معرفی کتاب « دزیره »، نوشته آنماری سلینکو

یادداشت نویسنده
داستان دزیره براساس رویدادهای تاریخی نوشته شده است، اما در پارهای از قسمتها، از تاریخ جدا شدهام چون معتقدم تاریخ، تمام جزئیات را ثبت نمیکند. در توصیف ویژگیهای قهرمانهای اصلی داستان و شرح وقایع نیز از تعبیرهای خودم در مورد کنشها و واکنشهای شخصیتها استفاده کردهام.
دربارهٔ نویسنده
خانم آنماری سلینکو (۱۹۸۶-۱۹۱۴)، نویسندهٔ اتریشی، خالق آثار پرفروشی به زبان آلمانی است. او تا سال ۱۹۳۹ مقیم آلمان بود و در این سال با شروع جنگ جهانی دوم، به همراه شوهرش ابتدا به دانمارک و سپس در سال ۱۹۴۳ به سوئد پناهنده شد.
دزیره، آخرین اثر این نویسنده، به ۲۵ زبان زندهٔ دنیا ترجمه شده است. در سال ۱۹۵۶ نیز فیلمی براساس این داستان با بازی مارلون براندو و جین سیمون ساخته شده است.
فصل اول: دختر یک تاجر ابریشم اهل مارسی
مارسی
(آخر ماه مارچ سال ۱۷۹۴، طبق محاسبهٔ مامان)
تصمیم گرفتهام برای فردا، با چهار تا دستمال جلوی لباسم را پر کنم تا مثل دخترهای کاملاً بالغ بهنظر برسم. البته بالغ شدهام، اما هیچکس این موضوع را نمیداند، چون ظاهرم نشان نمیدهد.
نوامبر گذشته، چهارده ساله شدم و پاپا این دفترچهٔ قشنگ خاطرات را به مناسبت تولدم به من هدیه داد. حیف است که این صفحههای سفید زیبا با نوشتن خراب بشوند. یک طرف دفترچه قفل کوچکی است که میتوانم آن را قفل کنم. حتی خواهرم، ژولی (۱)، نخواهد فهمید توی آنچه چیزهایی مینویسم. این آخرین هدیه از طرف پاپای عزیز بود، چون پدرم، فرانسوا کلری (۲)، تاجر ابریشم اهل مارسی، دو ماه پیش از یک بیماری ریوی درگذشت.
وقتی دفتر را روی میز، میان هدیههایم دیدم با نگرانی پرسیدم: «چه باید توی آن بنویسم؟» پاپا لبخندی زد و پیشانیام را بوسید: «داستان همشهری برناردین اوژنی دزیره کلری (۳) را.» این را گفت و چهرهاش غمگین شد.
امشب نوشتن داستان زندگیام را شروع میکنم چون آنقدر هیجانزدهام که خوابم نمیبرد. پس به آرامی از تختم پایین میآیم و امیدوارم ژولی از نور شمع بیدار نشود چون عصبانی میشود.
به این دلیل هیجانزدهام که فردا قرار است با زنبرادرم، سوزان (۴)، به دیدن آلبیت (۵)، نمایندهٔ مجلس برویم و از او بخواهیم اتین (۶) را آزاد کند. چون برادرم اتین، زندگیاش در خطر است. دو روز پیش خیلی ناگهانی پلیس آمد و بازداشتش کرد. این روزها از اینگونه اتفاقها زیاد میافتد. پنج سال از انقلاب کبیر میگذرد و مردم معتقدند هنوز تمام نشده است. بههرحال، هر روز سرهای زیادی در میدان تالار شهر زیر گیوتین میروند و ارتباط با اشرافزادهها بیخطر نیست. خوشبختانه، هیچکدام از بستگان ما از اشرافزادهها نیستند. پاپا راه خودش را میرفت، تجارت کوچک پدربزرگ را توسعه داده و یکی از بازرگانهای بزرگ ابریشم در مارسی شده بود. پاپا از انقلاب راضی بود، گرچه قبل از آن مقداری پارچهٔ ابریشم آبی برای ملکه به دربار فرستاده بود. اتین میگوید دربار پول آن ابریشمها را هرگز نداد. وقتی پاپا اولین اعلامیهٔ حقوق بشر را برایمان میخواند، تقریباً گریهاش گرفته بود.
بعد از مرگ پاپا، اتین تجارتخانهاش را میگرداند. وقتی اتین بازداشت شده بود، آشپزمان ماری (۷)، که حکم دایهٔ مرا هم دارد، آهسته به من گفت: «اوژنی، شنیدهام که آلبیت به شهر آمده. زنبرادرت باید به دیدنش برود و کاری کند که همشهری اتین را آزاد کنند.» ماری همیشه میداند در شهر چه خبرهایی هست.
سر شام همه ناراحت بودیم. دو جای خالی سر میز بود؛ صندلی کنار ماما که مخصوص پاپا بود و صندلی کنار سوزان که جای اتین بود. ماما به هیچکس اجازه نمیدهد جای پاپا بنشیند. همانطور که به فکر آلبیت بودم، خمیر نانها را گلوله میکردم. این کار ژولی را ناراحت میکرد. فقط چهار سال از من بزرگتر است ولی دائم میخواهد نقش یک مادر را برایم بازی کند، این طرز رفتارش مرا عصبانی میکند.
ژولی گفت: «اوژنی، اینقدر با خمیرهای نان بازی نکن.»
دست از گلوله کردن خمیرها برداشتم و گفتم: «آلبیت در شهر است.»
هیچکس به حرفم توجه نکرد. هیچوقت به حرفهایم توجه نمیکنند. بنابراین، دوباره گفتم: «آلبیت در شهر است.»
ماما گفت: «آلبیت دیگر کیست، اوژنی؟»
سوزان گوش نمیکرد، سرش را پایین انداخته بود و هقهق گریه میکرد.
به خودم میبالیدم که اخبار دست اول را داشتم: «آلبیت، نمایندهٔ ژاکوبن (۸) ها در مارسی است. قرار است در طول یک هفته اقامتش در مارسی، هر روز به تالار شهر برود. فردا سوزان باید به دیدنش برود، باید از او بپرسد چرا اتین بازداشت شده و متقاعدش کند که اشتباه شده.»
سوزان هقهقکنان نگاهم کرد و گفت: «ولی آلبیت مرا نمیپذیرد!»
ماما با تردید گفت: «فکر میکنم… فکر میکنم بهتر است از وکیلمان بخواهی به ملاقات آلبیت برود.»
بعضی وقتها خانوادهام مرا دیوانه میکنند. ماما برای درست کردن مارمالاد، کلی وسواس به خرج میدهد اما برای موضوعی به این حیاتی به وکیل نادان و پیرمان اعتماد میکند. فکر میکنم بیشتر بزرگسالها همینطور هستند.
گفتم: «ما باید خودمان آلبیت را ببینیم و سوزان باید بهعنوان همسر اتین خودش به دیدن او برود. اگر تو میترسی، سوزان، من خودم میروم و از آلبیت میخواهم که اتین را آزاد کند.»
ناگهان ماما گفت: «تو اجازه نداری به تالار شهر بروی!» بعد دوباره مشغول خوردن سوپش شد.
ــ ماما، فکر میکنم…
ماما گفت: «دوست ندارم دیگر راجع به این موضوع بحث کنم.» و سوزان دوباره هقهقکنان سرش را روی ظرف سوپش خم کرد.
بعد از شام به طبقهٔ بالا رفتم تا ببینم آیا پرسون (۹) برگشته است یا نه. میدانید، غروبها، من به پرسون زبان فرانسه یاد میدهم. چهرهٔ شیرینی دارد اما شبیه اسب است. خیلی بلند و باریک و درضمن، بور است، میتوانم بگویم تنها مرد موبوری است که میشناسم چون اهل سوئد است. خدا میداند این سوئد کجاست؛ فکر میکنم جایی نزدیک قطب شمال است. یکبار از روی نقشه، جای سوئد را نشانم داد ولی فراموش کردم کجا بود. پدر پرسون در استکهلم تجارت ابریشم میکند و کارش یکجورهایی با تجارت ما در ارتباط است. بنابراین، پرسون برای یک سال به مارسی آمده تا دستیار پدرم در تجارتش باشد. همه معتقدند تجارت ابریشم را فقط در مارسی میشود یاد گرفت. به اینترتیب، یک روز پرسون به خانهٔ ما آمد. اوایل، حتی یک کلمه از حرفهایش را نمیفهمیدیم. میگفت به زبان فرانسوی حرف میزند اما اصلاً شباهتی به فرانسه نداشت. ماما اتاقی را در طبقهٔ بالا برایش آماده کرد و گفت در وضعیت بیثبات فعلی بهتر است پرسون با ما زندگی کند.
پرسون آمده بود و با هم در اتاق پذیرایی نشستیم. واقعاً جوان قابل احترامی است. معمولاً مطالب روزنامه را برایم میخواند و من غلطهایش را میگیرم. یکبار دیگر مثل بیشتر وقتها، اعلامیهٔ حقوق بشر را که پاپا به خانه آورده بود با هم از حفظ خواندیم چون میخواستیم با تمام وجودمان آن را حس کنیم. حالت چهرهٔ پرسون کاملاً جدی شد و گفت به من حسادت میکند چون به ملیتی تعلق دارم که این افکار بزرگ را به دنیا تقدیم میکند. کنارم نشسته بود و ادامه داد: «آزادی، برابری، و اقتدار مردمی.»
بعد، گفت: «خونهای زیادی برای تصویب این قوانین ریخته شدهاند، خونهای مردم بیگناه. و نباید بیهوده پایمال بشوند، مادموازل.»
پرسون چون یک خارجی است، با وجود ممنوع بودن، همیشه ماما را مادام کلری و مرا، مادموازل اوژنی صدا میکند، درحالیکه هر دوی ما فقط همشهری کلری هستیم.
ناگهان ژولی وارد اتاق شد و گفت: «اوژنی، میشود یک لحظه بیایی؟» و مرا به اتاق سوزان برد.
سوزان روی کاناپه قوز کرده بود و گیلاسی نوشیدنی پرتغالی را مزهمزه میکرد. نوشیدنی پرتغالی خیلی قوی است و نوشیدنش برای من ممنوع، برای اینکه مامان معتقد است دخترهای جوان احتیاجی به نوشیدنیهای قوی ندارند. ماما کنار سوزان نشسته بود و معلوم بود سعی میکرد قوی بهنظر برسد، اما وقتی این کار را میکند ضعیفتر و درماندهتر از همیشه بهنظر میرسد چون شانههای باریکش را به حالت قوزکرده جمع میکند و صورتش زیر آن کلاهی که دوماه است بهخاطر بیوه شدن سرش میگذارد خیلی کوچک بهنظر میرسد. مامای بیچارهام آدم را بیشتر یاد بچهیتیمها میاندازد تا زنهای بیوه.
ماما گفت: «قرار شده فردا سوزان تلاشش را بکند تا آلبیت را ببیند.» بعد، گلویش را صاف کرد و ادامه داد: «و تو اوژنی، باید همراهش بروی!»
سوزان منمنکنان گفت: «من میترسم تنها بین آنهمه آدم بروم.» ظاهراً نوشیدنی، قویترش نکرده و فقط خوابآلودش کرده بود. تعجب کرده بودم چرا من باید میرفتم نه ژولی.
ماما گفت: «سوزان بهخاطر اتین این کار را میکند و اگر تو با او باشی عزیزم، خیالش راحتتر میشود.»
ژولی سریع اضافه کرد: «البته تو باید دهانت را ببندی و بگذاری سوزان حرف بزند.»
خوشحال بودم که سوزان خیال داشت به دیدن آلبیت برود. بهنظر من این بهترین کار بود، تنها کاری که باید میکردیم. اما آنها مثل همیشه با من مانند یک بچه رفتار کردند، پس من هم چیزی نگفتم.
ماما بلند شد و گفت: «فردا برای همهٔ ما روز سختی خواهد بود، بنابراین بهتر است زودتر بخوابیم.»
به اتاق پذیرایی رفتم و به پرسون گفتم که باید زودتر بخوابم. روزنامهاش را برداشت و تعظیمی کرد: «پس، شب خوبی را برایتان آرزو میکنم، مادموازل کلری.» دم در بودم که ناگهان منمنکنان چیز دیگری گفت.
برگشتم: «چیزی گفتید، مسیو پرسون؟»
“فقط…” نزدیکش رفتم و در تاریک و روشن هوای غروب، صورتش را نگاه کردم، به خودم زحمت ندادم شمعی روشن کنم چون وقت خواب بود. فقط صورت رنگپریدهٔ پرسون را میدیدم.
ــ فقط میخواستم بگویم که… بهزودی به کشورم برمیگردم.
ــ آه، متأسفم مسیو. چرا؟
ــ هنوز این موضوع را به مادام کلری نگفتهام. نمیخواستم ناراحتشان بکنم. میدانید مادموازل، بیشتر از یک سال است که اینجا هستم، در استکهلم برای کارهای شرکت به من احتیاج دارند. وقتی مسیو اتین برگردند کارهای شما روبهراه میشوند، منظورم کار تجارت است، آنوقت من به استکهلم برمیگردم.
این بلندترین سخنرانیای بود که تا آنموقع از پرسون شنیده بودم. درست نفهمیدم چرا این موضوع را قبل از بقیه به من میگفت. همیشه فکر میکردم مرا خیلی جدی نمیگیرد، ولی حالا فرق میکرد و دوست داشتم با او حرف بزنم. بنابراین، بهطرف کاناپه رفتم و با ژستی خانمانه از او خواستم کنارم بنشیند. وقتی نشست، با آن قد بلندش مثل دستمالی جیبی تا شد. آرنجهایش را روی زانوهایش تکیه داد و متوجه شدم که قادر نیست حرف بزند.
مؤدبانه پرسیدم: «استکهلم شهر زیبایی است؟»
جواب داد: «از نظر من زیباترین شهر دنیاست. یخهای شناور سبزرنگ و آسمانی سفید مثل ملحفهای که تازه شسته شده. البته این منظرهٔ زمستان است اما زمستان در شهر ما خیلی طولانی است.»
از این توصیف، هیچ زیبایی خاصی از استکهلم در ذهنم نقش نبست. درضمن، این یخهای شناور سبز دیگر کجا بودند!
پرسون باغرور اضافه کرد: «تجارت ما در واسترا لانگاتان (۱۰) است. آنجا مدرنترین مرکز تجارت در استکهلم است، نزدیک قصر پادشاهی.»
خیلی به حرفهایش گوش نمیکردم، داشتم به فردا فکر میکردم و اینکه چهطور جلوی لباسم را با دستمال پر کنم…
شنیدم که پرسون گفت: «تقاضایی از شما دارم مادموازل کلری!»
داشتم فکر میکردم باید برای فردا خوشگل بشوم تا بتوانم اتین را آزاد کنم. مؤدبانه پرسیدم: «بفرمایید مسیو، چه تقاضایی دارید؟»
با لکنت گفت: «خیلی دوست دارم آن اعلامیهٔ حقوق بشر را که پدرتان آورده بود داشته باشم. میدانم مادموازل که تقاضای گستاخانهای است.»
مسلماً همینطور بود. پاپا همیشه آن را در کشوی میز کوچک کنار تختش نگه میداشت و بعد از مرگش هم من از آن نگهداری میکردم.
پرسون گفت: «مثل یک گنج از آن محافظت میکنم و حرمتش را نگه میدارم.»
بعد، تصمیم گرفتم برای آخرینبار اذیتش کنم و گفتم: «پس شما هم یک جمهوریخواه شدهاید، مسیو؟»
جواب داد: «من یک سوئدی هستم مادموازل و سوئد حکومت پادشاهی دارد.»
گفتم: «میتوانید آن را نگه دارید و به دوستهایتان در سوئد نشانش بدهید.»
همان لحظه در باز شد و صدای ژولی را شنیدم که با عصبانیت گفت: «کی میخواهی بخوابی، اوژنی؟…. اوه.» و اضافه کرد: «نمیدانستم اینجا با مسیو پرسون هستی. مسیو، این بچه باید برود بخوابد. با من بیا اوژنی!»
ژولی توی تختش رفته بود و تمام مدتی که داشتم ورقههای فردادن را به موهایم میبستم، به من چشمغره میرفت: «اوژنی، رفتارت باعث آبروریزی است. پرسون مرد جوانی است و درست نیست توی تاریکی کنار یک مرد جوان بنشینی. یادت رفته که دختر فرانسوا کلری هستی؟ پاپا یک همشهری خیلی محترم بوده، پرسون حتی نمیتواند فرانسه را درست صحبت کند. تو آبروی تمام خانواده را میبری!»
وقتی داشتم توی تختم میرفتم با خودم فکر کردم، چه مسخره! ژولی شوهر میخواست و اگر شوهر میکرد وضع من بهتر میشد.
سعی کردم بخوابم اما فکر فردا و ملاقات با آلبیت خواب را از سرم پرانده بود؛ همینطور فکر اتفاقهای فردا و گیوتین. اغلب وقتها که سعی میکنم خوابم ببرد آن را از نزدیک میبینم و بعد سرم را توی بالشم فرو میکنم تا آن خاطره را از ذهنم دور کنم؛ خاطرهٔ آن تیغهٔ تیز را.
دو سال پیش، آشپزمان ماری، پنهانی مرا به میدان نزدیک تالار شهر برد. جمعیت را هل دادیم و خودمان را به نزدیکی چوببست رساندیم. میخواستم همهچیز را ببینم، دندانهایم را محکم بههم فشار میدادم چون بدجوری فکم به لرزه افتاده بود. بیست زن و مرد را با یک چرخ دستی قرمز آوردند. همه لباسهای خوبی پوشیده بودند ولی ذرات کاه به پشت لباسهای مردها و تورهای آستین زنها چسبیده بود. دستهایشان را با طناب پشتشان بسته بودند.
روی چوب بستِ اطراف گیوتین، پر از خاکاره است. هر روز صبح و غروب، فوراً بعد از اعدام، خاکارهٔ تازه آنجا میریزند. خاکارهٔ قرمز مایل به زرد همیشه وحشتناک است. بوی خون خشک شده و خاکاره، تمام فضای میدان را پر کرده است. گیوتین هم مثل چرخ دستی، قرمز است اما رنگش پوستهپوسته شده چون چند سالی میشود که اینجاست.
آن روز بعدازظهر، اولین شخصی که آوردند، مرد جوانی بود که به اتهام مکاتبات مخفیانه با دشمن خارجی دستگیر شده بود. وقتی جلاد او را بهطرف چوب بست کشید، لبهایش تکان میخوردند، فکر کردم دارد دعا میکند. او زانو زد و من چشمهایم را بستم و صدای پایین افتادن گیوتین را شنیدم.
وقتی چشمهایم را باز کردم، جلاد سر بریدهای را در دستش نگه داشته بود. سر، صورتی رنگپریده داشت، چشمهایش گشاد شده بودند و خیره نگاهم میکرد. قلبم ایستاد. دهان آن صورت همچون گچ، باز بود، انگار میخواست فریاد بکشد. پایانی برای آن فریاد خاموش نبود. صداهای اطرافم را میشنیدم. یک نفر به هقهق افتاد و زنی خندهٔ خشنی کرد. بعد، انگار صداها از مسافت دوری میآمدند، همهچیز جلوی چشمهایم سیاه شد و…خب بله، حالم بد شد.
کمی بعد حالم بهتر شد ولی مردم بهخاطر ضعفی که نشان داده بودم داشتند سرم فریاد میکشیدند. کفشهای یک نفر را خراب کرده بودم. چشمهایم را بستم تا سری را که خون از آن میچکید نبینم. ماری که از رفتارم شرمنده شده بود مرا از میان جمعیت بیرون برد. صدای مردم را میشنیدم که به ما بد و بیراه میگفتند. از آن روز به بعد فکر آن سر، چشمهای خیرهاش و آن فریاد خاموش موقع خواب بهسراغم میآید و نمیگذارد خوابم ببرد.
وقتی به خانه رسیدیم، گریه کردم و گریه کردم. پاپا بغلم کرد و گفت: «دخترکم، مردم فرانسه صدها سال است که رنج میکشند و دو شعله از رنج مظلومان زبانه میکشد: شعلهٔ عدالت و شعلهٔ نفرت. شعلهٔ نفرت با دریایی از خون خاموش میشود ولی آن شعلهٔ دیگر، شعلهٔ مقدس عدالت، هیچوقت کاملاً خاموش نمیشود.»
ــ حقوق بشر که از بینرفتنی نیست پاپا، نمیتوانند منسوخش کنند، درست است؟
ــ نه، از بین رفتنی نیست، ولی میتوانند بهطور موقت، بهصورت علنی یا پنهانی آن را زیر پا بگذارند. البته تاریخ نشان داده کسانی که این حقوق را پایمال میکنند، به ناحق خونهای بسیاری را میریزند. یادت باشد هروقت و هرجا، اگر کسی آزادی و برابری را از مردم گرفت کسی نمیتواند برای او طلب بخشش کند و بگوید ناآگاه بوده برای اینکه دختر عزیزم، بعد از بیانیهٔ حقوق بشر، همه کاملاً به اعمالشان واقف هستند!
موقع گفتن این جملهها صدای پاپا کاملاً تغییر کرده بود. انگار با صدایی آسمانی حرف میزد. بعد از این جریان، هرچه زمان میگذشت بیشتر معنای حرفهایش را میفهمیدم. امشب احساس میکنم خیلی به پاپا نزدیکم. نگران اتین هستم، و کمی هم نگران ملاقات فردا. البته، نگرانیها و ترسهای آدم شبها بیشتر میشوند.
ایکاش میدانستم داستان زندگیام شاد خواهد بود یا ناراحتکننده! خیلی دلم میخواهد کارهای غیرمعمول بکنم، ولی اول باید شوهری برای ژولی پیدا کنم، و زودتر از آن، هرطور شده باید اتین را از زندان بیرون بیاورم.
شببخیر پاپا! میبینی، نوشتن داستان زندگیام را شروع کردهام.
کتاب دزیره جلد اول
عاشقانههای کلاسیک
نویسنده : آنماری سلینکو
مترجم : کیوان عبیدی آشتیانی
ناشر: نشر افق
تعداد صفحات: ۵۶۰ صفحه