معرفی کتاب « دوست نابغهی من »، نوشته النا فرانته
خداوند: بله، هر موقع خواستی خودت را نشان بده؛
هرگز از شبیهان تو نفرت نداشتم، از تمام آن روحهایی
که نه میگویند، لغزخوان از همه کمآزارتر است.
عمل انسان بهراحتی تقلیل پیدا کرد، او خیلی زود
عاشق استراحت مطلق شد. بنابراین با کمال میل به
او همراهی میدهم که او را تحریک کند و نقش شیطان
را داشته باشد.
یوهان ولفگانگ فون گوته، فاوست
فهرست شخصیتها
خانوادهٔ چرولو (خانوادهٔ کفاش):
فرناندو چرولو، کفاش
نونتزیا چرولو، مادر لیلا
رافائلا چرولو، همه لینا صدایش میکنند، فقط برای النا، لیلا است.
رینو چرولو، برادر بزرگ لیلا، او هم کفاش است.
رینو، اسم یکی از بچههای لیلا هم خواهد بود.
بچههای دیگر.
***
خانوادهٔ گرکو (خانوادهٔ دربان):
النا گرکو، لِنوچا یا لِنو صدایش میکنند. بچهٔ بزرگ است، بعد از او، په په، جانی و الیزا.
پدرش دربان شهرداری است.
مادر، خانهدار.
***
خانوادهٔ کاراچی (خانوادهٔ دُنآکیله):
دُنآکیله کاراچی، لولو خورخورهٔ قصهها.
ماریا کاراچی، همسر دُنآکیله.
استفانو کاراچی، پسر دُنآکیله، اغذیهفروش در اغذیهفروشی خانواده.
پینوچا و آلفونسو کاراچی، دو بچه دیگر دُنآکیله.
***
خانوادهٔ پلوزو (خانوادهٔ نجار):
آلفردو پلوزو، نجار.
جوزپینا پلوزو، همسر آلفردو.
پاسکواله پلوزو، پسر بزرگ آلفردو و جوزپینا، بنا.
کارملا پلوزو، که دوست دارد کارمن صداش کنند، خواهر پاسکواله، فروشندهٔ خرازی.
بچههای دیگر.
***
خانوادهٔ کاپوچو (خانوادهٔ بیوه دیوانه):
ملینا، از اقوام مادر لیلا، بیوهٔ دیوانه.
شوهر ملینا، بارخالیکن در بازار سبزیفروشی.
آدا کاپوچو، دختر ملینا.
آنتونیو کاپوچو، پسر بزرگ، مکانیک.
بچههای دیگر.
***
خانوادهٔ ساراتوره (خانوادهٔ راهآهنی – شاعر):
دوناتو ساراتوره، کنترلچی.
لیدیا ساراتوره، همسر دوناتو.
نینو ساراتوره، بزرگترین بچه از پنج بچه دوناتو و لیدیا.
ماریزا ساراتوره، دختر دوناتو و لیدیا.
پینو، کله لیا و چیرو ساراتوره، بچههای کوچکتر دوناتو و لیدیا.
***
خانوادهٔ اِسکانو (خانوادهٔ میوهفروش):
نیکولا اسکانو، میوهفروش.
آسونتا اسکانو، همسر نیکولا.
اِنزو اسکانو، پسر نیکولا و آسونتا، او هم میوهفروش.
بچههای دیگر.
***
خانوادهٔ سولارا (خانوادهٔ صاحب بارـ شیرینیفروشی به همین اسم):
سیلویو سولارا، صاحب بارـ شیرینیفروشی.
مانوئلا سولارا، همسر سیلویو.
مارچلو و میکله سولارا، پسرهای سیلویو و مانوئلا.
***
خانوادهٔ اِسپانیولو (خانوادهٔ شیرینیپز):
آقای اسپانیولو، شیرنیپز بارـ شیرینیفروشی سولارا.
رزا اسپانیولو، همسر شیرینیپز.
جیلیولا اسپانیولو، دختر شیرینیپز.
بچههای دیگر.
***
جینو، پسر داروخانهچی.
***
معلمها:
آقای فِرارو، معلم و کتابدار.
خانم الیویهرو، معلم.
آقای جِراچه، دبیر دبیرستان کلاسیک.
خانم گالیانی، دبیر دبیرستان.
***
نِلا اینکاردو، دخترعموی معلم الیویهرو، ساکن ایسکیا.
مقدمه
از بین بردن ردپاها
۱
امروز صبح رینو بهم تلفن کرد، فکر کردم که هنوز پول میخواهد و خودم را آماده کرده بودم که جواب رد بهش بدهم. ولی دلیل تلفن کردنش چیز دیگری بود: مادرش را پیدا نمیکردند.
«از کی؟»
«دو هفته است.»
«و تو حالا به من تلفن میکنی؟»
لحن صدایم باید به نظرش خصمانه رسیده باشد، هرچند که نه عصبانی بودم نه ناراحت، فقط کمی زهرخند در آن بود. سعی کرد جوابم را بدهد ولی دستپاچه و خجالتزده، کمی به لهجهٔ محلی، کمی به زبان ایتالیایی پاسخ داد. گفت فکر کرده طبق معمول مادرش در حال گشتن در ناپل باشد.
«حتی در شب؟»
«میدانی که چه جوریی است.»
«میدانم، ولی دو هفته غیبت به نظرت عادی میآید؟»
«بله، تو خیلی وقت است که او را ندیدهای، بدتر شده: اصلاً خواب ندارد، میآید، میرود، هر کاری که دلش بخواهد میکند.»
در هر صورت بالاخره نگران شده، از همه سراغش را گرفته، همهٔ بیمارستانها را گشته، حتی به پلیس هم مراجعه کرده بود. نه، مادرش هیچ جا نبود. چه پسر خوبی: یک مرد گنده، حدوداً چهل ساله که هرگز توی عمرش کار نکرده بود، فقط یک سری دادوستدهای غیرقانونی و ولخرجی. تصورش را کردم با چه دقتی گشته باشد. بی هیچ دقتی. بیفکر بود، و فقط به خودش اهمیت میداد.
ناگهان از من پرسید: «پیش تو که نیست؟»
مادرت؟ اینجا در تورینو؟ مادرش را خوب میشناخت و فقط حرف میزد که چیزی گفته باشد. او البته که خودش اهل سفر بود، حداقل ده باری به خانهٔ من آمده بود، بدون اینکه دعوت شده باشد. مادرش را که برعکس با کمال میل میپذیرفتم، هرگز در تمام زندگیاش از ناپل بیرون نیامده بود. به او گفتم:
«نه، پیش من نیست.»
«مطمئنی؟»
«رینو، خواهش میکنم: به تو گفتم که اینجا نیست.»
«پس کجا رفته؟»
زیر گریه زد، گذاشتم که احساس ناامیدیاش را به نمایش بگذارد، هقهقهایی که دروغکی شروع میشدند و بعد واقعی ادامه پیدا میکردند. وقتی تمام کرد به او گفتم:
«ترا به خدا، برای یک بار هم که شده طوری رفتار کن که او دوست دارد: دنبالش نگرد».
«چه میگویی؟»
«همینکه گفتم. بیفایده است. یاد بگیر که تنها زندگی کنی، و دیگر حتی سراغ من را هم نگیر.»
قطع کردم.
۲
مادر رینو اسمش رافائلا چرولو است، ولی همه او را لینا صدا میکنند. من نه، هرگز نه اسم اول را گفتهام نه دوم را. بیشتر از شصت سال است که برای من لیلا (۱) است. اگر او را لینا یا رافائلا، همینطوری اتفاقی صدا کنم، فکر میکند که دوستیمان تمام شده است.
حداقل سه دهه است که به من میگوید، میخواهد ناپدید شود بدون اینکه ردپایی از خودش بهجا بگذارد، و فقط من خوب میدانم این یعنی چه. هرگز به هیچ نوع فراری فکر نکرده بود، یا تغییر هویتی یا رؤیای بنا کردن زندگی در جایی دیگر. و هرگز به خودکشی هم فکر نکرده بود، از این فکر که رینو جسد او را ببیند و مجبور باشد مسؤلیتش را به عهده بگیرد، حالش بد میشد. برنامهاش همیشه چیز دیگری بود: میخواست ناپدید شود؛ همه سلولهایش از هم بپاشند؛ از او دیگر نباید هیچچیزی پیدا میشد. و از آنجایی که او را خوب میشناسم، یا دستکم فکر میکنم که او را میشناسم، مطمئنم راهی پیدا کرده که حتی سر سوزنی از خودش در این دنیا بهجا نگذارد، در هیچ جایی.
۳
روزها گذشت. پست الکترونیکی را نگاه کردم و همینطور صندوق پستیام را، اما هیچ خبری نشد. من اغلب برای او مینوشتم، ولی او تقریباً هیچوقت به من جواب نمیداد: این عادت همیشگیاش بود و تلفن را ترجیح میداد یا وقتی به ناپل میرفتم گپهای طولانی شبانه را.
صندوقهایم را باز کردم، جعبههای فلزیای که در آنها همه جور چیزی نگه میداشتم. چیزهای کمی. خیلی چیزها را دور ریختم، خصوصاً چیزهایی که مربوط به او بود، و او آن را میدانست. فهمیدم که هیچچیزی از او ندارم، نه عکسی، نه کارتی، نه کادویی. خودم هم تعجب کردم. یعنی ممکن بود که در تمام این سالها هیچچیز از خودش به من نداده باشد یا بدتر من نخواسته باشم که هیچچیزی از او نگه دارم؟ ممکن بود.
این بار من به رینو تلفن کردم، با بیمیلی آن را انجام دادم. نه به تلفن ثابت جواب میداد و نه به موبایل. بالاخره، شب به من زنگ زد. صدایش طوری بود که سعی میکرد حس دلسوزیام را برانگیزاند.
«دیدم که تماس گرفته بودی. خبری داری؟»
«نه، تو چی؟»
«هیچی»
چیزهای بیسروتهی گفت. میخواست به تلویزیون برود، به برنامهای که مربوط به گمشدهها بود و درخواست کمک کند، برای همهچیز از مادرش عذرخواهی کند، التماسش کند که برگردد.
صبورانه گوش دادم، بعد از او پرسیدم:
«توی کمدش را نگاه کردی؟».
«برای چی؟».
طبیعتاً بدیهیترین چیز اصلاً به ذهنش نرسیده بود.
«برو نگاه کن».
رفت و دید که هیچچیزی آنجا نبود، نه حتی یکی از لباسهای مادرش، نه تابستانی، نه زمستانی، فقط چوبلباسیهای قدیمی. او را برای گشتن به جاهای مختلف خانه فرستادم. کفشها غیب شده بودند. تعداد کمی از کتابها نبودند. همهٔ عکسها ناپدید شده بودند. فیلمها نبودند. کامپیوترش نبود، حتی فلاپی دیسکهای قدیمیکه یک زمانی استفادهشان معمول بود، همهچیز، هر چیزی که مربوط به تجربهٔ متبحرانهاش با کامپیوتر بود که در اواخر سالهای شصت، دوران کارتهای پانچ شده شروع به کار با کامپیوتر کرده بود و حسابی در آن وارد شده بود. رینو مبهوت مانده بود. به او گفتم:
«هر چقدر بخواهی بهت وقت میدهم، ولی بعد اگر سر سوزنی پیدا کردی به من زنگ بزن.»
روز بعد به من تلفن کرد، خیلی مضطرب بود.
«هیچی نیست.»
«هیچی هیچی؟»
«نه. از همهٔ عکسهایی که باهم بودیم عکس خودش را بریده بود، حتی از عکسهای بچگیهایمان.»
«خوب نگاه کردی؟»
«همهجا را.»
«حتی زیرزمین را؟»
«بهت گفتم همهجا را. حتی جعبهٔ مدارک هم ناپدید شده: که میدانم شناسنامههای قدیمی، قراردادهای تلفن، رسید قبضها توی آن بوده. یعنی چه؟ کسی همهچیز را دزدیده؟ دنبال چه هستند؟ از من و مادرم چه میخواهند؟»
خاطرش را جمع کردم و به او گفتم که آرام باشد. بهخصوص که بعید بود کسی از او چیزی بخواهد.
«میتوانم بیایم و کمی در خانهٔ تو بمانم؟»
«نه.»
«خواهش میکنم، نمیتوانم بخوابم.»
«خودت حلش کن، رینو، من نمیدانم.»
تلفن را قطع کردم و وقتی دوباره زنگ زد، جواب ندادم. پشت میز تحریر نشستم.
با خودم فکر کردم، لیلا طبق معمول میخواهد زیادهروی کند.
موضوع ردپا را زیادی داشت بزرگ میکرد. میخواست حالا در شصت و شش سالگی، نه تنها خودش را گموگور کند، بلکه حتی تمام زندگی را که پشت سر گذاشته بود، پاک کند.
احساس کردم که خیلی عصبانیام.
به خودم گفتم، ببینیم ایندفعه کی برنده میشود، کامپیوتر را روشن کردم و شروع به نوشتن هر جزئی از داستانمان کردم، همهٔ آنچه را که به خاطر داشتم.
کودکی
داستان دنآکلیه
۱
زمانی که لیلا و من تصمیم گرفتیم از پلههای تاریکی که پله، پله، پاگرد به پاگرد تا پشت در آپارتمان دنآکیله میرسید، بالا برویم، دوستیمان شروع شد.
نور بنفشرنگ حیاط را به خاطر دارم و بوهای آن شبِ نسبتاً گرم بهاری را. مادرها داشتند شام آماده میکردند، ساعت برگشتن به خانه بود، ولی ما تأخیر داشتیم، بدون گفتن حتی کلمهای به همدیگر، برای نشان دادن شجاعتمان، خودمان را وادار به رقابت کردیم. برای مدتی بود که داخل یا بیرون از مدرسه، هیچ کاری جز آن نمیکردیم. لیلا دستش را تا بازو داخل دهانهٔ سیاه دریچهٔ آبراه میکرد، و من بلافاصله بعد از او درحالیکه قلبم میزد و امیدوار بودم که سوسکها از دستم بالا نیایند و موشها گازم نگیرند، به نوبت آن کار را انجام میدادم. لیلا تا پنجرهٔ خانم اسپانیولی در طبقهٔ همکف بالا میپرید و از میلهٔ فلزیای که طناب رختآویز از آن رد میشد، خود را آویزان میکرد، تاب میخورد و بعد خودش را به پایین پیادهرو میرساند، و من بلافاصله بعد از او، باآنکه میترسیدم بیافتم و به خودم آسیبی برسانم همانطور آن را انجام میدادم. لیلا سنجاق سینهٔ فرانسوی زنگ زدهای را که نمیدانم کی در خیابان پیدا کرده بود، ولی مثل هدیهای که از یک پری گرفته باشد در جیبش نگه میداشت، زیر پوست دستش فرو میکرد و من نوک فلزی آن را میدیدم که تونل سفیدرنگی در کف دستش حفر میکرد و بعد آنگاه که آن را بیرون میآورد، به سمت من درازش میکرد، و من همان کار را انجام میدادم.
یک بار نگاهی از همان نگاههای خاص خودش، ثابت با چشمهای تنگ شده، به من انداخت و به سمت ساختمانی به راه افتاد که دنآکیله در آن زندگی میکرد. از ترس یخ کردم. دنآکیله لولوخورخورهٔ قصهها بود، و من از نزدیک شدن، صحبت کردن با او و نگاه کردن و دید زدنش کاملاً منع شده بودم، بایستی طوری رفتار میکردم که انگار او و خانوادهاش وجود نداشتند. نسبت به او، نه فقط در خانهٔ ما، بلکه در همهٔ خانهها، ترس و نفرتی بود که نمیدانستم از کجا نشأت میگرفت. برخلاف عنوان دن که پیش نظرم شخصی قدرتمند و آرام را تجلی میکرد، پدرم طوری از او صحبت میکرد که برایم آدمی گنده با جوشهای کبود و عصبانی مجسم میشد. موجودی بود که نمیدانم از چه موادی درست شده بود، آهن، شیشه، گزنه، ولی زنده، زنده با نفسی خیلی گرم که از دهانش و دماغش بیرون میآمد. فکر میکردم که اگر فقط از دور هم او را ببینم چیزی سوزنده و برنده در چشمهایم فرو میکرد. پس اگر چنین دیوانگیای میکردم و به در خانهاش نزدیک میشدم، مرا میکشت.
کمی صبر کردم ببینم لیلا دوباره به او فکر میکند و رو به عقب برمیگردد. میدانستم چهکاری میخواهد بکند، بیخودی امیدوار بودم که او را فراموش کند، ولی اینطور نشد. چراغهای خیابان و حتی چراغهای راهپله هنوز روشن نشده بودند. از خانهها صداهای خشمگینی بیرون میآمد. برای اینکه او را دنبال کنم بایستی نور آبیفام حیاط را رها کنم و وارد تاریکی در ورودی شوم. وقتی بالاخره تصمیم گرفتم، در ابتدا هیچی ندیدم، فقط بوی وسایل کهنه و ددت شنیدم. بعد به تاریکی عادت کردم و لیلا را نشسته روی اولین پله اولین پاگرد دیدم. بلند شد و باهم شروع به بالارفتن کردیم. همانطور که خودمان را در سمت دیوار نگه داشته بودیم، جلو میرفتیم، او دو پله جلوتر، و من دو پله عقبتر، با خودم بر سر کم کردن فاصله و یا بیشتر کردنش، در کشمکش بودم. حسی که از کشیدن شانهام بر روی دیوار ریختهشده داشتم، در من باقی مانده و این فکر که پلهها خیلی بلند بودند، خیلی بلندتر از پلههای ساختمانی که در آن ساکن بودم. میلرزیدم. هر صدای پایی یا صدای کسی، دنآکیله بود که به پشت سرمان میرسید یا با چاقویی بلند، از آنهایی که مخصوص بریدن سینهٔ مرغ است، در مقابلمان ظاهر میشد. بوی سیر سرخ شده میآمد. ماریا، زن دنآکیله، مرا در ماهیتابه با روغن داغ میگذاشت و بچههایش مرا میخوردند، و او خودش سرم را میمکید مثل همان کاری که پدرم با سر ماهی میکرد. اغلب میایستادیم، و تمام دفعات آرزو میکردم که لیلا منصرف شود و برگردد. خیلی عرق کرده بودم، او را نمیدانم. هرازگاهی به سمت بالا نگاه میکردم ولی هیچچیز نمیدیدم، فقط رنگِ گرفتهٔ پنجرههای بزرگ هر پاگرد دیده میشد. ناگهان چراغها روشن شدند ولی نورِ ضعیف و غبارآلودی بود که در فضای گسترده و پر خطر در تاریکی ماند. صبر کردیم ببینیم دنآکیله بود که کلید برق را زد ولی هیچ صدایی نشنیدیم، نه صدای پایی و نه دری که باز یا بسته شود. لیلا جلو رفت و من پشت سرش.
او فکر میکرد که دارد کار درست و واجبی را انجام میدهد، من هر دلیل خوب و درستی را فراموش کرده بودم، آنجا بودم فقط بهخاطر اینکه او آنجا بود. آهسته به سمت بزرگترین ترسمان تا آن زمان بالا رفتیم، میرفتیم تا با ترس مواجه شویم و بازخواستش کنیم.
در چهارمین پاگرد لیلا رفتار غیرمنتظرهای کرد. ایستاد و منتظر من شد و وقتیکه به او رسیدم، دستم را گرفت. این حرکتش همهچیز را بین ما برای همیشه عوض کرد.
۲
تقصیر او بود. در زمانی نهچندان دور ـ ده روز، یک ماه، چه کسی میداند، زمان برای ما اهمیتی نداشت ـ از روی بدجنسی عروسکم را از من گرفته بود و ته یک زیرزمین انداخته بود. حالا داشتیم به سمت ترس بالا میرفتیم، سپس احساس کردیم که مجبوریم بهسرعت به سمت چیزی ناشناخته پایین برویم. چه در بالا، چه در پایین، مدام به نظرمان میرسید که الان با چیز وحشتناکی مواجه میشویم که اگرچه قبل از ما وجود داشته، همیشه منتظر ما بوده. در کودکی، فهمیدن اینکه کدام بدبختیها منشأ احساس بدبختیمان هستند، مشکل است، شاید حتی لزومش هم احساس نشود. بزرگترها، در انتظار فردا در زمان حالی حرکت میکنند که پشت آن، دیروز، پریروز و یا حداکثر هفتهٔ گذشته وجود دارد: به باقیاش نمیخواهند فکر کنند. بچهها معنی دیروز، پریروز و حتی فردا را نمیدانند، همهچیز همین است، حالا: خیابان این است، درِ خانه این است، پلهها اینها هستند، این مامان است، این بابا است، این روز است، این شب است. من بچه بودم و به نظرم عروسکم بیشتر از من میدانست. باهاش حرف میزدم، باهام حرف میزد. صورتی پلاستیکی داشت، با موهای پلاستیکی و چشمهای پلاستیکی. لباس آبیرنگ به تن داشت که مادرم در یکی از لحظههای نادر خوشحالیاش برایش دوخته بود، و خیلی زیبا بود. عروسک لیلا، برعکس، بدنش یک تکه زرد رنگ پر از خاک اره بود، به نظرم زشت و کثیف میآمد. هر دو تا همدیگر را دید میزدند، بررسی میکردند و اگر طوفان شروع میشد، اگر رعد و برق میزد، اگر شخص بزرگتر و قویتری با دندانهای تیز آنها را میخواست بگیرد، آماده بودند که در آغوش ما فرار کنند.
در حیاط بازی میکردیم، ولی طوری که انگار باهم بازی نمیکردیم. لیلا روی زمین، در یک سمت پنجره زیرزمینی مینشست و من در سمت دیگرش. از آنجا خوشمان میآمد خصوصاً بهخاطر اینکه میتوانستیم روی سیمان بین میلههای جلوی پنجره در مقابل توری، هم وسایل تینا، عروسک من را و هم وسایل نو (۲)، عروسک لیلا را بگذاریم. آنجا سنگ، تشتک نوشابه، گل، میخ و تراشههای شیشه را میگذاشتیم. آنچه را که لیلا به نو میگفت، من آن را میفهمیدم، کمی آن را تغییر میدادم و با صدای آهسته به تینا میگفتم. اگر او تشتکی برمیداشت و بر سر عروسکش میگذاشت انگار که کلاهی باشد، من به عروسک خودم، به زبان محلی، میگفتم: تینا، تاج ملکه را سرت بگذار وگرنه سردت میشود. اگر نو در بغل لیلا، لِیلِی بازی میکرد، من هم کمی بعد همان کار را با تینا میکردم. ولی هنوز پیش نیامده بود که باهم یک بازی را انتخاب کنیم و انجامش دهیم. حتی آن مکان را بدون توافق باهم انتخاب میکردیم. لیلا میرفت آنجا و من آن دوروبر میچرخیدم و تظاهر میکردم که بهطرف دیگری میروم. بعد، خیلی عادی من هم کنار پنجره مینشستم ولی در سوی دیگر آن.
چیزی که بیشتر از همه ما را جذب میکرد هوای خنک زیرزمین بود، نسیمی که در بهار و تابستان ما را خنک میکرد. و همینطور میلههای تارعنکبوتی، تاریکی، توری ضخیم که از زنگ زدن قرمز شده و فر خورده بود، چه در سمت من و چه در طرف لیلا. آنجا دو درز موازی به وجود آمده بود که از آنها میتوانستیم سنگ در تاریکی بیندازیم و به صدایشان وقتیکه به زمین میخوردند، گوش کنیم. همهچیز هم زیبا و هم ترسناک بود. از طریق آن درزها، تاریکی میتوانست عروسکهایمان را ناگهان بردارد، گاهی اوقات عروسکها در آغوش ما امن بودند، خیلی وقتها هم از روی عمد در کنار توری پیچ میگذاشتیمشان و در معرض نسیم خنک زیرزمین و آنگاه صداهای ترسناکی بهسوی عروسکها میآمد، صدای خشخش، ترقوتروق، خرتخرت.
نو و تینا خوشبخت نبودند. ترسهایی که هر روز ما میچشیدیم، مال آنها هم بود. به نوری که روی سنگها، ساختمانها، دشتها، آدمهای داخل و بیرون خانهها بود، اعتماد نمیکردیم. جنبههای تیره را حس میکردیم، احساسات خفهشدهای که هر لحظه ممکن بود منفجر شوند. و به آن سوراخهای تاریک و حفرههای زیرزمینی که آنسوتر از خودشان زیر ساختمانهای محل باز میشدند، همهٔ آنچه را که در نور روز ما را میترساند، نسبت میدادیم. دنآکیله، برای مثال فقط در خانهٔ خودش در طبقه آخر نبود بلکه آن زیر نیز بود، عنکبوتی بین عنکبوتها، موشی بین موشها، شکلی که به هر شکلی درمیآمد. او را با دهانی باز، بهخاطر عاجهای بلند حیوانی که داشت، بدنی از سنگ شیشهای و علفهای سمی تصور میکردم، و همیشه آماده تا هر چیزی را که از گوشههای پارهٔ توری پایین میانداختیم، در کیف خیلی بزرگ و سیاهی جمع کند. آن کیف یک نشانهٔ اصلی از دنآکیله بود، همیشه آن را با خود داشت، حتی در خانه خودش، و داخلش چیزهای زنده و مرده میگذاشت.
لیلا از آن ترس من خبر داشت، عروسکم با صدای بلند دربارهاش صحبت میکرد. برای همین، درست در روزی که حتی بدون گفتن کلمهای، فقط با نگاه و رفتارمان، برای اولینبار عروسکهایمان را باهم عوض کردیم، او بهمحض اینکه تینا را گرفت، آن را به آنسوی توری هل داد و رهایش کرد تا در تاریکی بیافتد.
۳
لیلا کلاس اول دبستان، در زندگی من پیدا شد، و بهخاطر اینکه خیلی بد بود زود روی من تأثیر گذاشت. همهٔ ما دخترها در آن کلاس کمی شیطان بودیم بهجز زمانی که معلممان اُلیویهرو (۳)، نمیتوانست ما را ببیند. اما لیلا همیشه بد بود. یک بار دستمال کاغذی را تکهتکه کرد، اول تکهها را یکییکی در شیشه جوهر فرو کرد، بعد با نوک قلم آنها را گرفت و به سمت ما پرتاب کرد. دو بار به موهایم خوردند و یک بار به یقهٔ سفیدم. معلم فریاد کشید همانطور که عادتش بود با صدایی سوزنی، بلند و تیز که ما را میترساند، و به او دستور داد که زود برای تنبیه به پشت تختهسیاه برود. لیلا گوش نکرد و به نظر نمیرسید که حتی ترسیده باشد برعکس به پرتاب کردن تکههای جوهری دستمال کاغذی به اطراف ادامه داد. معلم اُلیویهرو، زن سنگین وزنی که به نظر خیلی پیر میرسید هرچند که به نظر کمی بیشتر از چهل سال نشان میداد، در همان حال که او را تهدید میکرد از روی صندلی پایین آمد، سکندری خورد، هیچ معلوم نشد روی چه چیزی، نتوانست تعادلش را حفظ کند و با صورت به شدت به لبهٔ نیمکتی خورد. همانطور روی کف زمین ماند. طوریکه به نظر میرسید مرده باشد.
چه اتفاقی بلافاصله بعدش افتاد؟ یادم نیست، فقط بدن بیحرکت معلم را مثل بقچهای تیرهرنگ بهخاطر دارم و لیلا که با قیافهای جدی به او خیره شده بود.
خیلی اتفاقات از این دست را در خاطر دارم. ما در دنیایی زندگی میکردیم که بچهها و بزرگترها اغلب زخمی میشدند، از زخمها خون بیرون میزد، عفونت میکرد و گاهی اوقات میمردند. یکی از دخترهای خانم آسونتا، میوهفروش، از میخی زخمیشده بود، و از کزاز مرده بود. پسر کوچک خانم اِسپانیولو (۴) از خناق گلو مرده بود. یکی از پسرعموهایم در بیست سالگی، صبح روزی برای بیل زدن خرابهای رفت و شب، در همان حالت له شده که از گوش و دهانش خون بیرون میآمد، مرد. پدرِ مادرم از ساختمانی که داشت میساخت، پایین افتاد و مرد. پدرِ آقای پلوزو یک دست نداشت، ماشین برش ناجوانمردانه آن را بریده بود. خواهر جوزپینا، همسر آقای پلوزو، از بیماری سل در بیست و دو سالگی مرده بود. پسر بزرگ دنآکیله را – هرگز ندیده بودم، بااینوجود به نظرم میرسید که به یاد دارمش – به جنگ رفته بود و دو بار مرده بود، اول در اقیانوس آرام غرق شده بود، بعد کوسهها خورده بودندش. همهٔ اعضای خانوادهٔ ملکیوره (۵) همانطور که از ترس فریاد میکشیدند در آغوش یکدیگر، زیر بمباران مرده بودند. خانم کلوریندای پیر از تنفس گاز بهجای هوا مرده بود. وقتی ما کلاس اول بودیم، جانینو کلاس چهارم بود، بمبی پیدا کرده بود و به آن دست زده و بمب او را کشته بود. لویجینا که با او در حیاط بازی میکردیم و شاید هم نه، فقط اسمش یادم مانده، از تیفوس مرد. دنیای ما اینطور بود، پر از کلمههایی که میکشتند: خناق، کزاز، تیفوس، گاز، جنگ، دستگاه تراش، ویرانه، کار، بمباران، بمب، سل، عفونت. میگذارم ترسهای بسیاری که در تمام طول زندگی با آن کلمات و در آن سالها مرا همراهی کردند دوباره از من بالا بیایند.
آدم حتی از چیزهایی که عادی به نظر میرسیدند، ممکن بود بمیرد. برای مثال، اگر عرق میکردی و پیش از آنکه مچ دستت را خیس کنی، از شیر، آب سرد میخوردی امکان داشت بمیری: در این صورت امکان داشت بدنت پر از جوش قرمز شود، سرفهات بگیرد، و دیگر نتوانی نفس بکشی. اگر گیلاس سیاه میخوردی و هستهاش را تف نمیکردی، امکان داشت بمیری. اگر آدامس آمریکایی میجویدی و از سر حواسپرتی آن را قورت میدادی، امکان داشت بمیری. خصوصاً اگر ضربهای به گیجگاهت بخورد، امکان داشت بمیری. گیجگاه جای خیلی آسیب پذیری بود، همهمان خیلی مواظب بودیم. فقط یک ضربه سنگ کافی بود، و پرتاب سنگ خیلی رواج داشت. در موقع خروج از مدرسه گروهی از پسرهای حومهٔ شهر، که سرکردهشان کسی به اسم اِنزو یا اِنزوچو بود، یکی از بچههای آسونتای میوهفروش، فقط به این دلیل که از آنها درسخوانتر بودیم و آنها احساس میکردند که مورد توهین قرار گرفتهاند. به ما سنگ پرتاب میکردند. در این هنگام همهٔ ما دخترها فرار میکردیم، ولی لیلا نه، او با قدمهای عادی به راه رفتنش ادامه میداد و گاهی وقتها حتی میایستاد. حتی مسیر سنگها را میشناخت و با حرکتی آرام از آنها در میرفت، امروز میتوانم بگویم لیلا برادر بزرگتری داشت و شاید این حرکت ظریف را با مهارت از او یاد گرفته بود، نمیدانم، البته من هم برادرهایی داشتم ولی کوچکتر از من بودند و از آنها هیچچیزی یاد نگرفتم. درهرحال هروقت احساس میکردم که لیلا عقب مانده، باآنکه خیلی میترسیدم، منتظرش میایستادم.
از همان موقع چیزی مانع میشد که رهایش کنم، خوب نمیشناختمش. هرگز باهم حرف نزده بودیم هرچند بهطور مرتب بینمان در کلاس و بیرون رقابت بود. ولی بهطور مبهم احساس میکردم که اگر به همراه بقیه دخترها فرار کنم پیش او چیزی از خودم را بهجا میگذارم که دیگر هیچگاه به من پس نمیدهد.
اولش در گوشهای مخفی میماندم، و سرک میکشیدم تا ببینم که لیلا میرسد. بعد از آنجایی که از جایش تکان نمیخورد، خودم را مجبور میکردم که پیش او بروم، به او سنگ بدهم و خودم هم پرت کنم. ولی بدون اینکه مطمئن باشم آن کار را میکردم. کارهای زیادی در زندگیم کردم بدون اینکه هرگز مطمئن باشم. همیشه کمی از تصمیمات خودم ناراحت بودم ولی لیلا برعکس. از بچگی ـ الان دقیقاً یادم نیست که بگویم از شش سالگی یا هفت سالگی، یا وقتیکه هشت ساله یا تقریباً نه ساله بودیم باهم از پلههایی بالا میرفتیم که ما را به خانه دنآکیله میرساند، ـ مصمم بودن یکی از ویژگیهایش بود. اگر بدنه سه رنگ خودنویسی را یا سنگی را یا نردهٔ راه پلهٔ تاریکی را در دست میگرفت، فکرش و آنچه را که بایستی دنبال کند نشان میداد ـ فرو کردن نوک قلم با پرتابی دقیق در چوب نیمکت، پخش کردن گلولههای خیس جوهری، زدن پسرهای حومهٔ شهر، بالا رفتن تا پشت در خانهٔ دنآکیله ـ همهٔ آنها را بدون یک لحظه تردید انجام میداد. آن گروه پسرها از زمینهای اطراف راهآهن میآمدند، و سنگهایشان را از بین ریلها جمع میکردند. اِنزو، سرکردهشان، بچهٔ خیلی خطرناکی بود، حداقل سه سال از ما بزرگتر بود، روفوزهای بود، با موهای کوتاه بور و چشمهای روشن. سنگهای کوچکِ لبهتیز را دقیق پرتاب میکرد، و لیلا منتظر پرتابهای او میشد تا نشانش دهد چطور جا خالی میدهد، و با جواب دادن بلافاصله با پرتابهای به همان اندازه خطرناک، هنوز بیشتر عصبانیش کند. یک بار به مچ پای راستش ضربه زدیم، میگویم زدیم چون من بودم که به لیلا سنگ صافی با گوشههای نوکتیز دادم. سنگ روی پوست اِنزو مثل تیغ ریشتراشی کشیده شد، و لکه قرمزی روی پوستش بهجا گذاشت که زود از آن خون بیرون زد. پسربچه به پای زخمیاش نگاه کرد، صحنهاش جلوی چشمم است: بین انگشت شست و سبابهاش سنگی را که میخواست پرتاب کند، گرفته بود، بازویش برای پرتاب بالا آمده بود، بااینوجود، حیرتزده خشکش زد. همینطور پسرهای تحت فرمانش ناباورانه خون را نگاه میکردند. لیلا برعکس حتی کوچکترین خوشحالی بهخاطر نتیجهٔ رضایتبخش آن پرتاب از خود نشان نداد و برای برداشتن سنگی دیگر خم شد. من بازویش را گرفتم، اولین تماس ما بود، تماسی ناگهانی و هراسان. میدیدم که گروهشان وحشیتر شده و میخواستم که عقب بکشیم. ولی فرصت نشد. اِنزو، بهرغم مچ پای خونی، به خودش آمد و سنگی را که در دست داشت، پرتاب کرد. هنوز لیلا را محکم گرفته بودم که سنگ به پیشانیش خورد و از دست من بیرونش کشید. لحظهای بعد لیلا با سری شکسته روی پیادهرو افتاده بود.
دوست نابغهی من
نویسنده : النا فرانته
مترجم : سارا عصاره
ناشر: نشر نفیر
تعداد صفحات : ۳۴۶ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید
سلام آقای مجیدی
ممنون که این کتاب زیبا را در خانه مجازی تان قرار دادید وبا باز گذاشتن درب خانه دسترسی مارا به کتابخانه خود امکان پذیر کردید
می خواستم بدونم دنباله کتاب دیگر در اینجا وجود ندارد و این فقط جهت آشنایی با کتاب دوست نابعه من بود
سپاس
سلام من به تازگی این کتاب رو در یک نسخه الکترونیک خوندم،داستان با ازدواج لی لا در کتاب تمام شد ولی سریال در حال پخش برگرفته از کتاب تا بعد ازآن ادامه دارد.می خواستم ببینم نسخه ای که من خوندم کامله یا نه؟از فیدیبو خریده بودم.