. انگار خوشش میآد. براش یهجور بازیه. خانوم من خیلی راحت مُرد. شب خوابید و دیگه بیدار نشد. به این میگن شانس. من دلم میخواد در ایران بمیرم. در وطن خودم.»
امیررضا حس کرد گرمش شده و نفسش درنمیآید. کتش را درآورد. صورتش داغ شده بود و اضطرابی ناگهانی قلبش را میفشرد.
خواست بگوید: «بسه، آقا. پُرحرفی هم حدی داره. جعبه گز رو که تموم کردین. اجازه بدین من یکیدو تا سؤال بکنم. برای همین اومدین اینجا.» اما نمیدانست از کجا شروع کند.
پرسید: «شما از دولت فرانسه کمک مالی میگیرین؟»
صالحی حواسش جایی دیگر بود. در آن لحظه فرسنگها با کمکهای مالی دولت فرانسه فاصله داشت.
صدای باز و بسته شدن درِ خانه آمد. ماهسیما بود که از بیرون برمیگشت. آقای صالحی را دید و جا خورد. او را دیده بود. کجا؟ یادش نمیآمد. تند سلامی کرد و به اتاقش رفت. امیررضا بلند شد ایستاد.
صالحی دوست داشت باز هم بماند. حرف بزند. احتمالاً چای دیگری بخورد. شاید این بار در لیوانی بزرگتر. اما دید که امیررضا دستش را به طرف او دراز کرده و فهمید که مهمانی تمام شده است.
گفت: «امروز روز خوبی برای ملاقات با شما نبود. قرار میذاریم یه وقت دیگه همدیگه رو ببینیم. یه موقع که حال من بهتر باشه.»
ملاقات خستهکننده و بیحاصلی بود. امیررضا با خودش گفت: «بیچاره. چقدر حرف زد. چقدر چرند گفت. چه دل پُری داشت.» و سعی کرد برخورد آن روز را فراموش کند. ناهار را بیرون از خانه خورد. جلوی دکه روزنامهفروشی ایستاد، مجلهای برداشت، ورق زد و به عکسی در صفحه سوم آن خیره شد. عکس شبیه به مرد همسایه بود. با موها و سبیل سفید. مثل روح. مجله را بهسرعت سر جایش گذاشت. راه افتاد. مرد همسایه را دیده بود. دو بار هم دیده بود. صورتش را توی کیسه نایلون، با چشمهای مات و دهان نیمهباز، مجسم کرد و حالش بد شد.
آن شب و شبهای بعد خوابش نبرد. بلند شد راه رفت. آب خورد. سری به اتاق بچههایش زد. به آینده پسرهایش فکر کرد و قلبش سنگینتر شد، در این دنیای سیاه متخاصم، که همه مثل گرگ همدیگر را میدریدند، پسرهای او به کی و چی پناه میبردند؟ آن هم دستِ خالی. بیپول.
روز بعد و روزهای بعد، تمام ماه، یک فکر در سر امیررضا میچرخید: مرگ در غربت از بیپولی و بیکسی.
باید تا دیر نشده کاری میکرد. باید برمیگشت. پول در ایران بود. میتوانست چند تکه از زمینهای شمال یا بخشی از زمین ورامینش را بفروشد. صبر کرده بود وقتی قیمت ملک بالا رفت زمینهایش را بفروشد، و حالا وقتش بود. فکر فروش زمینها، فکر پولی که احتمالاً نصیبش میشد، خون تازهای را در رگهایش به جریان انداخت. جان گرفت. مغزش به کار افتاد. فردایی روشن در انتظارش بود. آینده، که تا آن روز وجود نداشت، یکمرتبه، ملموس و واقعی شد. حرفی به ماهسیما نزد. آرام و باحوصله کارهایش را کرد؛ ترتیبی داد تا شارژ خانه، پول آب و برق، و مالیاتهای خاصمِ دولت فرانسه، ماهانه از حسابش در بانک کسر شود. بلیتش را خرید و خودش را برای روبهرو شدن با ماهسیما آماده کرد. برای روبهرو شدن با پسرهایش. با سام. دلش میخواست چمدانش را بردارد و، بیسروصدا، دربرود. احساس گناه میکرد و نمیتوانست خودش را فریب بدهد. درست بود که رفتنش برای فروش زمینهایش بود، اما اگر فروش زمینها هم نبود، به بهانهای دیگر فرار میکرد.
به خودش و به ماهسیما گفت که به محض فروش زمینهایش، شاید هم فقط یک قطعه زمین، برخواهد گشت. هرچه زودتر.
«باور کن، عزیزم.» و این باور مثل نوشتهای روی آب بود.
غربت، برای ماهسیما، با غیبت امیررضا شروع شد. تنهایی ــ ترس ــ دلهرههای صبحگاهی. دنیا وارونه شد و روی دیگری از خودش را نشان داد. چیزها تغییر شکل دادند و آدمها اخمو و بداخلاق شدند. گیج و گُمگشته بود و نمیتوانست خودش را جمعوجور کند. حس میکرد درونش خالی شده و در هوا معلق است. زندگیاش در امیررضا خلاصه میشد. پاریس و زیباییهایش ناپدید شده بود و خودش هم انگار وجود نداشت. برای این جدایی آماده نبود. چی شد؟ مدتی طول کشید تا به خودش بیاید و فکرهای پراکندهاش را متمرکز کند. نمیدانست، بدون امیررضا، به کی و چی آویزان شود؟ با هم آمده بودند، قرار بود با هم بمانند، با هم باشند، و در زمانی مناسب با هم برگردند. چه حسابهایی! بعضی شبها بیدار میشد و ناباور به جای خالی امیررضا نگاه میکرد. دلش میخواست جام جهاننما داشت و میتوانست ببیند امیررضا در آن لحظه کجاست و چه میکند. امیررضا در تهرانِ شلوغ و آشفته میچرخید و جای ثابتی نداشت. حاضر نبود در خانه ماهسیما (که البته خانه خودش هم بود) با حسینآقا و زن و بچهاش زندگی کند. از کبرا بدش میآمد و با حسینآقا میانه خوبی نداشت. ماهسیما را مالک اصلی خانه میدانستند و به او به چشم داماد سرخانه نگاه میکردند. دلش نمیخواست از آن طرفها عبور کند. مدتی در منزل خواهرش ماند و مدتی هم شمال بود، در منزل یکی از دوستانش. آپارتمانی موقتی اجاره کرده بود و دنبال خانهای در دماوند میگشت. خوشحال بود که برگشته است. تهران دنیای واقعیت بود و امیررضا، در این دنیای هرجومرج و تضاد و خشونت، زمینِ زیر پایش را حس میکرد و زبان همسایههایش را میفهمید. امیدوار و خوشبین بود و پشت تاریک چیزها را نمیدید. با نامه یا تلفنهای پیدرپی ماهسیما را دلداری میداد: «عزیزم، کمی صبر داشته باش. تحمل کن. توی جهنم که نیستی. همه آرزو میکنن جای تو باشن. من هم، به محض فروش چند تکه از زمینای ورامین، برمیگردم. بهزودی. قول میدم.»
منتها «بهزودی» زمانی نامعین و فرّار بود که نمیشد در لحظهای ثابت میخکوبش کرد. جلوتر از امیررضا و برنامههایش میرفت، جلوتر از فروش زمینهای ورامین که توی هر تکهشان برای گاوداری طویله و آخور ساخته بودند. درافتادن با مالکین دهاتی کار آسانی نبود. از دکتر شادان استقبال و پذیرایی کردند، برایش سفره ناهاری رنگین تدارک دیدند. سنگ تمام گذاشتند. اما، در همان حال که سیخ کباب را در بشقابش میگذاشتند، به او فهماندند که از زمینهایی که غصب کردهاند، دست نمیکشند. حاضر بودند یکدهم پول زمینها را به او بپردازند. همین و بس. امیررضا زیر بار نرفت، چانه زد، تهدید کرد (توپ توخالی)، رفت و دوباره برگشت. اما صاحبان جدید از حرفشان برنگشتند. پیشنهادشان را تکرار کردند. همین است که هست.
دوندگی برای فروش زمینها، بهخصوص زمین شمال که در آن ساختمانی چندین طبقه ساخته بودند، کاری تماموقت بود. امیررضا وارد تونلی پیچدرپیچ شده بود و راه برگشت نداشت. دهها پرونده و قباله و سند منگولهدار و رونوشت شناسنامه و انواع نامهها از بنیاد مستضعفان و بنیاد شهید و شهرداری و دادگاه انقلاب زیر بغلش بود و از محضری به محضر دیگر میرفت. ماهسیما، مثل تهمانده خوابی رفته از یاد، پشت افقهای دور، دستی برایش تکان میداد و ناپدید میشد. تلفنهایش به ماهسیما کمتر و کمتر شده بود. تلفن میکرد چی میگفت؟ همان حرفها. همان وعدهها. البته وعدههایش به قوت خود باقی بود. دروغ نمیگفت. منتها نمیدانست حقیقت پایدار نیست و با گذشت زمان، گهگاه، تبدیل به دروغی ناخواسته میشود.
ماهسیما چارهای جز تسلیم نداشت و با بردباری تلخی که او را از درون میخورد، در حاشیه روزها، به زندگی سادهاش ادامه میداد. روزهای یکشنبه را وقف پسرهایش کرده بود. ناهار را با هم بیرون از خانه میخوردند و تا غروب در یکی از پارکهای اطراف میگشتند. در رستوران ایتالیایی نزدیک خانهشان بود که با امیرا آشنا شد. در همان نگاه اول از او خوشش آمد و حس کرد میتواند به این زنِ شیرین و بگوبخند اعتماد کند. با هم حرف زدند. با هم دوست شدند و پنجرهای کوچک در دیوار سیمانی زندگی ماهسیما گشوده شد. امیرا هفتهای چهار روز در این رستوران کار میکرد و عاشق کارش بود. زنی گرم و پرجنبوجوش بود. صبح زود، پیش از آنکه سرکار بیاید، یک ساعت میدوید. به کلاس یوگا و رقصهای تند آمریکای جنوبی میرفت. شنا میکرد. عاشق سینما بود و غذاهای تندوتیز. داشتن یک دوست نعمتی بزرگ بود. ماهسیما خوشحال بود که از تنهایی درآمده، اما هرچه میکرد و هرجا میرفت، ته ذهنش به امیررضا فکر میکرد. نمیفهمید چرا تلفنهایش کمتر شده. چرا صدایش مثل آنوقتها گرم و دلتنگ نیست. زنگ زد به حوری دخترخالهاش در تهران. پرویز، شوهر دخترخالهاش، گوشی را برداشت.
گفت: «بهبه. ماهسیما خانوم عزیز! اقبال من بلند بود که خونه بودم. از شانس تو تلفن کار میکنه. از صبح تا حالا برق نداشتیم. همین دو دقیقه پیش برق هم اومد. به این میگن معجزه.»
ماهسیما حوصله نداشت و دوید وسط حرفش: «حوری خونهست؟»
پرویز گفت: «سلام نکرده میخوای با حوری حرف بزنی؟ حوری بهشتی رفته به بهشت زهرا. ما دیگه به سنّی رسیدیم که هر روز یکی از رفقای قدیمی میره اون دنیا. من هم چند دفعه رفتم و برگشتم. خُب، کاری داری بگو، من در خدمتم. اما بگو ببینم، حالا که امیررضا برگشته، تو چرا چسبیدی به پاریس؟ بیا پیش خودمون. نیای، خونهت از دستت میره. نمیدونم شنیدی یا نه. حسینآقا کسوکارشو چپونده توی اتاقای پایینِ خونهت. بز و بزغاله و مرغ و خروس توی حیاط میچرخن. خونهتو غصب کردن. پاشو بیا به خونه و زندگیت بِرس.»
ماهسیما فکر کرد اشتباه شنیده یا این هم از پرتوپلاهای مسخره پرویز است. حسینآقا و زنش، کبرا، او را مثل دخترشان دوست داشتند (دستکم ادعا میکردند) و ماهسیما، پیش از آمدن به پاریس، خانهاش را دست آنها سپرده بود.
هنوز رفتن امیررضا را باور نکرده بود و حالا مجبور بود واقعیتی عجیبتر را بپذیرد. حس کرد از قافله تاریخ عقب افتاده و جهان آشنایش را از دست داده است. اگر خودش را به دست فکرهایش میسپرد، دیوانه میشد. خوشبختانه روزها کار میکرد و سرش گرم بود. با کمک امیرا توانسته بود در عکاسخانهای نزدیک خانهاش استخدام شود. صبح ساعت نُه میرفت و تا غروب کار میکرد، و به چیزی، جز عکسهایی که گرفته بود، فکر نمیکرد. پرسشها مال شب بود. با مخاطبی غایب حرف میزد و زندگیاش را مرور میکرد. میدید زنی زیادی صبور و متحمل بوده و لجش میگرفت. حس میکرد سرش کلاه رفته و به خودش میپیچید. میدید همیشه دیر فهمیده، دیر تصمیم گرفته، و دوزاریاش دیر افتاده است. هیچیک از دوستانش، حتی امیرا، از ماجراهای شبانه او خبر نداشت. مثلاً کسی نمیدانست که چند شب پیش، از شدت خشم، چتر و بارانی امیررضا را از پنجره بیرون انداخته است. نمیخواست آدمها قیافه شکستخوردهاش را ببینند و از چندوچونِ رابطه او و شوهرش باخبر شوند. حرف امیررضا را با کسی نمیزد، اما شب، در تاریکی، وقتی کسی مراقبش نبود، یقه امیررضا را میچسبید. او بود که تصمیم به رفتن گرفت: «بریم بریم. هرچه زودتر. هرجا. آمریکا، اروپا، آفریقا.» خانه را سپردند دست حسینآقا، فرشها را گذاشتند بانک، اسبابها را فرستادند خانه این و آن، و ساعتها پشت در سفارت فرانسه انتظار کشیدند تا نوبتشان شد. ویزایی سهماهه گرفتند و راه افتادند. رفتند به سفارت انگلیس در پاریس. آنوقتها درها به رویشان باز بود و بدعادت شده بودند. امیررضا تحمل قیافه اخموی کارمندان سفارت و سؤال و جوابها را نداشت. هزار نامه و فرم و عکس و مدرک میخواستند. صد بار برو و برگرد. تا جایی که طاقت آقای شادان تمام شد. داد کشید و فرم تقاضای ویزا را پاره کرد و از رفتن به انگلستان منصرف شدند. به سرشان زد برگردند. مدتی با این فکر کلنجار رفتند و دیدند ماندن در فرانسه به صلاح تحصیل و آینده بچههاست.
فرانسویها از ملتهای دیگر مهربانتر بودند. سختگیریشان نسبت به ایرانیها کمتر بود. با کمک وکیلی تونسی توانستند کارت اقامت یکساله بگیرند ــ کارتی قابل تمدید.
ماهسیما گفت: «باید جشن بگیریم. بالاخره موفق شدیم. شکر خدا،» و از ته دل خندید.
پیش از گرفتن کارت اقامت، حس میکرد در فضا معلق است. زمین زیر پایش میلرزید و پردهای نازک جلوی چشمهایش را گرفته بود. حالا، با داشتن کارتی کوچک، با مُهر و امضایی سبز، چشمهایش باز شده بود و به دنیای رنگین اطرافش با حیرت و ستایش نگاه میکرد. برای کشف چیزهای جدید بیقرار بود. دستش را با غروری عاشقانه دور بازوی امیررضا حلقه میکرد (این مرد متعلق به من است)، و زیبایی کوچه پسکوچههای پاریس را با نگاهی حریص تماشا میکرد. دلتنگی برای گذشته را کنج سرش پنهان کرده بود ــ فعلاً ــ و دلش میخواست، هوشیار و آزاد، موهبتهای زندگی کنونیاش را تجربه کند. از سختی زندگی در غربت بیخبر بود.
امیررضا شوروهیجان زنش را نداشت. غُر زد: «چه خبره؟ مگه چی شده؟ یه تکه کاغذ کوفتی بِهِمون دادن. که چی؟»
«چی میخوای، امیررضا؟ آرزو داشتیم بِهِمون اجازه اقامت بدن. چرا خوشحال نیستی؟ مگه همون چیزی نیست که میخواستی؟»
نه. این همان چیزی نبود که امیررضا میخواست. این ماجرا، بارها، در زندگیاش تکرار شده بود. خودش را کشته بود تا بتواند دکترای حقوق بگیرد، اما در مهمانی بزرگی که دوستانش برایش ترتیب داده بودند، اعلام کرده بود که کوچکترین علاقهای به این مدرک ندارد. رفقایش گیج شده بودند. چرا؟ امیررضا دلیل قانعکنندهای برای احساس دلزدگیاش نداشت: «دکترا! که چی؟» و این «که چی» لعنتی دست از سرش برنمیداشت. چیزی را با جانودل میخواست و وقتی آن را به دست میآورد، افسرده و مأیوس میشد. دوستانش میدیدند که خواستههایش شکل عوض میکنند و رابطههای عاشقانهاش رنگ میبازند. آدمها و اشیاء، در خیال و دور از دسترس، خواستنی بودند، اما، در پهنه واقعیت، قدرت مسحورکنندهشان را از دست میدادند. پانزده سال از زناشوییاش با ماهسیما میگذشت و کسی نمیدانست در قلب و سرش چه میگذرد. آیا بهراستی ماهسیما را دوست داشت یا تظاهر میکرد دوستش دارد؟
میگویند بیخبری خوشخبریست، اما ماهسیما قانع نمیشد. قبول داشت که امیررضا سخت گرفتار کار و فروش زمینهایش شده، اما تا این حد بیخبری از او طبیعی نبود. به نظر میآمد دیگران خیلی چیزها میدانند. شایعهها، یک کلاغ چهل کلاغ، فراوان بود. به گوشش رسانده بودند که دکتر شادان عاشق شده، پولدار شده، زن جوان گرفته، خلاصه اینکه آن آدم سابق نیست.
ماهسیما این حرفها را از این گوش میشنید و از آن گوش درمیکرد. «محاله.» «محاله؟» داد امیرا بلند شد: «تو اون مملکت هر اتفاقی ممکنه. محال وجود نداره. همهچی عوض شده: آدمها ــ رابطهها ــ اسم خیابونا ــ حتی ریختِ سگ و گربهها. غربت واقعی اونجاست. میخوای بری بشینی تو خونهت؟ خواب دیدی. میری و پشیمون برمیگردی. مثل اون صالحی بدبخت که به امید پس گرفتن خونه و زمیناش رفت و پدرش دراومد. اول از همه وکیلش بِهش نارو زد و سرش کلاه گذاشت. بعد پسرعموهاش ازش امضا گرفتن و خونهشو به اسم خودشون کردن. تو خیال میکنی وقتی برگشتی، قالی قرمز جلوی پات پهن میکنن؟ نه جونم، گذشته تموم شد رفت. من جای تو بودم، اون شوهر مافنگی و اون خونه کلنگی رو فراموش میکردم. برای خودم یه زندگی جدید میساختم و از هر دقیقهش لذت میبردم.»
«زندگی بدون امیررضا؟ هرگز.»
اما روزهایی بود که این «هرگز»، مثل نقاشیهای قدیمی روی دیوار که در تماس با آفتاب به آرامی رنگ میبازند، در ذهن ماهسیما محو میشد. عشق و دلتنگیاش برای امیررضا جای خود را به شک و خشم میداد. میترسید برگردد و ببیند «خانه کلنگی و شوهر مافنگی» واقعیت دارد.
امیرا روزهای آخر هفته به دیدنش میآمد و او را بهزور از خانهاش بیرون میکشید. دهها برنامه گردش و تفریح به او پیشنهاد میکرد و ماهسیما حوصله هیچکدام را نداشت. پیله تنهاییاش را به همه آنها ترجیح میداد.
این زن معنی تنهایی را نمیفهمید و، برخلاف ماهسیما، دلش ذرهای تنگِ گذشته نبود. نه کموکسر داشت، نه کجوکوله شده بود، نه احساس غربت میکرد. روزی ده بار خدا را شکر میکرد که دری به تخته خورده و، از خوششانسی، به این سمت عالم پرتاب شده است. همین که آقابالاسر نداشت، همین که کسی به اسم شوهر یا پاسبان و پاسدار مراقب و مواظبش نبود، به دنیایی میارزید. شوهرش را با سلام و صلوات به خانمی جوان بخشیده بود و برای هر دو از ته دل آرزوی خوشبختی میکرد. خانه بزرگش در تهران مصادره شده بود و داروندارش را حراج کرده بودند. ککش نمیگزید. برعکس، احساس سبکی میکرد و نفس راحت میکشید، و با اینکه یک عمر در خانهای بزرگ با درخت و حوض و باغچه زندگی کرده بود، آپارتمان کوچک و تختخواب تنها و کوچه بیسروصدایش را در محله پانزدهم پاریس دوست داشت. و، ازآنجاکه اهل شکم و عاشق خورد و خوراک بود، کاری نیمهوقت در رستوران ایتالیایی محلهاش پیدا کرده بود و، ضمن پذیرایی از مشتریها، از همه غذاها میچشید و شب یک قابلمه اسپاگتی و یک پیتزای بزرگ با خودش به خانه میبرد. نگران چاقی و چربی خون هم نبود. میدانست اگر کنجکاوی کند و بخواهد بداند توی قلب و مغز و دل و رودهاش چه میگذرد، گرفتار خواهد شد. بیخبری خوشخبری. فعلاً صحیح و سالم بود و خودش را به همین شکل که بود دوست داشت (خودِ میانهسالِ چاقوچلهاش را) و از زندگی جدیدش در غربت راضی بود. «غربت» کلمهای بود که دیگران به کار میبردند. امیرا حس میکرد وطن واقعیاش اینجاست. صدایش را بلند میکرد تا خوب توی گوشهای نیمهبسته ماهسیما فروبرود: «عزیزم، وطن حرف مُفته. وطنِ من، میخوای قبول کنی میخوای نکنی، این آپارتمان کوچیکه که شب با خیال راحت دَرِشو میبندم و میخوابم. این کوچه و مِیدونه که زیر درختاش احساس آسایش میکنم. این پارک و این رستورانه که از نشستن روی صندلیاش، هر قدر هم ناراحت، لذت میبرم. حالا هی بگو شِمرون ــ شاه عبدالعظیم ــ شاهرضا ــ کوچه چناران ــ خیابون مناران ــ خونه خالهجان ــ عموجان ــ عمهجان. ولم کن. این دلتنگیها برای فاطی تنبون نمیشه. تهرون شهری که من و تو میشناختیم نیست. شهر آقازادههای تازهبهدورانرسیدهست.»
ماهسیما این حرفها را قبول نداشت. نیمی از دوستان و فامیلش در تهران بودند. نه کسی سرشان را بریده بود و نه دزدی مالشان را به غارت برده بود. خیلی هم خوب و خوش بودند. این حرفهای اغراقآمیز مال آدمهای دورمانده از وطن بود. هرچه دلِ تنگشان میخواست میگفتند: فلانی را بردند، کشتند، خوردند. تمام جوانها، حتی بچههای شیرخوار، معتادند. گرانی بیداد میکند؛ مرغ دانهای ده هزار تومان، تخممرغ دانهای پنج هزار تومان، خانه متری ده میلیون، چهارده میلیون، بیست میلیون تومان.
تلفن کرد به دخترخالهاش. میخواست نظر او را بداند. هرچه باشد او در تمام این سالها از جایش تکان نخورده بود و میدانست اوضاع از چه قرار است. شاید از امیررضا و وضع خانهاش هم خبر داشت.
حوری شاد و شنگول بود. مهمان داشت. سر میز شام بودند.
گفت: «پاشو بیا. نمیدونی چقدر یادت میکنیم. جات خالیه. نگران چی هستی؟ اتفاقی نیفتاده. ما که خوب و خوشیم و دور هم هستیم. بساط مهمونی و بزنوبکوب برقراره. میریم دریا، اسکی، کوهنوردی، خونه عموجان، خونه عمهجان، منزل آقای ریاحی، پناهی، سپاهی، منزلِ مهینخانم، شهینخانم. برگرد بیا. دنیا دو روزه عزیزم، سخت نگیر.»
ماهسیما با خودش گفت: «خوش به حالشون. دور هم هستن و زمین زیر پاشون محکمه. زبون هَمو میفهمن. منِ احمق برای چی موندم و منتظر کی هستم؟ مگه قراره هزار سال عمر کنم؟ همین دهپونزده سال آینده رو دارم. باقیش پیری و تنهایی و خونه سالمندانه، اون هم توی غربت و بیکسی.»
چند روز بعد، از نو، به دخترخالهاش تلفن کرد تا دوباره شرح تفریحها و خوشگذرانیهایش را بشنود. وصفالعیش نصفالعیش.
صدای دخترخاله، برخلاف دفعه پیش، گرفته و غمگین بود: «ماهسیما جونم، نمیدونی چقدر حوصلهم سررفته و چه زندگی کوفتی و خستهکنندهای دارم. پسرا پدرمو درآوردن. فریدون مسلمونِ دوآتیشه شده، نمازشو تو مسجد میخونه. فریبرز پشت در دانشگاه مونده، میخواد کارگردان سینما بشه. یه دوربین قراضه گیرآورده از علی سبزیفروش سر کوچه و ربابه کلفت همسایه فیلم گرفته. میخواد بفرسته فستیوال کان. فکر و ذکرش شده رفتن به خارج. با کدوم ویزا، با چه پولی؟»
ماهسیما انتظار این آهونالهها را نداشت. گفت: «خدا رو شکر کنین که دور هم هستین.»
پرویز گوشش را به گوشی چسبانده بود. گفت: «ما از بس همدیگه رو دیدیم، چشممون آب مروارید آورده. از بس همون حرفها رو شنیدیم، پرده گوشمون ورم کرده.»
ماهسیما غرق در رؤیای خوابیدن در ایوان بود، توی پشهبند، روی تختِ چوبی. مثل آنوقتها.
گفت: «دلم برای شبای گرم تابستون لک زده. برای جیکوویک پرندهها کله سحر.»
حوری نتوانست جلوی خندهاش را بگیرد. خندهای تلخ همراه با سرفه و فینوفون.
گفت: «ای بابا، دلت خوشه. کدوم پرنده؟ تا دلت بخواد پشه و مگس و گردوخاک داریم. شب تا صبح صدای موتور و کامیون و خالی کردن آجر و تیرآهن میآد. جیکجیکها مال زمان بچگی من و تو بود.»
ماهسیما میخواست باز هم حرف بزند.
پرسید: «از امیررضا خبر داری؟» اما دخترخاله عجله داشت. میخواست دنباله سریال تلویزیونی را ببیند. خداحافظی شتابزدهای کرد و گوشی را گذاشت.
کتاب بازگشت
نویسنده : گلی ترقی
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۱۶۰ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید