معرفی کتاب « جزیرهی شاتر »، نوشته دنیس لهین
سرآغاز
برگرفته از دفترچهخاطرات دکتر لستر شیهان (۳۴)
سوم ماه می، ۱۹۹۳
از واپسینباری که جزیره را دیدم سالها میگذرد. بارِ آخر از روی عرشهٔ قایق یکی از دوستانم بود. در فاصلهٔ نزدیکی از بندر بوستون گشت میزدیم و من توانستم جزیره را در دوردست ببینم، در پوششی از مهِ تابستانی، کنار خط ساحلی، همچون لکهای از رنگ که با سهلانگاری در گوشهای از آسمان جا خوش کرده باشد.
بیشتر از بیست سال است که قدم به درون جزیره نگذاشتهام، ولی امیلی (۳۵) (گاهی بهشوخی و گاهی جدی) میگوید چندان هم مطمئن نیست که من اصلاً جزیره را ترک کرده باشم. یکبار هم گفت زمان برای من چیزی جز چند نشان لای کتاب نیست که برای جلو و عقب رفتن در لابهلای متنِ زندگیام به کار میبرم، برای بازگشتِ دوباره و دوباره به رویدادهایی که مرا در چشم همکاران و همقطاران زیرکترم به نمونهای قابل استناد از یک مالیخولیایی تمامعیار تبدیل کرده است.
هیچ بعید نیست حق با امیلی باشد، بهندرت پیش میآید که اشتباه کند.
بهزودی او را هم از دست خواهم داد، ظرف کمتر از چند ماه. این را خود دکتر اَکسلراد (۳۶) روز پنجشنبه به ما گفت. «نصیحت من رو قبول کنید و به این مسافرت برید. همون سفری که اینهمه ازش حرف میزنید، به فلورانس، رم و ونیز، اون هم در بهار.» در پایان هم اضافه کرد: «خودِ تو هم حالوروز چندان خوبی نداری لستر.»
به گمانم حق با او باشد. این روزها مرتب وسایلم را گموگور میکنم و یا جای اشتباهی میگذارم. بیشتر از همه عینکم را گم میکنم، همینطور سوییچ اتومبیلم را. وارد مغازهای میشوم، ولی به یاد نمیآورم برای خرید چه چیزی به آنجا رفتهام. از سالن سینما بیرون میآیم درحالیکه داستان فیلم را بهکلی فراموش کردهام. اگر آنطور که امیلی میگوید زمان برای من بهراستی تبدیل به چند نشانِ لای کتاب شده باشد، گاهی احساس میکنم یک نفر این کتاب را برداشته و آنقدر تکان داده که تمام آن تکه کاغذهای زردرنگ، جلدهای مقوایی جعبهٔ کبریت، که با دقت بسیار لابهلای صفحات کتاب گنجانده شده بودند، حالا روی زمین افتادهاند. حتا تمام لبههای تاخوردهٔ صفحات کتاب هم صاف شدهاند.
برای همین، میخواهم هر چه زودتر خاطراتم را یادداشت کنم، بدون آنکه در سیر حوادث داستان دست برده باشم، و تصویر بهتری از خودم ترسیم کرده باشم. نه، نه. او هرگز چنین اجازهای نمیداد. او، به روش خاص خودش، بیش از هر کس دیگری که در زندگی میشناسم، از دروغ گفتن بیزار بود. تمام آنچه به دنبالش هستم امانتداری در متن و انتقال آن از محل نگهداری فعلیاش ــ که راستش را بخواهید بدجوری نم کشیده ــ به روی این صفحات است.
بیمارستان اَشکلیف (۳۷) در دشت مرکزیِ ضلع شمالغربی جزیره قرار داشت. این را هم همین جا اضافه کنم که بیمارستان ظاهری مهربان و دلنشین داشت و هیچ شباهتی به مکانی برای نگهداری از خطرناکترین جنایتکاران روانپریش نداشت، چه برسد به یک پادگان نظامی که قبل از آن بوده است. ظاهرش بیشتر یادآور مدرسهٔ شبانهروزی بود. بیرون از محوطهٔ اصلی، خانهٔ دوطبقهای با معماری ویکتوریایی و سقف شیروانی محل زندگی رئیس زندان بود و یک قصر کوچکِ تیرهرنگ و زیبا به سبک تیودورها (۳۸) که در زمان جنگهای داخلی امریکا محل اقامت فرمانده نیروهای مستقر در ساحلِ شمالشرقی بوده، حالا اقامتگاه رئیس بیمارستان بود. درون محوطهٔ اصلی، محل استراحت و اقامتگاه کارکنان و خدمهٔ بیمارستان قرار داشت، چند کلبهٔ ییلاقی با نمای چوبی و ظاهری غیرعادی ولی دلنشین برای دکترها و سه ردیف خوابگاه کمارتفاع از جنس بلوک سیمانی برای مستخدمها، نگهبانها و پرستارها. محوطهٔ اصلی بیمارستان تشکیل شده بود از یک زمین چمن، چند دیوارِ گیاهی به شکل مجسمه، درختهای بلوط سربهفلککشیده و سایهدار، کاجهای اسکاتلندی، اَفراهای خوشترکیب و بلندقامت و درختهای سیب که میوههایشان اواخر پاییز روی دیوارها و یا روی زمین چمن میافتادند و پخش میشدند. در مرکز محوطه، یعنی دو طرفِ بیمارستان، دو ساختمان آجریِ قرمز و همشکل با معماری مستعمراتی قرار داشت که نمای ظاهریشان ترکیبی بود از سنگهای زغالی بزرگ و سنگهای گرانیت خوشتراش. کمی آنسوتر، صخرههای عمودی بودند و یک مرداب حاصل از جزرومد آب و همینطور درهای وسیع که در سالهای بعد از انقلاب امریکا برای مدت کوتاهی کشتزاری اشتراکی در آن پدید آمده و بعد هم نابود شده بود. درختهایی که ساکنان این مزارع کاشته بودند ــ هلو، گلابی و توت ــ در گذر زمان دوام آورده و همچنان پابرجا باقی مانده بودند، ولی دیگر ثمری نداشتند. بادهای شبانه گاه با صفیر گوشخراش و کرکنندهای، همچون جیغ گربهها، در گسترهٔ خلوت دره میپیچیدند.
و قلعه که از سالها پیش از رسیدنِ نخستین کارمندان بیمارستان آنجا بود و هنوز هم همان جاست، در سمت پرتگاه جنوبی قابل رؤیت است و پشت سر آن هم یک فانوس دریایی هست که از زمان جنگهای داخلی امریکا به بعد به حال خودش رها شده؛ بهویژه حالا که با توجه به نور چراغهای بندر بوستون دیگر جلوهای ندارد.
از سمت دریا، چیز زیادی به چشم نمیآید. باید جزیره را آنطور که تدی دانیلز (۳۹) در یک صبح آرام سپتامبر ۱۹۵۴ دیده بود در ذهن مجسم کنید: جلگهای پوشیده از خاروخاشاک در میان دریا. بهسختی میشد اسمش را جزیره گذاشت، بیشتر به تصوری از یک جزیره شباهت داشت تا خود آن. شاید تدی هم از خودش پرسیده علت وجودی این جزیره واقعاً چیست؟
بیش از هر چیز در جزیره موش پیدا میشد. موشها تقلاکنان پنجههای کوچکشان را به درون بوتهها فرو میبردند و شبها روی ساحل به صف میایستادند و بهدشواری از صخرههای خیس بالا میرفتند. بزرگی برخی از این موشها گاه به بزرگی یک سفرهماهی میرسید. در سالهای پس از آن چهار روز عجیب در اواخر تابستان ۱۹۵۴، من از روی یک بُریدگی میان دو صخره که رو به ساحل شمالی داشت به مطالعهٔ موشها پرداختم. از کشف این نکته شگفتزده شدم که برخی از موشها تلاش زیادی میکردند تا شناکنان خودشان را به جزیرهٔ کوچکی برسانند که کمی بزرگتر از یک صخرهٔ مرجانی بود و بیست و دو ساعت از شبانهروز را در زیر آب قرار داشت. با عقب کشیدن امواج دریا و ظاهر شدن سروکلهٔ جزیره برای همان یکی دو ساعت، موشها در دستههای چندتایی به سوی جزیره شنا میکردند و همیشه هم توسط امواج آب به عقب رانده میشدند.
گفتم همیشه، ولی این درست نیست. یکبار شاهد بودم که یکی از موشها هر طور بود خودش را به جزیره رساند. شبِ ماه کامل در فصل برداشت بود، اکتبر ۱۹۵۶. با آن پوست براق و سیاهش روی ساحل شنی با شتاب در حال دویدن بود. یا دستِکم گمان میکنم که اینطور دیدم. اگر امیلی که با او در جزیره آشنا شدم اینجا بود، میگفت: «لستر، امکان نداره از این فاصله چیزی دیده باشی.»
حق با اوست.
ولی خب، من هم میدانم چه دیدم. هیکل چاق کوچکی که روی شنهای ساحل میدوید. شنهایی به رنگ خاکستری مایل به آبی که با بازگشت جریان آب در حال عقبنشینی بودند. جریان آب کمکم جزیرهٔ کوچک را، چه بسا همراه با آن موش لعنتی، به درون خود بلعید، چون من هرگز برگشتنش را ندیدم. ولی در آن لحظه، وقتی آن موش را که با گامهای کوتاه و تند روی ساحل در حال دویدن بود دیدم (خودم مطمئنم که دیدم، حالا هر که هر چه میخواهد بگوید) به یاد تدی افتادم، به یاد تدی و همسر مردهاش دُلورِس شانال (۴۰)، و آن دوقلوهای ترسآور، ریچل سولاندو (۴۱) و اندرو لیدیس، (۴۲) که همچون بلایی آسمانی بر سر همهٔ ما نازل شدند. فکر کردم اگر تدی هم اینجا کنار من نشسته بود، او هم حتماً آن موش را میدید. از این بابت شکی ندارم.
بگذارید یک چیز دیگر را هم با اطمینان بگویم. شک ندارم که تدی با دیدن موش با صدای بلند کف میزد.
روز اول: ریچل
۱
پدرِ تدی دانیلز ماهیگیر بود. بانک، قایق ماهیگیری پدر تدی را در سال ۱۹۳۱، وقتی تدی تنها یازده سالش بود، مصادره کرده و او ناچار شده بود باقی عمرش را به عنوان کارگر ساده در قایقهای دیگران کار کند و اگر کار نبود تا دیروقت در بارانداز به خالی کردن محمولهٔ کشتیهای باری بپردازد. وقتی ساعت ده صبح خستهوکوفته از سر کار به خانه برمیگشت، روی صندلی راحتی مینشست، با چشمهایی که از فرط خستگی گشاد و تیره شده بودند به دستهایش خیره میشد و هرازگاهی برای خودش چیزی زیر لب زمزمه میکرد.
پدرش بارها تدی را هنگامی که پسربچهٔ کوچکی بیش نبود، کوچکتر از آنکه بتواند در قایق کمکی برای پدرش باشد، همراه خودش به دیدن جزایر دوروبر برده بود. آن وقتها تنها کاری که از عهدهاش برمیآمد باز کردن گرههای تورهای ماهیگیری بود و همینطور باز کردن قلابها. چندبار پیش آمده بود که در حین کار دستهایش را ببرد، هربار خون از نوک انگشتهای کوچکش بیرون زده و کف دستهایش را لکهدار کرده بود.
آنها وقتی هوا هنوز تاریک بود به آب میزدند. با بالا آمدن خورشید، زیر نور گرگومیش آفتاب، کمکم سروکلهٔ جزیرههای کوچک و بزرگ عاجیرنگ زیادی که تنگ هم چسبیده بودند پیدا میشد، چنان که گویی چیزی آنها را نزدیک بههم نگه داشته بود.
تدی روی یکی از جزیرهها ردیفی از آلونکهایی به رنگ پاستل و روی یکی دیگر عمارتهایی بزرگ، از جنس سنگ آهک و در حال فروپاشی دید. پدرش با دست به یک زندان در جزیرهٔ دیِر (۴۳) و یک پادگان نظامی بزرگ و باشکوه در جزیرهٔ جورجز (۴۴) اشاره کرد. روی شاخوبرگ درختهای بلندقامت جزیرهٔ تامپسون (۴۵) پر بود از پرندههایی که صدای قیلوقالشان برای تدی یادآور بوران تگرگ روی شیشهٔ پنجرهٔ اتاقش بود.
کمی عقبتر از آنها جزیرهای قرار داشت به نام شاتر (۴۶) که مثل چیزی که از یک گالیون (۴۷) اسپانیایی به بیرون پرتاب شده باشد، روی آب شناور بود. در بهار ۱۹۲۸، جزیره کاملاً به حال خودش رها شده بود و صرفاً یک زندگی گیاهی داشت و پادگان نظامی که روی مرتفعترین نقطهٔ جزیره واقع بود، پشت ساقههای نرم درختها و انبوهی از خزه بهسختی قابل رؤیت بود.
تدی پرسید: «چرا شاتر؟»
پدرش شانههایش را بالا انداخت و گفت: «تو هم با این سؤالهات. همیشه یه چیزی برای پرسیدن داری.»
«آره، ولی چرا؟»
«گاهی اسمی که معلوم نیست از کجا روی جایی گذاشتهن، بدون هیچ دلیل روشنی برای همیشه روش باقی میمونه. شاید هم کار دزدهای دریایی بوده.»
«دزدهای دریایی؟!»
تدی از این فکر به هیجان آمد. میتوانست آنها را در ذهنش مجسم کند، مردان غولپیکر با چشمبند و چکمههای بلند و شمشیرهای آخته.
پدرش گفت: «این جزیرهها در گذشته پناهگاه دزدهای دریایی بودهن.» دستش را در راستای افق دراز کرد و ادامه داد: «جایی برای پنهان کردن خودشون و طلاهاشون.»
تدی صندوقهای بزرگی را در ذهنش مجسم کرد پر از سکههای طلا که از لبهٔ صندوقها به زمین میریختند.
بعد دچار دریاگرفتگی و حالت تهوع شد. شدید و پشت سر هم. مایعی به سیاهی قیر از دهانش بیرون میریخت و از لبهٔ قایق به دریا. این موضوع مایهٔ شگفتی پدرش شد، چون تدی چند ساعت بعد از آغاز سفرشان دچار دریاگرفتگی و تهوع شده بود و تازه آن هم هنگامی که اقیانوس صاف و بیحرکت بود و در آرامش و سکون میدرخشید. پدرش گفت: «اشکالی نداره. برای هر کسی پیش میآد. دلیلی نداره از چیزی خجالت بکشی.»
تدی دهانش را با دستمالی که پدرش به او داده بود پاک کرد و سرش را تکان داد.
پدرش گفت: «مال این بالاوپایین شدنهای قایقه. گاهی اولش بهنظر نمیرسه خیلی شدید باشه، تا اینکه کمکم احساس میکنی یه چیزی داره از درونت بالا میآد.»
تدی باز هم سرش را به تأیید تکان داد. نمیدانست چگونه به پدرش بگوید بههم خوردن حالش ربطی به بالاوپایین شدنهای قایق ندارد، بلکه به خاطر اینهمه آبی است که دوروبرشان را، از هر سو تا چشم کار میکرد، فرا گرفته بود. اینهمه آب حتا میتوانست آسمان را هم در خود جای دهد. تا آن لحظه، هنوز متوجه نشده بود که او و پدرش اینقدر تنها هستند. سرش را بلند کرد و با چشمهای قرمز و اشکآلود به پدرش نگاه کرد.
پدرش گفت: «نگران نباش. حالت خوب میشه.» و تدی سعی کرد لبخند بزند.
پدر تدی در تابستان ۱۹۳۸ برای کار به یک قایق صید نهنگ پیوست و دیگر هرگز برنگشت. بهار سال بعد بود که امواج دریا قطعات باقیمانده از قایق را با خود به ساحل نانتسکِت (۴۸) در شهر هال (۴۹) آورد، جایی که تدی در آنجا بزرگ شده بود. تکهای از تیرک عقب قایق، یک چراغ خوراکپزی کوچک که نام ناخدای کشتی روی پایهٔ آن حک شده بود، قوطیهای سوپ گوجهفرنگی و سیبزمینی و چند تلهٔ معیوب و ازشکلافتادهٔ خرچنگ.
مراسم خاکسپاری چهار ماهیگیر را در کلیسای سَن ترزا برگزار کردند که پشت به همان دریایی داشت که در گذر زمان جان شمار زیادی از اعضایش را گرفته بود. تدی کنار مادرش ایستاد و به حرفهای نیکوی کشیش دربارهٔ ناخدا، معاون اولش و ماهیگیر سوم، ملوان پیری به نام گیل رِستاک (۵۰) که از زمان بازگشتش از جنگِ بزرگ ــ با پاشنهٔ پای دربوداغان و تصاویرِ ترسناکِ بسیاری در سرش ــ بارهای شهرِ هال را حسابی به وحشت انداخته بود، گوش داد. بااینحال، حالا که مُرده بود، متصدی یکی از همان بارهایی که گیل بهدفعات کافهاش را بههم ریخته و خسارات بسیاری به او وارد کرده بود، گفت همهچیز را فراموش کرده و کینهای از او به دل ندارد.
صاحب قایق، نیکوس کوستا (۵۱)، اعتراف کرد که پدر تدی را چندان نمیشناخته و در واپسین لحظات، بعد از اینکه یکی از افراد گروهش در اثر افتادن از روی کامیون پایش شکسته بود، او را استخدام کرده بود. آنطور که صاحب قایق میگفت ناخدا ضمانتش را کرده و گفته بود تمام اهالی شهر میدانند که او ملوانی کارکشته و خستگیناپذیر است. و آیا این بهترین تعریف و تحسینی نبود که میشد از یک مرد به عمل آورد؟
تدی همانطور که کنار مادرش روی نیمکت کلیسا نشسته بود، به یاد روزی افتاد که با قایق پدرش به آب زده بودند. آن روز را خوب به خاطر داشت چون بعد از آن روز دیگر باهم به قایقسواری نرفته بودند. پدرش بارها قول داده بود که باز هم به قایقسواری خواهند رفت، ولی تدی میدانست که پدرش تنها رعایت حال او را میکند چون نمیخواهد غرور پسرش بیش از این جریحهدار شود. پدرش هیچوقت به روی خود نیاورد که آن روز دقیقاً چه اتفاقی افتاده بود. ولی در راه بازگشت به خانه و حین عبور از میان حلقهٔ جزیرههای کوچک و بزرگ، درحالیکه جزیرهٔ شاتر پشت سرشان قرار داشت و جزیرهٔ تامپسون پیش رویشان، نگاه معناداری بینشان ردوبدل شده بود. سایهٔ ساختمانهای شهر چنان واضح و نزدیک بود که آدم گمان میکرد میتواند دستش را دراز و تارک برخی از ساختمانها را لمس کند.
همانطور که انتهای قایق نشسته بودند، پدرش با دست پشت گردن تدی را نوازش داده و گفته بود: «دریازدگی برای همه پیش میآد. بعضیها بهش عادت میکنن، بعضیها نه.» نگاهی که به پسرش انداخته بود، جای هیچ شکی برای تدی باقی نگذاشته بود که وقتی بزرگ شود به کدامیک از این دو دسته تعلق خواهد داشت.
برای رفتن به جزیره در سال ۱۹۵۴، باید از بندر بوستون سوار کشتی میشدند و از میان مجموعهای از جزایر کوچک و فراموششده ــ تامپسون و اسپکتکل، گِرِیپ و بامپکین، رینفورد و لانگ (۵۲) ــ عبور میکردند؛ جزایری که سطح صاف دریا را با درختهای بلند و استوار و سلسلهکوههایی به رنگ سفید استخوانی نشانهگذاری کرده بودند. بهجز شنبهها و سهشنبهها که کشتیِ باری آذوقه و ملزومات جزیره را با خود میآورد، رفتوآمد این کشتی هیچ نظم و ترتیب خاصی نداشت. روی عرشه بهجز چند ورقهٔ فلزی که کف کشتی را پوشانده بودند و دو نیمکت فلزی که زیر پنجرهها قرار داشتند، چیز دیگری به چشم نمیخورد. نیمکتها هم به زمین و هم به ستونهای تیرهرنگ و ضخیم در دو سو پیچ و مهره شده بودند. دستبندها، پابندها و زنجیرهایشان درست مثل تودهٔ اسپاگتی از تیرکها آویزان بودند.
آن روز کشتی بیماری را به مقصد بیمارستان حمل نمیکرد. تنها مسافرانش تدی و همکار تازهاش چاک آول (۵۳) بودند و بارش هم چند کیسهٔ برزنتی بود پُر از نامه و هدیه و چند جعبه ابزار و لوازم پزشکی.
تدی از همان ابتدا، سفر را در حالی آغاز کرده بود که روی کاسهٔ توالت زانو زده بود و مرتب بالا میآورد. آن پایین صدای پِتپِت موتور کشتی بلند بود و حفرههای بینی تدی از بوی چربناک بنزین و مهِ نمناکِ اواخرِ تابستان انباشته شده بود. بااینحال چیزی جز کمی آب از دهانش بیرون نمیآمد. گلویش پیوسته منقبض و منبسط میشد و شکمش هم از درون به دهانهٔ لولهٔ مریاش فشار میآورد. هوایی که به صورتش میخورد انباشته بود از ذرات بسیار ریزی که گویی به او چشمک میزدند.
آخرین عُقی که روی کاسهٔ توالت زد، همراه بود با بیرون آمدن تودهٔ هوایی که در سینهاش جمع شده بود. حالت تهوعش چنان شدید بود که احساس کرد چیزی نمانده تکهای از معدهاش از دهانش بیرون بیاید و کف زمین بیفتد. همانطور که روی زمین فلزی مینشست و به دیوار تکیه میداد و صورتش را با دستمال پاک میکرد، با خودش فکر کرد این آغاز خوبی برای یک همکاری مشترک نیست.
تدی چاک را در ذهنش مجسم کرد که در خانه برای همسرش ــ البته اگر همسر داشت؛ چون تدی چیزی دربارهٔ همکار تازهاش نمیدانست ــ از نخستین برخوردش با تدی دانیلزِ نامدار میگوید: «یارو از دیدن من خیلی خوشحال شده بود عزیزم، اونقدر که مرتب بالا میآورد!»
بعد از آن سفر کوتاهی که در کودکی همراه پدرش به دریا رفته بود، دیگر هیچوقت نتوانسته بود دریا را تحمل کند. دور بودن از سطح زمین، از مناظر زمین و یا حتا چیزهایی که میتوانست دستش را دراز و لمس کند بدون آنکه نگران ناپدید شدن دستش در آب باشد، هیچ لذتی برایش نداشت. به خود میگفت چیز مهمی نیست و زود میگذرد، بههرحال وقتی ناچارید حجم عظیمی از آب را پشت سر بگذارید، این تنها راهش است. ولی به این سادگیها هم نبود. حتا در زمان جنگ، این حمله به ساحلهای ناآشنا نبود که تدی را به وحشت میانداخت، بلکه آن چند متر پایانی بود که مجبور بود از محل لنگر انداختن کشتی تا ساحل را پای پیاده برود. با تلاش فراوان راهش را از میان آب باز میکرد، درحالیکه موجودات عجیبوغریبی به چکمههایش میچسبیدند و آرامآرام به بالا میخزیدند.
بااینحال، ترجیح میداد الان روی عرشه بود و در هوای آزاد با ترساش روبهرو میشد، تا این پایین؛ که به شکل بیزارکنندهای گرم و مرطوب بود و مرتب به اینسو و آنسو کشیده میشد.
وقتی سرانجام مطمئن شد که حالت تهوعش برطرف شده، شکمش از جوشوخروش افتاده و سرش هم دیگر گیج نمیرود، دست و صورتش را شست، به آینهٔ کوچکی که بالای سینک دستشویی آویزان بود و بخش اعظم آن در اثر نمک دریا که در هوا موج میزد دچار فرسایش شده و بخار زیادی هم رویش نشسته بود، نگاهی انداخت و سرووضعش را مرتب کرد. گرچه بهزحمت توانست خودش را در آینه ببیند، موهایش به سبک اداری کوتاه شده بود و هنوز میشد گفت کمابیش جوان است.
بااینحال میشد نشانههای جنگ و سالهای بعد از آن را در صورتش دید. کشش عمیق و دوسویهای که به کار و خشونت داشت، در چشمهایش موج میزد، چشمهایی که دُلورِس یکبار آنها را «بسیار غمگین» نامیده بود.
تدی با خودش فکر کرد: «من خیلی جوونتر از اون هستم که اینقدر خشن و انعطافناپذیر بهنظر برسم.»
کمربندش را طوری روی کمرش جابهجا کرد که هفتتیر کمری و غلافش روی باسنش قرار بگیرند. کلاهش را از بالای توالت برداشت و روی سرش گذاشت و لبهٔ جلوآمدهٔ کلاه را کمی به سمت راست کج کرد. گره کراواتش را هم سفت کرد. یکی از آن کراواتهای جلف و بُتهجقهای که چند سالی میشد از مُد افتاده بود، ولی تدی همچنان از آن استفاده میکرد چون یادگار دُلورِس بود. جشن تولدش بود و تدی در اتاق پذیرایی روی صندلی نشسته بود که دُلورِس از پشت سر به او نزدیک شد، کراوات را از جلو چشمهای تدی پایین آورد و دور گردنش بست. لبهایش را روی گلوی تدی و دست گرم و پرحرارتش را روی گونهاش گذاشت. دُلورِس روی پای تدی نشست و کراوات را از روی گردن تدی باز کرد. تدی هنوز چشمهایش بسته بود. میخواست عطر تن دُلورِس را حس کند، او را در ذهنش مجسم کند، اندامش را در خیالش خلق کند و همان جا در آغوش گیرد.
هنوز هم از عهدهٔ این کار برمیآمد، که چشمهایش را ببندد و دُلورِس را ببیند. ولی این اواخر گاه میشد که خاکستر سفید و دودهٔ آتش بخشهایی از وجود دُلورِس، از جمله نرمی لالهٔ گوش، پلکها و خطوط بیرونی موهایش را بپوشانند. البته هنوز آنقدر گسترش نیافته بود که بهکلی دُلورِس را محو کند. بااینحال، تدی نگران بود که گذر زمان کمکم دُلورِس را بهکلی از او بگیرد و تصاویری را که با زحمت بسیار در ذهنش ساختهوپرداخته بود، مثل چرخ آسیاب زیر بار سنگین خود خرد و لگدمال کند.
جزیرهی شاتر
نویسنده : دنیس لهین
مترجم : کوروش سلیمزاده
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۴۳۵ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید