معرفی کتاب « تیره‌بختان جامعه‌ »، نوشته جک لندن‌

درباره نویسنده

جک لندن در ۱۲ ژانویه ۱۸۷۶ در خانواده روستایی در شهر سانفرانسیسکو در ایالات متحد آمریکا به‌دنیا آمد. در پنج سالگی بدون آن که معلم یا مربی داشته باشد، خواندن و نوشتن را یاد گرفت.

در نوجوانی اغلب دوستان او از طبقه محروم و ستمدیده بودند. همین رابطه‌ها حس همدردی او را به قشرهای تحقیر و استثمار شده جامعه روزگار خویش جلب کرد.

جک لندن به ولگردان و تهیدستان خیابانی احساس همدردی عجیبی داشت، و به این خاطر بود که در اغلب رمان‌ها و داستان‌هایش از رنج و سختی‌های زندگی آنان و زاغه‌نشینان نوشت.

او نویسنده‌ای سوسیالیست بود و راه رهایی ستمدیدگان جامعه عصر خویش را در جامعه‌گرایی می‌دید، و تا آخرین لحظه عمر خویش به این اندیشه‌اش وفادار ماند.

جک لندن آثار زیادی از خود به یادگار گذاشت. داستان‌کوتاه و رمان‌های فراوانی نوشت. در همه این آثار، حس همدردی خویش را با شخصیت‌های آفریده‌اش حفظ کرد. به عبارتی دیگر آثارش انعکاس تجربیات و زندگی شخصی‌اش بود.

او در سال ۱۹۱۶ درگذشت و به عنوان سخنگوی دردمندان و ستمدیدگان جامعه سرمایه‌داری عصر خویش برای همیشه به ابدیت پیوست. یادش همیشه گرامی باد.

ا. م.


تیره‌بختان جامعه

نزول

از دوستانی که برای رفتن به محله ایست اند لندن (۱) تقاضای کمک کرده بودم، گفتند:

«ولی تو می‌دونی که نمی‌تونی این کار را بکنی.» سپس پس از چند ثانیه فکر، برای خلاص کردن خودشان از دست مرد دیوانه‌ای که برای رفتن خودش، تقاضای کمک ناممکن کرده بود، افزودند:

«شما بهتر است از پلیس راه‌نمایی بگیرید.»

من اعتراض کردم:

«من نمی‌خوام پلیس را ببینم. دلم می‌خواد خودم به ایست اند برم و ببینم مردم آن‌جا چه‌طوری زندگی می‌کنند و برای چه آن‌جا زندگی می‌کنند. خلاصه، دوست دارم آن‌جا زندگی کنم.»

هر کس که از تصمیم من آگاه می‌شد، با نارضایتی می‌گفت:

«شما نمی‌تونید آن‌جا زندگی کنید، می‌گویند آن‌جا، جاهایی هست که ارزش زندگی ندارد.»

من گفتم:

«این مکان‌ها را دوست دارم ببینم.»

پاسخ قاطع چنین بود:

«ولی تو می‌دونی که نمی‌تونی این کار را بکنی.»

من که از بی‌فهمی آنان دلخور شده بودم، شتابزده گفتم:

«من این‌جا نیومدم این حرف‌ها را بشنوم. من در این‌جا بیگانه‌ام، از شما می‌خوام آن‌چه درباره ایست اند می‌دونید به من بگید تا من بتونم کارم را شروع کنم.»

«ما درباره ایست اند چیزی نمی‌دونیم.»

آنان سپس دست‌شان را به‌طرف آفتابی که به‌ندرت دیده می‌شد اشاره کردند و گفتند:

«آن‌طرف‌هاست.»

«پس باید به کوک (۲) برم.»

آنان با خونسردی گفتند:

«آه، بله، کوک برای کسب اطلاعات، بهترین جاست.»

اما شرکت اوتوماس کوک و پسران (۳) که کارشان راه‌نمایی، راه‌یابی و کمک به مسافران در سراسر جهان بود و حتا می‌توانستند افراد را به دورترین نقطه آفریقا یا تبت راه‌نمایی کنند، ولی نتوانستند مرا به محله ایست اند لندن راه‌نمایی کنند که حدود چند قدم از سرکوس فاصله داشت.

پرسیدم:

«شما راه را بلد نیستید.»

مسئول خطوط و نرخ شعبه کوک چیپ‌ساید (۴) گفت:

«می‌دونید، شما نمی‌تونید آن‌جا برید، چون آن‌جا وضع کاملاً غیر عادی‌ست.»

وقتی زیاد اصرار کردم، گفت:

«بهتر است با پلیس مشورت کنید. ما تا حالا مسافران را به ایست اند نبردیم؛ کسی هم برای رفتن به آن‌جا به ما مراجعه نکرده است. بنابراین درباره این مکان هیچ چیزی نمی‌دونیم.»

برای این که از دست حرف‌های کلافه‌کننده او خلاص شوم، گفتم:

«مهم نیست. پس شما می‌تونید کار دیگری برای من بکنید. من می‌خواستم شما را از رفتنم به آن‌جا آگاه کنم تا اگر اتفاقی برای من افتاد بتونید هویت مرا تشخیص دهید.»

«آه، فهمیدم؛ اگر شما کشته شدید ما بتونیم جنازه شما را تشخیص دهیم.»

او حرف خود را با چنان خونسردی و آرامش زد که من حس کردم اکنون در سردخانه هستم و ایشان روی جنازه من خم شده و غمگین و صبورانه می‌گوید:

«این جنازه امریکایی دیوانه‌ای است که می‌خواست ایست اند را ببیند.»

پاسخ دادم:

«نه، نه، فقط می‌خوام اگر با مأموران پلیس درگیر شدم بتونید مرا شناسایی کنید.»

به‌راستی، این آخرین حرفی بود که با هیجان گفتم؛ درگیر حفظ زبان مادری بودم.

او با اکراه گفت:

«این موضوع مربوط به اداره کل است.»

سپس عذرخواهانه افزود:

«شما می‌دونید، این خیلی بی‌سابقه است.»

کارمند اداره کل توضیح داد:

«طبق قانون ما نمی‌تونیم درباره مشتریان‌مان اطلاعات دهیم.»

من اصرار کردم:

«در این صورت، خود مشتری است که از شما تقاضا دارد درباره‌اش اطلاعاتی بدید.»

کارمند اداره کل دوباره این پا و آن پا کرد.

با عجله گفتم:

«مسلما، این مسئله بی‌سابقه است، اما…»

داشتم به موضوع فکر می‌کردم که او قاطعانه گفت:

«موضوع بی‌سابقه‌ای است، فکر نمی‌کنم بتونیم کاری برای شما انجام دهیم.»

به هر حال، توانستم آدرس کارآگاهی را بگیرم که در ایست اند قرار داشت، سپس رفتم و توانستم مردی را آن‌جا پیدا کنم که باهاش حرف بزنم. دیگر آن‌جا از غرغر و ندانم‌کاری خبری نبود، هیچ‌کس تعجب نکرد، ابروها را بالا نینداخت و چشم‌ها گشاد نشدند.

در عرض یک دقیقه درباره خودم و طرح‌هایم توضیح دادم، مأمور حرف‌های مرا پذیرفت، در دقیقه دوم، سن، قد و وزن مرا پرسید و نگاهی به هیکلم انداخت. در دقیقه سوم که با هم دست می‌دادیم و می‌خواستیم از هم جدا شویم، گفت:

«بسیار خوب، جک. من تو را به خاطر می‌سپرم و مواظب تو خواهم بود.»

نفس راحتی کشیدم. چون همه کارها را روبه‌راه کرده بودم، احساس آزادی می‌کردم از این که می‌توانستم به آن سرزمین مطرود بشری بروم که هیچ‌کس درباره آن چیزی نمی‌دانست. اما مشکل دیگر من حرف‌های ملال‌آور و بیش از حد کالسکه‌چی بود، که ساعت متمادی بی‌جهت مرا در شهر گرداند.

در حالی که بر صندلی می‌نشستم به راننده گفتم:

«مرا به ایست اند ببرید.»

او با تعجب پرسید:

«کجا، ارباب.»

«به ایست اند، هر کجا باشد، راه بیفت.»

کالسکه‌چی بدون هدف دقیقه‌ها این‌ور آن‌ور می‌رفت، بعد با تعجب ایستاد. دریچه بالا سرم باز بود، راننده کنجکاوانه به من نگاه کرد و گفت:

«کجا می‌خواهید برید؟»

تکرار کردم:

«ایست اند. جای خاصی نمی‌خوام. فقط مرا به آن‌جا ببرید.»

«ارباب، آدرس آن‌جا، کجاست.»

با خشم گفتم:

«گوش کن، سریع مرا به ایست اند ببر.»

آشکار بود که کالسکه‌چی منظور مرا نفهمید، اما سرش را برگرداند و غرغرکنان اسب را راه انداخت.

در خیابان‌های لندن، چهره فقر و فلاکت را به راحتی می‌توان دید، در طول پنج دقیقه پیاده‌روی، انسان چنین صحنه‌های فقیرنشین را در تمام نقاط شهر مشاهده می‌کند. منطقه‌ای که کالسکه در آن حرکت می‌کرد، حلبی‌آبادی بی‌پایان بود. خیابان‌ها را مردمی جدید از نژاد متفاوت، قدکوتاه و ضعیف و لاغر پر کرده بودند. چند مایل راه رفتیم که همه‌اش نکبت و بدبختی و خانه‌های گِلی بود. هر چند وقت یک‌بار، زن یا مرد مستی دیده می‌شد که با سروصدا و عربده‌کشی مسیر را مسدود می‌کرد. در بازار، مردان پیر تلوتلوخوران و زن‌ها در زباله‌های گل‌آلود دنبال سیب‌زمینی گندیده، لوبیا و سبزی می‌گشتند، در همین حال بچه‌های کوچک چون انبوه مگس‌ها دور میوه‌های لهیده جمع شده و دستشان را تا شانه در میوه‌های گندیده فرو برده آن‌ها را برداشته و با حرص و ولع می‌بلعیدند.

در تمام طول مسیر یک کالسکه ندیدم، بچه‌ها دنبال و اطراف کالسکه طوری می‌دویدند که انگار برای اولین بار آن را می‌دیدند. تا آن‌جایی که چشم می‌توانست ببیند، دیوارهای خشتی یکدست، پیاده‌روهای کثیف و خیابان‌های پر جمعیت دیده می‌شدند؛ من برای اولین بار از دیدن همچون جمعیتی وحشت‌زده شدم. این ترس شبیه ترس از دریا و ازدیاد بدبختی بود. خیابان به خیابان، مانند امواج فراوان و خروشان دریا اطراف مرا گرفته بودند و تهدید به غرق کردن می‌کردند.

کالسکه‌چی داد زد:

«ارباب، ایستگاه استپ‌نی است، استپ‌نی.»

اطراف را نگاه کردم. واقعا ایستگاه قطار بود و کالسکه‌چی ناامیدانه مرا به آن‌جا رساند که به‌نظر می‌رسید تنها نقطه‌ای بود که برایش آشنا بود.

من گفتم:

«خب.»

کالسکه‌چی بدون آن که حرف مرا بفهمد سرش را تکان داد، تکیده به‌نظرم آمد، بعد گفت:

«من این‌جا غریبه‌ام، اگر ایستگاه استپ‌نی پیاده نمی‌شوید، جای دیگری را بلد نیستم، اصلاً نمی‌دونم چی می‌خواهید.»

من گفتم:

«الان می‌گویم چی می‌خوام. مستقیم برو، نگاه کن، وقتی جلوی مغازه لباس‌فروشی کهنه رسیدی بپیچ گوشه‌ای و نگه‌دار تا من پیاده شوم.»

به نظرم آمد که از کرایه‌اش راضی نیست. پس از مدتی کالسکه را سر پیچی نگه‌داشت و گفت: «مغازه لباس‌فروشی کهنه کمی آن‌طرف‌تر است.»

بعد ملتمسانه گفت:

«کرایه‌تان را نمی‌دید، هفت شلینگ و شش پنی است.»

من خندیدم:

«چرا، موقع جدا شدن از هم می‌دم.»

کالسکه‌چی تکرار کرد:

«ارباب، آخرین لحظه دیدار ماست، کرایه را نمی‌خواهی بدی.»

مردمان ژنده‌پوش اطراف کالسکه جمع شده بودند، من دوباره خندیدم و به طرف مغازه راه افتادم.

متقاعد کردن مغازه‌دار به این که من واقعا لباس کهنه می‌خواهم خیلی مشکل بود. اما او پس از چند بار که بی‌خودی سعی کرد کت و شلوار نو برای من بیاورد، بالاخره دسته‌ای لباس کهنه آورد. شک و تردید در قیافه‌اش مشخص بود، غیرمستقیم گفت که وضع مرا فهمیده و پول اضافه خواست. او فکر کرد من گرفتارم و یا جنایتکار فراری جرم سنگینی هستم و از آشکار شدن هویت واقعی خودم می‌ترسم و سعی دارم از پلیس دوری کنم.

سر قیمت لباس‌ها با او چانه زدم. او فهمید که با یک مشتری سخت‌گیر روبه‌رو است. بالاخره دوتا شلوار ضخیم و پاره، یک کت کهنه که فقط یک دکمه داشت، یک جفت کفش سوراخ شده که کثیف و سیاه بودند، یک کمربند باریک چرمی و کلاه پارچه‌ای کثیف انتخاب کردم. لباس زیر و جوراب‌هایم نو و گرم بودند که برای هر امریکایی امری عادی بود، البته در چنین شرایطی برای من خیلی باارزش بودند.

بالاخره با توافق لباس‌فروش، ده شیلینگ به او دادم. او با تحسین مصنوعی گفت:

«معامله به نفع‌ات شد و من ضرر کردم. شلوارت پنج شیلینگ، کفش‌هایت دو شیلینگ و شش پنی ارزش دارند، البته درباره کت و کلاه و چیزهای دیگرت حرفی نمی‌زنم.»

بلافاصله گفتم:

«آن‌ها را چه‌قدر از من می‌خرید. از بابت آن‌ها ده شیلینگ از من گرفتید. حاضرم آن‌ها را به هشت شیلینگ به خودت پس دهم. معامله را تمام کن!»

ولی او لبخند زد و سرش را به علامت منفی تکان داد. اگرچه معامله خوبی انجام داده بودم، ولی ناخوشنود و آگاه بودم که این معامله بیشتر به نفع او شد.

وقتی از لباس‌فروشی بیرون آمدم، کالسکه‌چی را دیدم که کنار پلیس ایستاده بود. پلیس ثانیه‌ای به سر تا پایم دقیق شد؛ به‌ویژه به بقچه زیر بغلم خیره شد. سپس پیچید و کالسکه و کالسکه‌چی را با غرولندش ترک کرد و راهش را پیش گرفت، او هنوز چند قدم نرفته بود که من هفت شیلینگ و شش پنی کرایه کالسکه‌چی را دادم. پس از این، کالسکه‌چی مایل بود مرا به هر محلی که می‌خواستم ببرد، از رفتار قبلی‌اش بسیار عذر خواست و از رفتار ناپسند و غیرعادی مشتریان شهر لندن گله کرد.

کالسکه‌چی مرا به اقامتگاهم در های بری ویل در شمال لندن برد. روز بعد کفش‌ها (با تأسف از راحتی و زیبایی آن‌ها)، لباس سفری خاکستری و نرم و خلاصه همه لباس‌هایم را از تنم درآوردم، و با پوشیدن لباس پاره‌پوره و درست کردن وضع جدید، خودم را به‌صورت آدم تیره‌بخت و بیچاره‌ای درآوردم که حتا توان خرید لباس ژنده را هم نداشت.

درون زیرپیراهنم، زیر بغل، سکه طلا جاسازی کردم تا در موقع لازم استفاده کنم؛ سپس زیرپیراهن را پوشیدم. روی صندلی نشستم و روزهای خوش و خرم گذشته را سرزنش کردم که پوست بدنم را آن‌چنان لطیف و نرم کرده بود که پوشیدن زیرپیراهنی که چون خرقه زبر و آزاردهنده بود آزارم داد، و با اطمینان کامل باید بگویم که در طول بیست و چهار ساعت شدیدا رنج کشیدم.

پوشیدن بقیه لباس‌هایم نسبتا آسان بود، اگرچه پوشیدن کفش‌های سنگین مشکل بود. کفش‌ها مثل چوب سفت و سخت بودند، پس از مدتی که آن‌ها را با دست مالش دادم و توانستم اندکی نرمشان کنم پوشیدم. سپس چند شیلینگ، چاقو، دستمال، مقداری کاغذ سیگار و توتون توی جیبم گذاشتم و از پله‌ها به‌طرف پایین راه افتادم تا از دوستانی که آن‌جا منتظرم بودند خداحافظی کنم. وقتی از در می‌خواستم خارج شوم، کلفت میان‌سال خانه می‌خندید و با حرکات لب شکل‌های عجیب و غریب و مسخره درمی‌آورد و گاهی هم صداهای حیوانات را درمی‌آورد که ما آن‌ها را خنده می‌نامیم.

به محض آن که وارد خیابان شدم از تفاوت میان سر و وضع آدم‌ها با لباس‌های خودم متأثر شدم. با مردم عادی که در خیابان برخورد کردم هیچ‌گونه اثری از فرومایگی و فخرفروشی در رفتارشان مشاهده نکردم. خیلی سریع در یک چشم به هم زدن من نیز یکی از آن‌ها شده بودم. کت پاره‌پوره و آرنج ساییده نشان طبقاتی من و آنان بود. حال، من نیز یکی از آنان بودم. بدون جلب توجه احترام و تملق‌گویی با آنان از در دوستی درآمدم. مردی که دستمال کودری کثیف به گردن بسته بود دیگر مرا آقا یا قربان صدا نکرد. حال دیگر شده بودم داداش ــ کلمه‌ای زیبا که دنیای گرمی، دوستی و خوش‌حالی را نشان می‌داد و هیچ اصطلاح دیگر نمی‌توانست مترادف آن شود. اما کلمه آقا دلیل بر قدرت، ثروت و ارباب بودن است، از طرفی دیگر گفتن آن به نوعی تقاضای صدقه است.

با شنیدن حرف‌های مرد و تجربه جدید با لباس‌های پاره‌پوره، خوش‌حال شدم. مسافر اروپایی بودم که از دنیای ثروتمندان بیرون آمده و به‌سرعت حس اعتماد به نفس خودم را یافته بودم. ثروتمندی بودم که هیچ‌گونه واهمه از تعقیب دزدان نداشتم. شبانه‌روز پلیس در تعقیب آنان بود. حتا نیاز نداشتم که دفترهای حساب خودم را بررسی کنم.

بیشتر تغییراتی که در وضع من به‌وجود آوردند، لباس‌هایم بودند. هنگام عبور از خیابان‌های شلوغ، فهمیدم که باید از وسایل نقلیه عمومی استفاده نکنم. به ذهنم آمد که زندگی من با این پوشاک جدیدم ارزش خودش را از دست داده است. قبلاً آدرس از پلیس می‌پرسیدم. او می‌گفت: قربان، آدرس اتوبوس یا درشکه؟ اما حالا که ولگرد شده بودم، می‌گفت: پیاده یا سواره؟ حتا در ایستگاه قطار بلیط درجه سه را به زور به من می‌فروختند.

این‌ها باعث شدند برای اولین بار با قشرهای پَست انگلیسی رو در رو برخورد کنم و ماهیت آنان را خوب بشناسم. زمانی که شنگول‌ها و کارگران در گوشه و کنار خیابان‌ها با من حرف می‌زدند، انسانی بودند که با انسان دیگر حرف می‌زدند، خیلی عادی و طبیعی حرف می‌زدند، بدون آن که به خاطر سخنان خود و نحوه بیان آن، انتظاری از من داشته باشند.

سرانجام وقتی وارد ایست اند شدم، احساس شادی کردم و فهمیدم که ترس از جمعیت در من از بین رفته، چون خودم نیز جزئی از آنان شده بودم. دریای پهناور مواج و خروشان مرا بلعید یا من به درون آن افتادم، بی‌آن‌که هراسی از آن داشته باشم.


 کتاب تیره‌بختان جامعه‌ نوشته جک لندن‌

کتاب تیره‌بختان جامعه‌
نویسنده : جک لندن‌
مترجم : اصغر مهدی‌زادگان‌
ناشر: انتشارات نگاه
تعداد صفحات: ۲۶۲صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]