کتاب « قطار سر وقت »، نوشته هاینریش بل
وقتی که آنها در آن پایین به زیرگذر تاریک قدم مینهادند بر فراز سرشان صدای عبور قطار را میشنیدند که روی ریلها میچرخید و صدای رسایی که از پشت بلندگو با لطافت خاصی می گفت: «قطار سربازانی که به مرخصی آمدهاند از پاریس، پرسمیزل (۱)…» بعد آنها از پلهها به سوی سکوی راهآهن بالا رفتند و جلوی یکی از واگنهایی که مسافران با چهرهای خندان از آن پیاده میشدند ایستاده، مسافرانی که بارشان مملو از بستههای بزرگ بود. سکوی راهآهن خیلی سریع خالی شد. جایی پای پنجرهها دخترکی یا زنی یا پدر ساکت و تلخرویی ایستاده بود… و صدای رسا دوباره گفت که مسافرین عجله کنند، قطار سروقت حرکت میکند.
کشیش با ترس از سرباز پرسید:
– چرا سوار نمیشی؟
سرباز با حیرت جواب داده بود:
_چگونه؟
– من میتوانم خود را زیر قطار پرتاب کنم… من میتوانم از خدمت فرار کنم…. چگونه؟ توچه میخواهی؟… من میتوانم و میتوانم دیوانه شوم… همانطور که حقم است. این حق مسلم من است که دیوانه شوم. من نمیخواهم بمیرم. این وحشتناکتر از همه است که نمیخواهم بمیرم!
او چنان سرد صحبت کرد که گویی کلمات چون تکههای یخ از لبانش بیرون میریختند: «ساکت باش. سوار میشم، همیشه جایی پیدا میشود… باشه… باشه، عصبانی نباش، دعایم کن!»
او چمدانش را گرفت و از یکی از درهای باز سوار قطار شد و پنجره را از داخل قطار پایین کشید، در حالی که صدای رسا مثل ابری از مایعی لزج در هوا میچرخید خودش را از پنجره خم کرد.
– قطار حرکت میکند…
فریاد کشید:
– من نمیخواهم بمیرم، نمیخواهم بمیرم و اما وحشتناک این است که من خواهم مرد… به زودی.
این پیکر سیاه روی سکوی راهآهن مدام دورتر و دورتر میشد… مدام دورتر میشد تا اینکه ایستگاه راهآهن در دل شب گم شد. بعضی کلمات به ظاهر بیتفاوت ادا میشوند، یکباره جنبهای سرنوشتساز در بیان آن صورت میگیرد. همه چیز خیلی سریع و سخت و نادر میشود و راوی پیشاپیش عجله میکند و مکان انباری را که از جا میکند در محلهٔ ناکجاآباد آینده تعیین میکندو مجدداً بادقت و اطمینان وحشتناک هدفگیری بومرنگ (۲) به سویش برمیگردد. از سخنان سطحی و بیقید و بیتعمق که اکثراً به شکل کاملاً مات و سخت و ناراحت کنندهٔ لحظهٔ بدرود پای قطارهایی که به سوی مرگ رانده میشوند و موجی از قلع سنگین بر سخنگو برجای میماند و سخنگو ناگهان با جلوهٔ ترسناک و درعین حال مستانهٔ قدرت آشنا میشود.
به همهٔ عاشقان و سربازان و همهٔ مقاومان در برابر مرگ و همهٔ کسانی که از خشونت کیهانی زندگی لبریز هستند گاهی ناغافل این نیرو داده میشود و ناگهان نگرش آنها تغییر میکند و آن را به بارشان میافزایند… و کلمه رسوخ میکند… کلمه در آنها رسوخ میکند.
درحالی که آندرئاس (۳) راه خویش را داخل واگن با دستانش لمس می کرد کلمهٔ «زود» مثل یک تیر رها شده در وجودش و در گوشت و سلولها و اعضای بدن و روانش رسوخ میکرد تا بالاخره این کلمه در جایی خودش را نشان و جای داده و یک جراحت بد را پاره کرده و خون از آن فواره زد… زندگی… درد… او به سختی فکر کرد و احساس کرد چگونه رنگاش پریده است و با وجود آنکه از آن آگاهی مییابد کارش را طبق عادت انجام میداد.
کبریتی روشن کرد و نوری بر انبوهی از سربازان که روی و زیر و کنار چمدانهایشان نشسته و دراز کشیده و خوابیده بودند انداخت. بوی سرد شدهٔ دود سیگار با بوی سرد عرق بدن و یک بوی نادر گرد و خاک با هم مخلوط شده که مجموعهٔ بر هم چسبیده بر روی سربازان بود. در آتش کبریتی که رو به خاموشی میرفت و با جیرجیر آخری که بر شعلهٔ چوب کبریت میکشید آخرین روشنیاش را نشان داد و او زیر این آخرین نور در انتهای راهروی تنگ واگن جای خالی کوچکی پیدا کرد که محتاطانه به طرفش رفت. بستهاش را زیر بغل گرفته و کلاهش را در دست داشت.
با خودش میاندیشید به زودی، وحشت حسابی در وجودش جای گرفته، حسابی و عمیق. ترس و یقین کامل. او فکر میکرد، دیگر هرگز، هرگز این ایستگاه قطار را نمیبینم، هرگز دیگر صورت رفیقم را که تا آخرین لحظه دشنامش دادم نمیبینم… دیگر هرگز… زود!
بالاخره او به جایش رسید و با کمال احتیاط کیفش را بر زمین نهاد تا افرادی را که در اطرافش در خواب غوطهور بودند بیدار نکند، او به نوعی سر جایش نشست تا بتواند به در واگن تکیه دهد، بعد کوشید پاهایش را تا حدامکان به حالتی راحت در آن مکان جا دهد. پای چپش را محتاطانه از روی صورت سربازی خوابآلود گذراند و دراز کرد و پای راستش را هم بر چمدان فرد خوابآلود دیگری که بر پشتش بود دراز کرد. پشت سرش در واگن کبریتی شعلهور شد و شخصی در سکوت و تاریکی شروع به سیگارکشیدن کرد. اگر کمی بدنش را کج میکرد میتوانست آتشسیگار را ببیند و گاهی، وقتی این غریبه پُکی به سیگارش میزد روشنایی آتش سیگار بر چهرهٔ فرد ناشناس میافتاد که خسته و شکسته به نظر میرسید و چروکهای تلخی از هوشیاری وحشتزدهاش نمایان بود.
فکر میکرد «به زودی»، تکانهای قطار مثل همیشه بودند. بو و تمایل به سیگارکشیدن، تمایلی زیاد به سیگارکشیدن، اما نباید خوابید! از پشت پنجره سایههای تیرهٔ شهر میگذشتند. جایی در دوردستها مثل انگشتان لاشهای که مانتویی آبیرنگ را در شب تقسیم میکردند، نورافکنها درجستجوی چیزی در آسمان بودند… و در دوردستها صدای شلیک توپهای ضدهوایی میآمد… و این خانههای بینور و ساکت و تیره. آخر این «زود» کی میرسد؟ خون از قلبش خارج شده و دوباره وارد قلبش میشود، میچرخد و میچرخد و زندگی میچرخد و ضربان نبضش چیزی را جز زود نمیگفت…
قادر به گفتن نبود و حتی نمیتوانست به این فکر کند: «من نمیخواهم بمیرم.» هرگونه که او این جمله را میساخت یا درنهایت به یاد میآورد: «من خواهم مرد… زود…» پشت سرش دومین صورت تیره در نور آتش سیگار هویدا شد و او صدای نرم و خیلی خستهٔ پچپچی را شنید، آن دو ناشناس با هم صحبت میکردند:
– صدای یکی گفت: «اهل درسدن (۴).»
و دیگری گفت: «دورتموند (۵).»
پچپچ ادامه یافت و کمی جان گرفت. بعد یکی از آنها ناسزا گفت و پچپچ دوباره آرام گرفت. پچپچ پایان یافت و دوباره فقط آتش یک سیگار پشت سرش نمایان بود. این آتش دومین سیگار بود، این هم خاموش شد و دوباره تیرگی در پشت و کنار او بود و پیش روی سیاهی شب با خانههای بیشماری که ساکت و یکپارچه سیاه بودند. فقط در دوردستها هنوز انگشتان لاشه مانند بسیار بلند و کاملاً آرام نورافکنها که آسمان را لمس میکردند، این احساس را در او خفه میکرد که انگار صورتی که متعلق به این انگشتان است باید تبسمی داشته باشد، تبسمی ناباورانه و با خشونت همچون صرافان و کلاهبرداران. «ما گیرت میاندازیم.» دهانهای بزرگ و باریکی که به این انگشتان تعلق داشتند میگفتند: «ما گیرت میاندازیم، تمامی شب را جستجو میکنیم.» شاید این انگشتان در پی کمکی بودند. کمکی کوچک درون پالتوی شب و آنها این کمک را پیدا میکنند… زود، زود، زود، زود. آخر این زود چه زمانی است؟ آخر این چه کلمهٔ وحشتناکی است: زود! زود میتواند ثانیهای دیگر باشد و زود میتواند سالی دیگر باشد. زود کلمهٔ وحشتناکی است. این زود، آینده را درهم میفشارد و کوچک میکند و هیچ قطعیتی وجود ندارد، هیچ قطعیتی؛ این یک بیاطمینانی مطلق است. زود هیچ چیز نیست و زود خیلی است و زود همه چیز است و زود مرگ است…
به زودی من مردهام. من به زودی خواهم مرد. تو خودت این را گفتی و کسی در وجودت و کسی بیرون از وجودت این را گفت که این «زود» به شهر خواهد رسید.
به هرحال این زود در جنگ خواهد بود. این چیزی مطلق است و حداقل چیزی ثابت. جنگ چقدر به طول میانجامد؟
این میتواند یک سال به طول بیانجامد پیش از آنکه در قسمت شرقی همه چیز از هم پاشیده شود و اگر آمریکاییها و انگلیسیها به غرب حمله نکنند. پس میتواند دو سالی طول بکشد، پیش از آنکه روسها در آتلانتیک باشند، آنها حمله خواهند کرد. اما روی هم یک سال طول میکشد و پیش از پایان سال ۱۹۴۴ جنگ به اتمام نمیرسد. این دستگاه خیلی فرمانبر و ترسو و صادق بنا شده است. پس زمان بین یک ثانیه و یک سال است. یک سال چند ثانیه است؟ به زودی میمیرم و آن هم در جنگ. من دیگر با صلح آشنا نمیشوم. هیچ صلحی. دیگر هیچ چیز داده نمیشود، هیچ موسیقیای… هیچ گُلی… هیچ شعری… و دیگر هیچ نشاط انسانی و به زودی میمیرم.
این به زودی مثل یک ضربهٔ رعد است. این کلمهٔ کوچک همانند جرقهای است که طوفان را روشن میکند و ناگهان برای یک صدم ثانیه تمام دنیا زیر این کلمه روشن میشود. پیکرها بوی همیشگیشان را میدهند. بوی کثافت و خاک و پوتینهای سیاه. عجیب است که هرجا سربازان هستند کثافت است… انگشتان لاشهها کمکها را گرفتهاند… او سیگار دیگری روشن کرده بود. با خودش فکر میکرد میخواهد آینده را برای خودش تصور کند. شاید این به زودی یک فریب است، شاید من زیادی خسته و عصبی هستم که اجازه میدهد بترسم. او میکوشید پیش خود تصور کند که چه خواهد کرد اگر دیگر جنگی در کار نباشد… او… او میخواهد… اما آنجا دیواری است که از آن نمیتواند بالا برود، یک دیوار کاملاً سیاه. او نمیتواند تصورش را بکند. مسلماً او میتواند به خود فشار بیاورد تا به انتهای جملهاش بیندیشد:
– من تحصیل خواهم کرد… من در جایی اتاقی خواهم داشت… با کتابها… سیگار… تحصیل میکنم… موسیقی… اشعار… گلها.
اما حتی اگر او به خود فشار بیاورد تا به انتهای جملهاش بیندیشد باز میداند که اینگونه نمیشود. همهٔ این چیزها نمیشوند. اینها خواب و رویا نیستند، افکار خالیای هستند که وزنی ندارند، خونی ندارند و هیچ نشانهای از انسانیت در آنها نیست. آینده دیگر چهرهای ندارد و این چهره در جایی بریده شده و هرچه بیشتر او به آن میاندیشد بیشتر به نظرش میرسد که به زود نزدیکتر شده است. به زودی میمیرم، این چیز مطلقی است که بین یک سال و یک ثانیه تغییر میکند. دیگر رویایی وجود ندارد…
به زودی، شاید دو ماه، او سعی میکند زمان را تصور کند، میخواهد بداند آیا این دیوار دو ماه دیگر هم همانجا ایستاده است، دیواری که دیگر نمیتواند از آن بگذرد. دو ماه دیگر و این آخر ماه نوامبر است. اما او موفق میشود که زمان را مشخص کند. دو ماه تصور درستی نیست. همینطور سه یا چهار یا شش ماه، این تصور پژواک بیدار چیزی نیست. به ژانویه فکر میکند. اما آنجا دیگر هیچ دیواری نیست. امیدی ناآرام و عجیب در او بیدار میشود و با یک جهش ناگهانی، به ماه مه میاندیشد.
هیچ چیز. دیوار سکوت کرده است. هیچ جا دیواری نیست و هیچ چیزی نیست. این به زودی… این به زودی یک تُف وحشتناک است… او به نوامبر میاندیشد و هیچ! نشاط وحشیانهٔ وحشتناکی در او زنده میشود. ژانویه، همین ژانویهٔ بعدی، یک سال و نیم، یک سال و نیم زنده بمانم! هیچ! هیچ دیواری! او آهی از خوشبختی میکشد و به افکارش ادامه میدهد و افکارش از سرحد زمان همانند سرحد نور میگذرند و مانعهای کاملاً کوتاه. ژانویه، مه، دسامبر و هیچ! و یکباره احساس میکند دستش را در خلأ میکشد. این مفهوم زمانی نیست و جایی که دیوار بنا شده است. زمان دیگر اهمیتی ندارد. دیگر زمانی وجود ندارد، ولی با وجود آن هنوز امید باقی است. او خیلی خوب از ماهها گذشته است، از سالها…
به زودی میمیرم و این مثل شناگری است که خویش را در کنار ساحل میبیند و ناگهان از موجی بلند به زیر آب کشیده میشود. به زودی! این دیواری است که او به پشتش نمیرسد و دیگر روی زمین نخواهد بود.
او به «کراکو»(۶) میاندیشید و قلبش یکباره میایستد گویی که رگهایش به هم گره خورده و نمیگذارند خونی به آن برسد. او در مسیرش است: کراکو، هیچ، او بیشتر به پیش میرود پرسمیزل، هیچ، لمبرگ (۷)، هیچ! سپس میکوشد تا عجله کند: چرنوویتس (۸)، چرکاسی (۹)، کیشینف (۱۰)، نیکوپل!(۱۱) اما با آخرین کلمه احساس میکند که این چیزی جز کف نیست، و کفی همانند افکارش: من درس میخوانم. دیگر هرگز و دیگر هرگز او نیکوپل را نمیبیند و چرنوویتس را نخواهد دید. لمبرگ، او لمبرگ را هنوز میبیند، او زنده به لمبرگ میآید. فکر میکند که دیوانه شده است: من روانی نشدهام و میباید میان چرنوویتس و لمبرگ میمردم! این چه دیوانگی است… او با زور افکارش را برمیگرداند و دوباره شروع به کشیدن سیگار میکند و به سیمای شب خیره میشود. من آدم هیستریکی هستم، دیوانهام، زیادی سیگار میکشم و شب و روزهای زیادی صحبت کرده و نخوابیدهام و چیزی نخورده و فقط سیگار کشیدهام، حال نباید آدم آنجا دیوانه شود…
او میاندیشد باید چیزی بخورم و بنوشم. نوشیدن و خوردن، بدن و روح را نگه میدارد. این دود کردن لعنتی همیشگی. او شروع به جستجوی کیفش میکند اما درحالی که در تاریکی به میان پاهایش خیره شده تا سگک کیف را پیدا کند و بعد در کیفش به جستجو بپردازد که در آن نان کرهمالیده و لباسها و توتون و سیگار و یک بطری الکل روی هم قرار داشتند، خستگی مطلق اجتناب ناپذیری را حس کرد که رگهایش را بست… به خواب رفت… کیف باز شدهاش میان دستانش و پای چپش کنار صورتی که او هرگز ندیده و پای راستش روی چمدان و پاهایی که خسته بودند و دستان کثیفش روی کیف، او خوابیده و سربر سینه فرود آورده بود….
از اینکه یک نفر انگشتش را لگد میکند بیدار میشود. یک درد ناگهانی و چشمانش را میگشاید. یک نفر با عجله از کنارش رد شده و تنهای به پشتش زد و دستش را لگد کرد. او میبیند هوا روشن است و میشنود که دوباره صدایی رسا با گرمی نام یک ایستگاه راهآهن را میخواند و میفهمد آنجا دورتموند است. کسی که شب پیش پشت سرش سیگار کشیده و پچپچی کرده بود از قطار پیاده شده و بدون ملاحظهٔ کسی با فحاشی از سالن ایستگاه میگذشت، این چهرهٔ خاکستری ناشناس در خانه بود، در دورتموند. کسی که پای راستش را بر چمدانش به استراحت نهاده بود اینک بیدار شده و بر جایش نشسته و چشمانش را در راهروی سرد میمالد. کسی که پای چپش کنار صورتش قرار داشت هنوز خواب بود. دورتموند شهری که دختران جوان با قوریهایی که از آنان بخار بلند میشد اینطرف و آنطرف میدویدند. همه چیز مثل همیشه است و زنانی آنجا ایستادهاند که گریه میکنند و دخترانی که اجازهٔ بوسیدن میدهند و پدرانی… همه چیز مثل همیشه است و این دیوانهکننده است.
اما در اصل او فقط میداند که به محض باز کردن چشمانش این احساس را یافته که زود هنوز آنجا است. قلاب در عمق وجود او چنگ زده و او را رها نمیکند. این زود به درون قلابی که او در آن دست و پا میزد، نقل مکان کرده و دست و پا زدن تا میان لمبرگ و چرنووتیس ادامه دارد…
فقط وقتی بیدار شده بود، به سرعت برق برای یکهزارم ثانیه امیدوار شده که این زود؛ مثل یک شب، شبی بعد از شایعات بیاساس و سیگار کشیدنهای بیانتها گورش را گم کرده است، اما زود آنجا است، به صورت اجتنابناپذیری آنجاست…
روی صندلی، خودش را صاف میکند و مینشیند و متوجه ساک باز میان دستانش میشود، پیراهنی که از آن بیرون افتاده، دوباره آنرا در ساکت فرو میکند. شخصی که سمت راست اوست پنجرهای را پایین میکشد و لیوانی از آن بیرون میبرد تا دخترکی، قهوهای کم رنگ و کهنه درون آن بریزد. بوی قهوهٔ بدی است و این بوی داغی قهوهٔ کمرنگ معدهاش را به هم میریزد، این بوی پادگان است، بوی آشپزخانهٔ پادگان که در همهٔ اروپا پخش شده است… و باید در همهٔ جهان پخش شود. با وجود آن (آنقدر عمیق در عادات ریشه کردهاند) لیوانش را بیرون میبرد و میگذارد قهوهای در آن ریخته شود. قهوهای خاکستری که به رنگ اونیفورم است. در این قهوه بوی تبخیر دخترک را میبینی و در دخترک میبینی که شب را با همان لباسش خوابیده است و از قطاری به قطاری رفته و قهوهای را به دنبال خویش برده است، و قهوهای با خود برده است…
دخترک بوی رسوخ کردهٔ این قهوهٔ وحشتناک را میدهد و شاید او کنار قوری قهوهای میخوابد که روی اجاق قرار دارد تا با رسیدن قطار بعدی همیشه قهوهاش گرم بماند.
پوست او همانند شیری کثیف، خاکستری و چرب است و تارموهای کم و سیاهرنگش از زیر روسری کلاهمانند به در آمده است، اما چشمانش حالتی لطیف و غمگین دارند و وقتی دخترک خم میشود تا قهوهای برایش در لیوان بریزد، او پشتِ گردن هوسانگیز او را می بیند. با خود میاندیشد که این دخترک چه زیباست و همه او را زشت خواهند دید و او زیباست… او قشنگ است… همچنین انگشتان ظریفی دارد… دلم میخواهد ساعتها برایم قهوه بریزد. اگر لیوانم سوراخی داشت میبایستی او قهوه بریزد و بریزد و من به تماشای چشمان لطیف و پشتگردن هوسانگیزش نشسته و این صدای رسای بلندگو هم باید ساکت میشد. همهٔ بدبختیها از همین صدای رسا میآمد و این صداهای رسا جنگ را شروع کرده بودند، این صداهای رسا بدترین جنگها را نظم میدادند، جنگهایی که از روی سکوی راهآهن شکل میگرفتند. لعنت بر هرچه صدای رسا است. مرد با کلاه قرمز گوش به فرمان صدای رسا ایستاده است که باید بگوید: «قطار حرکت میکند.» قطاری که قهرمانان اندکی را حمل میکند و چند قهرمان به بارش اضافه شدهاند.
هوا روشن است، اما خیلی زود است ساعت هفت صبح. هرگز، هرگز دیگر از شهر دورتموند نخواهم گذشت. شهری مثل دورتموند عجیب است! و من بارها از این شهر گذشته ولی هرگز در این شهر نبودهام. هرگز در زندگیم نخواهم دانست که دورتموند چه شکلی است و دیگر هرگز در زندگیم قادر به دیدن این دخترک با قوری قهوهاش نخواهم شد، هرگز. به زودی بین لمبرگ و چرنووتیس میمیرم. زندگی من فقط یک شمارهٔ مشخص کیلومتر و یک مسیر قطار است.
اما عجیب است که خط جبههای مابین لمبرگ و چرنوویتس وجود ندارد و پارتیزانهای زیادی هم نیست، آیا خط جبهه شبانه لیز خورده و به این پایین رسیده است؟ آیا جنگ به یکباره و غیرمترقبه به اتمام رسیده است؟ آیا صلح پیش از این «زود» فرا میرسد؟ آیا فاجعهای رخ داده است؟ شاید این حیوانی که به حد خدایی رسیده مرده و بالاخره کشته شده و یا روسها حملهای همهجانبه و بزرگ انجام دادهاند و همه جا را به غیر از خط میان لمبرگ و چرنوویتس در هم کوبیدهاند، شاید تسلیمی رخ داده…
دیگر راه فراری در کار نیست و خوابزدگان بیدار شده و شروع به خوردن و نوشیدن و پشت هم پرگویی کردهاند…
او به پنجره نزدیک میشود و میگذارد بادِسرد صبحگاهی به صورتش بخورد. میاندیشد مست میکنم و تمام بطری را خالی کرده بعد دیگر هیچچیز نمیفهمم و حداقل تا شهر برسلا در امانم. خم میشود و با عجله ساکش را باز میکند اما یک دست نامرئی او را از درآوردن بطری باز میدارد. او نان کرهمالیدهاش را بیرون میآورد و آرام و آهسته شروع به جویدن آن میکند.
این وحشتناک است که انسان کمی پیش از مرگش غذا بخورد. به زودی میمیرم و حال باید غذا بخورم. نان کرهزده با کالباس و نانهایی که مخصوص ایام حملههای هوایی است دوستِ کشیشش برایش بستهبندی کرده و یک بستهٔ بزرگ از نانهای کره مالیده به او داده، بدتر از همه آن است که این نانها بهش مزه میدهند. او به پنجره تکیه داده و آرام و آهسته نانش را می جود و گاهی هم نگاهی به ساکش میاندازد تا نان دیگری از آن بیرون بکشد و جرعهای هم از قهوهٔ ولرم بنوشد.
نظر افکندن به خانههای فقیرانهای که بردگان درون آن فقط خود را آمادهٔ رفتن به کارخانهها میکنند بسیار وحشتناک است. خانهای در کنار خانهای دیگر و خانهای دیگر در کنار خانهای دیگر و همهجا انسانهایی زندگی میکنند که رنج میبرند و میخندند، انسانهایی که میخورند و مینوشند و انسانهای جدید تولید میکنند، انسانهایی که شاید فردا مرده باشند. همه جا آدمها وول میخورند؛ پیرزنها و بچهها و مردها و همچنین سربازان. سربازان پشت پنجره ایستاده و آنجا یکی و اینجا یکی و همه میدانند که چه زمانی دوباره در قطار مینشینند و به سوی جهنم باز میگردند…
صدای گرفتهای در پشت سرش گفت:
– رفیق بازی میکنی؟
او یکهای خورده و برمیگردد و بدون اینکه بداند میگوید:
– آره.
درهمان لحظه ورق بازی در دست، سرباز ریشنتراشیدهای میبیند که تبسمی به او میکند. میاندیشد بلی گفته و سرش را به علامت تایید پایین آورده و دنبال سرباز ریشتراشیده راه میافتد. راهروی قطار خالی است و فقط دو مرد با اسبابشان در کوپهٔ جلو نشسته، آنجا یکی نشسته، مردی قدبلند، بلوند با صورتی نرم و تبسمی برلب.
– یکی را پیدا کردی؟
مرد ریشنتراشیده با صدای گرفتهای گفت:
– آره.
«به زودی میمیرم، آندرئاس»، به این میاندیشد و روی ساکی که با خود آورده مینشیند. همیشه وقتی ساکش را روی زمین میگذارد صدای زنگ کلاهخودش بلند میشود و حال که به کلاهخودش مینگرد به یادش میافتد که تفنگش را فراموش کرده است. او فکر میکند؛ تفنگم در اتاق رختکن پاول (۱۲) پشت کت گره خورده است. او لبخند زده و بلوندی میگوید:
– این درسته رفیق، غم و اندوهت را فراموش کن و با ما یک دست بازی کن.
آن دو، جلوی دربی که مسدود شده و دور دستگیرهاش با سیم بسته شده و اسبابشان جلوی آن قرار دارد، نشستهاند. ریشنتراشیده یک انبردست از کیفش بیرون میآورد و از میان اسبابی که آنجا قرار داشت یک تکه سیم را بیرون میکشد و سیم دو دستگیرهٔ درب را محکمتر میپیچد.
– این طوری بهتره رفیق.
مرد بلوند گفت:
– بذار آنها تا پرسیمزل ماتحتمان را بلیسند. تو که پرسیمزل میری؟
وقتی آندرئاس با سرتایید کرد بلوندی گفت:
– این را آدم میفهمد.
کتاب قطار سر وقت
نویسنده : هاینریش بل
مترجم : سارنگ ملکوتی
انتشارات نگاه
تعداد صفحات: ۱۴۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید