معرفی کتاب « زمان لرزه »، نوشته کورت ونه‌گات

کیلگور تراوت نویسندهٔ داستان‌های علمی تخیلی نایاب در سال ۱۹۷۵ در کوهوز نیویورک بعد از فهمیدن مرگ پسرش لئون، سرباز فراری، در یک کارخانهٔ کشتی‌سازی در سوئد، طوطی کوچک دم درازش را آزاد کرده، اکنون در آستانهٔ آوارگی است.

مقدمه

ارنست همینگوی در سال ۱۹۵۴ داستان کوتاهِ بلندی را به نام پیرمرد و دریا در مجلهٔ لایف به چاپ رساند. داستان دربارهٔ یک ماهیگیر کوبایی است که هشتاد و چهار روز چیزی صید نکرده بود. ماهیگیر کوبایی نیزه‌ماهی بزرگی صید می‌کند،‌ آن را می‌کشد و محکم به قایق کوچکش می‌بندد. اما پیش از رساندنش به ساحل، کوسه‌ها از ماهی چیزی جز یک مشت استخوان باقی نمی‌گذارند.

هنگام چاپ این داستان من در دهکدهٔ بارن استابلِ (۱) کیپ کاد (۲) زندگی می‌کردم و از یک ماهیگیر حرفه‌ای در آن حوالی پرسیدم نظرش چیست. او گفت که قهرمان داستان آدم احمقی بوده است چون می‌بایست قسمت‌های به درد بخور ماهی را جدا می‌کرد و کف قایق می‌گذاشت و لاشه‌اش را به کوسه‌ها می‌داد.

شاید منظور همینگوی از کوسه‌ها منتقدان باشند. چون دو سال قبلش، منتقدان به از میان رودخانه و به سوی جنگل، رمانی که پس از ده سال نوشته بود روی خوشی نشان ندادند. تا آنجایی که می‌دانم او هیچوقت حرفی در این مورد نزد. اما شاید نیزه ماهی همان رمان باشد.

حالا من در زمستان ۱۹۹۶، خالق رمانی هستم که به نتیجهٔ دلخواهم نرسید، هیچ نکتهٔ خاصی نداشت و از همان اول هم نمی‌خواست نوشته شود. لعنتی. تقریباً یک دههٔ عمرم را صرف آن ماهی قدرنشناس کردم و حالا حتی نمی‌ارزد که طعمهٔ کوسه‌ها شود.

چند وقتِ پیش هفتاد و سه ساله شدم. مادرم پنجاه و دو سال عمر کرد و پدرم هفتاد و دو سال. همینگوی هم تقریباً شصت و دو سال. من بیش از حد عمر کرده‌ام. قرار بود چه کار کنم؟

پاسخ: ماهی را فیله کن و باقی‌اش را دور بینداز.

در تابستان و پاییز ۱۹۹۶ همین کار را می‌کردم. دیروز یعنی ۱۱ نوامبر امسال هفتاد و چهار ساله شدم. هفتاد و چهار!

وقتی که یوهان برامس به پنجاه و پنج سالگی رسید دیگر سمفونی‌ای نساخت. کافیه! پدرِ معمارم در پنجاه و پنج سالگی از معماری خستهٔ خسته شده بود. کافیه! رمان نویسان مذکر آمریکایی تا قبل از رسیدن به این سن بهترین آثارشان را منتشر کرده‌اند. کافیه! حالا دیگر پنجاه و پنج سالگی برای من خیلی وقت پیش است. انصاف داشته باشید!

ماهی گندهٔ من که بوی گند هم می‌داد، زمان لرزه نام داشت. البته بهتر است اسم آن را زمان لرزهٔ یک بگذاریم و این یکی را که در هفت ماه گذشته، از قسمت‌های به درد بخورِ ماهیم به اضافهٔ اندیشه‌ها و تجربه‌ها پخته شده است، بگذاریم زمان لرزهٔ دو.

قبول؟

در زمان لرزهٔ یک فرض بر این بود که یک زمان لرزه، ایراد غیرمنتظره‌ای در هماهنگی زمان و فضا، باعث شد که همه کس و همه چیز، خوب یا بد، دقیقاً همان کارهای ده سال پیش را برای بار دوم انجام دهد. این حس آشنا پنداری تا ده سال قطع نمی‌شد. نمی‌توانستی گله کنی که زندگی چیزی غیر از همان مزخرفات سابق نیست یا این‌که بپرسی فقط خودت عقلت را از دست داده‌ای یا همه عقل از سرشان پریده است.

در دوران زندگی مجدد هم مطلقاً نمی‌توانی هیچ چیز جدیدی بگویی. اگر ده سال پیش نتوانسته بودی جان خود یا یکی از عزیزانت را از مرگ نجات دهی، این بار هم نمی‌توانی.

من با زمان لرزه، در یک آن همه کس و همه چیز را از ۱۳ فوریه ۲۰۰۱ برگرداندم به ۱۷ فوریه ۱۹۹۱. پس همهٔ ما ناچار بودیم که مسیر دشوار بازگشت به سال ۲۰۰۱ را دقیقه به دقیقه، ساعت به ساعت و سال به سال طی کنیم و دوباره روی اسبی که برنده نخواهد شد شرط ببندیم، دوباره با همان فرد نامناسب ازدواج کنیم و دوباره بدشانسی بیاوریم یا هر چیزی که فکرش را بکنید.

مردم فقط زمانی می‌توانستند رباتهای گذشته‌شان نباشند که به لحظهٔ وقوع زمان لرزه برسند. همان‌طور که کیلگور تراوت نویسندهٔ مسن داستان‌های علمی تخیلی گفت: “فقط وقتی که اختیار بازگشت، مردم توانستند از ادامه دادن مسابقهٔ دو با مانع ذهنی‌شان خلاص شوند.”

تراوت وجود خارجی ندارد. او در بسیاری از رمانهایم خودِ دیگرِ من بوده است. اما بخش عمده‌ای از چیزهایی که تصمیم گرفته‌ام از زمان لرزهٔ یک حفظ کنم، به ماجراها و عقاید او بر می‌گردد. تراوت از سال ۱۹۳۱ که فقط چهارده سال داشت، تا سال ۲۰۰۱ که در سن هشتاد و چهار سالگی مُرد، هزاران داستان نوشت و من فقط توانستم تعداد کمی از آنها را از خطر نابودی نجات دهم. او بیشتر عمرش بی‌خانمان بود ولی در ناز و نعمت درگذشت، در سوئیت ارنست همینگوی از اقامتگاه نویسندگانِ زانادو. زانادو در دهکده‌ای ییلاقی در پوینت صهیون، رُد آیلند (۳) واقع شده است. دانستنش خالی از لطف نیست.

او در بستر مرگ به من گفت نخستین داستانش در کاملوت، دربار شاه آرتور در بریتانیا، اتفاق می‌افتاد. مرلین جادوگر دربار، جادویی می‌کند که به او قدرت می‌دهد تا شوالیه‌های میزگرد را به مسلسل‌های دستی تامپسون و تفنگهایی با کالیبر ۴۵ مجهز کند. سِر گالاهد (۴)، که قلب و ذهنی پاک‌تر از سایرین داشت، روش استفاده از این وسایل سودمند را یاد می‌گیرد و در حین ایـن کـار گلولـه‌ای در وسـط جـام مقـدس می‌نشاند و از ملکه گوینویر پنیر سوئیسی درست می‌کند.

وقتی تراوت فهمید که دوران ده سالهٔ زندگی مجدد به پایان رسیده است و همه باید به فکر انجام کار تازه‌ای باشند تا دوباره به انسانهای خلاقی تبدیل شوند، این جمله را گفت: “اوه خدا جون، من آنقدر پیر و خبره‌ام که دیگر نمی‌توانم روبروی اختیار بشینم و رولت روسی بازی کنم.”

بله، خود من هم یکی از شخصیتهای زمان لرزهٔ یک بودم که شش ماه پس از پایان دوران زندگی مجدد، شش ماه پس از بازگشت اختیار، در مهمانی ساحلی تابستان ۲۰۰۱ در اقامتگاه نویسندگان زانادو، حضوری افتخاری داشتم.

من آنجا در کنار بسیاری از شخصیتهای داستانی کتاب، از جمله کیلگور تراوت بودم. این نویسندهٔ داستان‌های علمی تخیلی نایاب، وضعیت خاص زمینی‌ها را در نظام جهانی اشیاء توضیح و سپس نمایش داد و من این موقعیت استثنایی نصیبم شد که جزو حضار باشم.

حالا دیگر کتاب من تمام شده و فقط این مقدمه مانده است. امروز دوازدهم نوامبر ۱۹۹۶ است و حدس می‌زنم تاریخ چاپ این کتاب و بیرون آمدنش از مجرای تولد چاپگر، نُه ماه دیگر باشد. عجله‌ای در کار نیست، دورهٔ حاملگی فیل‌های هندی بیش از دو برابر این زمان است. دوستان و همنوعان عزیز، دوران حاملگی اُپاسُم‌ها دوازده روز است.

در این کتاب وانمود کرده‌ام که تا زمان مهمانی ساحلی سال ۲۰۰۱ زنده خواهم ماند و در بخش ۴۶ این طور تصور کرده‌ام که تا سال ۲۰۱۰ زنده می‌مانم. بعضی مواقع می‌گویم در سال ۱۹۹۶ هستم که واقعیت دارد و بعضی وقتهای دیگر می‌گویم که در نیمهٔ دوران زندگی مجدد پس از زمان لرزه هستم و تفاوت بین این دو را به خوبی نشان نداده‌ام.

انگار خُل شده‌ام.


۱

جونیور خطابم کنید. شش بچهٔ بزرگسالم با همین اسم صدایم می‌کنند. سه‌تای آنها خواهرزاده‌ها و در عین حال فرزند خوانده‌های من هستند و سه‌تای دیگر هم بچه‌های خودم. آنها پشت سرم به من می‌گویند جونیور و فکر می‌کنند که من این را نمی‌دانم.

من در سخنرانیهایم می‌گویم یکی از وظایف مهم هنرمندان این است که دست کم به اندازهٔ سر سوزنی مردم را به ادامهٔ زندگی تشویق کنند. آن وقت حضار می‌پرسند آیا هنرمندانی را می‌شناسم که موفق به انجام این کار شده باشند، من هم جواب می‌دهم:”بیتلز.”

به نظرم تکامل یافته‌ترین مخلوقات زمینی، زنده بودن را شرم آور و حتی چیزی بدتر از آن می‌دانند. دیگر چه برسد به موارد بحرانی‌تر، مثل وقتی که آرمانگرایان به صلیب کشیده می‌شوند. دو نفر از زنان مهم زندگیم، یکی مادرم و دیگری تنها خواهرم آلیس یا اَلی، که هم اینک آن بالا در بهشت‌اند، از زندگی متنفر بودند و آن را با صراحت بیان می‌کردند. اَلی فریاد می‌زد، “تسلیم!، تسلیم!”

مارک تواین، بامزه‌ترین آمریکایی دوران خودش، در هفتاد سالگی مثل من به این نتیجه رسید که زندگی برای خودش و دیگران آکنده از فشارهای روحی است و این چنین نوشت: “از زمانی که به بلوغ رسیده‌ام، هرگز دلم نخواسته است کسی از دوستانم که به دیار باقی شتافته، دوباره زنده شود.” او این جملات را در مقاله‌ای آورده که پس از مرگ ناگهانی دخترش ژان نوشته است. ژان و یکی دیگر از دخترهایش سوزی، و همسر محبوبش و بهترین دوستش، هنری راجرز، از جمله کسانی بودند که او هرگز مایل نبود به زندگی برگردند.

گرچه عمرِ تواین به جنگ جهانی اول نرسید، ولی چنین دیدگاهی داشت. مسیح در موعظه‌اش بر بالای کوه گفت که زندگی چقدر مزخرف است: “آنان که سوگواری می‌کنند، آمرزیده خواهند شد.” و “بردباران آمرزیده خواهند شد.” و “آنان که برای کار خیر تشنه و گرسنه می‌گردند، آمرزیده خواهند شد.”

این جملهٔ هنری دیوید تورو هم شهرت زیادی دارد: “زندگانی تودهٔ مردم درماندگی‌ای خاموش است.”

پس به اندازهٔ سرسوزنی هم عجیب نیست که ما آب و هوا و خاک را آلوده کنیم و دستگاههای فریبنده و نابودگر نظامی و صنعتی بسازیم. بیایید برای یک بار هم که شده رک و راست باشیم. زیرا عملاً برای همهٔ ما دنیا در آینده‌ای نزدیک به پایان نخواهد رسید.

پدرم، کورت سینیور، که در ایندیاناپلیس معمار بود، سرطان داشت. پانزده سال پس از خودکشی همسرش، پلیس اتومبیل او را به جرم ردکردن چراغ قرمز متوقف کرد و تازه معلوم شد که او بیست سال بدون داشتن گواهینامه رانندگی می‌کرده است.

می دانید پدرم به افسری که جلویش را گرفت چه گفت؟

“خب شلیک کن.”

فتس والر (۵)، پیانیست آفریقایی‌آمریکایی سبک جاز همیشه وقتی خیلی خوب پیانو می‌زد و اجرای درخشانی داشت، یک جمله را با صدای بلند فریاد می‌زد: “لطفاً حالا که سرخوشم یک نفر مرا با تیر بزند.”

امروزه استفاده از اسلحهٔ گرم به راحتی استفاده از فندک است. قیمتش هم مثل قیمت توسترها خیلی ارزان است و هر کسی که هوس کشتن پدرش یا فتس یا آبراهام لینکلن یا جان لنون یا مارتین لوترکینگ جونیور یا زنی را داشته باشد که کالسکه بچه‌اش را هل می‌دهد، می‌تواند از اسلحه استفاده کند و این امر گفتهٔ کیلگور تراوت، نویسندهٔ مسن داستان‌های علمی تخیلی را به همگان اثبات می‌کند که، “زنده بودن یعنی یک ظرف پر از کثافت.”

۲

تصور کنید: یکی از دانشگاههای بزرگ آمریکا به منظورحفظ سلامت دانشجویان، راگبی را از برنامهٔ ورزشی‌اش حذف و استادیوم خالی راگبی را به کارخانهٔ تولید بمب تبدیل می‌کند. و البته که باز هم به خاطر حفظ سلامت دانشجویان. به یاد کیلگور تراوت افتادم.

منظور من دانشگاهی است که خودم در آن درس خواندم، دانشگاه شیکاگو. در دسامبر سال ۱۹۴۲، چندین سال پیش از رفتن من به آنجا، دانشمندان نخستین واکنش زنجیره‌ای اورانیوم روی کرهٔ زمین را در زیر تیرک‌های دروازه‌های استگ فیلد (۶) انجام دادند. هدف آنها این بود که نشان دهند آیا امکان ساختِ بمب اتم وجود دارد یا نه. آن سال ما با آلمان و ژاپن می‌جنگیدیم.

پنجاه و سه سال بعد در روز ششم آگوست ۱۹۹۵ در سالن اجتماعات همین دانشگاه، همایشی به منظور بزرگداشت پنجاهمین سالگرد انفجار بمب اتم در هیروشیما برگزار شد. من هم آنجا بودم.

یکی از سخنران‌ها فیزیکدانی به نام لئو سِرِن (۷) بود. او در آزمایش موفقیت آمیزی که مدتها پیش در زیرِ زمین بلا استفادهٔ راگبی انجام شده بود شرکت داشت. به این توجه کنید: او به خاطر آن کارش معذرت خواست.

کسی باید به او می‌گفت روی سیاره‌ای که باهوشترین حیواناتش این همه از زنده بودن متنفرند، فیزیکدان بودن یعنی اینکه هیچوقت لازم نیست معذرت‌خواهی کنی.

حالا این یکی را تصور کنید: مردی برای اتحاد جماهیر شوروی که همهٔ کشورها را دشمن خودش می‌پنداشت، بمب هیدروژنی درست می‌کند و پس از اینکه مطمئن می‌شود بمب بدون هیچ ایرادی منفجر خواهد شد، برندهٔ جایزهٔ صلح نوبل می‌شود. این شخصیت واقعی که لیاقت آن را داشت که کیلگور تراوت، داستانی درباره‌اش بنویسد، فیزیکدان فقید آندری ساخاروف است.

او در سال ۱۹۷۵ به خاطر درخواستِ توقف آزمایش سلاحهای هسته‌ای، برندهٔ جایزهٔ نوبل شد. البته ساخاروف قبلاً بمب خودش را آزمایش کرده بود. همسرش پزشک اطفال بود! کدام انسانی که همسرش پزشک اطفال است می‌تواند بمب هیدروژنی بسازد؟ کدام پزشکی حاضر می‌شود با همسری تا این حد ابله زندگی کند؟

“عزیزم امروز در محلِ کارَت اتفاق جالبی نیفتاد؟”

” بمب من بدون هیچ ایرادی منفجر خواهد شد. آن بچه‌ای که آبله مرغان گرفته بود چی شد؟”

آندری ساخاروف در سال ۱۹۷۵ به یک قدیس تبدیل شد، البته از آن نوع قدیسهایی که امروزه دیگر کسی آنها را تحویل نمی‌گیرد، چون جنگ سرد تمام شده است. او در اتحاد جماهیر شوروی فردی دگراندیش بود. او خواستار پایان دادن به توسعه و آزمایش سلاحهای هسته‌ای و همچنین اعطای آزادی بیشتر به هموطنانش بود. او را از موسسهٔ علوم اتحاد جماهیر شوروی بیرون و از مسکو به شهر کوچکی در سرزمین‌های سردسیر تبعید کردند.

اتحاد جماهیر شوروی به ساخاروف اجازه نداد برای دریافت جایزهٔ صلحش به اسلو برود و النا بانر (۸)، همسرش که پزشک اطفال بود، آن را به‌جایش دریافت کرد. آیا وقتِ آن نیست که بپرسیم النا بانر یا هر پزشک اطفال و شفا دهندهٔ دیگری، از کسی که در ساختن بمب هیدروژنی، دست داشته است استحقاق بیشتری برای دریافت جایزهٔ نوبل ندارد؟

حقوق بشر؟ چه چیزی می‌تواند به اندازهٔ بمب هیدروژنی، نسبت به حق حیات جانداران بی‌اعتنا باشد؟

در ژوئن ۱۹۸۷ کالج استیتن آیلند (۹) در نیویورک دکترای افتخاری به ساخاروف داد. دولت اتحاد جماهیر شوروی باز هم به ساخاروف اجازه نداد که خودش جایزه را دریافت کند، بنابراین از من خواستند که این کار را برایش بکنم.

وظیفهٔ من خواندن پیام ساخاروف بود، پیامی به این مضمون: “استفاده از انرژی هسته‌ای را متوقف نکنید.” من هم آن را مثل یک روبات خواندم.

من خیلی مودب بودم! یک سال قبل از آن در چرنوبیل اُکراین کشنده‌ترین فاجعهٔ هسته‌ای‌ای که تاکنون در این سیارهٔ دیوانه رخ داده، به وقوع پیوسته بود. به دلیل تشعشعات هسته‌ای در این نیروگاه، بچه‌های تمام کشورهای شمال اروپا تا سالیان سال بیمار خواهند بود و حتی ممکن است وضعیت بدتری پیدا کنند. پزشکان اطفال هم بیماران زیادی خواهند داشت!

رفتار آتش نشانهای شنکتادی (۱۰) نیویورک، پس از فاجعهٔ چرنوبیل از اندرز مضحک ساخاروف هم برای من دلگرم کننده‌تر بود. قبلاً در شنکتادی کار می‌کردم. آتش نشانهای شنکتادی نامه‌ای به همکارانشان در چرنوبیل فرستادند و از آنها به خاطر شهامت و فداکاریشان در راه نجات جان و مال مردم قدردانی کردند.

آفرین به آتش نشانها!

شاید بعضی‌ها در زندگی روزمره‌شان آدمهای پستی باشند، اما در وضعیتهای بحرانی همه می‌توانند به قدیس تبدیل شوند.

زنده باد آتش نشانها!


معرفی کتاب زمان لرزه نوشته کورت ونه‌گات

زمان لرزه
نویسنده : کورت ونه‌گات
مترجم : مهدی صداقت پیام
ناشر: انتشارات مروارید
تعداد صفحات : ۲۸۲ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]