کتاب « تو با من سالسا میرقصی »، نوشته گلزار رضوی
پشت پرده شیشه ای
بهمن ۱۳۹۰
تابلوی اول
دور تا دور صحنه، آینه های قدی است. دو سوی صحنه دو مجسمه، یکی برنزی و دیگری نقره ای، ایستاده اند. بانو با لباس تور اندود داخل می شود. مرد ملازم به دنبالش. بانو سراسیمه، از آینه ای به سوی آینهٔ دیگر می رود. از داخلشان به دور دست ها نگاه می کند.
ملازم: بانوی من بیش ازین تعلل نکنید… تکه پاره شدنمان به آنی بسته است… چیزی به آمدنشان نمانده… و آن وقت که سر رسند و آماده نباشیم، عمرمان سر خواهد رسید. بر روح بزرگ پدرتان درود که… مرا می شنوید؟ به دنبال چه می گردید؟… می شنوید مرا؟ می شنوید؟ های؟ آهای؟ هوی…
مجسمه ها سر برمی گردانند و به هم خیره می شوند.
آپولون: به دختر شاه شاهان، فخر زمان، نیکو خصالِ تازه نهال، بی احترامی می کند؟
دیونیزوس: غلط می کند…
بانو: چه میگی؟
ملازم: داشتم می گفتم بر روح پدرِ بزرگتان درود
بانو: که مُرد و بی پدرمان کرد… غریبه می بینی؟
ملازم: گوش تا گوش…
بانو: هنوز چال برای کردنش نداریم… یک ایل آدم دارد می ریزد اینجا… تاج بذاریم سرمان برویم بگوییم دامبال و دومبول وسط مرگ بابامان عروسیمان گرفته؟
آپولون: این پتیاره تا دیروز ملکهٔ لب طلای این قصر نبود؟
دیونیزوس: تازه دارد خوشمان می آید…
آپولون سرش را به جای خود برمی گرداند. دیونیزوس تمام قد به سمت بانو می چرخد.
ملازم: من اگر ملازم توام می گویم باید همین کنی…
بانو: پس بگو پیشگو بیاید…
ملازم: من اگر پیشگوی توام سعادتت را در همین می بینم…
بانو: پس بگو طبیبم بیاید…
دیونیزوس: مگر امشب شب مهتابه؟
ملازم: ماهتاب امشب، دژ اصلی به آتش کشیده خواهد شد… و اگر دژ آتش بگیرد، دیو داخل خواهد آمد و اگر دیو داخل آید، بیگانه از خودی و خودی از بیگانه به تمییز نیاید و اگر چنین شود، احدی از اهالی دژ به گرما نخواهد ماند و آنگاه از دست طبیب کاری برای میت ساخته نیست…
بانو: عقل من تن به این خفت نمی دهد…
دنبالهٔ دامن حریرش را از بالا جدا می کند و به دست ملازم می دهد. ملازم حریر را بر سر دیونیزوس می اندازد- از داخل یکی از آینه ها به آسمان نگاه می کند.
آپولون: چه تازه، اینجا کسی یاد عقل افتاد…
ملازم: تا یک ساعت دیگر رو بنده زده و بَزَک کرده، محبوبت را در آغوش می کشی… تا این ملت، آسوده از خلال شب زمستانی به صبح بهاری خو کند…
بانو: دویست و چهل ماه فکر می کرد تو اولین و تنهاترین ملازم وفادارش هستی… بیچارهٔ احمق…
ملازم: تا دیروز عاشق این مردک نبودی؟
بانو: تا دیروز این مردک پسر پادشاه همسایه بود و با خاک پدرم به احترام رفتار می کرد…
ملازم: پدرم؟ پدرم؟ پدرم؟ پدرم!!!!
بانو: پدرم! پدرم!
ملازم: (دستش را به سمت حریری که روی دیونیزوس انداخته دراز می کند) آخ که اگر می شد، خودم سر می کردم و امشب با همین مردکِ دراز…
دیونیزوس یک قدم عقب می کشد و دست ملازم همچنان که دنبال حریر است، روی هوا جستجو می کند. ملازم به سمت مجسمه برمی گردد.
ملازم: (مجسمه راه جای اولش بر می گرداند) این مجسمهٔ دیونیزوس اینجا نبود؟
بانو: آنکس که به من تجاوز می کند عاشق من نیست…
آپولون: تو مگر که هستی حالا؟
بانو: من بلاکش این ملتم… اگر من پدرم را فراموش کنم، چه انتظار از بیگانه…
ملازم: این طرف تر نبود؟ از وقتی آمدیم همین جا بود؟
بانو: (روبروی آولون می ایستد) چه می شد اگر می گفتی حکم عقل چه می گوید؟…
ملازم: آپولون از اول لال بود…
آپولون: (به سمت ملازم می گردد) لال خودت هستی و هر هفت جد و آبادت مردک کَر…
ملازم: (به آپولون نگاه می کند) دیدی؟ ولی در عوض دیونیزوس ماندگار عالم است. هر خری به حکم دل رجوع می کند… تو از خر کمتری؟
دیونیزوس: (تور را از چهره اش بالا می زند) با اجازهٔ آپولون و بزرگترها، بله…
ملازم: (تور را از سر دیونیزوس می کشد و دور بانو می اندازد) می خواهی به اسم باکره ماندن کشورت را به خون بکشی بانو؟
بانو: می خواهی به اسم عشق، این خاک را به باد دهم؟
ملازم: ولم کن بابا… (سینه اش را صاف می کند) بیگانه درِ هر سوراخی توی این خراب شده خوابیده… فقط ظاهر این خاک، اصیل مانده… پس مثل یک بلاکش واقعی، تور تختخواب پسر همسایه را سر می کشی و می روی می کَپی، می گذاری ملت هم بفهمند که جانشان را خریدیم…
بانو: و عزت و آزادگیشان را فروختیم! به همین راحتی… تو فکر می کنی به همین راحتی قبول می کنند؟ قبول می کنند که زبان بیگانه بشود زبان ارجح بر زبان خودشان؟ قبول می کنند که بیگانه راست راست راه برود، خودشان جان و مال و خاکشان را دو دستی تقدیمش کنند و خوش باشند که زنده اند؟
دیونیزوس: تو خودت یک پا آپولونی…
آپولون: (کف می زند) معرکه گیر است احمق…
بانو: من احمق نیستم… تو احمقی…
ملازم: من عاقلی کردم…
بانو: که دختر پادشاه را کشتی؟…
ملازم: چرت محض… خودش مرده زاییده شد… صد بار…
بانو: پس چرا به جای چال کردن، خوراک زائو و سگ های شکاری ات شد؟
ملازم: چرت محض تر… اینک تو ملکهٔ این قصری و ید بیضای تمام اجدادت…
بانو: اینک که پدرم دراز به دراز افتاده و کسی نیست که چالش کند، بگذاریم پسر همسایه این کار را بکند، هان؟… تو ملازم کدام خاکی؟
دیونیزوس: از قدیم هم گفته اند گلدان ها را آب بدهیم، سلام همسایه ها را جواب بدهیم…
ملازم: (از آینه ای به بیرون نگاه می کند) حبیبت در راه است… تو هم او را می خواهی… غیر این بود این چنین خی ره به خاک دور دست نمی ماندی…
دیونیزوس: (می رقصد) امشب شب مهتاب است حبیبم را می خوام… حبیبم اگر خواب است، حبیبم را می خوام… آخه فقط حبیبم را می خوام…
آپولون: مرده شور ببرد هر چه حبیب است که همین حبیب ها ویرانه کردند هر چه آبادی را… هلن، روم را…
بانو: من هلن نیستم…
ملازم: هلن؟
بانو: تو گفتی هلن!…
ملازم: من چه دل خوشی از هلن دارم که لا لوی جدی ترین تصمیم ها صداش کنم؟… یا هلن مقدس!!!… هلن به پدرم دشنه زد…
بانو: و تو به من…
نور صحنه خاموش و روشن می شود.
ملازم: (جل وی آینه ای می رود) مگراین ابرهای سیاه برای لحظه ای جلوی ماه را بگیرند… چه گفتی؟…
صحنه بار دیگر خاموش می شود.
تابلوی دوم
صحنه روشن می شود؛ به جای بانو، دخترک دیگری در لباس عروسی ایستاده. ملازم مشغول پوشیدن کت و شلوار مقابل همان آینه. دیونیزوس و آپولون همچنان سر جای خود. کت مردانه ای از سر آپولون آویزان شده.
عمو: بم میادا…
بانو: به من نمیاد…
عمو: همیشه دوس داش تو این لباس بیبینتت… آخی… همیشه حال گیری می شد حالش، وقتی فکر می کرد این سه چار متر تور مورو از کجا باس واسه ات گیر بیاریم…
بانو: مگه دلش به بابام قرص نبود؟
عمو: اونکه ریق رحمتو سر کشید و خلاص… پاشو تا نیومدن… آخی… خیلی شبیش شدی…
بانو: پاشم بیام بگم چی؟
عمو: (کتش را از سر آپولون برمی دارد) وقتی عروس شد، سه چار تا خواهر داشت، لنگۀخودش… ولی هیشکدوم خودش نبودن که… ننه باباش می خواستن یکی از اونارم بندازن یخهٔ من…
بانو: چرا همون دفه اولی که اومد بله ندادی؟
عمو: دیر بزرگ شدی… اونم زود مرد…
دیونیزوس: تا گوساله گاو شود، دل صاحبش آب شود…
بانو: من نمیام…
عمو: نشنفتم؟
بانو: نمیام…
عمو: (خودش را مرتب می کند) این حیاط و اون حیاط می ریزن نقل و نبات بر سر عروس و دومات… (پایین دامن بانو را می گیرد و به سمت در می رود)
دیونیزوس: ای یار مبارک بادا…
بانو دامنش را از دست عمو بیرون می کشد.
بانو: تو همخون ما نیستی… اسمت عمو نیس… تو نیستی، اون مردی که شب اول خوابوند تو گوشم گف این وصلهٔ تن ما نیست…
عمو: الانم می خوابونم تو گوشت… می گم گُه خوردم… این وصلهٔ تن ماس… مگه تو از اول مدافعش نبودی؟
بانو را به سویی هل می دهد.
عمو: یالا… نذا باز دستم بره بالا…
بانو: اونهمه من جا باباتم، باباتم، باباتم، این بود، آره؟
صدای زنی: عروس خانوم؟
عمو: اومدم…
چارقد ساتن سفید را بر سر بانو می کشد.
عمو: مث بچهٔ آدم میای پایین میگی بعله… سه ساله میگی می خوامش، حالا که ما بعله دادیم، زرتت با زورتت قاطی شد، عاشقی از سرت پرید؟ از ننه ت یاد می گرفتی… یه عمر عاشق موند… به جز یه مرد به هیشکی دل نداد… حالا تو نو دیدی، کهنه شد اخی پیفی…
بانو: جواب بابامو چی بدم؟
عمو: بابات سینه قبرستونه، نترس هر وخ رفتی اونجا، ننه ت هس سواتون کنه… دلش قد گنجیشک بود لامصب…
بانو: تو جواب بابامو چی می دی؟
عمو: مگه اون جواب منو چی داد؟
بانو: چی باید می داد؟
عمو: آفرین دختر خوب چیکار می کنه؟ دماغشو پاک می کنه میاد پایین حالشو می بره…
بانو: چقد؟
عمو: چی چقد؟
بانو: چقد؟
عمو: زهر مار چقد چقد… خونه ننه ت نیس که این بالا چسبیدی چیز شعر بافت می کنی… لف بدی خودتو سبک می کنی… هم منو… هم روح ننه تو…
بانو: بابامو چی؟
عمو: قاطی آدم بود آخه؟…
بانو: من نمیام…
عمو: گه میخوری… یخه ت پیش اون وکیلهٔ پیزوری گیر کرده؟… بدبخ دور و ورتو نگاه کردی؟…فقط همین دوتا مجسمهٔ اتمی!… میلیاردی می ارزه…
بانو: صداتو مینداختی تو سرت می گفتی واس همین چیزا به ما نمی خورن… یادت رفته؟
عمو: من سگ تو جاش بشاشه صداش از یادم نمی ره… اون موقع به احترام ننه ت می گفتم نه
بانو: به احترام ننه مم علی رو شیر می کردی؟
عمو: اون شیر بود از اولش… به من چه که این با اون، اون با این همه ش دس به چیز هم بودن… چی می گن؟… یخه!
بانو: چقد؟… می ارزید؟
عمو: وکیله هیچی نداره… از چی چیِ نداشته ش خوشت اومده؟
بانو: مامان من چی داشت؟
عمو: مردونگی… پای اون بیچاره رو نکش وسط، رو پا خودت وایستا…
بانو: مردونگی! مردونگی؟!!…
عمو: باز می خوای ببافی که این یارو نداره؟ بابا به کی باس قسم بخوره که گه خورده؟… مگه سه سال تو نبودی که واستادی گفتی الا و للا این! همین!…
بانو: اون موقع این کارو نکرده بود…
عمو: الان دردت چیه؟ وکیله چون این کارو نکرده خوبه؟
بانو: وکیله واسه ت جور کرد، آره؟
صدای زن: عروس خانوم؟
عمو: اومدش… یالا دیگه، بی ریختش نکن… بعد سه سال منتظرته…
بانو: جواب مامانمو چی می دی؟
عمو: خیال کردی چی؟ من الان خودمو ننه ت می دونم که جوابم اینه… می خواستیش، ما نمی ذاشتیم… ما گذاشتیم بگی نمی خوائیش که اونوخ لنگه آقات فلان فلانی…
بانو: تکلیف علی چی می شه؟
عمو: مگه تو خدایی؟ بذا خودش کارشو بلته…
بانو، تور دور کمرش را پاره می کند و به سمت دیونیزوس پرتاب می کند. دیونیزوس تور را روی هوا می گیرد.
دیونیزوس: هزاران سال است عاشق می شوندو هنوز رسم عاشقی نیاموخته اند…(در
عمو: دهان بانو می زند) گه زیادی میخوری؟
آپولون: لعنت بر دهانی که بی فکر باز شود…
عمو: مثلاً اون موقع که می گفتی می خوائیش خیلی فکر کرده بودی، کله قندی؟
دیونیزوس: آن زمان این عشق بود که در او ولوله می کرد…
عمو: گه می خُرد…
آپولون: و عقل خاموش بود…
عمو: اونم گه می خُرد…
بانو: من…
عمو: توئم گه می خوری… اصن گه به گور اون پدر بی پدرت که تو رو پس انداخ شدی وبال گردنمون…
بانو: علی هم که آدم نیست؟
عمو: علی آدم بود… خیلی آدم تر از تو… الان شدی آتیش افتاده تو تومبون که چطو بشه؟ برا اون من داغدارترم که تا تو…
بانو: پس راس می گفتن؟
عمو: باز کی چه گهی خورده؟
بانو: زنای همسایه داد می زدن… من کر بودم…
صدای زنی: آی… زنیکه با یکی ریخته رو هم… حکمش سنگ داره واله… کراهت داره دیدنش به خدا… حماقته نگر داشتنش تو این خونه کلنگیا… عذاب خدا میاد اونو بزنه، عوضی می زنه تو ماتحت ما…
عمو: تو چرا به ننه ت گرفتی؟…
بانو: یه بار انگار یکی بهم گفت
آپولون: بانو، خوب فکر کن با چه کسانی هستی!…
بانو: من کر بودم…
عمو: من که فقط جلو چش خودتون با ننه تون حرف می زدم… عین آقاتون
بانو: پس عاشقش بودی؟
عمو: مرتیکه فقط از ننه بابا باهام یکی بود…
بانو: اونم عاشقت بود؟
عمو: به من چه که اخلاقش عین مگس پرویزی بود؟ اصن به روحیات ننه ت نمیخورد…
بانو: وقتی مرد خیال کردم اون شعرای عاشقانه رو واسه اون می نوشته…
دیونیزوس: پردهٔ شیشه ای چشم تو یار، عاقبت ساخت دل من بیمار…
صدای زنی: عروس خانوم؟
عمو: (رو به صدا) زهر مار… (به بانو) این چرت و پرتارو دیگه به کی گفتی؟ هان بانو؟ بگو به عمو… دیگه به کی گفتی؟ یا به کی نگفتی؟ هان؟
بانو: بپرس کی به تو نگفته؟!…
عمو: مث بچهٔ آدم پا می شی می ری پایین یه بعله می گی، می ری با همون الدنگی که سه سال مرثیه شو تو گوش ما می خوندی زندگی می کنی… عین همون بچهٔ آدم، خوب؟
نور چشمک می زند.
چراغ این خراب شده چرا پت پت می زنه… پاشو تا اینم به درک نرفته، بریم پائین…
بانو: جواب خود علی رو چی بدیم؟
نور خاموش می شود.
تو با من سالسا میرقصی
نویسنده : گلزار رضوی
ناشر: طراحان تین
تعداد صفحات : ۲۱۶ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید