کتاب « خاله بازی »، نوشته بلقیس سلیمانی
ناهید
حدود یک ماه از دیدار اینترنتیمان میگذرد. آدرس اینترنتیام را در مجله اساطیر دیده بود. مقاله را خوانده بود. احتمالاً دقیق، مقاله در باره زن در اسطوره آفرینش مانوی بود. سومین مقاله از سلسله مقالاتی که به تحلیل رابطه مرد و زنِ نخستین در ادیان و آیینهای مختلف میپرداخت.
وقتی ایمیلش را باز کردم، اول فکر کردم حتم یک مانویشناس دیگر، ادعاهایم را در خصوص پیوند جایگاه وجودی گِهمُرد (اولین مرد زمینی) و مردیانه (اولین زن زمینی) با فکر مرکزی دوبُنی بودن هستی در مانویت، زیر سؤال برده است. اثبات کرده بودم گِهمُرد با روشنی، نور و اهورامزدا مرتبط است و مردیانه، با تاریکی و اهریمن. ایمیلش با چند سؤال اساسی شروع شده بود. پرسیده بود: چرا با وجود این که زن تقریبا در همه آیینها و ادیان از مرد به وجود میآید، او را منشأ حیات میدانند، و اگر او منشأ حیات است، نقش مرد در این میانه چیست؟ و اگر مرد منشأ حیات نیست، به وجود آمدن زن از مرد چگونه باید تعبیر بشود؟ و چرا اصولاً در هیچ اسطوره خلقتی، اولین آدم از زن به وجود نمیآید، یا به عبارتی چرا اولین آدم، زن نیست و این تقدم زمانی خلقت مرد را آیا باید به تقدم ذاتی او تعبیر کرد؟
آخرین سؤالش ناگهان کل سؤالهای اساسیاش را به مشتی کلمه بیمعنی تبدیل کرد. سؤال این بود: آیا تو با مردیانه در اتاق ۲۰۷، ساختمان ۷ کوی دانشگاه تهران هماتاق نبودی و اگر بودی چندبار کمدت مورد سرقت او قرار گرفت؟
نه، کار لیلی نبود، او بیشتر از این که اهل کتاب و مطالعه باشد، به سینما و تئاتر علاقهمند بود، از آن گذشته وسواسی بود و از وسایل دیگران استفاده نمیکرد.
کار فروغ هم نبود. نه این که کمد و چمدان آدم از دستبردهایش در امان باشد، بلکه ذکاوت طرح چنین سؤالهایی را نداشت، از این گذشته او حالا باید جایی در دوقوزآباد همدان معلم باشد و در کار تدارک شوهر دادن دخترش که حالا هجده ساله است.
کار شهین هم نبود، برای او همه دنیا در اقتصاد خرد و کلان خلاصه میشد، حتم داشتم بجز کتابهای درسی و صفحه حوادث روزنامهها، هرگز یک صفحه مطلب جدی نخوانده بود.
خودش بود: حمیرا، کرم کتاب، شلخته، دزد یخچال طبقه دوم و گاه سوم، جوکر، احساساتی، فمینیست، آنارشیست، پسرباز و البته آیندهنگر.
آدرس اینترنتی عجیبی داشت: Dalileh – Mohtaleh@Yahoo.com بدون لحظهای تأمل نیرویی مستقیم از ذهنم وارد انگشتهایم شد و آنها را روی صفحه کلید به جنبش آورد. نوشتم: «علیک سلام.» حمیرا همیشه به جای سلام میگفت علیک سلام.
ایمیل بعدی را آخر شب باز میکنم: «علیک سلام. با شماره ۲۰۸۷۹۳۲ تماس بگیر.»
مسعود خوابیده است. سرشب بعد از خوردن شام، بدون این که مسواک بزند خوابید. حتما شب گذشته نتوانسته بخوابد، نمیدانم شماره را بگیرم یا نه؟ یک لحظه احساس میکنم حمیرا، همان حمیرای دوستداشتنی جایی در این شهر بزرگ کنار دستگاه تلفن نشسته و منتظر تماس من است.
شماره را با تأنی میگیرم، انگار مطمئنم شماره اشتباه میافتد. با وسواس یک کمسواد، دکمهها را فشار میدهم. هنوز بوق اول تمام نشده است که کسی از آن سوی زمان میگوید: «علیک سلام.»
دو بار به رسم آدمهای مهربان میگویم: «حمیرا خودتی.»
«نه دختر عمهام هستم.»
همان لحن، همان طنز، همان حمیرا.
تا برسیم به سؤالهایی که حتم در ذهن او هم وول میخوردند، بیش از ده بار احوال هم را میپرسیم، انگار هراس داریم از قلمرو آشنا و معمولی احوالپرسی شخصی خارج بشویم. بالاخره این اوست که میگوید: «چرا آهسته صحبت میکنی، نکنه اهل و عیالت خوابند؟»
«تا منظور از اهل و عیال کی باشد؟»
«شوهر و بچههایت.»
«شوهرم، آره، خوابه، اما بچه ندارم.»
«نخواستین یا اوس کریم نداد؟»
«ای…»
«بهتر، لااقل این جوری زمین هیچ حقی گردنتون نداره.»
حالا نوبت من است.
«خوب اهل و عیال تو چطورند؟»
برای لحظهای سکوت میکند.
میگوید: «اهل و عیال من…؟»
مکث میکند، بعد میگوید: «ای چی بگم؟»
«چیزی شده؟»
سکوتش طولانی است. با شنیدن صدایی که به نظرم یک آه کشدار است، بیتاب میشوم.
«چی شده حمیرا؟»
اول کمی فین فین میکند، بعد با لحنی سوگناک در حالی که به سختی صدایش را میشنوم، میگوید:
«یه حادثه اونا رو از من گرفت.»
حالا نوبت من بود که سکوت کنم، آه بکشم و بگویم: «وای خدای من.» و او بدون این که منتظر طرح پرسش من باشد بگوید: «یه تصادف وحشتناک توی جاده سلفچگان، هفت سال پیش.»
به جای فکر کردن به هر چیزی در آن لحظه، تنها به کلمه «سلفچگان» فکر میکردم و به ذهنم فشار میآورم تا جایش را در خطوط مراسلاتی ایران تشخیص بدهم، شاید به همین دلیل تکرار کردم: «سلفچگان؟»
ساز خودش را میزد و در حال و هوای خودش بود؛ نمیدانم ولی قاعدتا باید در آن لحظه به دیوار روبرویش خیره شده باشد.
«اون وقت هومن فقط پنج سالش بود.»
«متأسفم.»
«منوچهر درجا تموم کرده بود، اما میگن هومن چهل و پنج دقیقه بعد….»
«وای خدای من! توچی کشیدی؟»
«خودم مدتها بیمارستان بودم، کاش منم مرده بودم.»
نمیدانم چی بگویم، بغضی سمج در گلویم چنبره زده است، بالاخره بعد از سکوتی طولانی این اوست که میگوید: «ببخش ناراحتت کردم. هر چی بود گذشت، خوب تو از خودت بگو، کجا مشغولی، چه کار میکنی؟»
آمادگی پاسخ دادن ندارم، شاید به همین دلیل در پی ایجاد یک فضای تازه با همان لحن آشنای حمیرای شانزده سال پیش میگوید: «من که گفته بودم تو یه چیزی میشی، بالاخره نویسنده شدی، نوشتههات رو میخونم. قلم خوبی داری.»
«برای سرگرمی مینویسم، نویسندگی کجا و ما کجا؟»
«حتما دکترا را هم گرفتی؟»
«فعلاً نه، فوق لیسانس. تو چی؟»
«دکترای زبانهای باستان.»
«قبل از اون اتفاق دکترا گرفتی یا بعدش؟»
«کدوم اتفاق؟»
«همون حادثه تصادف.»
«هان….»
از کلمه «هان» امواجی منتشر میشود که از پس آنها ناگهان همان حمیرای کلک، مسخره و شوخ را بازمیشناسم.
«حمیرا نکنه من را گذاشتی سر کار؟»
قاه قاه میخندد، آن قدر بلند که ناخودآگاه از روی مبل بلند میشوم و به طرف اتاق خواب میروم، انگار نگرانم مسعود بیدار شود.
«خدا لعنتت کنه، داشتم میمردم.»
«ندارم.»
«چی؟»
«بچه و شوهر.»
«نداشتن فرق میکنه با آن قصه….»
«وقتی نداری میتونی قصهاش رو هر طور دلت خواست داشته باشی، نمیتونی؟»
«بمیری، آخه این هم شوخی بود؟»
«تو هنوز هم همان ناهید گیجی؟»
تا برسیم به فضای بعدی و پرسشهای بعدی، کلی ناسزا او بار من میکند و کلی فحش من نثار او میکنم.
بالاخره میپرسم: «خوب چکار میکنی؟»
«دعا به جان نیچه، هایدگر، میشل فوکو، ژاک دریدا و لیوتار.»
«برای چی؟»
«برای این که گذاشتنمون سرِ کار، اینجوری کمتر غصه میخوریم.»
«دیوونه!»
«این تنها خدمتی است که برای موج رو به پیشرفت پستمدرنیسم میتوانم انجام بدهم.»
تا برسد به این که استاد دانشگاه است و دنبال یک شوهر خوب به هر دری میزند، کلی متلک بار وضعیت فرهنگی و اقتصادی و سیاسی کشور میکند و تا به او بگویم که در مؤسسه مطالعات انسانی کار میکنم و شوهرم در صدا و سیما مشغول است، ساعت دوازده میشود و مسعود با سر و رویی ژولیده به آشپزخانه میرود، آب میخورد و منتظر مینشیند تا از این موقعیت جدید چیزی بفهمد.
بعد از یک هفته تلفنی صحبت کردن، بالاخره قرار میگذاریم مؤسسه با هم ناهار بخوریم. مانتو و شلوار قهوهای میپوشم و آرایش ملایمی میکنم. خانم صدقیانی میگوید: «چه ناز شدی.» احساس دختر بچهای را پیدا میکنم که مورد تفقد یک بزرگتر قرار گرفته است. میز کارم را سر و سامانی میدهم. مدام جای یک شاخه رز سرخ را توی گلدان کوچک گوشه آن خالی میبینم. وقتی از نگهبانی زنگ میزنند و میگویند خانمی با شما کار دارد، خودم را موظف میبینم مثل یک آدم چیزفهم به استقبالش بروم. به نظرم اول او مرا میشناسد که به سمتم میآید. روبوسی گرمی میکنیم اما حمیرا به روبوسی قناعت نمیکند دستهایم را میگیرد و سعی میکند نیم چرخی شادیوار بزند. تمام مدت نگران نگاه کنجکاو نگهبان و همکاران اداری هستم.
حمیرا انگار در یک برهوت، از پس یک نومیدی مطلق مرا یافته است، مرتب قد و بالایم را برانداز میکند و با صدای بلند از کمی چاق شدنم، کمی خانم شدنم و کمی آدم شدنم، حرف میزند.
تا او را آرام بکنم و وادارش بکنم از پلهها بالا برویم، چندین و چند بار به روی سراسر بشاش دکتر شفیعیان، که به اتاقک نگهبانی تکیه داده و تماشایمان میکند، لبخندهای بیمعنی میزنم.
وارد اتاق که میشویم، به نظرم اول گلدان خالی گوشه میزم را میبینم و بعد دسته گل قشنگ حمیرا را.
حمیرا مستقیم سراغ پنجره میرود، کرکره را میکشد و کلی نور داخل اتاق میریزد. میگوید: «حیف هوا سرده وگرنه پنجره را هم باز میکردم.»
درست لحظهای که نور وارد اتاق میشود، نیمرخ حمیرای آن سالها را میبینم که به نظرم کشیدهتر شده است. مانتو مشکی کوتاهی پوشیده و یک شال مشکی روی سرش انداخته است. طوری که چتریهای روی پیشانیاش خراب نشود. چیزی در چهرهاش تغییر کرده، ابروهایش باریکند و خط لبش بیش از اندازه پررنگ است، اما اینها باعث و بانی آن تغییر نیستند. به نظرم آن برق نگاه دیگر در چشمهایش نیست، برقی که مردها را، از مسافرکش تا استاد دانشگاه، دستپاچه میکرد.
کتاب خاله بازی
نویسنده : بلقیس سلیمانی
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۲۴۰ صفحه