کتاب « دنیای سوفی (داستانی درباره تاریخ فلسفه) »، نوشته یوستین گردر
کسی که از سه هزار سال بهره نگیرد تنگدست بسر میبرد.
گوته
قدرشناسی نویسنده
این کتاب بدون یاری و پشتگرمی سیری دانوی (۱) نگاشته نمیشد. از میکی ایمس (۲) که دستنویس را خواند و اظهارنظرهای سودمند کرد، و نیز از تروند برگ اریکسن (۳) بهخاطر ملاحظات موشکافانه و کمکهای فاضلانهاش در طول سالیان سپاسگزارم.
ی. گ
باغ عدن
… در زمانی باید چیزی از عدم بهوجود آمده باشد…
سوفی آموندسن از مدرسه به خانه میرفت. تکه اول راه را با یووانا آمده بود. درباره آدمهای ماشینی حرف زده بودند. یووانا عقیده داشت مغز انسان مانند کامپیوتری پیشرفته است. سوفی خیلی مطمئن نبود. آدمیزاد لابد بیش از یک قطعه افزار است؟
به فروشگاه بزرگ که رسیدند راهشان از هم جدا شد. سوفی بیرون شهر زندگی میکرد و راهش تا مدرسه دو برابر یووانا بود. بعد از باغ آنها بنای دیگری نبود، خانهشان انتهای دنیا مینمود. جنگل از همانجا شروع میشد.
آمد و آمد تا رسید به کوچه کلوور. در آخر کوچه پیچ تندی بود، به نام پیچ ناخدا. احدی گذارش به اینطرفها نمیافتاد مگر در تعطیلات آخر هفته.
اوائل ماه مه بود. شاخههای سرکش نرگسهای زرد، گرد درختان میوه بعضی از باغها پیچیده بود. برگهای سبز کمرنگ درختان غان تازه درآمده بود.
شگفتا چگونه همهچیز در این وقت سال میشکفد! زمین که رو به گرمی نهاد و دانههای آخر برف که آب شد، خروارها گیاه سبز از خاک بیجان سر درمیآورد، چه این را سبب میشود؟
سوفی در باغ را گشود، به صندوق پست نگاهی انداخت. معمولاً مقدار زیادی برگه آگهی و یک یا چند پاکت بزرگ برای مادرش آنجا بود، اینها را روی میز آشپزخانه میریخت و میرفت طبقه بالا، اتاق خودش و به کارهای مدرسهاش میپرداخت.
گاهی نامههایی از بانک برای پدرش بود، پدر سوفی آدم عادی نبود، ناخدای نفتکشی غولپیکر بود ــ و بیشتر سال را در دریا میگذراند. هر بار چند هفته به خانه میآمد، دوروبر خانه پرسه میزد، باغ و باغچه را برای سوفی و مادرش تروتازه و مرتب میکرد. ولی وقتی میرفت و در دریا بود دوری او بسیار بعید مینمود.
ولی امروز فقط یک نامه در صندوق بود ــ و آنهم به نام سوفی. روی پاکتِ سفید نوشته شده بود: «سوفی آموندسن، شماره ۳ کوچه کلوور». و دیگر هیچ. نمیگفت از کیست. تمبر هم نداشت.
در را که بست پاکت را باز کرد. تکهکاغذی به اندازه خود پاکت درون آن بود. روی آن نوشته بود: تو کیستی؟
همین و بس، فقط دو کلمه، دستنوشته، و علامت سؤال بزرگی به دنبالش.
دوباره به پاکت نگریست. نامه بیتردید مال خودش بود. و کسی آن را در صندوق انداخته بود، کی میتوانست باشد؟
سوفی بسرعت وارد ساختمان قرمز خانه شد. گربهاش، شِرِکان، مانند همیشه از میان بوتهها به ایوان پرید، و پیش از آن که در بسته شود به داخل خزید.
مادر سوفی هر وقت اوقاتش تلخ بود، میگفت ما در باغوحش زندگی میکنیم. باغوحش مگر محل تجمع حیوانات نیست؟ سوفی هم به راستی خانه را لانه جانوران کرده بود و از این کار خود بسیار هم خرسند بود. ماجرا با سهتا ماهی رنگی شروع شد. بعد دوتا مرغ عشق آمد، سپس یک لاکپشت، و آخرسر گربه نارنجی او. اینها را برایش خریده بودند که از تنهایی درآید چون مادرش تا دیروقت کار میکرد و پدرش هم که اغلب از خانه دور بود، و اقیانوسها را میپیمود.
سوفی کیف مدرسهاش را انداخت زمین و غذای گربه را در کاسهای پیشش گذاشت. روی صندلی آشپزخانه نشست. نامه مرموز هنوز در دستش بود.
تو کیستی؟
ایکاش میدانست. میدانست، البته، که سوفی آموندسن است. اما سوفی آموندسن که بود؟ فکر این را نکرده بود ــ هنوز.
فرض کنیم با نام دیگری به دنیا آمده بود، مثلاً، آنه کنوتسن. آنوقت کس دیگری میبود؟ ناگهان یادش آمد. پدر میخواسته اسم او را لیلمور [مامان کوچولو] بگذارد. سعی کرد پیش خود مجسم سازد دارد با مردم دست میدهد و خود را لیلمور آموندسن معرفی میکند. ولی این درست نمینمود. گویی کس دیگری بود که هر بار خود را معرفی میکرد.
از جای خود پرید، رفت توی حمام، نامه عجیب در دستش بود. روبهروی آینه ایستاد و به چشمهای خود خیره نگریست.
گفت: «من سوفی آموندسن هستم.»
دخترِ درون آینه کوچکترین واکنشی نشان نداد. هرچه سوفی کرد، او هم عینا همان کرد. سوفی کوشید با یک حرکت آنی بازتاب خود را غافلگیر کند ولی دختر توی آینه به همان فرزی عمل کرد.
سوفی پرسید: «تو کیستی؟»
باز پاسخی نشنید، اما لحظهای به شک افتاد که خود این سؤال را کرد یا تصویرش در آینه. سوفی انگشت خود را بر بینی دختر آینه نهاد و گفت «تو منی.»
و چون پاسخی نشنید، جمله را وارونه کرد و گفت «من توام.»
سوفی آموندسن معمولاً از ریخت و قواره خود ناراضی بود. مرتب میشنید که چشمهای زیبای بادامی دارد، ولی این را شاید، چون بینیاش زیادی کوچک و دهانش کمی گشاد بود، مردم به او میگفتند. گوشهایش هم خیلی نزدیک چشمهایش بود و از همه بدتر موهای صافش بود، که کاریش نمیشد کرد. گاهی پدرش گیسوان او را نوازش میکرد و او را «دختر موبور» میخواند، که نام قطعهای موسیقی از کلود دبوسی (۴) بود. صدای پدر از جای گرم بلند میشد، خودش ناچار نبود با این موی صافِ کدر سر کند. این روغنهای سر و کرمهای مو نیز هیچ کدام تأثیری در گیسوی سوفی نداشت. بعضیوقتها چنان خود را زشت میپنداشت که تصور میکرد شاید از ابتدا ناقص به دنیا آمده است. مادرش بارها درباره زایمان سخت او نالیده بود. ولی آیا قیافه انسان به تولدش ربط دارد؟
عجیب نبود که نمیدانست کیست؟ و بیانصافی نیست که انسان در قیافه خود دستی ندارد؟ این قیافه را به او قالب کرده بودند. آدم میتواند دوستانش را خود انتخاب کند، اما انتخاب خودش دست خودش نیست. حتی بشربودنش هم دست خودش نیست.
بشر چیست؟
سوفی دوباره به دختر درون آینه نگریست.
تقریبا پوزشآمیز با خود گفت: «گمانم بهتر است بروم بالا و تکلیف زیستشناسی مدرسهام را انجام بدهم.» به راهرو که رسید، فکر کرد، نه، بهتر است بروم بیرون توی باغ.
«پیشی، پیشی، پیشی!»
سوفی در پی گربه دوید، او را داخل ایوان کرد و در جلو را پشت سرش بست.
همانطور که با نامه مرموز روی سنگفرش باغ ایستاده بود، احساسی بسیار عجیب به او دست داد. احساس کرد عروسکی است که با حرکت عصایی سحرآمیز ناگهان جان یافته است.
در این دَم در جهانبودن، اینجا و آنجا رفتن و در ماجرایی شگفتانگیز شرکتداشتن فوقالعاده نیست!
شرکان سبکبال از روی شنها به درون انبوه بوتههای تمشک پرید. گربه چالاک بود، از سبیل سفیدش گرفته تا دُم جنبنده انتهای بدن براقش، یکپارچه انرژی بود. گربه نیز در باغ بود، ولی ابدا مانند سوفی متوجه هستی خود نبود.
همین که سوفی به موجودیت خویش اندیشید، این فکر به مغزش راه یافت که وجودش دائمی نیست. با خود گفت، حال در جهانم، ولی روزی دیگر اینجا نخواهم بود.
آیا پس از مرگ حیاتی هست؟ این پرسش دیگری بود که به مخیله گربه نمیرسید، و چه خوب! مادربزرگ سوفی چندی پیش جان سپرده بود. شش ماه بعد هنوز هر روز به یاد او میافتاد. ناروا نیست که زندگی باید پایان یابد؟
اندیشناک، روی سنگفرش ایستاد. سخت کوشید به زندهبودن بیندیشد؛ که فراموش کند روزی میمیرد. ولی نمیتوانست. بهمحض آن که به زندهبودن فکر میکرد فکر مردن نیز به ذهنش میآمد، و برعکس: زیرا زمانی که غرق فکر مرگ بود، به ارزش زندگی پی میبرد. مرگ و زندگی دو روی یک سکه بودند که دائم در ذهن میچرخاند. و هرچه یک روی سکه بزرگتر و روشنتر میشد، روی دیگر هم بزرگتر و روشنتر جلوه مینمود.
فکر کرد، اگر ندانیم که میمیریم طعم زندهبودن را نمیتوانیم بچشیم. و بدون دریافت شگفتی شگرف زندگی، تصور مرگ نیز ناممکن است.
یادش آمد. روزی که پزشک به مادربزرگش خبر داد که بیماریاش لاعلاج است چیزی بدین مضمون بر زبان آورد، گفت «تا این لحظه نفهمیده بودم زندگی چه زیباست.»
تأثرآور نیست که انسان باید بیمار شود تا بفهمد زندهبودن چه نعمتی است؟ و یا باید نامه مرموزی در صندوق پستخانه بیاید.
چطور است برود ببیند شاید نامه دیگری رسیده باشد. سوفی شتابان بهسوی در بزرگ دوید و داخل صندوق سبز را نگریست. حیرتزده دید پاکت سفید تازهای، درست مثل اولی، آنجاست. پاکت قبلی را که برداشت صندوق یقینا خالی بود! روی این پاکت هم نام او بود. پاکت را گشود و یادداشتی به اندازه اولی درآورد.
نوشته بود: جهان چگونه بهوجود آمد؟
سوفی فکر کرد نمیداند. بیشک هیچکس واقعا نمیداند. با این حال ــ سوفی ــ اندیشید، پرسش خوبی است. برای نخستین بار در زندگیاش حس کرد درست نیست آدم در جهان بسر برد و جویا نشود ابتدا چگونه بهوجود آمد.
این دو نامه مرموز سوفی را گیج کرده بود. تصمیم گرفت برود و در «مخفیگاه» خود بنشیند. مخفیگاه سوفی جای کاملاً محرمانهای بود که در آن پنهان میشد. هرگاه خیلی عصبانی، یا خیلی مغموم، یا خیلی خوشحال بود، به آنجا میرفت. ولی امروز فقط حیران بود.
پیرامون بنای قرمز خانه آنها باغی پر از گل و بوته، درختان گوناگون میوه، چمنی پهناور، یک نیمکتِ تاب و آلاچیقی کوچک بود. آلاچیق را پدربزرگش وقتی بچه اول آنها چند هفته پس از تولد درگذشت برای مادربزرگ ساخته بود. نام کودک ماریه بود. بر سنگ قبر او نوشته بود: «ماریه کوچولو پیش ما آمد، سلامی کرد، و رفت.»
در گوشهای از باغ پشت بوتههای تمشک، بیشهای انبوه بود که در آن گل و میوهای نمیرویید. این در واقع پرچین گیاهی کهنی بود که باغ را از جنگل جدا میکرد، ولی چون در بیست سال گذشته کسی به آن نرسیده بود، به صورت تودهای درهم برهم و نفوذناپذیر درآمده بود. مادربزرگ همواره میگفت زمان جنگ که جوجهها در باغ ویلان بودند همین دیوار گیاهی مانع میشد که روباهها آنها را بگیرند.
این پرچین کهن، همانند لانههای خرگوش در انتهای دیگر باغ، به درد هیچ کس نمیخورد. ــ مگر سوفی. اهل خانه از راز دختر خبر نداشتند.
سوفی از بچگی میدانست که در پرچین گیاهی سوراخ کوچکی وجود دارد. نخستین باری که درون آن خزید به حفرهای بزرگ در میان شاخ و برگها رسید. مثل خانهای کوچک بود. مطمئن بود کسی نمیتواند او را آنجا پیدا کند.
سوفی، در حالی که دو پاکت را در دست میفشرد، دواندوان به گوشه باغ رفت، چهاردستوپا به داخل پرچین چپید. مخفیگاه وی آنقدر ارتفاع داشت که میتوانست کم و بیش سر پا بایستد، ولی امروز بر روی ریشههای مارپیچ نشست. از روزنههای ریزریز بین برگها و شاخهها میتوانست بیرون را ببیند. سوراخها هیچکدام بزرگتر از سکه کوچکی نبود، با این حال سراسر باغ را بخوبی میدید. در کودکی کیف میکرد آنجا بنشیند و پدر و مادرش را تماشا کند که میان درختها پی او میگردند.
سوفی همیشه فکر کرده بود باغ آنها عالمی مخصوص خود دارد. هروقت صحبت باغ عدنِ کتاب مقدس را میشنید، یاد نشستن خودش در این مخفیگاه و سیر و سیاحت بهشت کوچک خود میافتاد.
جهان چگونه بهوجود آمد؟
هیچ به عقلش نمیرسید. همینقدر میدانست که جهان سیاره کوچکی است در فضا. ولی فضا از کجا آمد؟
شاید فضا پیوسته وجود داشته است ــ که در آن صورت دیگر لازم نیست پی ببریم از کجا آمده. اما مگر چیزی میتواند پیوسته وجود داشته باشد؟ در ژرفای نهادش چیزی بود که این فکر را نمیپذیرفت. هر چیزی که وجود دارد لابد روزی بهوجود آمده است؟ پس این فضا نیز میباید زمانی از چیز دیگری پدید آمده باشد.
ولی اگر فضا از چیزی دیگر پدید آمد، پس آن چیز هم خود از چیزی دیگر وجود یافته است. سوفی دید دارد فقط مسئله را عقب میاندازد. در زمانی باید چیزی از عدم بهوجود آمده باشد. ولی آیا این ممکن است؟ آیا ناممکنی این درست به اندازه ناممکنی پندار وجود دائمی جهان نیست؟
در مدرسه آموخته بودند که خدا جهان را آفرید. سوفی کوشید خود را با این فکر دلداری دهد که این احتمالاً بهترین راهحل کل مسئله است. ولی باز اندیشه تازهای به سرش تاخت. میتوان پذیرفت که خدا فضا را آفرید، اما خود خدا چی؟ آیا خدا خودش را از عدم آفرید؟ دوباره چیزی در ژرفای نهادش به صدا درآمد. اگر هم تصور کنیم خدا قادر است همهچیز بیافریند، آیا پیش از آن که «وجود» یابد و با آن دست به آفرینش زند، میتوانست خود را بیافریند؟ پس فقط یک امکان باقی میماند: خدا همیشه وجود داشته است. ولی چنین امکانی را قبلاً رد نکرده بود؟ مگر نه هر چیزی که وجود دارد میباید روزی بهوجود آمده باشد؟
لعنت بر شیطان!
پاکتها را دوباره باز کرد.
تو کیستی؟
جهان چگونه بهوجود آمد؟
چه سؤال های ناراحتکنندهای! و خود این نامهها از کجا آمدند؟ این هم، کمابیش، همان اندازه مرموز بود. این کسی که آرامش زندگی روزمره سوفی را بر هم زده بود و ناگهان او را با معماهای بزرگ جهان روبهرو کرده بود ــ که بود؟
سوفی برای بار سوم سراغ صندوق پست رفت. نامهرسان تازه پُست روز را آورده بود. سوفی مقدار زیادی آگهی تبلیغاتی، روزنامه و چند نامه برای مادرش از صندوق درآورد. کارتپستالی با تصویر ساحلی گرم و شنی نیز در میان کاغذها بود. کارت را پشت و رو کرد. تمبر نروژی داشت و مهر «نیروهای سازمان ملل». شاید از پدر باشد؟ ولی او که در نروژ نبود. خط هم خط پدر نبود.
وقتی دید کارتپستال به نام کیست نبضش کمی تندتر زد: «هیلده مولرکناگ، توسط سوفی آموندسن، شماره ۳ کوچه کلوور…» بقیه نشانی درست بود. روی کارت نوشته بود:
هیلده عزیز، پانزدهمین سالروز تولدت را تبریک میگویم. یقین دارم درک میکنی که میخواهم هدیهای به تو بدهم که به رشدت کمک کند. میبخشی که کارت را توسط سوفی میفرستم. این آسانترین راه بود. قربانت، پدر.
سوفی شتابان به خانه برگشت. سرش گیج میخورد. این هیلده دیگر کیست که تولدش درست یک ماه پیش از روز تولد خود سوفی است؟
دفتر راهنمای تلفن را آورد نگاه کرد. خیلیها اسمشان مولر بود، کناگ هم کم نبود. ولی در سرتاسر دفتر کسی به نام مولرکناگ نبود.
کارت مرموز را باز بررسی کرد. یقینا قلابی نبود؛ هم تمبر داشت و هم مُهر پستی. ولی چرا باید پدری کارت تبریک تولد دخترش را به نشانی سوفی بفرستد، حال آنکه مقصد بیتردید جای دیگری است؟ این چهجور پدری است که به دخترش کلک میزند و کارت تبریک تولدش را عمدا عوضی میفرستد؟ چگونه میتواند «این آسانترین راه» باشد؟ و از همه مهمتر، این هلیده خانم را کجا باید پیدا کرد؟
و بدین ترتیب مشکل تازهای بر مشکلات سوفی افزوده شد. کوشید فکرهایش را سر و سامان بخشد:
امروز بعدازظهر، در ظرف فقط دو ساعت، سه مسئله در برابر او نهادهاند. مسئله اول این بود که چه کسی آن دو پاکت سفید را در صندوق پُست گذارده بود. مسئله دوم پرسشهای دشوار بود که این نامهها طرح میکرد. مسئله سوم آن که این هیلده مولرکناگ کی میتواند باشد، و چرا کارت تبریک تولدش برای سوفی فرستاده شده است. مطمئن بود که این سه مسئله بهنحوی به هم ارتباط دارد. باید اینطور باشد، زیرا زندگی سوفی تا به امروز خیلی عادی بوده است.
کلاه شعبدهباز
* * *
… تنها چیزی که نیاز داریم تا فیلسوف خوبی بشویم قوه شگفتی است…
سوفی یقین داشت نامهنویس گمنام باز به او نامه خواهد نوشت. تصمیم گرفت فعلاً درباره نامهها چیزی به کسی نگوید.
در مدرسه به زحمت حواسش را جمع درس آموزگاران کرد. اینها انگار فقط بلد بودند راجع به چیزهای بیاهمیت صحبت کنند. چرا نمیگفتند انسان چیست ــ یا جهان چیست و چگونه بهوجود آمد؟
برای نخستین بار احساس کرد آدمها نهتنها در مدرسه بلکه همهجا تنها در فکر چیزهای پیشپاافتادهاند. حال آن که مسائل مهم که بایست جواب داد زیاد است.
آیا کسی برای این پرسشها پاسخی دارد؟ بهنظر سوفی اندیشیدن به این مسائل بسیار مهمتر از یادگرفتن صرف افعال بیقاعده است.
وقتی زنگِ کلاسِ آخر خورد، چنان با عجله از مدرسه درآمد که یووانا مدتی دوید تا به او رسید.
پس از چند لحظه سکوت از او پرسید: «میخواهی امشب ورقبازی کنیم؟»
سوفی شانههایش را بالا انداخت.
«من دیگر علاقهای به ورقبازی ندارم.»
یووانا تعجب کرد.
«علاقه نداری؟ پس بدمینتون بازی کنیم.»
سوفی به آسفالت پیادهرو چشم دوخت ــ بعد به دوستش.
«خیال نکنم از بدمینتون هم خیلی خوشم بیاید.»
«شوخی میکنی!»
سوفی در لحن یووانا احساس اوقاتتلخی کرد.
«ممکن است بفرمایید چه چیز یکدفعه اینهمه مهم شده؟»
سوفی فقط سرش را جنباند: «نمیتوانم بگویم… راز است.»
«آه! شاید عاشق شدهای!»
مدتی بدون آن که حرفی بزنند راه رفتند. به زمین فوتبال که رسیدند یووانا گفت: «من از وسط میدان میروم.»
از وسط میدان! این راه میانبر یووانا بود، ولی فقط وقتی میهمان داشتند یا با دندانساز قرار داشت و باید عجله میکرد از این راه میرفت.
سوفی پشیمان شد که به او کممحلی کرده است. ولی جز این چه میتوانست بگوید؟ میتوانست بگوید که ناگهان تمام فکر و ذکرش این شده است که بداند خودش کیست و جهان چگونه بهوجود آمد، و دیگر وقت بدمینتونبازیکردن ندارد؟ امکان نداشت یووانا بفهمد.
چرا دلسپردن به حیاتیترین و طبیعیترین سؤالها اینقدر دشوار بود؟
درِ صندوق پست را که باز کرد قلبش به تپش افتاد. نامهای از بانک بود و چند پاکت قهوهای بزرگ برای مادرش، همین و بس. چه بد! سوفی چشمبهراه نامه دیگری از نویسنده ناشناس بود.
درِ باغ را که پشت سرش میبست نام خود را روی یکی از پاکتهای بزرگ دید. پشت پاکت را نگاه کرد، نوشته بود: «درس فلسفه. با احتیاط باز شود.»
سوفی از سنگفرش باغ بالا دوید و کیف مدرسهاش را روی پلهها پرت کرد. بقیه نامهها را لای پادری گذاشت، به ته باغ دوید و به مخفیگاه خود پناه برد. این تنها جای مناسب برای بازکردن آن پاکت بزرگ بود.
گربهاش جستوخیزکنان همراهش آمد، جلو او را نمیشد گرفت. سوفی میدانست شرکان او را لو نخواهد داد.
درون پاکت سه صفحه ماشینشده با گیره کاغذ به هم وصل شده بود. سوفی شروع به خواندن کرد.
فلسفه چیست؟
سوفی عزیز،
بسیاری از مردم، هر کدام، یک سرگرمی دارند. بعضی سکه قدیمی یا تمبر خارجی جمع میکنند، برخی به کاردستی مشغول میشوند، دیگران در اوقات فراغت به ورزش میپردازند.
گروهی از کتابخواندن لذت میبرند. ولی ذوق مطالعه آنها بسیار با هم متفاوت است. عدهای فقط روزنامه یا چیزهای فکاهی میخوانند، جمعی رُمان دوست دارند، مابقی هم چهبسا خواندنِ کتابهای ستارهشناسی، طبیعت وحشی یا کشفیات علمی را ترجیح میدهند.
اگر من به اسب یا به سنگهای قیمتی علاقهمند باشم نباید انتظار داشته باشم که بقیه هم در سلیقه من سهیم باشند. اگر من کلیه برنامههای ورزشی تلویزیون را با لذت تمام تماشا میکنم، باید این واقعیت را بپذیرم که افرادی هم حوصلهشان از ورزش سرمیرود.
آیا چیزی هست که همه به آن علاقهمند باشیم؟ آیا چیزی هست که مربوط به همه ــ صرفنظر که کی هستند و کجای جهان زندگی میکنند ــ باشد؟ آری، سوفی عزیز، مطالبی هست که قطعا مورد علاقه همگان است. و موضوع بحث دوره آموزشی ما دقیقا همینهاست.
مهمترین چیز در زندگی چیست؟ اگر این سؤال را از کسی بکنیم که سخت گرسنه است، خواهد گفت غذا. اگر از کسی بپرسیم که از سرما دارد میمیرد، خواهد گفت گرما. و اگر از آدمی تک و تنها همین سؤال را بکنیم، لابد خواهد گفت مصاحبت آدمها.
ولی هنگامی که این نیازهای اولیه برآورده شد ــ آیا چیزی میماند که انسان بدان نیازمند باشد؟ فیلسوفان میگویند بلی. به عقیده آنها آدم نمیتواند فقط در بند شکم باشد. البته همه خورد و خوراک لازم دارند. البته که همه محتاج محبت و مواظبتاند. ولی ــ از اینها که بگذریم ــ یک چیز دیگر هم هست که همه لازم دارند، و آن این است که بدانیم ما کیستیم و در اینجا چه میکنیم.
علاقه به این که بدانیم ما کی هستیم امری «تصادفی» چون جمعکردن تمبر نیست. جوینده این مطلب در بحثی شرکت میکند که با پیدایش بشر بر کره زمین آغاز شد و هنوز ادامه دارد. این که جهان، زمین، حیات چگونه وجود یافت، موضوعی است بس مهمتر و بزرگتر از این که چه کسی در بازیهای المپیک پیشین بیش از همه مدال بُرد.
بهترین راه نزدیک شدن به فلسفه پرسیدن یکی چند پرسش فلسفی است:
جهان چگونه بهوجود آمد؟ آیا در پس آنچه روی میدهد اراده یا مقصودی نهان است؟ آیا پس از مرگ حیات هست؟ این مسائل را چگونه میتوان پاسخ داد؟ و مهمتر از همه، چگونه باید زیست؟ آدمیان در طول سالها و سدهها این پرسشها را کردهاند. فرهنگی وجود ندارد که نخواسته باشد بدان بشر چیست و جهان از کجا آمد.
سؤالات فلسفی در اصل چندان زیاد نیست. شماری از مهمترین آنها را ما در همین گفتگو مطرح کردهایم. ولی تاریخ برای هر کدام از این سؤالها جوابهای متعدد پیش نهاده است. از این رو پرسیدن مسائل فلسفی آسانتر از پاسخدادن آنهاست.
امروزه نیز هر فرد باید برای اینگونه پرسشها پاسخ خود را بیابد. برای درک این که آیا خدایی وجود دارد یا پس از مرگ حیات هست، نمیتوان به دایرهالمعارف مراجعه کرد. هیچ دایرهالمعارفی به ما نمیگوید که چگونه باید زندگی کرد. اما بررسی اعتقادات دیگران میتواند یاری رساند که دید خود را از زندگی سر و سامان بخشیم.
جستجوی فیلسوفان برای حقیقت بیشباهت به داستانهای جنائی نیست. بعضی فکر میکنند فلان کس قاتل است، دیگران این یا آن را مسئول میدانند. پلیس گاه موفق به کشف حقیقت میشود. ولی گاهی نیز، با وجود آن که جواب مسئله جای نهان است، به اصل قضیه پی نمیبرد. پس اگر هم پاسخ مطلب دشوار باشد، پاسخی احتمالاً هست، و پاسخِ درست فقط یکی است. یا نوعی هستی پس از مرگ هست ــ یا نیست.
بسیاری از معماهای کهن را علم تاکنون پاسخ گفته است. روزگاری هیچکس نمیدانست پشت تاریک ماه چه شکلی است. این را با بحث و جدل نمیشد حل کرد، و هر کسی تصوری از آن داشت. ولی امروزه دقیقا میدانیم سمت تاریک ماه چه شکل است، و احدی دیگر به آدمهای کره ماه، یا این که ماه از پنیر است «باور» ندارد.
یک فیلسوف یونانی که بیش از دو هزار سال پیش میزیست معتقد بود فلسفه در نتیجه شگفتی و کنجکاوی انسان پدید آمد. حیات برای بشر چنان حیرتانگیز بود که پرسشهای فلسفی به خودی خود مطرح شد.
درست مانند هنگامی که تردستی شعبدهبازی را مینگریم. نمیدانیم این کارها را چگونه میکند. پس میپرسیم: چطور توانست از دو دستمال ابریشمی سفید خرگوشی زنده درآورد؟ شعبدهباز کلاه را نشان تماشاگران میدهد، کاملاً تهی است، ولی ناگهان خرگوشی از آن بیرون میجهد. بسیاری از آدمها به جهان با دیده تعجب و ناباوری همسان مینگرند.
در مورد خرگوش، خوب میدانی که شعبدهباز به ما حقه زده است. و دلمان میخواهد بفهمیم این کار را چگونه میکند. ولی در مورد جهان موضوع کمی متفاوت است. میدانیم که جهان چشمبندی و نیرنگ نیست، چون خودمان در آنیم. بخشی از آنیم. در واقع ما خودْ خرگوش سفیدی هستیم که از کلاه درمیآید. تفاوت ما و خرگوش سفید تنها این است که خرگوش نمیداند در ترفند شعبدهباز شرکت دارد. ولی ما میدانیم در چیزی مرموز شرکت داریم و میخواهیم از سازوکار آن سر درآوریم.
پینوشت: شاید هم بهتر باشد کل جهان کائنات را به آن خرگوش سفید تشبیه کرد. ما که در اینجا بهسر میبریم شپشکهای ریزی در لابهلای موهای آن خرگوش به حساب میآییم. منتها فیلسوفها سعی دارند از این موهای نازک بالا بروند و مستقیم در چشم شعبدهباز بنگرند.
سوفی، هنوز اینجایی؟ بقیه دارد…
سوفی کاملاً از توان افتاده بود. میپرسد هنوز اینجایی؟ یادش نمیآمد در حین خواندن حتی نفس کشیده باشد!
این نامه را کی آورده بود؟ نمیتوانست همان کسی باشد که کارت تبریک تولد برای هیلده مولرکناگ فرستاده بود، زیرا آن تمبر و مُهر پُست داشت. ولی پاکت قهوهای، درست مانند دو پاکت کوچک سفید، دستی در صندوق پست آنها انداخته شده بود.
سوفی به ساعتش نگاه کرد. یک ربع به سه مانده بود. مادرش تا دو ساعت دیگر نمیآمد. از مخفیگاه بیرون خزید. دوباره سوی صندوق پست دوید. شاید نامه دیگری آنجا باشد. پاکت قهوهای دیگری به نام خودش آنجا بود. این بار اطراف را نگریست ولی کسی در آن حوالی دیده نمیشد. دوید تا دم جنگل و به پایین جاده نظر کرد، هیچکس نبود. ناگاه به نظرش رسید انگار از درون جنگل صدای شکستن شاخهها را شنید. اما کاملاً یقین نداشت، و به هر حال تعقیب کسی که خیال فرار دارد بیفایده است.
سوفی برگشت توی خانه. دوید طبقه بالا به اتاق خود، جعبه بزرگ نانشیرینی را که پر از سنگهای قشنگ بود برداشت. سنگها را کف اتاق خالی کرد و آن دو پاکت بزرگ را داخل جعبه گذاشت، باز دواندوان به باغ برگشت، جعبه را محکم به دو دست گرفته بود. پیش از آن که وارد مخفیگاه شود مقداری غذا برای شرکان در ظرفش ریخت.
«پیشی، پیشی، پیشی!»
درون مخفیگاه، پاکت قهوهای دوم را گشود و برگهای ماشینشده را بیرون آورد. شروع به خواندن کرد.
موجود شگفت
دوباره سلام! همانطور که میبینی، این دوره کوتاه فلسفه لقمهلقمه هضم میشود. ابتدا برویم سراغ چند مطلب مقدماتی دیگر:
گفتم تنها چیزی که لازم داریم تا فیلسوف خوبی بشویم قوه شگفتی است؟ هان؟ اگر نگفتم، حالا میگویم: تنها چیزی که نیاز داریم تا فیلسوف خوبی بشویم قوه شگفتی است.
کودکان این قوه را دارند. و این تعجبآور نیست. پس از گذشت چند ماه در زهدان، پا به هستی کاملاً تازهای مینهند. ولی هرچه بزرگتر میشوند قوه شگفتی خود را از دست میدهند. میدانی چرا؟
کودک نوزاد اگر میتوانست حرف بزند، شاید اولین چیزی که میگفت این بود که به چه دنیای عجیب و غریبی آمده است. حتما دیدهای چگونه به دوروبر خود نگاه میکند و از روی کنجکاوی بهسوی هرچه میبیند دست دراز میکند.
رفتهرفته واژههایی میآموزد، و هروقت سگ میبیند میگوید «هاپو، هاپو!» بالا و پایین میپرد، دست تکان میدهد: «هاپو! هاپو! هاپو! هاپو!» ما که بزرگتر و عاقلتریم شاید تا اندازهای از اینهمه ذوق و شوق کودک خسته میشویم. شاید سر درنمیآوریم اینهمه هایوهوی برای چیست، و شاید بگوییم «بعله، بعله، هاپوست. آرام بشین!» چرا ما اینطور به هیجان نیامدهایم، چون که سگ زیاد دیدهایم.
این اشتیاق و بیتابی کودک شاید صدها بار تکرار شود تا یاد بگیرد بیسروصدا از کنار سگ، یا فیل، یا اسب آبی بگذرد. بچه در واقع مدتها پیش از آن که کاملاً زبان باز کند ــ و مدتها پیش از آن که فلسفی فکر کند ــ به جهان عادت میکند.
و ــ اگر عقیده مرا بخواهی ــ میگویم چه حیف!
سوفی عزیز، دلواپسی من این است که مبادا تو هم مانند بسیاری از مردم چنان تربیت بشوی که جهان را بدیهی بشماری. پس محض اطمینان، پیش از شروع اصل درس به یکی دو آزمون فکری میپردازیم.
فرض کن روزی رفتهای در جنگل قدم بزنی. در راه ناگهان سفینه فضایی کوچکی در برابر خود میبینی. مریخی ریزهاندامی از سفینه بیرون میآید و روی زمین میایستد و سربالا خیره به تو نگاه میکند…
چه به ذهنت میرسد؟ هول نشو، مهم نیست. ولی هیچگاه به این واقعیت اندیشیدهای که تو خودت هم یک مریخی هستی؟
البته بعید است که ما هرگز به موجودی از کرههای دیگر بربخوریم. ما حتی نمیدانیم که در کرههای دیگر حیات وجود دارد یا نه. اما هیچ بعید نیست که روزی با خودت روبهرو بشوی. ممکن است، در گردشی اینچنان در میان درختان، ناگهان بهایستی و خود را با دید کاملاً تازهای بنگری.
و به فکر بیفتی که من وجودی فوقالعادهام. من مخلوقی اسرارآمیزم.
گویی از خوابی جادویی بیدار شدهای. از خود میپرسی، من کیستم؟ میدانی که در سیارهای در وسط کائنات تلوتلو میخوری. ولی کائنات چیست؟
اگر خود را در حالتی اینچنین یافتی چیزی کشف کردهای مانند موجود مریخی اسرارآمیز. نهتنها موجودی دیدهای از فضای بیرونی، بلکه در عمق وجودت حس میکنی که خودت نیز موجودی خارقالعادهای.
میفهمی چه میگویم، سوفی؟ اجازه بده امتحان فکری دیگری بکنیم:
یک روز صبح، پدر و مادر و کودک دو یا سهساله آنها دارند در آشپزخانه ناشتایی میخورند. اندکی بعد مادر برمیخیزد و میپردازد به ظرفشویی، و پدر بله، پدر ــ به پرواز درمیآید، آن بالا دور سقف میگردد و کودک صاف نشسته او را مینگرد. خیال میکنی کودک چه میگوید؟ شاید پدرش را نشان میدهد و میگوید: «بابا رفت هوا!» کودک البته به حیرت افتاده، ولی طفلک همیشه دچار حیرت است. پدرش مدام کارهای عجیب و غریب میکند و این پرش کوچک بر فراز میز صبحانه نیز لابد یکی از آنهاست. پدر هر روز صبح با ماشین مضحکی صورت خود را میتراشد، گاه بالای بام میرود و آنتن تلویزیون را اینور و آنور میچرخاند ــ یا این که سرش را زیر کاپوت اتومبیل میکند و صورتش را که سیاه شده بیرون میآورد.
حالا نوبت مامان است. صحبت کودک را که میشنود تند سرش را میگرداند. میبیند پدرْ خونسرد بالای میز صبحانه در هوا شناور است، فکر میکنی چه واکنشی نشان میدهد؟
از وحشت فریاد میکشد و شیشه مربا از دستش میافتد. و چهبسا پدر وقتی مرحمت کرد و به زمین برگشت ناچار شود زن را به دوا و دکتر برساند. (آخر این که نشد رسم غذاخوردن!) چرا عکسالعمل مادر و کودک چنین با هم تفاوت دارد؟
اینها همه مربوط به عادت است. (این یادت نرود!) مادر آموخته است که انسان نمیتواند پرواز کند. کودک هنوز این را نیاموخته است. هنوز مطمئن نیست چه کارهایی در این جهان از دست ما برمیآید و چه کارهایی برنمیآید.
اما خود کره ما چی، سوفی؟ فکر میکنی کره خاکی از عهده کاری که میکند برمیآید؟ میدانی جهان نیز در فضا شناور است.
متأسفانه، پا به سن که میگذاریم به نیروی جاذبه خو میگیریم. از این گذشته، دیری نپاییده به خود جهان عادت میکنیم. انگار در حین نشو و نما توان شگفتی درباره جهان را از دست میدهیم. و بدین ترتیب، از عاملی اساسی محروم میشویم ــ و همین است که فیلسوفان سعی دارند به ما بازگردانند. چیزی که در کنه وجودمان به ما میگوید حیات رازی بزرگ است. این را همه ما پیش از آن که یاد بگیریم دربارهاش فکر کنیم، به تجربه آزمودهایم.
دقیقتر بگویم: با آن که مسائل فلسفی مربوط به همه ماست، همه ما فیلسوف نمیشویم. بیشتر مردم به دلیلهای گوناگون چنان در چنبر امور روزمره زندگی گیر میافتند که شگفتی جهان از یادشان میرود. (به اعماق موهای خرگوش میخزند، آنجا راحت میلمند، و بقیه عمر همانجا میمانند.)
اما جهان و هرچه در آن است، برای کودک تازگی دارد، او را به شگفت میاندازد. بزرگترها اینطور نیستند. اکثر جهان را چیزی عادی میشمارند.
اینجاست که فیلسوفان با دیگران بسیار فرق دارند. فیلسوف هیچگاه بهطور کامل به این جهان خو نمیگیرد. جهان در نظر او همواره کمی نامعقول، گیجکننده و حتی اسرارآمیز است. بدین صورت، فیلسوفان و کودکان وجه مشترک مهمی دارند. میشود گفت فیلسوف، همچون کودک، سراسر عمر حساس باقی میماند.
و حالا سوفی، تو نیز باید راه خود را برگزینی. آیا تو هنوز بچهای هستی که جهان برایش عادی نشده است؟ یا فیلسوفی هستی که این جهان هیچگاه برایش عادی نخواهد شد؟
اگر سر تکان دهی، و میگویی من نه اینم نه آن، پس بدان و آگاه باش که به جهان خو گرفتهای ــ آنچنان که دیگر حیرانت نمیکند. هشدار! سرت به خطر است. و این دوره درس فلسفه برای همین است، برای محکمکاری است. من به تو یکی اجازه نخواهم داد به صف آدمهای عادی و بیتفاوت بپیوندی. دلم میخواهد ذهنی کنجکاو داشته باشی.
این درسها کاملاً مجانی است، پس چنانچه دوره را به پایان نرسانی شهریهای پس نمیگیری! ولی اگر وسط کار بخواهی ادامه ندهی آزادی. در آن صورت باید پیامی در صندوق پست برای من بگذاری. یک قورباغه زنده هم بگذاری کافی است! چیزی سبزرنگ، که نامهرسان را نترسانیم.
خلاصه کنم: خرگوش سفیدی از کلاه شعبدهباز درمیآید. از آنجا که خرگوشی بیاندازه بزرگ است این شعبدهبازی میلیاردها سال طول میکشد. آدمیزاد در نوک موی نازک این خرگوش چشم به جهان گشود، و به همین جهت از ناممکنی این تردستی حیران است. ولی رفتهرفته پا که به سن میگذارد از موها پایین و پایینتر میخزد، و در همانجا باقی میماند، و دیگر خود را به خطر نمیاندازد، و به نوک شکننده مو نزدیک نمیشود. فقط فیلسوفاناند که تن به این راه پرمخاطره میدهند و دورترین زوایای زبان و هستی را میکاوند. بعضی البته فرومیافتند، اما دیگران دودستی صخرهها را میچسبند و بهسوی کسانی که گرم و نرم در ژرفا جا خوش کردهاند و مدام تنور شکم میتابند، فریاد میزنند:
«خانمها، آقایان، ما در فضا، در وسط زمین و هوا معلقایم!» ولی کسی این پایینها به آنها اعتنا نمیکند. و در بین خود میگویند، «چه مردمان مزاحمی!» و به صحبتهای همیشگی خود ادامه میدهند: لطفا آن ظرف کره را بده به من. سهام شما امروز چقدر بالا رفت؟ گوجهفرنگی کیلویی چند است؟ شنیدهاید پرنسس دیانا دوباره آبستن است؟
عصر که مادر سوفی خانه آمد، دختر بهتزده بود. جعبه نامههای فیلسوفِ مرموز، ایمن در مخفیگاه پنهان بود. سوفی کوشیده بود تکالیف مدرسهاش را انجام بدهد، ولی فکرش همه متوجه مطالب آن دو نامه بود.
هیچوقت اینچنین سخت نیندیشیده بود! دیگر بچه نبود، ولی بزرگِ بزرگ هم نشده بود. سوفی فهمید تازه داشت درون موهای نرم و راحت خرگوش، همان خرگوشی که از کلاه شعبده جهان بیرون جهیده بود، فرومیرفت. ولی فیلسوف جلو او را گرفته بود. این مرد ــ شاید هم زن؟ ــ پسِ گردن او را محکم چسبیده بود و به نوک موها، به جایی که در بچگی بازی میکرد، بازآورده بود. و اینجا، در نوک نوک موها، گویی برای نخستین بار، دومرتبه داشت جهان را میدید.
فیلسوف او را نجات داده بود. در این تردیدی نبود. نامهنگار گمنام او را از امور پیشپاافتاده زندگی رها ساخته بود.
وقتی مادرش ساعت پنج به خانه آمد، سوفی او را کشانکشان به اتاق نشیمن برد و در صندلی راحتی نشاند.
پرسید: «مامان، فکر نمیکنی زندگی چیز عجیب است؟»
مادرش چنان متحیر شد که ابتدا پاسخ نداد. معمولاً وقتی میآمد خانه سوفی سرگرم درس و مشق بود.
گفت: «خب، آره، گاهی.»
«فقط گاهی؟ ولی فکر نمی کنی چه عجیب است که جهان اصلاً وجود دارد؟»
«سوفی، ولم کن. دست از این حرفها بردار.»
«چرا؟ نکند فکر میکنی جهان چیزی کاملاً عادی است؟»
«خب، بله. کم و بیش.»
سوفی دید حق با فیلسوف است. «بزرگترها جهان را عادی میشمارند. خود را راحت به خواب خرگوشی زدهاند و زندگی روزمره خود را ادامه میدهند.»
«تو آنقدر به جهان عادت کردهای که دیگر هیچ چیز برایت عجیب نیست.»
«این چرندها چیست میگویی؟»
«دارم میگویم همهچیز برای تو عادی شده است. این را میگویند جهل مرکب!»
«سوفی!! حق نداری اینطور با من حرف بزنی.»
«بسیار خوب، طور دیگری میگویم. تو در ته موهای خرگوش سفیدی که از کلاه شعبده جهان بیرون آمده راحت لمیدهای. چند دقیقه دیگر سیبزمینیها را میریزی. سپس روزنامه را میخوانی، نیمساعتی چرت میزنی، سپس برنامه اخبار تلویزیون را تماشا میکنی!»
بر چهره مادرش حالت دلواپسی پدید آمد. برخاست و واقعا به آشپزخانه رفت و سیبزمینیها را سر بار گذاشت. پس از مدتی به اتاق نشیمن برگشت، و این مرتبه او بود که سوفی را بر روی صندلی راحتی هُل داد.
بهمحض آن که دهان باز کرد سوفی از صدایش فهمید مطلب جدی است، گفت:
«یک چیزی است که من باید با تو صحبتش را بکنم. ببینم، دخترم، تو آلوده مواد مخدر که نشدهای؟»
سوفی نزدیک بود بزند زیر خنده، ولی فهمید مادرش چرا این سؤال را کرد.
گفت: «عقلت کم شده؟ همین نشان میدهد که واقعا خِنگی!»
آن شب دیگر صحبتی از خرگوش سفید یا مواد مخدر به میان نیامد.
دنیای سوفی (داستانی درباره تاریخ فلسفه)
نویسنده : یوستین گردر
مترجم : حسن کامشاد
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۶۰۰ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید