معرفی کتاب « شاهنامه نقالان »، نوشته عباس زریریاصفهانی

پیشگفتار ویراستار
«… البته داستانِ سهرابکشی نقّالها را در قهوهخانههای قدیمی شنیدهاید. واقعاً قیامتی برپا میشد که دیدنی و شنیدنی بود. ای کاش مرحوم حاج مُرشد عبّاس اصفهانی (۱) و نقّالی او را در قهوهخانههای ناظر و خسروآقای اصفهان دیده بودید که از چند هزار شنونده پیر و جوان ــ به قول خودش ــ در روزِ سهرابکشی، یک من اشک و یک دامن زر میگرفت.»
استادِ زندهیادم، جلالالدین همایی
(فردوسی و ادبیات حماسی، مجموعه سخنرانیهای نخستین جشنِ طوس)
داستانهای پهلوانی ایرانیان به روایتهای گوناگون نقّالان، از آغاز (زمانی ناشناخته) تا روزگار ما، همواره از سینه به سینه، از استاد به شاگرد، از پدر به پسر و از نسلی به نسل دیگر انتقال یافته و تا آنجا که میدانیم جز در طومارهای پراکنده (که در حکم یادداشتهایی موقّت از بخشها و نکتههایی از داستانها بوده است) نوشته نمیشده و آن طومارها نیز بهمرور از میان میرفته و، از این رو، این داستانها هیچگاه ثبت و ضبط و تدوینِ ویراسته و نهایی نمییافته و در واقع، به دلیل پایداری سنّت نقّالی و رواج آموزشهای زبانی و بیانی این فنّ و تکیه بر حافظه، نیازی هم بدین کار احساس نمیشده است. به همین سبب، امروزه از دستاورد هنر و مهارت داستانپردازی و سخنوری آنهمه نقّال نامدار و گمنام ــ که ردّ پای کمرنگی از کار آنان در پارهای از کتابها به چشم میخورد ــ چندان اثری در دست نداریم.
نخستین اثری که در این زمینه میشناسیم مجموعهای است با عنوان هفتلشکر، نوشته نقالی گمنام در دوره ناصرالدینشاه قاجار که یگانه دستنوشتِ آن در کتابخانه مجلس (بهارستان) با شماره ۲۹۸۳ نگاهداری میشود و پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی متنِ آن را با ویرایش (مقدمه، تصحیح و توضیح) آقایان مهران افشاری و مهدی مداینی در سال ۱۳۷۷ در تهران منتشر کرده است. به گفته مُرشد ولیاللّه تُرابی: «این متنْ یک دوره کاملِ طومارِ نقّالی است که دستکم به مدّت شش ماه نقّالان آن را میزدهاند.» (هفتلشکر، مقدمه، ص سی و یک).
دومین اثر در این راستا متنی است بازمانده از دوره سلطان حسین صفوی که آقای دکتر سجاد آیدنلو استاد دانشگاه ارومیه آن را ویراسته و نشر داده است و کتابشناخت آن چنین است: طومار نقّالی شاهنامه (بر اساس دستنویس مورّخ ۱۱۳۵ ه.ق متعلّق به کتابخانه زندهیاد استاد مجتبی مینوی)، مقدمه، ویرایش و توضیحات سجاد آیدنلو در ۱۰۸۰ صفحه، انتشارات بهنگار، تهران، ۱۳۹۱.
سومین اثر متنِ کنونی است که در دنباله از آن و مؤلفش سخن خواهم گفت.
از پیش یا پس از این سه متن هیچ اثرِ همانندی در جایی (ایران و افغانستان و تاجیکستان) سراغ نداریم و هرگاه پیدا شود غنیمتی خواهد بود.
سنجش درونمایه متن کنونی با متن هفتلشکر همانندیهای بسیاری را هم در زبان و بیان و لحن و تکیهکلامها و کلیدواژهها و هم در دادههای داستانی نشان میدهد. با این حال، تفاوتهای چشمگیری نیز در آنها هست و هیچ قرینهای بر اینکه نقّال و نگارنده متنِ حاضر از وجودِ طومارِ هفتلشکر آگاه بوده است در دست نداریم و میتوان گفت که همه همانندیها ریشه در آبشخورهای کهنِ سنّت نقّالی دارد که ــ با دریغ ــ راهِ پژوهشِ روشنگر در آنها بر ما بسته است و ناگزیریم به همین دو متنِ شناخته و در دسترس بسنده کنیم.
در اینجا بخش کوتاهی از «داستان رستم و سهراب» را ــ نمونهوار و برای سنجش ــ از هر دو متن میآورم:
هفتلشکر:
… اما چون سهراب به میدان درآمد و مبارز طلب نمود، کسی به میدان او نیامد. سهراب مرکب برانگیخت و در برابر خیمه کیکاوس آمد و او را دشنام داد که: «ای شاهِ بدگهر! من خونِ زندهرزم را از تو بازخواست نمایم.» و نیزه [ای را] که بر دست داشت به چماق خیمه کاوس بند کرد و قوّت کرد، خیمه را با هفتاد میخ و ستون برکند و بر سر او نگون کرد.
کاوس نعره زد که: «ای دلاوران! رستم را خبر کنید که خود را برساند تا دستِ بیدادِ این تُرک را از سرِ ما کوتاه کند.»
طوس این خبر را بَر رستم رسانید. رستم گفت: «در ایران بهغیر از من کسی نیست؟ من از کاوس چه نیکویی دیدهام بجز محنت و غم؟»
باز با خود گفت: «گِله به امروز نرسید.» پس نگاه کرد، دید سهراب را، مثل گرگ که در گله گوسفند افتد، ایرانیان را در پیش انداخته و هیچکس تاب نبرد او ندارد.
اما رستم نامدار سوار بر رخش گردید و به میدان درآمد. بر جانب سهراب خروشید که: «ای دلاور! پیش بیا که مردِ میدانِ تو منم!»
سهراب نگاه کرد. شخصی را دید که مادرش نشانی داده بود. با خود گفت که: «البته رستم همین است.» پس خندانخندان نزد رستم آمد و گفت: «ای دلاور! گمان دارم که تو رستمِ دستانی. اگر رستمی، از من پنهان مدار که مرا با رستم رازی است.»
گفت: «من رستم نیستم. رستم دلاوری است که هزار چون من، چاکر دارد. رستم در زابل است، هنوز نیامده است!»
سهراب نومید شد…. (۲)
زریری:
… القصه، پس از رسیدن سهراب به لشکرگاه ایران و کندن خرگاه و گریختن شاه و بزرگان ایران، خبر به رستم دادند. غرق سلاح جنگ شد، مگر مغفر که در این جنگ بر سر نداشت و گاوسر را نیز به کار نبُرد.
در موقعی که سهراب عربده میکشید و میگفت: «شاه ایران! تو چرا اشخاص را به لباس شبرَوی در لشکرگاه من میفرستی؟»، از قفا صدای رقارق چهار کاسه رخش به گوشش رسید. برگشت. رستم را دید. شناخت. حال، نفس [او] در حال تواتر [بود] و رنگ چهره [اش] تغییر کرد. در حالِ ادب ایستاد که رستم رسید در مقابل او. عنان از رخش کشید. سهراب سلام کرد. رستم زیر لب جواب داد و پرسید: «کیستی؟ اینجا چه میکنی؟ چرا خرگاه شاه ایران را کندهای؟»
عرض کرد: «سهراب سردار لشکر تورانم. شب گذشته خالوی مرا به قتل رسانیدهاند و به من گفتهاند [که] قاتل ایرانی بوده است…» (اگر سهراب به رستم گفته بود خالوی من زندهرزم، پسر شاه سمنگان، را کشتهاند، خود کشته نمیشد.)
رستم فرمود: «در صورتی که چنین اتفاقی رخ داده باشد، تو باید دستور طبل جنگ دهی و قدم در میدان نهاده، قاتل را مخاطب کنی. البته اگر قاتل خالوی تو ایرانی و جوانمرد باشد، خود را در میدان به تو معرّفی خواهد نمود. نه [اینکه] چنین فعل زشتی را مرتکب شوی!»
سهراب در حال شرمندگی عرض کرد: «مرگ آن جوان مرا از حال طبیعی خارج کرده بود؛ بهعلاوه، نمیدانستم [که] جهانپهلوان در لشکرگاه نزولِ اجلال فرمودهاند. اکنون پرسشی میکنم، مرا پاسخ دهید. شما نیرِ اعظمِ ایران، رستم جهانپهلوانید؟»
در این موقع، خیالاتْ وحشتی در دل رستم ایجاد کرد که: «این جوان را از من ترساندهاند و شاید به او فهمانده باشند که اگر رستم به دست تو کشته شود، ایران را تسخیر خواهی کرد. پس بهتر آن است [که] من نام خود را پنهان کنم که اگر به دست او کشته شدم، وی از ترس رستم بر ایرانیان نتازد.»
فرمود: «من الوا نیزهدار رستم جهانپهلوانم!»
سهراب هرچند بهنرمی سخن را تکرار کرد، همان پاسخ [را] شنید. از طرفی سهراب با خود فکر کرد که: «حرکات من برخلاف بود و رستم را سخت متغیر نموده که چنین اتّفاقی در زمان من نباید رخ دهد و از این پیشامد ننگش آمده، نام خود را پنهان کرد. بهتر آن است [که] به لشکرگاه بازگشته، بگویم طبلِ جنگ بزنند و در میدان او را طلب نموده، خود را معرّفی کنم.»
پس روی با رستم کرد و گفت: «اگر من طبل جنگ زده، قدم در میدان نهاده، قاتل را مخاطب قرار دهم، آیا حاضر به جنگ میشوی یا نه؟»
فرمود: «اگر ایرانی باشد، بله.»…
این تنها نمونهای کوتاه از این دو متنِ بزرگ و مُشتی از خروار است؛ وگرنه، من ــ که جلیل دوستخواه اصفهانیام و سرتاسرِ این دو متن بزرگ را با دقّت از زیرِ چشم گذرانیده و جزءبهجزءِ آنها را با یکدیگر سنجیدهام ــ در ضمنِ مغتنم شمردنِ برجاماندگی این هر دو سندِ ادبِ توده و فرهنگِ زبانی و سینهبهسینه مردم میهنم، به دور از هر گونه شائبه اغراقگویی، بر والاتر و فرهیختهتر بودنِ اثرِ زریری گواهی میدهم و تأکید میورزم و «میگویم و میآیمش از عهده برون» که کارِ او ــ افزون بر چیرهدستی و مهارتِ استادانهاش در زبان و بیان و توصیف و تجسّم صحنهها ــ بیگمان، به سرچشمههای کهنتر و بااعتبارتری (هرچند برای ما ناشناخته و بیرون از دسترس) میپیوندد و، از سوی دیگر، فراگیرِ تجربه سر و کار داشتنِ مؤلّف با جامعه ایران در یک سده پس از زمان تألیفِ هفتلشکر و دیدن شرایطِ زندگی در عصر پهلوی نیز هست.
من بر آنم که دیگران نیز هرگاه فرصتِ پژوهشِ سنجشی در این دو متن را بیابند، کم و بیش به همین برآیند خواهند رسید. صَرفِ زمانی پنجاهساله (۱۳۴۳ تا ۱۳۹۳) در کارِ سنگینِ ویرایشِ این متنِ بزرگ و تبدیل آن از یک دستنوشتِ خانوادگی مهجور و در معرضِ فرسودگی و فراموشی به کتابی در دسترسِ همه پژوهشگران و دوستداران فرهنگِ برومندِ ایرانی را بخشی از خویشکاری فرهنگی و ادبی خود میشمارم و منّتی هم بر کسی ندارم. کاری بود که به صرافتِ خود برگزیدم و خویشکارانه به پایان رسانیدم و لذّتِ به انجام رسانیدنش را هم بردم. اکنون هم خشنودم که در کنارِ شاهنامهی بزرگ و نامدارِ فردوسی، روایتی دیگر از شاهنامه نقّالان / شاهنامه توده مردمِ ساده و عامی این مرز و بوم را در دسترس داریم.
کتاب کنونی چهار حسرتبردلمانده و آرزوبهگوربرده هم داشته است: یکم، زندهیاد حسین زریری، فرزندِ مؤلف، که در کارِ نگارشِ متن یار و مددکار وفادار پدر بود و مشتاقانه نشرِ آن را آرزو میکرد. (بخشی از صفحههای دستنوشت به خطّ اوست.) دو دیگر، دوستانِ فرزانه زندهیادم شاهرخ مسکوب و دکتر محمّدجعفر محجوب که هم دلگرمکننده من به پیگیری این مهم و هم رهنمون من به دریافتِ درستِ برخی از پیچ و تابهای متن و شناخت کلیدْواژهها و تعبیرهای آن بودند، و سرانجام زندهیاد محمّد زهرایی بنیادگذار و نخستین مدیر نشر کارنامه که سالها با شورمندی تمام برای آمادهگردانی این متن بزرگ زحمت کشید. یادِ هر چهار تن را گرامی میدارم.
از آقای وحید نوشیروانی، که با آماجی فرهنگی و ایراندوستانه وعده یاریرسانی به کار نشرِ این اثر را دادهاند، و دوست و استادِ فرهیخته دکتر حسن کامشاد، که با پُرس و جوها و پیگیریهای دلسوزانهشان تشویقکننده من به ادامه پیمودنِ این راه دشوار بودند، کمال سپاسگزاری را دارم.
افزون بر همه، از دوست فرهیخته و همدلِ خود آقای مسعود بزرگمهر، که در بیرون آوردن پروندههای نوزدهگانه پیشگفتار و متن این کتاب از بایگانی ایستای «کارنامه» و دیگردیسی آنها از نگاشتِ منسوخِ زرنگار به وُرد، با دلسوزی و پیگیری، یاور من بودند، کمال سپاسگزاری را دارم.
به یادداشتها و بازبُردها و شرحهای نویسنده (نقّال) با شمارههای درون پرانتز ارجاع داده میشود. ارجاع به گفتاوردهای ویراستار با شمارههای بدون پرانتز انجام میگیرد. در پایان هر فصل، ابتدا یادداشتهای نویسنده میآید و سپس پینوشتهای ویراستار.
جلیل دوستخواه
تانزویل ـ کوینزلند ـ استرالیا
مهرگان ۱۳۹۳
سیاهه کوتهنوشتها
۱. خا. شاهنامه ویراسته دکتر جلال خالقیمطلق
۲. مس. شاهنامه چاپ مسکو
۳. مول. شاهنامه ویراسته ژول مول
۴. وا. دستنوشت کتابخانه پاپ در واتیکان
۵. قا. دستنوشت کتابخانه ملّی قاهره
۶. ل. دستنوشت کتابخانه بریتانیا در لندن
۷. لید. دستنوشت کتابخانه دانشگاه لیدن
۸. آک. دستنوشت کتابخانه دانشگاه آکسفورد
۹. بخ. شاهنامه چاپ بروخیم
۱۰. بدنگا. بدلنگاشت، نسخه بدل
۱۱. دس. دستنوشت مرشد عبّاس زریری اصفهانی
سخن ویراستار درباره زندگانی و کارنامه نقّال و نگارنده این دفتر و کارِ کارستانِ او
مرشد عبّاس زریری اصفهانی (اصفهان، ۱۲۸۸ ـ ۱۳۵۰ خورشیدی) یکی از آخرین نقّالان بزرگ روزگار ما و چهره تابناک و سرآمدِ فرهنگ توده میهن ما بود که پس از عمری کارِ پیگیر و دلسوزانه در این زمینه، برای بر جا نهادنِ یادگاری ماندگار از کوشش و کنشِ خود و پر کردن بخشی از این جای خالی، کمرِ همّت بست و پا از مرز نقّالی سنّتی و بازگفتِ زبانی داستانها در برابر انبوه مردم فراتر گذاشت و قلم و کاغذ را در کار آورد و زنجیرهای از روایتهای نقّالان در حوزه داستانهای پهلوانی ایرانیان را که به میراث بدو رسیده بود و در طومار شخصی و گنجینه حافظه داشت در کتابی بزرگ به نگارش درآورد.
این کتاب که دستنوشت یگانه آن به خطّ روشن و خوانای نقّال و نگارنده در اختیار خانواده اوست و ویراستار و ناشر نیز، هر یک، تصویری از تمام صفحههای آن را در دسترس دارند در ۹۹۹ صفحه با بُرش رَحلی (۳۰×۲۰ سانتیمتر) نوشته شده و نویسنده، خود در صفحه عنوان، آن را «کتاب نثر شاهنامه» و در آخرین صفحه «زریرینامه» نامیده و ویراستار برای فراگیرتر ساختن نام کتاب عنوان کنونی را برای آن برگزیده است.
از متن بخشهای گوناگون این کتاب تا کنون، جز قسمتهای جداگانه و کوتاهی که همراه گزارش و تحلیل ویراستار در چند جا (در ایران و بیرون از آن) منتشر شده است، «داستان رستم و سهراب» را نیز انتشارات توس در سال ۱۳۶۹ به طور کامل (همراه با یادداشتها و پیوستهایی از نویسنده و ویراستار) در تهران منتشر کرده است. (۳)
بر پایه برآورد ویراستار، متن این کتاب در حدود یک میلیون واژه را در بر میگیرد. درونمایه این کتاب داستانهای پهلوانی ایرانیان از آغازِ ناشناخته زندگی این ملّت تا پایان داستانِ اسکندر را شامل میشود.
زندگینامه کوتاه نقّال و نگارنده
مرشد عبّاس زریری دوران کودکیاش را به سبب یتیم شدن و بیپناهی و نیز قحطی برآیندِ جنگ یکم جهانی بهسختی هرچه تمامتر گذراند و هنوز نوجوان بود که همپای درویشان پَرسهزَن و دورهگرد در شهرها و روستاهای نزدیک به زادگاه خود به چامهخوانی و ستایش پیشوایان دینی پرداخت و سپس به شهرهای دورتر و پارهای از کشورهای همسایه ایران، مانند عراق و عُمان و جز آن، سفر کرد و در ضمن سرگرمی به کارِ سوگنامه یا ستایشنامهخوانی و سخنوری در گردهماییهای توده مردم، برای گذران زندگی، به حرفههای گوناگون نیز روی آورد و ویژهکاریهای چندی مانند دندانسازی، درمانگری به شیوه سنّتی و بازسازی برخی از دستگاههای فنّی را آموخت. اما، جدا و فراتر از همه کارها، نقّالی و داستانپردازی را ــ که گرایش بسیار بدان داشت ــ با شاگردی و کارآموزی در نزد نقّالان بزرگ روزگار بهخوبی یاد گرفت و دیری نگذشت که در این زمینه به چیرهدستی و گشادهزبانی و نکتهپردازی و گرمسخنی بلندآوازه شد و طومارهای بسیاری را از یادگارهای نقّالان پیشین فراهم آورد که پارهای از آنها هنوز هم در کتابخانه خانوادگی او نگاهداری میشود.
زریری ــ به نوشته خودش ــ تا هنگامی که نقّالی توانا و کارآمد شده بود، هنوز سوادِ خواندن و نوشتن نداشت و، مانند بیشتر نقّالان، با شنیدن داستانها از نقّالانِ پیشکسوت و کهنهکار یا از طومارخوانها و به یاد سپردن و بازساختن و بازگفتنِ آنها برای مردم کارِ نقّالی خود را پی میگرفت. اما زمانی به اندیشه سوادآموزی افتاد و با خودآموزی و نیز یاری گرفتن از این و آن، خواندن و نوشتن را یاد گرفت. از آن پس، نهتنها طومارها را خود میخواند و حفظ میکرد، بلکه سرانجامْ خود به پایگاه مرشدی رسید و صاحب طومار شد.
زریری با گرایش پرشوری که به یادگیری و دانشآموزی داشت، تا آنجا که برایش شدنی بود، به خواندن کتابهای گوناگون تاریخی و ادبی و دیوانهای شاعران و بهویژه شاهنامهی فردوسی و دیگر منظومههای حماسی مانند گرشاسبنامه و جز آن ــ که سرچشمههای کارش بود ــ پرداخت و خود نیز به سرودن چکامههایی در ستایش یا سوگ پیشوایان دینی یا به مناسبت جشنها و رویدادهای بزرگ ملّی و مذهبی توفیق یافت و مجموعههایی نیز به نثر تألیف کرد و به نگارش درآورد که از همه بزرگتر و ارجمندتر کتاب کنونی است.
زریری در صفحه عنوانِ این دستنوشت آن را «کتاب مستطاب نثر شاهنامهی فردوسی» نام داده؛ اما، در آخرین صفحه کتاب، آورده است: «اسم این کتاب را زریرینامه نهادم.» وی که با هوشمندی و آیندهنگری پایانِ کار نقّالی را پیشبینی میکرد، با دلسوزی و دقّتی فرهنگی، برای نگاهداری آنچه از طومارها و روایتهای گذشتگان در دسترس یا به یاد داشت و عمری آنها را برای مردم این سرزمین بازگفته بود، دست به کار بیسابقهای زد و از سنّت دیرینه روایتِ زبانی و نقلِ سینهبهسینه پا فراتر گذاشت و به فراهم آوردن و نگاشتن داستانها همّت گماشت و قلم و دفتر را جانشین زبان و بیان و لحنِ نقّالی و داستانگویی و پشتوانه ماندگاری آنها کرد و چنین گنجینه سرشاری را از خود به یادگار گذاشت و برای برخورداری پژوهندگان و نسلهای آینده به دوستدارانِ فرهنگِ ایرانی سپرد.
وی درباره انگیزههای خود در پرداختن به این کار و چیستی درونمایه اثرش مینویسد:
… این کتاب را که داستانهایش از زمان مَهابادیان تا روزگار اسکندر رومی میباشد توأم با اشعار شاهنامه و شعرای دیگر و تاریخ و افسانههای شیرین و دلکش و کلماتِ قِصار و پند و عالیترین نصایح در یکتاپرستی و وطندوستی و گذشت و جوانمردی و احترام به والدین و خدمتگزاری به ملّت نوشتم که مقالههای آن گواه مدّعا میباشد و مدّت هیجده سال در نوشتن این کتاب رنج بردم….
من این کتاب را نوشتم تا معلوم شود که ما برای مردم چه میگفتهایم و معنی نقّالی چیست… فقیر، مدّت سی و هفت سال، هر روز عصر در کافه گلستان در خیابان چهارباغ اصفهان برای صدها نفر از جوانان و مردان سالخورده داستان گفتم… حال، باید منصفانه قضاوت کرد که یک نفر بدون تغییرِ لباس (یعنی با همان لباسی که از منزلش بیرون آمده)، بدون ساز و آواز و رقص، مدت سی و هفت سال در یک مجلس، برای آنهمه مرد، که یک نفر زن در میانشان نبود، سخنرانی کند و نهتنها کسی را از خود نرنجاند، بلکه به پاکدامنی و طینتِ درست ناصح مردم باشد، در صورتی که مشتریان قهوهخانه عوض نمیشدند، یعنی آن که دیروز آمده بود امروز هم میآمد تا بقیه داستان را بشنود. اینجا باید به سرمایه ناطق توجّه نمود که چقدر باید داستان و غزلیات و قصاید و مصیبت و حکایات متفرقه و هر گونه اشعاری که مناسب داستان باشد حفظ کند تا بتواند نزدیک چهل سال در یک مجلس سخنرانی کند؟… داستانسرایان عالم فقط نوشتند؛ لکن ما، بعد از چهل سال عمل نمودن در مجلسهای پرجمعیت، آنوقت قلم به دست گرفته، نوشتیم.
مرشد عبّاس زریری با فراهم آوردن و یککاسه کردن طومارهای نقّالی خود در یک مجموعه، خدمت ارزندهای به فرهنگ مردم ایران کرده و مادههای لازم برای پژوهش در این زمینه و دگردیسی بُنمایههای اسطورگی و حماسی در روایتهای نقّالان را در دسترس پژوهندگان گذاشته است. با انتشار مجموعه روایتهای او، میتوان دامنه بحث و بررسی و تحلیلِ درونمایهها و ساختار آنها را گسترش داد و به برآیندی فراگیر نزدیکتر شد.
کتاب حاضر، افزون بر آنچه گفته شد، گنجینه بزرگِ فرهنگ توده است و هیچ پژوهشی در این راستا، بیرویکرد بدان، کامل نخواهد بود. نگارنده خود در تدوین و تألیفِ فرهنگِ فارسی اصفهانی بهره فراوان از آن برده و مدیونِ مؤلف زندهیادِ آن است. رویکردی به زمینهها و بایستگیهای شکلگیری داستانها و روایتهای این متن و مروری در ساختارِ زبانی، بیانی و جامعهشناختی آن در سنجش با شاهنامهی فردوسی، نشاندهنده این است که از زمینهها و بایستگیهایی جز آنچه فردوسی را به سرودن شاهنامه واداشت مایه گرفته است و آشکارا بازتابِ ذوق و پسند و باورها و گرایشهای اخلاقی، اجتماعی و دینی بیشترین مردمِ میهنِ ماست. سنجشِ دادههای این اثر با شاهنامه گذرگاهِ دیگردیسی داستانهای حماسه ملّی ما را در درازنای هزاره گذشته نشان میدهد.
همانگونه که اشاره رفت، یکی از چشمگیرترین سویههای این دیگردیسی وابستگی تمامعیارِ روایتِ نقّالان به فرهنگِ توده مردم (۴) است و میتوان گفت که از این دیدگاه تاکنون چُنین سندِ گستردهای در دسترس نداشتهایم. یکی از بزرگترین نقیصهها در پژوهشهای تاریخی، جامعهشناختی و مردمشناختی ما ایرانیان کمبودِ محسوسِ مدرکها و پشتوانههای رهنمون به ویژگیهای اندیشه و گفتار و کردارِ توده مردم است. روایتِ نقّالان ــ دستکم ــ بخشی از این کاستی زیانبار را جبران میکند و به پژوهندگان فرصت میدهد تا از دیوارِ ساختگی میانِ ادبِ محافظهکار و ایستای دیوانی و درباری و مَدرَسی بگذرند و بیهیچ میانجی یا بازدارندهای به گستره ادب و فرهنگِ آشکارهگو و بیپروا و پرهیز و پویای توده راه یابند و «حرف و گفت و صوت را بر هم زنند» تا که «بی این هر سه» با جانِ جانِ جامعه رودررو شوند و «دم زنند» و زندگی فردی و جمعی مردمِ گذشته و اکنون را به گونهای عینی بنگرند و بازشناسند و آنچه را در تاریخها و تذکرهها و دیوانها پوشیده و ناگفته مانده یا وارونه نموده شده است، بیهیچ «آدابی و ترتیبی»، بازنگرند و نیک بشناسند.
پردازندگانِ این روایتها ــ که در درازنای هزارهها آنها را شاخ و برگ داده و سینهبهسینه و نسلبهنسل نقل کردهاند ــ پایبندِ هیچگونه قید و بند و حدّ و مرزی نبوده و هر آنچه را «دل تنگ» شان خواسته است گفته و ساخته و پرداختهاند و، خواه از دیدگاهِ زبان و بیان، خواه از لحاظِ کاربردِ عنصرهای ساختاری داستانها و روایتها، بر پایه ضرورتهای فکری و عملی و اجتماعی و منطقِ زندگی روزمرّه مردم رفتار کردهاند. پس اگر خواننده امروزینِ این روایتها پارهای ناهمگونیهای زبانی و بیانی یا ناهمخوانیهای اعتقادی و فکری و کرداری در آنها میبیند و گفتاوردهایی از شاهنامه، کتابهای دینی، دیوانهای شاعران و دیگر اثرهای ادبی و تاریخی را در کنارِ و درآمیخته با برداشتها و تعبیرها و زبانزدها و تکیهکلامهای روزمرّه و عامیانه توده مردم میبیند، جای شگفتیزدگی نیست؛ چرا که این روایتها آمیزه ویژهای هستند از بخشهایی از ادبِ فرهیختگان ــ البته با برداشت و تلقّی خاصِّ پردازندگان از آنها ــ و مجموعه زبان و بیان و حکمتِ عملی و تجربی توده که در حضور آنان در کوچه و بازار و گرمابه و زورخانه و قهوهخانه شکل گرفتهاند.
در این کوتاهسخن، به این بسنده میکنم که ویژگیها و دیگرگونگیهای این متن را در سنجش با شاهنامه در زیرِ دو عنوان بدین شرح برشمارم:
۱. زبان و بیانِ داستانها
۲. زمینههای اندیشگی و اجتماعی داستانها
۱. زبان و بیانِ داستانها
الف) زبانِ داستانسرایی عامیانه
زبانِ این روایت، با همه آراستگیهای ظاهری زبانی که در آن به چشم میخورد و بهرهگیری گسترده از شاهنامهی فردوسی، شعر دیگرْ شاعران، امثال و حِکم و آیهها و حدیثها و تعبیرهای اخلاقی و اجتماعی و عرفانی عربی و فارسی در آن (که گفتم بر زبانِ متنِ هفت لشکر برتری آشکار دارد)، باز هم از زبانِ استوار و پیراسته و فرهیخته استادِ طوس جداست و، در واپسین تحلیل، دارای ترکیبی عامیانه ـ مُنشیانه ارزیابی میشود. ویژگیهای ساختاری و اندیشگی متن در شیوه کاربردِ زبان و چگونگی بیان و توصیفِ رویدادها نیز دیده میشود.
این زبان با جملههای طولانی و تودرتو و بیشتر با فعلهای وصفی و جمعها و ترکیبهای معمول در نثرِ نفسگیرِ منشیان درباری و دیوانی از روزگارِ سلجوقیان تا قاجاریان، درآمیخته با زبانِ اداری سده اخیر از یک سو و زبانِ گفت و شنودِ کوچه و بازار، ملغمهای است هفتجوش که بارها خواننده را ناگزیر از درنگ و نفس تازه کردن و بازخوانی عبارتها میکند.
این نکته را نیز در همینجا باید بیفزایم که اعتقادِ راسخِ مؤلف به برخی از متنهای تاریخی پسین و بیش از همه به ناسخالتّواریخ و بهویژه گفتاوردهای فراوانش از متنِ اخیر و در جاهایی تقلید از شیوه نگارشِ آن به پارهای از عبارتهای متن آسیب رسانده و حال و هوای نثرِ مُنشیانه قاجاری داده و آنها را با نثرِ ساده تودهپسندِ نقّالانه ناهمگون کرده است. با این حال، (بهتکرار میگویم) همان بخشهایی از متن را که از آفتِ فاضلنمایی و مُغلقنویسی ایمن ماندهاند باید غنیمت شمرد و همچون سندی معتبر در تاریخِ پژوهش در فرهنگ و زبانِ توده مردمِ ایران ارزیابید و در شمارِ کتابهای بازبُردی (مرجع) و پشتوانهها جای داد.
ب) آمیزهای از واژههای کهن و نوِ فارسی و وامواژهها
در این متن، انبوهی از واژهها و ترکیبهای کهن و گاه متروک و مهجورِ فارسی، عربی و ترکی را درآمیخته با تعبیرهای درباری، اداری، نظامی، سیاسی و کوچهبازاری معاصر و ــ حتّی ــ وامواژههایی از زبانهای باختری میبینیم. افزون بر این، گاه به واژهها و ترکیبهایی برمیخوریم که در بیشتر خاستگاههای معتبرِ زبان فارسی دیده نمیشوند. برای نمونه، شماری از واژگانِ هر یک از این گروهها را در اینجا میآورم:
یک) واژهها و ترکیبهای عربی: قصاص، جزیه، بلده، مطیب، ساحر، رافع، مناجات، نکاح، حباله نکاح، زفاف، صلب، اُنثَیین، صبوحی، تقاص، حَنوط، فواکه، طلّاب، مخدّره، صیغه، لذا، لهذا، مَحمِل، سِترِ عَورت، بُرد یمانی، نادرُالوُقوع، عَنقریب، باطلُالسحر، وسطُالسّماء، آخرُالحِیل بِالسّیف، وَعَلیک السّلام وَ الاِکرام و…
دو) واژهها و اصطلاحهای درباری: مُخلّع (خلعتگرفته)، جلّاد، میرغضب، قبله عالم، خلعتِ ملوکانه، عظیمالشّأن، عرضِ تهنیت، اشیای نفیسه سلطنتی، تشریففرمایی، زمینِ ادب بوسیدن و…
سه) واژهها و ترکیبهای سیاسی، اداری و نظامی معاصر: قشون، مالیات، داوطلب، اولیای امور، منتظرخدمت، صورتمجلس، هیئتِ نظامی، هیئتِ اعزامی، هیئتِ دولت، خلعِ سلاح، مأمورِ جلب، گروهبان، افسر، وزیر جنگ، تکمیل پرونده، عقدِ قرارداد، اخلالگر، مستعمره، انقلاب و…
چهار) واژهها و اصطلاحهای کوچهبازاری: بنده (من)، حرامزاده، زنازاده، شیرینی (رشوه)، اولاد (فرزند)، گردنکلفتی، ترک (پشتِ اسب)، یک عالم، حلالیت طلبیدن، ناکس، خود را گرفتن (ناگهان خود را پرتاب کردن در جایی یا روی کسی و چیزی) و…
پنج) واژههای ترکی و مغولی: چکمه، تومان، قراول، قرق، سورسات (سیورسات)، ایل، اُطراق، اتابک و…
شش) وامواژههایی از زبانهای اروپایی: فامیل، فرونت (جبهه)، راپورت، ژست، پاگون (سردوشی)، کودتا، کیلومتر، رژیم و…
هفت) کاربردهای ویژه: سارنج/سارنجی و کوهتُر/ کهتُر (نام دو رزمافزار)، نی (نیزه)، عقربک و تَبَرَک (نام دو افزارِ شکنجه)، چپکن (نوعی جلیقه زیرِ خفتان)، فنوک (غاشیه و روکشِ مسند)، سیه طوسی (گونهای کمان) و…
پ) لحنِ گفتارِ پهلوانان
در شاهنامهی فردوسی، هیچ موردی را نمیتوان یافت که پهلوانی (ایرانی یا جُز ایرانی) زبان به هرزهگفتاری بگشاید و، در گیر و دارِ ستیزه و خشم و پرخاش، دشنامهای زبانزدِ فرومایگان را به هماورد یا مخاطبِ خود برشمارد. رستم در خشمگینانهترین خطابِ خود به کاوس به گفتن «چه خشم آورَد؟ شاه کاوس کیست؟» و سپس «چه کاوس پیشم، چه یک مشت خاک!» بسنده میکند. همو در رودررویی تابسوزِ خود با اسفندیار، با همه فشارِ خُردکنندهای که بر اثرِ خیرهسری و پافشاری شاهزاده جوان بر او وارد میآید، به هماوردِ خود دشنام نمیدهد و تنها به جوانی و خامی او و افتاده بودنش در دامِ نیرنگِ گشتاسپ اشاره میکند. از سوی دیگر، اسفندیار نیز ــ با آنکه از پایگاه غرورِ شاهزادگی و خودبرحقبینی آوازهگری دینی سخن میگوید ــ به جهانپهلوانِ پیر دشنام نمیدهد و تنها با اشاره به داستان کودکی زال او را فرزندِ یک «مرغپرورده» میخوانَد.
اما در این روایت بارها میبینیم که لحنِ گفتارِ نقشورزانِ داستانها رنگ تند و دشنامآلودِ عامیانه و کوچهبازاری پیدا میکند. برای نمونه، پهلوانی، در اشاره به پیران ویسِه، سردار نامدار تورانی، میگوید: «پیران سگِ کیست؟!» یا پهلوان دیگری، خطاب به اکرام، وزیرِ شاهِ خجند، میگوید: «سرت به هرچهنهبدترت کرده؛ مگر نگفتم جواب باید بر مُرادِ ما باشد؟!»
دشنامهایی همچون ناکس، حرامزاده، زنازاده و مانند آنها همواره وردِ زبانِ نقشورزانِ داستانهاست. اینگونه هرزهدراییها را تنها از زبانِ مردانِ پرخاشگر و تندخو نمیخوانیم، بلکه زبانِ بانوی فرهیختهای همچون تهمینه را نیز آلوده بدان مییابیم: «… بانو [تهمینه خطاب به شاهِ خجند] گفت: ساکت باش! سرت به هرچهنهبدترِ مافوقت رفته!» یادمان نرفته است که فردوسی در وصف و ستایشِ همین بانو گفته است: «روانش خِرَد بود و تنْ جانِ پاک / تو گفتی که بهره ندارد ز خاک.» (۵)
۲. زمینههای اندیشگی و اجتماعی داستانها
الف) بینش جبری در فرارَوَندِ داستانها
در شاهنامهی فردوسی، جبرِ سرنوشت و تقدیرِ ازلی بر فرارَوَندِ داستانها و زندگی و مرگِ پهلوانان فرمانرواست و هیچکس از اختیارِ مطلق برخوردار نیست؛ اما نقشورزان، در درونِ چنبره تقدیر نیز، از نمایشِ اراده گستاخ و تواناییهای آدمیوارِ خویش بازنمیایستند. گویی سرنوشتِ محتوم را به هیچ میگیرند و با آگاهی از این واقعیتِ تلخ بهسختی میکوشند و تا واپسین دم پایدار میمانند و چنگ در چهره تقدیر میزنند و عجز و درماندگی را به اندیشه و کردارِ آنان راهی نیست. وضعیتی چون حیرانی و سرگشتگی رستم در کارِ نبرد با سهراب، هرچند جهانپهلوان را به غرقابِ فاجعه میکشانَد، غریق نمیکند و، با همه تلخکامی و سیاهروزی که در پی این نبرد هست، سرانجام رستم است که بنا بر منشِ پهلوانی خویش و منطق و ساختِ حماسی داستان تصمیم میگیرد و پا به گستره کارزار میگذارد. (۶)
اما، در این روایت، پهلوانان در برابرِ جبری که دستِ تقدیر بر سرِ آنان گماشته است درمانده و دستوپابسته و کنِشپذیرند و آگاهانه و گستاخانه نمیکوشند تا از تنگنا به در آیند. سهراب را نه (آنگونه که از لایه بیرونی داستان برمیآید) خشم و خروشِ پهلوانی و اراده آگاهانه او برای بر هم زدنِ دو نظامِ خودکامه ایران و توران، بلکه طرحافکنی و توطئه افراسیاب و پیران به کارزار میکشاند و به نبرد با پدر وامیدارد و رستم نیز نه همچون روایت شاهنامه آگاه از دامی که بر سرِ راهش گستردهاند و، با این حال، مصمّم به ورزیدنِ خویشکاری خود، بلکه آسیمهسر از تنگنایی که در آن گرفتار شده است و بیقرار از هول و هنگامهای که میرود تا همه آوازه و شکوهِ پهلوانی او را طوفانوار در کام کشد، به عرصه نبردی شومفرجام کشانده میشود. انگار در این شطرنجِ شومسرانجام نقشی جز نقشِ پیادگانِ شوربخت بدانان واگذار نشده است. اخگری در دلِ تیرگیاند و دیگر هیچ!
خواننده این روایت از خود میپرسد: «… اینان اگر آدمیزاد و پهلواناند، کدام خویشکاری بر عهدهشان است و با چه منطقی در داستانها حضور دارند و چرا پیدرپی رو به میدان میآورند و در چشم بر هم زدنی از پای درمیآیند و بیهیچ چرایی ناپدید میشوند؟!»
ب) درآمیختگی آیینها و باورها در روایتِ نقّالان در ناهمگونی با شاهنامه
داستانهای شاهنامه سندهای معتبری هستند برای شناختِ سرشتها، خویها و منشهای پهلوانان و شهریارانِ این منظومه که، از هزارهها پیش از شکلگیری ادبی حماسه ملّی ایران، بسیاری از سویههای زندگی فردی و جمعی آنان را در خود بلورینه کرده و به پسینیان سپردهاند. هیچ چیزی که این یکپارچگی ملّی را بر هم زند در منظومه استاد طوس به چشم نمیخورد و این ــ بهخودیخود ــ دستاوردِ بزرگی است.
اما در روایتِ نقّالان، به اقتضای بُنمایههای فکری و اجتماعی ــ که این متن بر بُنیادِ آنها شکل گرفته است ــ ناهماهنگیهای بسیار به چشم میخورد. برای نمونه، در صحنهای بانو گُشسپ، دخترِ رستم، نماز شام میگزارد و بیدرنگ به بزم مینشیند! یا سهراب در یکی از عرصهها، با استناد به آیهای از قرآن، یکی از سپاهیانِ خود را بنا بر قانونِ قصاص مجازات میکند! همچنین، در صحنههای گوناگون این روایت، میبینیم که کشتگان را به روشِ اسلامی خاکسپاری میکنند و نه به شیوه زرتشتی دخمهگذاری.
شاید بتوان اینگونه موردها را نشانههای کمرنگِ گونهای رواداری (آسانگیری) مذهبی و فاصله گرفتنی نهچندان آگاهانه و اندیشیده از یکسونگری و جزمباوری در این متن شمرد. چیزی که این برداشتِ نهچندان قطعی را تا اندازهای تأیید میکند گرایشِ آشکارِ مؤلف در سرتاسرِ متن و نیز در سخنانِ جداگانهاش به «درویشی» و «صوفیگری» (و ــ اگر بتوان گفت ــ «عرفان») و کاربردِ عنوانِ «مُرشد» برای خود و دیگرْ نقّالان و، با تأکید بر آن، متمایز شناختنِ نقّالان راستین (مُرشدان / آموزگاران اخلاق و جوانمردی) از «مُرشدنمایان» (نقّالان دروغین و فریبکار) است که کارشان این سخنِ مولوی را فرا یاد میآورد: «حرفِ درویشان بدزدد مردِ دون / تا بخواند بر سلیمی زان فَسون!»
عنصرِ مهمِّ دیگر در ساخت و بافتِ متنِ نقّالی، «جوانمردی» (فتوّت)، کلیدواژهای است همواره زبانزد و موردِ تأکیدِ مؤلف این متن و همه همتایانش و نشان از همآمیزی آموزه اخلاقی و پرورشی ایشان با این شاخه دیرینه از فرهنگِ توده دارد که ــ هرگاه متّهم به خیالپردازی و دوری از پژوهشِ راستین و پشتوانهدار نشوم ــ میخواهم، از یک سو، آن را آمیزهای از حماسه، عرفان و فتوّت بشناسم و، از سوی دیگر، دورتر بروم و پیشینه آن را به آموزه مهرْآیینی بپیوندم و همین قهوهخانههای ساده روزگارمان را دیگردیسهای از مهرابههای کهن بینگارم و آنگاه، با شکورزی نسبی و احتیاطِ بسیار و گونهای احتمال، پیشینه کارِ نقّالان و سویههای آیینی و اخلاقی و آموزشی کارشان را تا زمانهای دور و گمشده برسانم.
درباره چگونگی پیوندِ روایتِ نقّالان با فرهنگِ عوام از یک سو و شاهنامه از دیگرسو و نیز رابطه توده مردم با شاهنامه و فردوسی و آیینِ جوانمردی (فتوّت) پژوهشهای گسترده و بسیار ارزنده زندهیاد دکتر محمّدجعفر محجوب در مجموعه ادبیات عامیانه ایران (دو جلد در یک مجلّد، ۱۳۸۸ صفحه، تهران، نشر چشمه، ۱۳۸۲ ـ ۱۳۸۳) و آخرین اثرِ او با عنوانِ فتوّت و جوانمردی (بیجا، بینا، بیتا) و نیز فراهمآوردههای سهگانه رهنمون و آگاهاننده زندهیاد سید ابوالقاسم انجوی شیرازی با عنوانهای شاهنامه و مردم، فردوسی و مردم و قهرمانان شاهنامه (تهران، انتشارات امیرکبیر، بیتا) شایان یادآوری است.
با رویکرد به همه این ویژگیها، میتوان بدین برآیند رسید که روایتِ نقّالان از داستانهای پهلوانی ایرانیان، هم در ساختارِ زبانی و بیانی و هم در مایههای فکری، ریشههایی کهن در ژرفای تاریخ و فرهنگِ ایرانی دارد و در شکلِ امروزینش پاسخگوی خواست و پسندِ توده مردمِ قهوهخانهرو (بیشتر، کارگرانِ ساختمانی، قشری از کاسبکاران و ــ بهندرت ــ کسانی از دیگرلایههای فرودینِ جامعه) است و شاید بتوان آن را گونه عامیانه شاهنامهی فردوسی شمرد که اثری به تمامِ معنی فرهیخته و پسااسطورگی و ساخته و پرداخته عصرِ اندیشهگرایی و خِرَدورزی است. پس اگر میبینیم که شاهنامه در بخشهایی از این روایت جای دارد و نقّال یا شاهنامهخوانِ همکارِ او بیتهایی از آن را میخوانند، نباید این کار را نشانی از اینهمانی دو متن بینگاریم، بلکه باید دریابیم که این کار به قصدِ بهرهگیری از شکوه و آوازه سخنِ شورانگیزِ فردوسی و مُهرِ اعتبار گذاشتن بر کلامِ نقّال در برابر مردمی است که اگر هم شاهنامه را نخوانده باشند، ــ دستکم ــ چیزی از بزرگی و اهمیتِ آن شنیدهاند.
همچنین میتوان گفت که روایتِ نقّالان گونهای دَور زدنِ شاهنامه و بازپرداختِ افسانهها و اسطورههای کهن (هرچند ــ چُنانکه گفته شد ــ درآمیخته با عنصرهای آیینی و اجتماعی دیگر) است و ذهن و ضمیرِ شنوندگانِ ویژهاش نیز گراینده به همین آمیزه ناهمگوننماست. برای نمونه، جمشید با رهنمونی و پشتیبانی پیامبران ابراهیمی/ سامی به پادشاهی میرسد.
اما نااینهمانی این روایت با شاهنامه چیزی از ارزشِ کار و مُردهریگِ نقّالان و خدمتِ آنان ــ که گونهای بردنِ شاهنامه به میان مردمی بیشتر شاهنامهنخوان و شاهنامهنشناس است ــ نمیکاهد و حق با شاهنامهپژوهِ سرآمدِ روزگارمان زندهیاد شاهرخ مسکوب است که آنان را «خادمانِ بینام و نشان شاهنامه» خواند (سرآغازِ کتاب مقدّمهای بر رستم و اسفندیار) و دوستداران و پژوهندگانِ شاهنامه و فرهنگ توده نشرِ این متن را ارج خواهند گذاشت و یادِ نقّال و نگارندهاش را گرامی خواهند داشت. درباره تأثیرگذاری زبان و بیان و تعبیرهای گفتاری نقّالان در زبانِ روزمرّه مردم، کافی است گفته شود که بسیاری از زبانزدهای آنان (به گونه نقل به معنی و حتّی ــ گاه ــ به عینِ عبارت) را میتوان در لابهلای سخن مردم بازشناخت. (در این باره، رجوع کنید به فرهنگِ فارسی اصفهانی از ویراستار همین کتاب.)
تنها صدایی که از «مرشد عبّاس» بر جا مانده از اجرای گزینهای از «داستان رستم و سهراب» در خانه جوانان اصفهان است که بر روی یک نوارِ ریلِ قدیمی با کیفیتی نهچندان بالا ضبط شده و به هر روی غنیمتی است.
گزینهای از سخنان «مرشد عبّاس زریری» درباره زندگی خود و پیشینه نقّالی
(به جای مقدمه مؤلف)
درباره سابقه هنر نقّالی البته مدرک صحیحی در دست نیست، اما تصوّر میرود که پیش از صفویه این هنر بدین صورت که حالا میشناسیم مرسوم نبوده است. کار نقّالی به صورتی کم و بیش شبیه امروز از زمان شاه اسماعیل صفوی شروع شد. خودِ اسماعیل مشوّق و مروّجِ بزرگِ آن بود و مقصودش هم، در اصل، رواج و رسوخ مذهب شیعه اثنیعشری بود در ذهن و روح مردم. برای این کار، هفده سلسله را مأمور کرد که هر کدام در جایی و به لباسی و به طرزی جداگانه مقصود او را تبلیغ کنند. مثلاً بعضی مدّاحی ائمه را میکردند و بعضی در زورخانهها شعر میخواندند و دستهای مانند قاضیهای قشونی برای قشون سخنسرایی میکردند و آداب شریعت و رسوم ملّی و پهلوانی را میگفتند.
… همه این دستهها، برای آنکه مردم را به سخن خود جلب کنند و مدح و ثنایی که از آلِ علی میکردند توی ذوق مردم نخورد، ناچار داستانها و روایات پهلوانی را چاشنی سخن خود میکردند و رفتهرفته این کار، یعنی داستانگویی، خودش رواج گرفت و بعدها دیدند که خیلی اهمیت دارد.
در گذشته، بیشتر داستانهای اسکندرنامه، مختارنامه، ابومسلمنامه، رموزِ حمزه و از این قبیل و در این اواخر امیرارسلان و یتیمنامه (داستان حسینِ کردِ شبستری) و بهنُدرت شاهنامه موضوع سخن نقّالان بود. اما به نظر من شاهنامه (یعنی داستانهای مختلف شاهنامه) در سرِ همه داستانهای پهلوانی ماست و از نظر دلیری و پاکی و جوانمردی بهکلّی بینظیر است. بر اثر مطالعه زیاد و فرورفتن در عمقِ داستانهای ملّی، این حالت در من ایجاد شد که شنوندگان خودم را تسخیر کنم و آنها را به حقیقتِ زندگی و جوانمردی و مردانگی و میهنپرستی آشنا سازم.
من از اوّلِ جوانی به این کار رو آوردم. در اوایل کار، جمعیت زیاد بود. مثل حالا نبود که مردم یک سرند و هزار سودا. آنوقتها هنوز مطربها و بِزَنبَهادُرهای دروغین فرنگی چشم مردم را خیره نکرده بودند و مردمْ حسابی به داستانهای ملّی اهمیت میدادند و علاقه داشتند. صاحبان قهوهخانهها هم در رقابت با یکدیگر، برای کشاندن نقّالان به قهوهخانه خود، با هم به دعوا و کشمکش میپرداختند.
طایفه نقّالان زیاد بودند. سفره جوانمردی و مردانگی همهجا پهن بود. حافظهام دیگر یاری نمیکند؛ فقط چند نفری را که اسم و رسمشان به یادم میآید نام میبرم: در تهران حاج حسینبابا مُشکین، غلامحسینِ غولبچه و مرشد رحیم ناطقی. در اصفهان حاج مرشد عبّاس (۷) (که با قامت بلند و ریشِ دوفاق و قبای کمرچین درستْ صَلابت و شکل و شمایل رستم را داشت)، مرشد رجبعلی، مرشد مجید، مرشد عبدالرحیم و سید جلال شهیدان. در شیراز حاج مَستان و مرشدآقا. در اهواز نصرتعلی شاه و غیره.
در این مملکت کسی تشخیص نداد که ما چه میکنیم و چه میگوییم و برای چه گلوی خود را پاره میکنیم و فریاد میزنیم. نفهمیدند یا نخواستند بفهمند که ما داریم اساس استقلال مملکت و روحِ سربلندی را در مردم تقویت میکنیم. به کار ما بیاعتنایی کردند و وسایلی برای سرگرمی مقابل مردم گذاشتند که غیر از ناجوانمردی و بیغیرتی و هرزگی و فساد هیچ حاصلی ندارد… دیگر آن روحِ بلند و جوش و خروش دلیران و گُردان تمام شد و آن مکتبی که استادان بزرگ و بنام داشت از رونق افتاد! بله «آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت!» در این کشور، تشویق و حمایت پیشکش، ما را از بیحرمتی و آزار هم محروم نگذاشتند. بارها در کارِ ما بهانهجویی کردند و سنگْ پیشِ پای ما انداختند… «شرح این هجران و این خونِ جگر/ این زمان بگذار تا وقتِ دگر!»
تا به حال تشویق و تشخیصی در کار نبوده است و هنر ما دارد رو به زوال میرود. نسبت به آینده هم امیدی ندارم. اصلْ سمتِ توجّهِ مردم و روحیه و فضای فکری آنهاست. الآن عواملی که عرض کردم توجّهِ مردم را از این راه و رسم گرداندهاند و من که راه چارهای برای نجات این هنر سراغ ندارم. اما ممکن است بعدها یک تغییر روحی در مردم پیدا شود، زیرا نمیتوانم حکم کنم که اِلیالاَبَد روحیه مردم همینطور میمانَد.
من برای حفظ گنجینه داستانهای ملّی کتابی نوشتهام که از هر جهت بینظیر است و شاملِ همه داستانهای پهلوانی و افسانههای ملّی توأم با اشعار شاهنامه و نقل عباراتی از تواریخ و اشعارِ بسیاری از شعرا به مناسبت مطلب و حتّی ذکر برخی آیات و کلمات قِصارِ بزرگان میشود و از هر حیث جامعیت دارد. کتاب من از زمان مَهابادیان ــ که قبل از آدمِ ابوالبَشَر بودند ــ تا به هنگام پادشاهی کیومرث و از آن هنگام تا جلوسِ اسکندر را شامل است.
حال باید به این موضوع توجّه کرد که داستانگویی از چه زمانی در قهوهخانههای ایران شروع شده است. اطّلاعِ صحیحی در دستِ راقم نیست؛ بعضی گویند شاه اسماعیل صفوی دراویش را از جهتِ مدّاحی شاهِ ولایت علی بن ابیطالب ــ علیهالسّلام ــ تشویق فرمود و حتّی بعضی از افراد نظامی و افسران قشون را فرمود تا لباسِ فقر پوشیده، تاجِ قرمزِ دوازدهتَرْک بر سر نهند و هم دستور داد برای دستِ پیروانِ خودْ تَبَرزینهایی از فولاد ترتیب دادند که تیغه این نوع تَبَرزین، نسبت به تَبَرهای دیگر، کوچک ولی قُطرش فزونتر و دسته آن نیز از فولاد بود و اینگونه تبر در سراسرِ بِلاد به نامِ تَبَرزینِ شاهاسماعیلی نامیده شد. آنگاه بفرمود تا در اماکن عمومی با خواندن مدح مَولای متّقیان مردمان را آشنا و ارشاد و مستفیض نمایند. ولی در تاریخ مسطور است که تاج قرمز دوازدهتَرْک را پدرِ شاه اسماعیل، سلطان حیدر بن سلطان جُنید ــ رحمهاللّه علیه ــ به اشاره غیبی ترتیب داد. توضیح اینکه شبی، در عالمِ واقعه، حضرت علی بن ابیطالب و سایر ائمّه اطهار ــ علیهمالسّلام ــ را دید که به او فرمودند: «ای فرزند ارجمند! جهتِ امتیاز از سایر مردمان علامتی مقرّر نما تا فرقِ میان موافق و منافق باشد.» چون بیدار شد تاج مذکور را ترتیب داد و ابتدا بر فرقِ همایونِ خود نهاد. آنگاه به سرِ مریدان. چون ترکان سرخ را «قزل» و سر را «باش» گویند، لاجرم ایشان را طایفه «قزلباش» گفتند و مردمان ایران قوای نظامی را بدین نام میخواندند و این اسم در عالم شهرت یافت و مردمِ هند و توران کلیه شیعه را «قزلباش» میگفتند و مردمان ایران قوای نظامی را بدین نام میخواندند.
به همین جهت، درویشان در نظر خاندان سلطنت و کلیه خواص و عوام مورد احترام واقع شدند تا آنکه حتّی خواتینِ حرم پادشاهان و امرا به قطبها و مشایخ این سلسله دستِ ارادت داده، ارشاد شدند که یکی از ایشان گوهرشاد میباشد که طالب سید شاه نعمتاللّهِ ولی بود. گوهرشاد زوجه شاهرخ بن تیمور پس از ارشاد شدن خدمت شاه نعمتاللّه نذر کرد خداوند فرزند ذکوری به وی عطا فرماید تا مسجدی بنا کند. خداوند تعالی الغبیگ را به او کرامت فرمود. پس به عهد خود وفا نموده، در سال هشتصد و بیست و دو هجری قمری، به معماری استاد قوام نامی در مشهد مقدس، قُربِ مزارِ فیضآثارِ علی بن موسیالرّضا ــ علیهالسّلام ــ بنای مسجدی را که اکنون به نام مسجد گوهرشاد نامیده میشود نهاد. رحمهاللّه علیها.
باری، درویشان که به نام صوفیه نامیده شدهاند چندین سلسله میباشند که اسامی هر یک در بسیاری از کتب و نیز در کتاب بُستانالسّیاحه و ریاض السّیاحه به طرز مطلوبی و برای هر سلسله جدولِ علیحدّه مفصلاً نگارش یافته است. طالبین برای اطّلاع بیشتر به آن دو کتاب مراجعه فرمایند. و ما چند طایفه از ایشان را برای روشن شدن مطلب معرّفی نموده، میگوییم: یک طایفه معصومعلیشاهی و دیگر غلامعلیشاهی و دیگر نوعلیشاهی، که ایشان را خاکسار مینامیدند که ملبّس به لباس فقر بودند؛ یعنی همان لباسی که جنابِ خاتمالنّبیین (ص) فرمود: «الفقرُ فخری.» و زعمای این سلسله کلاههای ترکدارِ پارچهای که اطراف آن را با ابریشمهای الوان سوزن میزدند و رشته در اطرافش بسته بود بر سر میگذاردند و یک سرِ رشته و بعضی هر دو سر را به نامِ دستار آویخته و رشتهای که بر کمر میبستند نیز اینچنین بود. پس کشکولی و تبرزینی به دست گرفته، مستحقینِ ایشان به مدّاحی در کوچه و بازارها یا در خانههای اعیان یا سرِ خرمنها در دهات امرار معاش میکردند و سلسله دیگر ایشان شاه نعمتاللهی بودند که مستحقین مبرّات وجهی در کشکول آنان میانداخت و سلسله دیگر را عجم میگفتند. ایشان نیز لباس فقر در بر داشتند و تاج نمدِ بیترک بر سر که اطراف آن را با ابریشمِ سیاه سوزن زده، اشعاری چند بر آن نقش میکردند که این شعر از آن جمله است:
«چه آزادند درویشان ز آسیب گرانباری
چه محتاجاند سلطانان به اسباب جهانبانی
پس از سی سال روشن گشت این معنی به خاقانی
که سلطانی است درویشی و درویشی است سلطانی.»
خاقانی
باری، عجم را خدمتگزار و فرّاشِ سلسله خاکسار میگفتند و ایشان به انواع مختلف اخّاذی نموده، جهت امرار معاش خود بعضی با نشان دادن مار و عقرب و موشخرمایی (ابنِ عَرْس) مردم را دور خود جمع نموده، معرکه میگرفتند و برخی شمشیرِ بُرّان بر پوست شکم خود میزدند و گاهی داستانهای متفرقه خندهآور را ــ که در کتاب موش و گربهی شیخ بهایی یا کلیله و دمنه و غیره مذکور است ــ نقل نموده، در پایان مرثیه خوانده، اخّاذی میکردند و بعضی کتاب عجایبالمخلوقات نشان میدادند (که آن کتاب بیست و سه ورق مقوّای ضخیمِ رنگ و روغنخورده بود که بهای هر ورقِ آن، بهتخمین، از پنجاه الی صد مثقال طلای ناب بود و روی هر ورقی یکی دو مجلس بسیار عالی نقّاشی کرده بودند، مانند مجلس یوسف و زلیخا یا لیلی و مجنون و امثال اینها، یا عکس سیارههای منظومه شمسی را که، به ترتیبِ دوری از خورشید، عبارتاند از عطارد، زهره، زمین، مریخ، مشتری، زحل، اورانوس، نپتون و پلوتون). به این طریق که مثلاً درویشی ورقی از اوراق را به دست گرفته، درویش دیگری در مقابل او به فاصله پنجاه گام یا بیشتر میایستاد. آنگاه آن که ورق در دست داشت و روی آن ستاره زحل به شکل آدم هفتدست نقش شده بود ورق را در برابر او گرفته، میگفت: «شرح حال این سیاره را بگو.» او در پاسخ شرحی از ستارگان منظومه را بیان میکرد و در خاتمه اعمال زحل را به این طریق توضیح میداد:
«قمر است و عطارد و زهره
شمس و مریخ و مشتری و زحل
زحل است از زحل چه میپرسی
زحل اینجا نشسته بر کرسی
زحل است رنگ او شده نیلی
زحل اینجا نشسته بر پیلی
هفت دست دارد:
هر دستی علامتی دارد.
هر علامت عجایبی دارد.
هر عجایب قیامتی دارد.»
به این طریق که چون زحل به دستی که شمشیر در اوست نظر کند، در آن سال علامت خونریزی خواهد بود و اگر به دستی که موش در او گرفته است نظر کند، علامت سرقت است در آن سال و اگر به دستی که تاج در اوست نظر کند، در آن سال احوال پادشاه نیکو خواهد بود الی آخر، و با اینگونه مقولات در خاتمه با خواندن مرثیه اخّاذی مینمودند.
و سلسله دیگر از ایشان توسّط پردههایی که جنس آن پارچه کتان مشمّاعی [مشمّعی] و نقشِ روی آن شبیه واقعه کربلا و بهشت و دوزخ بود مردم را اجتماع نموده، درویشی از درویشی دیگر که در مقابل او ایستاده بود استفسار میکرد و او به این طریق جواب میداد:
پرده عرصه کربلا
این پرده شکل عرصه میدان کربلاست
یعنی شبیه تازهجوانان کربلاست
این پرده شکل قاسم و عبّاس و اکبر است
یعنی شبیه کوه ذبیحان کربلاست
این پرده شکل زینب و کلثوم اطهر است
یعنی شبیه عابد بیمار کربلاست
این ظالمی که ریشْسفید و دلش سیاست
این ابن سعد آن سگ مردود بیحیاست
این ظالمی که سینه او همچو سگ بود
شمر پلید قاتل سلطان کربلاست
این ظالمی که تیغ دو نیمش نموده است
ابن طفیل آن سگ مردود بیحیاست
این نوجوان که آب ز حیدر گرفته است
حُرّ است؛ آن دلیر بیابان کربلاست
این نوجوان که مشکبهدوش و علمبهدست
عبّاس شیرِ معرکه دشت کربلاست
این نوجوان که طعنْ رُخَش بر قمر زده
اکبر شبیه جدِّ سلیمان کربلاست
این پرده تا قیام قیامت به روزگار
بر پردههای عرشِ برین دارد افتخار
و هم این شعر در وصفالحال محشر خوانده میشد:
شعرِ قیامت
از قیامت خبری میشنوی
دستی از دور بر آتش داری
پای در کوره حَدّادی نِه
تا ببینی که چه بر سر داری
قطرهای آب در آن صحرا نیست
مَشک پُرْآب مگر برداری
داستانهای قهوهخانه
و گروهی از ایشان یعنی همان سلسله عجم در قهوهخانهها از داستان یتیمنامه که وصفالحال سلاطین صفویه و امرای زمان ایشان است و اینکه شاه عبّاس بزرگ به لباس درویشی در میان مردم احوال ملک و ملّت را استفسار میکرد و از این راه به ضعفا بسیار همراهی مینمود (بل داد هر مظلومی از ظالم گرفته میشد)، توأم با افکار و جاسوسیهای افغانها در ایران به شکل افسانههای خندهآور و داستان امیرارسلان رومی و مختارنامه و رموزِ حمزه و داستان ابومسلم مَرْوَزی و اسکندرنامهی نظامی و شاهنامهی فردوسی نقل نموده و هر یک در خاتمه مرثیه خوانده، از این راه امرار معاش مینمودند.
لِهذا، با شرح فوق اوّل و آخر مقصودْ مدّاحی شاهِ ولایت علی بن ابیطالب (ع) بود. چنینکه بسیاری از بزرگان عالم هر حقایقی را در میان داستانهای افسانه به گوش مردم دنیا رساندهاند و باید برسانند، واِلاّ مردم به عبارت حقایق تنها ــ وَلَو حدیثِ قُدسی باشد ــ توجّهِ تمام نخواهند نمود؛ چنینکه گاه دیده میشود در بزرگترینِ کتبِ آسمانی، یعنی قرآن مجید، پروردگار عالم احکام را توأم با قصّه بیان فرموده است.
باری، دوام هر یک از طبقات مذکور تا اوایل سلطنت رضاشاه پهلوی بود. آنگاه به واسطه خواری و خفّت بالکل از بین رفتند، جز بعضی که در قهوهخانهها توانستند از شاهنامه نقل کنند، آن هم با خواری و زحمتِ هرچه تمامتر میزیستند و جز چند تن از ایشان بقیه هیچ اطّلاعی از عالمِ فقر نداشتند؛ به این معنی که وارد هیچیک از سلسلهها نبودند، بل هر بَنّا و کفّاش و بیکارهای که میتوانست قصّه بگوید ادّعای درویشی و مرشدی نموده، قصّه میگفت؛ ولی، چون پیوسته به مبدأ نبود، اعمالش کم از قوم لوط نبود که این خود بدتر باعث نفرت خلایق و نابود شدن این طبقه به شمار میرفت و با هیچ وسیلهای کسی نمیتوانست مردم را به این موضوع آشنا سازد که شخص خطاکار، در هر لباس که باشد، خطاکار است. پس اعمال ایشان را نباید به حساب سلسله صوفیه و دراویش صاحبدمِ ثابتقدم نهاد؛ چه، سعدی در مدح درویشان فرماید نظم:
«خلاف راستی باشد خلاف رأی درویشان
بِنِه گر همّتی داری، سر اندر پای درویشان
گرت آیینهای باید که نور حق در آن بینی
نبینی در همه عالم، مگر سیمای درویشان
که حق جویند و حق بینند و حق گویند و حق باشد
هر آن معنی که آید در دل یکتای درویشان
در آن مجلس که درویشان شراب شوق مینوشند
درآید خضرِ پیغمبر، شود سقّای درویشان.»
وَالسَّلامُ علی مَنْ اِتَّبَعَ الهُدی (۸)
شاهنامه نقّالان
فهرست دودمانهای پادشاهی و شاهان ایران از آغاز شهریاری پیشدادیان تا پایان روزگار ساسانیان
«به نام خداوندِ جان و خِرَد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
خداوندِ نام و خداوندِ جای
خداوندِ روزیده و رهنمای
خداوند کیوان و گردانسپهر
فروزنده ماه و ناهید و مهر
ز نام و نشان و گُمان برترست
نگارنده برشده گوهرست
به بینندگان آفریننده را
نبینی، مرنجان دو بیننده را
نه اندیشه یابد بدو نیز راه
که او برتر از نام و از جایگاه…
توانا بُوَد هر که دانا بُوَد
ز دانش دل پیرْ بُرنا بُوَد
ازین پرده بَرتَر سَخُنگاه نیست
زِ هستی مَر اندیشه را راه نیست….» ۱
فهرستِ سلاطینِ عَجَم و ایامِ سلطنتِ ایشان و تمامی آنها چهار طبقهاند: اوّل پیشدادیان، دوّم کیانیان، سوّم اشکانیان، چهارم ساسانیان.
طبقه یکم از سلاطین عَجَم پیشدادیاناند و آنها ده نفر بودند.
ذکرِ ایامِ سلطنتِ پیشدادیان
۱) پادشاهی کیومرث، ۲ اوّلِ ملوک عجم، سی سال بود.
۲) پادشاهی هوشنگ چهل سال بود.
۳) پادشاهی طهمورث ۳ دیوبند سی سال بود.
۴) پادشاهی جمشید هفتصد سال بود.
۵) پادشاهی ضَحّاک هزار سال یک روز کم بود.۴
۶) پادشاهی فریدون پانصد سال بود.
۷) پادشاهی منوچهر صد و بیست سال بود.
۸) پادشاهی نوذر هفت سال بود.
۹) پادشاهی زَو پنج سال بود.
۱۰) پادشاهی گرشاسب نُه سال بود.۵
سلطنتِ پیشدادیان جمله دو هزار و چهارصد و چهل و یک سال یک روز کم بود.
طبقه دوّم از سلاطین عَجَم کیانیاناند و آنها نیز ده نفر بودند.
ذکرِ ایامِ سلطنتِ کیانیان
۱) پادشاهی کیقَباد صد سال بود.
۲) پادشاهی کیکاوس صد و پنجاه سال بود.
۳) پادشاهی کیخسرو شصت سال بود.
۴) پادشاهی لُهراسب صد و بیست سال بود.
۵) پادشاهی گُشتاسب صد و بیست سال بود.
۶) پادشاهی بهمن ملقّب به اردشیرِ درازدست ۶ صد و ده سال بود.
۷) پادشاهی هُمای بنتِ بهمن سی و دو سال بود.
۸) پادشاهی داراب دوازده سال بود.
۹) پادشاهی دارا پسر داراب چهارده سال بود.
۱۰) پادشاهی اسکندر چهارده سال بود.۷
سلطنت کیانیان جمله هفتصد و سی و دو سال بود.
طبقه سوّم از سلاطین عَجَم اشکانیاناند و پادشاهی اشکانیان تمام دویست سال بود و اسامی ایشان ذکر نشده.۸
طبقه چهارم از سلاطین عَجَم ساسانیاناند و ایشان بیست و هشت نفرند.
ذکرِ ایامِ سلطنتِ ساسانیان
۱) پادشاهی اردشیرِ بابکان چهل سال و دو ماه بود.
۲) پادشاهی شاپورِ اردشیر سی سال و دو ماه بود.
۳) پادشاهی اورمَزدِ شاپور یک سال و دو ماه بود.
۴) پادشاهی بهرامِ اورمَزد سه سال و سه ماه و سه روز بود.
۵) پادشاهی بهرامِ بهرام نوزده سال بود.
۶) پادشاهی بهرامِ بهرامیان چهار ماه بود.
۷) پادشاهی نَرسی پسر بهرام نُه سال بود.
۸) پادشاهی اورمَزد پسر نَرسی نُه سال بود.
۹) پادشاهی شاپورِ اورمَزد ملقّب به ذوالاَکتاف هفتاد سال بود.
۱۰) پادشاهی اردشیر برادر شاپور ده سال بود.
۱۱) پادشاهی بهرام بن شاپور ۹ چهارده سال بود.
۱۲) پادشاهی یزدگرد سی سال بود.
۱۳) پادشاهی بهرامِ گور شصت و سه سال بود.
۱۴) پادشاهی یزدگرد پسر بهرامِ گور هیجده سال بود.
۱۵) پادشاهی هُرمَز پسر یزدگرد یک سال بود.
۱۶) پادشاهی پیروز پسر یزدگرد یازده سال بود.
۱۷) پادشاهی بَلاش پنج سال و دو ماه بود.
۱۸) پادشاهی قَباد پسر پیروز چهل و سه سال بود.
۱۹) پادشاهی نوشیروان عادل چهل و هشت سال بود.
۲۰) پادشاهی هُرمَز دوازده سال بود.
۲۱) پادشاهی خسروپرویز سی و هشت سال بود.
۲۲) پادشاهی قَباد مشهور به شیرویه هفت ماه بود.
۲۳) پادشاهی اردشیرِ شیرویه شش ماه بود.
۲۴) پادشاهی گُراز ــ که او را فَرایین نیز گفتندی ۱۰ ــ پنجاه روز بود.
۲۵) پادشاهی پوراندُخت شش ماه بود.
۲۶) پادشاهی آزرمدُخت چهار ماه بود.
۲۷) پادشاهی فرّخزاد یک ماه بود.
۲۸) پادشاهی یزدگرد سوم بیست سال بود.
سلطنت ساسانیان چهارصد و نود و شش سال و نُه ماه و بیست و سه روز بود.
یادداشتهای نویسنده و بازبُردها و پینوشتهای ویراستار
۱. این هشت بیت را نویسنده از سرآغاز شاهنامه بر بنیادِ دستنوشت یا چاپی نامعتبر و با تفاوتهایی در واژگان نقل کرده است. من آنها را از خا.، دفتر یکم، صص ۳ ـ ۴ نقل کردم. دو بیت آخر در دس. پیش و پس است که در اینجا به ترتیب درستِ آن آمد. افزون بر این بیتها، دو بیت زیر نیز در متن آمده است:
«هر آن کس که در دلْش کین علیست
از او در جهان خوارتر گو که کیست
بدان باش کو گفت: زو برمگرد
چو گفتار رایت نیارد به درد.»
از آنجا که این دو بیت در هیچ دستنوشت و چاپِ معتبری نیامده است و افزوده مینماید، من آنها را از متن حذف کردم.
۲. در خا. «گَیومَرت» آمده است. من در متنْ همان نگاشتِ معمول «کیومرث» را که در دس. آمده است نگاه داشتم.
۳. در خا. «طَهمورَت» آمده است.
۴. در خا. پادشاهی ضحّاک تازی هزار سال بود.
۵. آنچه در زیر این عنوان در بسیاری از دستنوشتها و چاپهای شاهنامه آمده، در خا. از متن به پینوشت رفته و افزوده به شمار آمده است.
۶. انطباق شخصیتِ «بهمن پسرِ اسفندیار» در داستانهای پهلوانی ایران با «اردشیرِ درازدست» در تاریخ دوران هخامنشی، اگرچه در بسیاری از کتابهای پژوهشی و تاریخی (از جمله در آثارالباقیه و تاریخ طبری و تاریخ بلعمی) مطرح شده، به قطع و یقین نپیوسته است (در این باره، رجوع کنید به آ. کریستنسن، کیانیان، ترجمه دکتر ذبیحاللّه صفا، صص ۱۸۱ ـ ۱۸۳).
۷. برشماری نامِ اسکندر در زمره کیانیان درست نیست و تنها میتواند نشانهای از بیدقّتی در برداشت از رویدادهای پیشتاریخی و تاریخی ایران باشد. شاید بتوان گفت که آوردنِ نام ضَحّاک (اژیدهاک) ــ که، در اصل، هیولایی اساطیری در روایتهای کهن هندوـ ایرانی بوده ــ در شمار شهریاران افسانگی پیشدادی نیز گویای همینگونه بیدقّتی است.
۸. فردوسی، پس از برشماری نامهای شهریاران اشکانی، میگوید:
«از ایشان جز از نام نشنیدهام
نه در نامه خسروان دیدهام.»
(مس.، ج ۷، ص ۱۱۶)
در دیگر سرچشمههای تاریخ ایران نیز این نامها کم و بیش به گونهای که فردوسی آورده است دیده میشود. دانسته نیست که چرا نویسنده نوشته است «اسامی ایشان ذکر نشده».
۹. «بهرام بن شاپور» به جای «بهرام پسر شاپور» آمده. نویسنده در اینگونه کاربُردها از روش برخی از متنهای تاریخی عربیمآب در یادکرد از نسبتِ شاهان ایرانی پیروی کرده است.
۱۰. «گفتندی» نیز به جای «میگفتند» با تأثیرپذیری از متنهای قدیم آمده است.
پیشدادیان
یکم: پادشاهی کیومرث
«سَخُن گوی دهقان چه گوید نُخُست
که تاج بزرگی به گیتی که جُست ۱
که بود آن که دیهیم بر سر نِهاد
ندارد کس آن روزگاران به یاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر
بگوید تو را یک به یک، در به در
که نام بزرگی که آورْد پیش
که را بود از آن مِهتران مایه بیش ۲
چُنین گفت کایین تخت و کلاه
گیومرت آورد و او بود شاه ۳
که خود چون شد او بر جهان کدخدای
نُخُستین به کوه اندرون ساخت جای
سرِ تخت و بختش برآمد ز کوه
پلنگینه پوشید خود با گروه
ازو اندر آمد همی پرورش
که پوشیدنی نو بُد و نو خورش
به گیتی بر او سال سی شاه بود
به خوبی چو خورشید بر گاه بود
همی تافت زو فَرِّ شاهنشهی
چو ماه دوهفته ز سروِ سهی.» ۴
راویانِ اخبار و ناقلانِ آثار و طوطیانِ شکرشکنِ شیرینگفتار، مؤلف تاریخ و طومار، عِقدِ جواهرِ سخنِ کهن را بدین صفت سُفتهاند که بعد از طوفان حضرت نوح ــ علیهالسّلام ــ سام بن نوح، پس از وفات پدر بزرگوار، اولاد و اَحفادش را برداشته، از زمین نجف اشرف عازم ایران شد تا رسید [به] حوالی شیراز، نزدیک رودخانهای که اکنون پلِ امیرِ اعظم عضدالدّوله دیلمی میباشد و معروف است به بند امیر مسکن ساخته، مشغول زراعت شدند تا پس از چندی که گذشت، حام بن نوح به اتّفاق چند تن و دوشیزهای جمیله به دیدن برادر خود سام آمد. آنگاه به سام عرض کرد: «این دختر من است برای کیومرث آوردهام و نام وی ایران است.» و او را به حَباله نِکاحِ کیومرث درآورده، تمامی مملکت ایران را مهریه وی قرار داد. پس بنای عروسی نهاده، در شبِ زَفاف از صُلبِ کیومرث در رَحِمِ او نطفه سیامک بسته شد و، پس از آن، حام با همراهان خود از طرفی برفت.
اما در تاریخ مذکور است که ایران نام هوشنگ پسر سیامک بود و او نیز پسری داشت موسوم به فارس که زبان فارسی منسوب به اوست. مملکت ایران ــ که در حفظ مَلِک مَنّان باد ــ بهترینِ ممالک روی زمین است و ملوک آن اشرف سلاطین عالم و حدود آن بدینسان میباشد:
ایران و مساحت آن ۵
حدِّ شرقی ایران به ولایات سند و کابل و ماوراءالنّهر و خوارزم و حدود سَقسین ۶ و بُلغار ۷ منتهی شود و حدودِ غربی آن به حدود شام پیوندد و حدِّ شمالش به ولایات روس و دشتِ قِبچاق است و فارقِ میان این ولایات و ایران دریای مازندران و گیلان است و حدِّ جنوبش بیابان نَجد است که آن بیابان از طرف یمین با ولایات شام و از طرف یسار با دریای فارس، که متّصل به دریای هند است، منتهی شود. پس طول ایران به حسب مساحت که از قونیه روم تا کنار جیحونِ بلخ است موافق حساب بطلمیوس هشتصد و پنجاه و شش فرسنگ است و به حسب پیمودن از بلخ تا سلطانیه هفتصد و شصت و یک فرسنگ میباشد و از سلطانیه تا قونیه سیصد و یک فرسنگ است که جمعاً هزار و شصت و دو فرسنگ باشد و عرض ایران از عبادان بصره است تا بابالابواب که، به حساب بطلمیوس حکیم، سیصد و پنجاه و هشت فرسنگ میشود و این معمورترین ممالک آفاق بوده؛ چنانکه در سال هیجدهم سلطنتِ خسروپرویز حساب خَراج ایران را کردند، هشتصد کرور و بیست و نه هزار دینار زَرِ سرخ بود که حال به رحمتِ ایزدی پیوسته!
القصّه، چون عُمرِ سام به آخر رسید، کیومرث را نزد خود خواند و گفت: «جنازه مرا امانت بگذار تا پدرت آدمِ ثانی بدرود حیات کند. هر دو جسد را در جوار نوح دفن فرما. آنگاه بر سر تربت آدم و نوح طلب استمداد کن ۸ و چون بازگردی بر مردم حکومت خواهی کرد. همواره عدالت را پیشه خود قرار داده، از ظلم بپرهیز که حاصلش نکبت و با زجرِ تمام مردن است.»
(راقم حروف گوید: من بنده اینچنین را به چشم خود دیدم.)
باری، سام از دنیا برفت. کیومرث خبر به آدمِ ثانی پدر خود داد. چون آدم آمد، صیحهای زده، از دنیا رفت. کیومرث با پیروان خود مشغول عزاداری شدند که، در این وقت، حام با جمعی رسیدند و هر دو جسد را غسل داده، نماز بر ایشان گزارده، بردند در وادیالسّلام نجف و در جوار ابوالبشر و نوح ــ علیهالسّلام ــ مدفون ساخته، به ایران مراجعت کردند و، بعد از ترحیم و تعزیت، کیومرث را اندرز فرمود که: «همواره یزدان را پرستش نما و از ظلم دوری کن و عدالت را پیشه خود قرار داده و در کارها و آبادانی مُلک اقدام فرما. دیو را در خود راه مده [و] خلایق را از خویش مرنجان تا سلطنت در خاندان تو بماند.»
آنگاه بزرگان قوم را طلب نموده، سفارش کیومرث را به ایشان کرد و با همراهان خود از طرفی برفت که در چنین وقتی شیطان، در سمت مغربزمین، قوم قابیل و به قولی قوم یاف واف را خبر کرد که: «سام و آدمِ ثانی بدرود حیات نموده، شما به عنوان شرکت در مجلس یادبود و سرسلامتی بازماندگانِ ایشان رفته، پس با منتهای جدیت به بهانهای با آن قوم جِدال و قِتال کرده، آن سرزمین را که بهترین نقاط جهان است متصرّف شوید.»
آنگاه [آن] قوم به اغوای ابلیس عازم ایران شدند. خبر به کیومرث رسید. آنان را استقبال کردند و از نو مجلس سوگواری برپا نموده، آنها را ضیافت کردند که باعثِ شرمِ آنان شد از اینکه تجاوز وَرزَند. تا هنگام بازگشتن، ابلیس آنقدر وسوسه کرد تا آنها را وادار به یغمای محصول قوم کیومرث نمود. این خبر به شاه رسید. از حرکات آنان بسیار متأسّف شده، فرمود متحمّلشان نشوید چون مرتبه اوّل است و هرگاه این عمل وحشیانه را ادامه دادند، باید مجازات شوند و این سخن بهترین دلیل بر متانت و شجاعت و بزرگواری کیومرث بود؛ زیرا شجاعت مرد آن نیست که یاوهگویی کند یا مردمآزار و سبکسر باشد.
پیدایش دیوان
باری، ابلیس پیروان خود را به خاک طبرستان دلالت کرده، ایشان را در منطقه مازندران برد و قسمتی از کوه و جنگلهای ۹ آن مکان را که از حیث آب و هوا و شکار و فَواکه و کوه و جنگل و گیاه در حقیقت هندِ مملکت ایران محسوب است محلِّ سکونت آنان قرار داد تا هنگام محصولِ قومِ کیومرث شد. باز به اِغوای ابلیس بدانجا رفته، در صحرا محصول آنان را غارت کردند. چون این خبر به شاه رسید با رعایای خود با چوب و سنگ به جنگ آنها آمده، پس از اندک نبردی دشمنان شکست خورده، فرار کردند و چون کیومرث به مکان خویش بازگشت، صَنادیدِ ۱۰ قوم را احضار نمود و دشمنان را به نام اهریمن خواند و فرمود برای حفظ محصول این امر را به محلِّ اجرا گذارده، قوم را آگهی دهید که هرکس بر گِردِ کشتِ خود حِصار کشد. مردم اینچنین نموده، باز هنگام رسیدنِ محصولْ دیوان آمدند و چون کیومرث از این تعدّی و تجاوز دیوان آگاه شد، خود به نبرد آنان قیام نموده و با فتح و فیروزی بازگشت. قوم نزد وی آمده، پس از اظهار قدردانی معروض داشتند که از این به بعد به کار زراعت نپردازید و ما حاضریم از اینکه ارزاق سالیانه شما را از کشت خود بدهیم، مشروط بر آنکه هر وقت دشمنان آمدند، در دفع ایشان اقدام فرمایی. پادشاه قبول این زحمت فرمود. آنگاه سنگ گرانی حاضر کرده، کیومرث بر زَبَر آن سنگ نزول اجلال نمود و صَنادیدِ قوم هر یک سنگی آورده، [در] اطراف شاه نهاده، بر آنها نشستند.
پادشاهی کیومرث
از این پیش مرقوم شد که نام زوجه کیومرث ایران بود و بههمچنین مذکور گشت از اینکه برخی از مورّخین گفتهاند [که] یکی از نامهای هوشنگ بن سیامک ایران بود و نام یکی از پسران هوشنگ، که شاید همان طهمورث باشد، فارس بود.
ملکه ایران
نام زوجه کیومرث را صَفورا گفتهاند و چون صَفورا دید که شوهرش پادشاهِ قوم شد و همهروزه جمعی در حضرتش انبوه گشته با وی در امور مُلک و ملّت مشورت [می] نمایند و شاه در میان ایشان برهنه میباشد، گرچه دیگران هم برهنهاند؛ لکن جهتِ شاهْ همایون نباشد. تا روزی در صحرا عنکبوتی را در حال تشکیل کارگاه خویش دید. عمل آن را آموخته، بفرمود تا پشم از گوسفندان حاضر نموده، کارگاهی با چوب روی زمین ترتیب داد و ابتدا یک قطعه پارچه پشمی شبیه [پوست] پلنگ ــ که قطیفه هم گویند ــ بافته، نزد شاه برد. کیومرث وی را تحسین نمود و [پارچه را] بر میان خود بست. آنگاه بفرمود تا زنان ملّت با ملکه در این عمل مشارکت جسته، جهت شوهران خود لباس تهیه کنند و عمل بافندگی و رشتن و دوختن از اختراعات صفورا بود.
اما فردوسی فرماید در آغاز لباس مردم از چرم چهارپایان بود. باری، رعایا نزد صفورا آمده، عرض کردند هوای زمستان غلاّت ما را فاسد کرده، نمیتوانیم بهخوبی مصرف کنیم. حال حیلتی باید اندیشید که اینچنین نشود. صفورا در صدد برآمده تا این عمل [را] از مورچگان یاد گرفته، مردم را به ساختمان زیرزمین ترغیب داد و رفتهرفته بنای عمارت رفیع نهادند تا پس از مدتی جمعی از رعایا در حضور پادشاه بار یافته، عرض کردند در صحرا جانور عظیمالجثه [ای] پیدا شده، کسی جرئت نمیکند در آنجا قدم نهد. شهنشاه فرزند ارجمند خود سیامک را مأمور فرمود. سیامک به اتفاق شاکیان به صحرا رفت، جانور را دید و آن یک دانه کدوی بسیار بزرگ بود که در زیر بوته خود رُسته [بود]. تا نزدیک وی والاحضرت از رعایا استفسار میفرمود: «کو دَد؟» و آنان پاسخ میدادند: «آن دَد.» شاهزاده تا چند مرتبه نزدیک رفته، باز به قهقرا شده تا بالاخره از شرم همراهان صرفنظر از جان خود نموده، یکمرتبه حمله کرد و با چوبدستیاش در میان کدو زده، از گیاهش جدا گشته، پس از ذرعی غلتیدن، بازایستاد و شاهزاده، پس از چند بار جلو و عقب رفتن، آن را برگرفته برد نزد شاه. مردم گروه از پس گروه آمده از همدیگر میپرسیدند: «کو دَد؟» و تماشاچیان قبل میگفتند: «آن دَد.» تا این مطلب را به سمع ملکه رساندند. صفورا، پس از دیدن آن، میانش را تهی کرده، پس آن کدو را به شکل کلاهی ترتیب داد و برای دفع تابش آفتاب و سردی هوای زمستان بر سر کیومرث نهاد و همه بر دانش صفورا آفرین خواندند و آن گیاه را به همان نام «کودَد» نامیدند.
از طرفی اهریمنان ۱۱ چون از لباس و مکان پیروان کیومرث آگاه شدند به ابلیس شکایت کردند که ما هم لباس و منزل میخواهیم. ابلیس گفت: «گاوهای کوهی را کشته، گوشت آنها را بخورید و پوستشان ۱۲ را ملبوس کنید.»
ایشان چنان کرده، حتی پوست کلّه گاوها را چون کلاه ترتیب داده، با همان شاخها بر سر نهادند؛ باشد که بنیآدم از دیدن این صورت متوحّش گشته، شکست خورده، مکان خود را از دست بدهند. پس سپاهی انجمن شده، به سوی فارس حرکت نمودند. خبر به شاه رسید. با سپاهی و سیامک جهت جلوگیری [از] دیوان روانه گشتند تا [به] مقابل هم رسیده، (۱) دیوان چون در آن لباس بودند و برای ترساندن لشکر شاه حرکات وحشیانه میکردند، ابتدا لشکر شاه ترسیده، عقب زدند که سیامک چون شیر خشمناک بر ایشان حمله کرد و سپاهی ترسشان کم شده، از قفای مافوق خود به قلب دشمن زده، جنگ سختی روی داد. اهریمن ۱۳ و چند تن از سران ایشان کشته شده، ریمَن پسر اهریمن ۱۴ با بقیه دیوان عقبنشینی کردند و سپاه کیومرث با خاطر شاد به مکان خویش بازگشتند و این فیروزی به واسطه کفایت سیامک بود. نظم:
«چو سالار شایسته باشد به جنگ
نترسد سپاه از دلاور نهنگ
چو سالار لشکر تُهیدل بود
ز جنگاوران جنگ مشکل بود.» ۱۵
باری، بعد از جنگ، سیامک با جمعی از جوانان همقدر خود از شاه اجازه گرفته که به شکار بروند؛ لکن، بر اثر جوانی و فتح، به جنگ خود مغرور گشته از همراه دیوان تاختند، شاید بقایای این قوم را نابود نموده خلق را از تعدّی و تجاوز آنان برهانند و بر اثر بیتجربگی رعایت این پند [را] نکردند که نباید لشکر شکستخورده را تعاقب کرد. از طرفی ریمَن از این موضوع آگاه گشته، سپاه خود را پراکنده نمود و خود در کمین سیامک شد تا روزی سیامک رسید کنار دریایی به همراهان فرمود: «من میخواهم قدری استراحت کنم.»
آنگاه از ایشان فاصله گرفته، غافل از اینکه دشمن در کمین اوست، بغنود و به قولی بر زَبَرِ سنگی بخفت و همراهان، به خیال اینکه مزاحم خواب او نشوند، از وی دور گشته به تماشای آب دریا و بازی و تفریح سرگرم شدند که ریمَن صیادانه و استادانه [بر] بالین او آمد و او را از زمین برداشته به دریا افکند و خود بلادرنگ از سمتی به در رفت. این عمل بر اثر نادانی ریمَن و بقای عمر شاهزاده بود واِلاّ، به جای این عمل، سنگی یا حربهای بر سرش نواخته، او را کشته بود. اما چنینکه گفتهاند بیت:
«اگر تیغ عالم بجنبد ز جای
نَبُرّد رگی تا نخواهد خدای.» ۱۶
همراهان از دور دیده، جمله بدانجا دویدند. لکن کاری از دستشان برنیامد، زیرا موج آب او را میان دریا برده بود. ایشان یک شبانهروز هم در آنجا بماندند و چون خبری از او نشد، لاجرم با آه و ناله بازگشته، این خبر به شاه رسید. پادشاه صیحهای زده و غش کرد. چون به هوش آمد با عموم ملّت مشغول عزاداری شدند. اما بشنو از سیامک. درخت پوسیدهای به دستش آمده، خود را گرفت روی آن درخت و هر دم باد و موج او را از طرفی میبرد تا اینکه بر اثر خستگی و گرسنگی و بیخوابی به ستوه آمده، به گریه و مناجات برآمد. میگفت: «ای خدای بزرگ و ای پروردگار من! رباعی:
ای آنکه به مُلک خویش پاینده تویی
در ظلمت شب، صبحْنماینده تویی
درهای امید بر رُخَم بسته شده
بگشای خدایا که گشاینده تویی.» ۱۷
و سیلاب اشک از دیدگانش جاری گشت که تیر دعایش به هدفِ اِجابت رسید. باد شدیدی وزیده، او را از سمتی برد تا اینکه جزیرهای از مقابل پیدا شد و دختر زیبایی در کنار آن. شاهزاده اشاره نمود. دختر بِلاتأمُّل ۱۸ از پوست درختان طنابی ترتیب داده، یک سرش را به سوی وی پرتاب کرد. سیامک آن را گرفت و در کنار آمد و با کمک دختر از آب خارج شده؛ دختر سبدی پر از میوه نزد او نهاد. شاهزاده سدِّ جوع کرد. چون قدری حالش به جا آمد، از دختر پرسید: «اینجا کجاست و تو کیستی؟»
پاسخ داد: «نام من عَطیه [است و] دختر هَوم بن حام بن نوح [ام] و اینجا جزیرهای است.» و سمت شمال را نشان داد و گفت: «کوهی در این نزدیکی است و در آن کوه صومعهای. پدرم در آنجا عبادت میکند.»
شاهزاده با دختر نزد هَوم رفته، دختر قضیه را معروض داشت که هَوم شاهزاده را نام برده، پس او را در آغوش گرفته و نوازش کرد و بعد [از] آگهی از تمام جریان کار و خواب و آسایش سیامک و رفع رنج گذشته، سیامک را با دختر خود برداشته، روانه پایتخت شدند. از قضا موقعی بود که شاه و ملّت مشغول عزاداری بودند که این خبر [را] به شاه دادند از اینکه بیت:
«دشمنِ آتشپرستِ بادپیما را بگوی
خاک بر سر کن که آبِ رفته باز آمد به جوی.»
شاه و ملّتْ سیامک را استقبال نموده، کیومرث فرزند را در آغوش گرفته، او را بوسید و بویید و شکر یزدان به جای آوردند. آنگاه جشن مفصّلی برپا نموده، عَطیه را به حَباله نِکاحِ سیامک درآوردند. در شب زَفاف، نطفه هوشنگ، دویم پادشاه سلسله پیشدادیان، بسته شد و بعد از عروسی سیامک، هَوم از شهنشاه رخصت گرفته به مکان خود بازگشت تا پس از چندی خبر پیدایش سیامک به ریمَن رسید. سپاهِ دیو را حاضر نموده به انتقام خون پدر از مازندران به جانب فارس حرکت کرد. چون سیامک [از آمدنِ] لشکر دشمن آگاه گشت، مانع از حرکت پادشاه شده، خود با سپاه رفت به جنگ دیوان؛ چنانکه فردوسی طوسی فرماید:
رفتن سیامک به جنگ دیو و کشته شدن او به دست ریمَن ۱۹
«سَخُن چون به گوش سیامک رسید
ز کردارِ بدخواهْ دیوِ پلید
دل شاهْبچّه برآمد به جوش
سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
بپوشید تن را به چرمِ پلنگ
که جَوشَن نَبُد خود، نه آیینِ جنگ
پذیره شدش دیو را جنگجوی
سپه را چو روی اندر آمد به روی
سیامک بیامد بَرَهنهتَنا
برآویخت با پورِ آهَرمَنا
بزد چنگ وارونه دیو سیاه
دوتا اندر آورد بالای شاه
فگَند آن تنِ شاهزاده به خاک
به چنگال کردش کمرگاه چاک
سیامک به دست خزوران دیو ۲۰
تَبَه گشت و مانْد انجمن بیخَدیو.» ۲۱
بعد از کشته شدن سیامک، دیوان با آنکه خود تلفات بیشمار داده بودند به سوی مازندران بازگشتند. از طرفی خبر قتل سیامک به شاه رسید:
«چو آگه شد از مرگِ فرزند، شاه
ز تیمارْ گیتی برو شد سیاه
فرود آمد از تختْ وَیلِهکنان
زنان بر سر و گوشت شاهان کنان ۲۲
دو رخساره پرخون و دل سوگوار
دُژَم کرده بر خویشتن روزگار
خروشی برآمد ز لشکر بِزار
کشیدند صف بر درِ شهریار
همه جامهها کرده پیروزهرنگ
دو چشم ابر خونین، دو رخ بادرنگ
دَد و مرغ و نَخچیر کرده گروه
برفتند وَیلِهکنان سوی کوه
برفتند با سوگواری و درد
ز درگاهِ کی شاه برخاست گَرد
نشستند سالی چُنین سوگوار
پَیام آمد از داورِ کردگار
درود آورَنْدَش ۲۳ خُجسته سُروش
کزین بیش مَخْروش و باز آر هوش
سپه ساز و بَرکش به فرمان من
برآور یکی گَرد از آن انجمن
از آن بدکنش دیو، روی زمین
بپرداز و پَردَختِه کن دل ز کین
***
کی نامور سرْ سوی آسمان
برآورد و بد خواست بر بدگُمان
بدان برترین نامْ یزدانْش را
بخواند و بپالود مژگانْش را
وُزان پس به کینِ سیامک شتافت
شب آرامش و روز خوردن نیافت.» ۲۴
یادداشتهای نویسنده و بازبُردها و پینوشتهای ویراستار (۹)
(۱) نفیر: چون در زمان کیومرث طبل و شیپور و کرنا نبود، لِهذا کیومرث از شاخ گاو کوهی اختراع نفیر نموده در روز جنگ، سرِ تنگ شاخ را بر لب نهاده در او باد میکردند. چنان صدایی از نفیر کیومرث شنیده میشد که از هیبت آن زمین به مانند کره سیماب میلرزید و چون دستگاه موزیک پیدا گشت، آنگونه نفیر به سلسله دراویش منتقل شد که تا قرن اخیر با عدوی چون روبهرو میشدند، روی قبرستان بیشتر این عمل انجام میگرفت که پس از ذکر گرفتن بر او دمیده، باعث تشویش و گاهی فنای خصم میگشت و هوشنگ برای جنگ اختراع طبل فرمود که در مصاف طبل هوشنگ و نفیر کیومرث و سنج طهمورث معروف بود و چون طهمورث سنج را اختراع نمود، هر سه را با طبلهای دیگر مینوازیدند.
۱. پیش از این بیت، در دس. آمده است: «کنون بازگردم به آغاز کار / سوی نامور نامه شهریار.» این بیت آخرین بیت دیباچه شاهنامه و گریز شاعر است برای آغاز متن و شروع پادشاهی گیومرت که عنوان جداگانه بعدی به شمار میآید. نویسنده این بیت را همراه چندین بیت از آغاز پادشاهی «گیومرت» و پیوسته بدانها آورده است.
۲. نویسنده پس از این بیت بیت زیر را آورده است:
«پژوهنده نامه باستان
که از پهلوانان زند داستان.»
۳. در دس. دو بیت زیر پس از این بیت آمده است:
«چو آمد به بُرج حَمَل آفتاب
جهان گشت با فرّ و آیین [و] آب
بتابید از آن سان ز بُرجِ بَرِه
که گیتی جوان گشت زو یکسره.»
۴. خا.، دفتر یکم، صص ۲۱-۲۲.
۵. عنوانهایی مانند «ایران و مساحت آن» که از این پس با حرفهای سیاه در متن میآید، در اصل، کنار صفحه و بیرون از متن است.
۶. سقسین (Saksin) شهری در ساحل شرقی بحر خزر (ترکستان) که به قول یاقوت «منقشلاق» بین خوارزم و این شهر واقع بود. (فرهنگ معین)
۷. بلغار قومی از نژاد سَکه (Scythe) که بین دُن (Don) و دانوب سکونت کردند و امروزه کاملاً اسلاو به شمار میروند و ساکن بلغارستاناند. هنگامی که قسمتی از بلغاران استپهای جنوبی روسیه را ترک گفتند و به حدود بالکان رفتند، قسمت دیگر آنان حکومتی در ساحل رود وُلگا در حوالی غازان کنونی تشکیل دادند. (فرهنگ معین)
۸. «طلب استمداد کردن» ترکیب نادرستی است. استمداد یا استمداد کردن خود به معنی یاری خواستن به کار میرود و نیازی به طلب نیست.
۹. در دس.، در بسیاری از جاها، «جنگلات» آمده و از نابهنجاریهایی است که در برخی از گفتارها و نوشتارها همانندهایی دارد.
۱۰. جمع صَندید، مهتران، بزرگان، سالاران، دلاوران.
۱۱. اهریمن نام پتیاره آفریدگار شرّ و بدی در اوستای پسین است و آن را نمیتوان جمع بست. اما در اینجا به منزله دیو آمده و از این رو جمع بسته شده است.
۱۲. در دس. «پوستش» آمده، اما «پوستشان» درست است.
۱۳. چند سطر بالاتر دیدیم که اهریمن به معنی مطلق دیو آمده و جمع بسته شده بود، اما در اینجا اهریمن به معنی سالار همه دیوان و نیروهای شرّ آمده است.
۱۴. در شاهنامه دیوی که سیامک را میکشد «خزوران» یا «خروزان» نام دارد و «ریمَن» ویژه روایت نویسنده است و آن را از این بیت فردوسی برگرفته است: «به گیتی نبودش کسی دشمنا / مگر، در نهان، ریمن اهریمنا.» نویسنده «ریمن»، صفتِ اهریمن، را نام پنداشته است.
۱۵. بیت اول در شاهنامه (مس.، ج ۵، ص ۱۰۴) آمده است؛ اما بیت دوم گویا در شاهنامه نباشد. من خاستگاهِ آن را نیافتم.
۱۶. این بیت در امثال و حکم دهخدا (ج ۱، ص ۱۹۹) آمده؛ اما از گوینده آن سخنی به میان نیامده است.
۱۷. از سرودههای منسوب به خواجه عبداللّه انصاری است.
۱۸. در دس. «بلاتحمّل» آمده است.
۱۹. این عنوان پیوندی با شاهنامه ندارد.
۲۰. این مصراع در دس. به صورت «سیامک به رای خود و دست دیو» آمده که با چهار تا از دستنوشتههای کهن شاهنامه برابر است.
۲۱. خا.، دفتر یکم، ص ۲۳.
۲۲. در دس. «دست و بازوکنان» آمده که با «گوشت بازوکنان» در پنج دستنوشتِ کهن همانندی دارد.
۲۳. در دس. «آوریدش» آمده که با چهار دستنوشتِ کهن یکی است. اما خا. «آورندش» را در متن آورده که نگاشتِ کهنترین دستنوشت و یک دستنوشت کهن دیگر است. در آن صورت نیمه نخست بیت را باید جمله معترضه شمرد و البته ترجیح دارد که «آورندهش» نوشته شود؛ یعنی «آورنده پیامِ داورِ کردگار» که همان «خجسته سروش» باشد.
۲۴. خا.، دفتر یکم، صص ۲۳-۲۴.
کتاب شاهنامه نقالان
مجلد اول
نویسنده : عباس زریریاصفهانی
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۷۶۸ صفحه