کتاب « شغل پدر »، نوشته سُرژ شالاندون
۱. ترحیم
(شنبه ۲۳ آوریل ۲۰۱۱)
تنها ما دوتا بودیم، من و مادرم. هنگامی که تابوت پدر را روی چرخدستی به اتاق آوردند، به یاد میز گردان رستورانها افتادم. مأموران کفنودفن سه تن بودند. چهرههای بیرنگورو، کتهای سیاه، کراواتهایی که گرهشان سر جای خود نبود، شلوارهای کوتاهتر از حد معمول، جورابهای سفید و کفشهای نرم. نه باوقار بودند، نه جدی، نمیدانستند با دستها و نگاههای سرگردانشان چه کنند. لبخندی را که بر لبم نشست، از خود دور کردم. انگار محافظان یک باشگاه شبانه داشتند پدرم را بیرون میانداختند.
باران میبارید. کوره جسدسوزی، پارک، درختهای پیرامون، گلهای روی قبرها، باغ گورستان در کنار یک استخر. همهچیز خاطراتم را خراب میکرد.
ــ برویم ببینیم توی استخر ماهی هست یا نه؟
مادرم نگاهم کرد. سرش را تکان داد.
ــ اگر دلت میخواهد، برویم.
تا استخر رفتیم. به بازویم تکیه داده بود، بهزحمت راه میرفت، به زمین نگاه میکرد مبادا پایش بلغزد.
استخر یک ماهی داشت. ماهی کپور طلایی در میان دو نیلوفر.
ــ من نمیبینم.
مادرم هیچ چیز نمیدید. هرگز چیزی ندیده بود. چشمهایش را چین میداد. تا جایی که میتوانست، میکوشید. ماهی کپور با آبی که از تختهسنگ میریخت و به شکل چشمه درآمده بود بازی میکرد، روی ریگها سر میخورد، سطح آب را میشکافت، در آب فرو میرفت، دوباره با دهن باز بالا میآمد و کمی هوا میدزدید. مادرم سرش را تکان داد.
ــ نه، اینجا هیچ چیز نیست.
آنوقت شانههایش را با بازویم گرفتم، او را تنگ به خود فشردم. خم شدم و او نیز خم شد. پیچوتابخوردنهای ماهی را با دست دنبال کردم، با حرکت ماهی همراه شدم. ماهی را نشان دادم. مادر به انگشتم نگاه میکرد. گیج شده بود. در چهرهاش هیچ چیز نبود، نه سرزندگیای، نه فروغی. چشمهای آبی آبیاش تنها بیانگر سکوت بود. لبهایش میلرزید. دهانش را مثل ماهی کپور باز میکرد.
پیش از مرده ما، مرده دیگری را آورده بودند. دهها اتومبیل، تشییع جنازهای باشکوه. نوبت عزاداری ما بعد از آنها بود. گروه ما پشت یک تاکسی قرار داشت. مادرم روی نیمکتی در راهرو تالار مراسم نشست. من سرپا ماندم. میخواستم به بیرون بروم و منتظر بمانم تا همهچیز به پایان برسد.
ــ همراهت آمدم، اما توی تالار نمیآیم.
مادر نگاهم کرد.
ــ میخواهی زیر باران بمانی؟
پاسخی ندادم. درواقع سؤال نمیکرد. بهسوی تابلوِ خدمات رفتم. دوباره نام پدرم را خواندم. با صدای آهسته. دیدن نام او در آنجا عجیب بود. دیدن آن روی پلاک مسی درِ خانه یا پشت یک پاکت برایم عادی بود اما در فهرست اسامی مردگان، به نظرم غیرعادی میآمد.
آندره شولان.
در صبح روز ۲۳ آوریل، سه مراسم برگزار شده بود. سه مراسم دیگر برای بعدازظهر آن روز پیشبینی شده بود. تابوت را میبایست ساعت ۱۴ و ۴۵ دقیقه بیاورند. این وضع یادآور تابلو راهنمای ایستگاه راهآهن و فهرست حرکت قطارها بود. در ته سکو ایستاده بودم و پی ساعت حرکت پدرم میگشتم.
زنی که صفحه کاغذی در دستش بود، به راهرو آمد.
ــ شما برای کسی آمدهاید که مرحوم شده؟
مادرم پاسخ داد:
ــ نه، برای شوهرم آمدهایم.
نام پدرم را به زن گفتم. به کاغذش نگاه کرد، سرش را تکان داد و «شولان» را تکرار کرد، انگار سندی را مهر میکرد. سپس دو لته در را باز کرد و خود را کنار کشید تا ما داخل شویم. مردد بهنظر میرسید.
ــ منتظر کسان دیگری هستید؟
مادر نگاهم کرد.
فضیله قرار نبود بیاید، کلمان هم همینطور. اینجا نه مناسب زنم بود و نه پسرم.
ــ از اعضای خانوادهتان کس دیگری نمیآید؟
گفتم: «فقط ما دوتا»، و بازوی مادرم را گرفتم.
تالار مراسم بسیار بزرگ بود. دهها صندلی در آن چیده بودند. مادرم دودل ماند. سپس رفت و در ردیف جلو نشست بیآنکه از درِ روبرو چشم بردارد. مردهها را از آنجا میآوردند. من در سمت راستش نشستم. دفتر طرحهایم را درآوردم، با یک تکه زغال طراحی.
مادر نگاهم کرد.
ــ خیال نداری که اینجا طراحی کنی؟
سرم را بلند نکردم.
ــ برای چه؟
پاسخ نداد.
آنوقت شروع به طراحی کردم. سه خط سریع، گوشه تالار، سقف و کاشیکاری خاکستری کف آن. سپس درِ چرمی قهوهای مایل به قرمز، دو لته با رویه لوزی دکمهدار. قرنیز پوستهپوستهشده را سایه زدم. طرح تابلو آویخته به دیوار را کشیدم. یک طبیعت بیجان.
مادرم با نگرانی به اینسو و آنسو نگاه میکرد. به در، طرح من. کیفش را روی زانوهایش راست نگه داشته بود. لبهایش میجنبید.
ــ مطمئنی که آنجا ماهی بود؟
داشتم با مداد بخشی از گچبری سقف را میکشیدم. سرم را تکان دادم.
ــ مامان، یک ماهی کپور.
نوبت طراحی از مادر رسید. کفشهای کهنه. دستهای جفتشده، رگهای آبی پوستش، موهای صاف خاکستریاش، لباس روزهای عادیاش.
مادرم در گنجه لباسهایش، پالتو سیاه سنگینی داشت با دکمههای صدفی. همیشه میگفت:
ــ این پالتو مخصوص قبرستان است.
اکنون که شوهرش مرده بود، آن را به تن نداشت. به جایش پالتو خزداری به رنگ تنباکوی روشن پوشیده بود، با نوارهای نارنجی به دور یخه و آستینها.
ــ این را تنها دو بار پوشیدهام. بالاخره بایستی از گنجه درمیآمد.
در کاملاً گشوده شد. دفترچهام را بستم و سر جایش گذاشتم.
از تابوت خوشم نیامد. صندوق سادهای از نئوپان، با چند تخته سهلایی که به دو سوی آن، چپ و راست، نصب شده بود. یک جعبه مقوایی. انتخاب مامان بود. میگفت:
ــ برای سوزاندن است.
حق با او بود. برای چه صندوقی از چوب زبانگنجشک را با دو پهلوی قوسدار و سرپوش گنبدیشکل در آتش بیندازیم؟ ساتن سفید و لوحه طلایی برای درج هویت متوفی به چه درد میخورد؟ صلیب برای چه؟ اینها همه بیمعنی بود. بنابراین دستگیرههایی از رزین و لوحه خاص جعبههای پستی کفایت میکرد.
۲. کودتای نظامی
(یکشنبه ۲۳ آوریل ۱۹۶۱)
ــ جنگ شده!
پدرم درِ ورودی را شرقی به هم زد. این کلمات را پیش از آنکه پالتوش را درآورد، فریادکنان گفت. در آستانه درِ هر اتاق، تکرار کرد «جنگ». اتاق پذیرایی، اتاق ناهارخوری. ما توی آشپزخانه بودیم، من و مادرم.
ــ جنگ شده.
پدرم با هیکل گندهاش تمامی چهارچوب در را اشغال کرده بود. من داشتم پوست سه هویج را میکندم و مادرم سرگرم پاک کردن یک ترهفرنگی بود.
ــ این چه حرفی است که میزنی؟
پدرم با ابروهای درهمکشیده نگاهش کرد. مادر و سبزیهایش. ناخشنود بود. خبر جنگ را میداد و ما همه هوش و حواسمان به آن سوپ آبکی بود.
ــ چه حرفی میزنم؟
حرکتی خشن. روزنامه روی میز، میان آشغال سبزیها افتاد. در صفحه نخست روزنامه «فرانس سوار» این عنوان به چشم میخورد: «نمایش قدرت نظامی در الجزیره»، و در زیر تصویر سه سرباز، نوشته شده بود: «شورشیان حکومت نظامی اعلام کردهاند».
به حروف بزرگ و سیاه عنوان نگاه کردم، به پدر و مادرم.
ــ جنگ شده، مامان؟
مادرم روزنامه را تا کرد و روی ظرفشویی گذاشت.
ــ هویجهایت را تمام کن.
پدرم با تمسخر گفت:
ــ بله، هویجهایت را تمام کن.
مادرم گِل ترهفرنگیها را میتراشید. ریشههایشان را با ضربههای خشک کوتاه تکهتکه میکرد و ساقههای سفید را به شکل حلقههایی باریک میبرید. در کنار او که با صرفهجویی کار میکرد، من هویجها را رنده میکردم. و پدر ما را میپایید.
ــ این کل چیزی است که به پسرت یاد میدهی؟ آشپزی؟
من در آن یکشنبه ۲۳ آوریل ۱۹۶۱، بچه بودم. دوازده سال و یک ماه و شش روز پیش از آن به دنیا آمده بودم. با مادرم سوپ هفتگیمان را آماده میکردم و سرم را پیش پدرم به زیر انداخته بودم.
مادر در پاسخ او گفت که آنچه در الجزیره میگذرد به من مربوط نیست. اینها ماجراهای سیاسی است و کار مردها.
پدر آهی عمیق کشید. از آشپزخانه بیرون رفت، اما نه از آپارتمان. هرگاه سخت عصبانی بود، خانه را ترک میکرد. با قدمهای بلند سربازی تا «سنت ایرنه» میرفت و پس از مدتی برمیگشت، بی یک کلمه حرف. در را محکم به هم میکوفت، به اتاق میرفت تا آرامشش را بهدست بیاورد. اما آن شب در خانه ماند. از اتاقی به اتاق دیگر میرفت، مثل زندانیهایی که در محوطه میگردند. و مادر، از خلال قدمهای مردش، منتظر انفجار خشم او بود. پدر فریاد زد:
ــ این پستفطرت قرار است ساعت هشت حرف بزند. به آشپزخانه برگشت. یک لیوان آب برای خود ریخت. از پنجره شهر را بهدقت بررسی کرد. منتظر چیزی بود که از آن خبر نداشتم.
ــ میخواهم که بچه این را ببیند چون یک حادثه تاریخی است. هویجها را از دستم گرفت. روی میز خم شد.
ــ میدانی عهد و پیمان یعنی چه؟
نمیفهمیدم. با بازوی تاشده از صورتم محافظت میکردم.
مادرم با اعتراض گفت: «داری میترسانیش.»
پدرم با صدایی زننده گفت:
ــ آخر این رذل بزرگ زیر قولش زده.
سپس به اتاق پذیرایی رفت و تلویزیون را روشن کرد.
ــ دنیز، پیکاسو، بیایید! الآن شروع میشود.
پدر سراسر کاناپه را اشغال میکرد. میگفت: «این کاناپه من است». یک روز، هنگام جارو زدن، گوشهای از دیوار اتاقخوابشان را خراب کردم. دسته جارو، تراشهای از گچ را جدا کرد. پدرم به من سیلی زد چون دیوار دیوار او بود و جارو، جاروی او.
ــ اینجا هیچ چیز مال تو نیست، میفهمی؟ نه مال توست و نه مال مادرت! روی کاناپه با پاهای باز مینشست، بازوانش را به هم جفت میکرد، آرنجهایش را روی پشتی قرار میداد و جای کوچکی، نزدیک دسته کاناپه برای مادرم باقی میگذاشت و به او میگفت: «این صندلی مال تو».
من روی زمین مینشستم و به میز کوتاه تکیه میدادم. اما آن شب با ضربههایی آرام بر کاناپه، جایی را نشانم داد تا بنشینم. میخواست خانوادهاش دور هم جمع شوند. همه شولانها میبایست برای شنیدن حرفهای آن خیانتکار حضور داشته باشند.
«یک گروه شورشی در الجزایر قدرت را بهدست گرفته».
دوگل لباس سربازی پوشیده بود.
به پدرم نگاه کردم. چهرهاش گرفته بود و لبهایش سرشار از نفرت.
ــ ای به گور پدرت، نصفهژنرال!
داشت شب میشد. پدر به هر جمله ژنرال با غرولندی پاسخ میداد.
«این اقدام آنها تنها به فاجعهای ملی میانجامد».
ــ فاجعه تویی، الاغ!
«به نام فرانسه دستور میدهم که همه امکانات، تکرار میکنم، همه امکانات در همهجا بهکار گرفته شود تا راه را بر این گروه سد کنیم و در نهایت آنها را از بین ببریم».
ــ تویی که باید از بین بروی! تو مردهای، پستفطرت!
پدرم از جا بلند شد. «چریکهای جاهطلب متعصب». پدر در اتاق پذیرایی راه میرفت و حرکاتی خشن به سر و دستش میداد. «ماجراجویی احمقانه و نفرتانگیز شورشیان». پدر سینهاش را صاف میکرد، شلوارش را بالا میکشید. دمپاییهایش را محکم روی کفپوش چوبی میکوبید. «مصیبتی که بر فراز میهنمان بال گسترده». پدر پوزخند میزد.
ــ میشنوی؟ حرفهای این کثافت را میشنوی؟
مادرم سرش را تکان میداد. چهرهاش حالت شبهایی را داشت که کارنامهام را به خانه میآوردم و منتظر پدرم بودیم. کارنامهای پر از نمرههای بد.
«فرانسویان، کمکم کنید!»
ــ بله، کمکت میکنیم تا سقط شوی!
تلویزیون را خاموش کرد، از اتاق بیرون رفت و رادیو ترانزیستوری را روشن کرد. در آپارتمان راه میرفت، گوشی رادیو را به گوشش چسبانده بود و هی میگفت «این بیشرف به خودش اختیار تام داده». منتظر خبرهای بعدی بود. ادیت پیاف (۱) آواز میخواند.
عشقها را از خود راندهام
با همه لرزهها و شورهایشان
آنها را برای همیشه از خود راندهام
دوباره از صفر آغاز میکنم
مادرم نگاهم کرد. روی زمین نشسته بودم و خوابم میآمد.
ــ بیا برویم، بیا ببرمت به رختخوابت.
مرا تا اتاقم همراهی کرد. خسته و درمانده پردهها را کشید. سپس بر رویم خم شد اما مرا نبوسید. تنها یک نگاه. زیر لب گفت: «ناراحت نشو. پدر همیشه همینجور است. اوضاع آنقدرها هم که او میگوید بحرانی نیست. فردا همهچیز تمام میشود.
صدای پیاف همراه پدرم تا بالکن رفته بود. مادرم لبخندزنان در تاریکی، زمزمه میکرد.
ــ نه، هیچ مهم نیست… نه، افسوس هیچ چیز را نمیخورم…
از جا پریدم. دستم را بهتندی روی دهنش گذاشتم و با چشمهایم التماسش کردم. پدر، حتی از بالکن، میتوانست صدایش را بشنود. خوشش نمیآمد که مامان آواز بخواند. خوانندهها خیلی مایه آزارش شده بودند.
در یکی از شبهای ماه ژوئن ۱۹۵۸، دوستی مادرم را به دیدن برنامهای دعوت کرده بود که گروه «همراهان ترانه» در تئاتر رومن اجرا میکردند. من نهسالم بود. نخستینبار بود که مادرم از پدر خواهش میکرد که به او اجازه بدهد شب، تنها، از خانه بیرون برود. پدر، حتی پیش از تولد من هم همیشه با چنین کاری مخالفت کرده بود. مادر هرگز هنرمندی را در صحنه ندیده بود. دوستش خانم لابارس بود. او در مسابقه «رادیو تئاتر» که رادیو لوکزامبورگ آن را برگزار میکرد، برنده دو بلیت برای شرکت در این شبنشینی شده بود. خانم لابارس تنها زندگی میکرد و فرزندی نداشت. او هماتاقی مادرم در «شرکت حملونقل عمومی» بود و توانسته بود رضایتش را برای همراهی با خود جلب کند.
شنبهشب بود. مادرم اجازه خواسته بود که برود اما پدر هیچ پاسخی نداده بود. حتی یک کلمه، حتی یک اشاره. مادر میتوانست تا ساعت ۹ شب بیرون از خانه بماند، مگرنه؟ بهخصوص که پدرم خانم لابارس را میشناخت و میدانست که همراه مادرم است و او را به خانه برمیگرداند. این کار چه خطری داشت؟
در اتاق پذیرایی بودم. پدر از پنجره به بیرون نگاه میکرد، زنش پشت سرش ایستاده بود. از من خواست که به اتاقم بروم و در را ببندم. به دفترچه طرحهایم پناه بردم که هرگاه میترسیدم آن را باز میکردم. روی تختم نشستم و نیمی از صفحه را با دقت رنگآمیزی کردم. ساحلی زرد و نارنجی، با سایههای سفید درخشان. و همچنین آبی دریا، جنبشهای موجهای کفآلود. سپس کودکی را، خیلی بالا، در آسمانی بارانی کشیدم، با شلوار سبز، پیراهن سفید، موهای آشفته. لبخندی بر لبهایش نشاندم و چشمهایش را بستم. در باد، در میان ابرها، شناور بود. با توپی در هر دست. سپس نخی به قوزک پایش بستم و او را مبدل به بادبادک کردم. همیشه در رؤیای داشتن یک بادبادک بودم. با کیسهای پلاستیکی و شاخههایی از درخت گیلاس بادبادکی برای خودم درست کرده بودم اما هیچگاه به پرواز درنیامد. برای اینکه نه بادی بود، نه ماسهای، نه دریایی، نه بازویی به دور شانهام تا دستم را بهسوی آسمان هدایت کند. نقاشیام به پایان رسید. امضا کردم: پیکاسو.
از وقتی که به کودکستان میرفتم، پیکاسو امضا میکردم. خانم معلمی به ما گفته بود که او بزرگترین نقاش جهان است. خانم معلم برایمان آفیشی آورده بود که پسر پیکاسو را به شکل دلقک نشان میداد. پیکاسو تصویر او را با کلاه گاوبازی، لباسی با لوزیهای زرد و آبی، یخهای کوچک و سرآستینهای توری کشیده بود اما یادش رفته بود که لبخندی بر لبهایش بنشاند. پسر با موهای صاف و چشمهای غمگین به من شباهت داشت. پیکاسو رنگآمیزی صندلی راحتی را به پایان نرسانده بود. تردیدش در بهکاربردن مداد طراحی به چشم میخورد. پیشطرحی از ریشهها و منگولهها. و کفشهای دلقک را هم تمام نکرده بود. بهجای آن، پای پسرش را تنها با خطی ساده پوشانده بود.
دفترچه و مدادهایم را روی تخت گذاشتم. گوشهایم را با دستهایم گرفتم و چشمهایم را بستم. منتظر فریادهای پدرم بودم. اما خبری نشد. سکوت، در خانه. تنها چیزی که شنیده میشد صدای باد بود در کف دستهایم، مثل جریان هوا در صدف دریایی.
مادرم آمد. لبخند میزد. لباسش را عوض کرده بود. دامن قرمز، پیراهن سفید و کت سبک. به کنسرت میرفت. پیروز شده بود. برایمان ژامبون و پنیر سفید تدارک دیده بود. دوست داشتم که با پدرم، دوبهدو، غذا بخورم؟ نمیدانستم. هیچوقت من و او دوبهدو نمانده بودیم.
ــ میز را جمع میکنی؟
بله، جمع میکنم. وقتی برمیگشت، ظرفها را میشست. دو بشقاب و دو لیوان. خم شد و مرا بوسید. این حرکتش غافلگیرم کرد. در خانواده ما، پوستها با هم تماسی نداشتند. بهندرت لبهای یکی گونه دیگری را لمس میکرد. حتی نگاههایمان هم از یکدیگر پرهیز میکردند. اما آن شب، تابستان بود و کموبیش احساس خوشبختی میکرد. مادرم «همراهان ترانه» را دوست داشت. ضمن پرداختن به کارهای خانه، از رادیو به موسیقیشان گوش میداد. روزی او را در حال گریه غافلگیر کردم. داشت به «سه ناقوس» ژان فرانسوانیکو (۲) و پاسخ ادیت پیاف که «جاودانگی عشق» را میخواند، گوش میداد.
ــ گریه میکنی، مامان؟
به من لبخند زد. تنها کمی احساساتی شده بود. این ترانه از سه امر مهم زندگی سخن میگفت: تولد، ازدواج و مرگ.
به آشپزخانه رفتم. پدرم درِ اتاقش را به روی خود بسته بود. روی میز دو بشقاب و دو لیوان آب همراه با ژامبون پیچیده در کاغذ روغنی به چشم میخورد. به درِ اتاقش رفتم و گوش دادم. نفسم تنگ شده بود. رادیو خرخر میکرد. به گمانم با لباس خوابیده بود.
ــ شام میخوری، پاپا؟
صدایم از ته چاه میآمد. حیوانی در کمین. پدرم صدای رادیو را بلند کرد. مردی درباره الجزایر حرف میزد.
رفتم و در آشپزخانه نشستم. پوسته ژامبون را برداشتم، سهم خودم را بریدم، تا زدم و در میان تکهای از نان گذاشتم. کارد و چنگال مثل گچ روی تخته سیاه صدا میداد. بشقاب خودم را از آنجا برداشتم و به بشقاب او دست نزدم. بیسروصدا به اتاق خودم برگشتم و جای قدمهایم را از میان بردم.
صدای زنگ درِ ورودی بیدارم کرد. زنگهای پیدرپی، محکم. سپس صدای کوبیدن به در.
صدای مادرم. با دست به درِ چوبی میکوفت.
در تختخوابم نشستم. هوا نبود. با دهان باز، میلرزیدم.
ــ کلید را توی قفل گذاشتهای. باز کن، خواهش میکنم.
گمان کردم که پدرم خواب است و صدای مادر را نمیشنود. از جا بلند شدم. چراغ راهرو خاموش بود. پدر آنجا بود، با پیژامه، در تاریکی. کینه و بدخواهی در چهرهاش نمایان بود. پشیمان شدم. چانهاش را بالا برد. دهانش حالتی تحقیرآمیز داشت. با انگشت راه خروج را نشانم داد.
ــ میخواهی بروی بیرون، کنار این زن هرزه بخوابی؟
عربده کشید.
ــ آره، میخواهی؟
ــ دیگر سروصدا نمیکنم، اما خواهش میکنم این بچه را راحت بگذار.
صدای مادرم. پدر بهسوی درِ بسته برگشت.
ــ اما تو، بهتر است که با این لحن حرف نزنی!
ــ من فقط از تو میخواهم کاری به کار امیل نداشته باشی.
ــ شما دوتا با من بدید، آره؟
ــ هیچکس با تو بد نیست. امیل، برو بخواب!
پشت در پچپچکنان حرف میزد. از همسایهها، نگاهشان، گوشهایشان، بدگوییهایشان میترسید.
ــ تو باید روی پادری بخوابی، کثافت!
ــ باشد، باشد. آرام باش. همینجا میخوابم، اما امیل را ول کن.
پدرم خیز برداشت. من جیغ کشیدم. به من سیلی زد. سرم به دیوار خورد، روی شانه به زمین افتادم، دستهایم را حایل صورتم کردم.
ــ ولش کن! ازت خواهش میکنم! من همین بیرون میخوابم، همانطور که میخواهی، اما او را ول کن! او هیچ کاری نکرده!
ــ همه این گرفتاریها برای یک کنسرت الکی. حواست هست؟
مادرم پچپچکنان گفت:
ــ آره، حواسم هست. مرا ببخش.
پدر گفت:
ــ تو داری پسرت را میکشی.
مادر دوباره گفت: «ببخش.»
پدرم به در تف کرد. به من که چمباتمه روی زمین نشسته بودم و بازویم را جلو چشمم گرفته بودم نگاه کرد، سپس روی من خم شد.
ــ اگر در را برایش باز کنی، میکشمت.
بعد به اتاقش رفت و در را به روی خود بست. بدون رادیو، صاف کردن سینه، صدای خشک کلید چراغ میز پاتختی، غژغژ فنرهای تختخواب. سکوت.
روی کاشیها ماندم. صبر کردم تا خوابش ببرد، صدای خروپفش بلند شود. سپس برخاستم، بهسوی درِ ورودی رفتم.
به چوب در چنگ زدم. مامان آن را نوازش کرد. من از اینسو و او از آنسو. پچپچکنان گفت: «خوبی؟»
سرم را تکان دادم، انگار مرا میدید.
ــ زود برو بخواب.
ــ تو کجا میخوابی؟
ــ همینجا.
ــ روی پادری؟
ــ اول اینکه هوا گرم است، بعدش هم کتم تنم است، میتوانم بهجای بالش ازش استفاده کنم.
ــ اجازه ندارم در را برایت باز کنم، مامان.
ــ میدانم پسرم. برو راحت توی رختخوابت بخواب.
ــ دماغم خون افتاده.
ــ با دستمال پاکش کن تا فردا صبح ببینم چهکار باید بکنم.
ــ بیماریام هم بهام حمله کرده.
ــ شربتت را بخور. اما فقط یک قاشق. باشد؟
جواب ندادم.
ــ باشد، امیل؟ مواظب باش، دارو را نباید زیاد بخوری.
ــ باشد، مامان.
ــ شببهخیر، پسرم.
ــ شبهبهخیر، مامان.
ــ پدرت را که میشناسی، پس نگران نباش.
پشتم را به در کردم و همچنین به مادرم که به دیوار تکیه داده بود تا خوابش ببرد. به اتاقم برگشتم. دراز کشیدم، با سر رو به عقب و دستمالی روی بینی. سپس درِ شیشه شربتم را باز کردم. ترکیبی از برگ چای و اوکالیپتوس که طعمی شیرین داشت و زن داروساز برایم درست میکرد. یک جرعه. دو جرعه. نفسم را در سینه حبس کردم، ده ثانیه شمردم، سپس مدتی طولانی هوا را بیرون دادم.
از وقتی که به دنیا آمدم، آسم داشتم. احساس میکردم که دو دست دارد خفهام میکند. تنفسم به صدایی خشن مبدل میشد و به آه و نالهای دردآلود. در سینهام، جمعیتی پریشان ناله میکردند. در شبهای بیخوابی، انگار دستهای در روشنایی مشعلها پیش میآمدند. صفی از نفرینشدگان که برای بیرون آمدن از گلویم تلاش میکردند و یاری میطلبیدند. این تنگی نفس نه با دردی عضلانی بلکه با وحشت و دلهره همراه بود. هوای آپارتمان عذابم میداد. با لبهای خشک و گلوی بستهام برخورد میکرد و نایژههایم را شیار میزد. یک روز که مادرم گوشش را به سینهام چسبانده بود به من گفت که «صداهایی در دوردست» میشنود.
گونههایم میسوخت. شانهام درد میکرد. هنوز جای دست پدر را احساس میکردم. امیدوار بودم صبح که شد بگذارد مادرم به خانه برگردد. با جرعههای کوچکی که پنهانی نوشیده بودم، آسانتر نفس میکشیدم. هیاهوی درون ششهایم فروکش کرده بود.
خوابم برد.
مادر بیدارم کرد. دستش را روی شانهام گذاشته بود. دستوپا زدم.
ــ منم، مامانت.
برگشتم. دولا شده بود، با همان لباس دیروزی. پیش از اینکه همسایهها سربرسند، پدر در را به رویش باز کرده بود. مادر به من لبخند میزد. بله، اوضاع روبهراه بود. بله، توانسته بود بخوابد. از من خواست که بینیام را نشانش بدهم. چیزی نبود. فقط یک خراشیدگی. مشکل نفسکشیدنم؟ برطرف شده بود. اما شانه چپم به سختی حرکت میکرد. بازویم له شده بود. میتوانستم حرکتش بدهم؟ بیا، اینجوری. نه، مامان، بیشتر نمیتوانم.
پدر وارد اتاق شد.
ــ حاضرم ببخشمت اما به شرطی که دوباره شروع نکنی.
لبخندزنان نگاهم کرد.
ــ آدم با شکوه و شکایت مرد نمیشود.
سپس صبحانهاش را خواست، صدایش را بلند نکرد و تنها گفت: «گشنهام.»
مادرم از جا برخاست و بهسوی آشپزخانه دوید. پدرم از من خواست که کت پیژامهام را دربیاورم. اخم کرد. لکه قهوهای بزرگی روی کتفم به چشم میخورد. گونه و بینیام را وارسی کرد.
ــ تو هم مثل منی، پوستت کلفت است.
بلند شد و پردههای اتاقم را پس زد.
ــ میخواهی بدانی دیشب چه چیزی عصبانیام کرد؟
جواب ندادم.
ــ میخواهی بدانی یا اعتنایی به پدرت نداری؟
فوری سرم را تکان دادم. بهام نزدیک شد و نگاهم کرد.
ــ حالا علتش را برایت میگویم.
و علتش را برایم گفت. مسئله این نبود که مامان، شب بهتنهایی با این خانم لابارس خلوچل به کنسرت رفته، بلکه این بود که به دیدن برنامه «یاران ترانه» رفته. بله، مسئله این بود. در ۱۹۴۱، هنگامی که این گروه تشکیل شد، پدرم بیستویک سال داشت. رفقایی داشت به نامهای فرد، جو، ژان و گی که از لن، آردش، کورز یا لیون آمده بودند. و مبتکر تشکیل این گروه آواز او بود، پدرم، آندره شولان. او خواننده تِنور بود، مثل آن سه رفیق دیگرش. سه خواننده باس و سه خواننده باریتون هم بودند. و باز هم او بود، پدرم، که «پوئن دو ژور»، محلی را که برای نخستینبار در آن گرد آمدند، پیدا کرده بود.
منتها در این دوران جنگ، میان تِنورها هم جنگ شد. پدرم زیادی بود. صدایی برتر از صدای دیگران. تنها او بود که همه را شیفته خود میکرد.
ــ رفقایم به من میگفتند: «تو ما را نابود میکنی.»
آنوقت او از گروه جدا شد و زندگیاش را خراب کرد. پدر برایم توضیح داد:
ــ من رفتم تا «گروه یاران» بتواند موجودیت خود را حفظ کند.
روی تختم نشست. باز هم او بود که در ۱۹۴۶، بیآنکه رفقایش خبر داشته باشند، به پیاف توصیه کرد تا در یکی از شبنشینیهای آنها شرکت کند. پدرم آن دختر جوان را، پیاف را، در گوشه تالار، با حالی منقلب از شنیدن موسیقی آنها دیده بود. پسرها به همراه آن دختر راه شهرت را پیمودند. پدر موفق شده بود اما کینه آنها را برای همیشه به دل گرفته بود و بههیچروی نمیپذیرفت که زنش برای کسانی که به او خیانت کرده بودند، کف بزند.
سپس به گریه افتاد. اشکی بر روی گونه.
ــ میفهمی؟
میفهمیدم. البته که میفهمیدم. انسان در نهسالگی همهچیز را میفهمد.
ــ این را به مامان گفتهای؟
شانههایش را بالا انداخت.
ــ مادرت؟ زن بیچاره. هرچه کمتر بداند…
پریشان شده بودم. دیگر دردی احساس نمیکردم. پدرم یکی از اعضاء «یاران ترانه» بود. گروه، بدون او هرگز نمیتوانست بهوجود بیاید. بااینهمه بدون او توانست به زندگی خود ادامه دهد. آنها سهم او را از افتخار جمعی دزدیده بودند. هرگز نه نامش بر آفیشها دیده شد و نه تصویرش در روزنامهها. این موضوع رنجش میداد. کسانی که این را نمیدانستند محکوم به خوابیدن روی پادری بودند.
این رویداد به سه سال پیش برمیگشت. از آن پس، مامان نه پیچ رادیو را باز کرد و نه آوازی خواند.
کتاب شغل پدر
نویسنده : سُرژ شالاندون
مترجم : مهستی بحرینی
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۲۷۹ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید