کتاب « سیلماریلیون »، نوشته جی.آر.آر. تالکین

آهنگ آینور

آنک ارو، آن یکتا که در آردا او را ایلوواتار می‌نامند؛ و او نخست آینور را آفرید، قُدسیان را، که ثمره اندیشه‌اش بودند، و با او بودند پیش از آن‌که چیزهای دیگر در وجود آید. و او با آنان سخن گفت، نغمه‌های آهنگ را بر ایشان خواندن گرفت؛ و آینور در برابر وی خواندند، و او شاد بود. امّا زمانی دراز هر یک به تنهایی می‌خواندند، یا فقط تنی چند با هم، و باقی به آهنگ گوش می‌سپردند؛ چرا که هر یک تنها آن بخش از اندیشه ایلوواتار را درمی‌یافتند که خود نشأت گرفته از آن بودند، و با فهم برادران خویش می‌بالیدند، امّا به آهستگی. باری همچنان که به هم گوش می‌سپردند به تفاهمی ژرف‌تر رسیدند، و هم‌صدایی و همسازی‌شان فزون گشت.

و چنین واقع شد که ایلوواتار جمله آینور را به نزد خویش فرا خواند و نغمه‌ای شگرف به ایشان باز نمود، و از چیزهایی بزرگ‌تر و شگفت‌تر از آنچه تا به‌اکنون آشکار گردانیده بود، پرده برگرفت؛ و شکوه آغاز و جلال انجامش آینور را مبهوت ساخت. چنان‌که ایلوواتار را نماز بردند و خاموش ماندند.

آنگاه ایلوواتار به ایشان گفت: «از آن نغمه‌ای که بر شما آشکار گردانیدم، اینک به دست شمایان آهنگی بزرگ خواهم پرداخت. و چون شمایان را با شعله‌ای زوال‌ناپذیر افروخته‌ام، توان خویش در آراستن این نغمه خواهید نمایاند، هر یک با اندیشه و تدبیر خویشتن، چنان که خواهید. امّا من خواهم نشست و گوش فرا خواهم داد، و شادمان خواهم بود که از رهگذر شما زیبایی عظیم بدل به ترانه‌ای گشته است.»

آنگاه صدای آینور، به‌سان چنگ و عود، نای و شیپور، و بربط و ارغنون، و به‌سان همسرایانی بی‌شمار که به الفاظ می‌خوانند، با نغمه‌های ایلوواتار اندک‌اندک طرح آهنگی بزرگ را درانداخت؛ و صدای نواها در تبادلی بی‌پایان، بافته در همسازی، برخاست و مرزهای شنوایی را در ژرفناها و دروازه‌ها درنوردید، و جای‌جای منزلِ ایلوواتار آکنده و سرریز گشت، و آهنگ و طنین‌آهنگ در پوچی جاری شد، و دیگر پوچی نبود. از آن هنگام، آینور آهنگی بدین‌سان نپرداخته‌اند، امّا آمده است که از همسرایی آینور و فرزندان ایلوواتار پس از روز بازپسین آهنگی بس بزرگ‌تر پرداخته خواهد شد. آنگاه نغمه‌های ایلوواتار به‌درستی نواخته می‌شود، و در لحظه برآمدن هستی می‌گیرد، و از آن پس هرکس به سهم خویش مقصود او را درمی‌یابد، و هرکس با دایره فهم دیگری آشنا می‌شود، و ایلوواتار از سر خشنودی به اندیشه‌هاشان آتشی پنهان می‌بخشاید.

امّا اینک ایلوواتار نشست و گوش سپرد، و زمانی دراز این آهنگ در نظرش پسندیده آمد، چرا که هیچ نقصانی در آن نبود. امّا همچنان که این نغمه ادامه یافت، ملکور بر آن شد که پنداره‌های خود را که با نغمه ایلوواتار هماهنگ نبود، با آهنگ درآمیزد، زیرا می‌خواست قدرت و شکوه بخشی را که به او واگذاشته بودند، بیفزاید. به ملکور در میان آینور عظیم‌ترین هبه‌های قدرت و دانش ارزانی گشته بود، و او سهمی از هبه‌های دیگر برادرانش داشت. بارها یکه و تنها در پوچی به جست‌وجوی شعله جاودانی گام می‌نهاد؛ چرا که آتش اشتیاق‌اش برای پدید آوردن موجوداتی از آن خویش بالا گرفته، و به گمانش ایلوواتار پوچی را نادیده انگاشته بود، و او از برای تهی‌وارگی بی‌تاب می‌نمود. باری آتش را نیافت زیرا آتش با ایلوواتار است. امّا به سبب تنهایی، اندک‌اندک اندیشه‌های خویش را برخلاف اندیشه‌های برادرانش در سر پروراند.

برخی از این اندیشه‌ها را اکنون با آهنگ خویش آمیخت، و بی‌درنگ ناسازی بر گردش بالا گرفت و بسا کسانی که نزدیک او در کار خواندن بودند، دل افسرده شدند، و افکارشان پریشان گشت و آهنگ‌شان به تزلزل افتاد؛ امّا گروهی، اندک‌اندک آهنگ خود را با آهنگ او ساز کردند و نه با اندیشه‌ای که از نخست داشتند. آنگاه ناسازی ملکور بیش از پیش گسترش یافت، و نغمه‌هایی که پیش‌تر به گوش می‌رسید در دریایی از صداهای پرآشوب غرق شد. امّا ایلوواتار نشست و گوش سپرد تا آن‌که در گمان او چنین نمود که گرد بر گرد سریرش توفانی پرخروش درگرفته است، گویی توفانی از آب‌های تیره‌گون که با خشمی بی‌پایان و فرونانشاندنی هر یک با دیگری جنگید.

آنگاه ایلوواتار از جای برخاست و آینور دیدند که لبخند بر لب دارد و او دست چپ خویش بالا برد، و نغمه‌ای نو در میان توفان آغاز گشت نغمه‌ای شبیه و باز بی‌شباهت به نغمه پیشین که نیرو گرفت و زیبایی تازه‌ای داشت. امّا ناسازی ملکور رعدآسا بلند شد و به هم‌چشمی برخاست، و باز نبرد صداها بی‌امان‌تر از پیش درگرفت، تا آن‌که بسیاری از آینور هراسان از خواندن باز ایستادند، و برتری با ملکور بود. آنگاه ایلوواتار دوباره برخاست، و آینور دریافتند که چهره‌اش حالتی دژم دارد؛ و او دست راست خویش بالا برد، و بنگر! نغمه‌ای سوم از دل تشویش به در آمد که شبیه نغمه‌های دیگر نبود. چرا که نخست نرم و دلنشین می‌نمود، جوشش محض صداهای لطیف در نواهای ملایم؛ امّا این نغمه خاموش‌شدنی نبود، و قدرت و ژرفایی گرفت. و سرانجام چنین می‌نمود که هم‌زمان دو آهنگ در برابر سریر ایلوواتار در نواختن است. نخستین آن‌ها ژرف و گسترده و زیبا، امّا کند و آمیخته با اندوهی ناپیمودنی، اندوهی که بیش از هر چیز منشأ زیبایی‌اش بود. آن دیگری اکنون به وحدتی از آن خویش دست یافته بود؛ امّا بلند بود و بیهوده، و به طرزی لاینقطع مکرر؛ و هم‌سازی‌اش اندک، بل به‌سانِ هم‌صدایی پرقیل و قالِ شیپورهایی بسیار که چند آوای معدود را گوش‌خراش بنوازند. و می‌کوشید آهنگ دیگر را با خشونتِ صدایش در خود غرقه سازد، امّا آن یک گویی پیروزمندانه‌ترین آوایش را برمی‌گرفت و در طرح پرابهت خود درمی‌آمیخت.

در بحبوحه این کشمکش، در آن حال که تالارهای ایلوواتار لرزید و رعشه‌ای به دل خاموشی‌های هنوز نابرانگیخته دوید، ایلوواتار سومین بار از جای برخاست و نگریستن در رویش رعب‌آور بود. آنگاه او هر دو دست خویش را بالا برد، و یک صدا، ژرف‌تر از هاویه و بلندتر از سپهر، شکافنده همچون برقِ چشمِ ایلوواتار، آهنگ باز ایستاد.

آنگاه ایلوواتار به سخن درآمد و گفت: «آینور توانایند، و تواناترین در میان‌شان ملکور است؛ امّا او بداند و نیز تمامی آینور که من ایلوواتارم، هرآنچه شمایان خوانده‌اید، من پدیدار خواهم کرد، تا ببینید که چه کرده‌اید. و تو، ملکور خواهی دید که هیچ نغمه‌ای نواخته نشود اگر منشأ و منتهایش در من نباشد، و نیز کسی را یارای آن نیست که به‌رغم میل من آهنگ را دگرگون کند. چه، آنکه او در این کار کوشد، اثبات می‌کند که جز افزار کاردانی من در تدبیری بی‌نظیر نبوده، چیزی که خود او نیز تصورش را نکرده است.»

آنگاه آینور هراسان شدند، و هنوز سخنانی را که ایلوواتار با ایشان گفته بود، در نمی‌یافتند؛ و ملکور شرمسار گشت، و شرم او موجب خشمی نهان شد. امّا ایلوواتار شکوهمندانه از جای برخاست و از قلمرو زیبایی که برای آینور آفریده بود، بیرون آمد؛ و آینور از پی او روان شدند.

امّا هنگامی که پای در پوچی گذاشتند، ایلوواتار به آنان گفت: «بنگرید این آهنگ شما!» و مکاشفه‌ای را به ایشان باز نمود و آنجا که پیش‌تر تنها شنوایی بود، به آنان بصیرت داد؛ و جهانی نو را دیدند که در برابرشان هویدا گشت، و این جهان همچون گوی در میان پوچی دیده می‌شد و در آن، امّا نه از آن، بر جای بود. امّا همچنان که می‌نگریستند و مبهوت بودند، این جهان داستان خویش را اندک‌اندک آشکار گردانید، و به‌گمان ایشان زنده بود و می‌بالید. و آنگاه که آینور زمانی نگریستند و خاموش بودند، ایلوواتار بار دیگر گفت: «بنگرید این آهنگ شما! این است خنیاگری‌تان؛ و هر یک از شما، گنجانیده در این، در دل طرحی که از برای شما در انداخته‌ام، جمله آن چیزهایی را می‌یابید که به گمان‌تان تدبیر و افزودن آن با شماست. و تو، ملکور، جمله اندیشه‌های نهفته‌ات را خواهی دید، و درخواهی یافت که آن‌ها نیز جز بخشی از کلّ، و تابعی از شکوه آن نیستند».

و ایلوواتار در آن هنگام بسیاری سخنان دیگر با آینور گفت، و به سبب آنچه از گفته‌های او در یادشان مانده است و دانشی که هر یک از آهنگِ ساخته خود دارند، آینور از آنچه بود و هست و خواهد بود بسیار می‌دانند، و چیزهایی که ندیده‌اند اندک است. باری برخی چیزها هست که نمی‌توانند ببینند، نه به تنهایی و نه با رایزنی هم؛ چه، ایلوواتار جز خود بر هیچ‌کس تمامی آنچه را در انبان دارد، آشکار نساخته است، و در هر دوران چیزهایی رخ می‌دهد که نو است، و پیش‌گویی ندارد، چون از گذشته نشأت نمی‌گیرد. و بدین‌سان چون این مکاشفه جهان در برابر چشم آینور به نمایش درآمد، دیدند که در اندرونش چیزهایی است که گمان نمی‌بردند. و شگفت‌زده پیدایی فرزندان ایلوواتار را دیدند، و مسکنی که از برای ایشان مهیا گشته بود؛ و دریافتند در نواختن آهنگ‌شان دست‌اندر کار آراستن این منزلگاه بوده‌اند، و باری بی‌خبر که این آهنگ مقصودی در فراسوی زیبایی خویش داشته است. چه، ایلوواتار آفرینش فرزندانش را یکه و تنها در سر پرورانده بود، و آنان با نغمه سوم پدید آمدند، و در نغمه‌ای که ایلوواتار در آغاز فرموده بود، نبودند و هیچ یک از آینور را در آفرینش‌شان نقشی نبود. از این روی چون نگریستند، بیش از پیش مهر ایشان در دل‌شان نشست، چرا که آنان را متفاوت از خویش می‌دیدند، عجیب و آزاد، و در آن بازتابی نو از خرد ایلوواتار را دیدند، و حکمت او را بیشتر ساختند، حکمتی که اگر جز این بود حتی از دید آینور پنهان می‌ماند.

فرزندان ایلوواتار الف‌ها و آدمیان‌اند، نخست‌زادگان و ازپی آمدگان. و در میان همه شکوه و جلال این جهان، در تالارها و فضاهای بیکران و آتش‌های چرخنده‌اش، ایلوواتار منزلگاهی برای آنان در اعماق زمان و در میان ستارگان بی‌شمار برگزید. و این منزلگاه شاید در چشم کسانی که فقط شکوه آینور خیره‌شان کرده است، و نه تناسب فوق‌العاده آنان، بی‌اهمیت بنماید؛ انگار که تمام پهنه آردا را همچون بنای ستونی در نظر آورند و چنان آن را برافرازند که مخروط قله‌اش گزنده‌تر از سوزن باشد؛ یا تنها بی‌کرانگی بی‌حد و حصر جهان را در نظر آورند، جهانی که هنوز آینور در کار شکل دادن آنند، و نه دقت موشکافانه‌ای که هرچیز را در درون‌اش شکل می‌دهند. آینور آنگاه پس از دیدن این منزلگاه در مکاشفه و برآمدن فرزندان ایلوواتار در درون آن، بسیاری از تواناترین‌ها، جمله اندیشه و آرزوی خود را معطوف آنجا کردند. و از اینان ملکور مهتر بود، چنان که از آغاز نیز بزرگ‌ترین آینور همو بود که دست در کار آهنگ داشت. و او نخست حتی نزد خود نیز چنین وانمود می‌کرد که آرزو دارد به آنجا برود و از برای نیکی فرزندان ایلوواتار، در سامان امور بکوشد، و آشوب گرمی و سردی را که در درونش می‌گذشت مهار کند. امّا آرزوی او بیشتر منقاد اراده خود کردن الف‌ها و آدمیان هر دو بود، و بر هبه‌های موعود ایلوواتار به آنان رشک می‌برد؛ و می‌خواست رعایا و خادمانی از آن خویش داشته باشد، و او را خداوندگار بنامند، و اختیار اراده دیگران به دستش باشد.

امّا دیگر آینور، بر این منزلگاه نگریستند که در میان پهنه‌های وسیع جهان قرار گرفته بود، منزلگاهی که الف‌ها آن را آردا می‌نامند، زمین؛ و دل‌هاشان از روشنایی به وجود آمد، و چشمان‌شان به دیدن رنگ‌های فراوان از شادی مالامال گشت؛ امّا به سبب خروش دریا بسیار مضطرب بودند. و بادها و هوا را دیدند، و عناصری که آردا از آن‌ها ساخته شده بود، از آهن و سنگ و نقره و طلا و بسیاری گوهرهای دیگر؛ امّا از میان اینان آب را بیش از همه ستودند. و الدار گفته‌اند که در آب هنوز طنین آهنگ آینور بیش از هر گوهر دیگری در زمین زنده مانده است؛ و خیلی از فرزندان ایلوواتار هنوز به صدای دریا گوش می‌سپارند و سیر نمی‌شوند، لیکن خود نیز نمی‌دانند که این گوش کردن را سبب چیست.

اینک آب را آن آینو که الف‌ها اولمو می‌خوانند، دل‌مشغولی خویش ساخت، و ایلوواتار آهنگ را ژرف‌تر از همه به او آموخته بود. امّا هوا و بادها را مانوه که شریف‌ترین آینور است، بیش از دیگران مراقب بود. آئوله پروای عنصر خاک را داشت، که ایلوواتار به او مهارت و حکمتی به جهد کمتر از ملکور عطا کرده بود؛ امّا سرور و سرافرازی آئوله در فعلِ ساختن متجلی است، و در چیزهای ساخته، نه در تملک، نه در برتری‌جویی؛ از این روی می‌بخشد و نمی‌اندوزد، و از تعلق آزاد است، و هر دم بر سر کاری نو می‌شود.

و ایلوواتار با اولمو سخن آغاز کرد و گفت: «نمی‌بینی که اینک چگونه در این خطه کوچک در ژرفای زمان، ملکور با قلمرو تو می‌جنگد؟ او به سرمای سخت و گزنده می‌اندیشید، امّا هنوز زیبایی چشمه‌هایت و نیز آبگیرهای زلالت را نتوانسته نابود کند. برف را بنگر و مکر و حیله یخبندان را! ملکور اندیشه گرما و آتش مهارناشدنی را در سر می‌پروراند، امّا اشتیاق تو را فروننشانده و به تمامی آهنگ دریا را خاموش نساخته است، به جای آن بلندی و شکوه ابرها را بنگر، و مهی را که دم‌به‌دم دگرگون می‌شود؛ صدای باریدن باران را بر روی خاک بشنو! و در این ابرها تو به مانوه نزدیک می‌شوی، به دوست‌ات، که دوست‌اش می‌داری.»

آنگاه اولمو پاسخ داد: «به راستی آب در این وقت زلال‌تر از آن چیزی گشته است که می‌پنداشتم، و دانه برف هیچ‌گاه در پنهان‌ترین زاویه اندیشه‌ام راه نمی‌یافت، و نه در تمام آهنگ‌ام از باریدن باران اثری بود. مانوه را می‌جویم، تا من و او تا به ابد نواهایی از برای خنیاگی تو بسازیم!» و مانوه و اولمو از همان آغاز با هم در اتحاد بودند، و در هر کاری وفادارانه کمر به بندگی اهداف ایلوواتار بسته بودند.

امّا تا اولمو سخن گفت، و در آن حال که آینور هنوز به مکاشفه چشم دوخته بودند، آن مکاشفه از میان برخاست و از دیدگان پنهان گشت؛ و در آن وقت گویی چیزی تازه دریافتند، تاریکی را، که تا آن هنگام برای ایشان ناشناخته بود، مگر در اندیشه. امّا شیفته زیبایی مکاشفه و مستغرق پدیدار شدن جهانی گشته بودند که آنجا به‌وجود آمده بود، و افکارشان مالامال از آن بود؛ چرا که سرگذشت ناتمام بود و حلقه‌های زمان هنوز به‌تمامی پرداخته نگشته بود که مکاشفه از میان برخاست. و برخی آورده‌اند که مکاشفه پیش از تحقق سلطه آدمیان و زوال نخست‌زادگان خاتمه یافت؛ اگرچه آهنگ جامع است، والار به چشم خود اعصار پسین یا فرجام جهان را ندیده‌اند.

آنگه بی‌قراری در میان آینور بالا گرفت، امّا ایلوواتار بر آنان بانگ زد و گفت: «من از آرزوی درونی شما باخبرم که می‌خواهید آنچه دیده‌اید به راستی باشد، نه‌فقط در افکارتان، بل بدان‌سان‌که خود شمایید، امّا دیگرگونه. از این روی می‌گویم: ائا! این چیزها بباشد! و من شعله زوال‌ناپذیر را به دل پوچی روانه خواهم کرد، و این شعله در دل جهان خواهد بود، و جهان هست خواهد شد؛ و هر یک از شما هرگاه مایل باشد به آن جهان درخواهد آمد.» و ناگهان آینور نوری از دور دیدند، و تو گویی ابری بود با قلب تپنده‌ای از شعله‌ها، و دانستند که این فقط مکاشفه نیست، بلکه ایلوواتار چیزی نو آفریده است: ائا، جهانی که هست.

چنین واقع شد که گروهی از آینور با ایلوواتار در ورای مرزهای جهان ماندند؛ امّا گروهی دیگر، و در میان‌شان برخی از بزرگ‌ترین و زیباترین آینور از ایلوواتار جدا گشتند و در آن جهان فرود آمدند. امّا ایلوواتار، یا ضرورت عشق، چنین مقرر داشت که قدرت‌شان از آن هنگام محدود و منحصر به دنیا باشد، و تا به در درون آن بماند، تا کمال فرا رسد، پس آن گروه از آینور جان جهان‌اند و جهان از آن ایشان است. و از همین روی والار نام گرفته‌اند، قدرت‌های جهان.

امّا هنگامی که والار پای در ائا نهادند، نخست مبهوت و سرگشته بودند زیرا تو گویی هنوز هیچ یک از چیزهایی که در مکاشفه دیده بودند، ساخته نشده بود، و همه‌چیز در نقطه آغازین و شکل نایافته بود، و جهان تاریک بود. زیرا آهنگ، بزرگ چیزی نبود مگر بالیدن و شکوفا گشتن اندیشه در تالارهای بی‌زمان، و مکاشفه جز پیش‌نمایشی نبوده است؛ امّا اینک آنان در آغاز زمان وارد گشته بودند، و والار دریافتند که جهان چیزی نیست مگر پیش‌بینی و پیش‌ترانه، و باید برای دست یافتن به آن کوشید. چنین بود که تلاش‌های سترگ‌شان در زمین‌های بایرِ ناپیموده و نامکشوف و در اعصار بیرون از شمار و از یاد رفته آغاز گشت، تا آنکه در ژرفای زمان و در میان تالارهای گسترده ائا ساعت و مکانی فرا رسید که منزلگه معهود فرزندان ایلوواتار بود. و در این کار نقش عمده بر عهده مانوه و آئوله و اولمو بود؛ امّا ملکور نیز از همان ابتدا آنجا بود و در هر آنچه کرده می‌شد دست می‌برد و آن را مطابق میل و مقصود خویش دگرگون می‌ساخت؛ و او آتش‌های بزرگ برافروخت. از آن روی هنگامی که زمین هنوز جوان بود و مالامال از شعله‌های آتش، ملکور در آن طمع بست، و به دیگر والار گفت: «اینجا قلمرو من خواهد بود؛ و من آن را به نام خود می‌کنم!»

امّا مانوه برادر ملکور بود در خردِ ایلوواتار، و او آلت سترگِ نغمه دوم بود که ایلوواتار برضد ناسازی ملکور برکشید؛ و او مینوانِ بسیاری را از مهتر و کهتر نزد خویش فرا خواند، و آنان بر پهنه‌های آردا فرود آمدند و مانوه را یاری دادند، تا مبادا ملکور پیوسته مانع از به ثمرنشستن کوشش‌شان شود و زمین پیش از شکوفا شدن فرو پژمُرَد. و مانوه به ملکور گفت: «این قلمرو را به ناحق از آن خود نخواهی ساخت، چه، بسیار کسان که اینجا کوشیده‌اند وکم از تو نبوده‌اند.» و کشمکش، میان ملکور و دیگر والار درگرفت؛ در آن وقت ملکور عقب نشست و روانه نواحی دیگر گشت و آنجا دنباله کار خویش می‌گرفت؛ امّا هرگز هوس قلمرو آردا را از دل به در نکرد.

اینک والار کالبد و رنگ به خود در گرفتند؛ و چون از عشق فرزندان ایلوواتار مجذوب دنیا گشته و به آنان امید بسته بودند، به چنان کالبدی درآمدند که در مکاشفه ایلوواتار از آنان دیده بودند، مگر پرشکوه‌تر و پرجلال‌تر. افزون بر این کالبد والار از دانش به جهان مرئی نشأت می‌گیرد، و نه از خود جهان؛ و آنان را نیازی به کالبد نیست، مگر چنان که ما نیازمند جامه‌ایم، و باری ممکن است برهنه بمانیم و خطری متوجه وجودمان نشود. از این روی والار هرگاه بخواهند، ممکن است رخت ناپوشیده به این سوی و آن سوی بروند، و آنگاه حتی الدار نیز به وضوح حضورشان را درنمی‌یابند. امّا والار هنگامی که مایل به پوشاندن خویش باشند، برخی کالبد مردان و برخی کالبد زنان را برمی‌گزینند؛ چرا که این تفاوتِ خلق‌وخوی از همان آغاز با ایشان بوده است، و در گزینش هر یک متجلی شده است و گُزیدنی نیست، چنان که در میان ما مرد بودن و زن بودن را می‌توان با جامه نشان داد ولی به موجب جامه، کسی زن یا مرد نمی‌شود. امّا کالبدی که بزرگان قدسی خود را به آن می‌آرایند، همیشه شبیه کالبد شاهان و شهبانوان فرزندان ایلوواتار نیست؛ زیرا گه‌گاه جامه اندیشه خود را دربرمی‌کنند و در کالبد شکوه و بیم هویدا می‌شوند.

و والار دوستان بسیاری را برخود گرد آوردند، گروهی فروتر، و گروهی در بزرگی کمابیش همپایه خود، و دست در دست هم برای به سامان آوردن زمین و مهار آشفتگی‌هایش کوشیدند. آنگاه ملکور کرده‌ها را دید، و دید که والار بر روی زمین چون نیروهای پیدا، ملبس به جامه‌های دنیاوی می‌گردند، و جلوه‌ای دوست‌داشتنی و شکوهمند دارند، و رستگار می‌نمایند، و زمین همچون فردوسی از برای شادی آنان گشته است، زیرا آشوب‌های زمین منکوب شده بود. رشک او آنگاه در درونش افزون گشت؛ و او نیز به کالبدی هویدا درآمد، امّا به سبب خلق و خو، و بداندیشی که در درونش فروزان بود، این کالبد تیره و دهشتناک می‌نمود. و او بر آردا فرود آمد، با نیرو و شکوه و جلالی عظیم‌تر از دیگر والار، همچون کوهی که دل دریا را می‌شکافد و سر به ابرها می‌ساید و جامه‌ای از یخ بر تن دارد و تاجی از دود و آتش بر فراز سر؛ و برق چشمان ملکور به‌سان شعله‌ای بود که گرمایش می‌پژمراند و سرمای گزنده‌اش می‌شکافت.

بدین‌سان نخستین نبرد والار با مِلکور برای تسلط بر آردا آغاز گشت؛ و از آن آشوب‌ها الدار چیزی نمی‌دانند، مگر اندکی. و آنچه گفته‌اند از زبان خود والار بوده است، که الدالیه در سرزمین والینور با ایشان سخن گفتند و از ایشان نکته‌ها آموختند؛ امّا والار، از نبردهای پیش از آمدن الف‌ها کم سخن گفته‌اند. لیکن در روایت‌های الدار آمده است که والار به‌رغم وجود ملکور، در فرمانروایی بر زمین و آماده ساختن زمین برای آمدن نخست‌زادگان، مدام می‌کوشیدند؛ و آنان زمین‌ها را ساختند و ملکور نابودشان کرد؛ والار دره‌ها را فرو بردند و ملکور آن‌ها را برآورد؛ کوه‌ها را تراشیدند و ملکور بر زمین‌شان انداخت؛ دریاها را گود ساختند و ملکور سرریزشان کرد؛ و هیچ چیز را آسودن یا بالیدنی پایدار نبود، چرا که به راستی هرگاه والار دست به کار می‌شدند، ملکور کارشان را بی‌اثر و باطل می‌گرداند. و با این حال کوشش‌های ایشان جمله بیهوده نبود؛ و اگرچه، هیچ کجا و در هیچ کاری اراده و مقصودشان به تمامی محقق نمی‌گشت و همه چیز در رنگ و شکل متفاوت از چیزی بود که والار نخست خیالش را در سر داشتند، با این حال زمین اندک‌اندک شکل یافت و استوار گشت. و چنین بود که منزلگه فرزندان ایلوواتار سرانجام در ژرفای زمان و در میان ستارگان بی‌شمار بنیاد نهاده شد.

والاکوئنتا

حکایت والار و مایار بنا به روایات الدار

در آغاز ارو، آن یکتا که در زبان الفی ایلوواتار نام دارد، آینور را از اندیشه خویش آفرید؛ و اینان آهنگی بزرگ در برابر او نواختند. در این آهنگ، جهان آغاز گشت؛ زیرا ایلوواتار آهنگ آینور را پدیدار گردانید، و آنان به‌سان چراغی در تاریکی به آن نگریستند. و بسیاری در میان‌شان دلباخته زیبایی‌اش شدند، و نیز دلباخته سرگذشت‌اش، که آغاز و شکوفایی‌اش را تو گویی در مکاشفه‌ای دیدند. از این روی ایلوواتار مکاشفه را هستی بخشید، و آن را در میان پوچی نهاد، و آتش پنهانی را روانه ساخت تا در دل دنیا روشن بماند؛ و آن ائا نام گرفت.

آنگاه آن دسته از آینور که آرزومند دنیا گشته بودند برخاستند و در آغاز زمان وارد دنیا شدند؛ و دست یافتن به هدف وظیفه ایشان بود، و نیز محقق ساختنِ مکاشفه‌ای که دیده بودند با کوشش خویش. و آنان زمانی دراز در قلمروهای ائا کوشیدند، قلمرویی بسیار پهناورتر از آنچه در گمان الف‌ها و آدمیان می‌گنجند، تا آنکه در زمان معهود آردا، قلمرو زمین ساخته شد. آنگاه والار جامه‌های زمینی پوشیدند و بر آن فرود آمدند، و آنجا خان‌ومان گزیدند.

در باب والار

بزرگ‌ترین این مینویان را الف‌ها والار نام کرده‌اند، نیروهای آردا، و آدمیان غالبا ایشان را ایزد می‌نامند. خداوندان والار هفت‌اند؛ و والیر، ایزد بانوان والار نیز هفت‌اند. این بود نام‌شان در زبان الفی به گویش والینور، اگرچه در گویش الف‌های سرزمین میانه نام‌های دیگری دارند، و نام‌شان در میان آدمیان گوناگون است. نام خداوندان با ترتیب شایسته چنین است: مانوه، اولمو، آئوله، اورومه، ماندوس، لورین، و تولکاس؛ و نام ایزد بانوان به قرار زیر است: واردا، یاوانا، نیه‌نا، استه، وایره، وانا، نسا. ملکور را دیگر از زمره والار به شمار نمی‌آورند، و نام او را بر روی زمین بر زبان نمی‌رانند.

مانوه و ملکور در اندیشه ایلوواتار برادر هم بودند. تواناترین کس از آینور که در همان آغاز جهان پا بدان گذاشت، ملکور بود؛ امّا مانوه گرامی‌ترین نزد ایلوواتار است، و اغراض او را بیش از دیگران به روشنی درمی‌یابد. مقرر بود که او در پُرگاه، نخستینِ همه پادشاهان باشد: خداوند قلمرو آردا و حکمرانِ جمله کسانی که در آن مسکن گزیده‌اند. در آردا، خنیاگی او بادها و ابرهاست، و در تمام قلمروهای هوا، از ذروه‌ها تا ژرفناها، از دورترین مرزهای حجاب آردا تا نسیم‌هایی که لابه‌لای علف‌ها می‌وزد. به سولیمو شهرت دارد، خداوند دم و بازدمِ آردا. جمله پرندگان تیزپرواز و شهپر را دوست می‌دارد، و آنان همه به فرمان او در آمد و رفت‌اند.

همراه با مانوه، واردا می‌زید، بانوی ستارگان که تمامی قلمروهای ائا را می‌شناسد. زیبایی او بس عظیم است، چنان که در سخن آدمیان و الف‌ها نمی‌گنجد؛ زیرا روشنایی ایلوواتار هنوز بر چهره او باقی است. قدرت و شادمانی‌اش در روشنایی است. واردا از ژرفناهای ائا به یاری مانوه شتافت؛ چه، او ملکور را پیش از خلقت آهنگ می‌شناخت و دست رد بر سینه‌اش زده بود، و ملکور از او بیزار و بیش از تمام آفریده‌های ارو از او بیمناک بود. مانوه و واردا به ندرت از هم جدایند، و در والینور می‌زیند. تالارهاشان برفراز برف‌های ابدی است، برفراز اویولوسه، بلندترین برج تانیکوئتیل، بلندترینِ جمله کوه‌های زمین. هنگامی که مانوه آنجا بر سریر خویش جلوس می‌کند و پیش رو را می‌نگرد، اگر واردا در کنارش باشد، چشمان مانوه دورتر از هر چشم دیگری می‌بیند، از میان مه و از میان تاریکی و از ورای فرسنگ‌ها فرسنگ دریا. و اگر مانوه در کنار واردا باشد، گوش‌های واردا واضح‌تر از هر گوش دیگری می‌شنود، صداهایی را که در دوردست‌های شرق تا غرب طنین‌انداز است، از تپه‌ها و دره‌ها، و از جایگاه‌های تاریکی که ملکور بر روی زمین ساخته است. از میان بزرگانی که در این جهان ساکن‌اند، الف‌ها واردا را بیش از دیگران حرمت می‌نهند و دوست می‌دارند. او را البرت می‌خوانند، و از میان سایه‌های سرزمین میانه به او توسل می‌جویند، و به‌گاه برآمدن ستاره‌ها نامش را در ترانه‌ها بانگ می‌زنند.

اولمو خداوند آب‌هاست. او تنهاست. هیچ‌گاه زمانی دراز یک جا درنگ نمی‌کند، بل هرگاه اراده کند در تمامی آب‌های ژرفِ گردِ زمین یا زیر زمین جابه‌جا می‌شود. پس از مانوه تواناترین والار اوست، و پیش از پدید آمدن والینور در دوستی با او صمیمی‌ترین بود؛ امّا از آن پس به ندرت در انجمن والار شرکت می‌جست، مگر آنکه امری بس مهم در میان می‌بود، زیرا اولمو پروای همه آردا را داشت، و او را نیازی به جای آسودن نیست. افزون بر این، اولمو گام نهادن بر روی زمین را دوست نمی‌دارد، و به ندرت به رسم همتایانش خود را به کالبدی می‌آراید. هرگاه فرزندان ارو چشم‌شان بر او می‌افتاد، دل‌هاشان از وحشتی عظیم مالامال می‌گشت؛ چرا که برآمدن شاه دریا دهشتناک بود، همچون موجی اوج‌گیرنده که به ساحل می‌تازد، کلاهخودی تیره و کف‌نشان بر سر و زرهی پرتلألؤ به رنگ سیم با ته‌رنگی از سایه‌های سبز بر تن. نوای شیپورهای مانوه بلند است، امّا آوای اولمو ژرف است، همچون ژرفای اقیانوس که تنها خود او دیده است.

با این حال اولمو، هم الف‌ها و هم آدمیان را دوست می‌دارد، و هیچ‌گاه آنان را به حال خویش رها نکرده، حتی آنگاه که والار بر ایشان خشم گرفته‌اند. گاه و بی‌گاه نادیده به کرانه‌های سرزمین میانه می‌آید، یا از شاخابه‌های دریا در میان خشکی می‌گذرد، و آنجا از کرناهای بزرگش، اولوموری، که از صدف‌های سفید ساخته است، آهنگی برمی‌آورد؛ و آنکه این آهنگ می‌شنود از آن پس همیشه این نفیر را به گوش جان می‌نیوشد، و عشق به دریا هیچ‌گاه رهایش نمی‌سازد. امّا اولمو بیشتر با ساکنان سرزمین میانه به آوایی سخن می‌گوید که فقط به‌سان آهنگ آب شنیده می‌شود. چرا که تمامی دریاها، دریاچه‌ها، رودها، آبگیرها، چشمه‌ها در فرمان اوست؛ از این روی الف‌ها می‌گویند روح اولمو در رگ‌های جهان جاری است. بدین‌گونه خبرها به اولمو می‌رسد، حتی در ژرفناها، خبر جمله نیازها و رنج‌های آردا، که اگر جز این بود از مانوه پنهان می‌ماند.

توان آئوله اندکی کمتر از اولموست. خداوندگاری او بر تمام گوهرهایی است که آردا را از آن ساخته‌اند. در آغاز بیشتر با یاری مانوه و اولمو دست در کار ساختن داشت؛ و شکل دادن تمامی زمین‌ها کار او بود. او آهنگر است و استاد همه حرفه‌ها، و آثاری که ماهرانه ساخته شده است، هرچند کوچک، به‌قدر بنایی باستانی و شگرف به سرورش می‌آورد. دارایی او گوهرهایی است که در دل زمین نهفته است و طلا که در دست زیبا می‌نماید، قدر و قیمت‌شان کمتر از دیوارهای کوه‌ها و حوض دریاها نیست. نولدور بیشتر، از او چیز آموختند. و او همیشه دوست‌شان بود. ملکور به او رشک می‌برد، زیرا آئوله در اندیشه و قدرت بیشتر به او می‌مانست؛ و زمانی دراز میان آن دو کشمکش بود که در آن ملکور کوشش‌های آئوله را ضایع و بی‌اثر می‌گرداند و آئوله خود را در اصلاح آشفتگی‌ها و نابسامانی‌های ملکور فرسوده می‌ساخت. نیز هر دو مشتاق ساختن چیزهایی از آن خویش بودند که نو باشد و در خیال دیگران نگنجد، و از ستودن افزارمندی خویش شاد می‌شدند. امّا آئوله با ارو وفادار ماند و در هر چه کرد، تسلیم اراده او بود؛ نیز به کرده دیگران رشک نمی‌برد، بل جوینده بود و پند می‌داد. امّا ملکور روح خویش را در رشک و نفرت فرسود، تا آنکه سرانجام هیچ کرده‌ای از او پدید نمی‌آمد، مگر تقلید مضحک اندیشه دیگران، و اگر می‌توانست جمله کرده‌های دیگران را تباه می‌کرد.

همسر آئوله یاواناست، بخشنده میوه‌ها. او دوستدار همه رستنی‌های روی زمین است، و همه شکل‌های بی‌شمارشان را در یاد دارد، از درخت‌های همچون برج در جنگل‌های روزگار کهن تا خزه‌های روی سنگ یا چیزهای کوچک رُسته بر خاک‌برگ. حرمت یاوانا در میان ایزد بانوان والار، نزدیک‌ترین به وارداست. در کالبد زنانه‌اش، بلندبالاست، ملبس به بالاپوشی سبز؛ امّا گاه به کالبدهای دیگر درمی‌آید. برخی او را دیده‌اند که به‌سان درختی زیر آسمان ایستاده است، با خورشید بر تارکش؛ و از تمام شاخ‌هایش شبنمی زرین بر خاک بی‌بار و بر چکیده و از آن گندم سبز روییده؛ امّا ریشه‌های درخت در آب‌های اولمو بوده، و بادهای مانوه با برگ‌هایش سخن گفته است، کمنتاری، شهبانوی زمین، نام دیگر او در زبان الداری است.

فئانتوری، اربابان جان، دو برادرند، و ایشان را غالبا ماندوس و لورین نامیده‌اند. امّا راستی را این نام‌ها جایگاه اقامت آنان است، و نام حقیقی‌شان نامو و ایرمو است.

نامو برادر مهتر، در ماندوس خان و مان دارد که در غرب والینور واقع است. او نگاه‌دار خانه‌های مردگان است و فراخواننده جان‌های کشته. هیچ چیز را فراموش نمی‌کند؛ و از همه چیزهایی که رخ خواهد داد باخبر است، مگر آن‌ها که هنوز در محدوده آزادی ایلوواتار جای دارد. او جان‌ستاننده والار است؛ امّا تنها به فرمان مانوه داوری می‌کند و حکم می‌دهد. وایره بافنده همسر اوست که هرچه را در زمان بوده است، در تارهای لایه‌لایه‌اش می‌بافد، و تالارهای ماندوس که با گذشت دوران‌ها مدام فراخ‌تر می‌شود، پوشیده از این تارهاست.

ایرمو برادر کهتر، ارباب مکاشفه‌ها و رویاهاست. باغ‌های او در لورین در دیار والار است، و این باغ‌ها زیباترین جای‌های جهان است، پر از مینویان بسیار. استه مهربان، شفابخش زخم‌ها و خستگی‌ها، همسر اوست. جامه‌اش خاکستری است؛ و آسودن هبه اوست. روزها به جایی نمی‌رود، بل روی جزیره‌ای در سایه‌سار درختان دریاچه لوره‌لین می‌خوابد. از چشمه‌های ایرمو و استه، جمله کسانی که در والینور مسکن دارند، طراوت می‌یابند؛ و غالبا والار خود به لورین می‌آیند و آنجا از بار خستگی‌های آردا فارغ و آسوده می‌شوند.

تواناتر از استه، نیه‌ناست، خواهر فئانتوری؛ او تنها می‌زید. نیه‌نا با اندوه آشناست، و برای هر گزندی که آردا از آفت ملکور دیده است، سوگواری می‌کند. آنگاه که ایلوواتار آهنگ را پدیدار گردانید غم او چنان عظیم بود که ترانه‌اش، زمانی بس دراز پیش از پایان به مویه بدل گشت، و صدای سوگواری پیش از آغاز با نغمه‌های جهان درآمیخت. امّا نیه‌نا برای خود گریه نمی‌کند؛ و کسانی که صدایش را می‌شنوند، ترحم و صبر در امیدواری را می‌آموزند. تالارهایش در غربِ غرب واقع است، بر روی مرزهای جهان؛ و نیه‌نا به ندرت به شهر والیمار می‌آید، آنجا که جمله شادمانی است. بلکه بیشتر به تالارهای ماندوس می‌رود که نزدیک تالارهای اوست؛ همه کسانی که در ماندوس به انتظار مانده‌اند نامش را بانگ می‌زنند، زیرا برای ارواح توانایی به ارمغان می‌آورد، و غم را به خردمندی بدل می‌سازد. پنجره‌های سرایش از دیوارهای جهان رو به بیرون می‌نگرد.

بزرگ‌ترین والار در زور و پهلوانی تولکاس است، و نام دیگرش آستالدوست، دلیر. او آخر از همه به آردا آمد، به یاری والار در نخستین نبردها با ملکور. از کشتی گرفتن و زورآزمایی لذت می‌برد؛ و بر هیچ مرکبی نمی‌نشیند، زیرا از همه موجودات پادار تندتر می‌دود و خستگی نمی‌شناسد. موی سر و ریش او زرین است، و چهره‌اش گلگون؛ سلاح او دستان اوست. گذشته و آینده را به چیزی نمی‌شمارد، و رای زدن با او بیهوده است، امّا در دوستی پایدار است. همسر تولکاس نساست، خواهر اورومه، و او نیز چالاک و گریزپاست. گوزن را دوست می‌دارد، و هرگاه نسا به بیابان می‌رود، گوزن‌ها بر پی او می‌روند؛ امّا او تندتر از گوزن‌ها می‌دود، چابک همچون تیر، و باد در موهایش می‌وزد. خنیاگی او رقصیدن است، و در والیمار بر روی سبزه‌های زوال‌ناپذیر می‌رقصد.

اورومه خداوندی تواناست. اگرچه کم‌زورتر از تولکاس، خشم او دهشتناک‌تر است؛ درحالی که تولکاس همیشه خندان است، در ورزش و در جنگ، و حتی در نبردهای پیش از به دنیا آمدن الف‌ها، رودرروی ملکور ایستاد و خندید. اورومه زمین‌های سرزمین میانه را دوست داشت، و آنجا را به اکراه ترک گفت و آخر از همه به والینور آمد؛ و از دیرباز غالبا از کوه‌ها می‌گذشت و به سوی شرق می‌رفت و با سپاهیان خویش به تپه‌ها و دشت‌ها بازمی‌گشت. او شکارگر دیوها و ددان سهمگین است، و خنیاگی او اسبان و سگان تازی است؛ و همه درختان را دوست می‌دارد، و به‌همین روی او را آلدارون نامیده‌اند، و سیندار او را تائورون گفته‌اند، خداوندگار جنگل‌ها. ناهار نام اسب اوست، سفید در روشنایی خورشید، و سیم‌گون در شب. والاروما نام شاخ عظیم اوست که صدایش همچون خورشیدِ سرخ‌گون بالا می‌رود، یا مثل آذرخشِ فرودآینده ابرها را می‌شکافد. صدای شاخ سپاهیان او بر فراز همه صداها در بیشه‌هایی که یاوانا در والینور پدید آورده بود، طنین‌انداز شد؛ زیرا اورومه آنجا، مردم و ددان خویش را برای تعقیب موجودات پلید ملکور تعلیم می‌داد. همسر اورومه واناست، همیشه جوان؛ وانا خواهر کوچک‌تر یاواناست. همه گل‌ها به‌گاه گذشتن او از خاک برمی‌جهند و چون نگاه‌شان کند می‌شکوفند؛ جمله پرندگان با آمدن او نغمه سر می‌دهند.

***

این است نام والار و والیر که وصف‌شان چنان که الدار در آمان دیده بودند، به اجمال گفته آمد. درست است که زیبا و باشکوه بود کالبدی که والار در آن خود را به فرزندان ایلوواتار نمایاندند، امّا چیزی نبود مگر حجابی بر روی زیبایی و قدرت‌شان. و اگر اینجا اندکی از آنچه الدار زمانی می‌دانستند، نقل گردید، امّا این گفته‌ها در قیاس با وجود راستین ایشان که به دوران‌ها و قلمروهایی فراسوی اندیشه ما باز می‌گردد، هیچ نیست. در میان ایشان، نُه تن قدرت و حرمتی بسیار داشتند؛ امّا یک تن از شمارشان کاسته شد، و هشت تن ماند، آراتار، بلندپایگان آردا: مانوه و واردا، اولمو، یاوانا و آئوله، ماندوس، نیه‌نا، و اورومه. گرچه مانوه شاه ایشان است و مراقب است تا همه سرسپرده ارو باشند، به لحاظ شکوه و عظمت هم‌ترازند، در فراسوی قیاس با جمله دیگران، خواه والار یا مایار، یا هر رسته دیگری که ایلوواتار به ائا فرستاده است.

در باب مایار

با والار، مینویان دیگری که پیدایش آنان نیز به پیش از پدید آمدن جهان باز می‌گشت، از همان رسته والار امّا از مرتبتی فروتر، همراه شدند. اینان مایارند، مردم والار، پیشکار و یاور ایشان. تعدادشان بر الف‌ها معلوم نیست، و شمار اندکی در زبان‌های فرزندان ایلوواتار نامی از خود دارند؛ زیرا اگرچه وضع در آمان به گونه‌ای دیگر است، در سرزمین میانه مایار به ندرت در کالبدی مرئی مقابل الف‌ها و آدمیان ظاهر گشته‌اند.

سرکردگانِ مایارِ والینور که نام‌هاشان در تواریخ روزگاران پیشین ثبت گشته، ایلماره مستخدمه واردا، وائون‌وِه، پرچمدار و چاووش مانوه است که توانایی‌اش در سلاح‌ورزی رقیبی در آردا نداشت. امّا از همه مایار، اوسه و اوئی‌نن بیش از دیگران برای فرزندان ایلوواتار شناخته‌اند.

اوسه یکی از خراج‌گذاران اولموست، و ارباب دریاهایی است که کرانه‌های سرزمین میانه را می‌شوید. او به ژرفناها نمی‌رود، امّا سواحل و جزیره‌ها را دوست می‌دارد و از بادهای مانوه به وجد می‌آید؛ زیرا، به هنگام توفان شادمان می‌شود و در میان خروش موج‌ها خنده سر می‌دهد. همسرش اوئی‌نن است، بانوی دریاها، که گیسوانش در تمام آب‌های زیر آسمان گسترده می‌شود. دوست‌دار همه موجوداتی است که در آب‌های شور می‌زیند، و همه خزه‌هایی که در این آب‌ها می‌روید؛ همه دریانوردان او را آواز می‌دهند، چه، می‌تواند آرام بر روی موج‌ها دراز بکشد و عنان‌گسیختگی اوسه را مهار کند. نومه‌نوری‌ها زمانی دراز در پناه او زیستند، و او را برابر با والار حرمت می‌نهادند.

ملکور از دریا متنفر بود، زیرا نمی‌توانست آن را مطیع و منقاد سازد. آورده‌اند که هنگام ساختن آردا، ملکور جهد کرد وی را سرسپرده خویش کند، و همه قلمرو و قدرت اولمو را به اوسه نوید داد به این شرط که بندگی ملکور را بپذیرد. پس از این روی بود که مدت‌ها پیش دریا سخت پریشان گشت و زمین‌ها را ویران ساخت. امّا اوئی‌نن به تمنای آئوله مانع اوسه شد و او را نزد اولمو آورد؛ و گناهش بخشوده گشت و او بر سر پیمان باز آمد، پیمانی که تا به اکنون به آن وفادار مانده است. البته کمابیش؛ زیرا لذت از خشونت هیچ‌گاه به تمامی او را ترک نگفته، و گه‌گاه خودرأی، بی‌هیچ دستوری از جانب اولمو، خداوند خویش، خشم می‌گیرد. از این‌روی آنان که در کناره دریا سکنی دارند یا بر کشتی می‌نشینند، شاید دوست‌اش بدارند، امّا به او اعتماد نمی‌کنند.

ملیان نام یک مایاست که خدمت وانا و استه هر دو را کرده است؛ این بانو زمانی دراز پیش از آنکه پای بر سرزمین میانه بگذارد، در لورین اقامت داشت و درختان و گل‌ها را در باغ‌های ایرمو تیمار می‌داشت. بلبلان به‌گاه بیرون آمدنش گرد بر گرد او می‌خواندند.

خردمندترین مایار اولورین بود. او نیز در لورین می‌زیست، امّا دست تقدیر غالبا او را به خانه نیه‌نا می‌برد، و او از نیه‌نا صبر و ترحم آموخت.

در کوئنتا سیلماریلیون از ملیان سخن بسیار رفته است. امّا آن قصه از اولورین چیزی نمی‌گوید؛ زیرا اگرچه الف‌ها را دوست می‌داشت، نامرئی، یا در کالبد یکی از الف‌ها در میان‌شان می‌گشت، و آنان نمی‌دانستند که منشأ آن مکاشفات زیبا یا الهامات خردمندانه اولورین از کجاست. در روزگار پسین دوست همه فرزندان ایلوواتار بود و از اندوه آنان غمین می‌گشت؛ و کسانی که به سخنانش گوش سپردند، از نومیدی به‌در آمدند و فکر و خیال تاریکی را به کناری نهادند.

در باب دشمنان

آخر از همه نام ملکور را آورده‌اند، یعنی آن‌که او توانا برمی‌خیزد. امّا نام را او تاوان بدکرداری خویش کرده است؛ و نولدور، که در میان الف‌ها بیش از همه از خباثت او گزند دیده‌اند، بر زبانش نمی‌آورند، و او را مورگوت می‌خوانند، دشمن پلید جهان. ایلوواتار توانایی عظیمی به او بخشیده بود، و او با مانوه هم سن و سال بود. از قدرت و دانش دیگر والار سهمی داشت، امّا آن‌ها را برای مقاصد پلیدش به کار برد، و نیرویش را در خشونت و بیدادگری تباه کرد. زیرا به آردا و هرچه در آن بود چشم طمع دوخته بود، و پادشاهی مانوه را برای خویش می‌خواست و سلطه بر قلمرو همتایانش را در سر می‌پخت.

از شکوه و عظمتی که داشت در این چاه خودبینی فرو غلتید که هر چه را جز خود، که اهریمنی تباه‌کار و سنگ‌دل بود، خوار بشمارد. تفاهم را به زیرکی در به کژراهه کشاندن همه موجوداتی که از ایشان بهره می‌گرفت، در جهت امیال خویش بدل ساخت، و سرانجام، به دروغ‌گویی بی‌شرم مبدل گشت. ملکور با گرایش به روشنایی آغاز کرد، امّا آنگاه که از تصاحب‌اش برای خویش عاجز ماند، از میان آتش و خشم به التهابی سخت و سپس به میان تاریکی سقوط کرد. و او تاریکی را بیش از هر چیز در کرده‌های پلیدش با آردا به کار گرفت، و آردا را برای همه موجودات زنده جایی پر بیم و رعب گرداند.

با این حال قدرت طغیان او چنان عظیم بود که در اعصار فراموش شده، با مانوه و دیگر والار دست و پنجه نرم می‌کرد و زمانی دراز در آردا بر بیشتر قلمروهای زمین حکم می‌راند. ولی تنها نبود. زیرا بسیاری از مایار در روزگار عظمت او مجذوب شکوه و جلالش گشته، و تا به‌گاه سقوط‌اش در تاریکی همچنان سرسپرده او مانده بودند؛ و باز گروه دیگری را پس از آن گمراه گردانیده و با دروغ‌ها و هدیه‌های غدارانه به خدمت خویش آورده بود. هولناک‌ترین در میان این اهریمنان والارائوکار بودند، تازیانه‌های آتش که در سرزمین میانه بالروگ نامیده می‌شدند، دیوهای دهشت.

در میان پیشکارانش که صاحب آوازه‌اند، اهریمنی بود که الدار او را سائورون، یا گورتائورِ سنگ‌دل نام داده بودند. در آغاز یکی از مایاهای آئوله بود، و در روایت‌های آن مردم، همچنان نیرومند. در تمام اعمال ملکورِ مورگوت بر روی آردا، در کرده‌های بسیار و در نیرنگ‌بازی‌های زیرکانه‌اش، سائورون نیز سهمی داشت، و در پلیدی، از حیث این که زمانی دراز در خدمت دیگری بود و نه در خدمت خویش، تنها از اربابش کمتر بود. لیکن پس از سال‌ها همچون سایه مورگوت و شبح پلیدش علم طغیان برافراشت، و بر پی او از همان جاده تباه به سوی پوچی فروغلتید.

والاکوئنتا در این‌جا به پایان می‌رسد


کوئنتا سیلماریلیون

تاریخچه سیلماریل‌ها

فصل ۱: حدیث آغاز روزگاران

خردمندان آورده‌اند که نخستین نبرد پیش از شکل‌گرفتن کامل آردا داد، پیش از آنکه رستنی بروید و یا موجودی بر زمین گام نهد؛ و زمانی دراز برتری با ملکور بود. امّا در میانه نبرد، مینویی پرتوان و بی‌باک صدای نبرد را در قلمرو کوچک از آسمان برین شنید و به یاری والار آمد؛ و آردا از صدای خنده او پُر گشت. چنین آمد تولکاسِ نیرومند، که خشم او همچون بادی توفنده می‌گذرد و ابرها و تاریکی را از برابر خویش می‌تاراند؛ و ملکور از برابر خشم و خنده او گریز گرفت، و آردا را ترک گفت و دورانی طولانی صلح و آرامش برقرار گردید. و تولکاس آنجا ماند و یکی از ولارِ قلمرو آردا گشت؛ امّا ملکور در تاریکی بیرون برای شکست خویش به سوگواری نشست، و نفرت او از آن پس تا ابد معطوف تولکاس شد.

در آن هنگام ولار نظم را به دریاها و زمین‌ها و کوه‌ها آوردند، و یاوانا سرانجام بذرهایی را که از مدت‌ها پیش تمهید دیده بود، در آردا نشاند. و چون آتش‌ها مقهور گشت یا زیر تپه‌های کهن مدفون گردید، به روشنایی نیاز افتاد، و آئوله به خواهش یاوانا دو فانوس گران از برای روشنایی سرزمین میانه ساخت که در میان دریاهای محیط بنا کرده بود. آنگاه واردا فانوس‌ها را پر کرد و مانوه متبرک‌شان ساخت و والار آن‌ها را بر روی ستون‌های بلند نهادند، ستون‌هایی بس رفیع‌تر از کوه‌های روزگار پسین. فانوسی را نزدیک شمالِ سرزمین میانه برافراشتند، و آن را ایلوئین نام نهادند؛ و دیگری را نزدیک جنوب برافراشتند، و آن را اورمال نام کردند؛ و روشنایی فانوس‌های والار بر روی زمین جاری گشت، چنان که همه جا روشن شد و گویی صبحی سرمدی از راه رسید.

آنگاه بذرهایی که یاوانا کاشته بود به سرعت از خاک بردمید و بالید، و اینک رستنی‌های گوناگون، بزرگ و کوچک، خزه و علف و سرخس‌های بلند، و درختانی که برتارک‌شان ابر نشسته بود چنان که گویی کوه‌هایی زنده‌اند، امّا پاها، پوشیده در هاله‌ای از سبزی، برآمدند. آنگاه دد و دام پدید آمدند و در دشت‌های پوشیده از علف، یا رودخانه‌ها و دریاچه‌ها مسکن گزیدند، یا در سایه‌های بیشه‌ها گام نهادند. و هنوز هیچ گُلی نشکفته بود و هیچ پرنده‌ای نغمه سر نداده بود، چرا که اینان در آغوش یاوانا انتظار زمان خویش را می‌کشیدند؛ امّا فراوانی از تخیل یاوانا بود، و هیچ کجا غنی‌تر از بخش‌های میانی زمین نبود، جایی که روشنایی دو چراغ به هم برمی‌خورد و می‌آمیخت. و از آن پس جزیره آلمارن در دریاچه بزرگ، نخستین منزلگه والار گشت، هنگامی که همه چیز جوان بود، و سبزه نوخاسته هنوز در دیده صانعان مایه اعجاز می‌نمود؛ و آنان زمانی دراز خرسند بودند.

آنگاه چنین واقع شد که به هنگام آسودن والار از کار و کوشش، و نظاره کردن رشد و پدیداری چیزهایی که والار طرح‌شان را درانداخته و آغازیده بودند، مانوه ضیافتی بزرگ ترتیب داد؛ و والار و سپاهیان‌شان به فرمان او آمدند. امّا آئوله و تولکاس خسته بودند؛ زیرا صناعت آئوله و زور و قوت تولکاس در روزگار تلاش بی‌وقفه در خدمت همه بود. و ملکور از هر چه کرده می‌شد باخبر بود، زیرا در آن هنگام نیز دوستانی پنهان و جاسوسانی در میان مایار داشت، و برخی را به خدمت خویش درآورده بود؛ و در تاریکی دوردست‌ها مالامال از نفرت به کار همتایانش رشک برد، همتایانی که می‌خواست ایشان را مطیع و منقاد خویش گرداند. از این روی مینویانی را که در کژراهه به خدمت خویش درآورده بود، از تالارهای ائا برخود گرد آورد و خویش را نیرومند انگاشت. و با مساعد دیدن زمان بار دیگر به آردا نزدیک گشت و بر آن نظر افکند، و زیبایی زمین در بهارش او را بیش از پیش غرق تنفر ساخت.

اینک از آنجا که والار بر روی آلمارن گرد آمده بودند، از هیچ پلیدی بیم به دل راه نمی‌دادند، و نیز به سبب روشنایی ایلوئین از سایه‌ای که ملکور بر دوردست شمال انداخته بود، بی‌خبر بودند؛ چه، او اکنون همچون شبِ پوچی تیره گشته بود. و در ترانه‌ها آمده است که در آن بهار آردا، تولکاس با نسا خواهر اورومه پیوند زناشویی بست، و نسا در برابر والار بر روی سبزه‌های آلمارن دست افشاند.

آنگاه تولکاس که خسته و خشنود بود در خواب شد، و ملکور پنداشت که ساعت او در رسیده است. و از این روی با سپاه خویش از دیوارهای شب فراز آمد و در دوردست شمال به سرزمین میانه پاگذاشت؛ و والار از آمدن او آگاه نبودند.

اکنون ملکور حفر و ساخت دژی بزرگ را در ژرفای زمین آغاز کرد، زیر کوه‌های تیره، آنجا که پرتوهای ایلوئین سرد و کم‌سو بود. این دژ اوتومنو نام گرفت. و اگرچه والار هنوز چیزی از آن نمی‌دانستند، با این حال پلیدی ملکور و آفت نفرت او از آنجا به بیرون جاری شد، و بهار آردا را تباه ساخت. گیاهان سبز بیمار گشتند و پوسیدند، و رودخانه‌ها از لای و لجن انباشتند، و زمین‌های باتلاقی به‌وجود آمد، بدبوی و زهرآگین، جایگه زاد و ولد حشرات؛ و جنگل‌ها تاریک و خطرناک گشت، مسکن هول؛ و ددان، به غولان شاخ و دندان مبدل شدند و زمین را به خون رنگین ساختند. آنگاه والار پی بردند که به راستی ملکور بر سر کار خویش بازآمده است و به جست‌وجوی نهان‌گاه او برآمدند. امّا ملکور به اتکای استحکام اوتومنو و قدرت خادمانش ناگاه برای نبرد گام پیش نهاد و پیش از آنکه والار مهیا شوند، ضربت نخست را وارد آورد؛ و او بر فانوس‌های ایلوئین و اورمال تاخت، و ستون‌های گران‌شان را برانداخت و فانوس‌هایش را شکست. به هنگام سقوطِ ستون‌های گران، زمین‌ها ترک برداشت و دریاها آشوب‌ناک بالا آمد و از سرریز شدن فانوس‌ها، شعله‌های ویرانگر بر روی زمین سرازیر گشت. و شکل آردا و تقارن آب‌ها و زمین‌هایش در آن هنگام آسیب دید، چنان که طرح‌های نخستین والار از آن پس هرگز ترمیم نشد.

در آن آشوب و تاریکی ملکور گریخت، لیکن بیم بر او مستولی شد؛ زیرا بلندتر از خروش دریاها، صدای مانوه را به‌سان بادی کوبنده شنید، و زمین زیر پاهای تولکاس لرزیدن گرفت. امّا ملکور پیش از آنکه تولکاس به او برسد، خود را به اوتومنو رساند؛ و آنجا پنهان گشت. و والار در آن هنگام نتوانستند بر او چیره شوند، زیرا بخش اعظم توان‌شان برای مهار آشوب‌های زمین مورد نیاز بود، و نیز برای رهانیدن هر چیزی که از کار و کوشش‌شان می‌توانست از ویرانی رهایی یابد؛ و از سویی از شکافتن دیگر باره زمین هراسان بودند، تا آن‌که بدانند فرزندان ایلوواتار کجا منزل خواهند گزید، فرزندانی که هنوز گاه آمدن‌شان از والار پوشیده بود.

بهار آردا بدین‌گونه پایان گرفت. جایگاه والار بر روی آلمارن جمله نابود شد، و آنان را منزلگهی بر روی زمین نبود. از این‌روی سرزمین میانه را ترک گفتند و به دیار آمان کوچیدند، غربی‌ترین همه زمین‌های واقع در مرزهای جهان؛ زیرا کرانه‌های غربی‌اش بر دریای بیرونی که الف‌ها اِکایا می‌نامند و برگرد قلمرو آردا حلقه زده است، مشرف بود. پهنای این دریا را هیچ‌کس جز والار نمی‌داند؛ و در پس آن دیوارهای شب واقع است. امّا کرانه‌های شرقی آمان، منتهی‌الیه بله‌گایر بود، دریای بزرگ غرب؛ و از آنجا که ملکور به سرزمین میانه بازگشته بود و والار هنوز بر او چیرگی نیافته بودند، از این روی منزلگاه خود را استحکام بخشیدند و بر روی کرانه‌های دریا، پِلوری را برآوردند، کوه‌های آمان و بلندترین کوه‌ها بر روی زمین. و بر فراز جمله کوه‌های پِلوری کوهی بود که مانوه برفراز قله‌اش سریر خود را نهاده بود. الف‌ها این کوه قدسی را تانیکوئتیل نام کرده‌اند، و اویولوسه سفیدی لایزال، و اِلرینا، اخترتاج، و بسیاری نام‌های دیگر؛ امّا سیندار در لسان پسین خود با نام آمون اویی‌لوس از آن سخن می‌گفتند. مانوه و واردا از تالارهای خویش برفراز تانیکوئتیل سرتاسر زمین را حتی تا به دورترین نقطه شرق می‌پاییدند.

در پس دیوارهای پِلوری، والار قلمرو خویش را در ناحیه‌ای که به والینور موسوم است، بنا نهادند؛ و آنجا خانه‌هاشان، باغ‌هاشان و برج‌هاشان قرار داشت. در آن دیار پاس‌داشته، والار اندوخته‌ای عظیم از روشنایی و موجودات زیبا را که از تباهی رهیده بودند، گرد آوردند؛ و باز بسیاری چیزهای زیباتر از نو ساختند، و والینور حتی زیباتر از سرزمین میانه در بهار آردا گشت؛ و آنجا متبرک بود، زیرا که بی‌مرگان آنجا مسکن گزیده بودند، و هیچ چیزی را زوال و پژمردگی نبود، و در آن دیار هیچ خدشه‌ای بر گل یا برگ به چشم نمی‌خورد، و نه هیچ فساد یا بیماری، در هر چیزی که می‌زیست و زنده بود؛ چرا که حتی خود سنگ‌ها و آب‌ها نیز متبرک بودند.

و آنگاه که والینور به تمامی ساخته آمد و عمارت‌های والار بنا نهاده شد، آنان در میانه دشت فراسوی کوه‌ها، شهر خود را بنا کردند، والمارِ پرناقوس را. در برابر دروازه غربی‌اش پشته‌ای سبز بود، اِزه‌لوهار، که نیز آن را کورولایره می‌نامیدند؛ و یاوانا متبرک‌اش ساخت و آنجا بر فراز سبزه‌ها نشست و ترانه قدرت را خواندن گرفت، و او همه اندیشه‌اش را برای رستنی‌های زمین در این ترانه جای داد. امّا نیه‌نا در خاموشی اندیشید، و خاک را با اشک آب داد. در آن هنگام والار برای شنیدن ترانه یاوانا گرد آمدند، و در سکوت بر تخت‌های انجمن در ماهاناکسار، حلقه داوری نزدیک دروازه‌های طلایی والمار، جلوس کردند؛ و یاوانا کمنتاری در برابرشان خواند و آنان غرق تماشا شدند.

و همچنان که می‌نگریستند، بر فراز پشته، دو جوانه باریک از خاک برجست؛ و خاموشی در آن ساعت بر جمله جهان حکمفرما بود، و هیچ صدای دیگری جز نغمه‌سرایی یاوانا به گوش نمی‌رسید. با ترانه او نهال‌ها بالیدند و زیبا و بلند شدند، و به گل نشستند؛ و بدین‌گونه دو درخت والینور بیدار شدند. از همه چیزهایی که صنع یاواناست این دو مشهورترند، و همه قصه‌های روزگار پیشین از حدیث تقدیر این دو درخت به هم بربافته است.

یکی برگ‌های سبز تیره داشت، پشت‌شان سیم‌گون و درخشنده، و از هر یک از گل‌های بی‌شمارش شبنمی از نور نقره‌فام در می‌چکید، و خاک پایش پوشیده بود از سایه برگ‌های لرزان. دیگری برگ‌های سبز جوان داشت همچون درخت آلشی که تازه به برگ نشسته؛ حاشیه برگ‌ها به رنگ طلای درخشنده بود. گل‌ها به‌سان خوشه‌هایی از شعله‌های زرد بر شاخ‌های درخت در نوسان، و هر یک را به شکل شاخکی درخشان درآورده بود که از آن‌ها باران زرین روی زمین می‌ریخت؛ و از شکوفه‌های آن درخت گرما و روشنایی عظیم بیرون می‌تراوید. نخستین درخت را در والینور تلپریون خواندند و نیز سیلپیون و نین‌کوئه‌لوته، و بسیاری نام‌های دیگر؛ امّا آن دیگری لائوره‌لین بود، و نام‌های دیگرش مالینالدا و کولورین، و افزون بر این‌ها بسیاری نام‌های دیگر.

در هفت ساعت، شکوه هر یک از این درختان رفته‌رفته کامل می‌گشت و بار دیگر اندک‌اندک در محاق فرو می‌شد؛ و هر یک، ساعتی پیش از آنکه دیگری از درخشش باز ایستد بار دیگر بیدار می‌گشت و زندگی از سر می‌گرفت. بدین‌گونه در والینور دوبار در هر روز، ساعتی معتدل از روشنایی لطیف فرا می‌رسید که در آن ساعت نور هر دو درخت ملایم بود و پرتوهای زرین و سیمین‌شان در هم می‌آمیخت. تلپریون مهتر این درختان بود و پیش از آن درخت دیگر به بالا برآمد و به شکوفه نشست؛ و آن ساعتِ نخستین را که این درخت درخشیدن گرفت، درخششِ سفیدِ پگاهِ سیمین، والار از زمره ساعت‌ها به شمار نیاوردند، و آن را ساعت گشایش خواندند، و اعصار عهد خویش را در والینور از آن هنگام شمردن آغازیدند. از این روی در ششمین ساعتِ نخستین روز، و نیز تمام روزهای شادی‌بخشِ پس از آن، تا به‌گاه تاریکی والینور، تلپریون از گل دادن، و در دوازدهمین ساعت، لائوره‌لین از شکوفیدن باز ایستاد. و هر روزِ والار در آمان، دوازده ساعت داشت، و با دومین آمیزش نورها که در آن لائوره‌لین رو به محاق می‌رفت و تلپریون رو به بدر می‌گذاشت، پایان می‌گرفت. امّا روشنایی بیرون تراویده از درخت‌ها بیش از آنکه در هوا جذب گردد یا در زمین فرو شود، دیری می‌پایید؛ و واردا ژاله‌های تلپریون و باران را که از لائوره‌لین فرو می‌چکید، در خمره‌های بزرگ به‌سان دریاچه‌های درخشان می‌اندوخت، دریاچه‌هایی که برای جمله دیار والار همچون چشمه‌های آب و روشنایی بودند. بدین‌گونه روزگار بهجت والینور، و نیز بدین‌گونه شمارش زمان آغاز گشت.

امّا با نزدیکی روزگاران به ساعتِ معهودِ ایلوواتار برای آمدن نخست‌زادگان، سرزمین میانه، در تاریک و روشنِ نور ستارگان آرمیده بود، ستارگانی که در روزگاران فراموش گشته به کوشش واردا در ائا پدید آمده بودند. و ملکور در تاریکی مسکن گزیده بود، و گاه و بی‌گاه در کالبدهای گوناگونِ بیم و قدرت بیرون می‌آمد، و سلاح او سرما و آتش بود، از قله‌های کوهستان تا کوره‌های زیر کوه؛ و هرآنچه را بی‌رحم و ستمگر و مرگبار بود در آن روزگار از چشم او دیده‌اند.

والار از زیبایی و بهجت والینور به ندرت به کوهستان‌های سرزمین میانه سر می‌زدند، و تیمارداری و عشق ایشان معطوف زمین فراسوی پِلوری گشته بود. و در میانه قلمرو متبرک، عمارت‌های آئوله قرار داشت و او آنجا دیرزمانی می‌کوشید. زیرا در ساختن جمله چیزهای آن دیار نقش عمده بر عهده او بود، و او چه در آشکار و چه در نهان بسیاری چیزهای زیبا و نیک منظر ساخت. معرفت و دانش زمین و هر چه در آن است از اوست؛ خواه معرفت آنان که سازنده نیستند، و فقط در پی فهم چرایی چیزهایند، یا معرفت جمله صنعت‌گران: بافندگان، درودگران، آهنگران و زرگران؛ و نیز برزیگران و کشت‌کاران، اگرچه این گروه آخر و هر آن کس که با رستنی‌ها و درختان بارده سر و کار دارد، باید گوشه چشمی نیز به همسر آئوله داشته باشد، به یاوانا کمنتاری. آئوله است همان که او را دوست نولدور خواندند، چه، نولدور در روزگار پسین از او بسی چیزها آموختند، و آنان چیره‌دست‌ترین الف‌هایند؛ و به شیوه و آیین خود، بنا بر قریحه‌ای که ایلوواتار به ایشان هبه کرده بود، به سبب لذتی که از زبان‌ها و دست‌نوشته‌ها، و از نگاره‌های دوخته و نگارگری و پیکرتراشی می‌بردند، بسا چیزها بر آموزه‌های او افزودند. نیز نولدور بودند که نخست به هنرِ گوهرآمایی دست یافتند؛ و زیباترین همه گوهران، سیلماریل‌ها بودند، و این گوهرها از دست رفته‌اند.

امّا مانوه سولیمو، والاترین و قدسی‌ترین والار، بر مرزهای آمان نشسته بود و در اندیشه، سرزمین‌های بیرونی را به حال خود وا ننهاده بود. زیرا تخت پرجلالش بر بالای قله تانیکوئتیل، بلندترین کوه‌های جهان قرار داشت، و از فراز بر کرانه‌های دریا می‌نگریست. مینویان در کالبد بازها و عقاب‌ها پروازکنان به تالارهای او در رفت و آمد بودند؛ و نگاه‌شان اعماق دریاها را می‌کاوید، و تا غارهای پنهان زیر جهان می‌خلید. بدین‌گونه مینویان خبر همه رخدادهای آردا را کمابیش برای او می‌آوردند؛ با این حال پاره‌ای چیزها حتی از چشم مانوه و پیشکاران او نیز پنهان می‌ماند، زیرا بر آنجا که ملکور غرق در اندیشه پلید خود نشسته بود، سایه‌های نفوذناپذیر گسترده بود.

مانوه را پروای افتخارات خویش نیست، و به قدرت او رشک نمی‌ورزد، و همه را به صلح و صفا می‌خواند. او وانیار را در میان الف‌ها بیش از همه دوست می‌داشت، و آنان از مانوه ترانه و شاعری را هبه گرفتند؛ چرا که مانوه از شعر لذت می‌بَرَد و ترانه واژه‌ها آهنگ اوست. جامه او آبی است و برق چشمانش نیز آبی است، و چوگان شاهی‌اش از یاقوت کبود است، که نولدور برایش ساختند؛ و او به قائم مقامی ایلوواتار منصوب گشته بود، به پادشاهی دنیای والار و الف‌ها و آدمیان، و برجسته‌ترین مدافع در برابر پلیدی ملکور. بود در کنار مانوه، واردا می‌زیست، آن زیباترین، آنکه او را در زبان سینداری البرت خوانده‌اند، شهبانوی والار، صانع ستارگان، و با ایشان، خیلی گران از مینویان در سعادت سرمدی.

امّا اولمو تنها بود، و در والینور به سر نمی‌برد، و هیچ‌گاه پای بدانجا نمی‌نهاد مگر آنکه نیازی بس عظیم به رای‌زنی باشد؛ او از همان آغاز در اقیانوس بیرونی مسکن گزیده بود، و هنوز نیز منزلگه او آنجاست. از اقیانوس بیرونی جَزر و مَد همه آب‌ها را در اختیار دارد، و نیز جریان همه رودخانه‌ها و پرساختن منبع همه چشمه‌ها، و تقطیر جمله شبنم‌ها و باران‌ها در همه سرزمین‌های زیر آسمان. در ژرفناها به آهنگی عظیم و هولناک می‌اندیشد؛ و طنین آن آهنگ، اندوهگین و شاد در سرتاسر رگ‌های جهان در جریان است؛ زیرا اگرچه برآمدن چشمه در برابر آفتاب شادی‌بخش است، سرمنشأ آن از چاه‌های اندوهِ ناپیموده‌ای است که در بنیاد زمین واقع است. تله‌ری بسی چیزها از المو آموختند، و به همین دلیل آهنگ‌شان اندوه و سرور را یک‌جا در خود داشت. سالمار با او به آردا آمد، و هم او بود که کرناهای اولمو را بساخت، کرناهایی که هرکس یک بار صدای آن‌ها را شنیده تا ابد فراموش‌شان نمی‌کند؛ و نیز اوسه و اوئی‌نن، که به آنان حکمرانی بر موج‌ها و جنبش‌های دریاهای درونی را بخشید، و علاوه بر اینان بسیاری مینویان دیگر. و بدین‌ترتیب به قدرت اولمو بود که حتی در تاریکی ملکور زندگی هنوز در بسیاری رگه‌های پنهان جریان داشت، و زمین نمرد؛ و برای جمله کسانی که در آن تاریکی ره گم کرده یا دور از روشنایی والار سرگردان بودند، المو گوشی شنوا داشت؛ و او هیچ‌گاه سرزمین میانه را فراموش نکرده است، و از آن هنگام هر آنچه از ویرانی و دگرگونی رخ داده است، از اندیشه‌اش دست باز نداشته، و تا به فرجام روزگاران، باز نخواهد داشت.

و در آن روزگار تاریکی یاوانا نیز مایل نبود که سرزمین‌های بیرونی را به تمامی وانهد؛ زیرا همه رستنی‌ها نزد او گرامی است، و او سوگوار کارهایی بود که در سرزمین میانه بنیاد نهاده، امّا ملکور ناکام‌شان گذاشته بود. از این روی خانه آئوله و مرغزارهای پرگل والینور را ترک می‌گفت با سر زدن به سرزمین میانه گزند ملکور را مرهم می‌نهاد؛ و در بازگشت، والار را به نبرد با سلطه پلید وی فرا می‌خواند، نبردی که به راستی باید پیش از آمدن نخست زادگان درمی‌گرفت. و اورومه رام‌کننده دام و دد نیز گاه و بی‌گاه در تاریکی جنگل‌های بی‌چراغ می‌تاخت؛ و او که شکارگر توانایی بود با نیزه و کمان برای کشتن سر در پی دیوان و موجودات پلید قلمرو ملکور می‌نهاد، و اسب سپیدش ناهار، به‌سان سیم در سایه‌ها می‌درخشید. آنگاه زمین خواب‌آلود زیر سُم‌ضربه‌های زرین او می‌لرزید، و در تاریک و روشن جهان اورومه شاخ عظیم‌اش والاروما را در دشت‌های آردا به صدا درمی‌آورد؛ که پژواکش در کوه‌ها می‌پیچید، و سایه‌های پلید می‌گریختند، و ملکور خود در اوتومنو، از تفألِ بدِ خشمی که از راه می‌رسید، به لرزه می‌افتاد. امّا به محض گذشتن اورومه خادمان ملکور بار دیگر گرد می‌آمدند؛ و زمین‌ها از سایه‌ها و نیرنگ آگنده می‌گشت.

اکنون همه چیز در باب راه و رسم زمین و حکمرانانش در آغاز روزگاران، و پیش از آنکه جهان چنان شود که فرزندان ایلوواتار شناخته‌اند، گفته آمد. زیرا اِلف‌ها و آدمیان فرزندان ایلوواتارند؛ و از آن‌جا که هیچ یک از آینور نغمه‌ای را که با آن فرزندان وارد آهنگ گشته بودند به تمامی در نمی‌یافت، نمی‌یارست که چیزی از خود به آرایه ایشان بیفزاید. به همین دلیل است که والار بر این دو طایفه همچون مهتران و سرکردگان‌اند و نه خداوندان؛ و آینور در سر و کار خویش با الف‌ها و آدمیان، آنگاه که ایشان راهنمایی نمی‌پذیرند، هرگاه متوسل به زور گشته‌اند، مقصود هرچه نیک بوده باشد، نتیجه‌ای نیک حاصل نیامده است. به راستی سر و کار آینور بیشتر با الف‌ها بوده است، زیرا ایلوواتار ایشان را بیشتر در ذات امّا نه در زور و بالا به مانند آینور آفریده است؛ و از آن سو به آدمیان هبه‌های عجیب بخشیده است.

زیرا آورده‌اند که پس از عزیمت والار خاموشی حکمفرما بود، و ایلوواتار زمانی یکه و تنها غرق اندیشه بود. آنگاه به سخن درآمد و گفت: «آنک، من زمین را دوست می‌دارم، که منزلگه کوئندی و آتانی خواهد بود! امّا کوئندی باید که زیباترین همه موجودات زمینی باشد، و آنان را بیش از همه فرزندان من جلوه جمال و ادراک زیبایی و ذوق پدید آوردن زیبایی خواهد بود؛ و آنان رستگارترین مردمان در این جهان خواهند بود. امّا به آتانی هبه‌ای نو خواهم بخشید.» از این روی اراده او بر آن شد که دل‌های آدمیان فراسوی جهان را بجوید و در جهان آرامش نیابد؛ امّا ایشان را باید فضیلت شکل دادن زندگی خویش، در میان نیروها و فرصت‌های جهان، در فراسوی آهنگ آینور باشد، آهنگی که همچون تقدیری برای همه آفریده‌های دیگر محتوم است؛ و از کار و کوشش ایشان هر چیزی در صورت و در عمل کامل گردد، و جهان جزء به جزء و موبه‌مو به ثمر بنشیند.

امّا ایلوواتار می‌دانست که آدمیان با افتادن در میانِ آشوبِ قدرت‌های این جهان غالبا سرگردان خواهند گشت، و از هبه‌های خویش در هم‌سازی بهره نخواهند گرفت؛ و گفت: «اینان نیز در عهد خود درخواهند یافت که هرچه می‌کنند سرانجام تنها به شُکوهِ کرده‌های من خواهد انجامید.» با این همه الف‌ها بر این باورند که آدمیان غالبا مایه اندوه مانوه‌اند، که بر بیشتر افکار ایلوواتار واقف است؛ چه، به گمان الف‌ها، آدمیان بیش از دیگر آینور، به ملکور ماننده‌اند، و این به‌رغم این است که ملکور همیشه از آنان بیم داشت و متنفر بود، حتی آنانی که در خدمت‌اش بودند.

یگانه برخوردار از این موهبت اختیار، آدمی‌زاد است که تنها زمانی کوتاه در جهان می‌زید، و بندی آن نیست، و به دمی آنجا را به مقصدی که الف‌ها از آن بی‌خبرند، ترک می‌گوید. امّا الف‌ها تا به روز بازپسین می‌مانند، و از این رو عشق‌شان به زمین و همه جهان بسیار منحصر به فرد و جانکاه است، و هر چه روزگار به درازا کشد اندوه‌بارتر می‌شود. زیرا الف‌ها تا به‌گاه مرگ جهان نمی‌میرند، مگر آنکه کشته شوند یا عمرشان از اندوه فرو کاهد (و آنان در معرض این هر دو مرگ ظاهری‌اند)؛ و نیز پیری بر توان ایشان غالب نمی‌آید، مگر آنکه گذشت هزاران قرن بفرسایدشان؛ و با مردن در تالارهای ماندوس در والینور گرد می‌آیند، تا به‌گاه موعود از آنجا باز گردند. امّا آدمی‌زاد به راستی می‌میرد و جهان را ترک می‌گوید؛ از این رو بنی‌آدم را میهمان یا بیگانه خوانده‌اند. مرگ، تقدیر ایشان است، موهبت ایلوواتار، و هرچه زمان می‌گذرد، حتی قدرت‌ها نیز بر آن رشک می‌برند. امّا ملکور سایه خویش را بر مرگ افکنده، و آن را با تاریکی آمیخته و پلیدی را از دل نیکی، و بیم را از دل امید به در آورده است. با این همه والار از دیرباز به الف‌ها در والینور گفته‌اند که آدمیان به دومین آهنگ آینور خواهند پیوست؛ امّا ایلوواتار اراده خویش را در باب الف‌ها پس از پایان جهان آشکار نگردانیده، و ملکور به آن پی نبرده است.


کتاب سیلماریلیون نوشته جی.آر.آر. تالکین

کتاب سیلماریلیون
نویسنده : جی.آر.آر. تالکین
مترجم : رضا علیزاده
ناشر: انتشارات روزنه
تعداد صفحات : ۶۲۴ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]