معرفی کتاب « شهبانو »، نوشته کیارا کاس
وقتی اولینبار شروع به خواندن کتاب انتخاب کردم، انتظار داشتم درست وسط افسانه سیندرلا پرتاب شوم. دختران رقابتجو، پیراهنهای باشکوه و شاهزادهای که قلب همه را ربوده. اما در ایلیا همه چیز به این سادگی جلو نمیرود. نه تنها رقابت بر سر قلب شاهزاده نیست، بلکه خود شاهزاده هم با یک نگاه عاشق نمیشود. ریزودرشت مردم کشور هم با دستهای گل پشت درهای قصر نایستادهاند! همهٔ اینها به کنار، یکی از دختران منتخب حتی از شاهزاده متنفر است!
و همه چیز از همانجا شروع میشود…
با داستان جدیدی روبهرو شده بودم. هر روز از خودم میپرسیدم پس کی یک نفر ترجمهاش میکند؟ تکلیف کتابخوارهای وطنی چه میشود؟ بالاخره یاد آن ضربالمثل قدیمی افتادم که الحق بهجا گفتهاند: اگر میخواهی کاری درست انجام شود، خودت انجامش بده.
نمیتوان گفت کار راحتی بود اما با وجود خواهرم که با مشتهای گره کرده بالای سرم میایستاد و کلمهبهکلمه داستان را موشکافانه بررسی میکرد، حالا خیالم راحت است که نهایت تلاشم را کردهام و از صمیم قلب امیدوارم نظر مخاطبان هم همین باشد.
کیارا کاس متولد ۱۹۸۱ و اهل کارولینای جنوبی است. همانجایی که اَمریکا سینگر داستان ما متولد میشود و خود را بهدنیا معرفی میکند. فارغالتحصیل رشته تاریخ از دانشگاه رادفورد و مادر دو فرزند است و به اندازهٔ کافی وقت دارد تا داستانهایی بنویسد که مثل بمب دنیای کتاب را تکان میدهند.
از سالاد، سفرهای هوایی و وقتهایی که مردم دچار سوءتفاهم میشوند متنفر است. اما چیزهای بیشتری برای دوست داشتن دارد: پسر کوچولوی عشق ماشین، دختر شاهزادهمانند و همسر مهندس برقش، خدمات دفتری بهموقع و بدون تأخیر، دسرهای چرب و شیرین و باندهای موسیقی پسرانه.
مهسا شفیعی
تابستان ۱۳۹۵
فصل اول
این بار در تالار بزرگ درحال تحمل یک کلاس آداب معاشرت دیگر بودیم که پارهآجرها پروازکنان از پنجره بر سرمان نازل شدند. الیس بلافاصله روی زمین افتاد و شروع به خزیدن کرد تا به آنسوی تالار برسد و همینطور که سینهخیز میرفت زوزه هم میکشید. سلست با تمام قوا جیغ کر کنندهای سر داد و به انتهای سالن دوید، هرچند که بهزحمت توانست از بارش خردهشیشهها جاخالی دهد. کریس بازوی مرا گرفت و همراه خود کشید و من شانهبهشانهاش سمت در خروجی دویدم. سیلویا فریاد زد:
– عجله کنید، دخترا!
در عرض چند ثانیه، نگهبانها روبهروی پنجرهها بهصف شده و تیراندازی را آغاز کردند. همینطور که فرار میکردیم صدای شلیکشان همانند انفجارهای پیاپی در گوشمان میپیچید. چه با سلاح آمده بودند چه با سنگ، هر کسی کوچکترین نشانی از تهاجم و ورود به قصر نشان میداد، میمرد. کریس درحالیکه لبهٔ دامنش را روی دستش میانداخت، غرولندکنان گفت:
– از دویدن با این کفشها متنفرم.
نگاهش را به انتهای تالار دوخت. سلست نفسزنان گفت:
– یکی از ما قراره به این وضع عادت کنه.
چشمانم را در حدقه چرخاندم:
– اگه اون یه نفر من باشم هر روز کفش ورزشی میپوشم. دیگه به اینجام رسیده.
سیلویا فریاد کشید: «کمتر حرف بزنین، بیشتر تکون بخورین!»
الیس پرسید: «چطور از اینجا به زیرزمین برسیم؟»
کریس نفسش را به تندی بیرون داد: «مکسون چی میشه؟»
سیلویا پاسخی نداد. همینطور که بهدنبالش از هزارتوی راهروها میگذشتیم و در جستوجوی راهی برای رسیدن به زیرزمین بودیم، نگهبانان را تماشا میکردیم که یکی پس از دیگری در جهت مخالف ما میدویدند. متوجه شدم که در دل آنها را تحسین میکنم، از شجاعتی که باعث میشد خود را بهخاطر دیگران بهخطر بیاندازند شگفتزده بودم. نگهبانانی که از جلوی رویمان میگذشتند آنقدر شبیه بههم بودند که تشخیصشان کار ناممکنی بود، تا اینکه بالاخره یک جفت چشم سبز چشمانم را گرفت. اسپن ترسیده یا حتی وحشتزده بهنظر نمیرسید. مشکلی وجود داشت و او سعی در برطرف کردنش داشت. این اخلاق همیشگیاش بود.
تلاقی نگاهمان وقت زیادی نگرفت اما همان یک لحظه کفایت میکرد. برای اسپن هم همینطور بود. در یک ثانیه گذرا بدون هیچ کلمهای توانستم به او بگویم، مراقب خودت باش و در امان بمون. و بیهیچ سخنی او پاسخ داد، میدونم، فقط از خودت محافظت کن.
می توانستم خیلی از حرفهای ناگفته را بیان نکنم ولی آنهایی که به زبان آورده بودیم را چه میکردیم؟ آخرین گفتوگویمان را نمیشد یک گفتوگوی شاد در نظر گرفت. من درحال ترک قصر بودم و از او خواستم کمی مهلت دهد تا خود را از افکار مربوط به برنامهٔ انتخاب رها کنم. و سپس کارها طوری پیش رفت که در قصر ماندم و هیچ توضیحی به او ندادم که چه شده. شاید صبرش در مورد من داشت به آخر میرسید و دیگر مثل سابق مرا بهترین دختر دنیا نمیدید. باید هرطور شده اوضاع را درست میکردم. نمیتوانستم زندگیام را بدون حضور اسپن تصور کنم. حتی حالا که امیدوار بودم مکسون مرا انتخاب کند، دنیای بدون اسپن برایم غیرقابل تصور بود.
سیلویا قاب اسرارآمیزی را روی دیوار فشرد و صدا زد: «ایناهاش!«
ما شروع به پایین رفتن از پله ها کردیم، الیس و سیلویا جلوتر از بقیه رفتند. سلست فریاد زد: «تو روحت الیس، راه برو دیگه!»
میخواستم از این حرفش دلخور شوم ولی میدانستم همه در همین فکر بودیم. درحالیکه با هر پله در تاریکی بیشتری فرو میرفتیم، تلاش کردم خود را آمادهٔ ساعاتی کنم که قرار بود با پنهانشدنمان مثل موش به هدر روند. به راهمان ادامه دادیم، صدای گریزمان جیغودادهای دیگر را کمرنگ میکرد تا اینکه فریاد مردی درست بالای سرمان ما را متوقف ساخت.
– وایسین!
من و کریس باهم برگشتیم و به پیکر یونیفرمپوشی خیره شدیم که جلو میآمد. کریس رو به دختران پایین پلهها فریاد زد: «صبر کنین! این یه نگهبانه.»
ما ایستادیم و نفس عمیقی کشیدیم. سرانجام مرد به ما رسید و نفسزنان گفت: «عذر میخوام، خانمها. شورشیها بهمحض شلیک نگهبانان متواری شدن. حدس میزنم امروز حالوحوصلهٔ درگیری نداشتن.»
سیلویا دستی به پیراهنش کشید تا مرتبش کند و به نمایندگی از گروه جواب داد:
– شاه شخصاً فکر میکنن امنیت برقراره؟ اگه نه، شما دارین این دخترها رو در موقعیت خیلی خطرناکی قرار میدین.
– سرنگهبان به صراحت اعلام کرده. من مطمئنم که اعلیحضرت…
– از طرف پادشاه نظر نده. زود باشین دخترا، به حرکت ادامه بدین.
من پرسیدم: «جدی میگی؟ ما داریم بهخاطر هیچوپوچ میریم اون پایین.»
او با چنان چشمغره کوبندهای مرا سر جایم نشاند که حتی میتوانست یک شورشی را در حین حمله متوقف کند و من دهانم را بستم. بعد از اینکه سیلویا ناآگاهانه به من کمک کرد با درسهای اضافی ذهنم را از اسپن و مکسون دور کنم، رابطهٔ کموبیش دوستانهای بینمان برقرار شده بود. هرچند بعد از شیرینکاری کوچکی که چند روز پیش در اخبار به بار آوردم، فاتحهٔ آن دوستی خوانده شد. نگاهش را سوی نگهبان چرخاند و ادامه داد:
– یه دستور رسمی از شاه بیار، اونوقت ما برمیگردیم. راه بیافتین، خانمها.
من و نگهبان با اوقاتتلخی نگاهی ردوبدل کردیم و هرکس راه خود را در پیش گرفت. بیست دقیقهٔ بعد که نگهبان دیگری آمد و خبر داد که میتوانیم به طبقه بالا بازگردیم، سیلویا کوچکترین پشیمانیای از خود نشان نداد. آنقدر از تمام اتفاقات و شرایط عصبانی بودم که منتظر سیلویا یا دختران دیگر نماندم. از پلهها بالا رفته و جایی در طبقه اول از راه مخفی خارج شدم. درحالیکه کفشهایم هنوز از انگشتانم آویزان بود بهسوی اتاقم رفتم. ندیمههایم آنجا نبودند اما سینی کوچک نقرهایرنگی حاوی یک پاکت نامه، روی تخت انتظارم را میکشید.
بلافاصله دستخط می را شناختم و نامه را باز کردم، حریصانه کلماتش را خواندم.
ایمز،
ما خاله شدیم! استرا (۱) عالیه. ای کاش اینجا بودی و خودت از نزدیک میدیدیش ولی همه درک میکنیم که الان باید توی قصر باشی. فکر میکنی برای کریسمس میتونیم باهم باشیم؟ زیاد هم دور نیست! باید برگردم به کینا و جیمز کمک کنم. باورم نمیشه چقدر این بچه نازه! یه عکس برات میفرستم. دوستت داریم!
عکس براق را از پشت یادداشت بیرون کشیدم. همه آنجا بودند غیر از من و کوتا. جیمز، همسر کینا با چهرهای شکفته بالای سر زن و دخترش- که چشمانی پفآلود داشت- ایستاده بود. کینا صاف و کشیده روی تخت نشسته و قنداق صورتی کوچکی در آغوش داشت. قیافهاش هم هیجانزده و هم از پاافتاده بهنظر میرسید. پدر و مادرم از غرور میدرخشیدند و شور و اشتیاق می و جرد هم انگار از عکس بیرون میریخت. البته که کوتا برای دیدنشان نمیرفت؛ از آنجا بودن که چیزی عایدش نمیشد. ولی من میبایست کنارشان میبودم، هرچند امکانش را نداشتم.
من اینجا بودم و گاهی نمیدانستم چرا. مکسون هنوز اوقاتش را با کریس میگذراند، حتی بعد از همهٔ کارهایی که برای ماندن من کرده بود. حملات بیامان و خستگیناپذیر شورشیان امنیتمان را از درون و بیرون قصر مختل کرده بود و شاه با حرفهای بیرحم و سردش درست به همان اندازه اعتمادبهنفس مرا درهم میشکست. در تمام این مدت اسپن دورم میچرخید، رازی که میبایست مخفی نگه میداشتم.
و فیلمبرداران قسمتهایی از زندگی ما را برای سرگرمکردن مردم ثبت میکردند. من از هر سو به حاشیه رانده میشدم و درحال از دست دادن تمام چیزهایی بودم که همیشه برایم اهمیت داشتند. بغض خشمگینام را در گلو خفه کردم، دیگر از زار زدن خسته شده بودم. در عوض شروع به نقشهکشیدن کردم. تنها راه درستکردن همه چیز این بود که پروسهٔ انتخاب به پایان برسد. با اینکه گهگاه از خود میپرسیدم آرزوی شهبانو شدن دارم یا نه؛ در سرم جای هیچ شکوتردیدی وجود نداشت که میخواهم با مکسون باشم. اگر قرار بود چنین اتفاقی بیافتد نمیتوانستم عقب بنشینم و منتظرش بمانم. با بهیاد آوردن آخرین گفتوگویم با شاه، ناخودآگاه دور اتاق قدم زدم و منتظر ماندم تا ندیمههایم از راه برسند.
بهسختی میتوانستم نفس بکشم، پس غذا خوردن بیفایده بود اما اینکار ارزش فداکاری را داشت. باید کارهایی انجام میدادم و باید تا جاییکه میتوانستم سریع عمل میکردم. طبق گفته پادشاه دختران دیگر پیشنهاداتی به مکسون ارائه داده بودند- پیشنهادات جسمی- و او خاطر نشان ساخته بود که من در این زمینه برای رقابت با آنها بیش از حد معمولی و سادهام. رابطه بین من و مکسون بهقدر کافی پیچیده بود و حالا برای بهدست آوردن دوباره اعتمادش یک دنیا مشکل جدید هم داشتم و مطمئن نبودم بتوانم در این باره از او سؤالی بپرسم یا نه. با اینکه اطمینان کامل داشتم که او در رابطه جسمی با دختران دیگر تا آن حد پیش نمیرود، دست خودم نبود و دائم فکرش را میکردم.
تا پیش از این هرگز سعی نکرده بودم اغواکننده باشم – بیشتر وقتهایی که پیش میآمد با مکسون صمیمیتر از حد معمول شوم، بدون قصدونیت قبلی این اتفاق میافتاد- اما امیدوار بودم با نزدیک شدن به او بتوانم برایش روشن سازم که به اندازهٔ دختران دیگر به او علاقمندم. نفس عمیقی کشیدم، چانهام را بالا گرفتم و سمت سالن غذاخوری بهراه افتادم. عمداً یکی دو دقیقه دیرتر وارد شدم تا همه از قبل سر جایشان نشسته باشند. با اینکار مستقیماً توی چشم آمدم اما واکنش بهتر از چیزی بود که امید داشتم.
تعظیم کردم و پایم را طوری چرخاندم که چاک دامنم باز شود. پیراهنم بهرنگ قرمز تیره بود، بدون یقه و عملاً بدون هیچ پوششی در پشت آن. و کاملاً اطمینان داشتم ندیمههایم برای اینکه این لباس از تنم نیفتد و سر جایش بماند از جادو استفاده کردهاند. بلند شدم و به مکسون خیره شدم که جویدن غذایش را متوقف کرده و به من چشم دوخته بود. چنگال کسی از دستش افتاد. نگاه خیرهام را از او برداشتم، بهطرف صندلیام رفتم و کنار کریس نشستم. نجوا کرد:
– واقعاً، امریکا؟
سرم را سویش چرخاندم و وانمود کردم گیج شدهام:
– جانم؟
چنگال نقره را روی میز گذاشت و بههم زل زدیم.
– خیلی جلف به نظر میآی.
– خب، تو هم حسود به نظر میآی.
کاملاً نزدیک هدف زدم، چون قبل از اینکه دوباره مشغول غذا خوردن شود چهرهاش از خشم مشتعل شد. چند لقمهٔ کوچک از غذایم را خوردم، آنقدر لباسم تنگ بود که بیشتر از آن نمیتوانستم بهخود فشار آورم. وقتی دسر سرو میشد تصمیم گرفتم نادیده گرفتن مکسون را کش ندهم و همانطور که امیدوار بودم، همچنان مرا نگاه میکرد. در یک چشمبرهمزدن دستش را بالا آورد، گوشش را کشید و من با احتیاط تکرار کردم. یک لحظه چشمم به شاه کلارکسون افتاد و سعی کردم جلوی پوزخندم را بگیرم. خشمگین بود، حربهٔ دیگری در آستین داشت که تصمیم گرفتم از آن قسر در بروم.
به همین منظور قبل از همه برخاستم و اجازه ترک سالن را گرفتم تا به مکسون فرصتی دهم که از پشت لباسم هم فیض ببرد و سپس با عجله به اتاقم بازگشتم. در اتاق را بستم و در یک چشمبرهمزدن زیپ لباس را باز کردم تا بتوانم نفسی بکشم. مری جلو دوید:
– چطور پیش رفت؟
– افسون شده بود. همه خشکشون زده بود.
لوسی با سرخوشی جیغی کشید و آنی به کمک مری آمد: «ما بالا نگهاش میداریم، شما فقط قدم بزنین.»
کاری که گفته بود انجام دادم و او پرسید:
– امشب میآد؟
– بله. مطمئن نیستم کی ولی بدون شک میآد.
خودم را روی لبهٔ تخت انداختم و دستهایم را دور شکمم گرفتم تا از افتادن پیراهن باز شده جلوگیری کنم. آنی چهرهاش را غمگین کرد:
– شرمنده که مجبورین چند ساعت دیگه هم در این لباس معذب بمونین. اما مطمئنم ارزشش رو داره.
لبخند زدم و سعی کردم در ظاهرم نشان دهم مشکلی با درد کشیدن ندارم. به ندیمههایم گفته بودم میخواهم توجه مکسون را جلب کنم. به این فکر امید بستم که اگر شانس بیاورم بهزودی این پیراهن کف اتاق خواهد بود. لوسی درحالیکه اشتیاق از درونش فوران میکرد، پرسید:
– میخواین تا وقتی شاهزاده میآد ما اینجا بمونیم؟
– نه، فقط کمکم کنین زیپش رو دوباره ببندم. باید تنها باشم و کمی فکر کنم.
از جایم برخاستم تا بتوانند کارشان را انجام دهند. مری پایین زیپ را نگه داشت:
– نفستون رو حبس کنین، خانم.
اطاعت کردم و پیراهن، دوباره تنگ مرا در برگرفت. یاد سربازانی که به جنگ میروند افتادم. زرههایمان متفاوت بود اما هدفی یکسان را دنبال میکردیم.
امشب مردی را به زانو درمیآوردم.
فصل دوم
درهای بالکن را باز کردم تا هوای اتاق عوض شود. با اینکه در ماه دسامبر بودیم، نسیم ملایم پوستم را نوازش میکرد. ما دیگر اجازه نداشتیم تحت هیچ شرایطی بیرون برویم مگر اینکه چند نگهبان اسکورتمان کنند؛ بنابراین باز گذاشتن درهای بالکن امری ضروری بود. بهسرعت دور اتاق چرخیدم، شمعها را روشن کردم و فضا را طوری آراستم که او را جذب کند. صدای در زدن او مثل شلیک ابتدای مسابقه بود، خود را روی تخت انداختم، کتابی برداشتم و دامن پیراهنم را عقب زدم.
همینه مکسون، من همیشه موقع مطالعه اینطوری تیپ میزنم.
با صدای ضعیفی که بهزحمت شنیده میشد، گفتم: «بیا تو.»
مکسون وارد شد و من سرم را از روی کتاب بلند کردم، همینطور که اتاق نیمه روشنم را زیرچشمی بررسی میکرد، حیرت را در نگاهش دیدم. سرانجام روی خودم متمرکز شد و با نگاه خیرهاش مرا ورانداز کرد. کتاب را بستم و از جایم برخاستم تا به او خوشامد بگویم:
-چه عجب از این طرفها.
در را بست و جلوتر آمد. چشمانش روی سرتاپایم ثابت مانده بود.
– میخواستم بهت بگم امشب فوقالعاده شدی.
موهایم را با یک حرکت پشت شانه انداختم:
– اوه، اینو میگی؟ ته کمدم افتاده بود.
– خوشحالم بیرون آوردیش.
– بیا پیشم بشین. این اواخر زیاد ندیدمت.
آهی کشید و دنبالم آمد.
– از بابت این موضوع متأسفم. از وقتی که افراد زیادی رو در حملهٔ شورشیها از دست دادیم، همه چیز یهکمی پر تنش شده و میدونی که پدرم چطوریه. ما تعدادی نگهبان برای حفاظت از خانوادههای شما فرستادیم و حالا نیروهامون کمتر شده، برای همین اخلاق اون بدتر از همیشه است. داره بهم فشار میآره تا انتخابم رو بکنم اما من دارم موضعام رو حفظ میکنم. میخوام کمی وقت داشته باشم تا به همه چیز فکر کنم.
لبهٔ تخت نشستیم و من حسابی به او نزدیک شدم.
– البته. تو باید مسئول تصمیمگیری در اینباره باشی.
تأیید کرد:
– دقیقاً. میدونم هزاربار تاحالا اینو گفتم اما وقتی بقیه هولم میکنن اعصابم بهم میریزه.
لبهایم را برایش غنچه کردم:
– میدونم.
مکثی کرد، نمیتوانستم حالت چهرهاش را بخوانم. داشتم سعی میکردم بفهمم چطور بدون اینکه خیلی مشخص باشد، توجهاش را جلب کنم اما زیاد مطمئن نبودم چطور میتوان لحظات عاشقانه را با قصدوغرض از پیش تعیینشده جعل کرد.
– میدونم احمقانه است ولی ندیمههام امروز یه عطر جدید بهم زدن. بهنظرت خیلی تند نیست؟
گردنم را طوری کج کردم که بتواند خم شود و نزدیک پوستم نفس بکشد. نزدیک شد و گفت:
– نه، عزیزم. بوی دلپذیری داره.
سپس محبتش را نثارم کرد. آب دهانم را قورت دادم و بهزحمت تمرکزم را حفظ کردم. باید کمی خودم را کنترل میکردم.
– خوشحالم که خوشت اومده. واقعاً دلم برات تنگ شده بود.
احساس کردم گونههایم سرخ میشود و صورتم را رو به او پایین آوردم. آنجا نشسته، چشمانش نگاهم را میکاوید و لبهایمان چند میلیمتر باز مانده بود. نفسی کشید و گفت:
– چقدر دلت تنگ شده بود؟
نگاه بیپردهاش، در ترکیب با صدای بینهایت آهستهاش اثر عجیب و خندهداری بر ضربان قلبم میگذاشت. زمزمه کردم:
– خیلی زیاد… خیلی خیلی زیاد.
برای ابراز محبتش پر و بال میزدم، بهطرفش خم شدم. مکسون با اعتمادبهنفس نزدیکتر نشست. دلم میخواست در ابراز محبتش ذوب شوم اما با نگرانی نقشهام را بهیاد آوردم. بازویش را نوازش کردم و دستش را سمت پشت لباسم بردم، امیدوار بودم همینقدر کافی باشد.
ناگهان از خنده منفجر شد. صدای خندهاش مرا به عالم هوشیاری بازگرداند. همینطور که سعی میکردم راهی نامحسوس برای تنظیم نفسهایم پیدا کنم، وحشتزده پرسیدم:
– چی اینقدر خنده داره؟
مکسون درحالیکه از خنده خم و راست میشد و روی زانوهایش میزد، گفت:
– از بین تمام کارهایی که تاحالا کردی، این یکی از همهشون سرگرم کنندهتر بود!
– ببخشید؟
پیشانیام را بوسید:
– همیشه فکر میکردم اگه بخوای تلاش کنی منو بهدست بیاری چطوری میشه.
دوباره قهقهه زد و ادامه داد: «ببخشید، باید برم.»
حتی در حالت ایستادنش هم مشخص بود مرا جدی نگرفته.
– فردا صبح میبینمت.»
و سپس رفت. همینطور گذاشت و رفت!
غرق در خجالت سر جایم نشستم. محض رضای خدا چرا فکر کرده بودم میتوانم با این روش او را جذب کنم؟ شاید مکسون همه چیز را در مورد من نمیدانست اما حداقل شخصیتم را میشناخت و این…؟ این من نبودم.
نگاهی به پیراهن مسخرهام انداختم. بیش از حد فریبکارانه بود. حتی سلست هم اینقدر زیادهروی نمیکرد. موهایم زیادی عالی و آرایشم زیادی غلیظ بود. از همان لحظهای که وارد اتاق شد میدانست سعی در انجام چه کاری دارم. آهی کشیدم و راه افتادم تا شمعهای دور اتاق را خاموش کنم.
و از خودم پرسیدم فردا با چه رویی توی صورتش نگاه کنم.
شهبانو
نویسنده : کیارا کاس
مترجم : مهسا شفیعی
ناشر: آذرباد
تعداد صفحات : ۳۷۶ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید