معرفی کتاب « بدون شوهرم هرگز »، نوشته یوستینه هارون مهدوی

دربارهٔ کتاب
«بدون شوهرم هرگز» خاطرات خانم یوستینه هارون مهدوی، بانویی آلمانی، است که با دانشجویی ایرانی که برای تحصیل به آلمان رفته است، ازدواج میکند و سپس در سالهای قبل از انقلاب ایران همراه همسرش که بعدها مدارج بالایی را در مشاغل دولتی به دست میآورد، به ایران میآید. خاطراتی که به شکلی مشروح دورانی نزدیک به نیمقرن زندگی خود با همسر ایرانیاش را بازگو میکند؛ از زندگی مردم ایران و آداب و رسوم اقوام مختلف گرفته تا وقایع سالهای حکومت محمدرضا پهلوی، دستگیری همسرش، آزادی او و پس از آن پیروزی انقلاب ایران و درنهایت مراجعت به آلمان.
این کتاب نخستین بار در آلمان منتشر شد و مورد استقبال وسیع قرار گرفت.
دربارهٔ نویسنده
یوستینه هارون مهدوی در ژوئن ۱۹۴۵ میلادی برابر خردادماه ۱۳۲۴ خورشیدی در شهر کوچک مورباخ در ایالت هونسروک آلمان، دریک خانواده اصیل آلمانی، به دنیا آمد.
یوستینه فارغالتحصیل رشته پزشکیاری اطفال است و سالها در بیمارستانهای ایدار اُبرشْتَین و مونیخ مشغول به کار بوده است.
سپاس
سپاس نخستین من نثار شوهر و همراه و همسفر عزیزم میشود که در بیش از پنجاه سال زندگی زناشویی، در خوشیها و ناخوشیها، کنار من بوده و جهان تازهای به روی من گشوده است. و سپاس ویژهای دارم برای فرزندانمان مونا و ساسان که در ساعات پرهیجان نوشتن این زندگینامه، با یادآوریها و کمکهای معنوی و فنیِ توأم با محبت بیشازحد خود مرا یاری کردند و توانستم این کار را به پایان برسانم.
همچنین از همه کسانی که به نحوی در چاپ و نشر این کتاب نقشی داشته و بهگونهای با کمکهای ارزنده خود مرا یاری دادهاند، قدردانی میکنم.
در خاتمه میبایستی از کسانی که به خاطر آزادی قلم و بیان جانشان را از دست دادهاند، با نهایت احترام یاد کرده و سپاس خود را ابراز نمایم.
۱- بدون شوهرم هرگز
«ضدانقلاب، مزدوران ساواک، میخواهند تلویزیون تهران را اشغال کنند تا صدای آزادی را درهم بشکنند.
مردم تهران و همهٔ ما که به اسلام و کشورمان باور داریم، باید به کمک انقلابیون بیاییم.»
صدای گویندهٔ خبر از شدّت هیجان میلرزید.
مسعود، مثل تمام این روزهای بحرانی، فوری تلویزیون را روشن کرده بود. ما تازه از دیدار خاله زندنیا برگشته بودیم که با فریادهای گویندهٔ تلویزیون مواجه شدیم. گوینده مردم را به کمک میطلبید، ولی هرچند که عجز و التماسش توأم با فریاد بود، آنچنان به دل نمینشست. شاید به این خاطر بود که رخدادهای این چند وقت اخیر دیگر تحملی برای من و خیلیهای دیگر باقی نگذاشته بود.
بعدازظهر مطبوعی داشتیم. مونای چهارسالهام را که خستهوکوفته بود، برخلاف عادت، در اتاق ساسان، درست زیر پنجره، در بستر گذاشتم.
و نمیدانم چرا.
شاید برای اینکه پسر ۱۱ سالهٔ ما، روی لبهٔ پنجره، هیجانزده و آشفته، به خیابان پهلوی چشم داشت که از خیابانهای زیبا و پردرخت تهران بود.
ما از چشمانداز خانهمان شرق و جنوب و شمال را خوب میدیدیم و من این خانهٔ زیبا را با تمام حوادثی که در آن بر ما گذشت، از تمام خانههای دیگری که منزل داشتیم، بیشتر دوست میداشتم.
ساسان با صدایی که نمیشد آن را نشنید، گفت:
«مامان، پائینو ببین، تمام خیابون پر از جمعیت شده، خیلی از مردم یه دستمال به سرشون بستن.»
صدای بوقهای ممتد، فریادها، شعارها، موتور جیپها و انبوه آدمیان از هرطرف شنیده میشد.
راستی هم بسیاریشان، شال فلسطینی به سر و گردن داشتهاند که نشانهٔ مبارزان عرفات بود.
جمعیت، مانند رودی از آتش مذاب، شعلهور از کینه و خشم و نفرت، از برابر پنجرهٔ خانهٔ ما میگذشتند.
ناگهان سردم شد.
مسعود فریاد زد:
«از پنجره بیایید کنار، اونها مسلح هستند…»
دقایقی بعد صدای یک گلوله بر همهٔ فریادها غالب آمد. فرصت اینکه بدانیم صدا از کجا میآید، نداشتیم. آتش گلوله شرارهزنان از بالای سرمان میگذشت، شیشهها و چینیآلات در ویترین به صدا درآمدند، قاب عکسی از دیوار بر زمین افتاد و چراغی که روی میز از سقف آویزان بود، مثل برگهای پائیزی به رقص درآمد و ناگهان همهجا تاریک شد.
ساسان پناه آورد به آغوش من و من فریاد کشیدم. ثانیهای گذشت که برای من زمانی بیانتها بود. مسعود مرا بر روی زمین خوابانید. بغضی که در این ماههای غوغای انقلاب گلوگیرم شده بود و راه نفسم را میبست، حالا گلوگیرتر شده است.
در چشمهای مسعود آثار ترس را میدیدم، ترس از نگرانیهای پیشبینینشده، ترس به خاطر ما.
خروش خیابان مانند دیواری از مه در برابرم بود و من با تمام وجودم دلهره و اضطراب مسعود را حس میکردم.
مسعود هرگز نمیترسید، یا دستکم نشان میداد که نمیترسد. او همیشه آرام بود و در مقابل هر حادثهای به من اطمینان میبخشید. ولی این نگاهِ خروشانِ پرفریاد مال این مرد نبود. مردی که حتّی در بند و زندان هم به من جرئت و جسارت میبخشید و حبس و بند را به چیزی نمیگرفت.
ناگهان با شنیدن صدای مونا انگار خنجری بر قلبم نشست. میخواستم در میان صفیر گلولهها بهسوی او بروم که مسعود مرا نگه داشت و گفت: «نه! یوستینه! فوری بروید به حمام!» و مرا و ساسان را بهطرف تنها اتاقی که پنجره نداشت، حمام، برد. وحشت مرگ جای مهربانی را گرفته بود و من ساسان را به داخل حمام کشانیدم.
آه، چه عاجزند کلمات، وقتیکه میخواهند احساسی عمیق را بیان کنند! چه ناتوان میشوند و حقیقت چه لال و بیزبان میماند به هنگام عشقی آتشین، و به هنگام وحشت مرگ.
اما شعرها و ترانههای فارسی این دردها را خوب میشناسند؛ غمها و شادیها، حسرتها و امیدها و ناامیدیها را خوب میتوانند بیان کنند. همهٔ اینهایی را که بیمددِ کلامی در چهرهٔ آدمیان میتوان دید و میتوان دریافت.
امروز، پس از حدود سیوشش سال که من بر سر آنم تا آن ترسها و دلهرهها و آشفتگیها را بازگو کنم و کلمات مناسبی برای آنها بیایم که چه دیدهایم و چه کشیدهایم، بیتهایی از شعر سهراب سپهری به یاری من میآید و در من میجوشد:
و نترسیم از مرگ
مرگ پایان کبوتر نیست.
مرگ وارونهٔ یک زنجره نیست.
مرگ در ذهن اقاقی جاری است.
مرگ در آبوهوای خوش اندیشه نشیمن دارد.
مرگ در ذات شب دهکده از صبح سخن میگوید.
مرگ با خوشهٔ انگور میآید به دهان.
مرگ در حنجرهٔ سرخ- گلو میخواند.
مرگ مسئول قشنگی پر شاپرک است.
مرگ گاهی ریحان میچیند.
مرگ گاهی ودکا مینوشد.
گاه در سایه نشسته است به ما مینگرد.
و همه میدانیم
ریههای لذت، پرِ اکسیژن مرگ است.
اینها را برای مسعود میخوانم که همراه اندیشههای من میآید و پرسشهای مرا درمییابد:
سهراب آهنگ ترسهای دائمی خود را نقش میزند اما، ما، یوستینه، آنچه بر ما گذشت، ترس از مرگ دیگران بود، بچههایمان.
زمانی سکوت میان ما برقرار شد و آنگاه مسعود خندید و گفت:
«اما سهراب شعر “صدای پای آب” را با این جملهها پایان میدهد:»
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم
گفتم:
«حق با اوست، من به دنبال حقیقتی که در جستجوی آنیم، همچنان دوانم. هرچند میدانم و میبینم راه دشواری است.
«آیا ما، همواره در چنین جستوجویی نبودهایم و زندگی ما، تلاش مستمر برای یافتن حقیقت نبوده است؟!»
رگبار گلولهها بیوقفه بر خانهٔ ما میبارید.
«آیا ما هدف هستیم؟!»
«معلوم است، در این مجموعه کسی جز ما نه اهل سیاست است و نه شغلی سیاسی دارد.»
مسعود که مونا را در پناه گرفته بود، خودش را خزانخزان به من رسانید. ساسان و من در هم پیچیده بودیم و من آغوش گشودم و مسعود مونا را در آغوشم گذاشت.
مونا ماجرا را بسیار هیجانانگیز میدید و نگاه پرسشگرانهای در من داشت.
صدای مسعود که آرامشی غیرطبیعی به خود گرفته بود، برخاست!
«تو همینجا میمونی، هر چه که پیش بیاد، اینجا همهتون در امانید.»
من سرم را به نشانهٔ قبول تکان دادم.
نمیدانم این حالت مسعود را که آمیختهای از نگرانی، درد، مسئولیت و حقیقتِ عریانِ زشت بود، چگونه میتوانم وصف کنم. آیا عشق بود؟ آری، یقین دارم، عشق به وطنش بود، عشق به فرزندانش و به من که همراه و همسر و همسفرش بودهام و طی سیزده سال زندگی مشترک جز عشق و مهربانی از او ندیدهام.
مسعود ساسان را در کنار گرفت، پسری که همیشه و در هر حادثهای که برای ما پیش میآمد، آرام میماند.
ساسان، در خردسالی هم، وقتی میترسید، هرگز مانند کودکان همسنوسالش به گریه نمیافتاد و فریاد برنمیداشت.
او با چشمان تیره و درشتش نگاهی کاوشگرانه داشت تا بداند چه پیش آمده است.
گاهی با خودم میاندیشیدم که او در همین سن یازدهسالگی بسیاری چیزها را در روزگار بحرانی ما درمییابد و از این بابت نگران و ناراحت میشدم.
بیرون غوغای شعارهای عدهای یکسره میپیچید و خانهٔ ما همچنان گلولهباران میشد.
چرا ما را به تیر میبندند؟! مسعود را نشانه گرفتهاند؟! تمامی گذران این سالها مانند فیلم سینمائی در مغزم میگشت.
سالهایی که مسعود، در هر مقام و مسئولیتی که بود، جان و جوانیاش را به خاطر وطنش و به خاطر مردم وطنش به میدان میگذاشت.
ناگهان تلفن در اتاق پذیرائی به صدا در آمد.
فریاد زدم:
«مسعود، جواب نده.»
مسعود نگاهی در من انداخت و گفت:
«شاید کسی باشد که بشود از او کمک خواست.»
و خود را به جانب تلفن کشانید.
من ترسم را در خود فرو بردم و آرام گریستم.
«الو، بله، من مهدوی هستم.»
با کی حرف میزد؟
کلمات بعدی تند و تلخ شدند، آمرانه و سنگین.
عدهای در پلکان خانه ایستادهاند و همین حالا است که درهای خانهٔ ما را بشکنند. غوغاگرانی که بیرون درگاه خانه غریو برمیکشیدند، دیگر نیروی انقلاب نبودند، آنها سرِ جنگ و جدال داشتند، از پلهها بالا و پائین میرفتند و ساختمان را با صدای چکمههایشان به لرزه درمیآوردند. آنها دیگر صدایی را نمیشنیدند و انگیزهشان فرود آوردن قدرتی بود که دیگر وجود نداشت.
«بله، ده دقیقه است که اینها بدون توقف تیراندازی میکنند و خیال میکنم مستقیم بهطرف خانهٔ ما نشانه میروند.»
مسعود بر روی کلمات تکیه میکرد و آنها را با قوّت بر زبان میآورد:
«محمود خان! فوری به سرهنگ توکلی تلفن کنید، او باید بیدرنگ جلوی اینها را بگیرد، بیدرنگ، میشنوید. این حرکات باعث ترس و وحشت خانوادهام شده است.»
دریادار محمود علوی، قائممقام وزیر دفاع در نیروی دریایی و دوست نزدیک مسعود، آنسوی سیم تلفن بود. خدای را سپاس، اندکی راحت شدم، اگر او توکلی را که رئیس کمیتهٔ انقلاب بود، پیدا میکرد، ما نجات مییافتیم.
این انقلابیون بودند که خودشان مسعود را به وزارت دفاع خواستند، بااینکه میدانستند که او آدم مستقلی است و آسان تن به هر کاری نمیدهد.
اما مسعود در مبارزاتش، برای بنای یک جمهوری دموکرات و آزاد، تنها نبود. دوستان و همراهانی داشت که از تعصبات فکری برکنار بودند و از آزادگان ایران به شمار میآمدند.
نگاهی نگران و مشوّش به مسعود داشتم، آرامم ساخت و گفت:
«امیدوارم علوی فوراً اقدام کند.»
طوفان و سروصدا همچنان ادامه داشت. هنوز صدای پای آنها در راهپله به گوش میرسید. ما دیگر امید از همهچیز برگرفته بودیم. چنددقیقهای بعد ناگهان آتش سلاحها خاموش شد، تودهٔ جمعیت پس کشید و غوغا را به شمال شهر و به محل ایستگاه رادیوتلویزیون کشانید.
من با احتیاط کامل به یکی از پنجرهها نزدیک شدم که ازآنجا صفیر مرگ بهسوی ما شیهه میکشید.
نگاهی به بیرون انداختم، انبوه انسانها مانند اژدهایی در خیابان میلولیدند و غوغاها را با خود میبردند.
چه شادی و غروری داشتم، وقتی دو سال پیش به این خانه اسباب کشیده بودیم. شبها میشد از هر اتاقی زنجیر نور را در سراسر خیابان به چشم نشانید و قلّهٔ سرسپیدِ البرز را در امتداد ردهٔ درختان تنومند و کهنسالِ خیابان پهلوی تماشا کرد.
شهر، شهری که من یازده سال پیش برای نخستین بار بر خاک آن پا گذاشتم، آغوش باز و گشادهاش، از شمالِ سبز و خرّم و مطبوع تا جنوب گرم و خشک و فقیرنشین، دامن میکشید.
پنداری که شهر سهونیم میلیونی آن روز (امروز بیش از دوازده میلیون) که میخواست تعادلی بین هوای تروتازهٔ شمال و هوای خشک جنوبش برقرار کند و در امتداد سیوپنج کیلومتر دامنهٔ قلّهٔ پوشیده از برف دماوند که در ارتفاع ۵۶۷۰ متری سر کشیده بود، جلوه و جلائی دلپذیر داشت.
یازده سال پیش به اینجا وارد شدم، به ایران که دیگر خانهٔ خودم بود، چه سفرها داشتیم! در چه شهرهایی زندگی کردیم! و حالا چه پیش خواهد آمد!
مسعود که بیگمان اندیشههای مرا درمییافت، گفت:
«تو و بچهها رو بهمحض اینکه امکانش پیدا شد، میفرستم آلمان. اینها بر اساس اعتقادات و باورهاشون برای هرکاری آمادهاند. یک مثل ایرانی داریم که میگه: “تر و خشک باهم میسوزند.”»
خرد ایرانی، سرزمین و مردم ایران، آئین و اخلاق و مذاهبی گوناگون که در طول تاریخ، آزاد و راحت، کنار هم زیستهاند. سرزمینی که صدها سال پیش’ از ریشههای تمدّنی کهن برخاسته است، سرزمینی که غالباً مورد هجوم و حمله قرار داشت و قدرتطلبیها میان دوست و دشمن تفاوتی باقی نمیگذاشت، اما اینها چه…؟!
مسعود به گروه قدرتطلبان حریص تعلّق نداشت، فرصتطلب و قدرتخواه نبود، و در کنار اینها نمیتوانست هیچنوع جور و ستمی را نسبت به ایرانیان تحمل کند. او یک ایرانی اصیل و شریف بود که من از او بسیار آموختم و درحالی وطن خود را برای تحقق آرزوهای پاک او ترک کردم که در صداقت او تردید نداشتم.
«برای من هرچه پیش بیاد، مهم نیست، اما تو باید با بچهها برگردی آلمان. در اولین فرصت عزیزم، اینو به من قول میدی؟»
صدایی از من برنمیآمد، سرم را دوباره به نشانی موافقت تکان دادم، اما در درونم این اندیشه با قوّت و قدرت میجوشید که:
«بدون شوهرم، هرگز!»
ما دیگر در حدفاصل تیراندازی و سکوت بعدازآن قرار داشتیم. از خطر جسته بودیم، اما خاطر آسودهای نداشتیم. ترک وطن بر مبنای عمیقترین احساسات مسئولیتپذیرانه و پس از ماهها و فکر و ذکر و محاسبهها در برابر پرسشی بیجواب که:
چه خواهد شد؟!
کتاب بدون شوهرم هرگز
نویسنده : یوستینه هارون مهدوی
ناشر مهراندیش
تعداد صفحات: ۴۸۸ صفحه