معرفی کتاب « روز و شب یوسف »، نوشته محمود دولت‌آبادی

مقدمه

در سال‌های ۴۸ ـ ۱۳۴۷، اندک اندک جرأت آن را در خود یافته بودم که بروم سوی نوشتن کلیدر. در آن ایام پاره‌ای از پایان رمان را نوشتم که به لحاظ حسّی و معنایی از آن چه اکنون می‌بینید؛ هیچ فاصله‌ای نداشت، و آن بر شانه کوه بر شدن پیرمرد «کلمیشی» بود به جستجوی فرزندان و برادر و خانمان، از آن مایه که انسانی مجنون چنان تواند کرد و گویی که آن مرد با کوه و آسمان سخن می‌گفت و می‌پرسید کجایید ای پسرانم، برادرم… و پانزده سالی از دوره کار جدّی داستان‌نویسی‌ام می‌گذشت تا به آن جرأت دست یافته بودم. پس چنان چه در گفتگویی اشاره کرده‌ام دعا ـ مناجات گونه‌ای نوشتم به یاری خواهی از بزرگان ـ پدران زبان و ادبیات دری، و آغاز کردم بدان کار و پیوسته می‌پیمودم تا در نیمه دوم سال پنجاودو و نیمسال اول پنجاوسه، احساس کردم داستان‌هایی خارج از متن کلیدر در ذهن دارم که می‌بایست در مجالی مناسب آنها را بنویسم، کنار بگذارم و باز بر سر کار کلیدر بشوم؛ زیرا می‌پنداشتم کلیدر تا پایان دهه پنجا مرا به خود خواهد برد. پس، در مقطعی از کلیدر آن را کنار گذاشتم و پرداختم به داستان‌هایی که ذهنم را می‌آزردند و باید می‌نوشتم‌شان تا از آنها نجات یابم. پیش از این دستنوشت دوم «پایینی‌ها» رمانی نسبتا مفصل را به پایان برده و آن را کنار گذاشته بودم. اکنون باید می‌پرداختم به داستان‌های «عقیل، عقیل / از خم چمبر / دیدار بلوچ / و… روز و شب یوسف». پرداختم و نوشتم. اما… تا باز به کلیدر باز گردم، چندی هم کار دشوار تئاتر «در اعماق» مرا برد و پیش از آن که تئاتر به پایان رسد و من بتوانم به مهمّی که در پیش دارم برسم، در پایان سال ۱۳۵۳ ــ اسفندها ــ مرا بردند برای دو دقیقه به زندان؛ یعنی دو سال. چاپ عقیل ـ عقیل در زندان به دستم رسید، دیدار بلوچ (سفرنامه) و از خم چمبر (چنبر) را بعد از آن آزمون دو ساله به چاپ سپردم، پایینی‌ها سربه‌نیست گم شد، و روز و شب یوسف هم ــ که گویا به ناشر سپرده بودم ــ در خروار دستنوشته‌هایم به دیده نیامد. پس در گمان من روز و شب یوسف هم رفته بود همان جا که رمان پایینی‌ها و نمایشنامه کوتاه درخت رفته بود!

قضا را، در آخرین خانه تکانی نسخه تایپ شده مندرس و دستخطی از آن یافت شد. و این دفتر که شما پیش رو دارید، همان بازمانده قریب سی سال پیش است که باز یافت شده و دریغم آمد که در سلسله داستان‌های این قلم جای نگیرد. زیرا به یاد دارم که از زمره آثاری‌ست در سه وجه مثلثی از اضطراب نوشته شد.

الف: دور شدن از کلیدر

ب: درگیر بودن با کار تئاتر مسئولیت‌های آن، نیز سفرهایی که گروه تدارک دیده بود در خطّه جنوب کشور.

پ: زندگی ــ معیشت ــ کار ــ اداره و فضاهای روزمره آن ایام.

گرچه به یادآوردن همه جور خاطرات خوشایند نیست و برخی را باید به فراموشی سپرد؛ اما بازیافت روز و شب گمشده یوسف، از نظر من بدان می‌ارزد که لحظاتی خود را در چنان مقطعی از عمر باز بینم، همچنین عطش و آتش نوشتن را در مثلث هیجانی ــ اضطراب‌آور آن سال‌های عمر و آن ایام به یاد بیاورم. اینک روز و شب یوسف؛ نوشته سال یکهزار و سیصد و پنجا و دو.

محمود دولت‌آبادی

تهران، مهر ۸۲


روز و شب یوسف

سایه‌ای دنبالش بود. همان سایه همیشه. سایه، خودش را در سایه دیوار گم می‌کرد و باز پیدایش می‌شد. گنده بود، به‌نظر یوسف گنده می‌آمد، یا این‌که شب و سایه ـ روشن کوچه‌ها او را گنده، گنده‌تر می‌نمود؟ هرچه بود، این سایه ذهن یوسف را پر کرده بود. چیزی مثل بختک بود. هیکلش به اندازه دو تا آدم معمولی به‌نظر می‌رسید. یوسف حس می‌کرد خیلی باید درشت استخوان و گوشتالو باشد. مثل یک گاو باد کرده. گاوی که پوستش را با کاه پر کنند. شکمش لابد خیلی جلو آمده است. مثل شکم گاو. حتما ــ پیراهنش، آن‌جا که روی شیب شکمش را می‌پوشاند، چرک و کثیف باید باشد. مثل چرم. تسمه کمرش باریک باید باشد. کهنه باید باشد. تسمه باریک و کهنه باید روی نافش نشست کرده و شکم ورم کرده‌اش را دو نیم کرده باشد. یک نیم تنه گشاد باید تنش باشد. نیم‌تنه‌ای که آستین‌هایش از دست‌ها بلندترند. دست‌های چاق، با انگشت‌های کوتاه. دست‌هایی مثل گوشت مانده گاو کبود، باید باشند. رگ‌های دست‌ها توی گوشت‌ها گم باید باشند. پشت دست‌ها، روی ساق، بازو، سینه و سردوش‌هایش باید خالکوبی باشد. خال‌های کهنه و کمرنگ. کمر شلوارش لابد گشاد است و تسمه‌ای که محکم روی شکمش بسته شده، دور خشتک و جلوی شلوارش را چین انداخته و پاچه‌هایش تنگ است. سر زانوهایش کثیف و چرب باید باشند. شاید ساییده هم شده باشند. نخ‌نما شده. ــ کفش‌هایش هم، پاشنه‌هایش باید ساییده شده باشند. شاید روی کفش‌ها هم، بالای پنجه‌ها ترک برداشته باشد. کفش‌هایش باید خشک باشند. باید خیلی کارکرده باشند و… این دستمالی که همیشه به دور پنجه‌ها و مچش پیچانده، چقدر چرک باید باشد؟ آب دماغ و دهن، چرک عرق و چربی. یوسف خودش هم نمی‌دانست چرا حس می‌کند که تمام رخت و لباس‌های او باید چرب و چرک باشد؟ چرا حس می‌کرد سرشانه‌های نیم‌تنه مرد از عرق و چرک، باید مثل چرم شده باشد؟ به‌نظر یوسف می‌رسید که این مرد، سال‌هاست همین رخت‌ها را به تن دارد. رخت‌های گشاد و ساییده شده. نخ‌نما و چرک‌مُرد. اما صورتش، صورتش چطوری می‌توانست باشد؟ یوسف هنوز صورت او را ندیده بود، پس چه می‌دانست؟ فقط می‌توانست تصور کند. می‌توانست تصور کند از لوله‌های بینی‌اش موهای زبر و درازی بیرون زده است. موهای کهنه، سیاه سفید. پشت لبش باید پهن باشد. سبیلش باید باریک باشد. یا این‌که زیر سوراخ‌های بینی‌اش جمع و چسبیده باشد. روی سبیل از بخار بینی و دود سیگار باید زرد شده باشد. پیشانی‌اش حتما تنگ و باریک‌اند و چشم‌هایش پر سفیدی و برجسته. گوشه چشم‌ها، نمناک و مویرگ‌ها سرخ و ترس‌آور. چانه‌اش لابد کوتاه و تورفته است. طوری که غبغبش با چانه و لب‌ها یکی شده‌اند. یک کلاه دستچین و چرک‌مرد هم باید سرش باشد. کلاهی که انگار شسته نشده. کلاهی که چرک در چین چین‌هایش مانده و مرده است. دندان‌هایش لابد زرد و کرم‌خورده هستند، دندان‌هایش بزرگند. چهارتای جلوش باید خیلی بزرگ باشند. انگار از هر کدامشان یک تکه شکمبه آویزان است. دارد می‌آید توی کوچه. یوسف حسّش می‌کرد. کوچه استاد دراز و تاریک و کم نور بود. مثل یک دالان دراز و بی‌انتها بود این کوچه. باریک و ناهموار بود. یک جوی کج و کوله هم داشت که همیشه آب غلیظ و گندیده‌ای در آن به کندی پیش می‌رفت. می‌مُخید. پر از لوش و لجن. مثل یک مار سیاه، و ناخوش. از کجا می‌آمد؟ خانه استاد ته کوچه بود. بن‌بست. سایه، سایه مرد هر شب تا نبش کوچه، آن‌جا که به خیابان راه داشت دنبال یوسف می‌آمد، بعد همان‌جا می‌ایستاد و رفتن یوسف را تا آستانه در خانه استاد، تا زیر ضربی تاق نگاه می‌کرد و همین که یوسف پا به گودی در خانه می‌گذاشت، گم می‌شد. دزدانه برگشت و دنبال سرش را نگاه کرد. سایه در دم گم شد. یوسف لحظه‌ای میان هشتی ایستاد. مجبوری ایستاد. توی حیاط روشن بود، لابد بچه‌ها آمده بودند. یوسف باز هم زیر تاق هشتی ماند ــ نخواست دلهره خود را سر درس استاد ببرد. ماند تا اضطرابش فروکش کند. نمی‌دانست چه‌اش می‌شود. فقط حس می‌کرد ته دلش می‌لرزد. یک‌جور دلواپسی داشت. همین شاید اعتماد به خود را در او کم می‌کرد. به سر جلسه که داشت می‌رفت، مثل این بود که چیزی کم دارد. خودش را کمتر از هم سال‌هایش می‌دید. یک‌جور شرم باطنی داشت. خیال می‌کرد دیگران هم خبر دارند که مردی، سایه مردی تا پشت در خانه دنبال او بوده است. نه فقط امشب، خیال می‌کرد دیگران هم خبر دارند که این مرد، این سایه، هر شب دنبال او می‌چرد. برای همین، هر نگاهی که به او می‌شد، یوسف معنای دیگری برایش می‌تراشید. به هر لبخندی ــ پچپچه‌ای پیش خودش جور دیگری معنا می‌داد. کم کم پیش خود دشمن‌های خیالش را نشان می‌کرد. دشمن‌هایی که ــ شاید ــ اصلاً نبودند. دشمن‌هایی از میان همان‌ها که هر شب، سر جلسه قرآن کنار دستش دو زانو می‌نشستند. میان همان‌ها که مثل خودش بودند. کم کم داشت به بعضی‌هاشان کینه پیدا می‌کرد. دلش می‌خواست در جای خلوتی در کوچه‌ای، پشت خرابه‌ای یک‌جوری با یکیشان گلاویز شود. می‌خواست شرّش را به یک نفر بریزد. باز دلش را سر یکی خالی کند. اما هنوز نمی‌دانست کدام یکی؟ همو که بهتر از دیگران حروف را خیلی ملایم ادا می‌کرد؟ یا آن‌که شعر خواندنش خوب بود و صدایش هم زنگ دلنشینی داشت؟ عبدالله، و یا احمد که هر کلمه ـ جمله یا بیتی را زودتر از همه حفظ می‌شد؟… یوسف می‌گشت تا بیابدش.

کلفت استاد، پله‌های اتاق روی آب‌انبار را آب و جارو کرده بود و خاک، مثل هر شب، بوی نم و نا می‌داد. پنجره اتاق باز بود و یوسف از دور، از دهنه هشتی می‌توانست استاد را ببیند که روی تشکچه‌اش دو زانو نشسته و عبای نازکش را روی دوش‌ها انداخته و عرقچین سفیدش را به ته سر چسبانده است. یوسف از پله‌ها به راهرو پا گذاشت. کفش‌هایش را در آورد کنار کفش‌های دیگر به ردیف جا داد، آرام وارد اتاق شد و سلام کرد. بچه‌ها، جوان‌سال‌ها و یکی دو تا که ریش‌هایشان در آمده بود، هر کدام به حالتی برگشتند و او را نگاه کردند. استاد بی‌آن‌که سرش را بالا بیاورد، زیرچشمی یوسف را پایید و سلامش را علیک گفت. یوسف، همان‌جا، دم در نشست و پاهایش را زیر نشیمنگاهش جمع کرد، دست‌هایش را روی دو زانو گذاشت و سر را پایین انداخت. این راه و رسم جلسه درس بود. دور تا دور، مؤدب می‌نشستند و منتظر می‌شدند تا نوبتشان برسد، کتاب را به‌دست بگیرند و بخش ناتمام را دنبال کنند؛ استاد گوش بود. همیشه این جور بود. خوب گوش می‌داد و به موقعش خواندن را قطع می‌کرد، ایرادهای بیان، تلفظ، صداها و زیر و زبر را دقیق و رسانا توضیح می‌داد، تشریح می‌کرد، اگر به‌جا می‌دید مثالی می‌آورد و بعد می‌گفت: ادامه. نیمه آخر وقت که مخصوص سؤال و جواب بود. بچه‌ها و نوجوان‌ها اشتباهات خود را می‌پرسیدند و آقا یکی یکی، با حوصله و موشکافی جوابشان را می‌داد. گاه یکی را وامی‌داشت تا پاره‌ای از کتاب را بلند بلند قرائت کند و دیگران گوش بدهند. بعد نظر این و آن را می‌پرسید، آن وقت ایرادهای تلفظ و آهنگ کلام و تکیه‌های روی حروف و کلمات را جزء به جزء می‌شمرد و توضیح می‌داد. همه را، هرچه از این ردیف لازم می‌دانست برای بچه‌ها می‌گفت و می‌خواست که با تکرارشان در منزل، به گوش بسپارند تا ملکه‌شان بشود. این کار همیشه بود. برای یوسف، گفتگوها و سؤال و جواب‌ها از پیش روشن بود. می‌توانست حدس بزند که چی به چی است. هرگز، هیچ حرفی فراتر از این محدوده زده نمی‌شد. و یوسف بیشتر وقت‌ها خیالش جای دیگری بود. چیز دیگری خیال او را اسیر خود می‌کرد. حالا آن چه سنگین‌تر بود، آن چه خفه‌ناک‌تر بود و یوسف را زیر سایه وهم خود داشت خفه می‌کرد، دیگر بود. دمی نمی‌توانست از پندارش آرام بماند. ــ سایه مردی که به دنبالش بود، مثل سؤال سمجی در ذهنش حک شده بود؛ اما سایه به دنبالش بود. روز و شب، شب و روز. در باطن و در ظاهر. یوسف می‌گریخت، سایه می‌آمد. نگاهش نمی‌کرد. نمی‌خواست سایه‌ای را که دنبالش بود، ببیند. دلش را نداشت. چندشش هم می‌شد. مثل چیزی که چشمش به مردار بیفتد. نمی‌خواست ببیندش. نمی‌خواست حسش کند. اما حسش می‌کرد. همیشه حسش می‌کرد. همه وقت. گاه و بی‌گاه. همیشه با او بود. دنبالش بود. مثل سایه خودش. مثل خودش. سایه به سایه‌اش. گاه حس می‌کرد سایه او با سایه خودش قاطی شده است. یکی شده است. فقط شب‌ها، آشکارا پیدایش می‌شد. تاریک که می‌شد، یوسف پیکره‌اش را حس می‌کرد. اما وقت‌های دیگر، یوسف او را در خیال خود می‌دید. همیشه با یوسف بود. در یوسف بود. گویی جزیی از روح او شده بود. سوار روحش شده بود. از او کنده نمی‌شد. دایم. دایم. مثل چیزی از خود او شده بود. مثل دستش. مثل پایش. مثل خاطرش. مثل ناخن‌هایش. دایم با خیال و در خیالش بود. عذاب. روز و شب، شب و روز، وقت و بی‌وقت به ذهنش چسبیده بود. مثل یک خرمگس پلشت و سمج، در خیابان که می‌رفت، در خانه که بود، خاموش که بود، حرف که می‌زد، نگاه که می‌کرد، غذا که می‌خورد، خواب که بود، همیشه و همین الان. همین الان با یوسف بود. حسّش می‌کرد. مثل لاک‌پشتی می‌خزید. روی زمین می‌خزید و پیش می‌آمد. پیش می‌خزید. از کنار دیوار می‌آمد. آمد. از پله‌ها بالا خزید. به اتاق آمد. درگاه را با تنه خود پر کرد. اتاق سایه شد. نور پرید. او پیش آمد. نزدیک یوسف نشست. به یوسف چسبید. او را در میان خود گرفت. دست‌هایش را روی سینه او حمایل کرد. قلاب کرد. او را تنگ خودش گرفت. محکم فشارش داد. صدای نفسش. آه…

ــ تو بخوان یوسف،

ــ من… من نمی‌توانم آقا. حالم… حالم…

برخاست و بیرون زد. مثل آنها که در خواب ترسیده باشند، از زیر بختک جسته بود. روی پله آخر نشست و سرش را میان دست‌ها گرفت. کلفت آقا برایش آب آورد. بچه‌ها کفش‌هایش را آوردند. دوره به هم خورد. بچه‌ها بیرون رفتند. یوسف هم برخاست و آرام آرام دستش را به دیوار گرفت و بیرون رفت. کلفت آقا در را بست. چند تایی همراه یوسف ماندند. یوسف دلش می‌خواست بنشیند. نشست و پشتش را به دیوار کوچه داد. دلش خواست پلک‌هایش را ببندد، بست و پاشنه سرش را به دیوار تکیه داد. این کی بود؟ کی بود؟ چرا خودش را از روبه‌رو نشان یوسف نمی‌داد؟ چرا همیشه تلاش می‌کرد که دیده نشود؟ شاید می‌ترسید؟ شاید راه کارش این بود. از او هیچ وقت، هیچ صدایی برنمی‌آمد. فقط جرینگ جرینگ پول‌خُردهای جیبش گه‌گاه به گوش یوسف می‌رسید. انگار عادت داشت که گاه به گاه دستش را میان جیب گشاد ــ نیم‌تنه‌اش تکان بدهد. چقدر پول‌خُرد توی جیبش داشت، چکاره می‌توانست باشد؟ طوّاف؟ بارفروش میدان؟ دلال گاراژ؟ سلاخ؟ قاچاقچی؟ باغدار حومه؟ اجاره کار؟ سر استاد؟ بامیه‌فروش دوره‌گرد؟ ماست‌بند؟ شاطر که نبود، بود؟ حلیم‌پز چی؟ هیچ نمی‌دانست. یوسف هیچ نمی‌دانست. فقط او را حس می‌کرد. او را حس می‌کرد. چشم باز کرد کسی دورش نبود. برخاست. شقیقه‌هایش کمی درد می‌کرد. دهنش خشک شده بود. چشم‌هایش کمی تار می‌دید. براه افتاد. پیرزنی از دور می‌آمد. در نظر اول مثل یک مورچه می‌نمود. خمیده خمیده عصا می‌زد و پیش می‌آمد. به فکرش رسید که پیرزن از روضه می‌آید، بیاید، یوسف کوچه را تمام کرد و رو به آن سوی خیابان رفت. پای پیاده نمی‌توانست برود. مثل این‌که از ناخوشی برخاسته بود. دست به جیب شلوار خود برد. سکه‌ای بود. گم نشده بود. بلیطی خرید، دنباله صف ایستاد بی‌آن‌که بخواهد، و دور و بر خود را پایید. این عادتش شده بود که همیشه چشم‌هایش دنبال سایه‌ای بگردد. چار چار بزند. نگاهش مثل سگ پاسبان شده بود. چیزی ندید. او را حس نکرد. لابد رفته بود. حتما رفته بود. باید رفته باشد. شکر. یوسف دلش خواست که ماشین زودتر برسد. او را بردارد، و رو به خانه ببرد. اما اتوبوس نمی‌آمد. یوسف گردن کشید تا شاید چراغ‌هایش را از دور ببیند. اما خبری نبود. بار دیگر گردن کشید و بار دیگر. ته صف، سه نفر مانده به یوسف، مردی که نیم‌تنه و شلوار گشادی به تن داشت ایستاده بود، شکمش از صف جلو آمده وبال دستمال ابریشمی از سر دستش آویزان بود. یوسف جرأت نکرد به بالاتر از سینه مرد نگاه کند. شاید اگر نگاه می‌کرد، همان صورت و همان چانه، همان دندان‌ها، همان چشم‌ها، و پیشانی، و همان عرقچین را می‌دید. یوسف سر خود را پایین انداخت. نمی‌خواست هیچ چیز را ببیند، نمی‌خواست هیچ چیز را حس کند. دلش می‌خواست در همین دم کور و کرخت باشد. اما نبود. می‌دید. دقیق‌تر می‌دید. حس می‌کرد. شدیدتر حس می‌کرد. می‌شنید. تیزتر می‌شنید. دیدن و شنیدن و حس کردن وسوسه‌اش می‌کردند. اما او مانع‌شان می‌شد. برای همین خیالش میدان می‌گرفت و هر دم به سویی می‌تاخت. آن چه را که نبود برای خود می‌ساخت، و آن چه را که بود، نمایان‌تر، درشت‌تر، شدیدتر و سوزنده‌تر می‌پنداشت. گرفتار وهم شده بود. خیالش آزارش می‌داد. خیالش بیشتر آزارش می‌داد. مایه رنجش بود. دیگر از دست خودش به ستوه آمده بود. دلش می‌خواست پنجه‌هایش را به کاسه سر خود فرو کند، مغزش را از جا بکند و مثل تکه چربی‌یی زیادی و بیهوده بیرونش بیندازد. می‌خواست بی‌مغز و بی‌خیال و بی‌وهم توی خیابان‌ها راه برود. می‌خواست این جور که هست نباشد. می‌خواست به جای این‌که مغزی در کاسه سر داشته باشد، چنگال‌های دراز و تیزی به دست‌ها داشته باشد. می‌خواست دندان‌های دراز و درنده‌ای به دهن داشته باشد. شاخ‌های محکمی روی پیشانی داشته باشد. می‌خواست پوست کلفتی تنش را در خود بگیرد. می‌خواست کفتار یا کرگدن باشد. حس می‌کرد، این‌که هست کافی نیست. کم است. حس می‌کرد با این انگشت‌های باریک، با این پوست نازک، این لب و دهن کوچک و این دندان‌های ریز و منظم، نمی‌تواند آسوده در کوچه‌ها، در خیابان‌ها راه برود. حس می‌کرد با این مغز و این اوهام، این کابوس‌ها، نمی‌تواند برجا بماند. این چیزها را زیادی حس می‌کرد. گویی نمی‌باید این چیزها در او می‌بود. هنوز انگار زودش بود. دلش می‌خواست روی چهار دست و پایش راه برود و خرناسه بکشد تا شاید بتواند ترس را و هرچه را که ترسناک بود از خودش برماند. اما نمی‌شد. می‌دانست که نمی‌شود.

یوسف روی پاهایش راست ایستاده و منتظر بود.

اتوبوس آمد. یوسف به طبقه بالا رفت، نشست و برای این‌که هیچ چیز را نبیند چشم‌هایش را از پنجره به بیرون دوخت. اما به‌نظرش رسید، مردی که نیم‌تنه ــ شلوار گشاد تنش بود از بیخ شانه او گذشت و به ته اتوبوس رفت. کجا نشست؟ روی کدام صندلی؟ در کدام دست؟ یوسف دلش نخواست سر برگرداند و نگاه کند. نمی‌توانست هم. گویی گردنش خشک شده بود. برنمی‌گشت. نمی‌توانست که برش گرداند. دلش را نداشت. چندشش می‌شد. پس کوشید تا صندلی‌ها را که وقت آمدن در یک نظر دیده بود، در ذهنش مرور کند. اما چطور؟ وقتی هم که بالا آمده بود با یک‌جور گنگی به آنها که روی جاها نشسته بودند، نگاه کرده بود. پس چه چیزی را می‌توانست توی ذهنش مرور کند؟ ناچار بود بسازد. باید در ذهن خود آدم‌ها را روی صندلی‌ها می‌نشاند. کنار هم می‌چیدشان. یک‌جوری باید می‌چیدشان و جابه‌جاشان می‌کرد تا مردی که نیم‌تنه ــ شلوار گشاد به تن داشت، درست ته ماشین جا بگیرد. تهِ ته. در آن گوشه. در سه کنج. خیلی هم در فشار. چون ــ لابد ــ به جای پنج نفر، شش نفر نشسته بودند. خودش هم که به اندازه دو نفر بود. به اندازه دو تا مرد گنده. لابد خیلی در فشار نشسته بود. باید خیلی در فشار نشسته باشد. شانه‌هایش را باید جمع کرده و دست‌ها و بازوهایش را باید روی شکم برآمده‌اش جا داده باشد. فشاری که به او وارد می‌شود باید به نفس نفسش انداخته باشد. اما چشم‌هایش کجا را می‌پایند؟ یوسف در پس گردن خود سوزشی حس کرد. نکند که او، مردی که نیم‌تنه ــ شلوار گشاد به تن دارد، نگاهش را از آن گوشه به پس گردن یوسف دوخته باشد؟

دم به دم مردم پیاده می‌شدند و طبقه بالای ماشین، خلوت و خلوت‌تر می‌شد. اما یوسف نمی‌توانست بداند که چند تایی با او مانده‌اند. فقط این را می‌دید که هرچه ماشین به ته خط نزدیک می‌شود، مردم توی ماشین کمتر می‌شوند. چرا امشب تا ته خط نمی‌مانند؟ اقلاً امشب را خوب است چند تایی همراه یوسف بمانند؟ خوب است امشب را تنهایش نگذارند. مردم که بودند ــ گرچه از باطن یوسف هیچ نمی‌دانستند ــ اما او احساس اطمینان می‌کرد. خودش را در امان می‌دید. برایش یک‌جور زره نامرئی بودند. مردم گرچه یکایکشان با یوسف بیگانه بودند، اما همه‌شان که یکجا جمع بودند، حس می‌کرد آشنایش هستند. می‌تواند آنها را دور خود حس کند. فکر می‌کرد توی‌شان آدم‌هایی پیدا می‌شوند که او ــ وقتی به تنگنا افتاد ــ دستش را به طرفشان دراز کند. برای همین، دلش نمی‌خواست که از او دور شوند. دلش نمی‌خواست دم به دم، کم و کمتر شوند. بخار دهن‌هاشان، گفتگوهاشان، خنده‌ها و پرخاش‌هاشان، فحش و فحش‌کاری‌هاشان، فشار و هیاهوشان، همه این چیزها که خفقان‌آور و گیج‌کننده بود، به‌نظر یوسف یک‌جور سپر حمایت بودند. این بهتر بود تا این‌که صندلی‌ها خالی و زیر سقف خلوت و هوا سبک‌تر، و جا خاموش‌تر باشد. اگر بودند، یوسف اقلاً تا ته خط خودش را ایمن حس می‌کرد. اما حالا… چرا پس‌گردنش می‌سوخت؟ پس‌گردنش از بخاری داغ می‌سوخت. این بخار باید از دهن مرد گنده‌ای بیرون بزند. این بخار باید خیلی غلیظ باشد. باید بویناک باشد. بویناک بود. نه، این نفس آدمیزاد نیست. یک چیز دیگر است. نفس دیو است. نفس… نه، این نفس آدمیزاد نیست. چرا تا حال یوسف این نفس را حس نکرده بود؟ شاید بعد از این‌که مردم پایین رفتند و کسانی جابه‌جا شدند؟ شاید کسی از ته ماشین به این‌جا، به صندلی پشت‌سر یوسف آمده؟ حتما. حتما. چون یوسف یادش بود که پیش از این، زن لاغر و چارقد به سری روی صندلی پشت سرش نشسته بود. یکی از همان زن‌هایی که صبح، نیش آفتاب از خانه بیرون می‌آیند، سه تا خط ماشین را عوض می‌کنند تا به سر کارشان، به خانه‌ای که در آن کار روفت و روب و شست‌وشو انجام می‌دهند، بروند. مثل مادر خودش. مادر یوسف. او یکی از همین زن‌ها بود. ستون‌های خانه‌هایی که چنین زن‌هایی تویشان کار می‌کنند، باید از سنگ مرمر باشد. یوسف این جور خیال می‌کرد. همیشه این جور خیال کرده بود. اما یوسف ملتفت نشد که آن زن پیاده شده باشد. ندید. خیال می‌کرد باید ته خط پیاده شود. خودش هم نمی‌دانست چرا همچین خیالی کرد؟ اما یقین کرده بود که این زن ته خط پیاده خواهد شد. چه خوب بود اگر مادرش به جای این زن روی صندلی پشت سر، نشسته می‌بود. چه خوب بود، اما مادرش حالا باید رسیده باشد. حالا باید به خانه رسیده باشد. او خودش را طوری به خانه می‌رساند که بتواند شام بابای یوسف را، پیش از رفتن بدهد. پدر یوسف شب کار بود. توی کارخانه باطری‌سازی کار می‌کرد. یک کار کم‌اهمیت. یک کار کم‌مزد. خودش می‌گفت: «من که متخصص نیستم، خدا پدرشان را بیامرزد که اقلاً به کارم می‌زنند» بابای یوسف همیشه نماز می‌خواند. تا حالا یک وعده‌اش هم قضا نشده بود. همیشه به درگاه خدا شکر می‌کرد. بابای یوسف هیچ وقت با زنش حرف نمی‌زد. اول نمازش را می‌خواند، بعد شامش را می‌خورد، بعدش تسمه شلوارش را می‌بست، قوطی سیگار و نیم‌تنه‌اش را برمی‌داشت، بسم‌الله می‌گفت و از در بیرون می‌رفت. او، شب‌ها تا صبح کار می‌کرد. و روزها تا شب می‌خوابید. خودش از کار و گذران روز و شبش خیلی راضی بود. یک بار به اهل خانه گفته بود: «من همیشه در حال عبادت هستم. چه سر کار، چه در خواب، کار و خواب، هر دو عبادت هستند. این قول اولیاءِ است» مادرش هم سر تکان داده بود. مادر یوسف فقط سر تکان می‌داد. مگر وقت‌هایی که با صدیقه، دخترش دعوا می‌کرد. آن وقت‌ها بود که جیغ می‌کشید. موهای سر صدیقه را می‌کند. او را سیر می‌زد، بعد یک گوشه می‌نشست و گریه می‌کرد. اما کاش این‌جا بود. کاش امشب دیرتر از سر کار برمی‌گشت. این‌جا و حالا همان یک ملخ آدم هم برای یوسف غنیمت بود. خیلی به کار می‌آمد. خودش پشتیبانی بود. سپری بود. پناهی بود. اما نبود. هیچ کس نبود، و یوسف حس می‌کرد موهای پس‌گردنش از بخار نفس غریبه‌ای خیس عرق شده است. چندشش می‌شد. حس می‌کرد نگاه هیزی مثل مته داغ، پس کله‌اش را دارد سوراخ می‌کند. حس می‌کرد گوش‌هایش دارند الو می‌گیرند. شرم کرد. بیزار بود. نفرت داشت. از خودش بدش می‌آمد. مثل این‌که کار خلافی انجام داده. لب خود را می‌گزید. زیر لب به زمین و زمان فحش می‌داد. زیر چکش بود. توی انبر. حس می‌کرد به صندلی جوش خورده و نمی‌تواند تکان بخورد. سر جایش خشکیده بود. می‌خواست چیزی را بجود. دلش می‌خواست بتواند سرش را به جایی، به مانعی بکوبد. اما این‌جا که نشسته بود هیچ کاری نمی‌توانست بکند. مثل این‌که همه نیروهایش را از او دزدیده بودند. خودش را پوک و بی‌ثقل حس می‌کرد. درمانده و بیچاره. انگار افسون شده بود. جادویش کرده بودند. تنها می‌توانست خشم و بیزاری خود را قورت بدهد. قورت می‌داد. اگر برمی‌گشت و مشت محکمی توی پوزه همو که پشت سرش نشسته بود می‌کوفت، چه می‌شد؟ فکرش را کرده بود، اما نه می‌توانست، و نه ــ اگر می‌توانست ــ چنین کاری را می‌کرد. از رسوایی می‌ترسید. از رسوایی ترسانده‌اش بودند. عارش می‌آمد که چشم‌هایی ببیند او بر سر چنین موضوعی دعوا راه انداخته است. کسر شانش می‌شد. فکر فردا را می‌کرد. فردا میان سر و همسر چه جور سر بلند کند؟ نشان می‌شد، آن وقت چی؟ دیگر خودش را بچه نمی‌دانست. پیش خود، خودش را جوان حساب می‌کرد. نمی‌خواست برای خودش سرشکستگی بار بیاورد. تا حالا خودش را نگاه داشته بود. حفظ کرده بود. نگذاشته بود پشت سرش حرف در بیاورند. حالا هم نمی‌خواست حرمت خودش را با یک جنجال بشکند. شرم داشت. فقط می‌خواست خودش را نگاه دارد. دو سه سال، فقط دو سه سال دیگر. تا این‌که ریش و سبیلش خوب در بیایند. نه این جور نیم‌بند. مثل موی گربه. خلوت. دلش می‌خواست استخوان‌هایش قوام بگیرند. درشت شوند. محکم. چه خوب بود؛ اگر این‌جور می‌شد چه خوب بود. چه خوب بود اگر صورتی بزرگ می‌داشت با چند جای زخم کارد. زخم روی گونه، زخم روی چانه، زخم زیر چشم. چه خوب بود اگر سبیل زبر و سیاهی می‌داشت. با دو تا لب کبود که ته سیگاری را پک می‌زدند. چه خوب بود اگر پیراهن سفید و پاکیزه‌ای می‌پوشید و می‌توانست دکمه‌های یقه‌اش را تا پایین باز بگذارد. چه خوب بود اگر سینه‌اش پر موی بود، و موها از لای یقه پیراهنش بیرون می‌زدند. یک ضامن‌دار دسته شاخی چه خوب بود. یک ساعت مچی با بند نقره‌نما. صدایش اگر بم و خشن‌دار می‌بود، چه خوب بود. صدایی که وقتی از زیر آبخور سبیل‌هایش بیرون می‌آمد، پشت خواهرش را بلرزاند. انگشت‌های کلفت ــ با موهای نرمی که پشتشان می‌رویند. چه خوبند. چه خوبترند اگر به انگشت میانی یک انگشتر عقیق باشد. موهای پشت دست و روی ساق چه زیبنده‌اند اگر باشند. دستمال ابریشمی، تسبیح دانه درشت، کفش براق، و…

صدای لب‌ها، صدای مچ مچ لب‌ها. لب‌های خیس. لب‌هایی که از آنها نکبت می‌چکید. مثل این بود که لب‌های خیس دارند بیخ گردن و روی بناگوش یوسف می‌خزند. مثل مارمولکی که از لجن جوی گذشته باشد. چندشش شد. موهای پشتش سیخ شد و تنش به مور مور افتاد. تکان خورد. لرزید. انگار نوک بینی‌ی خیس و کثیفی داشت عطر تن او را می‌بویید. حس کرد عرق از پوستش بیرون می‌جوشد. گرمای غریبی، مثل غباری از بخار روی تن خود حس کرد. پوست تنش در عرق چسبنده‌ای غرق شده بود. انگار زبانی لزج روی پوستش را می‌لیسید. حس کرد دارد می‌میرد. این عرق مرگ نبود که روی پیشانیش نشسته بود؟ چرا نمی‌توانست دستش را بالا بیاورد و با سر آستینش عرق پیشانی را پاک کند؟ چرا نمی‌توانست جم بخورد؟ خیال می‌کرد از شیار پشتش عرق کش برداشته است. اما چرا تنش یخ شده بود؟ چرا تنش دم به دم داشت یخ‌تر می‌شد؟ چرا این ماشین به ته خط نمی‌رسید؟ چرا این راه تمام نمی‌شد؟

ــ آخرش.

پیاده شدند. زن و مرد و خرد و کلان. پیاده شدند و پراکنده شدند. هر کدام به سویی رفتند. هر کدام در سایه‌ای، دهنه کوچه‌ای، شکاف دری گم شدند. تنها دست گشاده و خاموش خیابان بود و نور بی‌رمق لامپ‌های برق، و یوسف بود و هوای انباشته از بیم. و در پی یوسف شاید ــ نه به یقین ــ سایه مردی بود که نیم‌تنه ـ شلوار گشاد به تن داشت و دستمال ابریشمی را به دور دست پیچانده بود. یوسف هنوز هم نمی‌توانست به دنبال سر خود نگاه کند. جرأتش را نداشت. دوید. این تنها راه، تنها کاری بود که به‌نظرش می‌رسید. لاغر بود، استخوان‌هایش سبک بودند، بیم داشت، امیدش همین‌ها بودند. دوید و حس کرد یکی هم دارد دنبالش می‌دود. صدای پاهای خودش را آن جور نمی‌شنید که صدای ترپ ترپ قدم‌های سنگین مرد را. نفس نفس مرد را هم می‌شنید. حس می‌کرد عرق کرده است. باید بال‌های نیم‌تنه‌اش را جمع کرده و توی چنگش گرفته باشد. می‌دوید و صدای کفش‌هایش به یوسف می‌گفتند که او قدم‌هایش را بلندتر و پرکوب‌تر برمی‌دارد. یوسف به پل آهن رسید. اما مهلت این را به خود نداد که از لای میله‌های کنار پل به واگن‌های کهنه‌ای که روی ریل‌های قدیمی ایستاده بودند، نگاهی بیندازد. شب‌هایی که ترس به دنبالش نبود، از کنار پل آرام می‌گذشت و به واگن‌های کهنه و قدیمی نگاه می‌کرد و به‌نظرش می‌آمد که درون پوست گاوهای بزرگی کاه تپانده‌اند و آن‌جا، دنبال هم به زمین میخ‌شان کرده‌اند. اما امشب چنین مهلتی نداشت. باید یک‌نفس می‌دوید. باید تا به خانه یک‌نفس می‌دوید. تا پناه دیوار انبار. تا میان کوچه تنگ و کج و معوج خودشان. تا جایی که نفسش بسوزد. سینه‌اش بسوزد. قلبش بکوب بتپد و پاهایش از حس و از رمق خالی شوند. آن وقت، آن‌جا، پیشانیش را به در خانه تکیه بدهد. دستش را روی کوبه در بگذارد، چشم‌هایش را ببندد و دمی همچنان بماند تا تپش قلبش به حال عادی برگردد. تا پاهایش جان پیدا کند. نفسش آرام بگیرد، تنش قرار بیابد، بعد عرق از پیشانی بگیرد، دور گردن و روی پلک‌هایش را با کف دست پاک کند، بخشکاند، بعد کوبه در را بکوبد و از زیر دستش که به دیوار ستون کرده، دزدانه به راهی که آمده نگاه کند تا ببیند مردی که نیم‌تنه ـ شلوار گشاد به تن دارد، آیا رفته یا که ایستاده است؟

نه، همچنان ایستاده بود. نزدیک دیوار انبار، در سایه ایستاده بود و به‌نظر می‌رسید که دارد گوشه دستمالش را می‌جود.

ــ پس چرا همان‌جا خشکت زده؟ بیا تو!


 

کتاب روز و شب یوسف نوشته محمود دولت‌آبادیکتاب روز و شب یوسف
نویسنده : محمود دولت‌آبادی
انتشارات نگاه
تعداد صفحات: ۷۹ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]