معرفی کتاب « قلابی »، نوشته رومن گاری
معمولاً نوشتن دربارهٔ یک نویسنده دستودل مترجم را میلرزانَد؛ چه برسد به رومن گاری که از او نوشتن، هنر میخواهد و جسارت. از آنجا که من هیچکدام را ندارم، دستبهدامن مقالهها و کتابهایی شدهام که دربارهٔ این نویسنده منتشر شدهاند. واقعاً چهطور میشود شناخت نویسندهای را که نامها و چهرههای متعدد دارد، پدرش زادهٔ تخیلش است و محل تولدش جعلی، از یکطرف عاشق زندگی است و با هنرپیشهای هالیوودی ازدواج میکند (جین سیبرگ) و از طرفی دیگر در ۶۶ سالگی و در اوج شهرت و کمال ادبی تصمیم میگیرد به زندگیاش پایان دهد؟ نویسندهای که هر گاه از روزمرگی روزگار به تنگ میآید، نام جدیدی برای خود دستوپا کرده و شروع میکند به تجربهٔ یک زندگی تازه در قالب آدمی دیگر: رومن گاری، امیل آژار، فوسکو سینیبالدی و شاتان بوگا. در مدارک شناساییاش در بایگانی ثبت احوالِ دولت لیتوانی نوشته رومن کاسو. ۲۱ می سال ۱۹۱۴ در ویلنوِ لیتوانی به دنیا آمده و در تقویم روسی روز تولدش ۸ می ذکر شده، اما در تمامی زندگینامههای معتبری که حتا نشر گالیمار در آغاز رمانهایش به او اختصاص داده، محل تولدش مسکو است و ایوان موسجوکین، هنرپیشهٔ مشهور روسی نقش پدر خیالیاش را بازی میکند. عجیب آنکه شباهت فیزیکی گاری به این هنرپیشه جای هیچ شکوشبههای را در ذهن بیننده باقی نمیگذارد. جایی دیگر نیز گفته شده که گاری بهزحمت تصاویر مبهمی را از چهرهٔ پدر واقعیاش به خاطر دارد و حتا اسم شناسنامهایاش یعنی رومن کاسو نیز از شوهر دوم مادر برای او به یادگار مانده است! اما خود گاری در یکی از کتابهایش مینویسد: «قبل از تولدم، مادرم با یک یهودی روستبار به اسم لئونید کاسو ازدواج کرده بود که کمی بعد از به دنیا آمدنم از او جدا شد.» مادرش نینا که دوبار ازدواج کرده و هر دوبار با عدم تعهد روبهرو شده، تمام وجودش را پر میکند از محبتِ رومن؛ او را در چهاردهسالگی به نیس فرانسه میآورد، کمکش میکند تحصیلاتش را در رشتهٔ حقوق تمام کند و وقتی آماده است برای پسرش جشن وکالت بگیرد، او را در لباس خلبانی میبیند و طرفدار دوآتشهٔ ژنرال دو گل. گاری در سال ۱۹۳۵ بالاخره موفق میشود تابعیت کشور فرانسه را بگیرد، پنج سال بعد به نیروهای انگلیسی میپیوندد و خلبان جنگنده ـ بمبافکن نیروی هوایی فرانسهٔ آزاد میشود. مادر میداند تنها اوست که میتواند به پسرش انگیزهٔ کار و زندگی ببخشد و امید به نویسنده شدن را در دلش زنده کند. پس با نامههایش به یاری فرزندش در جبههٔ جنگ میشتابد. رومن موقعی که در آسمان هواپیما را هدایت میکند، یا بین دو پرواز که باید خستگی درکند، نامههای مادر را بارها و بارها میخواند و از زنده بودنِ مادر خوشحال است و به امید دیدنش با وجود جراحتهای مختلف، تن به مردن نمیدهد. چون روزی به مادرش در کلیسا قول داده که هیچوقت نمیرد! وقتی فرانسه آزاد میشود رومن سریع برای دیدنش میرود و آنگاه است که میفهمد مادر مدتهاست مُرده و پیش از مرگش دهها نامه نوشته و از همسایه خواسته بعد از مردنش هر هفته یکی از نامهها را برای پسرش بفرستد تا فرزندش از مرگ مادر خبردار نشود و امیدش را از دست ندهد… همهچیز دستبهدست هم میدهد تا از رومن گاری یک نویسنده ساخته شود: او که از طرفداری ژنرال (که تا پایان عمر به آن ادامه داد) و جراحت در جنگ جهانی دوم برای فرانسه، چیزی عایدش نشده جز سفارتِ بعضی کشورهای افریقایی و کارداری در نیویورک و لوسآنجلس، شروع میکند به جدیتر نوشتن. تربیت اروپایی در سال آخر جنگ چاپ شده و رومن را خیلی مشهور کرده و این شهرت با رختکنِ بزرگ به اوج خود میرسد. او در سال ۱۹۵۶ با رُمان ریشههای آسمان به یک موفقیت بزرگ دست پیدا میکند: جایزهٔ گنکور را میبَرَد، «مهمترین جایزهٔ ادبی فرانسه»، که در طول عمر هر نویسنده فقط یکبار ممکن است به او داده شود. بعد از انتشار پرندگان میروند در پرو میمیرند و لیدی ال. و کارگردانی دو فیلم، همسرش جین سیبرگ هنرپیشهٔ فیلم ازنفسافتادهٔ ژان لوک گدار، دست به خودکشی میزند؛ حس پیری و ناامیدی نویسنده را فرا میگیرد و رمانهایی سرشار از این حس چاپ میکند: از این محدوده به بعد بلیت شما اعتبار ندارد، بادبادکها و در روشنایی زن. حالاست که گاری با نوشتنِ نزدیک به بیست رمان، حس میکند دیگر نمیتواند مثل سالهای قبل خوانندههایش را غافلگیر کند، منتقدان نیشوکنایهاش میزنند و خودش احساس میکند که نوشتههایش دیگر طرفدار ندارد. مردم فرانسه رو آوردهاند سمتِ نویسندههای چپ و دیگر سبک نوشتاری گاری راضیشان نمیکند. گاری دستبهکار میشود و رمانهای نازنازی، دلهرهٔ سلیمانشاه، نام مستعار و زندگی در پیش رو را با نام امیل آژار منتشر میکند. ناگهان اسم این نویسندهٔ نوظهور سر زبانها میافتد و چون عکسی از چهره و اطلاعاتی از زندگیاش از او به دست نمیآید، خوانندههایش را حریصتر میکند تا از هویتش سر درآورند. فردی به نام پاول پائولویچ از طرف امیل آژار مأموریت دارد در مصاحبههای مطبوعاتی و نشستهای ادبی شرکت کند و حتا وقتی زندگی در پیش رو در سال ۱۹۷۵ برندهٔ جایزهٔ گنکور میشود، این پائولویچ است که پا به مراسم جایزه میگذارد. اینگونه است که رومن گاری داوران «معتبرترین جایزهٔ ادبی فرانسه» را دست میاندازد، وادارشان میکند پا روی قوانینشان گذاشته و به یک نویسنده دوبار جایزه دهند. البته هیچیک از این اطلاعات تا پیش از مرگ رومن گاری برملا نمیشود و میداند اگر خودش دستبهکار نشود، شاید هرگز کسی سر از این راز درنیاورد. پس کتابی مینویسد با عنوان زندگی و مرگ امیل آژار، و میسپاردش دستِ یکی از نزدیکان تا بعد از مرگش چاپ شود. بیدلیل نیست که یکی از زندگینامهنویسها از او به عنوان مُردهای یاد کرده که پس از مرگش همچنان در حال جنبیدن است. گاری در زندگی و مرگ امیل آژار جامعهٔ ادبی فرانسه را وادار کرده بعد از مرگ نیز نسبت به او و آثارش بیتفاوت نباشد: «دوباره متولد شده بودم. دوباره شروع میکردم. یکبار دیگر همهچیز در اختیارم گذاشته شده بود. میتوانستم با تخیلاتم یکبار دیگر خودم را به وجود آورم، آن هم به دستِ خودم…» و جملهٔ پایانی نامهٔ خودکشیاش نیز بیشک لبخند روی لبهای طرفدارانش مینشاند و منتقدانش را به واکنش وا میدارد: «خیلی خوش گذشت. ممنون و خداحافظ.»
و چند خطی دربارهٔ این مجموعه داستان
ایرانیها رومن گاری را بیشتر با رُمانهای خداحافظ گری کوپر با ترجمهٔ سروش حبیبی و همچنین زندگی در پیش رو با ترجمهٔ لیلی گلستان میشناسند. بنابراین او بهدرستی در ایران به عنوان رُماننویس شناخته شده؛ اما یک مجموعه داستان درخشان نیز دارد که ترجمهٔ پنج داستان آن با نام پرندگان میروند در پرو میمیرند در ایران معرفی شده و دلیل این شهرت علاوهبر داستانهای فوقالعاده، ترجمهٔ استاد ابوالحسن نجفی از این داستانها است. چندی پیش مجموعه داستانی دستم رسید از رومن گاری که نامش با این عنوان تفاوت داشت و در مجموعهٔ کتابهای دو یورویی انتشارات گالیمار منتشر شده بود. از آنجایی که آقای نجفی دست به کار ترجمهٔ این اثر برده بود، میدانستم ترجمهٔ دوبارهٔ این داستانها در حال حاضر لزومی ندارد (امیدوارم این ترجمه بعد از سالها تجدید چاپ شود)، ولی با نگاهی به عناوین داستانها پی بردم فقط پنج داستانِ مجموعه ترجمه شده و درست پنجتای دیگر از داستانها در این مجموعهای است که دست من رسیده. پس وقت را تلف نکردم و با اجازهٔ استاد پنج داستان دیگرِ رومن گاری را ترجمه کرده و تقدیم دوستداران این نویسنده میکنم. در پایان باید اشاره کنم که تمام پانویسها از مترجم است.
سمیه نوروزی
۱۸ تیر ۱۳۸۹
قدرت و شرافت
۱
آدریان:
«همه رو لُمبوندن.»
همانطور که روی پشتبام کمین میکشیدند و دهکده زیر پاهاشان چُرت میزد، تمام شب را بیهوده منتظر مانده بودند تا صدای آوازِ خروس یا واقواق سگی به گوششان برسد. پانایی داد زد:
«حتا سگا؟ بهنظرت هر چی سگم بوده، خوردَن؟»
خندهٔ چربی پر از تف و آب دهان ول میدهد؛ طوری که شبِ آرام را به لجن میکشاند. کُپففف دستور میدهد:
«خفه شین!»
سه رومانیایی ساکت میشوند. میشل کریستیانوِ پیر با بیصبری تمام مشتش را گره میکند. خانهٔ فِدور مثلِ طعمهای که از لانهاش سرک میکشد، کمکم از تاریکی بیرون میآید. جنگی که آخروعاقبتش با شکست گره خورده، شور و هیجانی برایش نگذاشته. آمده پیش آلمانها تا تسویهحساب شخصی کند: همسایهشان فِدور برای دخترش، بچه ساخته. کُپففف فکر میکند «خیلی سخته مجبور باشی با آدمای ابله و وحشی بمیری. آخرشم… هدف مهمه، نه اونایی که واسهش زحمت میکشن!» باعصبانیت عینک تکچشمیاش را روی چشمِ خستهاش تنظیم میکند: «چه پُزی… چه افادهای!» پوتینهایش بهدقت واکس خوردهاند، دکمهها و کمربندش توی شب برق میزنند، قشنگترین لباسش را پوشیده، لباسِ مهمانی: صحبتِ مردن است. فقط کاش میتوانست جلوِ لرزیدن عصبی لبهایش را بگیرد، جلوِ لکنت زبانش و این میلِ بیاندازه به شاشیدن را… اما اینها مهم نیستند. انگار به او وحی شده، برای هر اتفاقی آماده است، کاملاً توی نقشش فرو رفته. فقط چند دقیقه کافی است تا عصبانیت پیشوا روستای پلوتسی (۱) را به خاکستر تبدیل کند. واقعاً روستای قشنگی است؛ وسط جنگلی در دامنهٔ رشتهکوه کارپات (۲)، با چشماندازی آرام و ساده… درختهای کاج بوی خوبی میدهند و یواش در گوش هم پچپچ میکنند. خانهها پنجرههای کرکرهای قرمز دارند؛ قرمزیشان لابهلای اینهمه سبز، به چشم مینشیند. بیشترِ پنجرههای اتاقهای زیرشیروانی را شکل قلب درآوردهاند. ولی نباید گول ظاهر را خورد. این روستا موذی است، خائنی است که دستش را رو نمیکند، روراست نیست. یعنی مردمش با شنیدنِ سروصدای تفنگهای ارتش روس جرئت نکردند درگیر شوند؟ جرئت نداشتند بزنند به گروهانِ محلی اس.اس. و مثل گلهٔ گوسفند تارومارشان کنند؟ نمیتوانستند جسارت به خرج دهند و دور چاههای نفت حلقه بزنند؛ آن هم درست موقعی که آدمحسابیهای خیرخواه میخواستند چاهها را آتش بزنند تا دستِ دشمن بهشان نرسد؟ اما چاههای لعنتی که با صبر کردن چیزی از دست نمیدادند. بـا دستور کُپففف، ظرف چند دقیقه، ریشسفیدهای ده ــ شهردار و رئیس پالایشگاه و صاحبامتیاز روزنامهٔ محلی آن اَوان (۳) و مأمور پلیس و چند نفر از اعضای قابل اعتمادشان، بهخصوص آنها که تازه از زندان آزاد شدهاند ــ هوشوحواسشان برمیگردد و قضیه را جدی میگیرند. تعدادشان کم است، اما خوب مسلح شدهاند. هدفشان هم که آسان است؛ آتش زدنِ چاهها. بعد هم فرار. پانایی صورتِ قلمبه و مبهوتش را برمیگردانَد طرفِ کُپففف: دهانی باز، با لثههای بیدندان و پر از تُف. کُپففف چندشش میشود و میگوید: «احمق، چه آبی از لبولوچهش راه افتاده.» پانایی زوزه میکشد که: «بریم؟»
صندوقِ دینامیت قلقلکش میدهد. دینامیتها را آورده برای دشمنِ خوششانسی که ازش متنفر است: فدور، خاطرخواهِ ماریا کریستیانو. گرچه پانایی هم بدجور از این ماریای بختبرگشته خوشش میآید! ولی بیخود آب دهانش راه افتاده برای لبولوچهٔ به آن قشنگی؛ چون ماریا همانقدر آدم حسابش میکند که یک حلزون بیصدف را.
کُپففف خیلی جدی میگوید:
«هنوز وقتش نشده!»
یواشکی از پشتبام سرک میکشد. روستای کوچک که در دامنهٔ کوه کِز کرده و چرخهای چاهش مثل دیدهبانها سیخ ایستادهاند، با سفیدتر
شدنِ ماه و خاموش شدنِ ستارهها، رفتهرفته بیشتر به چشم میآید. از پشتبام خانهٔ بغلی، سایهای دستهایش را تکان میدهد: مالِسکو است؛ رئیس پالایشگاههای سوپروسو (مخففِ گروه توسعهٔ اجتماعی). کُپففف حدس میزند سایههای دیگری روی سه چهار پشتبام آنطرفتر هستند که نمیتواند ببیندشان. «ممکنه بمیریم.» ولی زندگیاش مالِ پیشواست.
وضع این سه نفهمِ رومانیایی هم که معلوم است؛ زندگی پسماندههای نژاد پست چیز قابلداری نیست. قیمتش پایین است؛ مثل زمینهایی که بیل نخوردهاند.
آدریان با اَخوتُف زیر لب غر میزند:
«یادش میدیم برقِ دخترا رو که دید، راشو کج کنه!»
پانایی چسناله میکند:
«آره، یادش میدیم!»
بعد هم با دهن کفکرده، میزند زیر گریه. حتا اشکهایش هم لزجاَند و نفرتانگیز. میشل کریستیانوِ پیر چیزی نمیگوید. ترجیح میدهد لُپش را با آن موهای زبر بیشتر فرو ببرد در قنداق تفنگش: روزگار یادش داده منطقی باشد و ملاحظهکار. کُپففف با خودش میگوید: «نیگاشون کن، آمادهن واسه اینکه پسموندهٔ اون کینهٔ لعنتیشونو بریزن بیرون…» ترس توی صورتش نشسته؛ قطرههای عرق پیشانیاش را خیس کرده. دورِ عینکِ تکچشمیاش پر است از چروک؛ دندانهایش را بههم فشار میدهد. «وقتی فکر میکنم قراره به احترامِ این احمقای بیعقل بنای یادبود بسازن و اسمشونو رو مرمر بتراشن، کنارِ اسمِ من…»
نگاهی به ساعتش میاندازد و خبر میدهد که:
«د… ده دقیقهم… مونده!»
۲
آدریان:
«اگه همینجور عربده بکشه که فِدورو بیدار میکنه!»
چند ثانیهای میشود که صدای دادوبیداد ماریا را از توی خانه میشنوند. زندانیاش کردهاند تا نگذارند برود پیش فدور. او و آن شکمِ گندهاش ماندهاند توی آشپزخانه و هوار میکشند. حتماً میخواهد به عاشقش بگوید چه خبر است. آدریان به سرش میزند:
«میرم ساکتش کنم.»
پانایی با اَخوتُف میگوید:
«نه، نه! بذار خودم برم.»
پشتبام را سینهخیز میرود و از دودکش خودش را میکشد پایین. بدجور فرود میآید توی آشپزخانه و تمام بدنش درد میگیرد. بلند میشود و با چشمهایی از حدقهدرآمده ماریا را نگاه میکند. ماریا نزدیک در چمباتمه زده. شکمش را محکم بغل کرده؛ مثل یکی از همین سبدهای لباسی که میبرد رختشورخانه. داد میزند:
«بهش دست نزن! دستش بزنی، فدور میکشتت!»
مادرکریستیانوِ پیر هم شروع میکند به دادوهوار. قبول دارد شوهر زنش را بزند، پدر دخترش را یا برادر خواهرش را… خانواده است دیگر. اما زیر بار نمیرود از یک غریبه کتک بخورند… هوار میکشد. پانایی حکم میکند:
«خفه شین!»
حسابی تحریک شده. دستهایش را دراز میکند طرفِ دامنِ ماریا. ولی ماریا انگار بال درآورده باشد، میزند به چاک. پانایی از تعجب شاخ درآورده. دست آخر گیرش میاندازد و همانطور که دهنش کف کرده، شروع میکند به گشتن زیر دامن ماریا. اما یکهو از پشت سر، لگدِ جانانهای میخورد و با دادوهوار سرش را برمیگردانَد. آدریان است که دستور میدهد:
«ولش کن!»
قلابی(مجموعه داستان)
نویسنده : رومن گاری
مترجم : سمیه نوروزی
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۱۰۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید