کتاب « عشق زن خوب »، نوشته آلیس مانرو

خواب مادرم

در طول شب و زمانی که او خواب بود، برف سنگینی آمده بود.

مادرم از پس پنجرهٔ هلالی بزرگی، مثل آن‌هایی که شما در خانه‌های مجلل یا ساختمان‌های عمومی قدیمی می‌بینید، به بیرون نگاه کرد. او از همان بالا به چمن‌ها و بوته‌زارها، پرچین‌ها، باغ‌های گل و درختان نگاهی انداخت. روی همه چیز را چندلایه برف انبوه پوشانده بود که بدون وزش باد، همان‌طور دست‌نخورده و یکنواخت به جا مانده بود. سپیدی برف‌ها مثل وقتی‌که نور آفتاب می‌تابد، چشم‌ها را آزار نمی‌داد. این سپیدی، سپیدی برف زیر آسمان صاف پیش از سحرگاه بود و همه چیز کاملاً آرام بود.

بااین‌حال انگار چیزی سر جایش نبود. در این منظره اشتباهی به چشم می‌خورد. همهٔ درختان، بوته‌ها و گیاهان، مانند نیمهٔ تابستان، کاملاً به بار نشسته بودند. چمن‌زاری که خودش را از زیر برف‌ها نشان می‌داد، در قسمت‌هایی که از بارش برف در امان مانده بود، سبز و تازه بود. برف، یک‌شبه جای زیبایی‌های تابستان را گرفت. تغییر فصلی که نه قابل توضیح بود و نه قابل پیش‌بینی. به‌علاوه همه رفته بودند ـ گرچه به فکرش نمی‌رسید که «همه» کیست‌اند ـ اما به‌هرحال مادرم در آن خانهٔ بزرگ، میان درختان و باغ تک و تنها بود. با خودش فکر کرد: «هر اتفاقی که افتاده باشد، به زودی برایم مشخص می‌شود»؛ ولی هیچ‌کس نیامد. تلفن زنگ نخورد و قفل و بست درِ باغ برداشته نشد. سروصدای ترافیک را نمی‌شنید و حتی نمی‌دانست راه منتهی به خیابان یا حتی جاده، کدام است؛ البته برای این‌که بفهمد در ده به سر می‌برد، باید از خانه ـ که هوایش سنگین و راکد بود ـ بیرون می‌رفت.

وقتی پایش را بیرون گذاشت، همه چیز یادش آمد. او یادش آمد که پیش از بارش برف، نوزادی را یک جایی، آن بیرون، گذاشته است. این خاطره و این واقعیت، با هول و هراس به سراغش آمد. انگار که دارد از خواب بیدار می‌شود؛ در خواب دید که از خواب پرید و متوجه مسئولیت و خطایش شد. او تمام شب، بچه‌اش را بیرون گذاشته و آن را فراموش کرده بود. مادرم بچه را یک جایی همان بیرون، طوری بی‌پناه رها کرده بود که انگار عروسکی است که از دست وی به ستوه آمده است و شاید او این کار را نه دیشب، بلکه یک هفته یا یک ماه پیش انجام داده بود. امکان داشت فرزندش را یک فصل یا چند فصل پی‌درپی همان بیرون گذاشته باشد. او سرگرمی و مشغله‌های دیگری داشت. حتی ممکن بود از این‌جا دور شده و بعد برگشته باشد؛ بی‌آن‌که یادش باشد به چه علت برمی‌گردد.

او همان اطراف پرسه زد و زیر بوته‌ها و گیاهان پهن‌برگ را نگاه کرد. در خیالش مجسّم کرد که طفلک بی‌نوا با چه وضعی خشک شده، یخ زده است، احیاناً دیگر مرده است، خشک و قهوه‌ای شده و سرش مثل مغز آجیل شده است. حتماً بر صورت بی‌جان او نه فقط نشانه‌ای از رنج و دردمندی، بلکه نشانه‌های غم و مصیبت نقش بسته است؛ غمی کهنه و جانکاه! در چنین حالتی فرزندش دیگر انگشت اتهام به سوی مادر دراز نخواهد کرد. تنها چیزی که در صورتش دیده می‌شد، نگاه صبورانه‌ای است گویای قطع امید از هر راه نجاتی! نگاهی چشم‌انتظار و بهت‌زده، نشانی از تقدیری شوم.

اندوهی که گریبان مادرم را گرفت، اندوه انتظاری بود که آن طفلک کشید، بی‌آن‌که بداند طفلش در انتظار اوست. طفل بی‌خبر از همه‌جا در حالی انتظار می‌کشید که زن او را به کل فراموش کرده بود. نوزاد به حدی ریزه‌میزه و نوپا بود که حتی نمی‌توانست غلت بزند و از برف روی برگرداند. مادرم از شدت اندوه به‌سختی می‌توانست نفس بکشد. از حالا به بعد دیگر در وجودش جایی برای چیزی نخواهد بود. جایی برای هیچ‌چیز؛ مگر پی بردن به خطایی که مرتکب شده بود.

در این صورت پیدا کردن نوزادش روی تخت خودش چه موهبتی بود! نوزاد، روی شکم خوابیده بود و سرش یک‌وری شده بود. پوستش رنگ‌پریده اما به قشنگی دانه‌های برف بود و رنگ موهای کرکی‌اش مثل شفق، سرخ بود. بچه مثل خودش موهای سرخی داشت؛ بچه‌ای که بی‌تردید از آن وی بود. وقتی فهمید بخشیده شده، چه ذوقی کرد.

برف، باغ‌های پر برگ و بار و خانهٔ غریب، همگی در خود فرو رفته بودند. تنها نشانهٔ بازماندهٔ سپیدی، همان پتوی روی تخت بچه بود. پتوی نوزادی از جنس پنبهٔ سبک سفید که تا نیمه، بر پشت نوزاد جمع شده بود. در گرمای شدید، گرمای ناب تابستان، نوزاد فقط یک پوشک و شورت پلاستیکی به پا داشت تا ملافه‌اش خشک بماند. روی شورت پلاستیکی‌اش پروانه‌ای نقش بسته بود.

مادر من، که بی‌تردید هم‌چنان به سرمایی می‌اندیشید که معمولاً برف را همراهی می‌کند، پتو را بالا کشید تا پشت و شانه‌های باز نوزاد و همین‌طور سر نوزاد را با موهای کرکی سرخش بپوشاند.


در دنیای واقعی این اتفاق در یک صبح خیلی زود رخ می‌دهد؛ در جولای سال ۱۹۴۵. در ساعتی که مثل هر صبح دیگری، نوزاد باید اولین نوبت شیر خود را بخواهد، اما هم‌چنان می‌خوابد. مادر ـ گرچه با چشمان باز روی پایش ایستاده است ـ آن‌چنان غرق خواب است که چیزی به ذهنش نمی‌رسد. نوزاد و مادر، هر دو بر اثر کلنجاری طولانی بی‌نهایت خسته‌اند و مادر در آن لحظه از فرط خستگی حتی این موضوع را نیز فراموش کرده است. انگار برخی از رگ‌های مغز بسته شده‌اند و رخوتی بی‌حدوحصر بر ذهن او و نوزادش نشسته است. در چنین وضعی، مادر ـ مادر من ـ توجهی به روشنایی روز، که دم‌به‌دم بیش‌تر می‌شود، ندارد. او متوجه نیست همان‌طور که آن‌جا ایستاده است، خورشید هم دارد بالا می‌آید. خاطرهٔ روز گذشته و اتفاقی که حوالی نیمه‌شب رخ داد، به ذهنش خطور نمی‌کند تا او تکانی بخورد و به خودش بیاید. او پتو را تا روی سر نوزاد و نیم‌رخ آرام خفته‌اش، بالا می‌کشد و بی‌صدا به اتاق خود برمی‌گردد، روی تخت ولو می‌شود و بار دیگر، درجا از هوش می‌رود.

خانه‌ای که این اتفاق در آن رخ می‌دهد، هیچ شباهتی به خانهٔ توی خواب ندارد. خانهٔ چوبی سفید یک‌ونیم طبقه‌ای است، با جای کم اما آبرومند، با سرسرایی که تا چند متری پیاده‌رو می‌رسد و پنجرهٔ برجسته‌ای دارد که در اتاق غذاخوری به محوطهٔ پرچین‌داری مشرف است. خانه در کوچه‌پس‌کوچه‌های شهر کوچکی قرار دارد که برای یک غریبه قابل تشخیص نیست؛ آن هم قابل تشخیص و تفکیک از دیگر شهرهای کوچکی که در فاصلهٔ ده پانزده مایلی در زمین‌های زراعی نزدیک دریاچهٔ هیورن (۱۰) واقع شده‌اند؛ منطقه‌ای که زمانی پرجمعیت بود. پدرم و خواهرانش در این خانه بزرگ شدند و وقتی مادرم به جمع آن‌ها پیوست، هنوز خواهرها و مادرش همین‌جا زندگی می‌کردند و بعد من هم درحالی‌که درون مادرم رشد می‌کردم، به جمع‌شان پیوستم؛ آن هم پس از این‌که پدرم در آخرین هفته‌های جنگ در اروپا کشته شد.

مادرم ـ جیل (۱۱) ـ در بعدازظهر روشن و آفتابی، کنار میز غذاخوری ایستاده است. خانه پر از مهمان‌هایی است که پس از برپایی مراسم یادبود در کلیسا، به خانه دعوت شده‌اند. آن‌ها چای یا قهوه می‌نوشند و هم‌زمان سعی دارند با دست‌شان ساندویچ کوچکی یا برش‌های نان موزی، نان مغزدار و کیک پوند را نگه دارند. شیرینی‌های مربایی کاسترد یا شیرینی‌های کشمشی که خمیر تردی دارند، باید با چنگال مخصوص دسر در پیش‌دستی‌های چینی کوچکی سرو شوند که طرح گل بنفشه دارند؛ وقتی مادرشوهر جیل عروس بود، خودش این نقش را روی بشقاب‌ها انداخته بود. جیل همه چیز را با انگشت‌هایش برمی‌دارد. خرده‌شیرینی و یک کشمش، روی مخمل سبز پیراهنش افتاده و آن را لک کرده است. برای روز پیراهن خیلی گرمی است، به‌علاوه به هیچ‌وجه پیراهن مناسب زن باردار هم نیست؛ بلکه پیراهن گشاد و راحتی است که مناسب مراسم آوازخوانی و مناسبت‌هایی است که او در جمع ویولن می‌نوازد. من باعث شده‌ام درز جلو پیراهن از هم باز شود. بااین‌حال تنها پیراهنی است که هم به قدر کافی بزرگ است و هم مناسب مراسم یادبود شوهرش.

این همه خوردن برای چیست؟ مردم همهٔ توجه و حواس‌شان به اوست. اِیلسا (۱۲) به گروهی از مهمانانش می‌گوید: «خوردن برای دو نفر» تا آن‌ها نتوانند با هر حرفی که دربارهٔ زن‌برادرش می‌گویند یا حتی به زبان نمی‌آورند، به او پیشی گیرند.

جیل سراسر روز حالت تهوع داشت، تا این‌که ناگهان در کلیسا ـ وقتی در این فکر بود که حال و روزش چه‌قدر خراب است ـ یک‌باره متوجه شد که مثل یک گرگ گرسنه است. در کلِ آواز «دل‌های دلیر»، او در فکر همبرگر مفصلی بود که سس مایونز و آب گوشت از آن می‌چکید و حالا می‌خواهد ببیند کدام معجون مغزهای آجیل با کشمش و شکر قهوه‌ای، کدام شیرینی دندان‌گیر خامهٔ نارگیلی، نان موزی دلپذیر یا مقداری خامهٔ دسر کاسترد می‌تواند جایگزین همبرگر شود؟ معلوم است که هیچ‌کدام افاقه نمی‌کند، اما او همان‌طور ادامه می‌دهد. زمانی که دلی از عزا درآورده و سیر سیر شده است، چشم و دلش هنوز گرسنه مانده است و حتی به طرز آزاردهنده و کلافه‌کننده‌ای رو به افزایش است؛ تا جایی که از هولش هرچه گیرش می‌آید، توی دهانش می‌چپاند؛ بی‌آن‌که حتی مزه‌اش را بچشد. او هیچ توضیحی برای کلافگی‌اش ندارد، جز این‌که بر اثر بارداری عصبی است. پرچین پرپشت زرشک پشت پنجرهٔ بیرون، زیر نور آفتاب می‌درخشد و این احساس را برمی‌انگیزد که لباس مخملینش به زیر بغل نمناکش چسبیده است. حلقهٔ مجعد موی پیچ‌خوردهٔ بالای سر خواهرشوهرش ایلسا ـ که درست هم‌رنگ کشمش‌های شیرینی کشمشی است ـ و حتی گل‌های بنفشهٔ نقاشی‌شده‌ای که به نظر می‌آید مثل نقشی برجسته قابل کندن است، در نظرش مشمئزکننده و آزاردهنده است؛ گرچه خودش می‌داند همگی کاملاً عادی‌اند. انگار آن‌ها حامل پیامی در خصوص زندگی تازه و غیرمنتظره‌اش هستند.

چرا غیرمنتظره؟! او از چندی پیش، از وجود من خبر داشت و می‌دانست که احتمال دارد جورج کرخام (۱۳) کشته شود. به‌هرحال او در نیروی هوایی بود و امروز بعدازظهر دور و اطراف جیل در خانهٔ خانوادهٔ کرخام، مردم می‌گویند که آن مرد از آن تیپ‌هایی بود که آدم همیشه می‌دانست روزی کشته می‌شود. البته آن‌ها این حرف را به او، بیوه‌اش، یا به خواهرانش نمی‌زنند؛ چون او مردی خوش‌چهره، با روحیهٔ خوب بود و مایهٔ افتخار و غرور خانواده‌اش؛ یعنی چشم امید همه. مادرم این را می‌دانست؛ بااین‌حال به زندگی عادی خودش ادامه می‌داد و صبح‌های تاریک زمستان، ویولنش را با زحمت و سختی در خیابان می‌کشاند و سوار ماشین می‌شد تا به هنرستان برود؛ جایی که در میان سروصدای دیگران به تنهایی در اتاقی دلگیر و محقر، ساعت‌ها تمرین می‌کرد و تنها مونسش هیاهوی صدای رادیاتور بود. اول، پوست دست‌هایش از سرما لک لک و بعد از حرارت داخل ساختمان، خشک می‌شد. او هم‌چنان در اتاقی اجاره‌ای زندگی می‌کرد که پنجره‌اش درست جا نیفتاده بود و تابستان‌ها پشه داشت. زمستان‌ها به اندازهٔ لبهٔ پنجره، برف تو می‌آمد و هر وقت مریض نبود، در خیالش به سوسیس، پای گوشت و کاکائوی تخته‌ای فکر می‌کرد. در هنرستان، مردم بارداری او را به رویش نمی‌آوردند؛ انگار یک تومور است. البته تا مدت‌ها با توجه به وضعیت هیکلش، این مسئله اصلاً خودش را نشان نداد. حتی زمانی که من می‌چرخیدم، او هم‌چنان در جمع می‌نواخت. حالت باشکوه و سنگینی به خود گرفته بود و موهای بلند پرپشتش روی شانه‌هایش جمع شده بود. او یک‌بار، با چهره‌ای باز و سرخ و با قیافه‌ای که تمرکز جدی‌اش را نشان می‌داد، مهم‌ترین تک‌نوازی عمرش را اجرا کرد؛ «کنسرتوی ویولن مندلسون.»(۱۴)

مادرم تا اندازه‌ای حواسش به زندگی هم بود. می‌دانست که جنگ رو به پایان است. او فکر می‌کرد پس از به دنیا آمدن من، جورج زود برمی‌گردد. او می‌دانست که دیگر نمی‌تواند مثل سابق در اتاقش زندگی کند و باید یک جایی کنار جورج زندگی کند. همین‌طور خبر داشت که من هم هستم، اما او به تولد من به‌عنوان پایان چیزی فکر می‌کرد تا شروع چیزی؛ تولد من، ختم لگدزدن‌های ثابت و مستمر شکم و دل و روده‌اش بود، بدین ترتیب از تمام رنج و عذاب دوران بارداری خلاص می‌شد؛ به‌خصوص از ورم پاهایش و مشکلاتی که برایش ایجاد می‌کرد. دیگر می‌توانست کفش‌های همیشگی‌اش را بپوشد. او خیال می‌کرد وقتی من بیرون بیایم، دیگر این‌قدر برایش دردسر ندارم.

پس از این‌که فهمید جورج دیگر برنمی‌گردد، فکر کرد تا مدتی مرا در همان اتاق نگه دارد. او کتابی دربارهٔ نوزادان تهیه کرد و لوازم اصلی مورد نیازم را خرید. در ساختمان، پیرزنی بود که می‌توانست زمان تمرین از من نگه‌داری کند. مادرم بابت بیوگیِ ناشی از جنگ، مستمری می‌گرفت و تا شش ماه آینده از هنرستان فارغ‌التحصیل می‌شد.

اما ایلسا از مسیر قطار آمد دنبال مادرم. ایلسا گفت: «ما نمی‌توانیم تو را همین‌طوری تک‌وتنها به حال خودت بگذاریم. برای همه سؤال است که چرا وقتی جورج به آن‌طرف مرز رفت، تو پیش ما نیامدی. حالا دیگر وقتش است که بیایی پیش ما.»


جورج به جیل گفته بود: «خانوادهٔ من دیوانه‌اند. آیونا (۱۵) که اعصابش خراب است و ایلسا هم باید در ارتش استوار می‌شد. تازه مادرم هم پیر و خرفت است.»

جورج ادامه داد: «ایلسا مخش کار می‌کند، اما پس از مرگ پدرم مجبور شد مدرسه را رها کند و در ادارهٔ پست مشغول کار شود. تیپ و قیافه هم به من رسید و برای آیونای بی‌نوا چیزی جز پوست خراب و اعصاب ضعیف باقی نماند.»

جیل اولین بار خواهران جورج را وقتی دید که آن‌ها برای بدرقهٔ جورج به «تورنتو»(۱۶) آمدند. آن‌ها در مراسم عروسی‌شان، که دو هفته پیش‌تر بود، حضور نداشتند. در عروسی‌شان جز خود جورج، جیل، کشیش، زن کشیش و همسایه‌ای که به‌عنوان شاهد دوم به آن‌جا احضار شده بود، کس دیگری نبود. من هم آن‌جا بودم و از قبل در جسم جیل جا خوش کرده بودم، اما من دلیل عروسی کردن‌شان نبودم و آن زمان هنوز کسی نمی‌دانست من هم در راهم. پس از عروسی، جورج اصرار کرد که با جیل در یکی از اتاقک‌های عکاسی خودکار چندتا عکس رسمی بیندازند. جورج روحیهٔ خیلی خوبی داشت. او با نگاهی به عکس‌ها گفت: «این یکی حساب‌شان را می‌رسد.» جیل نمی‌دانست که منظورش چه کسی است، شاید ایلسا؟ یا دخترهای ناز و جسوری که دنبالش راه می‌افتادند و برایش نامه‌های عاشقانه می‌نوشتند و حتی برایش جوراب می‌بافتند؟ هر وقت می‌توانست جوراب‌ها را می‌پوشید، هدیه‌ها را به جیب می‌زد و محض خنده، نامه‌ها را با صدای بلند در بار می‌خواند.

جیل قبل از عروسی‌شان صبحانه نخورده بود، اما در میانهٔ مراسم به فکر پن‌کیک و ژامبون افتاد.

ظاهر دو خواهر عادی‌تر از حدی بود که انتظارش را داشت، گرچه حق با جورج بود و خوش‌قیافگی به او رسیده بود. موهای بلوند تیره‌اش موجی لطیف داشت و برق شادیِ خاصی در چشمانش دیده می‌شد و ترکیب‌بندی اجزای چهره‌اش حسادت برانگیز بود. تنها نقطه‌ضعفش نداشتن قدِ بلند بود؛ اما قدش در حدی بود که بتواند به چشم‌های جیل نگاه کند و حتی خلبان نیروی هوایی بشود.

او گفت: «برای خلبانی افراد قدبلند نمی‌خواهند. از این نظر من شکست‌شان دادم؛ جانورهای دراز. خیلی از مردها در فیلم‌ها قد کوتاهند و برای انجام بعضی کارها زیر پای‌شان جعبه می‌گذارند.»

در عالم سینما، جورج می‌توانست بی‌نهایت پرشور و سرزنده باشد. حتی امکان داشت سر برخی از صحنه‌ها جاروجنجال راه بیندازد؛ گرچه در زندگی واقعی‌اش چندان رمانتیک و احساساتی نبود.

خواهرها هم قدکوتاه بودند. آن‌ها را بر اساس مکان‌هایی در اسکاتلند نام‌گذاری کرده بودند؛ پدر و مادرشان پیش از این‌که خانواده کل پولش را از دست بدهد، برای ماه‌عسل به آن‌جا رفته بودند. ایلسا دوازده سال از جورج بزرگ‌تر بود و آیونا هم نه سال. در میان جمعیت ایستگاه یونیون (۱۷) حیران و خپل به نظر می‌آمدند. هر دوی‌شان با کت و دامن و کلاهی نو آمده بودند، مثل کسانی که تازه عروسی کرده باشند. هر دوی‌شان ناراحت بودند، چون آیونا دست‌کش شیک خود را در قطار جا گذاشته بود. آیونا پوست بدی داشت؛ گرچه دیگر تَرَک نداشت. شاید دوران آکنه و جوش‌هایش سپری شده بود. پوستش زیر پودر صورتی، بر اثر لکه‌های سابق، ناصاف و تیره‌رنگ بود. موهایش از زیر کلاهش بی‌نظم و پراکنده بیرون ریخته بود و چشمانش پر از اشک بود؛ دلیلش یا سرزنش‌های ایلسا بود یا چون برادرش راهی جنگ بود. موهای ایلسا با فر موقت محکم پیچیده شده و کلاه رویش را گرفته بود. او در پس قاب عینکی براق، چشمان تیز ماتی داشت؛ با گونه‌های گرد گلگون و چانه‌ای فرورفته. او و آیونا هیکل متناسبی داشتند، ولی همین اندام در آیونا طوری بود که انگار اشتباهی رخ داده است و او می‌خواهد با خم کردن شانه‌ها و دست‌به‌سینه ایستادن، چیزی را پنهان کند. ایلسا فر و پیچش موهایش را جسورانه ولی بی‌انگیزه مرتب کرد؛ انگار که وجودش از جنس سفال قرص و محکم است و هر دوی‌شان رنگ‌بندی بلوند تیرهٔ جورج را داشتند، اما بدون آن درخشش و شفافیت. به‌نظر می‌آمد حس شوخ‌طبعی او را هم ندارند.

جورج گفت: «خب من رفتم. من دارم می‌روم تا در منطقهٔ عملیاتی در پاسنداله (۱۸) قهرمانانه کشته بشوم.» و آیونا گفت: «وای، این حرف را نزن. این‌طوری صحبت نکن.» ایلسا به دهان تمشکی رنگش پیچ‌وتابی داد و گفت: «من از همین‌جا می‌توانم تابلوی دفتر اشیای گم‌شده را ببینم. اما نمی‌دانم فقط برای وسایلی است که در ایستگاه گم می‌کنی یا چیزهایی که در خود قطار جا می‌گذاری؟»

جورج دست خود را روی سینه‌اش کوبید و گفت: «خیلی دیرم شده!»

و چند ماه بعد در پروازی آموزشی بر فراز دریای ایرلند، در آتش‌سوزی هواپیما سوخت.

ایلسا تمامِ مدت لبخند می‌زند. او می‌گوید: «خُب، معلوم است که من احساس غرور می‌کنم. بله، اما من تنها کسی نیستم که یکی را از دست داده‌ام. او همان کاری را انجام داد که باید انجام می‌داد.» برای برخی فرزی و تندی ایلسا تکان‌دهنده است، اما عدهٔ دیگری می‌گویند: «ایلسای بی‌نوا.» آن همه توجه به جورج و پس‌انداز پول برای فرستادن برادرش به مدرسهٔ حقوق. بااین‌حال جورج خواهرش را نادیده گرفت، او در ارتش اسم‌نویسی کرد، بعد هم رفت و خودش را به کشتن داد؛ جورج طاقت نیاورد.

خواهرانش از ادامهٔ تحصیل خود گذشتند. حتی از خیر مرتب کردن دندان‌های‌شان هم گذشتند، آن‌ها در این‌باره هم فداکاری کردند. آیونا به مدرسهٔ پرستاری رفت، اما از قرار معلوم اگر به وضعیت دندان‌هایش می‌رسید، برایش بهتر می‌شد و حالا برای او و ایلسا فقط یک قهرمان مانده است. همه این را قبول دارند؛ یک قهرمان. در میان جمعِ حاضر جوان‌ترها فکر می‌کنند که داشتن یک قهرمان در خانواده خودش یک حسن است. آن‌ها تصور می‌کنند اهمیت این لحظه، پابرجا می‌ماند و تا ابد با ایلسا و آیونا خواهد ماند و آهنگ «ای دل‌های دلیر» برای همیشه در گوش‌شان طنین خواهد افکند. افراد مسن‌تر، آن‌هایی که جنگ پیشین را به یاد دارند، می‌دانند که فقط برای‌شان اسمی روی بنای یادبود به جا مانده است و بیوه‌اش، همان دختری که به قیافه‌اش رسیده است، مستمری می‌گیرد.

ایلسا پرجنب‌وجوش است، شاید چون الان دو شب است که بی‌خوابی کشیده و همه‌جا را نظافت کرده است. نه به دلیل این‌که پیش از آن، خانه در حد مناسب و آبرومندی تمیز نبوده، نه. بااین‌حال او حس کرد باید تک‌تک ظرف‌ها، قابلمه‌ها و وسایل دکوری را آب بزند، قاب عکس‌ها را برق بیندازد، فریزر را از جایش بیرون بکشد و پشتش را تمیز کند، پله‌های سرداب را بسابد و در سطل زباله سفیدکننده بریزد. قطعه‌های روشنایی ثابت بالای سردر اتاق غذاخوری، باید از هم جدا می‌شد. او تمام قطعه‌هایش را در آب‌صابون گذاشت، پاک‌شان کرد و آن‌ها را دستمال خشک هم کشید و از نو آن‌ها را کنار هم گذاشت. تازه ایلسا به خاطر کار در ادارهٔ پست، نمی‌توانست تا بعد از شام این کارها را شروع کند. حالا خودش رئیس پست‌خانه است و می‌توانست به خودش یک روز مرخصی بدهد، اما چون ایلسا بود، به هیچ‌وجه حاضر نمی‌شد چنین کاری کند.

حالا پس از مالیدن رژگونه،‌ صورتش داغ شده است و در پیراهن یقه قیطانی کرپش عصبی و برآشفته است. او نمی‌تواند یک جا بند بشود. او مدام دیس‌ها را پر می‌کند و آن‌ها را دور می‌گرداند و چون بدش می‌آید چای مردم سرد شود، با عجله یک قوری چای تازه دم می‌کند. او که به فکر راحتی مهمانانش است، دربارهٔ روماتیسم یا دیگر بیماری‌های جزئی‌شان پرس‌وجو می‌کند و در برابر این مصیبت، لبخند به چهره دارد و بارها و بارها تکرار می‌کند که مصیبت او یک ضایعهٔ عمومی است و در موقعیتی که خیلی‌های دیگر هم همان وضعیت را دارند، او نباید گله کند. او می‌گوید جورج راضی نیست دوستانش سوگوار باشند، بلکه باید سپاسگزار باشند که همگی به‌اتفاق، به این جنگ پایان دادیم. او همهٔ حرف‌هایش را با لحنی رسا و انتقادی اما پرشور بازگو می‌کند. مردم، از محل کار ایلسا ـ ادارهٔ پست ـ با این لحنش آشنایی دارند؛ به طوری که همه آخرسر مردد می‌شوند که مبادا حرف نادرستی زده باشند. در ادارهٔ پست هم ایلسا آن‌ها را متوجه می‌کند که دست‌خطِ‌شان نه‌تنها کمکی نمی‌کند، بلکه مایهٔ دردسر است یا این‌که حتی بسته‌شان را به صورت شلخته و ناجوری بسته‌بندی کرده‌اند.

ایلسا می‌داند صدایش بیش‌ازحد بلند است، لبخندش اغراق‌آمیز است و برای کسانی چای ریخته است که گفته‌اند دیگر میل ندارند. در آشپزخانه وقتی قوریِ چای را گرم می‌کند، می‌گوید: «نمی‌دانم چرا این‌طوری شدم. حسابی به‌هم ریخته‌ام.»

او این حرف را به دکتر شانتس (۱۹)، همسایهٔ پشت محوطه می‌گوید.

دکتر می‌گوید: «دیگر چیزی نمانده است. یک مسکن برومور (۲۰) می‌خواهی؟»

با باز شدن در سمت اتاق غذاخوری، یک‌باره لحن صدایش تغییر می‌کند و کلمهٔ «برومور» خیلی قاطع و حرفه‌ای ادا می‌شود.

لحن صدای ایلسا هم عوض می‌شود و درماندگی جایش را به سرسختی و جسارت می‌دهد. «اوه، نه متشکرم. سعی می‌کنم همین‌طوری روی پای خودم باشم.»

آیونا باید حواسش به مادر باشد، مبادا چایش را بریزد؛ چون امکان دارد مادر نه از سر بی‌دست‌وپایی، بلکه از سر فراموشی چایش را بریزد و اگر بزند زیر گریه و فین فین کند، باید او را ببرند بیرون. اما در حقیقت رفتار و کردار خانم کرخام بیش‌تر اوقات متین و باوقار است. در واقع او خیلی بهتر از ایلسا اسبابِ راحتی مردم را فراهم می‌کند. گاهی حدود یک ربع ساعت به خودش می‌آید یا به ظاهر این‌گونه است و با جسارت و کلامی مجاب‌کننده می‌گوید جای پسرش همیشه خالی خواهد بود، اما سپاسگزار است که هنوز دخترانش را دارد؛ ایلسا که بی‌نهایت قابل اتکا و تواناست، و مانند همیشه مایهٔ شگفتی و آیونا هم که مظهر مهربانی و عطوفت است. او حواسش هست که به عروس تازه‌اش هم اشاره کند، اما شاید با اشاره به مسائلی که اغلب زنان هم‌سن او نزد مردها بازگو نمی‌کنند، نشان می‌دهد که حواسش چندان هم سرِ جا نیست. او نگاهی به جیل و من می‌اندازد و می‌گوید: «همهٔ ما منتظر یک توراهی هستیم.»


آن‌گاه این حالت با نگاهی گذرا به تک‌تک مهمان‌ها و اتاق به اتاق، با فراموشی کامل همراه می‌شود،‌ به طوری که آخر سر، نگاهی به دور و اطراف خانهٔ خودش می‌کند و می‌گوید: «ما چرا این‌جاییم؟ چه جمعیتی! به چه مناسبتی جشن گرفتیم؟» و وقتی متوجه می‌شود که این مراسم به جورج مربوط می‌شود، می‌گوید: «عروسی جورج است؟» او در کنار اطلاعات به‌روزش، بخشی از هوش و حواس خود را از دست داده است. او به آیونا رو می‌کند و می‌پرسد: «عروسی تو که نیست، هست؟ نه گمان نکنم. تو هیچ‌وقت دوست‌پسر نداشتی، داشتی؟» حالا لحن صدایش حالتِ «بگذار واقع‌بین باشیم.» و «هرکس به فکر خودش است.» را به خودش گرفته است. همین‌که چشمش به جیل می‌افتد، می‌خندد.

«عروس که او نیست، هست؟ اوه، نه. حالا دارم می‌فهمم.»

اما حقیقت به همان سرعتی که از ذهنش رفته است، به ذهنش برمی‌گردد.

او می‌پرسد: «خبری شده؟ از جورج خبری شده است؟» و همان وقت، گریه و زاری‌اش شروع می‌شود؛ همان چیزی که ایلسا از آن وحشت داشت.

ایلسا گفته بود: «اگر رفتارش جلب‌توجه کرد، او را ببرید بیرون.»

آیونا نمی‌تواند مادرش را دور کند، او در کل عمرش اقتدار نداشته است، اما همسر دکتر شانتس دست پیرزن را می‌گیرد.

خانم کرخام وحشت‌زده و هراسان می‌پرسد: «جورج مرده؟» و خانم شانتس می‌گوید: «بله درسته. اما شما می‌دانی که همسرش فرزندی در راه دارد.»

خانم کرخام به او تکیه می‌دهد، خودش را جمع می‌کند و با ملایمت می‌گوید: «می‌توانم چایی‌ام را بخورم؟»

انگار در آن خانه مادرم به هر طرف که نگاه می‌کند، تصویری از پدرم را می‌بیند. آخرین عکس رسمی‌اش، با یونیفرم مخصوص، روی حاشیهٔ دستمالِ گلدوزی شدهٔ آویزان روی چرخ‌خیاطی جعبه‌ای در فرورفتگی پنجرهٔ اتاق نشیمن قرار دارد. آیونا دور عکس گل گذاشت، اما ایلسا آن‌ها را برداشت و گفت آن‌طوری جورج بیش‌ازحد مثل سَنت‌های کاتولیک به‌نظر می‌آید. عکسی از شش سالگی جورج، بالای راه‌پله‌ها آویزان است. در این عکس او در پیاده‌رو توی واگنی زانو زده است. در اتاقی که جیل می‌خوابد، عکسی از او کنار دوچرخه‌اش دیده می‌شود، با کیف مخصوص روزنامهٔ «فری پرس»(۲۱). عکسی که برای اپرای کلاس هشتم انداخته است در اتاق خانم کرخام است؛ با تاج طلایی مقوایی روی سرش. جورج که بلد نبود خوب آواز بخواند، نمی‌توانست نقش اصلی را داشته باشد، اما مثل روز روشن بود که می‌توانست در پس زمینه بهترین نقش را داشته باشد؛ نقش پادشاه را.

عکس آتلیه‌ای بالای بوفه با زمینهٔ روشن، سه سالگی‌اش را نشان می‌دهد؛ کودک بلوندی که در عکس تار به طور نامشخصی پای عروسکی پارچه‌ای را می‌کشد. ایلسا فکر کرد آن عکس را بردارد، چون او را به گریه می‌انداخت، اما ترجیح داد عکس سر جایش بماند تا این‌که روی کاغذدیواری روشن لک بشود. به‌جز خانم کرخام کسی درباره‌اش حرفی نزد، او مکث کرد و حرفی را به زبان آورد که قبلاً هم گاهی گفته بود و نه با گریه و زاری، بلکه با اندکی قدرشناسی.

«آه، کریستوفر روبین.»

مردم خیلی به حرف‌های خانم کرخام توجه نمی‌کردند.

چهرهٔ جورج در تمامی عکس‌هایش می‌درخشد. همیشه سایبانی از موهایش روی پیشانی‌اش را گرفته بود، مگر جاهایی که کلاه افسری یا تاجش را به سر گذاشته است. حتی وقتی تازه از عالم طفولیت بیرون آمده بود، نگاه و ظاهرش طوری بود که انگار خودش می‌داند جوانی زیرک، زبل، حسابگر و جذاب می‌شود. از آن تیپ‌هایی که هیچ‌گاه مردم را به حال خودشان نمی‌گذاشت و هر طور بود آن‌ها را می‌خنداند. گرچه گه‌گاه این کار را به قیمت خراب شدن خودش انجام می‌داد؛ اما اغلب دیگران را خراب می‌کرد. جیل زمانی را به یاد داشت که جورج پس از نوشیدن، وانمود می‌کرد که حالتی عادی دارد و دیگران را وامی‌داشت تا در این حال برایش از ترس‌ها، دروغ‌ها، خیانت‌ها و مکرهای‌شان بگویند و آن‌وقت دست‌شان می‌انداخت یا اسمی تحقیرآمیز می‌ساخت که قربانیانش تظاهر می‌کردند از آن لذت می‌برند. دلیلش این بود که جورج کلی دوست و طرفدار داشت که یا از سرِ ترس آویزانش بودند یا آن‌طور که همیشه می‌گفتند، صرفاً برای این‌که با شوخی‌هایش همه را سرحال می‌کرد. او همیشه و هر جا که حضور داشت، محور توجه بود و محیط اطرافش سراسر شادمانی و خنده.

جیل دربارهٔ چنین مردی چه برداشتی داشت؟ وقتی با جورج آشنا شد، نوزده‌ساله بود و تا آن موقع کسی به او علاقه نشان نداده بود. او نمی‌توانست بفهمد جورج جذب چه چیز او شده است و برایش مشخص بود که هیچ‌کس دیگر هم از این قضیه سر درنمی‌آورد. جیل برای بیش‌تر افراد هم‌سن خودش معما بود؛ معمایی کسالت‌بار. دختری که زندگی‌اش را وقف مطالعه و تمرین ویولن کرده بود و به چیز دیگری هم علاقه نداشت.

البته این چندان هم حقیقت نداشت. او در ذهنش، یواشکی به ازدواج و مرد آینده‌اش هم فکر می‌کرد؛ گرچه هرگز تصور نمی‌کرد مردی به خوش‌تیپی جورج باشد. او مردی زمخت و گنده را می‌دید یا آهنگ‌سازی ده سال بزرگ‌تر از خودش که از پیش شهرتی به‌هم زده بود. او از عشق مفهومی اپرایی در ذهن داشت، گرچه موسیقی اپرا به دلش نمی‌چسبید.

گرچه از برخی جهات جورج توی ذوقش زده بود، اما خودش انتظار داشت کاملاً راضی و قدردان باشد، به‌خصوص وقتی ذهنش واقعیت‌های اجتماعی را درک می‌کرد. توجه جورج به او و ازدواج، زندگی‌اش را فوق‌العاده تغییر داده بود.

بر باد رفتن آن زندگی، بار دیگر برایش همان شرایط و حق انتخاب‌های پیشین را به جا گذاشت. او بی‌تردید چیزی را از دست داده بود؛ اما نه چیزی که واقعاً هم در اختیار داشت. درک او از این موضوع، فقط در حد یک طرح فرضی برای آینده بود و بس.

حالا دیگر جیل به قدر کافی غذا خورده است. پاهایش بر اثر سرپا ایستادن زیاد درد گرفته است. خانم شانتس کنارش ایستاده است و می‌گوید: «فرصت کردی دوستان محلی جورج را ببینی؟»

منظورش جوان‌هایی است که در چارچوب درِ هال، تنها یک گوشه کز کرده‌اند. چند زن جوان خوش‌پوش با همسران جوان‌شان که هم‌چنان یونیفرم نیروی هوایی‌شان را به تن دارند، ایستاده‌اند. جیل با نگاهی به آن‌ها احساس می‌کند که واقعاً هیچ‌کس از این قضیه متأسف نیست. شاید ایلسا باشد، اما او هم دلایل خاص خودش را دارد. واقعاً هیچ‌کس از مرگ جورج متأسف نیست. نه، هیچ‌کس؛ حتی همان دختری که در کلیسا گریه می‌کرد.

به ذهن جیل خطور هم نمی‌کند که اگر جورج زنده می‌ماند، امکان داشت آدم دیگری بشود؛ چون خودش در این فکر نیست که آدم دیگری شود.

جیل با لحنی بی‌تفاوت می‌گوید: «نه.» طوری که خانم شانتس مجبور می‌شود بگوید: «می‌دانم. برخورد با افراد غریبه دشوار است. به‌خصوص که اگر من جای تو بودم، ترجیح می‌دادم بروم دراز بکشم.»

جیل یقین داشت او درجا می‌گوید: «برو یک چیزی بنوش.» اما این‌جا به‌جز چای و قهوه نوشیدنی دیگری نبود. به‌هرحال جیل به‌ندرت چیز خاصی می‌نوشد. بااین‌حال بویش را از نفس کسی تشخیص داد و فکر کرد این بو را از خانم شانتس استشمام کرده است.

خانم شانتس می‌گوید: «چرا این کار را نمی‌کنی؟ این مسائل خیلی طاقت‌فرساست. من به ایلسا می‌گویم، برو دیگر.»

خانم شانتس زنی ریزنقش با موهای جوگندمی صاف، چشمانی براق و صورتی پرچین‌وچروک است. او هرسال زمستان یک ماه، تنها به فلوریدا می‌رود. زن پولداری است. خانهٔ بزرگِ سقف کوتاهی که او و شوهرش ساخته‌اند، پشت خانهٔ خانوادهٔ کرخام قرار دارد و بی‌نهایت سفید است؛ با گوشه‌های انحنادار و دیواره‌ای شیشه‌ای. دکتر شانتس از او بیست، بیست‌وپنج سالی جوان‌تر است؛ مردی خپل و کوتاه، سرحال و خوش‌ظاهر با پیشانی بلندِ صاف و موهای فرفری زیبا. آن‌ها بچه ندارند. می‌گویند که خانم شانتس از ازدواج اولش بچه دارد، اما آن‌ها به دیدنش نمی‌آیند. در واقع ماجرا این است که دکتر شانتس با پسر او دوست بوده است، که از کالج به خانه‌شان آمده است و عاشقِ مادرِ دوستش می‌شود و زن هم عاشق دوست‌ِ پسرش می‌شود، طلاقی رخ می‌دهد و آن‌ها با هم ازدواج می‌کنند و به دور از زادگاه خود، بدون حاشیه و آرام زندگی مرفهی دارند.

جیل بوی نوشیدنی را حس کرد. خانم شانتس، به گفتهٔ خودش، هر وقت جایی می‌رود که به پذیرایی شدن با نوشیدنی امید ندارد، با خودش فلاسک می‌برد. نوشیدن موجب نمی‌شود که او بیفتد، کلمات را نامفهوم ادا کند یا دعوا راه بیندازد و وا بدهد. شاید او همیشه قدری از خود بی‌خود باشد، اما در واقع هرگز مست نیست. او عادت کرده است که همیشه مقداری الکل وارد بدنش شود، آن هم در حد مناسب و مطمئن، طوری که سلول‌های مغزش هرگز کاملاً به الکل آغشته نشود و کاملاً هم خشک نشود. تنها عاملی که این موضوع را برملا می‌کند، بوی آن است (و در این شهر که مصرف مشروبات الکلی ممنوع است، آن را به دارویی که مصرف می‌کند یا پمادی که باید به قفسهٔ سینه‌اش بمالد، نسبت می‌دهند.) علاوه بر این، حالت خاص گفتارش هم هست؛ انگار منتظر است کسی حرفی از دهنش بپرد تا سر صحبت را باز کند و البته او حرف‌هایی را به زبان می‌آورد که زنی که در همین حوالی بزرگ شده باشد، اصلاً نمی‌گوید. او چغلی خودش را می‌کند و تعریف می‌کند که چه‌طور هر چند وقت یک‌بار او را با مادرشوهرش اشتباه می‌گیرند. می‌گوید که اکثر مردم وقتی متوجه اشتباه‌شان می‌شوند، کنترل‌شان را از دست می‌دهند؛ بس که شرمنده و معذب می‌شوند. اما بعضی زن‌ها، مثل یک پیش‌خدمت رستوران، نگاه ناجوری به خانم شانتس می‌اندازند، انگار که بخواهند بگویند: «آن مرد چرا خودش را پای تو حرام کرده؟»

و خانم شانتس فقط به آن‌ها می‌گوید: «می‌دانم، منصفانه نیست. اما به‌هرحال، در کل زندگی منصفانه نیست و شما هم بهتر است این قضیه را بپذیرید.»

امروز عصر، او هیچ راهی برای نوشیدن ندارد. آشپزخانه و حتی انباری دلگیر مجاورش، هر دو، جاهایی هستند که زن‌ها به آن رفت و آمد دارند. او باید به سرویس بهداشتی طبقهٔ بالا برود. چند ساعتی که از بعدازظهر می‌گذرد، و مدت کوتاهی پس از ناپدید شدن جیل، او به آن‌جا می‌رود که می‌بیند درِ سرویس بهداشتی قفل است. به فکرش می‌رسد به یکی از اتاق‌خواب‌ها برود که نمی‌داند کدام‌شان خالی است و جیل کدام اتاق را اشغال کرده است. اما همان موقع، صدای جیل را از سرویس بهداشتی می‌شنود که می‌گوید: «یک لحظه صبر کن.» یا حرفی شبیه به این. حرفی کاملاً معمولی، اما لحنش وحشت‌زده و تحتِ فشار است.

خانم شانتس همان‌جا در راهرو جرعه‌ای می‌نوشد؛ به بهانهٔ موقعیت اضطراری.

«جیل؟! تو حالت خوب است؟ بگذار بیایم تو.»

جیل چهار دست‌وپا روی زمین نشسته است، درحالی‌که سعی دارد چالهٔ آب روی زمین را تمیز کند. دربارهٔ پاره شدن کیسهٔ آب مطالبی خوانده بود ـ همان‌طور که دربارهٔ دردهای انقباضی و عضلانی، مرحلهٔ جابه‌جایی جنین و جفت هم مطالعه کرده بود ـ با این حال، این شرایط غافل‌گیرش کرد.

او دستش را به لبهٔ وان می‌گیرد تا خودش را بالا بکشد. بعد در را باز می‌کند و آن موقع است که نخستین درد، حیرت‌زده‌اش می‌کند. انگار قرار نیست تک‌دردی خفیف بگیرد یا با نخستین مرحلهٔ مژدهٔ فارغ شدن مواجه شود؛ بلکه بناست کل مراحل بی‌رحمانه و یک‌جا با هم اتفاق بیفتد.

خانم شانتس تا جایی که می‌تواند او را نگه می‌دارد و می‌گوید: «آرام باش. فقط به من بگو اتاقت کدام است، الان تو را می‌خوابانیم.»

پیش از آن‌که به تخت برسند، جیل انگشتانش را در بازوی لاغر خانم شانتس فرو می‌بَرَد و آن را سیاه و کبود می‌کند.

خانم شانتس می‌گوید: «اوه، چه فرز است. نسبت به بچهٔ اول خیلی تکان می‌خورد. الان می‌روم شوهرم را خبر می‌کنم.»

این‌طوری شد که من صاف توی خانه به دنیا آمدم و اگر محاسبات جیل قابل‌اعتماد باشد، ده روز زودتر از موعد. ایلسا حتی فرصت نکرد مهمانان را بدرقه کند که سروصدای جیغ‌های حیرت‌انگیز جیل، کل خانه را برداشت.

آن روزها حتی اگر مادری غافل‌گیر می‌شد و در خانه وضع حمل می‌کرد، رسم بر این بود که بعدش مادر و نوزاد را به بیمارستان منتقل کنند. اما یک نوع تب تابستانی در شهر شایع شده بود و حادترین موارد آن در بیمارستان بستری بودند، به‌این‌ترتیب دکتر شانتس به این نتیجه رسید که من و جیل در خانه وضع‌مان خیلی بهتر خواهد بود. به‌هرحال آیونا بخشی از دورهٔ آموزش پرستاری‌اش را گذرانده بود و حالا هم می‌توانست از مرخصی دوهفته‌ای‌اش استفاده کند و مراقب ما باشد.

جیل واقعاً از جزئیات زندگی خانوادگی چیزی نمی‌دانست؛ او در محیط پرورشگاه بزرگ شده بود و از شش سالگی تا شانزده سالگی‌اش را در خوابگاه گذرانده بود. در ساعت‌های مشخصی چراغ‌ها خاموش و روشن می‌شد و دستگاه گرمایی هرگز قبل و بعد از تاریخ مشخصی کار نمی‌کرد. پارچه‌ای پلاستیکی روی میزی که غذای‌شان را می‌خوردند و تکالیف درسی خود را انجام می‌دادند، پوشانده بود؛ یعنی همان کارگاه آن طرف خیابان. جورج همان‌جا از صدایش خوشش آمده بود. او گفت، این صدا دختر را پرطاقت و توان می‌کند. این قضیه دختر را خوددار، سرسخت و یکّه و تنها می‌کند و از او دختری می‌سازد که توقع هیچ برنامهٔ رمانتیک مسخره و بی‌معنی را ندارد. اما آن‌طور که جورج خیال می‌کرد، آن‌جا خشک و رسمی اداره نمی‌شد و گردانندگانش خسیس نبودند. جیل در دوازده سالگی با عدهٔ دیگری به کنسرت می‌رود و آن‌جا بود که تصمیم گرفت نواختن ویولن را یاد بگیرد. او از قبل در پرورشگاه، تفننی پیانو تمرین کرده بود. یک نفر آن‌قدر به او توجه داشت که یک ویولن دست‌دوم، از نوع درجه دو، برایش تهیه کند که با چند جلسهٔ محدود آموزشی، سرانجام در مسیر دریافت بورسیهٔ هنرستان موسیقی قرار گرفت. برای هنرمندان و کارگردانان، برنامهٔ تک‌نوازی اجرا شد؛ ضیافتی با بهترین لباس‌ها، آبمیوه، سخنرانی و کیک. جیل خودش باید برای قدردانی و سپاس سخنرانی کوتاهی می‌کرد، اما حقیقت این بود که ارزش خاصی برای کل این جریان قایل نبود و قدرش را نمی‌دانست. او مطمئن بود که رابطه‌ای طبیعی با ویولن دارد و به اقتضای سرنوشت و بدون یاری کسی هم به آن می‌رسید.

او در خوابگاه دوستانی داشت، اما آن‌ها خیلی زود راهی کارخانه‌ها و اداره‌ها شدند و جیل فراموش‌شان کرد. یکی از آموزگاران دبیرستانی که کودکان بی‌سرپرست و یتیم را به آن‌جا می‌فرستادند، با او صحبت کرد. در این صحبت واژه‌های «معمولی» و «کاملاً پیشرفته» مطرح شد. به عقیدهٔ این آموزگار، موسیقی یا گریز از چیزی بود یا جانشین چیزی؛ جانشینی برای خواهر و برادر و دوست و آشنا. او پیشنهاد کرد جیل به جای تمرکز انرژی‌اش بر روی یک موضوع، آن را صرف مسائل گسترده‌تری کند. خودش را رها کند، والیبال بازی کند و اگر هم دنبال موسیقی است، عضو گروه ارکستر مدرسه شود.

پس از آن جیل از آن آموزگار دوری می‌کرد و برای این‌که مجبور نشود با او حرف بزند، از پله‌ها بالا می‌رفت یا حتی ساختمان را دور می‌زد. او درست به همان اندازه از مطالعهٔ هر صفحه‌ای که واژه‌های «کاملاً پیشرفته» یا «معمولی» به طرفش هجوم می‌آورد، هم دست کشید.

در هنرستان وضعیت راحت‌تر بود و در آن‌جا با افرادی کاملاً «غیر پیشرفته» آشنا شد که مثل خودش سخت‌کوش بودند. او در عالم رقابت و از سر بی‌اعتنایی با چند نفر دوست شد. برادر بزرگ‌تر یکی از دوستانش در نیروی هوایی بود و دست بر قضا همین برادر از قربانیان و ستایش‌گران جورج کرخام بود. او همراه جورج، سرزده به برنامهٔ شام خانوادگی یکشنبه آمدند که جیل آن‌جا مهمان بود. ظاهراً آن دو می‌خواستند برای برنامهٔ دیگری، راهی جای دیگری شوند و این‌طوری بود که جورج با جیل آشنا شد. پدرم، مادرم را دید.

همیشه یک نفر باید برای نگه‌داری از خانم کرخام خانه می‌ماند. به همین خاطر آیونا شیفت شب در شیرینی‌پزی کار می‌کرد. او روی کیک‌ها را تزیین می‌کرد، حتی شیک‌ترین کیک‌های عروسی را، علاوه بر این‌که اولین گردهٔ نان را رأس ساعت پنج صبح در فر می‌گذاشت. اگرچه دستانش به حدی می‌لرزید که نمی‌توانست برای کسی یک فنجان چای بیاورد، اما در کارهای تک‌نفره، قوی، فرز، توانا و حتی خلاق بود.

یک روز پس از این‌که ایلسا به محل کارش رفت ـ این مربوط به آن دورهٔ کوتاهی است که جیل پیش از تولد من در خانه بود ـ همان‌طور که جیل رد می‌شد، آیونا با صدای هیس با اشاره از اتاق‌خواب صدایش کرد. انگار رازی در میان بود. اما مگر الان در خانه چه کسی بود که بخواهد رازی را از او مخفی نگه دارد؟ خانم کرخام که نبود.

آیونا مجبور شد با زور و تقلا درِ گنجه‌اش را که گیر کرده بود، باز کند. او با زیرکی خندید و گفت: «لعنتی… لعنتی. آن‌جاست.»

کشو پر از لباس نوزاد بود. نه فقط لباس‌های ساده و لباس‌خواب، مثل آن‌هایی که جیل خودش از مغازهٔ دست‌دوم خریده بود، مغازه‌ای که مرجوعی کارخانه‌ها را در تورنتو می‌فروخت، بلکه کشو پر از کلاه‌های بافتنی، بلوز، کفش و شلوار، با لباس‌های دست‌دوز نوزاد بود. لباس‌ها رنگ‌های ملایم یا حتی ترکیبی از آن‌ها ـ نه آبی یک‌دست یا صورتی ساده ـ با حاشیه‌دوزی قلاب‌بافی و گلدوزی ظریف، نقش گل و پرنده و گوسفندهای کوچولو داشت. جیل حتی خبر نداشت چنین چیزهایی اصلاً وجود دارند. البته اگر فروشگاه‌های مخصوص نوزاد را خوب می‌گشت یا با دقت در کالسکهٔ نوزادها سرک می‌کشید، متوجه می‌شد؛ اما این کار را نکرده بود.

آیونا گفت: «البته من خبر ندارم تو خودت چه چیزهایی خریدی، امکان دارد خیلی چیزها تهیه کرده باشی، شاید هم از لباس‌های خانگی خوشت نیاید، من نمی‌دانم…» هِرّوکِرّ خنده‌اش به نوعی تأیید کلامش بود و به‌علاوه لحن عذرخواهی‌اش را بیش‌تر نمایان می‌کرد. هر حرفی که می‌زد، هر نگاه و حرکتش، انگار یک‌جوری گیر داشت و انگار لایه‌ای عسل چسبان یا خس‌خس خلطِ سینه با عذرخواهی‌اش همراه شده است، طوری که جیل نمی‌دانست چگونه با این مسئله کنار بیاید.

او با صراحت گفت: «واقعاً قشنگ است.»

«اوه، نه. من اصلاً نمی‌دانستم تو آن‌ها را می‌خواهی یا نه. من حتی خبر نداشتم تو از آن‌ها خوشت می‌آید.»

«خوشگل است.»

«همه را خودم انجام ندادم، بعضی‌هایش را خریدم. من به بازارچهٔ کلیسا و نمایشگاه کنار بیمارستان رفتم، منظورم بازارچه است، فکر کردم قشنگ است؛ اما اگر تو خوشت نمی‌آید یا لازم‌شان نداری، من می‌توانم آن‌ها را به خیریه بدهم.»

جیل گفت: «لازم‌شان دارم. من اصلاً چیزی شبیه این‌ها ندارم.»

«واقعاً؟ کارهای من چندان خوب نیست، اما شاید لباس‌های خانم‌هایی که برای کلیسا یا در بازارچهٔ بیمارستان کار می‌کنند، خوب باشد.»

منظور جورج از این‌که می‌گفت اعصاب آیونا خراب است، همین بود؟ (به گفتهٔ ایلسا ناراحتی اعصابش بر اثر حساس بودن بیش‌ازحد خودش و سخت‌گیری بیش‌ازحد یکی از استادها در مدرسهٔ پرستاری به وجود آمده بود.)‌ آدم فکر می‌کرد او خواهان اطمینان و خاطرجمعی است، بااین‌حال هر چه‌قدر هم می‌کوشید به او اطمینان خاطر بدهد، انگار کافی نبود یا اصلاً به خرجش نمی‌رفت. جیل حس می‌کرد حرف‌ها و هرّوکرّ خنده و فین فین بینی آیونا با آن نگاه سردش (تعجبی نداشت که دستانش هم سرد و بی‌حس بود.) همگی روی او ـ جیل ـ می‌خزند؛ مانند کرم‌های ریزی که سعی دارند به زیر پوستش نفوذ کنند.

اما با گذشت زمان جیل به این موضوع عادت کرد. شاید آیونا متعادل‌تر شد. هرروز صبح وقتی در خانه پشت سر ایلسا بسته می‌شد، او و آیونا آسوده‌خاطر می‌شدند؛ انگار معلمی از کلاس بیرون رفته است. آن‌ها تازه تصمیم می‌گرفتند فنجان دوم قهوه‌شان را بنوشند و در همین فاصله خانم کرخام ظرف‌ها را می‌شست. او این کار را بسیار آهسته انجام می‌داد و هر بار همراه با کمی وقفه دوروبرش را نگاه می‌کرد تا ببیند هر تکه روی کدام قفسه یا طبقه قرار می‌گیرد. بااین‌حال او این کار را با تشریفات خاصی انجام می‌داد که هرگز هم کنارش نمی‌گذاشت، مثل پاشیدن گرد قهوه روی درختچهٔ کنار در آشپزخانه!

آیونا به نجوا گفت: «او خیال می‌کند قهوه باعث رشد درختچه می‌شود، حتی اگر او دانه‌های قهوه را روی برگ‌ها بپاشد و نه روی خود خاک. ما هر روز مجبوریم شلنگ را برداریم و پاکش کنیم.»

به نظر جیل، آیونا شبیه دخترهایی بود که در پرورشگاه دیگران بیش‌تر از همه پاپی‌اش می‌شدند. در پرورشگاه آن‌ها همیشه مشتاق بودند به کسی پیله کنند. اما وقتی عذرخواهی‌های عصبی آیونا و سیل سرزنش‌های فروتنانهٔ او را از سر می‌گذراندی («البته در فروشگاه آخرین کسی که در هر موردی با او مشورت می‌کنند، من هستم.»، «معلوم است که ایلسا به نظر من توجه نمی‌کند.»، «جورج هرگز پنهان نکرد چه‌قدر از من متنفر است.»)، احتمالاً می‌توانستی او را راهنمایی کنی تا دربارهٔ مسائل جالب حرف بزند. او برای جیل دربارهٔ خانه‌ای حرف زد که به پدربزرگ‌شان تعلق داشت و حالا هستهٔ مرکزی بیمارستان بود. او از بده‌بستان‌های پنهانی که باعث از دست دادن کار پدرش شده بود، حرف زد و هم‌چنین به گذشتهٔ خانوادهٔ شانتس اشاره کرد و حتی علاقه‌ای که ایلسا به دکتر شانتس داشت. ظاهراً شوک‌درمانی که آیونا در پی اختلال روانی‌اش داشت، عقل و شعورش را مختل کرده بود و حالا ندایی که از ورای این حالت به گوش می‌رسید ـ البته پس از پاک‌سازی مهملات ظاهری آن ـ شیطانی و موذیانه بود.

به‌هرحال انگار جیل هم حالا باید زمانش را با وراجی سپری می‌کرد، چون انگشتانش به حدی ورم کرده بود که نمی‌توانست ویولن بزند.


با به دنیا آمدن من، همه چیز تغییر کرد؛ خصوصاً برای آیونا.

جیل مجبور شد یک هفته در بستر بماند، ولی حتی پس از بلند شدن از جایش، مثل پیرزنی با عضلاتی کوفته و خشک حرکت می‌کرد و هر بار که خم می‌شد تا روی صندلی بنشیند، با سختی و احتیاط نفس می‌کشید. او با کلی درد و رنج بخیه‌هایش را تحمل می‌کرد. شیرش فراوان بود، طوری که از سجاف درز لباسش پس می‌داد و حتی روی ملافه‌ها می‌ریخت. آیونا درز لباس را شل کرد تا من راحت‌تر شیر بخورم؛ اما من حاضر نبودم این کار را بکنم. من حاضر نمی‌شدم شیر مادرم را بخورم. چه الم‌شنگه‌ای راه انداخته بودم. انگار که سینهٔ مادرم هیولای پوزه‌داری است که تو صورتم دنبال چیزی می‌گردد. آیونا نگهم داشت، او به من کمی آب جوشاندهٔ ولرم داد و من آرام شدم. بااین‌حال وزن کم می‌کردم. من که نمی‌توانستم با آب خالی زنده بمانم. به‌این‌ترتیب آیونا یک چیزهایی را با هم ترکیب کرد و مرا از آغوش جیل گرفت، جایی که من خودم را سفت چسبانده بودم و گریه می‌کردم. آیونا گهواره‌وار تکانم داد و با پستانک گونه‌هایم را نوازش کرد که از قرار معلوم، من همان را ترجیح می‌دادم. من آن ترکیب غذایی را با ولع نوشیدم و قورت دادم. دستان آیونا و پستانکش آغوش انتخابی‌ام شد. حالا باید سینه‌های جیل را سفت‌تر از قبل می‌بستند و او مجبور بود از مایعات صرف‌نظر کند (یادتان باشد که این مربوط به هوای گرم بود.) و دردش را تحمل می‌کرد تا شیرش خشک شود.

آیونا زمزمه‌وار می‌خواند: «چه شیطانی، چه شیطانی.»

«تو شیطانی که شیر خوب مادرت را نمی‌خواهی.»

طولی نکشید که من تپل‌تر و قوی‌تر شدم. حالا می‌توانستم با صدای بلندتری گریه کنم. اگر کسی غیر از آیونا می‌خواست مرا بغل کند، گریه می‌کردم. من، ایلسا و دکتر شانتس را با دست‌های گرم و مهربان‌شان پس می‌زدم؛ اما آن‌چه که بیش‌تر از هر چیز دیگری جلبِ‌توجه می‌کرد، روگردانی من از جیل بود.

یک‌بار که جیل از تختش بیرون می‌آید، آیونا او را روی همان صندلی‌ای نشاند که معمولاً خودش برای غذا دادن به من رویش می‌نشست و بلوز خودش را به دور شانه‌های جیل انداخت و شیشه را در دستان جیل گذاشت.

فایده‌ای نداشت، من فریب نمی‌خوردم. گونه‌هایم را به شیشه زدم، پاهایم را راست کردم و شکمم را عین توپ جمع کردم. من حاضر نبودم جانشینی را بپذیرم. گریه کردم و تسلیم نشدم.

با این‌که هنوز گریه‌هایم از نوع گریه‌های نوزاد تازه به دنیا آمده با صدایی نازک بود، اما آرامش خانه را به‌هم می‌زد و آیونا تنها کسی بود که می‌توانست گریهٔ مرا را بند بیاورد. اگر کسی جز آیونا به من دست می‌زد، گریه می‌کردم. اگر مرا روی تخت می‌گذاشتند تا بخوابم و آیونا تکانم نمی‌داد، تا جایی که رمق داشتم گریه می‌کردم و ده دقیقه که می‌خوابیدم، بیدار می‌شدم تا دوباره شروع کنم. من اصلاً چیزی با عنوان دوره‌های خوب و آرام یا دوره‌های شلوغ و بد نداشتم. برای من دوره‌ها با بود و نبود آیونا تعریف می‌شد، همه چیز ممکن بود با نبود او مدام بد و بدتر شود، همان‌طور که برای بقیه، در دورهٔ جیل اتفاق افتاده بود.

با این اوصاف آیونا چه‌طور می‌توانست پس از اتمام دو هفته مرخصی‌اش سر کار برگردد؟ او نمی‌توانست؛ جای بحث و تردیدی نبود. شیرینی‌پزی باید کس دیگری را پیدا می‌کرد و حالا آیونا از بی‌اهمیت‌ترین فرد خانه به بااهمیت‌ترین عضو خانه تبدیل شده بود؛ او کسی بود که برای ناهماهنگی بی‌وقفه و شکوه‌های صریحش، رودرروی ساکنان خانه می‌ایستاد. او برای حفظ آرامش و رفاه کل خانواده، همیشه بیدار می‌ماند. دکتر شانتس نگران بود، حتی ایلسا هم نگران بود.

«آیونا خودت را هلاک نکن.»

بااین‌حال تغییر بی‌نظیری رخ داده بود. آیونا گرچه رنگ‌پریده بود اما پوستش می‌درخشید؛ گویی عاقبت مرحلهٔ نوجوانی را پشت سر گذاشته بود و حالا می‌توانست راحت توی چشم هر کسی نگاه کند؛ علاوه بر این‌که در لحن صدایش دیگر اثری از لرزش و هِرّوکِرّ خنده و تواضع مصنوعی نبود. در عوض او حالا، مانند ایلسا، پرمدعا و بانشاط شده بود (زمانی که مرا به خاطر نوع برخوردم با جیل سرزنش می‌کرد، لحن صدایش بی‌نهایت شاد و بانشاط بود).

ایلسا به مردم می‌گفت: «آیونا در آسمان هفتم است، او شیفتهٔ آن نوزاد است.» اما در حقیقت آیونا با چنان جنب‌وجوشی رفتار می‌کرد که اصلاً حالت شیفتگی و علاقه نداشت. او اهمیتی نمی‌داد که برای خواباندن صدای من، خودش تا چه حد سروصدا راه می‌اندازد. او سراسیمه و شتابان از پله‌ها بالا می‌رفت و صدا می‌زد: «من دارم می‌آیم، دارم می‌آیم. طاقت بیاور.» او درحالی‌که سهل‌انگارانه مرا به شانه‌اش می‌چسباند و می‌چرخید و مرا با یک دست نگه می‌داشت، با دست دیگرش به یکی از کارهای من رسیدگی می‌کرد. او به کل آشپزخانه مسلط بود. دستور می‌داد اجاق را ضدعفونی کنند، میز را برای تهیهٔ غذای نوزاد آماده کرده و سینک ظرف‌شویی را برای شست‌وشوی نوزاد آماده کنند. او با سرزندگی و حتی در حضور ایلسا، هر وقت که چیزی را سر جایش نمی‌گذاشت یا چیزی را می‌ریخت، ناسزا می‌گفت.

هر وقت که من نخستین علایم گریه و زاری‌ام را بروز می‌دادم، او تصور می‌کرد خودش تنها کسی است که عقب‌نشینی نکرده و جا نزده است؛ انگار فقط خودش دورادور خطر شکست و نابودی را حس نکرده است. در عوض او کسی بود که ضربان قلبش دو برابر می‌شد و دلش می‌خواست بر اثر حس قدرت و سپاسگزاری جشن بگیرد.

همین‌که جیل بخیه‌هایش را کشید و صافی شکمش را دید، نگاهی به دستانش انداخت. انگار ورمش خوابیده بود. او به طبقهٔ پایین رفت، ویولنش را از توی گنجه بیرون آورد و جلد آن را بیرون کشید. او آماده بود گام‌ها را امتحان کند.

این اتفاق، عصر یک روز یکشنبه افتاد. آیونا درحالی‌که همیشه گوش‌به‌زنگ صدای گریهٔ من بود، دراز کشیده بود تا چرتی بزند. خانم کرخام هم دراز کشیده بود. ایلسا در آشپزخانه به ناخن‌هایش می‌رسید و جیل ویولنش را کوک می‌کرد.

پدرم و خانواده‌اش علاقهٔ خاصی به موسیقی نداشتند. آن‌ها درست متوجه این قضیه نبودند و گمان می‌کردند که بی‌حوصلگی یا حتی خصومتی که نسبت به نوع خاصی از موسیقی داشتند، (که حتی در نحوهٔ تلفظ و ادای واژهٔ «کلاسیک» خودش را نمایان می‌کرد.) صرفاً بر اساس قدرت شخصیتی آن‌هاست؛ نوعی عزم راسخ و ارادهٔ محکم که فریب نمی‌خورد. گویی آهنگی که از نغمه‌ای ساده پدید می‌آمد، می‌خواست سرپوشی بر وجود آدمی بگذارد و همهٔ افراد در اعماق وجودشان به این آگاه بودند، اما برخی از سر تظاهر و خودنمایی یا از سر ساده‌انگاری و صداقت، هرگز این موضوع را قبول نمی‌کردند. در نظر آن‌ها به سبب همین تظاهر، کوته‌فکری و عدم جسارت بود که در کلِ عالم ارکستر سمفونی‌ها، اپرا، باله، و کنسرت‌هایی که مردم را از خود بی‌خود می‌کرد، پدید آمده بود.

اکثر مردم این شهرِ کوچک همین حس را داشتند؛ اما چون جیل این‌جا بزرگ نشده بود، این حس را درک نمی‌کرد و متوجه نبود که قضیه تا چه حد برای‌شان بدیهی است. پدر من هرگز نه این قضیه را به رخ کشید و نه این فرصت را غنیمت شمرد؛ چون اصلاً اهل غنیمت شمردن چیزی نبود. او از ایدهٔ نوازنده بودن جیل خوشش آمده بود، نه به دلیل خود موسیقی؛ به این دلیل که وی را گزینه‌ای متفاوت می‌کرد، همان‌گونه که لباس، سبک زندگی و موهای ژولیدهٔ او هم این حس را به وجود می‌آورد. پدرم با انتخاب جیل نشان داد که دربارهٔ آن مردم چه نظری دارد. او به دخترهایی که امیدوار بودند نظر او را جلب کنند، نشان داد درباره‌شان چه فکری می‌کند و همین‌طور به ایلسا.

جیل درهای شیشه‌ای پرده‌دار اتاق نشیمن را بسته بود و با نرمی خاصی سازش را کوک می‌کرد. احتمالاً هیچ صدایی بیرون نرفت. اگر هم ایلسا در آشپزخانه چیزی شنید، احتمالاً گمان کرده بود صدایی از بیرون می‌آید؛ مثل صدای رادیوی همسایه.

جیل شروع به نواختن گام‌های موسیقی کرد. اگرچه انگشتانش دیگر ورم نداشت، اما هنوز خشک و سفت بود. کل بدنش خشک بود و شرایط طبیعی نداشت. خودش حس می‌کرد آلت موسیقی به صورتی نامطمئن به او فشار می‌آورد. اما با همهٔ این اوصاف، او به گام‌های موسیقی‌اش می‌رسید. جیل می‌دانست که قبلاً هم دچار چنین حسی شده است، پس از آنفلوانزا یا زمانی که بر اثر تمرین زیاد حسابی به خودش فشار آورده و خیلی خسته شده بود، یا حتی بی‌دلیل.

من بدون هیچ گریه‌ای با ناخشنودی بیدار شدم. بدون هشدار و مقدمه؛ تنها یک جیغ بود و بعد هجوم جیغ‌هایم بود که بر سرِ خانه فرود آمد. گریه‌ای که هیچ شباهتی به گریه‌های قبلی‌ام نداشت. رها ساختن سیل تازه‌ای از تشویشی پیش‌بینی نشده، حزنی که جهان را با امواج مالامالِ ویران‌گر تنبیه می‌کرد، رگبار بی‌امان غم و اندوهی که از پس پنجره‌های شکنجه‌گاه فرود می‌آمد.

آیونا فوراً از جا برخاست و برای نخستین بار از سروصدایم مضطرب و مشوش شد و فریاد زد: «چی شده؟ چی شده؟»

و ایلسا که سراسیمه می‌دوید تا پنجره‌ها را ببندد، بلند صدا زد: «صدای ساز است، صدای ساز است!» و یک‌دفعه درهای اتاق نشیمن را باز کرد.

«جیل، جیل، این‌که خیلی وحشتناک است! یعنی تو صدای بچه‌ات را نمی‌شنوی؟»

ایلسا مجبور شد توری پشت پنجرهٔ اتاق نشیمن را در بیاورد تا صدایش شنیده شود. او با لباس کیمونویش سرگرم لاک زدن ناخن‌هایش بود که این‌طوری شد.

او گفت: «خدای من!» به‌ندرت پیش می‌آمد تا این حد خویشتن‌داری‌اش را از دست بدهد.

«می‌شود آن را کنار بگذاری؟»

جیل ویولنش را کنار گذاشت.

ایلسا دوان‌دوان به هال رفت و آیونا را صدا زد.

«یکشنبه است. نمی‌توانی جلویش را بگیری؟»

جیل بی‌هیچ کلامی با طمأنینه و وقار راهی آشپزخانه شد و آن‌جا خانم کرخام با جوراب و بدون کفش دستش را به پیشخوان گرفته بود.

او گفت: «مشکل ایلسا چیست؟ آیونا چه‌کار کرده است؟»

جیل از خانه بیرون رفت و روی پلهٔ پشتی نشست. او به دیوار پشتیِ آفتاب‌خوردهٔ پرنور خانوادهٔ شانتس نگاه انداخت. دور تا دور محوطهٔ پشت و دیوارهای باغ، خانه‌های دیگری قرار داشتند. در خانه‌ها کسانی بودند که به خوبی از روی قیافه و به اسم، از گذشتهٔ هم‌دیگر خبر داشتند. و اگر از این‌جا سه خیابان به سمت شرق یا پنج خیابان آن‌طرف‌تر به سمت غرب، شش خیابان به طرف جنوب یا ده خیابان آن‌طرف‌تر به شمال می‌رفتی، به حصار دیوارهای محصولات تابستانی برمی‌خوردی که از چندی پیش رشد کرده و بالا آمده بود؛ کشتزارهای پرچین‌شدهٔ یونجه، گندم، ذرت؛ سرزمینی پربار. به خاطر فشردگی کشت و محوطه‌های انبار اطراف و حیواناتی که برای لُپ‌لُپ علف خوردن به هم تنه می‌زدند، جایی برای نفس کشیدن نبود. درختان از فاصلهٔ دور مانند مأوای آرامش، هر کسی را به‌طرف خود فرامی‌خواندند، اما در واقعیت حشره‌ها غوغا می‌کردند.

چه‌طور می‌توانم توصیف کنم که موسیقی برای جیل چه حکمی دارد؟ منظره‌های طبیعت و دیدنی‌ها و گفت‌وگوها را فراموش کنید. به نظر من، این‌که او با این جدیت و جسارت سرسختانه کار می‌کند و این امر را به‌عنوان مسئولیت خودش در زندگی برعهده گرفته است، یک مشکل ساده نیست و آن‌وقت تصور کنید ابزارهایی که برای حل این مشکل در اختیارش هستند، از او گرفته شوند. مشکل با تمام عظمتش هم‌چنان به قوت خود باقی می‌ماند و دیگران تحملش می‌کنند، گرچه مشکل او برطرف می‌شود. برای او همان پلهٔ پشتی و دیوار بسیار پرنور و گریهٔ من کفایت می‌کند. گریهٔ من چاقویی است که هر آن‌چه در زندگی جیل مفید نیست، بیرون می‌آورد تا من جایش را بگیرم.

ایلسا از پشت در توری می‌گوید: «بیا تو. حالا بیا تو دیگر. من نباید سرت داد می‌زدم. بیا تو، مردم می‌بینند.»

قاعدتاً باید تا غروب کل قضیه به‌تدریج به پایان می‌رسید. ایلسا به خانوادهٔ شانتس گفت: «حتماً شماها امروز داد و هوارها را شنیدید.» در فاصله‌ای که آیونا مرا می‌خواباند، آن‌ها از وی دعوت کردند در ایوان‌شان بنشیند.

«پیداست که این نوزاد طرفدار ساز و موسیقی نیست و به مادرش نرفته است.»

حتا خانم شانتس هم خندید.

«موسیقی یک ذوق اکتسابی است.»

جیل صدای‌شان را شنید، صدای خنده را شنید و دلیلش را حدس زد. در حین خواندن «پلِ سن‌لویس ری»(۲۲) روی تختش دراز کشیده بود. جیل کتاب را از روی قفسهٔ کتاب‌ها برداشته بود، بدون آن‌که متوجه باشد که باید از ایلسا اجازه بگیرد. هرازگاهی داستان از ذهنش می‌پرید و از محوطهٔ حیاط خانوادهٔ شانتس صدای خنده را می‌شنید و به دنبالش هم چرب‌زبانی‌های همسایهٔ دیوار به دیوار در باب تحسین آیونا، که موجب می‌شد با دلخوری و ترش‌رویی مشوش شود. اگر در افسانه بود، با قدرت و توان یک زن جوان غول از بستر بلند می‌شد و پس از شکستن اثاثیه و نابودی آدم‌ها، وارد خانه می‌شد.


کتاب عشق زن خوب نوشته آلیس مانرو

کتاب عشق زن خوب
پنج داستان بلند،
نویسنده : آلیس مانرو
مترجم : شقایق قندهاری
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۲۷۸ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]