معرفی کتاب « داستان سیاهکل »، نوشته ناصر وحدتی
پیشسخن
«داستان سیاهکل» را طی پنج سال «۶۵-۱۳۷۰» در کنار کار و زجر و زندهگی، کتاب و سینما و موسیقی نوشتهام که پیشتر بنا بود با ترکیبی که اکنون پیش روی شما است چاپ و منتشر شود. اما متأسفانه بنا به دلایلی دو بخش این رمان با پنج سال فاصله از هم اجازهٔ انتشار گرفتند که انتشارات محترم نگاه این دو بخش را در دو کتاب جداگانه «خوندشت ـ ۱۳۷۴» و «روی خوش زندگی-۱۳۷۶» چاپ و منتشر کرد. و اکنون پس از یازده سال این رمان شکل راستیناش را یافته است! «داستان سیاهکل» را در زمرهٔ ادبیات گیلان تلقی کنید که در آن «خوندشت» را براساسِ زندهگی مردمانِ هشتاد سالِ پیشِ گیلان با آمیزهای از اخلاق، فرهنگ، موسیقی، رنگ، عشق و مرگ نوشتهام که این یک عشق را به پایاش نشستهام با عاشقانی چون ستار، ریحان، بنفشه، داریوش تا هیبت و صفر و حیدرخان دیلمی و کاسمار و پیلاقا! آنچه هم که از زندهگی و مبارزات حیدر نوشتهام مبتنی بر گفتگوی حدود پنجاه نفر از همعصرانِ فرهیختهٔ او است که از اعیانِ سیاهکل میتوان غلامحسین مرزبان، محمدرضا دهپور، سیروس عضدی دیلمی و از گیلکهای شالیکار و هوشمند خورشید وحدتی، اکبر وحدتی، محمدعلی حسینزاده، محمدعلی اوزی، صفر نظری فشتالی، حسن جوادی چولابیو سکینه شاداب محصلی را نام برد.
در «روی خوش زندهگی» با زبانی دیگر با الهمانهای بیشمار به حضور و شکلگیری مدرنیته در گیلان پرداختهام و سرانجام، آن بخش از حماسهٔ نوزدهم بهمن ۱۳۴۹ سیاهکل را، که جلوی چشمان من اتفاق افتاد، قیامی روشنفکریـ دانشجویی و گیلانی تلقی کردهام، زیرا که بهرغم حضور چند رزمنده از شهرهای دیگر ایران، بیشتر جانبرکفان این گروه گیلانی و بهویژه لاهیجانی بودند.
در این کتاب با کنار زدنِ شانههای بسیاری از آدمها، ورق زدنِ بسیاری از کتابها، ورقپارهها و روزنامهها به عاشقترین انسان این بخش رسیدهام و او را در حیاط مدرسهای در سیاهکل یافته ام که گفت نامام ایرج نیری است!
در آخر اشاره به دو نکته ضروری است! اول اینکه به دلیل روایت بسیاری از اتفاقهای پیشآمده، پاساژهایی فراهم آوردهام که در آن به موازین کلیشهای کمجان و کهنهٔ فنِ داستاننویسی بیاعتنا ماندهام و بیشک بهانهای بهدستِ منتقدینِ جزماندیش دادهام! دوم اینکه چون در «خوندشت» دوران پیشمدرن را کاویدهام بهناچار تعدادی واژهٔ گیلکی را که کمتر معادل فارسی آنها پیدا میشود، در متن در گیومه و در انتهای کتاب با معادلِ فارسی آن آوردهام.
شیرین باشید، شیرین بمانید و برای شیرین شدنِ همهٔ مردم جهان هیچگاه از پای ننشیند، ننشینیم! ورق بزنید، شروع به خواندن کنید، لطفن!
کتاب اول:
«خوندشت»
پیشتر هم او را دیده بود.
بارها وقتی با گیلهمردانِ «لیش» به «ایل جار» میرفت از حیاط خانهٔ آنها رد میشد و در عروسیهای لیش و «موشا» بسیار او را دیده بود، عینِ خیالش نبود!
اما این بار با تن و جانش حس کرد که نگاه او جورِ دیگری است!
حتا شرم از مادرش نکرد که با ریحان به بازار آمده بود.
زرافشان وقتی دید ستار با نگاهاش میخواهد دخترش را افسون کند با لبخندی معنادار گفت:
«هی! آ ستار… کجایی پسر! حالِ مادرت چطور است… امروز برای خرید به بازار میآید یا نمیآید؟»
و ستار خودباخته، یککه خورده، خجالتزده، چشم از چشمان خمار و عسلی ریحان کند و گفت:
«هه… نه عمه خانم نمیآید… امروز… من خرید… میکنم»!
بازار با دکانها و آدمهایش از وسط روز گذشتهاند و همه جور دیگری شدهاند برای ستار. نگاه ریحان چنان آشوبی در او افکنده است که جز سراسیمگی و گیجی در تن و جانش چیز دیگری باقی نگذاشته است! چه بکند! چه کار بکند ستار! یعنی فکر میکند باید یک کاری بکند!
برود دنبالشان به کوچهٔ ماهیفروشان که آنها به همان سمت رفته بودند… برود ببیند، درست دیده است که از روی عشق و خواستن نگاهاش کرده بود ریحان! یا همینجوری ناخواسته بود آن همه طنازی!
اما اینکه درست نیست، زرافشان را امکان دارد دلخور کند این حرکت! یعنی حتمن خواهد گفت چرا پسرِ پیلاقا، آدمِ آبرومند لیش، دنبال ما راه افتاده است! شاید هم رو بزند و چیزی بگوید! که آنوقت چیزی برای آدم نمیماند!
پس چه باید بکند ستار! و به کدام بهانه یکبار دیگر و از صدقِ دل نگاهاش کند تا ببیند درست دیده است ناز را، یا نه!
راه دیگری هم دارد! همین فردا به یاوری برود به شالیزار آنها! آنقدر شالی درو کند تا بیتاب شود از تشنگی! آنوقت ریحان آب خنک برای او ببرد و صدایش کند:
«ستار… ستار جان…!»
و ستار وقتی کمرش را راست کند، ریحان را ببیند، «پیش چتری» را کج زده است بر گرهِ برآمدهٔ چارقد مشکی بالای پیشانی بلندش.
با پیراهن سفیدِ «دالبر» که آستیناش را تا زیر آرنج بالا زده باشد، با لبخند و نگاه دلپذیرِ امروزش، لیوانِ پر از آبِ خنک را به او بدهد و ستار لیوان را از دست سفید و نرمش بستاند. آنوقت سیر به چشمانش نگاه کند و ببیند نگاهِ او همانی است که امروز فکرش را میکرد!
اما نه، این که نمیشود. شاید پدر ریحان هم با او به شالیزار بیاید بعد شاید زرافشان آب خنک به شالیزار بیاورد. تازه این چه فکر و ذکری است، درو کردن شالی تمام شده یک ماه هم از پائیز گذشته است!
* * *
بازار با دکانهای پست و لتپوش و خردهفروشانِ دستفروش که از شهرهای دور و نزدیک با ارابه و درشکه به سیاهکل آمدهاند و بساطشان را چیدهاند و مشتریان را با صدای بلند صدا میزنند، ارباب و نوکر، گیلک و گالش، «کلایی» و هممحلی، از شناخت نیفتادهاند، قدرت درک موقعیتِ آدمها را ستار از دست داده است. حتا خودش هم نفهمید چطور از «اتاق صحرا» سر درآورده است.
کوجیلیها، کلامسریها، فشتالیها و پاشاکجیها را که سوار بر اسبانشان از دهنهٔ جادهٔ «کلهسر» در رفتوآمد بودند، میدید اما دیگر حسِ همخویشی در کار و «بیجار» را با آنها نداشت. سواران، دم اسبان را همچون گیسوی زنان بافتهاند تا در باتلاقهای راه که اسبان تا زیر شکم در گِل فرو میروند گلی نشوند.
همسران اربابها، بسیار شیک و زیبا، به همراه نوکرانشان که آنها را بار خورد و خوراکیهایی که از بازار خریدهاند کرده بودند، از چند قدمی او رد میشدند. اما دیگر آن حس احترام به کسانی که لازم بود به آنها احترام کند و کسانی را که به اجبار میبایست احترامشان میکرد، در او دیده نمیشد! هاج و واج یک گوشهای گیر آورده بود و همانجا نشسته بود و به نقطهای دور که در آنجا چیز بخصوصی را نمیدید، خیره شده بود.
حتا دوست و همسایهاش، داریوش را میدید به طرفش میآمد، اما انگار نمیدید و با این نوعِ نگاه بیاعتنایی پیشکش داریوش کرد که او این را فهمید. و فهمید ستار آن آدم همیشگی نیست.
اصلن اینطور، اینجا این گوشهنشینی، خودش معنی چیزی جز سردرگمی، پریشانی و پیش آمدن یک رویداد نامعلوم بود.
داریوش با حیرت گفت:
«هی ستار چه شده! تمام بازار را دنبالت گشتم، پیدایت نکردم، اینجا چه میکنی؟!»
ستار خودش را جابجا میکند و نگاهش را از همان نقطهای که چیزی نمیدید برمیدارد و با لیخندی کمرنگ به چشمان داریوش میدوزد. داریوش دوباره میپرسد:
«مگر با تو نیستم؟ چرا رنگت پریده؟!»
دوباره همان لبخند خشک بر لبان ستار که تازه کرک سبیل بر آن نشسته است مینشیند:
«چیزی پیش نیامده داریوش جان، همینطوری یککم حالم خوش نیست همین!»
نگرانی داریوش بیشتر میشود. از نظر او ستار اصلن آدم همیشگی نبود.
«یعنی چه، حالت خوش نیست، ناخوشی، طوری شده، تن و بدنت درد میکند؟!»
«نه، مریض نیستم گفتم که فقط یککم حالم خوش نیست!»
پیش از اینکه داریوش دست دراز کند و او را از روی ریشهٔ برآمدهٔ درخت آزاد انتهای «اتاق صحرا» بلند کند خود او بلند شد و با هم راهی شدند سمت بازار. و در بازار ابتدای جادهٔ لیش و ازبرم، جمعیت موج میزد و آنها بهسختی اسبانشان را از میان مردم به سمت لیش بیرون کشیدند. داریوش ستار را ول نمیکرد و مرتب از او میپرسید:
«یعنی من نباید بدانم چه شده که تو اینطور پریشان شدهای!؟»
«هنوز چیزی نشده داریوش جان، بعد، به موقع همه چیز را به تو خواهم گفت. فقط الان از تو خواهش میکنم، من را به حال خودم رها کن!»
* * *
همه چیز یعنی چه، کدام همه چیز. هنوز که خبری نشده فقط یک نگاه بود. که آن هم معلوم نیست همانی باشد که فکرش را میکند. آنوقت بیاید بین مردم جنجال کند که، دختر فلانی خاطرخواه من شده. دختره هم روحش خبر نداشته باشد. آبروریزی از این بدتر؟!
بازار و شهر را رد کردهاند و رسیدهاند به ابتدای لیش و ستار تازه یادش میآید که خرید نکرده است. یکمرتبه میایستد و دهنهٔ اسب را به سمت بازار برمیگرداند.
داریوش دوباره با نگرانی میپرسد:
«دوباره چه شده چرا برگشتی سمت بازار؟!»
«تو برو منزل داریوش جان. یادم رفت خرید کنم. تو برو بعد من میآیم!»
و نرسیده به بازار و در فکر و خیال اینکه فقط یکبار دیگر ریحان را ببیند، بهناگاه با زرافشان روبرو میشود که زنبیل اجناس خرید شده را بر فرق سرش نهاده بود و ریحان هر آن چیزی را که در زنبیل جا نشده بود به دست داشت.
زرافشان میزند به شوخی با ستار طوری که خودِ او مثلِ ستار و ریحان فهمیده است که موضوع از چه قرار است:
«ستار جان دوباره برگشتی به بازار… چیه پسر… چیزی گمکرده داری؟!»
ستار سرمستِ عشق، با تتهپته و خجالت گفت:
«یا… یادم رفت خرید کنم عمه خانم… بین راه به یادم آمد!»
خنده زیر لبان ریحان لغزید و چانهٔ تروتازهاش چین خورد. ستار دید گونههای چال افتادهاش به او، گفتند دیدی چه بلایی سرت آوردم!
این را ستار بهدرستی فهمید و استنباط دیگری از حالت دلپذیر صورت ریحان نکرد. پس دستپاچه از اسب فرود آمد.
ریحان خودش را به پشت مادرش کشید.
ستار گفت:
«عمه خانم اجازه بدهید، بار شما را من به منزل بیاورم، خیلی سنگین است!»
زرافشان با زیرکی گفت:
«نه نه… خاک بر سرم، دیگر چی، مگر امکان دارد.»
ستار میماند. آنها از او فاصله میگیرند. ریحان به طرف او سر برنمیگرداند. اما زرافشان دوباره برمیگردد و یکجوری مهر دخترش را در دل ستار افزون میکند و میگوید:
«به مادرت سلام برسان ستار جان!»
از حال و روز ستار حالا دیگر همه خبردار شدهاند. همهٔ اهل خانه. طوری که کاسمار حسابی نگران شده است:
«چرا غذا نمیخوری پسر؟!»
ستار با اخم گفت:
«این چیزهایی را که خوردم، مگر غذا نبود؟!»
کاسمار با دلجویی گفت:
«چرا غذا بود. اما دو سه روز است که خیلی کم میخوری، یکجور انگار از چیزی یا کسی دلخوری، افسردهای، حال نداری، قربانِ آن قددت بروم ستار جان، بلامیسر، چه شده پسر من نگران تو هستم عزیز دلم.»
ستار دوباره با غرور و رنگ باخته و بسیار حق بجانب و قدری عصبی پاسخ داد:
«نه بابا، خیلی هم خوبم!»
بنفشه خواهر ستار که از او دو سال کوچکتر است به مادرش گفت:
«من بگویم چرا برادرم اینطوری شده ننه؟!»
کاسمار میفهمد که او نمیخواهد حرفی جدی بگوید. اما فکر کرد شاید از ماجرایی که ستار را گرفتار کرده چیزی بداند. پس نه میگوید بگو و نه میگوید نگو. و این سکوت را بنفشه رضامندی مادرش تلقی میکند:
«برادرم یا عاشق شده یا مجنون، حالت دیگری امکان ندارد وجود داشته باشد!»
ستار با شوخی خواهرش بسیار بد برخورد میکند و محکم توی سرش میزند:
«خاک بر سرِ فضول!»
بنفشه صورت مهتابیاش را در هم کشید و هرچه سعی کرد نتوانست گریهاش را پنهان کند زار زد و با گریه از «گرم دورین» به شتاب به بیرون رفت.
بنفشه از دلربایی و زیبایی هرآنچه که کاسمار در باغ و بیجار از دست داده بود، یکجا داشت.
هربار کاسمار با دقت به او نگاه میکرد، یاد جوانی و زیبائی از دست رفتهاش میافتاد. هر وقت پیلاقا یا ستار با شطینتها و شوخیها و یا حتا ندانمکاریهای بنفشه با خشونت برخورد میکردند، به قلب کاسمار چنگ میزدند. کاسمار از کاری که ستار با بنفشه کرد بسیار عصبانی شد:
«این چه حرکتی بود کردی پسر! مگر صدبار به تو نگفتم، پهن گوسفند ناقافل آدم کشته است! مگر صدبار به تو نگفتم حق نداری دست به طرف بنفشه بلند کنی مگر صدبار نگفتم هیچ احدی حق ندارد به بنفشه چپ نگاه کند؟»
ستار شرمگین شده است و این را کاسمار فهمید. اما باز با تمرد گفت:
«چرا بدوبیراه میگوید. چرا میگوید من دیوانه شدهام!؟»
کاسمار گفت:
«مگر دیوانه شاخ و دم دارد. چند روز است نه غذا میخوری، نه خواب داری، نه آرام داری! دایم یک گوشهای نشستهای فکر و خیال میکنی. یعنی با این شرایط حق ندارد، چیزی به تو بگوید!؟»
کاسمار میبیند ستار از عمل خودش بسیار پشیمان شده است. پس اندکی لحناش را مهربان میکند:
«حالا زبانم لال نمیخواهم بگویم، دیوانه شدهای! اما این حرکات تو همه را به شک انداخته است که باید کاسهای زیر نیم کاسه باشد. مگر اینطور نیست؟ خوب حرف بزن، چیزی بگو مگر من مادرت نیستم ستار جان!!»
چه بگوید ستار! مگر تاکنون پسری در لیش توانسته و باید به مادرش بگوید که عاشق فلان دختر شده است.
پس نگاهاش را به جایی دیگر میبرد که آنجا چیزی نمیبیند.
کاسمار حسابی نگران میشود.
* * *
کاسمار و پیلاقا بهرغم سرد شدن هوا هنوز پشهبند میزنند و روی تلار میخوابند. کاسمار بسیار آرام و با نفس با پیلاقا صحبت میکند تا ستار و بنفشه که در «تلادورین» خوابیدهاند بیدار نشوند:
«از آن دوشنبهبازار تا امروز، پنج روز است که خواب و خوراک ندارد ستار. من که عقلم قد نمیدهد پیلاقا تو فکر میکنی چه اتفاقی ممکن است برای ستار پیش آمده باشد.
دوباره میگوید کاسمار:
«امروز بنفشه دو کلمه با او شوخی کرد، چنان زد توی سرش! که نور از چشمان من پرید!»
طنین صدای پیلاقا پشهبند را میلرزاند:
«سر بسرش نگذار من هم فهمیدهام، بچه که نیستم.»
کاسمار وقتی دید پیلاقا بسیار مسلط میگوید که میداند موضوع از چه قرار است، برمیگردد، بغلش میزند شیرین میگوید:
قربان مردم بروم الهی، بگو ببینم چه بلایی سر پسرم آمده! فقط یککم یواشتر حرف بزن. صدایت را بلند نکن بچهها بیدار میشوند. یککم یواشتر حرف بزن بلامیسر!»
پیلاقا دوباره اما یککم یواشتر گفت:
«سر به سرش نگذار، یک نفر پسرم را اسیر خودش کرده همین!»
کاسمار از یکطرف بهدرستی از گفتهٔ پیلاقا سر درنیاورده و از طرفی از بلند بلند صحبت کردن پیلاقا به ستوه آمده است… پس یککم از کوره درمیرود:
«بابا آن صدایت را بلند نکن یواشتر حرف بزن. کمتر هم لفظ قلم حرف بزن. اسیر کرده چیه، درست بگو ببینم چه شده؟!»
پیلاقا به پهلو و طرف کاسمار برمیگردد و دستش را ستون سرش میکند. همین که در تاریکـ روشن پشهبند کاسمار لبخند را بر لبان پیلاقا میبیند، خیالاش راحت میشود که چیز بدی نباید پیش آمده باشد.
پیلاقا خیلی آرام، همانطور که کاسمار خواسته بود حرف میزند:
«اسیر خودش کرده یعنی همان کاری که تو بیست سال پیش روز عروسی حسین قمری با من کردی، یادت میآید؟!»
لبخند در صورت کاسمار میدود و پیلاقا لبخندش را میبیند. به پهلو برگشتش فکر کاسمار را میدزدد که نکند موضوع منحرف شود.
پس دوباره جدی شد و گفت:
«تو را بخدا شوخی نکن، بچهها بیدار هستند، دو کلمه حرف حساب بزن ببینم!»
پیلاقا به آرامی گفت:
«به خدا حرف حساب میزنم. پسرم اسیر شده، عاشق شده فقط باید ببینم «لاکو» چه کسی است؟!»
«پووده» از بالای سرش رد شد. یکی از بچهها انداخت تا ستار مثل همیشه آن را در هوا بقاپد. بچههای لیش در «لات» «تابکش» بازی میکردند و وقتی دیدند سردستهٔ آنها ستار اعتنایی به «پووده» نکرد فهمیدند نباید حال و روز خوشی داشته باشد.
از «دشتکی» وسط «لات» رد شد و رفت نشست بالای آبکندش و شروع کرد به تماشای همان جاهایی که چیز بخصوصی نمیدید.
میدید برگِ درختان «کول» و «توسه» از شاخهها بر زمین میریزند. میدید، چند زنِ «بازارسری» از زیارت بقعهٔ لیش به سیاهکل برمیگردند، میدید یک گله اسب وسطِ «گندم باغهٔ» کمی دورتر از محل بازی بچهها، چرا میکردند. «کاکو» را میدید «درفک» را میدید که مثل الماس بر بام دیلمان میدرخشد در یک روز دلپذیر آفتابی
اما انگار هیچ چیز نمیدید.
کتاب داستان سیاهکل
نویسنده : ناصر وحدتی
ناشر: انتشارات نگاه
تعداد صفحات: ۳۱۹صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید