کتاب « دم غنیمت است »، نوشته مگ روسف

بخش اول

یک

اسم من الیزابت است، اما تا به حال کسی مرا با این اسم صدا نکرده است.

هنگام تولد، پدرم نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد حتماً با خودش فکر کرده بود که صورت من شبیه انسان با وقار و بلند مرتبه‌ای است که البته به ملکه‌ها یا انسان‌های مردهٔ کمی بداخلاق و بدعنق نیز شباهت دارد؛ اما اکنون دختری بد قیافه‌ایی شدم که در بدو تولد هم تشخیص آن کار مشکلی نبود. زندگی‌ام نیز زشت و بد قیافه بود. بیش‌تر صدایم می‌زدند، دیزی تا الیزابت!

اما تابستانی که به انگلیس، نزد خاله‌زاده‌هایم رفتم همه چیز تغییر کرد. بخشی از این تغییرات برای جنگ بود که البته همان‌طور که می‌دانید، معمولاً جنگ همه چیز را تغییر می‌دهد و من هم خاطرات زیادی از دوران قبل از جنگ ندارم که بخواهم در این کتاب بیان‌شان کنم.

بیش‌تر تغییرات زندگی من مربوط به حوادثی بود که در طول مدت زندگی‌ام در لندن با ادموند رخ داد.

و حالا شرح ماجرای زندگی من!

دو

از هواپیما پیاده شدم. با ورود به فرودگاه لندن دنبال خانم میانسالی می‌گشتم به اسم پن که فقط عکس‌های او را دیده بودم و می‌دانستم که او خالهٔ من است. عکاس‌های آن زمان زیاد به کارشان وارد نبودند؛ اما با توجه به عکس‌هایی که دیده بودم خاله پن از آن زن‌هایی بود که گردن‌بندهای بلند می‌اندازند و کفش‌های تخت می‌پوشند و لباس‌های مشکی یا خاکستری به تن می‌کنند، اما این‌ها تنها حدسیات من بود، چرا که فقط عکس چهرهٔ او را دیده بودم.

به هر حال، به این طرف و آن طرف نگاه می‌کردم و او را جستجو می‌کردم. جمعیت در حال ترک فرودگاه بودند؛ هیچ علامتی روی تلفن همراهم نبود و فکر می‌کردم که چه‌قدر عالی است که هیچ‌یک از این دو کشور (آمریکا و انگلیس)، مرا نمی‌خواهند و می‌بایستی در این فرودگاه، تک و تنها بمانم. در این افکار برای خود غوطه‌ور بودم که ناگهان متوجه پسربچه‌ای شدم که به طرف من آمد و گفت: «تو باید دیزی باشی.»

وقتی هر دو خیال‌مان آسوده شد او گفت: «من ادموندم.»

به او گفتم: «سلام ادموند؛ از دیدنت خوش‌حالم.»

بعد وراندازش کردم تا ببینم زندگی جدیدم با خاله‌زاده‌ها چگونه خواهد بود.

حال قبل از این‌که فراموش کنم، ظاهر او را برای‌تان توصیف می‌کنم؛ چون که ظاهر او با بقیهٔ پسرهای ۱۴ ساله متفاوت بود. پسری با لب‌های کبود و دندان‌های زرد، با موهایی که ظاهراً خودش آن را نصف شب با تبر کوتاه کرده بود؛ اما از طرفی هم دوست داشتنی بود؛ درست مانند اسب‌های نجیبی که وقتی تو را می‌دیدند، با نگاهی باوقار، چنان تو را نظاره‌گر می‌شدند که تو به خودت می‌گفتی، این اسب را خواهم خرید.

بله؛ این، خود ادموند بود.

رو به من کرد و گفت: «من چمدانت را می‌آورم.» بعد با آن بازوهای لاغرش که به اندازهٔ نی‌قلیان بود و با آن قد کوتاهش که نصف من هم نبود، آن را برداشت. من هم آن را از دستش گرفتم و گفتم: «مادرت کجاست؟ در ماشین نشسته است؟»

او همان‌طور که جلوتر از من راه می‌رفت، خندید و بعد از چند دقیقه، گفت: «مادرم نتوانست به فرودگاه بیاید، چون کار داشت و وقتی کار دارد، هیچ‌کس نباید مزاحم کارش بشود.» دیگران هم هر کدام جایی مشغول کارشان بودند؛ بنابراین من به تنهایی تا این‌جا رانندگی کردم.

 

با حالتی تمسخرآمیز نگاهش کردم.

 

ـ تو!! به تنهایی!! تا این‌جا رانندگی کردی؟ پس اگر این‌طور است، من هم منشی مخصوص دوشس پاناما هستم.

شانه‌هایش را بالا انداخت و سرش را مانند پاندول ساعت تکان داد و به جیپ سیاه‌رنگی اشاره کرد که گوشه‌ای افتاده بود. بعد، همان‌طور که از شیشه، داخل ماشین می‌شد، در را باز کرد و چمدان‌های مرا هم پرت کرد عقب ماشین، چون خیلی سنگین بودند. بعد گفت: «سوار شو، دخترخاله دیزی.»

من چاره‌ای جز این کار نداشتم، پس سوار شدم.

واقعاً گیج شده بودم، چون به جای رعایت علایم، عکس آن‌ها را انجام می‌داد؛ مثلاً، جایی که نوشته شده بود (خروج) او داخل چمن‌ها می‌رفت و جایی که نوشته شده بود (ورود ممنوع) حتماً وارد می‌شد؛ بعد از پریدن از کنار چاله‌های بزرگ، ناگهان وارد اتوبان شدیم.

گفت: «باورت می‌شود که آن‌ها برای پارک در این‌جا، سیزده پوند و پنجاه سنت می‌گیرند، آن هم فقط برای یک ساعت؟»

خب اگر بخواهم صادقانه قضاوت کنم باید بگویم نمی‌توانستم هیچ یک از این اتفاقات را باور کنم، پسر لاغر اندام و نحیفی که کل مسیر را عکس جهت رانندگی می‌کرد و هیچ یک از علایم رانندگی را نیز رعایت نمی‌کرد… خیلی هم دور از ذهن نبود اگر انگلستان را کشور عجیبی می‌پنداشتند.

غرق در افکار خود بودم که برگشت و مرا با همان حالت با مزه‌اش نگاه کرد و گفت: «به این چیزها عادت می‌کنی.»

این جمله برایم خیلی عجیب بود؛ چون من هیچ یک از نظراتم را بلند اعلام نکرده بودم. پس او از کجا فهمیده بود در مغز من چه می‌گذرد؟

سه

در طول راه خوابم برد، چون همیشه زل زدن به اتوبان باعث می‌شد که دلم بخواهد چشم‌هایم را ببندم. وقتی دوباره چشم‌هایم را باز کردم، با استقبال گرمی روبه‌رو شدم؛ چهار بچه، یک بز، عقب‌تر چند گربه، تعدادی اردک را دنبال می‌کردند و بقیهٔ آن‌ها در سبزه‌زار بودند.

چند دقیقه از این‌که دختر پانزده سالهٔ نیویورکی بودم به خود می‌بالیدم، چون تا به حال همهٔ این چیزها را یک‌جا ندیده بودم. پس تنها کاری را که همیشه می‌کردم، دوباره تکرار کردم؛ قیافه گرفتن برای دیگران؛ این بار هم برای آن‌ها قیافه گرفتم، اما بگذارید صادق باشم، همهٔ این چیزها باعث تعجبم شده بود؛ چون نمی‌خواستم فکر کنند که بچه‌های آمریکایی هم مانند بچه‌های انگلیسی در خانه‌های بزرگ قدیمی با بز و سگ زندگی می‌کنند.

هنوز خاله پن در خانه نبود و ادموند مرا به بقیه خاله‌زاده‌ها معرفی کرد. من هم شما را با آن‌ها آشنا می‌کنم. ایزاک، آزبرت و پایپر. من نسبت به آن‌ها حس غریبی داشتم. ایزاک و ادموند دوقلو و واقعاً شبیه هم بودند؛ فقط چشم‌های ایزاک سبز و چشم‌های ادموند به رنگ آسمان بود که در آن لحظه، رنگش خاکستری شده بود. از همان اول، از پایپرخوشم آمد، چون مستقیم به چشم‌هایم نگاه کرد و گفت: «الیزابت خیلی خوش‌حالم که آمدی پیش ما.»

من هم اشتباه او را اصلاح کردم و گفتم: «دیزی.»

او هم سرش را با وقار به نشانهٔ تأیید تکان داد، طوری که فهمیدم دیگر هرگز اسمم را فراموش نمی‌کند. ایزاک به طرفم آمد و چمدانم را بلند کرد اما بعد آزبرت که از او بزرگ‌تر بود، آن را از دستش گرفت و در خانه ناپدید شد.

قبل از این‌که مابقی داستان را برای‌تان تعریف کنم، شکل خانه را توصیف می‌کنم، که البته اگر فقط در آپارتمان‌های نیویورک زندگی کرده باشید، توصیفش غیر ممکن می‌شود.

ابتدا باید بگویم که خانه در حال فرو ریختن بود، اما این چیزی از زیبایی آن کم نمی‌کرد، خانه از سنگ‌های کلفت زرد رنگ ساخته شده و سقف‌اش شیب‌دار بود؛ خانه به شکل ال بود که دور تا دور حیاط را در بر می‌گرفت و زمین هم با سنگریزه‌های رنگارنگ فرش شده بود.

قسمت پایین ال، در کوچکی بود که قبلاً از آن به عنوان اصطبل استفاده می‌کردند، اما الان آشپزخانه شده بود و خیلی هم بزرگ و جادار بود. با آجرهای زیگزاگی که زمین را فرش کرده بود و پنجره‌های بلند که رو به اصطبل باز می‌شد. ادموند می‌گفت آن‌ها را وقتی برف نمی‌آید باز می‌کنند.

بالاتر، درخت انگوری بود که تنهٔ کلفتی هم داشت. هزاران سال بود که رشد می‌کرد، اما هنوز شکوفه نداده بود که البته به نظرم فصل‌اش نرسیده بود. پشت خانه و بعد از چند پلهٔ سنگی، باغی مربع شکل بود که دیوارهای بلند آجری، احاطه‌اش کرده بود.

در این باغ گل‌های زیادی بود که در این فصل سال، همگی غنچه کرده بودند؛ غنچه‌های بزرگ و سفید رنگ. انواع و اقسام گل در این باغ دیده می‌شد که حالا تمام آن‌ها غنچه‌های سفید زیبایی داشتند. در گوشه‌ای از باغ، مجسمهٔ سنگی فرشتهٔ کوچکی بود با بال‌های فرسوده و تاشده که بیش‌تر شبیه کودکی خسته بود. پایپر می‌گفت که سال‌ها پیش کودکی در این خانه زندگی می‌کرده است که وقتی می‌میرد او را همین جا دفن می‌کنند.

مدتی بعد، وقتی توانستم در خانه سرک بکشم، پی بردم که داخل خانه از بیرون آشفته‌تر است؛ با آن راهروهای مسخره که به نظر می‌آمد به جایی نمی‌رسند و آن اتاق‌خواب‌های کوچک با سقف‌های شیب‌دارشان که زیر پله‌ها پنهان شده بودند. پله‌ها جیر جیر می‌کرد، هیچ یک از پنجره‌ها پرده نداشت، اتاق اصلی بیش از اندازه بزرگ بود که با مبل‌های قدیمی و کلاسیک تزیین شده بود. تابلوهای نقاشی، کتاب‌ها و شومینه‌ها بزرگ که راحت در آن‌ها جای می‌گرفت. با حیوانات خزنده‌ای که همه جا دیده می‌شد و باعث می‌شد تا این خانه بیش از اندازه قدیمی به نظر بیاید.

توالت‌ها کاملاً قدیمی بود، شاید هم عتیقه شده بود، چرا که هر وقت برای انجام خصوصی‌ترین کارت آن‌جا می‌رفتی با سر و صدای زیادی روبه‌رو می‌شدی.

پشت خانه تعداد زیادی مزرعه بود. بعضی بیش‌تر شبیه سبزه‌زار بود، در بعضی فقط سیب‌زمینی کاشته بودند، برخی دیگر هم شکوفه باران شده بود، آن هم شکوفه‌هایی به رنگ زرد قناری؛ ادموند می‌گفت که این‌ها انگورند که از دانه‌شان روغن می‌گیرند؛ اما من این حرف‌ها را فقط در روزنامه‌ها شنیده بودم و نمی‌دانستم معنی دیگر آن انگور است.

همیشه زارعی آن‌جا می‌آمد تا به گیاهان سر بزند و دانه‌های جدیدی بکارد، چرا که خاله پن کارهای مهم‌تری داشت که به مسائل آزادی و حقوق بشر مربوط می‌شد و با توجه به حرف‌های ادموند، خاله پن هیچ چیز از زراعت نمی‌دانست. آزبرت با تمسخر می‌گفت که آن‌ها گوسفندان، بزها، سگ‌ها و گربه‌ها را برای تزیین نگه‌داشته‌اند و من فکر کردم که این تنها پسرخالهٔ من است که مثل مردم نیویورک رفتار می‌کند. و حالا ادامه ماجرا…

ادموند، ایزاک، آزبرت و پایپر به آشپزخانه رفتند و دور میز نشستند یک نفرشان چای درست کرد و بقیه طوری به من زل زدند که انگار حیوان جدیدی هستم که آن‌ها از باغ‌وحش آورده‌اند و با لحنی مؤدبانه از من می‌پرسیدند مردم نیویورک هم این کار را انجام می‌دهند؛ آه! خدای من این مردم فقط منتظر هستند که با فردی بالغ و خوش‌اخلاق روبه‌رو شوند و آن‌وقت با یه بشقاب شیرینی، مجبورش کنند تا به سؤالات‌شان جواب دهد.

بعد از مدتی، احساس سرگیجه و ضعف کردم و در این فکر بودم که یک لیوان آب خنک بنوشم تا حالم جا بیاید. وقتی سرم را بلند کردم دیدم ادموند با یک لیوان آب پر از تکه‌های یخ بالای سرم ایستاده است و با لبخند همیشگی‌اش نگاهم می‌کند. با این‌که اصلاً به این چیزها فکر نمی‌کردم اما متوجه شدم که ایزاک با تمسخر به ادموند نگاه می‌کند.

بعد آزبرت از جایش بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت.

پایپر از من پرسید که دوست دارم به تماشای حیوانات بروم یا ترجیح می‌دهم فعلاً استراحت کنم؟ من هم به او گفتم که ترجیح می‌دهم کمی استراحت کنم، زیرا قبل از سفرم نتوانسته بودم به اندازهٔ کافی بخوابم. او هم کمی مأیوس و ناراحت شد، اما آن‌قدر خسته بودم که دیگر به رعایت ادب و احترام فکر نمی‌کردم.

او مرا به اتاقی در انتهای راهرو طبقهٔ بالا برد، که به نظر قبلاً آدمی تارک دنیا در آن زندگی می‌کرده است؛ اتاقی کوچک با دیوارهای ضخیم و سفید که به نظر تازه نمی‌آمد؛ پنجره‌ای بزرگ با شیشه‌های کوچک رنگی، به رنگ‌های سبز و زرد. گربه‌ای چاق با خط‌های عمودی روی بدنش، در کنار پنجره بیرون از خانه خوابیده بود. در یک بطری، چند شاخه گل نرگس گذاشته بودند که عطر خوش آن آدم را سر مست می‌کرد. ناگهان آن اتاق به نظرم تنها مکان امنی آمد که تا به حال در زندگی‌ام دیده بودم! درست مثل کسانی که به فروشگاه می‌روند اما مواد مورد نیازشان را به اشتباه انتخاب می‌کنند. پس این‌بار هم زود قضاوت کردم.

چمدان‌هایم را به گوشه‌ای بردم و بعد پایپر با یک بغل پتو به اتاق آمد و با حالتی خجالت‌زده به من گفت که این پتوها مدت‌ها پیش از پشم گوسفند تهیه شده‌اند و آن پتوی سیاه هم از پشم یک گوسفند سیاه است. من پتوی سیاه را برداشتم و آن را روی سرم کشیدم و چشم‌هایم را بستم. نمی‌دانم چرا احساس می‌کردم مدت‌هاست به این خانه تعلق دارم و با این فکر خوابم برد.


کتاب دم غنیمت است نوشته مگ روسف

کتاب دم غنیمت است
نویسنده : مگ روسف
مترجم : مروارید مجیدی
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۹۱ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]