کتاب « باغ آلبالو »، نوشته باغ آلبالو
این کتاب ترجمه ایست از:
The Cherry Orchard
Anton Chekhov
باغ آلبالو
کمدی در چهار پرده
اشخاص بازی:
مادام رانوسکی، لیوبو آندریونا: مالک باغ آلبالو
آنیا: دخترش، هفده ساله
واریا: دخترخواندهاش، بیست و دو ساله
گایف، لئونید آندریویچ: برادر مادام رانوسکی
لوپاخین، یرمولی آلکسیویچ: یک معاملهگر
تروفیموف، پیتر سرگیویچ: دانشجوی دانشگاه
سیمونف پیشیک، بوریس بوریسویچ: یک ملاّک
شارلوتا ایوانوونا: یک معلمه سرخانه
یهپیخودوف، سیمون پانتلیویچ: یک کدخدا
دونیاشا: یک کلفت
فیرز: یک نوکر، هشتادوهفت ساله
یاشا: یک نوکر جوان
یک غریبه، رییس ایستگاه، یک کارمند پستخانه، مهمانان، نوکران
محل نمایش در ملک مادام رانوسکی
پرده اول
صحنه: اتاقی که هنوز اتاق بچهها نامیده میشود. یکی از درهای اتاق به اتاق آنیا باز میشود. دم دمههای صبح است. آفتاب به زودی خواهد دمید. ماه مه است و درختان آلبالو غرق شکوفهاند. در باغ هوا سرد است. و ژاله صبحگاهی یخ زده است. پنجرههای اتاق بسته است. دونیاشا با شمع وارد میشود و آنگاه لوپاخین که کتابی در دست دارد.
لوپاخین: ترن آمده است. خدا را شکر. چه ساعتی است؟
دونیاشا: تقریبا ساعت دو [شمع را فوت میکند.] هوا کاملاً روشن شده است.
لوپاخین: ترن چند ساعت تأخیر داشت؟ لااقل دو ساعت. [خمیازه میکشد و تمدد اعصاب.] عجب آدم نازنینی هستم! چه کار احمقانهای کردم. مخصوصا آمدم اینجا که بروم ایستگاه پیشوازشان. و مثل دیو خوابیدم… روی صندلی نشسته بودم که خوابم برد… چقدر زننده. شما بایستی بیدارم میکردید.
دونیاشا: من خیال میکردم رفتهاید. [گوش میدهد.] انگار دارند میآیند.
لوپاخین: [گوش میدهد.] نه… باید چمدانهایشان را بیرون بیاورند. این تکه اثاث و آن تکه را جمع کنند… [سکوت] «لیوبو آندریونا» پنج سال است خارجه بوده و نمیدانم حالا چه شکلی شده. زن خوبی است. آسان میشود با او کنار آمد. صاف و صادق است. یادم است پسربچه پانزده سالهای بودم که پدرم ـ پدرم دکانی در این دهکده داشت ـ با مشت زد به بینیم که خون افتاد. هر دومان دنبال فرمانی آمده بودیم اینجا توی حیاط و پدرم دمی به خمره زده بود. لیوبو آندریونا، یادم است انگار همین دیروز بود، خیلی جوان و باریک اندام بود. مرا به روشویی توی همین اتاق بچهها آورد و گفت: «موژیک کوچولو، گریه نکن، تا شب عروسیت دماغت خوب میشه.» [سکوت] پدرم که واقعا یک دهاتی بود؛ اما من حالا جلیتقه سفید میپوشم و کفش قهوهای پا میکنم. خر همان خر است. منتهی پالانش عوض شده… با این فرق که حالا پول دارم. خیلی هم پولدارم. اما اگر واقعا فکرش را بکنید حالا هم فقط یک دهاتی هستم. [کتاب را ورق میزند.] داشتم این کتاب را میخواندم و هیچی دستگیرم نمیشد. میخواندم که یکهو خوابم برد [سکوت].
دونیاشا: سگها دیشب، همه شب چشم به هم نگذاشتند. چون میدانند صاحبانشان خواهند آمد.
لوپاخین: دونیاشا شما چرا اینقدر…؟
دونیاشا: دستهایم میلرزد، میدانم که غش خواهم کرد.
لوپاخین: دونیاشا. شما خیلی حساس هستید. مثل خانمهای حسابی لباس میپوشید و موهایتان را به مد روز فر میزنید. این درست نیست. آدم نباید یادش برود که کیست؟
«یهپیخودوف» با یک دسته گل وارد میشود. ژاکتی پوشیده و چکمه مهمیزدار براقی که در موقع راه رفتن جیرجیر صدا میکند به پا کرده. همین که تو میآید گلها از دستش میافتد.
یهپیخودوف: [گلها را برمیدارد.] باغبان این گلها را فرستاده، میگوید بگذاریدشان توی اتاق ناهارخوری. [گلها را به دونیاشا میدهد.]
لوپاخین: کمی هم شراب سیب برای من بیاورید.
دونیاشا: چشم. [بیرون میرود.]
یهپیخودوف: صبحی همه چیز یخ بسته. سه درجه زیر صفر است و آلبالوها هم غرق شکوفه هستند. من از این آب و هوا نمیتوانم سر دربیاورم. [آه میکشد.] نمیتوانم. آب و هوای ما هیچ وقت با فصل جور درنمیآید. حالا «یرمولی آلکسیویچ» بگذار باقیش را بگویم. پریروز یک جفت چکمه برای خودم خریدم. اما به جان شما این چکمهها جیرجیری راه انداختهاند که آن سرش ناپیداست. با چی چربشان کنم؟
لوپاخین: دست از سرم بردار، تو آدم شرّی هستی.
یهپیخودوف: هر روز یک بلایی سر من میآید. اما دیگر غرولند نمیکنم. عادت کردهام، حتی میخندم.
دونیاشا تو میآید و شراب را به لوپاخین میدهد.
بهتر است بروم [به یک صندلی برخورد میکند و آن را میاندازد. [بیاه!] مثل کسی که حرفش به کرسی نشسته است.] دیدید؟ این تعبیر را ببخشید. این از آن نوع بلاهاست که همیشه به سر من میآید. کاملاً غیرعادی است! [خارج میشود.]
دونیاشا: یرمولی آلکسیویچ، از شما چه پنهان، یهپیخودوف از من خواستگاری کرده.
لوپاخین: راستی؟
دونیاشا: راستش نمیدانم چکار بکنم… مرد آرامی است. اما همین که دهن باز میکند و شروع به حرف زدن میکند آدم از حرفهایش سر درنمیآورد. حرفهایش خیلی خوب و پر از احساس است اما آدم نمیفهمد چه میگوید. تا حدی از او خوشم میآید. اما او دیوانهوار عاشق من است. آدم بداقبالی است. هر روز یک بلایی به سرش میآید. همه دستش میاندازند و اذیتش میکنند. و اسمش را «سهپلشک» گذاشتهاند.
لوپاخین: [گوش میدهد.] به نظرم آمدند.
دونیاشا: بله خودشانند. خدایا چه کنم؟ تمام بدنم میلرزد.
لوپاخین: بله، دارند میآیند. بیا برویم پیشوازشان. نمیدانم مرا خواهد شناخت؟ پنج سال است او را ندیدهام.
دونیاشا: [آشفته] میدانم که غش خواهم کرد… میدانم از حال خواهم رفت!
صدای چرخهای دوتا درشکه که به طرف بالا رانده میشوند شنیده میشود. لوپاخین و دونیاشا به شتاب بیرون میروند. صحنه خالی است. از اتاقهای مجاور سر و صدا شنیده میشود. «فیرز» که به عصایی تکیه داده به عجله از صحنه میگذرد. برای استقبال از مادام «رانوسکی» به ایستگاه رفته بوده. لباس کهنه مهتری دارد و کلاه بلندی بر سر گذاشته است. زیر لب با خودش حرف میزند. اما حتی یک کلمه از حرفهایش مفهوم نمیشود. صدای پشت صحنه بلندتر و بلندتر میشود. صدایی میگوید: «بیایید برویم آنجا». مادام رانوسکی داخل میشود. آنیا و شارلوتا ایوانوونا با یک سگ مامانی قلادهدار ـ و هر دو با لباس سفر ـ وارد میشوند. واریا، کت پوشیده و شالگردن انداخته ـ گایف ـ سیمونف پیشیک ـ لوپاخین ـ دونیاشا با یک جامهدان و چتر آفتابی ـ نوکرها با اسبابهای جورواجور ـ همگی در صحنه ظاهر میشوند.
آنیا: بیایید توی این اتاق. مادر، اسم این اتاق یادتان است؟
رانوسکی: [خوشحال ـ و اشکریزان] اتاق بچهها!
واریا: چقدر سرد است. دستهایم بیحس شده. مامان، اتاقهایتان، اتاقهای سفید و بنفش را، همانطور که بودند نگهداشتهایم.
رانوسکی: اتاق بچهها. اتاق قشنگ محبوبم… وقتی بچه کوچکی بودم توی همین اتاق میخوابیدم. [گریه میکند.] هنوز هم مثل بچهها رفتار میکنم. [برادرش را میبوسد ـ بعد واریا و دوباره برادرش را میبوسد.] و واریا هم همان است که بود، مثل یک راهبه. و این هم دونیاشا.
[دونیاشا را میبوسد.]گایف: ترن دو ساعت دیر کرد. چی؟ عجب علم صراطی!
شارلوتا: [به پیشیک] سگم فندق هم میخورد.
پیشیک: [متعجب] راست میگویید!
همه خارج میشوند غیر از آنیا و دونیاشا.
دونیاشا: خیلی دلمان هوایتان را کرده بود…
کت و کلاه آنیا را میگیرد.
آنیا: این چهار شبی که در سفر بودیم چشمم را به هم نگذاشتهام. و حالا هم خیلی سردم است.
دونیاشا: ایام روزه بود که شما رفتید، برف هم میآمد و یخبندان بود. اما حالا! عزیزم [میخندد و میبوسدش.] آنقدر دلم برایتان تنگ شده بود. عزیزم، جان دلم. حالا باید برایتان تعریف کنم، یک دقیقه هم نمیتوانم صبر کنم.
آنیا: [گیج] لابد همان داستان کهنه همیشگی؟
دونیاشا: یهپیخودوف، کدخدا، بعد از عید پاک از من خواستگاری کرد.
آنیا: باز هم همان داستان کهنه همیشگی… [موهایش را مرتب میکند.] همه سنجاقهایم را گم کردهام. [خیلی خسته است و به سختی میتواند خود را سرپا نگهدارد.]
دونیاشا: راستش نمیدانم چه کنم. دوستم دارد. خیلی دوستم دارد.
آنیا: [از میان در به اتاق خودش نگاه میکند. نرم و ملایم] اطاقم، پنجرههایم. مثل این که هرگز از اینجا دور نبودهام. توی خانهام هستم. فردا صبح پا میشوم و میروم توی باغ. آه ای کاش خوابم میبرد. در تمام مدت سفر، خواب به چشمم نرفته. خیلی دلم شور میزد و هیجان داشتم.
دونیاشا: «پیتر سرگیویچ» پریروز وارد شد.
آنیا: [خوشحال] «پتیا»!
دونیاشا: توی حمام میخوابد، اصلاً آنجا زندگی میکند. میگوید «نمیخواهم توی دست و پایشان بلولم و مزاحمشان باشم». [به ساعتش نگاه میکند.] باید بیدارش کنم. اما «واروارا میخائیلوونا» به من گفت: «مبادا بیدارش بکنی ها».
واریا با یک دسته کلید که به کمرش آویزان کرده تو میآید.
واریا: دونیاشا، زود باش قهوه درست کن. مادرم قهوه میخواهد.
دونیاشا: چشم الان. [میرود.]
واریا: الهی شکر که تو برگشتی، باز به خانهات آمدی. [نازش میکند.] دختر کوچولوی عزیزم به خانه برگشته. دختر ملوسم به خانه برگشته است.
آنیا: صدبار مُردم و زنده شدم.
واریا: میدانم.
آنیا: وقتی رفتم، هفته مقدس بود. سرد هم بود. شارلوتا توی راه همهاش ور زد و جنقولکبازی درآورد. چرا شارلوتا را مثل مترسک سرخرمن همراه من کردی؟
واریا: آخر تو که نمیتوانستی خودت تنها بروی، عزیزم. هفده سالت بیشتر نبود.
آنیا: خوب، حالا وارد پاریس میشویم. هوای آنجا هم سرد است، برف هم میآید. فرانسه من هم افتضاح است. مادرم هم توی طبقه چهارم خانه گرفته. میروم پیشش و توی اتاق یک عده آقای فرانسوی، چندتا خانم و یک کشیش هفهفوی عهد دقیانوس که یک کتاب کوچک دستش است جمعاند. اتاق پر از دود سیگار است و هیچ چنگی به دل نمیزند. یکدفعه دلم برای مادرم سوخت، خیلی سوخت. سرش را گرفتم توی بغلم و فشار دادم و نمیتوانستم ولش کنم. مادرم آنقدر برایم عزیز شده بود و زد زیر گریه.
واریا: [اشکریزان] نگو! نگو!
آنیا: ویلای خودش را که نزدیک «منتون» بود همان وقت فروخته بود، دیگر آه در بساط نداشت که با ناله سودا بکند. من هم یک شاهی نداشتم. فقط آنقدر داشتیم که آنجا برسیم. اما مادرم اصلاً حالیش نبود. توی ناهارخوری ایستگاه غذا میخوردیم و مادرم گرانترین غذاها را سفارش میداد. به هر پیشخدمتی یک روبل انعام میداد. «شارلوتا» هم همینطور حاتمبخشی میکرد. «یاشا» هم غذای حسابی برای خودش سفارش میداد. واقعا وحشتناک بود. مادرم نوکر خصوصی خودش «یاشا» را نگهداشته بود و حالا هم با ما برگشته.
واریا: حرامزاده را دیدم.
آنیا: اینجا اوضاع چطور است؟ تنزیل را پرداختهاید؟
واریا: از کجا بیاوریم؟
آنیا: خدایا! خدایا!
واریا: ماه اوت ملک را حراج میکنند و به مزایده میفروشند.
آنیا: خدایا!
لوپاخین: [از در سرک میکشد و مثل بره بعبع میکند.] بع! بع! [میرود.]
واریا: [اشکریزان] دلم میخواهد گوشش را بگیرم و بگویم چرا اینجور میکنی؟ [مشتش را تکان میدهد.]
آنیا: [واریا را در آغوش میگیرد و به صدای آهسته میپرسد.] واریا، از تو خواستگاری کرده؟ [واریا سرش را به علامت نفی تکان میدهد. [حتما دوستت دارد. چرا کلک کار را نمیکنی و تکلیفت را روشن نمیکنی؟ منتظر چه هستی؟
واریا: گمان نمیکنم بتوانم از این نمد کلاهی برای خودم دستوپا کنم. خیلی سرش شلوغ است. فکرش هزار جا هست و توجهی به من ندارد. بگذار برود. برایم سخت است که ببینمش. همه از عروسی ما صحبت میکنند. همه به من تبریک میگویند ولی واقعا هیچ خبری نیست. همهاش مثل خواب و خیال است. [آهنگ صدایش را تغییر میدهد.] سنجاق سینهات شکل یک زنبور کوچک است.
آنیا: [محزون] این را مادرم خریده. [به اتاق خودش میرود و مثل یک بچه با خوشحالی حرف میزند.] وقتی پاریس بودم سوار بالون شدم.
واریا: محبوب عزیزم برگشته. دختر قشنگم به خانه آمده است. [دونیاشا با قوری قهوه برگشته و دارد قهوه درست میکند.]
واریا: [دم در ایستاده است.] از صبح تا شام سرپا هستم و کار خانه میکنم و همهاش خیال میبافم. اگر تو زن یک مرد پولدار میشدی خیالم راحتتر بود. اول سر به بیابان میگذاشتم و بعد به زیارت میرفتم. میرفتم «کیف»، «مسکو» و همینطوری به زیارتگاههای مقدس میرفتم. میرفتم و میرفتم، چه سعادتی!
آنیا: پرندهها چهچه میزنند. چه ساعتی است.
واریا: بایستی نزدیک سه باشد. عزیزم برو بخواب. [میرود توی اتاق آنیا و میگوید] چه سعادتی!
یاشا با یک چمدان سفری و یک قالی وارد میشود.
یاشا: [با ناز توی صحنه راه میرود.] میشود آدم اینجا بیاید؟
دونیاشا: یاشا، آدم تو را به زحمت میشناسد. خارجه چقدر تو را تغییر داده!
یاشا: هوم. سرکار علیه که باشند؟
دونیاشا: وقتی تو خارجه رفتی، من قدم اینقدر بود [دستش را بالای زمین میگیرد و قد سابقش را نشان میدهد.] من دونیاشا هستم. دختر فئودور کوزویودف. یادت رفته؟
یاشا: هوم… مثل هلوی پوستکنده شدهای [دور و برش را نگاه میکند و او را در آغوش میگیرد. دونیاشا فریاد میکشد و نعلبکی از دستش میافتد. و یاشا به سرعت بیرون میرود.]
واریا: [در درگاه، با لحنی آزرده] چه خبر است؟
دونیاشا: [اشکریزان] نعلبکی را شکستم.
واریا: علامت خوشبختی است.
آنیا: [از اتاقش بیرون میآید.] باید به مادرم خبر داد که پتیا اینجاست.
واریا: سپردم پتیا را بیدار نکنند.
آنیا: [متفکر] شش سال پیش پدرم مرد. یک ماه بعدش برادر کوچکم گریشا توی رودخانه اینجا غرق شد. بچه هفتساله به آن قشنگی! مادرم نمیتوانست تحمل کند، رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد. [میلرزد.] چه خوب حالش دستم است، اگر فقط میدانست! [سکوت] و «پتیا تروفیموف» معلم گریشا بود. او همهچیز را به یاد مادرم خواهد آورد.
«فیرز» وارد میشود، ژاکت و جلیتقه سفید پوشیده.
فیرز: [سراغ قوری قهوه میرود؛ با هیجان] خانمم قهوهاش را اینجا خواهد نوشید [دستکشهای سفید را دست میکند.] قهوه حاضر است؟ [با آهنگ جدی به دونیاشا] اوهوی خامه کو؟
دونیاشا: خدایا! [تند بیرون میرود.]
فیرز: [دور و بر قهوهخوری میپلکد.] آخ که تو چقدر شلختهای! [با خودش حرف میزند.] آنها از پاریس برگشتهاند. ارباب پیر هم گاهگداری به پاریس میرفت. با کالسکه… [میخندد.]
واریا: فیرز چه میگویی؟
فیرز: ببخشید. [خوشحال] خانم من برگشته است. آخرش آمد، حالا من میتوانم بمیرم. [از شعف میگرید.]
مادام رانوسکی میآید تو. لوپاخین، گایف و سیمونف پیشیک با او هستند. آخری آرخالق ظریفی پوشیده و شلوار گشاد بهپا کرده. گایف همین که وارد میشود با حرکات دست و بدنش ادای بیلیاردبازی را درمیآورد.
رانوسکی: چه جوری؟ ببینم یادم است؟ من توپ زرد را میاندازم. دومی را میاندازم توی حفره وسطی.
گایف: من با توپ خودم شما را میزنم و توپ خودم را در حفره میاندازم. خواهر، ما یک روزگاری توی این اتاق میخوابیدیم و حالا من پنجاه و یک سالم است.
لوپاخین: بله، عمر میگذرد.
گایف: چی؟
لوپاخین: میگویم عمر میگذرد.
گایف: بوی حلوامان میآید.
آنیا: من میروم بخوابم. شب بهخیر مادر. [مادرش را میبوسد.]
رانوسکی: بچه عزیز کوچولویم. [دستهایش را میبوسد.] خوشحالی که به خانه برگشتهای؟ من هنوز سر از پا نمیشناسم.
آنیا: شب بهخیر داییجان.
گایف: [صورت و دستهای آنیا را میبوسد.] خدا ببخشدت، چقدر شکل مادرت هستی. [به خواهرش] لیوبو، شما هم این سن همین شکلی بودید.
آنیا با «لوپاخین» و «پیشیک» دست میدهد، میرود و در را پشت سرش میبندد.
رانوسکی: کاملاً خسته و فرسوده است.
پیشیک: البته از این مسافرت طولانی اینطور شده.
واریا: [به لوپاخین و پیشیک] خوب آقایان، ساعت از دو گذشته دیگر موقع خوابیدن است.
رانوسکی: واریا، تو همانی که بودی. [او را به سوی خودش میکشد و میبوسد.] الان قهوهام را میخورم و بعد میروم میخوابم. [فیرز یک پشتی کوچک زیر پای مادام رانوسکی میگذارد. [متشکرم. دوست من. من به قهوه عادت کردهام. شب و روز قهوه میخورم، متشکرم، پیرمرد عزیزم. [فیرز را میبوسد.]
واریا: باید بروم ببینم همه اسبابها را آوردهاند یا نه [میرود.]
رانوسکی: آیا واقعا این منم که اینجا نشستهام [میخندد.] دلم میخواهد به هوا بجهم و بازوهایم را تکان بدهم [صورتش را با دستهایش میپوشاند.] شاید خواب میبینم! قسم میخورم، من وطن خودم را دوست میدارم، واقعا دوست میدارم، توی ترن که بودم چشمم جایی را نمیدید. از بس اشک میریختم. [اشکریزان] با این حال باید قهوهام را بیاشامم. متشکرم فیرز. متشکرم دوست دیرین عزیزم. خیلی خوشحالم که تو هنوز نمردهای.
فیرز: فقط پریروز…
گایف: خوب نمیشنود.
لوپاخین: ساعت پنج صبح من باید به خارکف حرکت کنم. چقدر بد شد! میخواستم شما را سیر ببینم و با هم خوب حرف بزنیم. مثل همیشه قشنگ هستید.
پیشیک: [به سختی نفس میکشد.] حتی قشنگتر از همیشه. مخصوصا با لباس مد پاریس. کالسکه من روبهراه است و چرخهایش هم عیبی ندارد.
لوپاخین: برادرتان «لئونید آندریویچ» میگوید من مرد بیسروپایی هستم. مرا یک دهاتی میداند که برای صد دینار صدتا معلق میزنم. اما من اعتنایی به این حرفها ندارم. هرچه میخواهد بگوید. فقط دلم میخواهد شما همان اطمینانی را که به من داشتید، داشته باشید. و چشمان قشنگ و جادویی شما مثل همیشه به من نگاه بکنند. خدایا! پدرم رعیت پدرتان و جدّتان بود. اما خودتان یک وقتی خوبی بسیار بزرگی در حق من کردید که خوبیهای دیگرتان را از یادم برده و من شما را مثل قوم و خویش خودم دوست میدارم، حتی بیشتر از قوم و خویش خودم.
رانوسکی: نمیتوانم آرام بنشینم، نمیتوانم [از جا میجهد و با اضطراب راه میرود.] از خوشحالی نزدیک است بمیرم. به من بخندید. چقدر لوس هستم. ای جاکتابی مامانی خودم [جاکتابی را میبوسد] ای میز قشنگ کوچکم.
گایف: وقتی شما نبودید پرستار پیرمان عمرش را به شما داد.
رانوسکی: [مینشیند و قهوه خود را مینوشد.] خدا بیامرزدش، همان وقت به من نوشتند.
گایف: «آناستازی» هم مرد. پتروشکای لوچ از خدمت من خارج شد و حالا در شهر در اداره بازرسی پلیس کار میکند.
[یک قوطی شیرینی از جیبش درمیآورد و یکیش را میمکد.]پیشیک: دختر عزیزم «داشنکا» سلام میرساند و…
لوپاخین: خیلی دلم میخواست چیزهای جالب و مطبوع برایتان بگویم. [به ساعتش نگاه میکند.] مجبورم به زودی بروم و وقت رودهدرازی ندارم. اما خوب، حرفهایم را در دو سه کلمه میگویم. میدانید که باغ آلبالوی شما را میخواهند بفروشند تا قرضهایتان را بدهند. تاریخ حراج روز بیستودوم ماه اوت تعیین شده. اما دوست عزیزم، شور نزنید و راحت بخوابید. این کار راهی دارد. نقشه من این است، خواهشمندم گوش کنید: ملک شما فقط سی میل از شهر فاصله دارد. یک راهآهن جدید از نزدیکش خواهد گذشت و اگر باغ آلبالو و زمین کناره رودخانه را برای ساختن خانه ییلاقی تکهتکه کنید و این قطعهها را برای ساختن خانه اجاره بدهید ـ حداقل میتوانید هرسال ۲۵۰۰۰ روبل عایدی داشته باشید.
گایف: ببخشید. عجب حرف بیمعنایی میزنید!
رانوسکی: من درست سر درنمیآورم یرمولی آلکسیویچ.
لوپاخین: شما حداقل در مقابل هر دو جریبونیم زمین سر هر سال ۲۵ روبل درآمد خواهید داشت. اگر از حالا اعلام بکنید من سر هر چیز که دلتان بخواهد، شرط میبندم که تا پاییز حتی یک وجب زمین باقی نماند و تمام زمین مشتری دست به نقد پیدا بکند. خلاصه تبریک عرض میکنم. به این طریق خلاص میشوید. جایش خیلی عالی است. رودخانه عمیقی نزدیکش است. فقط البته باید تر و تمیز و مرتبش کرد. مثلاً، اجازه بدهید خدمتتان عرض کنم، خودتان تمام بناهای کهنه را خراب میکنید. حتی همین خانه را که به زودی به مفت هم نخواهد ارزید. و درختهای آلبالوی باغستان قدیمی را میاندازید و…
رانوسکی: درختها را میاندازم؟ اما جانم تو نمیفهمی چه میگویی. اگر در تمام ولایت ما چیزی هست که چنگی به دل میزند، اگر چیز جالب توجهی هست فقط باغ آلبالوی ماست.
لوپاخین: چیز جالب این باغ این است که خیلی گل و گشاد است. هر دو سالی یک بار آلبالو میدهد و حتی آلبالوها هم به درد نمیخورد، هیچکس نمیخردشان.
گایف: اسم باغ آلبالوی ما حتی در دائرهالمعارف هم ذکر شده است.
لوپاخین: [به ساعتش نگاه میکند.] اگر ما دوز و کلکی نچینیم و تصمیمی نگیریم، در بیستودوم اوت هم باغ آلبالو و هم تمام ملک حراج خواهد شد. تصمیم بگیرید! واللّه راه دیگری ندارد. به هر صورت هیچ راهی ندارد.
فیرز: قدیم قدیمها، چهل پنجاه سال پیش، آلبالوها را خشک میکردند، نمکسود میکردند، شربت درست میکردند، مربا میکردند و بعضی وقتها…
گایف: حرف نزن فیرز.
فیرز: و بعضی وقتها آلبالو خشکهها را بار گاری میکردند و به مسکو و خارکف میفرستادند. یک عالمه پول! و آلبالو خشکههای آنوقتها نرم، آبدار و خوشمزه و خوشبو بود. یک نسخهای بلد بودند که…
رانوسکی: آن نسخه حالا کجاست؟
فیرز: یادشان رفته، هیچکس یادش نیست.
پیشیک: [به مادام رانوسکی] پاریس چهجوری است؟ چیزها چه شکلی است؟ قورباغه هم خوردید؟
رانوسکی: سوسمار خوردم.
پیشیک: راست میگویید؟
لوپاخین: تا حالا در دهات فقط اربابها و دهاتیها زندگی میکردند اما حالا آدمهای ییلاقبرو هم زندگی میکنند. همه شهرها حتی کوچکترین آنها، حالا دور و برشان پر از خانههای ییلاقی است. و میشود گفت تا بیست سال دیگر ییلاقروها بهطور عجیبی زیاد بشوند. این روزها آدمهای ییلاقبرو فقط توی ایوان خانهشان لم میدهند و چای خود را مزهمزه میکنند. اما ممکن است وقتی چشمشان به دو جریبونیم زمین بیفتد در آن زراعت هم بکنند و آنوقت باغ آلبالوی سرکار را به یک مزرعه سرشار و زیبا و پرمحصول…
گایف: [رنجیده] مزخرف نگو!
واریا و یاشا تو میآیند.
واریا: بله مادر، دوتا تلگراف دارید [کلید را از دستهاش درمیآورد و کشو جاکتابی کهنه را جرنگی باز میکند.] بیایید، این تلگرافها.
رانوسکی: از پاریس آمده [تلگرافها را بدون این که بخواند پاره میکند.] پاریس تمام شد…
گایف: لیوبو، میدانید این جاکتابی چند سال دوام کرده؟ هفته پیش کشو عقبی را کشیدم و حالا چه میبینم؟ تاریخی که رویش کنده شده. جعبه درست ساخت صد سال پیش است. خوب، دیگر. ما باید حالا جشن صدمین سالش را بگیریم. این ماده بیروح، فکرش را بکنید فقط یک جاکتابی است.
پیشیک: [متعجب] صد سال. راست میگویید؟
گایف: بله، ای شیء… [به قفسه دست میمالد.] ای قفسه عزیز پرافتخار صدساله ما! من بهوجود تو درود میفرستم که صدسال تمام شاهد ایدهآلهای روشن خیر و عدالت بودهای. علاقه خاموش تو به فعالیت مفید در عرض یک قرن، به ضعف نگراییده است. [اشکریزان] در نسل ما دلاوری و ایمان به یک آینده روشنتر را نگاهداری کردهای. و در ما آرمانهای نیکو و وجدان اجتماعی را پروردهای. [سکوت]
لوپاخین: عینا!
رانوسکی: لینا تو همان هستی که بودی.
گایف: [کمی دستپاچه] من توپم را توی حفره دست راست میاندازم. توی حفره وسطی.
لوپاخین: [به ساعتش نگاه میکند.] خوب من باید بروم.
یاشا: [دوا را به مادام رانوسکی میدهد.] ممکن است حالا حبتان را بخورید؟…
پیشیک: خانم عزیزم، آدم خوب نیست دوا بخورد. دوا نه مفید است نه ضرر دارد. بگذارید دواهایتان را ببینم. خواهش میکنم، خانم محترم من.
[حبها را میگیرد، آنها را کف دستش میگذارد، فوتشان میکند و یکهو همه را توی دهان میریزد و به زور شراب فرو میدهد.] بیاه!رانوسکی: [وحشتزده] عقل از سرت پریده!
پیشیک: همهشان را قورت دادم.
لوپاخین: قربان اشتهای آقا! [همه میخندند.]
فیرز: هفته عید «پاک» این آقا اینجا تشریف آوردند و یک سطل خیار میل فرمودند. [قرقر میکند.]
رانوسکی: چه میگوید؟
واریا: سه سال تمام است که همینطور زیرلب قرقر میکند، ما دیگر عادت کردهایم.
یاشا: از ضعف پیری است.
شارلوتا ایوانوونا با لباس سفید از صحنه میگذرد. خیلی نازکاندام است. کرست تنگی بسته و روی کمربندش دوربینی آویزان کرده.
لوپاخین: شارلوتا ایوانوونا، معذرت میخواهم. هنوز فرصت نکردهام با شما سلام و علیک کنم. [میخواهد دستش را ببوسد.]
شارلوتا: [دستش را میکشد.] اگر بگذارم دستم را ببوسید بعدش بوسه شما به آرنج میرسد و بعد هم به سر شانه و…
لوپاخین: بخت من امروز در خواب است [همه میخندند.] شارلوتا ایوانوونا، برایمان یک چشمبندی بکن.
شارلوتا: نه، میخواهم بروم بخوابم. [میرود.]
لوپاخین: سه هفته دیگر باز خدمت میرسم. [دست مادام رانوسکی را میبوسد.] خدا نگهدار. باید بروم. [به گایف] خداحافظ. [پیشیک را در آغوش میگیرد.] خداحافظ. [به واریا دست میدهد و بعد به یاشا و فیرز هم دست میدهد.] دلم نمیخواهد بروم. [به مادام رانوسکی] اگر درباره خانههای ییلاقی تصمیم گرفتید خواهشمندم مرا خبر کنید. من یک قرضه ۵۰ هزار روبلی دستوپا خواهم کرد. جدا در این باره فکر کنید.
واریا: [عصبانی] برو دیگر. برو!
لوپاخین: میروم، میروم. [بیرون میرود.]
گایف: مردکه بیسروپا! این تعبیر مرا ببخشید. واریا میخواهد زنش بشود، مرد دلخواه واریاست.
واریا: داییجان، بیش از حد لزوم حرف نزنید.
رانوسکی: چرا واریا؟ من خیلی خوشحال خواهم شد، خوب مردی است.
پیشیک: مرد حسابیی است. مرد لایقی است و «داشنکای» عزیزم هم میگوید… او همهجور حرفی میزند. [خرخری میکند ولی ناگهان متوجه میشود.] به هر جهت خانم محترم خواهشمندم ۲۴۰ روبل به من قرض بدهید، فردا باید تنزیل مؤسسه رهنی را بپردازم.
واریا: [ترسیده] ما پولمان کجا بود؟ هیچ پول نداریم.
رانوسکی: راست میگوید، پول مولی در بساط نیست.
پیشیک: شما میتوانید این مبلغ را سرهم کنید [میخندد] من هرگز نومید نمیشوم. بارها اتفاق افتاده که فکر میکردم دیگر همهچیز تمام شده و از بین رفتهام. و ناگهان یک خطآهن از وسط زمین بنده گذشته و… دست چاکر هم به پول رسیده. عاقبت یکطوری میشود. اگر امروز نشود فردا خواهد شد. شاید داشنکای عزیزم بلیطش دویستهزار روبل برد. او یک بلیط بختآزمایی دولتی خریده.
رانوسکی: قهوه که تمام شده، میشود برویم بخوابیم.
فیرز: [پشت گایف را میتکاند؛ نصیحتکنان] دوباره شلوارت را عوضی پوشیدهای. نمیدانم تکلیفم با تو چیست؟
واریا: [آهسته] آنیا خواب است. [آهسته پنجره را باز میکند.] خورشید کاملاً بالا آمده است، دیگر هوا سرد نیست. مادر نگاه کن، چقدر درختها قشنگاند. آسمان و هوا را نگاه کن. به آواز سارها گوش بده.
گایف: [پنجره دیگر را باز میکند.] درختهای آلبالو از شکوفه سفید شده است. یادت که نرفته لیوبو؟ همان خیابان بلند و مستقیم را که درست مثل تیری است که از چله کمان بگذرد، و شبها زیر نور مهتاب میدرخشد. حتما یادت است. نیست؟
رانوسکی: [از پنجره توی حیاط را نگاه میکند.] ای دوره کودکی! ای دوره بیگناهی و معصومیتم! در این اتاق بچهها میخوابیدم. از اینجا توی باغ را نگاه میکردم. صبح که بیدار میشدم شادمانی در من جان میگرفت. و باغ آلبالو درست همینطور بود که الان هست هیچچیز آن تغییر نکرده است [از خوشی میخندد.] همه آن، سر تا پای آن از شکوفه سفید است. ای باغ آلبالوی من! بعد از پاییز تیره و تار و بارانی، و زمستان سرد، باز جوانی را از سر گرفتهای. از خوشی سرشار هستی و فرشتگان آسمانی تو را ترک نگفتهاند. اگر من میتوانستم این بار سنگین را از روی دلم بردارم و شانهام را از زیر این بار خالی کنم و گذشتهام را از یاد ببرم…
گایف: همینطور است که میگویی. اما این باغ فروخته خواهد شد تا قرضهایمان پرداخته شود. خیلی عجیب به نظر میآید.
رانوسکی: نگاه کن، مادر مرده ماست که دارد توی باغ قدم میزند، لباس سفید پوشیده است. [از خوشحالی میخندد.] خودش است!
گایف: کجا؟
واریا: مادر خواهشمندم این حرفها را نزنید.
رانوسکی: هیچکس آنجا نیست. من فقط خیال کردم. دست راست، نرسیده به آلاچیق، درخت سفیدی خم شده است و از دور به شکل زنی به نظر میآید.
تروفیموف داخل میشود. لباس متحدالشکل شاگرد مدرسهایها را پوشیده است. لباس کهنه است و عینک هم زده.
رانوسکی: چه باغ زیبایی! تودههای سفید گل، آسمان آبی…
تروفیموف: لیوبو آندریونا [مادام رانوسکی او را ورانداز میکند.] فقط میخواهم سلام عرض کنم و بعد خواهم رفت. [دست او را با حرارت میبوسد.] به من گفتند تا صبح صبر کنم ولی صبرم تمام شد. [مادام رانوسکی آشفته به نظر میآید.]
واریا: [اشکریزان] این پتیا تروفیموف است.
تروفیموف: من پتیا تروفیموف هستم که معلم گریشای شما بودم. یعنی به این حد تغییر کردهام؟
مادام رانوسکی او را در آغوش میگیرد و آرام میگرید.
گایف: [دستپاچه] گریه نکن، گریه نکن، لیوبو!
واریا: [اشک میریزد.] نگفتم پتیا تا صبح صبر کن؟
رانوسکی: گریشای من، پسر کوچکم، گریشا. پسرم…
واریا: چه میشود کرد مادر؟ قضای الهی بود.
تروفیموف: [آرام و گریان] راست است! راست است.
رانوسکی: [آهسته میگرید.] پسرم از دست رفت، خفه شد. چرا باید چنین اتفاقی بیفتد؟ دوست من چرا؟ [با صدایی آرامتر] آنیا آنجا خوابیده و من بلندبلند حرف میزنم، سر و صدا راه میاندازم. خوب پتیا، چرا اینطور خودمانی شدهای؟ چرا اینقدر پیر شدهای؟
تروفیموف: توی ترن زنی به من گفت چرا پشمهایت ریخته.
رانوسکی: آن وقتها پسر خوشقیافهای بودی. جوانکی بودی که هنوز لیسانس نگرفته بودی و حالا موهایت ریخته، عینک هم میزنی، هنوز هم لیسانس نگرفتهای؟
به طرف در میرود.
تروفیموف: شاید تا ابد هم لیسانس نگیرم.
رانوسکی: [برادرش و بعد واریا را میبوسد.] حالا برویم بخوابیم. تو هم پیر شدهای لئونید.
پیشیک: [دنبالش راه میافتد.] بله، حالا وقت خواب است. آخ از درد کمرم. من اینجا میمانم. لیوبو آندریونا، فرشته من، صبح زود حتما ۲۴۰ روبل لازم دارم.
گایف: ورد زبانش شده است.
پیشیک: ۲۴۰ روبل. تنزیل بانگ رهنی!
رانوسکی: من یک شاهی هم پول ندارم جانم.
پیشیک: پولتان را پس خواهم داد، خانم عزیزم. مقدار ناقابلی است.
رانوسکی: خیلی خوب، لئونید به شما خواهد داد. لئونید بهش بده.
گایف: حتما نخواهم داد.
رانوسکی: آخر چه میشود کرد؟ به او بده. خیلی لازم دارد. پس میدهد. [مادام رانوسکی ـ تروفیموف ـ پیشیک و فیرز میروند. گایف و واریا و یاشا میمانند.]
گایف: خواهرم هنوز عادت پول دور ریختن را ترک نکرده. [به یاشا] کمی تکان بخور، مردک. بوی مرغ میدهی.
یاشا: [نیشش به خنده باز میشود.] لئونید آندریویچ. شما مثل سابقتان هستید و اصلاً فرق نکردهاید.
گایف: چی؟ [به واریا] چی گفت؟
واریا: [به یاشا] مادرت از ده آمد. از دیروز تا حالا منتظر توست. میخواهد ببیندت.
یاشا: بهتر است دست از سرم بردارد.
واریا: خجالت بکش!
یاشا: چقدر حرص و جوش بخورم؟ میتواند فردا هم بیاید. [بیرون میرود.]
واریا: مادرم همان است که بود. یک ذره هم فرق نکرده. اگر بخواهد هر کار که دلش میخواهد بکند، همهچیز را از دست خواهد داد.
گایف: همینطور است… [سکوت] اگر برای بعضی از دردها درمانهای متعدد و زیاد تجویز کنند این علامت آن است که درد بیدرمان است. من فکرها میکنم. مغز خودم را داغون میکنم، هزار تدبیر به خاطرم میرسد، واقعا هزارها! اما اساسا معنی همه اینها آن است که یک راه حل هم به نظرم نمیرسد. کاش ارثی از جایی به ما میرسید. کاش آنیا زن مرد متمولی میشد. کاش به «یاروسلاو» پیش خالهقزیمان میرفتیم و بختمان را با کنتس میآزمودیم. خالهمان، کنتس، خیلی خیلی پولدار است.
واریا: [گریه میکند.] اگر خداوندگار عالم خودش مدد کند.
گایف: ناله نکن ـ خالهمان خیلی پولدار است. اما از ما خوشش نمیآید. به این علت که خواهرم زن یک پادو انتخاباتی شد نه زن یکی از اعیان و نجبا. [آنیا در درگاه ظاهر میشود.] زن آدم حسابیی نشد و خیلی هم پرهیزگار نماند. خواهرم. خوب، مهربان و ظریف است و من خیلی دوستش دارم اما هر موقعی که توانسته و بهانهای به دستش آمده، باید اعتراف کرد که از راه راست منحرف شده است. این اخلاق او را هر لحظه میتوان در او تشخیص داد.
واریا: [زمزمه میکند.] آنیا توی درگاه ایستاده است.
گایف: ده! [سکوت] چیز عجیبی است، یک چیزی توی چشم راستم رفته. نمیتوانم اصلاً ببینم. و روز پنجشنبه وقتی در اداره ارزیابی حاضر شدم…
آنیا تو میآید.
واریا: چرا نخوابیدی آنیا؟
آنیا: خواب به چشمم نیامد، نتوانستم بخوابم.
گایف: بچه عزیزم [صورت و دستهای آنیا را میبوسد.] بچهام! [اشکریزان] تو خواهرزاده من نیستی، فرشته من هستی. همهچیز من هستی ـ باور کن، باور.
آنیا: داییجان، باور میکنم. همه از شما خوششان میآید، همه به شما احترام میگذارند. اما داییجان ـ شما باید ساکت باشید، فقط ساکت باشید. راجع به مادرم، یعنی خواهر خودتانهمینالان چهمیگفتید؟ چرا اینحرفها را میزدید؟
گایف: راست است! راست! [صورتش را با دستهای آنیا میپوشاند.] واقعا وحشتناک است. خدایا، خداوندا به دادم برس. و حرفهایی که راجع به قفسه کتاب زدم، چقدر بیجا بود! وقتی حرفم تمام شد تازه فهمیدم مهمل میگفتهام.
واریا: واقعا داییجان باید ساکت بمانید. هرچه توی دلتان هست سر زبان نیاورید، همین.
آنیا: اگر حرف نزنید و سکوت کنید خودتان هم راحتتر و خوشحالتر خواهید بود.
گایف: من در دهنم را میبندم [دست آنیا و واریا را میبوسد.] من سکوت میکنم. اما چند کلمه درباره کار و بارمان بگویم. روز پنجشنبه، من به اداره ارزیابی رفتم. یک عده از دوستان آنجا جمع شدیم. از اینجا و آنجا صحبت کردیم همهجور حرف زدیم و به نظرم بتوانیم یک قرضهای به ضمانت دوستانمان در حدود دههزار منات دستوپا کنیم تا ربح بانک رهنی را بپردازیم.
واریا: اگر خداوندگار عالم خودش مدد کند!
گایف: روز سهشنبه هم دوباره خواهم رفت و دوباره این موضوع را پیش خواهم کشید [به واریا] ناله نکن [به آنیا] مادرت با لوپاخین هم صحبت خواهد کرد، البته او زیر حرف مادرت نخواهد زد. و تو هم همین که حالت سر جا آمد، بلند میشوی و پیش مادربزرگ کنتس به «یاروسلاو» میروی. از سه طرف باید حمله کنیم و حتما کار تمام میشود و پول تنزیل فراهم میشود. یقین دارم [یک شیرینی توی دهنش میگذارد.] به شرافتم قسم. به هرچه دلتان بخواهد قسم میخورم که ملک فروخته نخواهد شد. [با اصرار] به شرافتم قسم میخورم، این هم دست من، ناجوانمردم، بیشرفم، اگر بگذارم ملک را حراج کنند. به جان خودم قسم میخورم.
آنیا: [که آرامش خاصی بازیافته و خوشحال است.] چقدر مرد خوبی هستید داییجان. چقدر باهوش هستید. [او را در آغوش میکشد.] حالا خیالم راحت شد، دلم آرام شد، خوشحالم.
فیرز وارد میشود.
فیرز: [نصیحتکنان] لئونید آندریویچ، محض رضای خدا. نمیروید بخوابید؟
گایف: همین الان، الان، تو برو فیرز، خوب، باشد. خودم مجبورم لباسم را دربیاورم. حالا بچهها خداحافظ. باید منتظر حوادث عجیب فردا بود. شما هم بروید بخوابید. [آنیا و واریا را میبوسد.] من مرد نیم قرن پیشم. این روزها مردهای قدیمی را نمیپسندند اما میتوانم بگویم، برای تجربیات و عقایدی که در زندگی به دست آوردهام خیلی رنج کشیدهام. بیخود نیست که دهقانها اینقدر مرا دوست دارند. موضوع دهقانها موضوعی است که باید دقیقا مورد مطالعه قرار گیرد. آدم باید بداند از کدام طرف…
آنیا: داییجان باز که شروع کردید.
واریا: داییجان، ساکت باشید.
فیرز: [غضبناک] لئونید آندریویچ!
گایف: میآیم، میآیم. برویدبخوابید. از دوطرف توی وسطی، من سفید را میاندازم. [میرود و فیرز هم دنبالش لنگانلنگان میرود.]
آنیا: حالا دلم راحت شد. هیچ دلم نمیخواهد به یاروسلاو بروم. از مادربزرگ خوشم نمیآید. حالا راحت شدم. خدا داییم را عمر بدهد. [مینشیند.]
واریا: وقت خواب است، من میروم. وقتی شما رفتید، اینجا جار و جنجالی راه افتاد که آن سرش ناپیدا بود. میدانید که در خانه قدیمی، نوکرهای پیر ما افیموشکا، پولیا، اوستیگنی، و همچنین کارپ زندگی میکنند. آنها کمکم هر بیسروپایی را شبها توی خانه خودشان راه میدادند. من هیچ نگفتم. بعد ناگهان شنیدم که چو انداختهاند که من دستور دادهام آنها غیر از نخود غذایی نخورند. یعنی که من آنقدر خسیسم! اوستیگنی سردستهشان بود. خوب بعد، من به خودم میگویم اگر اینطور است باید کمی حوصله داشته باشی. میفرستم عقب اوستیگنی [خمیازه میکشد.] او میآید. به او میگویم، اوستیگنی چطور جرأت کردی؟ احمق ننر… [به آنیا نگاه میکند.] بیا برویم بخوابیم، بیا. [او را میبرد.] فرشته عزیزم خوابش برده، بیا. [هر دو دارند میروند.]
از دور، از پشت باغ آلبالو صدای چوپانی شنیده میشود. تروفیموف از صحنه میگذرد و واریا و آنیا را که میبیند میایستد.
واریا: هیس، خوابیده است، خواب است، بیا عزیزم.
آنیا: [آرام و نیمهخواب] خیلی خستهام، زنگها جلنگ جلنگ صدا میکند، داییجان، مادر خودم و داییم.
واریا: [کاملاً تحریک شده] خورشید تابان من، بهار من.
کتاب باغ آلبالو
نویسنده :باغ آلبالو
مترجم : سیمین دانشور
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۱۲ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید