معرفی کتاب « به دنبال ژاندارک »، نوشته ژان میشل دُکِکِر فِرگون

این کتاب ترجمهای است از:
Sur les traces de…
Jeanne D’Arc
Raconté par Jean-Michel Dequeker-Fergon
Illustré par Maurice Pommier
© Éditions Gallimard Jeunesse, Paris, 2003
من پیئر، برادر ژان هستم
من پیئر، شهسوار لیس، برادر کوچک ژانِ باکره* هستم. در حال حاضر در اورلئان ساکنم و در این روز از ماه دسامبر ۱۴۵۵ تصمیم گرفتهام که خاطراتم را گرد آورم. آدم درسخواندهای نیستم. دودلم که قلم به دست بگیرم. با وجود این، اگر نوشتن برایم کار سختی است، دستکم در درستی آنچه مینویسم شکی ندارم. میخواهم مابقی عمرم را به نوشتن خاطراتم بگذرانم.
*ژانِ باکره: لقب ژاندارک.
خیلی مواقع از من سؤالاتی میکنند. تا حالا هزار بار به سؤالات شخصیتهای بسیار مهم درباری مثل سؤالات حقیرترین و کماهمیتترین آدمها جواب دادهام. بارها در برابر قاضی شهادت دادهام، ولی حالا با نزدیک شدن به سن پیری، در خودم نیازی مقاومتناپذیر احساس میکنم، نیاز به این که سرگذشتی حیرتانگیز را از ابتدا تا انتها روایت کنم؛ سرگذشتی که خواست خداوند بوده که هم شاهدش باشم و هم بازیگرش.
با کمال رضایت اعتراف میکنم که بازیگری حقیر ولی شاهدی عالی هستم. بعضیها میدانند که چگونه روایتشان را به طرزی ماهرانه بیان کنند. ولی چه کسی بهتر از برادری دلسوز، که در شادیها و رنجهای کودکی ژان و در جوش و خروشها و سرخوردگیهای ماجرایی که به گمانم در نوع خودش بینظیر است، شریک بوده، میتواند اعمال و حرکات او را با کمال دقت روایت کند؟
در تمام این سالها، پرسشی ذهنم را به خود مشغول کرده، پرسشی که تک تک روزهای باقی عمرم را عذابآور میکند. چرا ژان؟ چرا خداوند برای عملی کردن طرح خود او را انتخاب کرد؟
خانواده ما خانوادهای ساده و کشاورز بود. در مرزهای باروئا مووان* زندگی میکردیم و از مسائل جنگ و سیاست بیخبر بودیم. میدانم، خداوند از دل همه مخلوقاتش خبر دارد. عشق و علاقه خداوند به فقیرترین آدمها کمتر از عشق و علاقهاش به ثروتمندترین و قدرتمندترین آدمها نیست. او اجازه داد اول بار چوپانانی ساده حضرت مسیح را ببینند و این سعادت را نصیب آنها کرد. ولی چرا ژان، چرا بین هزاران نفر ژانِ من؟ خواهر من، همبازیام بود: بچهای شاد و کمکرسان و باتقوا. حتی گاهی اوقات او را به خاطر آن که مدام سر از کلیسا درمیآورد و یکسره در حال اعتراف کردن* و… بود مؤدبانه دست میانداختیم. هیچ کس از ما نمیتوانست تصور کند که چه اتفاقی قرار است بیفتد. به علاوه خود ژان هم خیلی دیر موضوعِ ندایی را که به گوشش میرسید و داشت تقدیرش را رقم میزد با ما در میان گذاشت.
*باروئا مووان،Barrois mouvant: ناحیه لورِن (Lorraine) که امروز نیز بخشی از کشور فرانسه است.
*اعتراف کردن: در مذهب کاتولیک، نزد کشیشی رفتن و گناهان خود را به او بازگفتن.
این پیشگویی را به خاطر میآورم، البته نمیدانم چطور خبرش به روستای ما رسید. برایم تعریف کردهاند که سالها پیش از آن که ما، یعنی خواهرم و من، به دنیا بیاییم، زنی روستایی که اهل نواحی کوهستانی جنوب فرانسه بود با صدای بلند پیشگوییاش را اعلام کرده بود. آن زن گفته بود که فرانسه به دست باکرهای اهل شهر مرزی لورِن آزاد خواهد شد. روزی، کمی پیش از آزاد شدن اورلئان، ژان این پیشگویی را به یادم آورد، بیش از آن وقت را از دست نداد و به راه افتاد. بیشک ماجرای ندایی که به گوشش میرسید به سالها قبل از آن زمان برمیگشت. آن ندا برای ژان به مراتب واضحتر و رساتر شده بود، ندایی که به او امر میکرد تا محاصره اورلئان را درهم بشکند، در مراسم تدهین* شارل* که قرار بود در رنس برگزار شود همراه او باشد، انگلیسیها را از فرانسه بیرون کند و….
*مراسم تدهین: مراسمی مذهبی که در آن از روغن مقدس استفاده میکنند تا به پادشاه شخصیتی الهی ببخشند.
*شارل: شارل هفتم که از ۱۴۲۲ تا ۱۴۶۱ پادشاه فرانسه بود.
امروز این وقایع به نظرم قدیمی و دوردست میآید. جنگهای صد ساله هم داستانی کهنه و قدیمی شده است. وقتی به کشتیهایی نگاه میکنم که به آرامی به سمت بالای رود لوار پیش میروند، وقتی در تابستان به گندمهایم نگاه میکنم که در زیر نور خورشید مانند طلا میدرخشند، به سختی میتوانم خودم را متقاعد کنم که به راستی زمانی، غارت و چپاول و مرگ وجود داشته و از این بابت ناراحت میشوم. به یاد دودهای سیاهی میافتم که در افق سر به فلک میکشید و خبر از قتلعام و مرگ میداد. به یاد میآورم که از ترس و وحشت برای یافتن پناهگاهی در پشت دیوارهای نوشاتو از دونرِمی فرار میکردیم. خیلی چیزهای دیگر را به خاطر میآورم که دیگر فراموش شدهاند: هیاهوی جنگهایی که در آن شرکت میکردم، فریادهایی که با شروع حملهها در هوا طنین میانداخت، نالههای زخمیهای محتضر*، فساد جسدها در میدان جنگ، بوی نعشها و خون، سیاهچالها و…. پادشاه ما پیروز شده است. فرانسه دیگر زیر یوغ انگلیسیها نیست.
*محتضر: در آستانه مرگ.
به نظر من، جنگ در سال ۱۴۴۹، وقتی شارل با شکوه و جلال فراوان وارد شهر روئان شد، به معنی واقعی تمام شد ــ شهری که دوباره از انگلیسیها پس گرفته شد، همان کسانی که از خواهرم انتقام گرفتند. حضور پادشاه در روئان به مأموریتی که آغازش آزاد کردن اورلئان بود، پایان میبخشید.
آیا باز لازم است بگویم که از آن زمان رفتار پادشاهمان تغییر کرد؟ پس از مراسم تدهین در رنس، دیگر به نظر نمیرسید که دلنگران سرنوشت کسی باشد که از او پادشاهی کامل ساخته بود. زمان زیادی صرف کردم تا دریابم ضرورتهای سیاستی که پادشاه همواره میخواست محتاطانه باشد باعث هراس شدیدش از حملات پرشور و حرارت ژان شده بود. ولی امروز نیز اصلاً نمیتوانم قبول کنم که او برای بیرون آوردن ژان از زندان و به عبارتی نجات او از سوختن در آتش دست به هیچ کاری نزده باشد. پس آیا او بدگوییهای انگلیسیها را، که وانمود میکردند خواهر من از آنها و نیز از بورگینیونها، متحدشان، طلب عفو و بخشش کرده، باور کرده بود؟ نمیگویم که پادشاه ژان را تنها گذاشت ولی نتوانست برای نجاتش کاری انجام بدهد.
شارل پس از اقامت در روئان، بیشک به دلیل آن که در جریان محاکمه ژان قرار گرفت، بعد از آن که متوجه شد ژان چقدر به او وفادار بوده است، تصمیم گرفت که تحقیقی در این زمینه به عمل بیاورد. برای اولین بار ما، یعنی من و خانوادهام، احساس کردیم که حق به حقدار میرسد. آیا واقعا شارل نمیدانست که محکومیت ژان غیرمنصفانه و بیرحمانه بوده است؟
از آن زمان تلاشهای زیادی صورت گرفت تا قضیه فیصله پیدا کند. اول لازم بود کلیسا که ژان را محکوم کرده بود، تجدیدنظر در اقامه دعوایش را بپذیرد. گیوم دِ ستوتویل سفیر جدید پاپ با شور و حرارتی که از آن بابت خانواده ما همیشه قدردان اوست به این کار گماشته شد. او بار دیگر از همه شاهدان سؤال کرد، با علمای الهیات مشورت کرد و سرانجام اجازه داد که دادگاهی علنی برگزار شود.
و بالاخره، در هفتم نوامبر گذشته، در کلیسای جامع نوتردام پاریس آن لحظه مهم فرا رسید. هرگز چنین جمعیتی ندیده بودم، دستکم از روز تدهین شاه در رنس، وقتی که ژان هم در کنارش بود. ولی این بار فقط به خاطر او بود که مردم زیر طاقهای قوسی کلیسای بزرگ ازدحام کرده بودند. بعد از آن همه سال، فقط نام او کافی بود که جمعیتی انبوه را گرد آورد.
عده زیادی از اهالی اورلئان اظهار تمایل کرده بودند که ما، یعنی مادرم ایزابل رومه، برادرم و من را همراهی کنند. و در چنین صف طویلی از مشایعتکنندگان بود که ما وارد شبستان* شدیم.
*شبستان: بخشی از کلیسا که بین در بزرگ کلیسا و جایگاه همسرایان قرار دارد.
جمعیت چشم از مادرم برنمیداشت. لباس عزا به تن کرده بود و گرد زمان بر چهرهاش نشسته بود، حتی گذشت زمان نتوانسته بود دردهایش را تسکین دهد. خستگی سفر از سر و رویش میبارید. ما، یعنی من و برادرم، او را گرفته بودیم و تقریبا ما بودیم که او را راه میبردیم. اما چشمهایش که دیگر قادر به دیدن نبود، به مأموران ویژهای که برای محاکمه تعیین شده بودند خیره شده بود و هنگامی که لب به سخن گشود با چنان صدای محکم و رسایی سخن گفت که بیشترِ حضار به گریه افتادند، سخنانی که امروز هم چشمانم را به اشک مینشاند:
«من از ازدواج مشروعم دختری داشتم، او را طوری تربیت کردم که تا آنجا که سن و سادگی حال و روزش اجازه میداد، آدمی خداترس باشد و به سنت مسیحی عمل کند، تا جایی که، هر چند در میان مزارع و مراتع بزرگ شده بود، مدام به کلیسا میرفت و هر ماه بعد از اعتراف کردن، با وجود سن کمش در مراسم عشای ربانی* شرکت میکرد و نان مقدس را میگرفت. با وجود این، هر چند که هرگز به چیزی فکر نکرده بود که او را از ایمان به خدا دور کند یا باعث شود که ایمان خود را از دست بدهد، و هیچگاه کاری انجام نداده بود که نتیجهاش دوری از ایمان باشد، عدهای از دشمنان او را به دادگاه تفتیش عقاید کشاندند و بدون رعایت حق و انصاف دخترم را مجرم و سزاوار عذاب دانستند و به طرز خیلی بیرحمانهای در آتش سوزاندند….»
*عشای ربانی: مراسمی که طی آن مسیحیان نان مقدس دریافت میکنند [مراسم نان و شراب].
سکوتی طولانی حاکم شد، سکوتی که در طول آن به گمانم در نگاه سه مأمور ویژه، ژان ژووِنال دِ زورسَن اسقف اعظم رنس، گیوم شارتیه اسقف پاریس، و ریشار اولیویه اسقف کوتانس، حسی پدرانه را احساس کردم، حسی که امروز، در این لحظه که مشغول نوشتن این سطرهایم، به من امکان میدهد که باور کنم این بار دعوای حقوقی ما به نتیجه میرسد و سرانجام ژان تبرئه میشود.
پس با دلی تسکین یافته و آرام این روایت را آغاز میکنم. باشد که پروردگار مرا یاری دهد تا کلماتِ درست را بیابم، باشد که او سهم ناچیزی از آن اطمینان و اعتماد به نفس تزلزلناپذیری را که پیش از این به ژان داده بود به من نیز عطا کند! هنوز هم از پاسخهای بسیار درست و بحقی که ژان توانست به همه کسانی بدهد که از او سؤال میکردند متحیرم. اما آیا من، این آدم حقیرِ نالایق، با درک و فهم ناچیزم، قادر خواهم بود تار و پود داستانی را که به گمانم عدهای هماکنون در پی آنند که از آن افسانهای بسازند از هم واشکافم و پرده ابهام را از همه زوایای آن بردارم؟
دایرهالمعارف ۱۹-۱۸
من پیئر، برادر ژان هستم
من پیئر، شهسوار لیس، برادر کوچک ژانِ باکره* هستم. در حال حاضر در اورلئان ساکنم و در این روز از ماه دسامبر ۱۴۵۵ تصمیم گرفتهام که خاطراتم را گرد آورم. آدم درسخواندهای نیستم. دودلم که قلم به دست بگیرم. با وجود این، اگر نوشتن برایم کار سختی است، دستکم در درستی آنچه مینویسم شکی ندارم. میخواهم مابقی عمرم را به نوشتن خاطراتم بگذرانم.
*ژانِ باکره: لقب ژاندارک.
خیلی مواقع از من سؤالاتی میکنند. تا حالا هزار بار به سؤالات شخصیتهای بسیار مهم درباری مثل سؤالات حقیرترین و کماهمیتترین آدمها جواب دادهام. بارها در برابر قاضی شهادت دادهام، ولی حالا با نزدیک شدن به سن پیری، در خودم نیازی مقاومتناپذیر احساس میکنم، نیاز به این که سرگذشتی حیرتانگیز را از ابتدا تا انتها روایت کنم؛ سرگذشتی که خواست خداوند بوده که هم شاهدش باشم و هم بازیگرش.
با کمال رضایت اعتراف میکنم که بازیگری حقیر ولی شاهدی عالی هستم. بعضیها میدانند که چگونه روایتشان را به طرزی ماهرانه بیان کنند. ولی چه کسی بهتر از برادری دلسوز، که در شادیها و رنجهای کودکی ژان و در جوش و خروشها و سرخوردگیهای ماجرایی که به گمانم در نوع خودش بینظیر است، شریک بوده، میتواند اعمال و حرکات او را با کمال دقت روایت کند؟
در تمام این سالها، پرسشی ذهنم را به خود مشغول کرده، پرسشی که تک تک روزهای باقی عمرم را عذابآور میکند. چرا ژان؟ چرا خداوند برای عملی کردن طرح خود او را انتخاب کرد؟
خانواده ما خانوادهای ساده و کشاورز بود. در مرزهای باروئا مووان* زندگی میکردیم و از مسائل جنگ و سیاست بیخبر بودیم. میدانم، خداوند از دل همه مخلوقاتش خبر دارد. عشق و علاقه خداوند به فقیرترین آدمها کمتر از عشق و علاقهاش به ثروتمندترین و قدرتمندترین آدمها نیست. او اجازه داد اول بار چوپانانی ساده حضرت مسیح را ببینند و این سعادت را نصیب آنها کرد. ولی چرا ژان، چرا بین هزاران نفر ژانِ من؟ خواهر من، همبازیام بود: بچهای شاد و کمکرسان و باتقوا. حتی گاهی اوقات او را به خاطر آن که مدام سر از کلیسا درمیآورد و یکسره در حال اعتراف کردن* و… بود مؤدبانه دست میانداختیم. هیچ کس از ما نمیتوانست تصور کند که چه اتفاقی قرار است بیفتد. به علاوه خود ژان هم خیلی دیر موضوعِ ندایی را که به گوشش میرسید و داشت تقدیرش را رقم میزد با ما در میان گذاشت.
*باروئا مووان،Barrois mouvant: ناحیه لورِن (Lorraine) که امروز نیز بخشی از کشور فرانسه است.
*اعتراف کردن: در مذهب کاتولیک، نزد کشیشی رفتن و گناهان خود را به او بازگفتن.
این پیشگویی را به خاطر میآورم، البته نمیدانم چطور خبرش به روستای ما رسید. برایم تعریف کردهاند که سالها پیش از آن که ما، یعنی خواهرم و من، به دنیا بیاییم، زنی روستایی که اهل نواحی کوهستانی جنوب فرانسه بود با صدای بلند پیشگوییاش را اعلام کرده بود. آن زن گفته بود که فرانسه به دست باکرهای اهل شهر مرزی لورِن آزاد خواهد شد. روزی، کمی پیش از آزاد شدن اورلئان، ژان این پیشگویی را به یادم آورد، بیش از آن وقت را از دست نداد و به راه افتاد. بیشک ماجرای ندایی که به گوشش میرسید به سالها قبل از آن زمان برمیگشت. آن ندا برای ژان به مراتب واضحتر و رساتر شده بود، ندایی که به او امر میکرد تا محاصره اورلئان را درهم بشکند، در مراسم تدهین* شارل* که قرار بود در رنس برگزار شود همراه او باشد، انگلیسیها را از فرانسه بیرون کند و….
*مراسم تدهین: مراسمی مذهبی که در آن از روغن مقدس استفاده میکنند تا به پادشاه شخصیتی الهی ببخشند.
*شارل: شارل هفتم که از ۱۴۲۲ تا ۱۴۶۱ پادشاه فرانسه بود.
دوران کودکی
پیری چیز بسیار عجیبی است. خاطرات کودکی قاعدتا باید تیره و تار شده باشند. در حالی که برعکس، مثل روز کاملاً روشن و واضحند. حتی در لحظهای که کمتر انتظارشان را داریم بدون هیچ دلیل مشخصی دوباره سر میکشند. میدانم که تمایل بیش از حد به سؤال کردن در باره گذشته و سر درآوردن از آن گاهی اوقات نوعی فریبکاری است و این خطر وجود دارد که مرتکب اشتباهاتی شویم و شاهد پنهان شدن حقیقت باشیم. گاهی پیش میآید که مکانها و زمانها در هم میآمیزند و ما گمان میکنیم واقعهای که دیگران برایمان تعریف کردهاند به راستی رخ داده است.
دوباره خودم را در کلیسای دونرِمی بین پدر و مادرم میبینم. برادر بزرگترم، ژاکمن، هم پشت سرم ایستاده و دستش را روی شانهام گذاشته است. از لحظه به دنیا آمدن خواهرم چیز زیادی نمیگذرد ــ مادرم مثل من این تولد را نشانهای میدانست ــ نوزاد دختری که در روز عید تجلی* سرورمان عیسی مسیح به دنیا آمده است. ما همگی با حضور پدرها و مادرهای تعمیدی این نوزاد جمع شدهایم تا او را غسل تعمید بدهیم.
*عید تجلی: جشنی که به مناسبت گرامیداشت سالروز ورود پادشاهان مجوس به اورشلیم بر پا میشود؛ پادشاهانی که میخواستند عیسای نوزاد را ستایش کنند.
آیا این تصویر درست است؟ مادرم ادعا میکند که من در آن زمان بیشتر از دو سال نداشتم، شاید هم کمی کمتر. میگوید بچهای به این کوچکی نمیتواند چیزی را به خاطر بسپارد. پس غسل تعمیدی که به خاطر میآورم ناگزیر باید مربوط به کس دیگری غیر از ژان باشد. قسم میخورم که این طور نیست، ولی باید قبول کنم که خانوادهام و همسایهها همیشه برای مراسم دینی در کلیسا حاضر میشدند. روستای ما زیاد بزرگ نبود و پدر من انسانی شریف و محترم و مثل مادرم، مسیحی خوب و مؤمنی بود. بیشتر اوقات از او خواهش میکردند که به عنوان شاهد در مراسم عروسی یا به عنوان پدر تعمیدی در مراسم غسل تعمید شرکت کند. هرگاه پای دفاع از منافع روستایمان به میان میآمد، باز همه اهالی دست به دامن او میشدند.
همه اهالی دونرِمی که آن دو، یعنی ژاک، پدرم، و ایزابل، مادرم، را میشناسند همواره از آنها به نیکی یاد میکنند. ثروت و دارایی زیادی نداشتند، هر چند داشتن چند گندمزار، مرتع کوچک و بیشه باعث شده بود که خانوادهمان از رفاه خوبی برخوردار باشد. اما آنها آدمهای صاف و سادهای بودند و از خدا و قدیسین میترسیدند، هیچگاه صدقه دادن و کمک به همنوعانشان را از یاد نمیبردند. در آن ایام، فقر و فلاکت بیداد میکرد و چیزی که فراوان بود آدمهای آواره و خانه به دوش. در خانه سنگی محکمی زندگی میکردیم که دَرِ آن را همیشه به روی رهگذران غریبه باز میگذاشتیم. یادم میآید که ژان همیشه میخواست تختخوابش را به مهمانمان بدهد، مخصوصا وقتی که مهمانهایمان از سر فقر و بیچارگی به خانهمان میآمدند؛ در این جور مواقع او کنار بخاری دیواری میخوابید.
خواهر من بیشتر از هر چیز دوست داشت به حکایتهای رهگذران گوش بدهد، از قلمرو پهناور پادشاهی که ما تقریبا هیچ چیز در بارهاش نمیدانستیم و از سختیهای جنگ، که اطلاعاتمان در آن باره فقط محدود میشد به چیزهایی که کشیش دِه روزهای یکشنبه هنگام موعظه برایمان تعریف میکرد. مسافران مکانهایی را که برایمان ناشناخته بود توصیف میکردند و در جریان آخرین وقایع قرارمان میدادند؛ وقایعی که متأسفانه بیشتر اوقات از به خاک و خون کشیده شدن کشور زیبای فرانسه خبر میداد. ما سرِ شب پای صحبتهای آنها مینشستیم. در این میان خواهرهایم، کاترین و ژان، پشم میریسیدند و پارچه میبافتند، پدرم هم وسایل کارش را تعمیر میکرد.
عزلتگاه: محل سکونت معتکف یا راهبی که زندگیاش را در تنهایی و انزوا وقف خدا میکند.
در دونرِمی مدرسهای نبود. ولی ژان مثل همه ما، به لطف آموزشهای مادرمان، با دعاهای ای پدر آسمانی ما، سلام بر تو ای مریم مقدس و من ایمان* دارم آشنا بود. ژان هم مثل همه ما، از خدا و قدیسین میترسید، ولی مسلما بیشتر از ما به کلیسا میرفت و شبها وقتی صدای ناقوس آخرین دعای روزانه راهبانِ کلیسا را میشنید زانو میزد و دست به دعا برمیداشت. باز بیشتر از هر کس دیگری، شنبهها به عزلتگاه* نوتردام بِرمون میرفت. گاهی اوقات با کاترین به آنجا میرفت تا به احترام مریم باکره شمعی در آنجا روشن کند. ژان به فکر همه بود، به بیماران دلگرمی میداد و به فقیران صدقه.
*من ایمان دارم: اولین کلامی که تعمیدشدگان هنگام مراسم غسل تعمید در بیان اعتقادات خویش بر زبان میآورند و هر یکشنبه آن را بازگو میکنند.
*عزلتگاه: محل سکونتِ معتکف یا راهبی که زندگیاش را در تنهایی و انزوا وقف خدا میکند.
به این ترتیب سالهای نوجوانی ما با ضرباهنگ فصلها میگذشت. گاهی اوقات ژان همراه من و پدرم به کشتزارها میآمد و گلهها را به مراتع میبُرد. تابستان که میشد همگی سرگرم دروی محصول میشدیم.
مادرم هم همینطور بود. ژان دختری بسیار باتقوا بود، این پرهیزگاری او شاید فراتر از سنش بود. گوشهگیری او به حدی بود که معمولاً نزد نوجوانهای همسن و سالش دیده نمیشد، با این حال مانع شرکت کردن او در بازیها و جشنهای ما نمیشد. هر سال، در چهارمین یکشنبه از ایام روزهداری، همه ما، دختر و پسر، به طرف درخت پَریان و چشمهای که در رَن بود راه میافتادیم. دخترها حلقههای گل را روی شاخههای درخت میگذاشتند، همگی در سایه شاخ و برگهای درخت مشغول خوردن و رقص و آواز میشدیم و بعد از آب چشمه مینوشیدیم. هنگام محاکمه ژان قاضیها از او خواستند که دست به عمل جادوگرانهای بزند، با این نیت که او را جادوگر معرفی کنند. من به سهم خود چیزی جز بازی و سرگرمیهای گروهی را به خاطر نمیآورم. مصرانه بر این باورم که انسانهای فاضل و عالِم بیشتر از سهم خود دست شیطان و شر را در کار میبینند.
همه چیز برای خوشبختی ما فراهم بود، معمولاً چیزی کم نداشتیم، هر وقت گرسنهمان میشد غذا میخوردیم، به نسبت، بیشتر از خانوادههای دیگر سفرهمان با سوپی که کمی پیه خوک در آن بود آراسته میشد. ولی جنگی هم در کار بود، جنگی بسیار طولانی که کسی نمیدانست از کی ادامه دارد، و آن قدر پیچیده و مبهم که کسی امیدی به پایانش نداشت.
در دونرِمی فقط یک نفر اهل بورگینیون بود. هنوز اسمش در خاطرم مانده: ژراردن. وقتی به او نگاه میکردیم، ژان به شدت عصبانی میشد و به من میگفت که دوست دارد سر او را از تنش جدا ببیند، بلافاصله بعد از حرفش هم میگفت: «به امید خدا.» او خوب میدانست که ژراردن به کسی بدی نکرده، فقط به این دلیل برایش چنین آرزویی میکرد که او پادشاهش را چنان که باید دوست نداشت.
گاهی اوقات خشونت جنگ دامن ما را هم میگرفت. بعضی از اهالی ده با عدهای از ساکنان روستای ماکسِه درگیر شدند؛ آن روزها حملات سیلآسای دشمن ادامه داشت و زخمیهای زیادی با صورتهایی خونی از جنگ برمیگشتند. با وجود این، از همه بدتر دستههای سربازانی بودند که سرزمین فرانسه را زیر پا میگذاشتند. جادهها دیگر به هیچ وجه امن نبود. و بارها اتفاق میافتاد که ما مجبور میشدیم با چهارپایانمان هر چه سریعتر در مکانی به نام لیل که اجارهاش کرده بودیم پناه بگیریم. در دونرِمی آنجا تنها جایی بود که استحکام بیشتری داشت. روزی، یکی از همین دستههای سربازان، کلیسای ما را به آتش کشیدند، از آن پس مجبور شدیم برای مراسم دینی به گِرو برویم. گِرو و دونرِمی دو روستای نزدیک به هم بودند. با وجود این، قلب همه ما پاره پاره شده بود، مخصوصا ژان که از شدت غصه زار زار گریه میکرد.
درست نمیدانم که کی این اتفاق افتاد، چه هنگام بود که ژان تصمیم گرفت به راه بیفتد و نزد پادشاه برود. آن روز را به خوبی به یاد میآورم، روزی که با خود مادیانی را میآوردم که همسایهمان به ما قرض داده بود. در راه ژان را ــ که در آن ایام دیگر از حال و هوای بچگی درآمده بود ــ دیدم. از من خواست تا کمکش کنم سوار آن حیوان شود. تا آن موقع هیچ وقت او را تنها بر روی اسب ندیده بودم. همیشه پشت پدرم بر روی اسب مینشست. همین که سوار مادیان شد، مادیانی که کمری قرص و محکم داشت، به سرعت شروع به تاختن کرد، یالهای اسب را محکم گرفته بود، دیگر چیزی نمانده بود که بیفتد ولی با این حال از ته دل میخندید. و اما من میترسیدم که به خودش صدمهای بزند یا به خاطر آن که به او اجازه چنین کاری دادهام، سرزنشم کنند. طولی نکشید که با چهرهای که از شادی برافروخته شده بود و با دستانی برافراشته از اسب پیاده شد، لحظهای به نظرم آمد که انگار پرچمی را حمل میکرد، همچنان که بعدها وقتی در کنار هم سوار بر اسب میتاختیم او را در این حالت زیاد میدیدم.
«داداش، مگر درستش این نیست که پادشاه ما قلمروی پادشاهیاش را داشته باشد؟»
«ژان، چه میخواهی بگویی؟»
«همان چیزی که گفتم. خدا به سرزمین فرانسه رحم میکند.»
آیا او از قبل تصمیمش را گرفته بود؟ امروز که به این موضوع فکر میکنم مطمئنم که این طور بوده است. ولی آن موقع هیچ کداممان تصورش را هم نمیکردیم که فکر مأموریت از قبل در او ریشه دوانده باشد. در دونرِمی هرگز با ما در باره ندایی که به او فرمان میداد حرفی نزده بود. بعدها خودش به من گفت که از سیزده سالگی نداهایی میشنیده و حتی اولین بار از شنیدن آن ندا خیلی ترسیده بوده است:
در فصل تابستان، در باغ پدریمان، ناگهان نور خیرهکنندهای اطراف را روشن میکند و آن ندا برای اولین بار به گوش او میرسد.
پس چرا ژان از همان ابتدا چیزی در این باره به ما نگفت؟ گذشت سالها متقاعدم کرد که این ندا نوعی تجربه شخصی بوده و کسی نمیتوانست در آن سهیم شود، اگرچه اظهار نظر من بر اساس دلیلی است که ژان بعدها برای توجیه قاضیهایش عنوان کرد. باید بگویم که غیر از اینها دلایل زیاد دیگری نیز برای توجیه سکوت او وجود داشت. نخست احساس ترس و ناتوانی در درک آنچه برایش روی میداد و بعد سؤالهایش در باره معنا و منشأ کلام بیگانه و عجیبی که میشنید، و باز شاید تمایل به قطع نشدن این ارتباط رازآمیز و بیشک ترس از آن که سخنش جدی گرفته نشود و سرزنش و نکوهش دیگران را برانگیزد، و یقینا از زمانی که ژان فهمید رسالتش چیست، یکی دیگر از دلایل سکوتش پنهان کردن برنامههایش از پدر و مادرمان بود که بیتردید در صورت خبردار شدن مانع اجرای آنها میشدند.
با وجود این، ژان عزمش را جزم و تصمیمش را علنی کرد. حتی روزی برنامههایش را با برادرانش، یعنی من و ژانو، در میان گذاشت. ما هم به کسی چیزی نگفتیم. ولی دلمان گواهی میداد که او قصد رفتن دارد. به خاطر دارم که پدرمان چندین بار از اضطرابها و نگرانیهایش با ما سخن گفت: او خواب دیده بود که ژان با افراد نظامی عازم جایی میشود و به همین خاطر از ما خواست که خیلی مراقبش باشیم و او را زیر نظر بگیریم. هنوز حرفهایی را که در ادامه گفت به خاطر دارم:
«واقعا اگر بدانم قرار است چنین اتفاقی برای ژان بیفتد ترجیح میدهم که غرقش کنید و اگر هم شما این کار را نکنید، خودم این کار را میکنم.»
ما حال پدرمان را درک میکردیم. زنی در میان سربازان! چه اتفاقی ممکن بود بیفتد؟ به احتمال زیاد رسوایی و بدنامی. غافل بودیم که خداوند در میان دامها و خطرها او را هدایت میکند.
کتاب به دنبال ژاندارک
نویسنده : ژان میشل دُکِکِر فِرگون
مترجم : بیتا شمسینی
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۱۲۸ صفحه