کتاب « زنی با چکمه ساقبلند سبز »، نوشته مرتضی کربلایی لو
زنی با چکمه ساقبلند سبز
نگارنده این سطور آدم روشنفکری نیست. اما نزدیک بیست سال در اروپای غربی زندگی کرده و گزارشگر چند روزنامه بوده و حالا که اول تابستان است در ایران است. به او زنگ زده و گفتهاند مادرت در بستر افتاده است و نفسهای آخرش را میکشد. این بود که به رغم میل تاکسی گرفت تا فرودگاه. با اکراه از پلههای هواپیما بالا رفت. کلافه کمربند صندلی را بست و بین راه خوابش برد. وقتی بیدار شد گفتند در آسمان ایران است. (همان موقع یاد دوست ویراستارش افتاد که همیشه به خاطر حسرتی که در گزارشهایش بود تحسینش میکرد.)
دو روز بعد از ورود، مادرش مرد. دفنش کردند. خواست برگردد به اروپا ولی اقوام مانع شدند و گفتند باید تا هفتم در ایران بماند. قضیه رسیدگی به ارث و میراث هم بود؛ کاری که حوصلهاش را نداشت. با این حال چارهای نبود جز این که بماند. عادت نداشت وقتش را بیهوده بگذراند. به صحبت با بستگان سیاهپوش علاقه نشان نداد، میخواست برود برای پیداکردن پاسخی برای سؤالی ــ کاری که در اروپا همیشه میکرد ــ تا وقتی برگشت دستمایه نوشتن گزارشی مقالهای کتابی بکند. فردای مراسم ترحیم قدمزنان ویترین کتابفروشیها را نگاه کرد. بیشتر کتابها ترجمه بود. جلو کتابهای چیدهشده بر زمین ایستاد و به کتابها نگاه کرد. یکآن چندنفر از وانت پیاده شدند و ریختند توی پیادهرو و کتابها را جمع کردند. گفتند مأمور مبارزه با سد معبرند. کتابها را بین عابران پخش کردند. کتاب رنگ و رو رفتهای هم دادند دست او. گیرنده: منطقه جنگی. از عنوان کتاب خوشش نیامد. با خودش گفت چرا هر جا میرود جنگ دست از سرش برنمیدارد؟ بس که توی اروپا از جنگ نوشته بود. (و بیشتر در مورد غیرنظامیان.) حتی زمانی جمله گزارشگر نیویورکر را تابلو کرده بود به دیوار اتاق کارش: «همیشه نادیدنیهایی هست که زیر آوار ویرانیها از بین میرود.» میخواست انگیزهاش برای تعقیب سرنوشت غیرنظامیان سست نشود. وقتی رسید خانه مجبور شد پای صحبت وکیل خانواده بنشیند و مدام کلمه «حصر وراثت» بشنود. میز ناهار را چیدند. ناهار خورد و تا عصر خوابید. با صدای قرآن بیدار شد. ترجیح داد تا شب از اتاقش بیرون نیاید. کتاب گیرنده: منطقه جنگی را برداشت و ورق زد.
داستان نگارنده این سطور از این جا به بعد شروع میشود. کلمه «داستان» نباید راهزن اذهان شود و این تصور را دامن زند که ماجرایی که نوشته شده خیالی است. همه شخصیتها و صحبتها واقعیاند؛ بیکم و کاست.
نگارنده دستش آمد که کتاب مجموعه یکسری نامههای بچه مدرسهایهاست که برای نظامیان حاضر در منطقه جنگی (یا به گفته کتاب رزمندگان جبهه) نوشته شده است. پاسخ برخی نامهها هم بود. بیشتر نامهها ساختار مشابهی داشتند و حرفها شبیه بود. شاید قبل از ورود به اصل ماجرا مروری بر مضامین تکرارشده در نامهها خالی از فایده نباشد:
شهرها و روستاها با کلمه مشترک «شهیدپرور» توصیف شدهاند. مثلاً: «من در روستای شهیدپرور کجان زندگی میکنم.» اکثر قریب به اتفاق دانشآموزان کلاس درس را «سنگر» خواندهاند و پشت میزها را به پشت سنگرهای جنگ تشبیه کردهاند. احتمالاً این تعبیر را از رسانههای فراگیر آموختهاند. از خدا خواسته شده است خمینی را تا «انقلاب مهدی» نگاه دارد. تأکید شده که صدام کافر است و منطقه جنگی جبهه حق علیه باطل است. شهرها و روستاها هرچند دور از منطقه جنگی بودهاند «پشت جبهه» خوانده شدهاند: «من در اصفهان که پشت جبهه است به دبیرستان میروم و با همشاگردیهایم در صحنه هستیم.» اسم روستاهایی که کلمه «شاه» داشتهاند به «امام» تغییر یافته و این را چند نفر به رزمنده مخاطب نامه گوشزد کردهاند. در حاشیه نامهای عکسبرگردان شخصیت پدر در سریال کارتونی «مهاجران» چسبانده شده است. پیداست نویسندگان نامهها با املای برخی کلمات ناآشنا بودهاند. این کلمات به همان شکل در کتاب آورده شدهاند، تا لابد نامهها واقعی به نظر برسند. جملاتی از این دست زیاد دیده میشود: «از کشتن دشمن کوتاهی نکنید تا نزد خداوند و در مقابل تاریخ و نسلهای آینده روسفیت باشید.» (صفحه ۶۶) یا «از شما عاجهزانه میخواهم که مرا در دعاهایتان از یاد نبرید.» (صفحه ۱۰۰). اکثریت معذرت خواستهاند که بدخط نوشتهاند. یکی از آدرسها اینشکلی است: «کوچه ۸ متری. بقالی موسی پناهی. برسد به دست حاجحسین زحمت کشیده برساند به پرویز نصرتی.»
لحن دختران کم و بیش شاعرانه است. دختری به نام معصومه نوشته است: «اگر در راه خدا کشته شوید میروید به بهشت و در آن جا پرواز میکنید و در پیش خدا روزی میخورید.» یک دختر کلاس پنجمی نامهاش را با شعری در باره رمضان به پایان رسانده «… اول افطار با آب جوش/ بعد نمک خرما خاکشیر ماست/ بعد همه میخورند غذا/ افطاری تمام میشود/ همه با هم شکر میکنند / خدایی که ما را آفریده/ بعد هم میخوابند/ دوباره همان روز میآید.»
بین نامههای دختران یکی متفاوت بود. از دختری به اسم صغری. صغری جهانگیری. آدرس فرستنده یک خیاطی بود در خیابان فرهنگ ساری و نوشته بود: «برسد به یکی از برادران رزمنده.» پارهای از نامه چنین بود:
ای کاش من پوتین بودم و در پای رزمندگان بودم و از پاهایشان مواظبت میکردم. ای کاش کولهپوشتی بودم و در خود مقداری غذا جای میدادم تا شما را از گرسنگی نجات میدادم. ای کاش قمقمه بودم و در خود مقداری آب جای میدادم تا شما را از تشنگی نجات میدادم.
نگارنده تا به حال در اسناد مربوط به هیچ جنگی چنین جملاتی ندیده بود. از درز پرده به بیرون نگاه کرد. هوا تاریک شده بود. کتاب را بست و بلند شد و اطراف تخت قدم زد. به این فکر کرد که «صغری جهانگیری» یک انسان زنده است و الان در ساری زندگی میکند. ناگهان احساس کرد بزرگراهی پیشرویش به سمت ساری گشوده شد. پاسخ سؤالی توی آن خیاطی بود و انتظار جستجویی را میکشید. بارها در باره سرنوشت غیرنظامیان و این که چه اثری از جنگ میگیرند گزارش نوشته بود و دوست داشت بداند صغری الان کجاست. آیا به یاد دارد زمانی همچو تجربهای از سر گذرانده است؟ چطور یک دختر مدرسهای آنقدر درگیر جنگ میشود که آرزو میکند پوتین شود؟ فکر کرد میتواند گزارشش را با تیتر «ای کاش من پوتین بودم» چاپ کند با عکسی از پوتینی که پایی تویش مانده و زانویش قطع شده است.
برگهای درختان وسط بلوار را باد پریشان میکرد. انگار شهر از پشت شیشه آکواریوم دیده میشد. همه چیز خیس بود. رنگها روشن بود و به نحوی میلرزید. دورادور خالیهای جنگل را مه پر میکرد. ابرها هوا را زودتر از غروب تاریک کرده بودند. و چراغها زودتر از همیشه روشن شده بود. پرتقالهای درشت زیر روشنایی لامپ میدرخشید. فکر کرد چقدر این رنگها با رنگ خاکی سالهای جنگ میتواند فرق داشته باشد. کنار پارک ابتدای بلوار توقف کرد و شیشه را پایین کشید. بوی دریا خیابان را پر کرده بود. نقشه را گشود. مسیرش را تا خیابان فرهنگ یکبار دیگر مرور کرد. نقشه را تا کرد و راه افتاد. آهسته میراند تا دیرتر برسد.
از بلوار پیچید توی خیابان فرهنگ و کمی که جلو رفت خیاطی را دید.
پشت شیشه مغازه پرده زده بودند. وقتی زنگ را فشار داد صدای چرخخیاطی خاموش شد. دستی پرده را کنار زد و بعد زنی میانسال قفل را باز کرد.
نگارنده گفت: «سلام. من با خانم صغری جهانگیری کار دارم. آدرس همین خیاطی…»
«اینجا نیستند.»
«کجا میتوانم پیداشان کنم؟»
«نمیدانم.»
و در را کوبید و شیشهها را لرزاند. دوباره صدای چرخخیاطی بلند شد. نگارنده جلو مغازه ایستاد. بعد رفت توی ماشین نشست؛ نشست تا هوا کاملاً تاریک شد و باران بند آمد. بعد پیاده شد و زنگ را دوباره فشار داد. بلند گفت: «از راه دوری آمدم خانم.»
صدا از پشت پرده گفت: «کی هستید آخر؟»
نگارنده دستها و طرف راست صورتش را به شیشه چسباند. «راجع به یک نامه میخواهم با ایشان حرف بزنم.»
«کدام نامه؟»
«به خیلی سال پیش مربوط میشود. سالهای جنگ.»
«رفته از اینجا. از ساری جمع کرده رفته.»
«کجا؟ آدرسی ازشان دارید؟»
«ما فقط تلفنی باهاش صحبت میکنیم.»
«میتوانید بهشان زنگ بزنید؟»
جوابی نداد. نگارنده منتظر ماند. بعد از چند دقیقه پرده را کنار زد و گفت: «شماره تماس بدهید خودش با شما تماس میگیرد. من که نمیتوانم شماره به نامحرم بدهم.»
نگارنده شماره خانه پدریاش را روی کاغذ نوشت و دست زن داد. زن دوباره در را بست. نگارنده از مغازه فاصله گرفت و جزئیات را به خاطر سپرد. بعد سوار شد و مستقیم راند سمت تهران. سمت خانه.
به خانه که رسید بی سر و صدا از پلههای فرشپوش رفت طبقه بالا و توی تاریکی چشمش افتاد به چراغ پیغامگیر تلفن که چشمک میزد. نشست روی صندلی تلفن و دکمه را زد. جز صدای نفس کسی چیزی ضبط نشده بود. و صدای گذر ماشینها روی خیابانهای خیس. و انگار صدای چلپچلپ پاهای برهنه بچهها. شماره را که روی صفحه نمایشگر افتاده بود، گرفت. کسی برنداشت. احتمالاً تماس از تلفن عمومی بود. لباسهایش را کند. حوله انداخت روی دوش. لباس تمیز زد زیر بغل. توی هال قدم زد و رفت توی اتاقها. روی تابلوها دست کشید. دستمال خیس مادر پیشترها تابلوها را پاک میکرد. داشت میرفت سمت حمام که تلفن زنگ خورد. گوشی را برداشت.
«بله؟»
از آن طرف خط فقط صدای ماشینها آمد. آب دهان فرو برد و دوباره گفت: «الو؟»
«بعد از این همه سال برای چه آمدید؟»
آن صدا هیچ چیز نبود و همه چیز بود. انگار کلمات مثل حباب رها شد تا بلرزند و سر بخورند و آخرسر بترکند.
«شما خانم جهانگیری هستید؟»
فقط صدای نفس شنید.
کتاب زنی با چکمه ساقبلند سبز
نویسنده : مرتضی کربلایی لو
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۱۰۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید