کتاب « دریاروندگان جزیره آبیتر »، نوشته عباس معروفی
عطر یاس
آرامش قشنگ
چقدر آرامش خانه را دوست دارد. کاش صدای سگ گاراژ به مغز آدم هجوم نیاورد. حتما روی دو پا بلند میشود و در سفیدی برف به چیزی چشم میدوزد و آنوقت پارس میکند. کاش محسن هم میتوانست یک قراضهای بگیرد که گاه و بیگاه بزنند بیرون. علتش این است که نمیتوانند پولشان را جمع کنند، همهاش خرت و پرت میخرند و آخرش هم هیچ چیز ندارند. تقصیر کسی نیست. روزگار نکبتی شده، آنقدر که آدم دلش میخواهد مدام به خاطرههاش چنگ بیندازد و آنجاها دنبال چیزی بگردد. یاد بچگیها و سایه بعدازظهر و توتهای کال روی آجر فرش، و صدای نامفهوم دورهگردها، انگار خواب بوده و حسرتش حالا به بزرگی یک حشره چسبنده روی سینه آدم میمانَد. یاد پنجرهای که باد مدام بازش میکرد، یاد اسکناسهای کوچولو، یاد پدربزرگی که معلوم نشد کی مرد…
به راهرو که رسید چادر را به گوشهای پرت کرد، بسته پوشک را همانجا گذاشت که وقتی محسن آمد ببیندش. بچه را روی تخت خواباند، پوشکش را عوض کرد، دستهاش را شست و به شام سر کشید. سماور را به برق زد، و دیگر چه کار داشت؟ خودش. جلو آینه نشست و با دقت به صورتش خیره شد. دستی به گونهها و چشمها برد. کمرنگ و ملایم، با سایهای سبزرنگ، همان طور که محسن میپسندد. تا محسن بیاید میتواند بنشیند و خودش را نگاه کند. فندک را هم سر شام بهش میدهد، میگذارد کنار جاسیگاری. یک چای داغ هم براش میریزد که سر حرف را خودش باز کند و مثلاً بگوید: «شبانهها خیلی خستهم میکنن. درسو سخت میفهمن.»
یک لبخند کافی است.
سرش منگ بود. شاید از خستگی باشد، یا صدای موتور ماشین که هی توی کله آدم میچرخد. چقدر شلوغ و سرد بود. چرخ ماشینها روی نرمه برف آبکی صدای چسبناکی داشت، و آدمها به شکل ارواح در روشنایی چراغها میلغزیدند. اگر یقه پالتو را بالا بدهند، کلاه شاپو سرشان بگذارند، دست در جیب با دهان باز و آن اضطرابی که در چهره همهشان موج میزند، میشوند شبیه همین تابلو بالای آینه؛ قشنگ است. آن تابلو گردبادش هم قشنگ است. زنی دارد در آن گردباد سرخ جیغ میکشد. آدم خیال میکند خودش است که دارد سبک میشود. محسن سلیقهاش محشر است. وقت بیکاری میرود خیابان منوچهری یا جلو دانشگاه بلکه یک نقاشی خوب پیدا کند و بیاید به این در و دیوارها بکوبد، اما به جاش کتاب میگیرد. حیف که حوصله ندارد زیاد بخواند، گاه اگر ورقی بزند. خسته و مرده یک گوشه مینشیند و هی چای و سیگار.
گفتم: «آزمایشگاه چای و توتون راه انداختهٔ؟»
با صدای خفهای گفت: «چه کنم؟»
گفتم: «پاشو بریم بیرون قدم بزنیم.»
گفت: «حوصله ندارم.»
گفتم: «پس یه فکری بکن، اینجور نمون.»
اصلاً دوست ندارم اینجور ببینمش. گفتم: «میخوای پاهاتو با آب گرم ماساژ بدم؟»
خیال میکند زحمتی دارد. یک لگن آب گرم میآورم، پاهاش را در آن میگذارم و همان طور که انگشتهاش را یکییکی در دستهام میگیرم بهش نگاه میکنم. چشمهاش را از من میدزدد و به سیگار پک میزند. بعد رفتهرفته حس میکنم دارد جان میگیرد.
آنوقت حوله آوردم، پاهاش را خشک کردم. گفت: «لیلی، اگه من تو رو نداشتم؟»
گفتم: «این مال تو.» و آدامسم را با نوک زبان چسباندم به لب بالایی که بردارد و بچسباند به پیشانیام. اما به دهن گذاشت و شروع کرد به جویدن. سرحال به نظر میآمد. بعد پا شد و روی پنجههاش نرمش کرد، لباسهاش را پوشید و گفت: «راه بیفت یک طرفی بریم.»
گفتم: «کجا؟»
گفت: «هر جا دلت خواست.»
حتا در برف یا باران فرقی نمیکرد کجا. وقتی برمیگشتیم کلی حرف زده و شنیده بودیم. آبمیوهای، چیزی هم خورده بودیم.
ساعت نزدیک هشت بود و محسن هنوز نیامده بود. صدای سگ گاراژ که بیامان پارس میکرد مثل ضربه چکش روی جمجمه تکرار میشد. شبهای دیگر گاه گاه صداش میآمد، اما نه اینجور. بهتر است سرش را به چیزی گرم کند، مثلاً یک نوار بگذارد که صدای این بیصاحبمانده را نشنود. اما صدای سگ میآمد.
به حیاط رفت، سه شاخه گل یخ که توی گلبرگهاش برف نشسته بود چید، در گلدان کوچولوی قهوهایرنگی گذاشتشان. سفره را پهن کرد و منتظر ماند.
صدای سگ آزاردهنده بود. بعضی وقتها هار میشود، اعصاب محسن را هم خراب میکند، بهخصوص تابستانها که در ایوان میخوابند، آنقدر واقواق میکند که آدم از خواب بیزار میشود.
گفتم: «بهش توجه نکن، ستارهها را بشمر.»
گفت: «تو وقتی به بچه میگی اون ستاره بزرگ مال باباست، پسفردا که بزرگ شد…»
گفتم: «هر چند که ما یه ستاره تو آسمون نداریم، اما افسانهست. ما هم که کوچیک بودیم همیشه یه ستاره واسه خودمون داشتیم.»
گفتم: «با این صدا واقعا نمیشه خوابید.» و سگ یکسره پارس میکرد. گفتم: «هفت برادرون.»
هوا گرم بود اما گاهی نسیمی هم میوزید.
گفتم: «اوایل، گاهی یه سینمایی، جایی…»
چراغهای خانه روبرو که خاموش شد، پیرهنم را پرت کرد روی نرده، و صدای سگ را از یاد برد.
به بسته بزرگ پوشک نگاه کرد که به زحمت آن را در کوچه روی برف کشانده بود و آورده بود. تمام راه با خود فکر کرده بود که چی بخرد. محسن گفته بود که هر چه دلش میخواهد بخرد، اما چی دلش میخواست؟ با سه هزار تومان فقط یک انگشتر کوچک میشد خرید. یک فندک هم برای محسن. چقدر سیگار میکشد! در هر زنگ تفریح دو تا، زنگ ناهار سه تا، و شب که میآید ته پاکت را در میآوَرَد.
میگفت: «ما که قراره توی بمبارون نفله بشیم، خب…»
پرسیدم: «چطور یکهو پولدار شدی؟»
گفت که پایه و گروه عقبافتادهاش را دادهاند. آنهم بعد از سه سال. گفت که تا بهحال این همه پول نگرفته بوده. چند قوطی رنگ و چند تا قلممو خرید، و افتاد به جان دیوارها. آشپزخانه را آبی کرد، اتاق خواب را صورتی، و هال را زیتونی. خب، میتوانستیم در و دیوار را رنگ نزنیم.
گفت: «رنگ کیلویی پونصد تومن، اما بهتر از اینه که از لکههای دیوار زجر بکشیم.»
سهم لیلی را هم داده بود و میخواست بقیه پول را برای هر سه لباس بگیرد و قرار بود که یک روز عصر بروند. حالا کی؟ شاید این هفته یا هفته دیگر.
تمام راه فکر کرده بود که میتواند یکی دو قلم لوازم آرایش هم بگیرد. محسن گفته بود هر چه دلش میخواهد بخرد. دلش خیلی چیزها میخواست، دلش میخواست یک سری از آن مجسمه نوازندگان را داشته باشد که در بازار کویتیها میفروشند. دلش میخواست اجاقگاز فردار بخرد. لباسشویی از همه چیز واجبتر بود.
با اینحال گفتم: «به کسی بدهکار نیستی؟»
گفت: «نه.»
هیچ وقت نمیخواهم بگویم که به من بدهکاری. انگشتر را هم نخریدم. پولم به ماشین لباسشویی هم نمیرسید. اما دستت درد نکند، محسن. سهم خودم را برای بچه پوشک گرفتم. تو که در خانه نیستی، تو که در آب سرد رخت نمیشویی. صبح با لباس اتوخورده تمیز میروی، و شب که میآیی یک عالم گچ روی لباسهات نشسته. با این دود گازوییل، سیاهی دور یقه را حتما باید با فرچه شست. تنت میکنی و راه میافتی. آدم حظ میکند. کاش میتوانستی مرا هم در کیفت بگذاری و با خودت ببری. وقتی نیستی آدم دلش میگیرد، از همه چیز خسته میشود و همهاش فکر میکند که یک چیز کم دارد.
گفتم: «محسن، تو فکر میکنی چی میخرم؟»
خیلی چیزها لازم داشت. یک سری از آن مجسمههای نوازندگان شاد که بگذاردشان روی باندها، کنار عکس محسن که پنج سال پیش چقدر جوان بوده، یا یک لباسشویی خیلی ساده، و یا حتا یکدست کت و شلوار برای محسن. اما تو تا بهحال در آب سرد کهنه بچه شستهای؟ آدم باید آنها را بچلاند و پهن کند روی بند، و به انتظار آفتاب بماند. قول یک ماشین لباسشویی را سه سال پیش دادهای و آخرش آنهمه پول را رنگ خریدهای و به در و دیوار مالیدهای. نمیگویم بد است، بهت برنخورد. اخم هم نکن.
بعضی وقتها با ابهت میگوید: «لیلی، قابل تحمل نیست.» صداش را کمی تغییر میدهد و خیال میکند که ازش میترسم.
گفتم: «چی رو نمیتونی تحمل کنی؟ منو؟ مثل دیوارها شدهم؟»
خندید. گفت: «تو رو هم صورتی میکنم.»
عقربههای ساعت روی هشت و نیم بود که محسن آمد. کیفش را گذاشت گوشه هال، و وقتی کتش را در میآورد، به پوشکها نگاه کرد. لیلی گفت: «سلام.»
«سلام. اینا مال ماست؟»
«آره. میدونی؟ خودمو از شر کهنه شستن خلاص کردم.» و با شوق به آشپزخانه رفت.
محسن گفت: «پس چرا کم خریدی؟»
حتما با دیدن آن همه پوشک جا خورده است. نکند ناراحت شده باشد؟ حال بچه را هم نمیپرسد. از آشپزخانه سرک کشید و دید که بیحرف در جای همیشگی به تلویزیون خاموش نگاه میکند. انگار از خستگی به نفسنفس افتاده باشد. سیگاری هم آتش زده بود. لیلی شام که میآورد گفت: «خستهای؟» اما محسن جوابی نداد. اخمهاش در هم بود و گرفتهتر از همیشه به نظر میآمد. حتا آن لبخند سرد موقع ورود از صورتش محو شده بود.
لیلی بسته کوچک کادویی را جلوش گذاشت: «برای تو خریدمش.»
«باز فندک خریدهٔ؟»
لیلی تلویزیون را روشن کرد و گفت: «از کجا فهمیدی؟»
محسن ساکت بود. انگار نمیتوانست غذا بخورد. با قاشق و چنگال ور میرفت.
لیلی گفت: «بازش کن ببین خوشت میآد؟» و کنارش دوزانو نشست و زیرچشمی نگاهش کرد. صدای پارس سگ میآمد.
«آره، خوشم میآد، من همه فندکهای دنیا رو دوست دارم. از فردا هر چی پول درمیآریم پوشک و فندک میخریم.»
لیلی یکباره حس کرد که توی دلش با همان آب سرد کهنه میشویند، چنگ میزنند و میشویند. واخورده به آشپزخانه رفت که چای بیاورد و فکر کرد که چرا اینجور شده؟ با کنایه حرف میزند. شاید هم زیادی خسته است. ممکن است از این که تنها بیرون رفتهام بدش آمده. خب، خودش گفته بود که بروم هر چه میخواهم بخرم. حتما خسته است.
یک لیوان چای جلو محسن گذاشت و گفت: «میخوای پاهاتو بمالم؟»
محسن گفت: «نه.» و شروع کرد به جویدن سر سبیلش.
شبهای دیگر میگفت: «لیلی، اون جعبه جادو رو بزن.» تلویزیون را روشن میکردم. میگفت: «بزن اون کانال.» میزدم. میگفت: «اون یکی.» میزدم. میگفت: «تلویزیون شما همین دو تا کانالو داره؟» میگفتم: «یکی هم هست که تو راهه.» میگفت: «مرتب چای برسون.» و من چای پشت چای، و او سیگار پشت سیگار. بعد هم با بچه سرگرم میشد و گاه گاه بالانس میزد که بچه را بخنداند. سربالا که میشد سبیلش سیاه میزد، و موهاش در آن متکای کوچک صورتی سیاه میزد. در پاچه شلوارش تخمه آفتابگردان میریختم، پا میشد، خود را میتکاند و بعد مینشست میشکست.
لیلی حواسش به صدای سگ بود. گفت: «چرا ناراحتی؟ اتفاقی افتاده؟»
«نه.» چایش را خورده بود و داشت سیگار میکشید. حتا سعی نکرد فقط همان یک بار سیگارش را با فندکی که لیلی براش خریده بود روشن کند. رفت از جیبش کبریت آورد. یک کلمه هم حرف نزد. آخرین دودش را تند بیرون داد، به اتاق خواب رفت و همان طور با چشمهای باز روی تخت دراز کشید. دست چپش را روی پیشانی گذاشته بود و گاه با صدای سگ گاراژ به جای نامعلومی بُراق میشد.
لیلی برای این که هاج و واج نمانَد سرش را به کارهاش گرم کرد. استکانها و ظرفها را شسته بود و در آینه راهرو یک بار دیگر به صورت خود نگاه کرده بود، گندمگون و قشنگ. خودش هم میدانست قشنگ است. به اتاق خواب رفت و لب تخت نشست. آنجا صدای سگ را نزدیکتر میشنید.
گفت: «چرا حرف نمیزنی؟»
محسن دستش را حایل چشمهاش کرده بود و سعی داشت بخوابد. گفت: «چی باید بگم؟» صداش رگهدار و سرد بود.
«به خاطر پوشکها ناراحتی؟»
«بذار بخوابم. صدامو در نیار.»
«مگه خودت نگفتی؟…»
«من که حرفی نزدم. برو باز هم پوشک و فندک بخر.»
صدای سگ آزاردهنده بود، انگار که حادثه شومی در راه است. لیلی گفت: «نمیدونم چرا صدای این سگه نمیبره؟ از سر شب تا حالا همین جور داره وق میزنه.»
محسن گفت: «پوشک میخواد.»
نباید این جور حرف بزند. آدم که عصبانی شد نباید هر چه از دهنش در آمد بگوید. کارش که زیاد میشود میزند به سرش، بیانصاف میشود. از زور خستگی نای نشستن و فیلم دیدن هم ندارد. خب، صد بار بهش گفتهام یک لقمه کمتر میخوریم. آدم به اندازه درآمدش خرج میکند. نرود شبانه. من هم اگر این پول را نداشتم غلط میکردم پوشک بگیرم. تازه برای… کاش آدم هیچ چیز نداشته باشد اما راحت باشد.
صدای سگ اذیتش میکرد. پا شد، بچه را توی ننو خواباند، چراغ را خاموش کرد و همان لب تخت دراز کشید. قلبش فشرده میشد. چیزی در راه نفسش بالا آمده بود و داشت خفهاش میکرد. چرا آدم بزرگ میشود؟ چرا بدبختی آدم روز به روز بیشتر میشود؟ محسن، به دور و برت نگاه کن، تنها تو کار نمیکنی، از صبح تا شب بچه به بغل باید توی صفها باشم، صف شیر که تمام شد، بروم توی صف سبزی و اگر وقت شد گوشت هم بگیرم. بچه هم که بچه است، نق میزند، گشنهاش میشود، بعضی وقتها هم سرش را روی شانهام میگذارد و میخوابد. میدانی خستگی یعنی چه؟ تا حالا توی صف ایستادهای؟
همه چیز حتا محسن و بچه هم داشتند از ذهنش دور میشدند. رخوت ملایمی در دستهاش جریان داشت. بچگیهای بسیار دوری را به یاد آورد که همبازیهاش با جیغ و فریاد به سر همدیگر میزدند. حیاط پر گل و درختی را به یاد آورد که کف آن با آجرهای چهارگوش فرش شده بود و لای درز آجرها چمنهای خودرو بیرون زده بود. و یک درخت ارغوان را به یاد آورد که از تنه تا تمام شاخههاش پر از گلهای ریز بود. و یک بازی بچگانه را به یاد آورد که هر بچهای تلاش میکرد شاه بشود تا حکم براند: «سبیل آتشین!» شاهی کوچولو که شلوارش را هم به زور بالا میکشید، وقتی آنجا مینشست خیلی قدرت داشت. همه ازش حساب میبردند و او داد میزد: «سبیل آتشین!» و بعد یک نفر دو انگشت شست خود را به بالای لب میگذاشت و با فشار چنان سبیلی ترسیم میکرد که انگار ورقه پوست را کنده است.
بس است دیگر، چقدر سبیل آتشین؟ اول سوزش تندی به پوست لب میافتاد و بعد سرخیاش میماند و آدم از درد گریهاش میگرفت. محسن، چقدر گریه خوب است. چقدر آدم سبک میشود.
دلش میخواست در همین حال بماند، بیآن که دنیا بگردد، بیآن که کاری باشد، غذا پختن، نفت کردن بخاریها، بچهداری، شستن کهنههای لعنتی. دستهات سرخ سرخ میشود، مثل لبو، و بعد تیر میکشد. یکباره بیاختیار از زور درد یکی از دستهات را توی دهانت میگذاری که آنقدر تیر نکشد. بعد تا سه روز هر چه میخوری یاد بوی بد آن دستهای خیس میافتی. تو که این چیزها را نمیبینی؛ «من پوشک لازم ندارم، من فندک نمیخوام، من لباسشویی نمیخوام، من هیچی، من هیچی، من هیچی…»
محسن گفت: «پس چی میخوای؟» و بعد پا شد نشست. انگار که چیزی یادش آمده باشد، و با حالت عصبی گفت: «اون پیرمردی که با هفت تا بچه میخواست دیپلم بگیره مرد. میفهمی؟ مرد. به خاطر یک گروه و پایه، به خاطر هفتصد تومن. اون وقت تو رفتهٔ پولاتو دادهٔ یه کیسه پوشک خریدهٔ؟»
دوباره خوابید و باز به سقف خیره شد.
«همونی که گفتی نگهبان اداره بهداریه؟»
سگ بیقراری میکرد، آنقدر که بچه نمیتوانست بخوابد. محسن گفت: «آدم آسایش نداره، اسمشو گذاشتهن زندگی…»
لیلی نمیخواست چیزی بشنود. همان طور که ننوی بچه را تکان میداد، با صدای بلند هقهق میکرد. و حالا نه برای خودش، برای پیرمردی که دربهدر دنبال یک گروه و پایه میدویده. میز اول مینشسته و هر چه توضیح میدادهاند، میگفته: «آقا بیزحمت یک بار دیگه این قسمت رو توضیح بدین.» برای پیرمردی که کلاه کاموایی سبز سرش میگذاشته، و همیشه خوابش میآمده است.
محسن گفت: «زنگهای تفریح سرشو میذاشت روی میز و میخوابید. تهریشی هم داشت، حدود شصت سالش بود. دیروز مریض شد، امروز مرد.»
لیلی گفت: «بچههاش بزرگن؟»
محسن گفت: «من مجبورم بیشتر کار کنم که شماها راحت باشین، اما نمیدونم چرا باید دو برابر کار کنم و دو برابر زجر بکشم. شاید تقصیر خودمونه. تو خوراک بچه رو حساب کن، ببین روزی صد تومن میخوره که برای شاشیدنش صدوبیست تومن خرج کنیم؟ ببین اصلاً به ما میآد؟ ما به زور صابون و خمیر دندون تهیه میکنیم. اما نمیتونیم پولمونو دور بریزیم. برای من فندک گرفتهٔ که چی بشه، لیلی؟ تو که میدونی من چهار تا فندک دارم. ای لعنت به فندک، لعنت به سیگار، لعنت به شبانه و روزانه. به قول علیزاده لعنت به شغل ما که از دار و ندار دنیا فقط شرفشو داریم…»
لیلی گوش میداد. بیآن که دیگر میلی به گریهکردن داشته باشد، گوش سپرده بود به محسن که هی بگوید، آنقدر که صبح اثری از شب پیش نمانده باشد. در نور سرخ چراغ خواب بالای آینه، با زنی که سرش را روی زانوهاش گذاشته بود و از گوشه چشم به او خیره شده بود احساس بیگانگی میکرد. انگار دو مجسمه سنگی حالا نیمبرهنه روبروی هم قرار داشتند، و پشت سر هر دو مردی حرف میزد و دود سیگارش را بالا میداد. از پنجره پشت، سایه برگها در هم میرفت و باز میشد. سگ گاراژ هنوز پارس میکرد، و صدای آژیر هم از جایی دور به گوش میرسید. نمیشد فهمید که سفید است یا قرمز. به هر حال چه فرقی میکرد؟ لیلی آنقدر از خود دور شده بود که نمیتوانست از جاش تکان بخورد. در نور سرخرنگ، زن آینه را میدید، و مردی را که هی سیگار میکشید و دستهاش میلرزید.
ناگهان صدای انفجار خانه را لرزاند، بعد سکوت شد و بعد صدای آژیر از راه دوری به گوش رسید. لیلی از توی آینه محسن را میپایید. میدید که دستهای محسن میلرزد، اما نمیخواست کاری بکند. چرا همیشه او پیشقدم باشد، یک بار هم محسن دستهای لیلی را بگیرد و بگوید: «فراموش کن.» اما محسن، مگر میشود فراموش کرد؟ پیرمردی پیش از این که دیپلم بگیرد مرده است، و هواپیماهای جنگی جایی را ویران کردهاند. غم کدام را باید خورد؟ به کی مربوط میشود؟ گفت: «تو هم راست میگی، حالا بگیر بخواب.»
محسن گفت: «مگه میشه خوابید؟» و یکباره پا شد: «باید برم ببینم این سگه از جون ما چی میخواد.»
لیلی گفت: «ولش کن، محسن.»
«آخه من چه گناهی کردهام که…» دنبال لباسهاش میگشت. نمیدانست شلوارش را کجا گذاشته است.
لیلی گفت: «میخوای با کی دربیفتی؟ با سگه یا صاحاب دیوونهش؟» محسن گفت: «باید ببینم صاحاب پدرسوختهش…» تند و تند لباسش را به تن کرد و بیرون رفت.
درگیر نشود یک وقت. تحملش را از دست داده، عصبی شده. چه کارش میشود کرد. به جهنم. هر چه شد شد. مثل خیلی از شبها میرود بیرون، به در گاراژ لگد میزند، هوار میکشد و بعد دست از پا درازتر برمیگردد و میگوید: «مردیکه سگباز، بیشرف، پفیوز.» و بعد با اخمهای درهم میخوابد.
بار قبل که محسن رفته بود صدای سگ را بخواباند، صاحب گاراژ گفته بود: «شما چیز کنید، توجهی نکنید. یا اصلاً پنجرههاتونو ببندید.»
محسن میگفت: «مردیکه دیوونهس. میگه برو خونه اقوامتون زندگی کن، حیف شما نیست تو این محل زندگی میکنین؟» و محسن بهش گفته بود که از دستش شکایت میکند. صاحب گاراژ گفته بود: «آره، چیز کنید، شکایت کنید. بگید که صاحب گاراژ هم آسایش نداره.»
گفتم: «کاش بهش میگفتی الهی سگمرض بیفته، اول خودت بمیری.»
محسن خندید. گفت: «میگه مهم نیست، در اروپا همه سگ دارن.»
صدای فریاد محسن و لگدهایی که به در گاراژ میزد محله را برداشته بود، و سگ بیشتر پارس میکرد. لیلی خوب که دقت کرد تهصدای دوری از آژیر را هم شنید. و حالا صدای گرومب گرومب قلبش هم بود. نمیدانست چه کند. احساس ناامنی و برهنگی میکرد. ژاکتش را از روی دسته صندلی برداشت و پوشید، رفت جلو پنجره و احساس کرد که دارد میلرزد. صدای آژیر واضحتر شنیده میشد.
بمب صدای وحشتناکی دارد، اما صدای آژیر کشندهتر است، انگار دارند دندانهای مغز آدم را چرخ میکنند. گفت سیبویه حکیم دم مرگ به فکر حل یک مسئله بود. نگاه به زندگی این مردم بکن، آنوقت با این حقوق رفتهای یک کیسه… با این حقوق، یکی از بستگان دور ما سالها پیش حقوق میخواند، پیرمرده هم که مرد، حالا توی این سر و صدا کجا میتوانی باشی؟ در را باز کن و بیا تو. موهات را نوازش میکنم، پتو را روی سینهات میکشم، نگاهت میکنم و میگویم: «عزیزم، حالا بگیر بخواب.» اما اگر بگذارند.
عطر یاس
به مهدخت صنعتی
حیاط بوی خاک نمناک و گلهای اطلسی و شاهپسند میداد. دور آن حوض گرد قدیمی خزه بسته بود، و حتما صدها ماهی کوچک زیر آن، جا خوش کرده بودند. پنجرهها باز بود، و سایه یک گربه از لب دیوار درست بالای پنجره اتاقها روی آجرها راه میرفت.
مادر کنار تخت چوبی سجادهاش را پهن کرده بود و نماز میخواند. در چادر سفیدش به نظر میآمد جوانتر شده است، و مثل همیشه آنقدر آهسته آهسته میخواند که انگار در دنیا هیچ کاری ندارد. بعد، آنقدر مهربان میشد که هر چه میگفتم میپذیرفت. و من همیشه دوست داشتم وقتی مادر نماز میخواند دراز بکشم و آسمان را نگاه کنم، بفهمم چرا مادر موقع نماز قدبلندتر از همیشه است، و چرا بوی یاس میدهد.
و حالا سالها بود که موقع نماز او را ندیده بودم. لحظهای در دالان هشتیمانند خانه ایستادم، و آنوقت یکراست به طرف تخت رفتم و لب آن نشستم.
میتوانستم یاد آن پسر کوچکی بیفتم که میپرید توی زیرزمین و بچهگربهها را یکییکی پرت میکرد بیرون و موهاش صاف بود. مادر نفرینش میکرد و جیغ میزد: «آخه با این زبونبستهها چیکار داری؟»
«دارم میارمشون بیرون.»
«چرا نمیری توی کوچه بازی کنی؟»
«نون میخوام.»
«بیا کوفت کن.»
«پول هم میخوام.»
انگار همین دیروز و پریروز بود که این لالهعباسیها و شمعدانیها باغچه را برداشته بود. عصرها میرفتم خانه همسایه دیوار به دیوارمان. این جهودها، یک دختر داشتند که اسمش آنت بود. لاغر و قدبلند، پریدهرنگ، با ابروهای پیوسته و انگشتهای باریک، حوصله عجیبی هم داشت، و به من ویولون زدن یاد میداد.
دلم میخواست یادم بماند وقتی مادر نمازش تمام شد ازش بپرسم این جهودها هنوز توی این کوچه هستند؟ مادرشان اسمش چی بود؟ طاووس. هنوز هست؟
عصرها طاووس میرفت سرکشی همسایهها، از این خانه به آن خانه و تا شوهرش، آقانجات، مغازهاش را ببندد و بیاید خانه، طاووس سری هم به خانه ما میزد. نقل میکرد که همسایههای روبرویی شام چی پختهاند، تهکوچهایها میخواهند دخترشان را بدهند به یک قناد، چه فیس و افادهای دارند! انگار شازده آمده دخترشان را بگیرد. اما بد هم نیست چون شیرینی و آجیل آقاداماد بالاخره به اهل محل هم میرسد. اصرار داشت اگر داماد را ببیند جلوش را بگیرد و بگوید آقاجان، اینجا توی این محل داری دختر میبری بیرون، تخمه آفتابگردان همسایهها یادت باشد.
عصرها که آنت تنها بود، من میرفتم آنجا. آنت ویولونش را میآورد و میگفت: «این جوری، ببین من چه جوری میزنم.»
گفتم: «آنت، این چیه؟»
دستم را پس زد: «دست نزن. اگه میخوای آدم بشی، اینو یاد بگیر.»
«آنت، تو از کی یاد گرفتهٔ که اینقدر قشنگ میزنی؟»
«از مادربزرگم.»
«آنت.»
آنت دستم را پس زد: «ببین!»
گفتم: «آنت، اذیتم نکن.»
دستم را گرفت، دندانهاش را بههم فشرد، جوری که بخواهد ویولون را به کلهام بکوبد. لحظهای نگاهم کرد و گفت: «خیلی خب، پس اول اینو یاد بگیر.»
گفتم: «یاد میگیرم، قربونت هم میرم.»
گفت: «داری کلافهم میکنی، مامانم حالا میآدش، هنوز هم شام نپختهم.»
گفتم: «دیوونهتم، آنت.»
آرشه لامذهب را روی سیمها میکشیدم و آنت چه نالهای میکرد: «لا سل دی یز لا سل دی یز لا سل دی یز سی، لا سل دی یز فامی فامی سل فامی ر می.» در مایه اصفهان روی سیم سوم.
حالا شیروانی خانه طاووس پیدا بود و آنتن صلیبی رادیوشان را جوری روی قبر گذشتهها کاشته بودند که انگار سی سال نگذشته و این چیزها اصلاً وجود نداشته است، هیچ وقت. انگار دوره بچگی و نوجوانی یک فیلم سینمایی به یادماندنی بوده که فقط نشانش دادهاند و آن را بردهاند.
آن روز، پیش مادر همهاش به گذشتهها فکر کردم که یک زمانی چهارده پانزده ساله بودهام، گاهگاهی برای آنت بستنی کانادافراست گرفتهام. و ما دو نفری در آن ایوان کوچولو بستنیها را خوردهایم، تمرین ویولون کردهایم، و بعدها وقتی آنت برای من چای آورده، دیدهام که لیوانهای بلوری بستنی را هنوز دارند.
آن روز پیش مادر به این فکر نکردم که بعدها وقتی هواپیما در باند دور گرفت و وقتی شیشههای قدی سالن فرودگاه توی هم دویدند، هواپیما بلند میشود و ساعتها بعد در فرودگاه نیویورک مسافرهاش را پیاده میکند. اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد که من هم بالاخره جزو این مسافران باشم، در آن سالن بزرگ سرگردان شوم، از آن همه شلوغی بگذرم، روی صندلی عقب یک تاکسی بزرگ لم بدهم و به موسیقی راک تندی که از رادیوش پخش میشود گوش کنم. کی به این چیزها فکر میکردم؟
مادر نمازش را سلام داد و گفت: «فریدون.»
با نگاهی به صورت مادر خالهای کمرنگ قهوهای و آن چروکهای قدیمی را خوب به ذهن سپردم که وقتی به سفر رفتم، با این چیزهای ظریف، زود یاد مادر بیفتم.
احساس کردم مادر بوی گل یاس میدهد. گفتم: «سلام، مادر.»
«سلام، چی شد؟»
«کارم درست شده، اما نمیدونم چرا باورم نمیشه.»
مادر مهر را بوسید. گفت: «همینجوره، کارای بزرگ آدم باورش نمیشه.» جانمازش را جمع کرد و گفت: «از زن و دخترت چه خبر؟»
«دیشب تلفن زدم.»
«نگار چطوره؟»
سیگاری آتش زدم و یکهو غم بزرگی توی سینهام چنگ انداخت؛ مثل سیگاری که ذره ذره تمام میشود یا آدم را تمام میکند. گفتم: «نمیدونم، پروانه میگفت خوبه. سه ساعت، چهار ساعت پای تلفن نشستم تا بگیرمش. گفتم نگار چطوره؟ گفت خوبه. اما مادر، یعنی چی که خوبه؟»
مادر نگران بود. سرش را جلو میآورد، میپرسید و با چشم انتظار میکشید، مثل همیشه. گفت: «خوندماغ که نمیشه؟»
«ظاهرا نه. چند روز پیشترها خونشو عوض کردهن. هر وقت هیجانزده میشه، خونشو عوض میکنن. پروانه میگه حالا بهتره.»
«رنگ و روی خودت هم پریده.»
«آره مادر، معدهم بدجوری اذیتم میکنه.»
«هندونه که برات خوب نیست، چای میخوری؟»
«نه، مادر.»
«شیر میخوری؟»
«داری؟»
مادر پا شد و رفت طرف اتاق. من ته سیگارم را پرت کردم توی باغچه. چند تا ماهی آمده بودند روی آب، و کف حوض پر از حبابهای کوچولو شده بود. کاری نداشتم جز این که به باغچه نگاه کنم.
از وقتی نگار مریض شد، زندگی روی خوشی به ما نشان نداد. من مدام شاگرد خصوصی داشتم و پروانه ناچار بود نگار را بغل کند و ایندر و آندر بزند. از این دکتر به آن بیمارستان. مدتی هم بستریاش کردیم اما فایدهای نداشت. عاقبت دکتر گرانسایه به من گفت: «وقتتونو اینجا تلف نکنین، ببرینش خارج.»
گفتم: «دکتر جون، آخه چه جوری؟»
گفت: «نمیدونم، اگه بچهتو میخوای زندگیتو بفروش، ببرش.»
و من بیشتر دلم از این میسوخت که نگار لطمههای زیادی خورده بود. از چهار سالگی عینک میزد و چشمهاش از پشت آن شیشههای ضخیم حالتی التماسآمیز داشت، لاغر و رنگپریده بود و شبها یکجا دراز میکشید و راهرفتن و ویولون زدن مرا تماشا میکرد، بیآن که حرفی بزند.
دکتر میگفت: «اصلاً بهتون نمیآد بچه داشته باشین.»
گفتم: «دکتر جون، من چهل سالمه.» و بعد ازش پرسیدم: «شما ازدواج نکردهین؟»
گفت: «نه، من مطب دارم.»
خندیدم و گفتم: «من هم گاهی ویولون درس میدم، اما دکتر، یه فکری به حال ما بکن.»
گفت: «ببرش.»
پروانه و نگار جزو آخرین دسته ایرانی به آمریکا رفتند و حالا چهار سال میگذشت. عکسی هم ازشان دارم که در باغچه خانهشان در نیویورک به درختی تکیه دادهاند. پروانه عینک زده، موهاش را فر کرده، با آرایش تند، دامن بلند و بلوز بیآستین صورتی. و نگار سراپا جین پوشیده است. در همان خانهای که اصلاً فکرش را نمیکردم یک روز بتوانم ببینم. اما خیلی دلم میخواست لااقل یک بار دیگر نگار را ببینم، صورتش را توی دو تا دستهام بگیرم و زل بزنم به چشمهاش، و ازش بخواهم مثل لحظه خداحافظی، سرناد شوبرت را با پیانو برام بزند.
مادر میگفت: «خودتو اینجا اسیر کردهٔ که چی؟ پاشو یه سر برو اونجا ببین چه میکنن.»
میگفتم: «اولاً که ویزا ندارم، ثانیا ماه به ماه نامهشون میآد. حال نگار هم که خوبه، خونشو عوض کردهن. چند وقت به چند وقت تلفن هم میزنم یه حالی میپرسم. تازه، دارم تلاش میکنم خودمو بازنشسته کنم.»
مادر میگفت: «سی سالت که پر نشده. چه جوری میتونی؟»
میگفتم: «واقعیتش اینه که بیشتر از سی سال کار کردهم و مدرک ندارم. دارم یه کارایی میکنم. قراره چند وقت دیگه کنسرت خداحافظی بدم.»
مادر همیشه حرف خودش را میزد. میگفت: «آدم زن و دختر جوونشو میفرسته ولایت غریب؟»
«مادر، اونجا آمریکاست. آمازون که نفرستادمشون.»
«بنویس بهشون که برگردن.»
«پروانه دیگه نمیخواد برگرده، حق هم داره.» و در یک سکوت ناگهانی فقط توانستم بگویم: «دیگه برنمیگرده.»
«تو بخواه که برگرده. مگه شوهرش نیستی؟»
«هستم، ولی نه قانونا. طلاقنامه فرستادهم که اقامتشو درست کنه.»
مادر سرش را جلو آورد. لحظهای خیرهام شد و با عصبانیت گفت: «چیکار کردهٔ؟»
گفتم: «مصلحتی. این کار مصلحتی بود، مادر. وکیلش گفته.»
پروانه آنجا همه وقتش را گذاشته بود برای نگار. سر ماه هم نامهای برای من مینوشت، مرتب. مینوشت که نگار روز به روز بهتر میشود، دلشان لک زده برای غذاهای ایرانی، اوضاع جنگ نگرانشان کرده، حال مادر چطور است؟ یکی از دوستان قدیم آنجا آرایشگاه باز کرده، یک هفته رفتهاند آبشار نیاگارا را دیدهاند، و از این جور چیزها. من خوشحال میشدم و گاهی بهشان تلفن میزدم.
پروانه مینوشت که ترجیح میدهد تلفن نزند، چون پولشان به این چیزها نمیرسد. آنجا گرانی بیداد میکند، باید برای هر چیزی مالیات داد، هزینهها بالاست و خلاصه این که: «پول بفرست، فری.»
مادر لیوان شیر را جلوم گذاشت و گفت: «شیر گاوه. مشدعلی میآره، یادت نیست؟»
یادم بود. هنوز هم هست. صبح زود مشدعلی با دوچرخه راه میافتاد زیر بازارچه نایبالسلطنه و کوچه امامزادهیحیی و میدان شاه و محله جهودها. آنجا همه صدای بوق بَبوی سیاه مشدعلی را میشناختند و کاسه بهدست بیرون میدویدند.
مادر گفت: «یادش بخیر.»
گفتم: «چی؟» و نگاهش کردم. ذهنم یک جا نمیماند، فکر میکردم یک چیز مهمتری هم هست که باید به آن فکر کنم، غم و غصه نگار. دار و ندارم را فروخته بودم و برای پروانه فرستاده بودم که نگار را معالجه کند، اما نمیدانستم آخرش چه میشود.
مادر گفت: «خونه رو تحویل دادی؟»
سیگاری آتش زدم: «آره، محضر هم رفتم.»
گفت: «چیه هی اینو میکشی؟ شیرتو بخور.» و زل زد به چشمهام.
نگاهم را دزدیدم. گفتم: «با این حالم توی این مدت همهش محضر بودهم، یا به خاطر خونه، یا به خاطر ماشین، یا به خاطر پروانه.»
مادر گفت: «خونههه از دستت رفت، مادر.»
گفتم: «بهت گفتم که، برمیگردیم باز میخریم.»
گفت: «کجا میتونین خونه بخرین؟ خونههه از دستت رفت، ماشین از دستت رفت، زنت از…» و دیگر ادامه نداد.
از گوشه چشم نگاهی تند بهش انداختم: «کجا زنم از دستم رفت؟ چرا بیخودی هی چیز میکنی، مادر؟ صد بار تا حالا گفتهٔ. گفتم که، مصلحتی یه کاری کردهیم که پروانه بتونه اقامت بگیره.»
مادر هیچ وقت کوتاه نمیآمد: «خونه به اون خوبی، شوفاژ، تلفن، اونهمه اثاثیه…»
«بالاخره چاره چیه؟»
اما مادر راست میگفت. خانه ما درست روبروی پارک ساعی بود. هفت اتاق داشت، چهار تا پایین و سه تا بالا. طبقه بالا را اجاره داده بودیم. طبقه پایین دست خودمان بود. همان دم در اتاق اولی مال خودم بود. با سه قفسه پر از کتاب، و عروسکهای نگار. یک پیانو شیمل هم داشتیم. دور تا دور مبل راحتی گذاشته بودیم و یک ویولون قدیمی هم کنج اتاق روی یک تارعنکبوت مصنوعی به دیوار نصب شده بود.
شاگردهام میآمدند آنجا، درسی میدادم، گپی میزدیم و چای میخوردیم، درآمد خوبی هم داشت. اوایل همه چیز آرام پیش میرفت اما بعدها پروانه حساس شده بود. به بعضی از دخترها حسادت میکرد، توی تلفن بهشان دریوری میگفت یا جواب نمیداد، در خانه را براشان باز نمیکرد، و از اینجور کارها. میگفت: «کاش آدم هیچی تو زندگیش نداشته باشه اما شوهرش مال خودش باشه.» میگفت: «من چیزی ازت نمیخوام. فقط این ایکبیریا رو نیار توی خونه من.»
گاه دست نگار را میگرفت و او را میبرد پارک، به خاطر بعضیها که عطرهای تند میزدند یا بلند بلند میخندیدند.
میگفت: «تو دله شدهٔ جونم، دست خودت هم نیست.»
مادر گفت: «حواست کجاست؟»
سرم را بلند کردم و تنها توانستم بگویم: «چی؟»
مادر گفت: «بالاخره عازم شدی؟» به صورتم زل زد و سرش را آرام آرام تکان داد.
گفتم: «آره، سهشنبه صبح پرواز دارم. از راه توکیو.»
مادر گفت: «یه چرخی اونجاها بزن، دست زن و بچهتو بگیر بیار. مملکت خودتون، خاک خودتون…»
گفتم: «ببینم چی میشه. میدونی، پروانه اونجا زندگیشو پهن کرده، یه خونه گرفته، من هم با این حالم یه گوشه آرومی وقتمو میگذرونم دیگه، یه روز هم میآم تو رو…»
حرفم را برید: «چی با خودت میبری؟»
اما من که چیزی نداشتم. دار و ندارم را فرستاده بودم برای پروانه. میگفت: «پول بفرست، فری.»
«الو، الو، من اینجا وضعم زیاد خوب نیست. قبض تلفن سرسامآور میآد. موتور ماشینم سوخته بود، کلی پول تعمیر دادم. حالا هم اصلاً حالم خوب نیست. معدهم خونریزی کرده بود یه مدت بیمارستان بودم.»
«اون سرویس چینی و کریستال و اثاثای اضافی رو بفروش. چاره چیه؟»
«باشه، میفرستم، واسه من کاری کردی؟»
«چی؟»
«واسه من چیکار کردی؟»
«نگران نباش فری، وکیله دنبال کارته.»
«خب دیگه، کاری نداری؟»
«الو، ببین، فری، پول یادت نره!»
«چقدر؟»
«سه هزار تا.»
«میدونی دلار چنده؟ شده صدتومن.»
«مهم نیست، فری. من اینجا یه زن تنها چه کار میتونم بکنم؟»
من گریهام گرفت. گفتم: «خیلی دلم براتون تنگ شده، احساس پیری میکنم، همهش نگران نگارم.»
پروانه گفت: «دیوونه نشو.» و من میدانستم وقتی این حرف را میزند چه شکلی میشود، لبهاش را جوری غنچه میکرد که دندانهاش دیده شود. چشمهاش را کمی میبست و با یک چرخش در تمامی بدن از اتاق بیرون میرفت.
گفتم: «بعد از عمل جراحی روز به روز وضعم خرابتر میشه. ضعیف شدهم، موهام داره سفید میشه.»
«چه شکلی شدهٔ؟»
«نقرهای و سفید.»
«این چیزا به عمل جراحی مربوط نمیشه، فری.»
«غذا نمیتونم بخورم، زرت و زرت سیگار میکشم.»
«مواظب خودت باش.»
دلم میخواست باز گریه کنم. اما خودم را نگه داشتم. گفتم: «پروانه، توروخدا نگار چطوره؟»
«دیوونه نشو، فری. خوبه، کلی چاق شده.»
«راست میگی؟»
«آره به جون تو.»
عکسش را هم فرستاد. همین عکسی که حالا توی جیب بغلم است. نگار دم یک رودخانه ایستاده و دارد به جایی اشاره میکند، دامن سفید و بلوز سبز تنش است، موهاش را هم دماسبی کرده. و پروانه پشت عکس نوشته که اقامتشان جور شده و به زودی برای من هم ویزا میگیرند. خوش باشی.
سه روز آخر را یا پیش دوستانم گذراندم یا در ایوان خانه مادر نشستم. زرت و زرت سیگار کشیدم و به دیوارها، شیروانی خانه طاووس، آنتن، و گربههایی که روی دیوار راه میرفتند نگاه کردم.
مادر میگفت: «چی با خودت میبری؟»
میگفتم: «هیچی، یه ساک.»
اما مادر کار خودش را میکرد. بیرون میرفت، میآمد، چیزی میگرفت و در دستمال میپیچید: «دست خالی که نمیشه بری. آلویی، پستهای، سبزیقرمهای.»
هم دلم میخواست زمان زود بگذرد، هم دوست داشتم دنیا همینجور ساکن بماند، آفتاب غروب نکند، مادر پیر نشود، و من مدام نگاهم به در و دیوار خانه باشد. عکس پروانه و نگار را از جیبم درمیآوردم، تاریخ و ساعت بلیت هواپیما را نگاه میکردم، بعد همهاش به این فکر بودم که چیز خیلی مهمی را فراموش کردهام. و هر چه به ذهنم فشار میآوردم یادم نمیآمد. اما به هر حال میبایست دل میکندم و روزهای آخر را با مادر میگذراندم. برای همین کمتر یاد پروانه و نگار میافتادم. میدانستم که چند روز دیگر میتوانم بی فکر ویولون، بیدغدغه تمرین در ارکسترسمفونیک، ساعتها در صندلی راحتی لم بدهم و در حیاط آن خانه که در عکس هست، روبروی پروانه از هر دری حرف بزنم، با نگار در خیابانهای اطراف پرسه بزنم، و گاهگداری یاد بچگیها هم بیفتم. یاد دختری به اسم آنت که فکرش به من آرامش میداد.
میخواستم همه وقتم را صرف پروانه کنم که خسته و دلمرده، حدود دو سال برای ویزای من دوندگی کرده بود. و عاقبت به خاطر روابط سیاسی دو کشور حسابی بور شده بود: «پوستم کنده شد، فری. ویزا نمیدن که نمیدن. خودت اقدام کن، فری.»
من هم تلاش کردم، از هر راهی که فکرش را بشود کرد. از راه یونان، دوبی، ترکیه، و بعدها یک نفر پیدا شد که میگفت میتواند ویزا و اقامت بگیرد. پنچ هزار دلار هم از من گرفت و غیب شد. اما راههای دیگر هم بود. هر کس خوب پیگیری میکرد موفق میشد. و بالاخره از طریق ژاپن آن هم به واسطه یکی از همکارهای سابقم ویزا گرفتم. این را هم خوب میدانستم که از رمق افتادهام و دیگر آن آدم سابق نیستم. غصه نگار و خونریزی معده کلکم را کنده بود، با آن اعصاب ضعیف که دستهام به رعشه میافتاد، و دنیا دور سرم میچرخید، حالا آنجا چه کار میتوانستم بکنم؟ گیرم هر روز صبح مسافتی پیادهروی میکردم، کمی در حیاط روبروی پروانه مینشستم، و یا اگر شد با نگار میرفتیم خرید.
تمام آن سه روز را به این چیزها فکر کردم. روز سهشنبه صبح بیآن که شبش خوابیده باشم، با همان دلهره و درد خفیف معده که به سراغم آمده بود حرکت کردم. مادر میخواست تا فرودگاه بیاید اما من قبول نکردم. صبحانه را هولهولکی خوردم، از زیر آینه و قرآن مادر رد شدم و به فرودگاه رفتم. ساعت هشت وقتی سوار هواپیما میشدم احساس میکردم درد معده لحظه به لحظه شدیدتر میشود، قلبم ناجور میزند، و عجیب خوابم میآید.
سرم را به صندلی گذاشتم و تا توکیو تمام وقت خوابیدم. فقط یک بار مهماندار هواپیما به سراغم آمد و گفت که اگر حالم خوب نیست بگویم، اگر چیزی میخواهم بگویم، اگر…
گفتم: «خیلی گرسنهم شده.»
مهماندار گفت که وقتی غذا دادهاند من خواب بودهام، ولی مهم نیست، برام غذا میآورد.
خوردم و باز خوابیدم. در آن لحظهها یادم نمیآید به چیزی فکر کرده باشم، هم به خاطر درد، هم برای آن تپش قلب و هم بیخوابی شب قبل، سعی کردم بخوابم. مسیر بعدی را هم همینطور، خوابیدم. و اصلاً به ذهنم خطور نکرد که سه روز تمام باید دنبال آن آدرس بگردم. از این و آن بپرسم و عاقبت بفهمم که پروانه با مرد درشتاندامی به اسم نادیلی اسکویین که معمولاً شلوار جین کوتاه میپوشد، موهاش بور است، و شباهت زیادی با کندی دارد ازدواج کرده است. من حتا عکس عروسیشان را دیدم. پروانه با لباسی سرتاپا ارغوانی دستش را در بازوی نادیلی اسکویین انداخته بود، و هر دو با لبخندی به پهنای صورت از پلهها پایین میآمدند. نگار هم گوشه عکس بود، داشت میخندید.
من همیشه عادت دارم به همه چیز و بیشتر چیزهای منفی فکر کنم. حتا گاهی وقتها که از خیابانی میگذرم، بعضی آدمها چیزی در ذهنم زنده میکنند که اگر به کسی بگویم ممکن است به من بخندد. فکر میکنم آن آدمی که دارد از روبرو میآید، حالا جلوم را میگیرد و دو تا کشیده میخواباند بیخ گوشم. و آن کسی که از پشت سر میآید با مشت میکوبد توی ملاجم. برای همین راهم را کمی کج میکنم. چیزهایی از این بدتر هم به ذهنم آمده، اما هیچ وقت فکر نمیکردم که پروانه با من چنین رفتاری بکند و انتقام بگیرد.
یک دختر آنجا بود که بلوز رکابی به تن داشت و دمپایی اسفنجی لایانگشتی پاش بود. همین که در را برام باز کرد مرا شناخت و گفت که نباید از شنیدن حقیقت جا بخورم، به هر حال روزگار اینجوری است. و گفت که پروانه و آقای نادیلی اسکویین رفتهاند سوییس.
گفتم: «ببخشین خانم، نکنه اشتباه میکنین.»
گفت: «نه، من شما رو از روی عکسهاتون میشناسم. نگارجون خیلی در باره شما با من حرف زده.»
گفتم: «حالا کجاست؟»
گفت: «با خانم پروانه رفتهن.»
بعد عکس عروسی پروانه را نشانم داد، بیآن که تعارفی بکند، با لبخندی ظاهرا مؤدبانه در را بست و رفت. من دوباره در زدم و به آن دختر گفتم که پروانه پیغامی نداده، و او گفت نه.
گفتم: «ببین دخترجون، شوخی که نمیکنی؟»
گفت: «چه حرفی!»
گفتم: «ببین، صبر کن، اگه سربهسرم میذاری عیبی نداره… اما دروغ که نمیگی؟»
گفت: «وا! چرا باید به شما دروغ بگم؟» و از این حرف من کمی ناراحت شد.
گفتم: «حالا من چه کار کنم؟»
گفت: «تشریف ببرید.»
من پشت آن در بسته احساس کردم که دیگر وجود ندارم. وقتی کنار درختی نشستم و سیگاری روشن کردم، فهمیدم که هستم اما نای راه رفتن ندارم. معدهام درد میکرد و عجیب خوابم میآمد. در خواب هم معدهام درد میکرد، صدای هورهور هواپیما توی سرم میپیچید، و حالت سرگیجه داشتم. در خواب هم معدهام درد میکرد و چون میدانستم که دارم خواب میبینم، ادامه دادم. رادیوها مدام موزیک پاپ و راک پخش میکردند، رانندهها با عصبانیت مرا اینور و آنور میبردند، همهاش تشنهام بود، و هر چه نوشیدنی میخوردم فایدهای نداشت.
یک شب آنجا توی خیابانی باریک که پر از آدمهای رذل و فاحشه بود، یک زن گوشتالو را دیدم که شلوارک قرمز پوشیده بود و آدامس میجوید. به دیوار تکیه داده بود و با یکی از این اراذل مشکیپوش حرف میزد. دو سه قدم جلوتر رفتم و عجیب احساس کردم شبیه آنت است. موقعی که نئون یک کاباره روشن و خاموش میشد، لحظهای توانستم او را ببینم.
گفتم: «آنت!»
چند نفر از یک ساختمان تختخوابهای چوبی شکسته را بیرون میآوردند. صبر کردم که بگذرند، بعد، دیدم آن زن آنجا نیست. چشمهام را مالیدم و آنطرفتر زنی را دیدم که شلوارک قرمز پوشیده بود، اما آدامس نمیجوید، سیگار میکشید و اصلاً شبیه آنت نبود. به یک سگ بیشتر شباهت داشت.
شهر عجیبی بود. آنهمه خیابان، آنهمه ساختمان، و من وقتی به آدمها نگاه میکردم میگفتم چطور به زندگی در آنجا ادامه میدهند، دلشان سر نمیرود؟ و عجیب خوابم میآمد.
صدای مهماندار هواپیما را شنیدم که میگفت اگر حالم خوب نیست بگویم، اگر چیزی میخواهم بگویم، و اگر…
گفتم: «خیلی گرسنهم شده.»
مهماندار گفت که وقتی غذا میدادهاند من خواب بودهام، ولی مهم نیست، برام غذا میآورد.
خوردم و باز خواستم بخوابم، اما این بار نتوانستم. دستهای رهبر ارکستر نمیگذاشت بخوابم. ناچار آرشه را روی سیمها گذاشتم و برای اطمینان نگاهی دیگر به پارتیتور انداختم. آن شب اجرای خداحافظی بود. عرق از شقیقههام میریخت، موهای جوگندمی صافم آمده بود روی ابروهام، گونه راستم میخارید، و قطره عرق آرام آرام سُر میخورد. میدانستم که وقتی چشمهای مردم به عضوی از صورت آدم باشد، آن را به خارش میاندازد. بهخصوص که آدم نوازنده ویولون اول باشد.
من نمیتوانستم تکان بخورم. نگاهم به نتها بود که مثل قطار از جلو چشمهام میگذشت و باز میآمد سر خط. یک لحظه فکر کردم که چقدر دلم برای پروانه و نگار تنگ شده. و فکر کردم تا ژاپن دوازده ساعت و از آنجا تا نیویورک حتما ده دوازده ساعتی راه باید باشد. بالاخره به زودی میبینمشان. چقدر بلیتها گران شده، شاید هم نه، اما خانه را خیلی ارزان فروختم. حالا اگر بخواهم آن را بخرم، در عرض همین چند روز باید دوبرابر پول بدهم، به جهنم، میخواهم چه کنم؟ اینها به کنار، مادر هم تنها میماند.
بغلدستیام پارتیتور را ورق زد، و باز قطار سریعالسیر نتها راه افتاد. با پروانه از دهلی به بمبئی میرفتیم. آن اوایل که هنوز نگار را نداشتیم. پروانه شب تا صبح در قطار کتاب خواند و روز بعد در هتل خوابید. من خوابم نمیآمد، از هتل بیرون زدم، و آنجا یک زن سیاهسوخته لببرگشته نپالی پیدا کردم که چشمهاش برق خاصی داشت. شصت روپیه هم بهش پول دادم و بعد سوزاک گرفتم. پروانه میگفت که دیگر دلش نمیخواهد آنجا بماند، ناچار شدیم برگردیم و تا مدتها با هم قهر بودیم.
دستهای رهبر آرام نمیگرفت، نتها تند میگذشتند و ویولون چه نالهای میکرد. بعد تکرار چند نت بود، و بعد تمام. آنوقت آنهمه تماشاچی کف زدند، از جا بلند شدند، گل پرت کردند، رهبر به اعضای ارکستر فرمان ایست داد، همه ما بلند شدیم، مردم باز کف زدند و گل پرت کردند. رهبر با من دست داد، صورتم را بوسید و دستهگل قشنگی به من تعارف کرد، و باز مردم کف زدند.
اوایل از آنهمه شور و هیجان احساس غرور میکردم، اما بعدها برام فرقی نداشت. از وقتی که نگار بیمار شده بود، بهخصوص از وقتی رفته بودند آمریکا، حتا اگر کسی کف نمیزد هم نمیزد. چه اهمیت داشت؟ عادت کرده بودم که آرشه لامذهب را روی سیمهای ویولون بکشم و صداش را دربیاورم.
یکی از شاگردانی که خیلی به خانه ما میآمد، اسمش هله بود. همیشه لباس مشکی تنش بود، موهاش را جور خاصی بالای سرش جمع میکرد، ویولون را روی بازوش میگذاشت، سرش را کمی کج میکرد و با لبخندی آرام انگشتهاش را روی سیمها میلغزاند.
میگفتم: «هله، چرا اینقدر منو اذیت میکنی؟»
میگفت: «من کی شما رو اذیت کردم؟»
یکی دو بار هم آنت به خانه ما آمد. و این رفت و آمدها همیشه ادامه داشت، اما پروانه زن باهوشی بود، همه چیز را میفهمید. میگفت: «فری، بس کن. توروخدا بس کن.»
من شاید متوجه نبودم که دارم توی دست زنها و دخترها چرخ میخورم. پروانه میگفت: «تو دله شدهٔ جونم، دست خودت هم نیست.»
رهبر ارکستر پشت میکروفون گفت که این اجرا به مناسبت سی و یکمین سالگرد نوازندگی و بیست و پنجمین سالگرد خدمت من برگزار شده و مردم باز برای من کف زدند.
آن شب باران میبارید و من همهاش به فکر پروانه و نگار بودم. احساس خستگی و بیماری همه وجودم را گرفته بود. نمیدانستم چه میشود، این که چطور در نیویورک دوام بیاورم، و این که حالا با این سن و سال، با این بیماری، آنجا به چه دردم میخورد، این که آنجا غیر از بازی گلف، تماشای اتومبیلرانی و یا مثلاً قدم زدن در پارک چه کاری از دستم ساخته است، برای همین یکی از شاگردهام به اسم آزیتا همراهم به خانه آمد و تا دیروقت آنجا ماند. بعد من به پروانه تلفن زدم و گریه کردم. گفتم: «پروانه، دارم میآم.»
«چه روزی پرواز داری؟»
«سهشنبه هفته بعد.»
«همه چیزا رو فروختهٔ؟»
«آره، حتا ویولونمو فروختم. دیگه میخوام گذشتهها رو جبران کنم. میخوام بیام پیشت، الو… الو…»
ارتباط قطع شد. و من در خواب و بیداری لحظهشماری میکردم. مهماندار هواپیما آمد بالا سرم، گفت: «شما حالتون خوب نیست؟»
گفتم: «چند ساعت دیگه مونده؟»
گفت: «نیم ساعت.»
گفتم: «یعنی الان در خاک ایرانیم؟»
مهماندار لبخندی زد: «بله، نیمساعت دیگه میرسیم به فرودگاه مهرآباد.»
و من باز خوابیدم. در آن مدت همهاش به این فکر بودم که بعضی وقتها آدم نمیداند خواب میبیند یا نه. آدم همه چیز را قاتی میکند. یک زمانی روی همین تخت، با مادر حرف میزدم، ته سیگارم را پرت میکردم توی باغچه و کف حوض پر از حبابهای کوچولو بود، و من کاری نداشتم جز این که به ماهیها نگاه کنم.
آنت میگفت: «اگه ویولون یاد بگیری، خیلی خوبه پسر.»
«آنت، بچهگربههامو دیدهٔ؟»
«نه.»
میبردم نشانش میدادم. توی زیرزمین با چوب و تخته براشان خانه درست کرده بودم. میگفتم: «میبینی چه خوشگلن.»
آنت میگفت: «تو نمیتونی ویولون یاد بگیری»
و چه اصراری داشت. به خانهمان که میآمد روی پلههای ایوان مینشست و میگفت: «مادر فریدون، اگه فریدون ویولون یاد بگیره یه هنری بلد شده.»
مادر میگفت: «بعدا یاد میگیره.»
آنت میگفت: «مادر فریدون، من میتونم یادش بدم.»
مادر میگفت: «نمیخواد یادش بدی، برو به کار و بارت برس، دخترجون.»
آنت میگفت: «من که نمیخوام ازش پول بگیرم، من میگم حیفه که یاد نگیره.»
میگفتم: «مادر، برم یاد بگیرم؟»
مادر میگفت: «خیلی خب، خیلی خب، ببر یادش بده.»
بعد ما به خانه آنت میرفتیم، آنت میگفت: «خب پسر، حالا انگشتاتو بذار اینجا، خب، حالا، آرشه رو بکش.»
و چه حوصلهای داشت. بعدها که من ویولون زدن را یاد گرفته بودم میگفت: «برای استاد شدن سیزده سال وقت لازمه. ویولون اینجوریه.»
گفتم: «حالا که خوب یاد گرفتهم، حالا چی میگی؟»
گفت: «این نت رو میذارم جلوت، بزن.»
من براش زدم. صفحه بعد را هم زدم. گفتم: «خوشت اومد؟»
آرشه لامذهب را جوری روی سیمها میکشیدم که آنت غشغش میخندید.
گفتم: «راضی هستی؟»
گفت: «حیف که ما نمیتونیم زن و شوهر بشیم.»
گفتم: «آره، حتما مادرم نمیذاره، چون تو پنج سال از من بزرگتری.»
بعدها که من رسما در ارکستر سمفونیک ویولون میزدم، گاهی با هم میرفتیم خالتوری، در عروسیها ساز میزدیم، و هر چه میگرفتیم نصف میکردیم. با آن اپل قراضهام، آخر شب او را مست مست میرساندم. و اگر حوصلهاش را داشتیم میرفتیم در کوچه باغهای شمیران، یک گوشه خلوت پیدا میکردیم و در آن هوای خنک حرف میزدیم.
آنت آن روزها یک هوا چاقتر و خوشگلتر شده بود. توی ماشین برام آواز میخواند، بعد گریه میکرد و آرایش چشمهاش با اشک راه میافتاد. ساعت دو بعد از نیمهشب او را میرساندم. طاووس خوابزده در را باز میکرد، آهسته حرف میزد که نجات از خواب نپرد، سرش را جلو میآورد و میپرسید: «چقدر گرفتین؟»
«نفری پونصد.»
«دستت درست، پسر.»
«طاووس، یه وقت مادرم بویی نبره!»
«مگه بچهای؟ چه کار دارم؟»
یاد این چیزها هم حالا بعد از بیست سال هیچ فایدهای نداشت. حتا با نگاه کردن به شیروانی قرمز خانه طاووس، و آنتن، و این چیزها بدتر عذابم میداد. بهخصوص که قرار بود تا سهشنبه بعد به آمریکا بروم و این چیزها را برای همیشه در ذهن بسپرم.
سر کوچه، طاووس را دیدم. مثل همیشه، چادرش روی شانهاش افتاده بود و سرشبی داشت داخل خانهاش میشد. چمدانم سنگین بود و معدهام درد میکرد. جلو در خانه ایستادم، دستی تکان دادم و گفتم: «طاووس، طاووس خانم.»
طاووس سرک کشید، چشمهاش را جمع کرد و خیره ماند. چند بار سرتاپام را ورانداز کرد، انگار که باور نمیکند. بعد جلو آمد و گفت:
«فریدون، خودتی؟»
«آره، منم دیگه.»
«مگه آمریکا نبودی؟»
«چرا.»
«پس چرا اومدی؟»
«چه میدونم.»
«چرا انقده لاغر شدهٔ؟»
«من؟»
نگرانی در صورتش موج زد، گوشه چشمش شروع کرد به پریدن، قدمی جلوتر آمد و سرتاپام را ورانداز کرد. گفت: «آره تو، چه بلایی سرت اومده، فریدون؟»
گفتم: «نمیدونم.» و سعی کردم لبخند بزنم، اما معدهام بدجوری درد میکرد. داشتم مچاله میشدم.
گفت: «فریدون، مادرت مرد. میدونی؟»
گفتم: «مادر من؟»
«آره، بیچاره مادرت مرد.»
یک ماشین میخواست رد شود، طاووس خودش را کنار دیوار گرفت و گفت: «بیا اینور بذار رد بشه.»
من نگاهش میکردم. پرههای بینیاش میپرید، دستهاش میلرزید و نمیتوانست خودش را کنترل کند. بعد که ماشین گذشت گفتم: «نفهمیدم چی گفتی.»
گفت: «هیچی، مادرت مرد.»
گفتم: «کی؟»
گفت: «آره، همین ده دوازده روز پیش، چند روز بعد از رفتن تو. یه روز فهمیدیم که مرده. خدا بیامرزه، چه زن خوبی بود.»
گفتم: «راست میگی؟»
گفت: «آره، آره، اما یه وقت غصه نخوری!»
کلید را به در انداختم و گفتم: «راستی طاووس، از آنت چه خبر؟»
در را که باز کردم، در حیاط دو گربه لب حوض بودند. برق اتاق مادر روشن بود و عطر یاس فضا را پر کرده بود.
خرداد ۶۸
کتاب دریاروندگان جزیره آبیتر
نویسنده : عباس معروفی
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۳۵۹ صفحه