معرفی کتاب « قلبت را به تپش وادار »، نوشته آملی نوتومب

این کتاب ترجمهای است از رمان زیر:
Frappe-toi le cœur
Amélie Notomb
Paris, Éditions Albin Michel, 2017
ماری اسمش را دوست داشت. از داشتن این اسم خشنود بود، چون اصیلتر از هر اسم دیگری بود که میشد فکرش را کرد. هر وقت میگفت که اسمش ماری است، تأثیرش را میگذاشت. شخص مجذوب تکرار میکرد: «ماری».
صِرف داشتن چنین اسمی برای شرح موفقیت کافی نیست. میدانست که خوشگل است. با قامتی بلند و کشیده و صورتی سفید و روشن، نظرها را به خود جلب میکرد. اگر مقیم پاریس بود، شاید چنانکه باید دیده نمیشد، ولی برای آنکه مجبور نباشد در حومهٔ پایتخت اقامت گزیند، در شهر نسبتاً دوری زندگی میکرد. همیشه همان جا زندگی کرده بود و همهٔ اهالی او را میشناختند.
ماری ۱۹ سال داشت، زمانش رسیده بود. زندگی معرکهای در انتظارش بود و او این را میدانست. در رشتهٔ امور دفتری تحصیل میکرد، رشتهای که آیندهٔ درخشانی نداشت ـ بهتر بود یک چیز بهتری میخواند. سال ۱۹۷۱ بود. همه جا این عبارت را میشنیدیم: «باید به جوانها میدان داد.»
او در میهمانیهای شبانهٔ شهر، با آدمهای هم سن و سالش میپلکید، هیچکدام از این میهمانیها را از دست نمیداد. برای کسی که آشنا زیاد داشت، تقریباً هر شب جشنی به پا بود. بعد از گذشت دورهٔ آرام کودکی و دورهٔ ملالآور نوجوانی، زندگی تازه داشت شروع میشد. «از حالا به بعد، این من هستم که اهمیت دارم، بالاخره این داستان خودم است، دیگر داستان پدر و مادرم یا خواهرم نیست.» خواهر بزرگش تابستان پیش با یک جوان صاف و ساده عروسی کرده و به همین زودی مادر شده بود. ماری با این فکر که «خواهر جان، خندهها تمام!» به او تبریک گفته بود.
از جلب نگاهها و حسادتورزی نسبت به دیگر دخترها و رقصیدن تا پاسی از شب گذشته و برگشتن نزدیکهای صبح و دیر رسیدن سر کلاسها حسابی کیف میکرد. استاد هر بار با لحنی جدی به او میگفت: «ماری، شما باز هم خوشگذرانی کردهاید!» دختر زشتهای کلاس که همیشه سر وقت میآمدند، با عصبانیت نگاهش میکردند. ماری قاه قاه میخندید.
اگر به او میگفتند که تعلق به دورهٔ طلاییِ جوانان یک شهرستان هیچ مزیت فوقالعادهای نیست، باورش نمیشد. او هیچ چیز خاصی را برای خود پیشبینی نمیکرد، تنها چیزی که میدانست این بود که افق وسیعی در برابرش قرار دارد. صبحها که از خواب بیدار میشد، صدای غولآسایی را در قلبش حس میکرد و شور و هیجان تمام وجودش را در برمیگرفت. هر روز نو برایش نوید پیامدهایی را میداد که او از ماهیتشان بیخبر بود. این احساس قریبالوقوع بودن پیامدها برایش خوشایند بود.
وقتی دخترهای کلاس دربارهٔ آیندهشان با هم حرف میزدند، ماری در دل به آنها میخندید: عروسی، بچهدار شدن، خانهداری ـ چطور میتوانستند به همین چیزها دل خوش کنند؟ واقعاً احمقانه نیست که امید خود را با این حرفهایِ به هزار دلیل حقیرانه بیان کرد؟ ماری انتظارش را به زبان نمیآورد، از بیپایان بودن آن لذت میبرد.
در جشنها دوست داشت که پسرها فقط برای او جسارت به خرج بدهند، ولی خودش مراقب بود که هیچکدام را بر دیگری ترجیح ندهد ـ بگذارید پسرها از دلهرهٔ بیمحلی یک دختر، رنگ از رخسارشان بپرد. چه لذتی که صد بار تو را ببویند، هزار بار تمنایت را داشته باشند، اما هیچ وقت نصیبشان نشوی!
شادی دیگری هم وجود داشت که خیلی مؤثرتر بود: برانگیختن حسادت دیگران. ماری موقعی که میدید دخترها با حسادت دردآوری دارند نگاهش میکنند، از عذابی که میکشیدند حسابی لذت میبرد، تا حدی که دهانش خشک میشد. تازه ورای این لذتطلبی، از نگاههای تلخی که به او دوخته بودند، معلوم بود داستانی را که دارند برای هم تعریف میکنند، داستان خود اوست. بقیهٔ دخترها برایشان زجرآور بود که میدیدند به رغم دعوت در این جشن، نقشی جز سیاهلشکر ندارند و باید پسماندهها را جمع کنند، مثل اینکه به نمایشی دعوت شدهاند که قرار است دست آخر با تیری که از غیب میرسد از پا درآیند، یعنی از آتشی بسوزند که قرار نبوده سرنوشتشان را هدف بگیرد.
سرنوشت فقط دوستدار ماری بود و این جور از میدان به در کردن غریبهها، او را بیاندازه به وجد میآورد. اگر میکوشیدند برایش توضیح دهند که روی دیگر حسادت باز هم حسادت است و احساسی زشتتر از آن وجود ندارد، او فقط شانههایش را بالا میانداخت. هر چقدر هم که رقصش در مرکز جشن طول میکشید، باز هم لبخند قشنگش میتوانست دلفریب باشد.
زیباترین پسر شهر اولیویه (۱) نام داشت، با اندامی باریک و پوستی جوگندمی، مثل پوست همهٔ جنوبیها. او پسر یک داروخانهدار بود و میخواست شغل پدرش را ادامه دهد. جوانی مهربان، شوخطبع و حاضرخدمت که همه، چه مرد و چه زن، دوستش داشتند. حاضرخدمتی او از چشم ماری دور نمانده بود. کافی بود این دختر جلویش سبز شود و ترفندش را به کار ببندد: اولیویه یک دل نه، صد دل عاشقش شد. ماری حسابی کیف کرد که همه از این قضیه باخبر شدند. در نگاه دخترها، حسادت دردآور جایش را به کینه داد. ماری وقتی دید همه دارند تماشایش میکنند، از شدت خوشی به لرزه درآمد.
اولیویه ماهیت این لرزه را درست نفهمید و گمان کرد که واقعاً عاشقش شده است. با پریشانحالی، خطر بوسیدن او را به جان خرید. ماری صورتش را برنگرداند، فقط رضایت داد نگاهی به دور و بر بیندازد تا میزان کینهٔ بقیه را نسبت به خودش بسنجد. این بوسه برای او توأم شد با دندانگرفتگی جانانهٔ آن اهریمن و صدای نالهاش بلند شد.
دنبالهٔ ماجرا مطابق یک رسم قدیمی صد هزار ساله گذشت. ماری که میترسید درد ادامه داشته باشد، از تجربهٔ این احساس ناچیز شگفتزده شد. لحظهای که همه رفتنِ آنها را دست در دست هم دیده بودند، هوس کرد فضای یک شب را که بهترین امید هر زن است برای خود مجسم کند.
اولیویه، غرق در خوشبختی، عشق خود را پنهان نمیکرد. از آن پس ماری مثل یک خوانندهٔ زن خوشاقبال روی صحنه شروع به درخشیدن کرد. مردم میگفتند: «چه زوج زیبایی! چقدر این دو نفر به هم میآیند!» ماری چنان خوشبخت بود که تصور میکرد عاشق شده است. لبخند پدر و مادرش کمتر از نیشخند دختران هم سن و سالش او را به وجد میآورد. بازی کردن در نقش اصلی این فیلم موفق، چقدر برایش مضحک بود!
بعد از گذشت شش هفته، اوضاعش کمی به هم ریخت. فوراً به دکتر مراجعه کرد. دکتر تأیید کرد که ترسش بیدلیل نبوده است. وحشتزده اولیویه را خبردار کرد. اولیویه او را در آغوش گرفت و گفت:
ـ عزیزم، چه عالی! با من ازدواج کن!
صدای هقهق ماری بلند شد.
ـ نمیخواهی؟
ماری همینطور که اشک میریخت، جواب داد:
ـ چرا. ولی دلم میخواست که این جوری اتفاق نمیافتاد.
اولیویه که از خوشحالی او را تنگ در بغل میفشرد، جواب داد:
ـ چه فرقی میکند؟ به هر حال، وقتی دو نفر اینقدر که ما عاشق هم هستیم، یکدیگر را دوست داشته باشند، خیلی زود بچهدار میشوند. چرا باید صبر کرد؟
ـ دوست داشتم که مردم به هیچ چیز سوءظن پیدا نکنند.
اولیویه این جمله را به حساب شرم و حیا گذاشت و با هیجان گفت:
ـ آنها به هیچ چیز سوءظن پیدا نخواهند کرد. آنها همه دیدهاند که ما دیوانهوار عاشق هم هستیم. دو هفتهٔ دیگر با هم ازدواج میکنیم. تا آن موقع اندازهٔ دور کمرت بزرگتر از اندازهٔ دور کمر یک دختر معمولی نخواهد شد.
ماری که جواب قانعکنندهای نداشت، ساکت شد. حساب کرد که در عرض دو هفته، احتمالاً فرصت نخواهند کرد جشن باشکوه و پر سر و صدایی را که همیشه آرزویش را داشت، بر پا کنند.
اولیویه پدر و مادرش را در مقابل کار انجام شده قرار داد و دلیل این همه عجله را بیرو در بایستی به آنها گفت. این درخواست، اشتیاق هر دو مادر و هر دو پدر را برانگیخت:
ـ بچهها، شما زمان را از دست ندادهاید! هیچی بهتر از این نیست که در جوانی صاحب بچه شوید.
ماری در دل گفت «عجب وضعی» ولی ژست آدمهایی را گرفت که باورشان شده خوشبخت هستند.
مراسم عروسی به همان خوبی مراسمهای عروسی دیگر که به سرعت تدارک دیده میشوند، برگزار شد. اولیویه از خوشحالی داشت بال درمیآورد. همینطور که مشغول رقص با ماری بود، به او گفت:
ـ عزیزم، خیلی ممنون. همیشه از این جور مراسمها وحشت داشتهام، ساعتها طول میکشد و باید از یک عده قوم و خویش که هرگز در عمرت ندیدهای، پذیرایی کنی. به لطف تو، ما مراسم عروسی عاشقانه و واقعی داریم، یک ضیافت شام ساده، با میهمانانی که همه از اقوام نزدیک هستند.
روی عکسها، مرد جوانی مست از شادی و زن جوانی با لبخندی مصنوعی دیده میشد.
حاضران در جشن، عروس و داماد را دوست داشتند. برای همین، ماری بیهوده کوشید با نگاه زیرزیرکی اثری از حسادت در خطوط چهرهٔ آنان پیدا کند. تصورش این بود که عدهای باید به زیباترین روز زندگی او غبطه میخوردند. دوست داشت مراسم عروسیاش پر باشد از حسادتهای کنجکاوانه و یک سوم میهمانان آدمهای بدگو و نکبتی باشند که تا چشمشان به لباس عروس افتاد، معنی نگاهشان این باشد که نکند حیوانکی لباس عروسی مادرش را پوشیده است.
راستش عقیدهٔ مادرش این بود که مدل بعد از جنگ خیلی به دخترش میآید، برای همین پیش از مراسم با داد و فریاد به او گفته بود:
ـ بیا ببین وقتی هم سن تو بودم چقدر اندام باریکی داشتم، درست مثل تو.
ماری از این توجیه اصلاً خوشش نیامده بود.
زوج جوان در یک خانهٔ قشنگ شهری، در نزدیکی داروخانه شروع به زندگی کردند. خانم خیلی دوست داشت خودش مبلمان را انتخاب کند، اما همینکه پا به دومین ماه حاملگی گذاشت، خستگی غیرعادی وجودش را فرا گرفت. پزشک اطمینان خاطر داد که این وضع عادی و متداول است، مخصوصاً برای زنانی که برای بار اول حامله میشوند. اما در مورد ماری وضع خیلی هم عادی نبود چون این خستگی مفرط تا ماه نهم طول کشید.
فقط برای غذا خوردن بیدار میشد، دائم احساس میکرد که دارد از گشنگی هلاک میشود.
روزی سر میز غذا به شوهرش گفت:
ـ دیگر سر کلاس نمیروم، خیلی برایم خستهکننده است!
شوهر جواب داد:
ـ راستش را بخواهی، تو برای کارهای دفتری هوش و ذکاوت زیادی داری.
زن هاج و واج ماند. هرگز حتی تصورش را هم نکرده بود که روزی در یک اداره یا دفتر مشغول کار بشود. از نظر او، تحصیل در رشتهٔ امور دفتری یا کشاورزی فرقی با هم نداشت. وانگهی، منظور اولیویه از گفتن کلمهٔ «هوش و ذکاوت» چه بود؟ از عمق بخشیدن به موضوع امتناع کرد و دوباره رفت خوابید.
اینکه آدم بتواند به دلخواه خود به خواب برود، چیز گیجکنندهای است. ماری هر وقت به تختخواب میرفت، بیدرنگ احساس میکرد که ورطهٔ خواب او را در خود فرو میبرد، و چون دیگر وقتی برایش نمیماند که به خواب رفتن بیندیشد، فوراً تن به خواب میداد. اگر میل به غذا نداشت، شاید هرگز بیدار نمیشد.
از هفتهٔ دهم، کمکم به خوردن تخممرغ ویار پیدا کرد. به اولیویه که در داروخانه بود، تلفن میکرد:
ـ برایم تخممرغ عسلی درست کن. بگذار هفت دقیقه در آب جوش بپزد، نه بیشتر، نه کمتر.
شوهر جوان دست از کار میکشید و دوان دوان به خانه برمیگشت تا برایش تخممرغ درست کند. تخممرغها را نمیشد جلوتر آماده کرد، چون اگر تخممرغهای عسلی را زود نخوریم، سفت میشوند. اولیویه پوست تخممرغها را با ظرافت جدا میکرد و آنها را توی سینی میگذاشت و برای ماری که روی تخت دراز کشیده بود، میبرد. زن جوان با حرص و ولع همهشان را تا ته میخورد، اما اگر شوهر آنها را از روی حواسپرتی پخته بود، یعنی هفت دقیقه و نیم ـ آنها را پس میزد و میگفت: «میخواهی خفه بشوم» ـ یا شش دقیقه و نیم ـ چشمهایش را میبست و نالهکنان میگفت: «این حالم را بهم میزند.»
اولیویه در جواب میگفت:
ـ نصف شب اگر باز هم هوس تخممرغ کردی، فوراً بیدارم کن.
لازم به سفارش نبود: او فوراً همین کار را میکرد. بعد از بلعیدن چند تخممرغ، دوباره به خواب میرفت. احتیاج نبود که حکیم بزرگی باشی تا راه درمانی برای بیخوابی پیدا کنی، حتی اگر هیچکس، ولو از نزدیکان، علت آن را نفهمد. موارد نادری که ماری خوابش نمیبرد، غرق در فکر میشد و با خود میگفت: «من حاملهام، ۱۹ سال دارم ولی جوانیام به همین زودی به پایان رسیده است.»
در این موقع، ورطهٔ خواب او را در کام خود فرو میکشید و او برای تسکین دردش غرق در خواب میشد.
هر بار مشغول خوردن تخممرغهایش بود، اولیویه با عشق و محبت نگاهش میکرد و از او میپرسید آیا بچهای که در شکم دارد، لگدش هم میزند. زن جواب نه میداد. بچهٔ خیلی ملاحظهکاری بود.
شوهر ادامه میداد:
ـ نمیتوانم لحظهای به او فکر نکنم.
ـ من هم همین طور.
ولی زن دروغ میگفت. در این نه ماه، حتی یک بار هم به بچه فکر نکرده بود. شاید هم حق داشت، چون اگر این همه وقت به بچهٔ تو شکمش فکر میکرد، از او بیزار میشد. به حکم دوراندیشی غریزی، دورهٔ حاملگی خود را شبیه یک دورهٔ غیبت طولانی میدانست.
شوهر گاهی میپرسید:
ـ فکر میکنی بچه پسر است یا دختر؟
زن شانههایش را بالا میانداخت. اگر شوهر نظرش را راجع به انتخاب اسم بچه میپرسید، از پاسخ طفره میرفت. او به تصمیم زنش احترام میگذاشت. واقعیت این بود که هر دفعه سعی میکرد روی موضوع بچه تمرکز کند، بیشتر از یک ثانیه طول نمیکشید. اساساً بچه برایش غریبه بود.
لحظهٔ زایمان برای او مثل بازگشتی ناگهانی و ناگوار به عالم حقیقت بود. وقتی صدای ضعیف ناله و گریه نوزاد را شنید، شگفتزده شد: پس در این همه مدت، کسی را در درون خود داشته است.
ماما اعلام کرد:
ـ خانم، صاحب دختر شدید.
ماری هیچ احساسی از خود نشان نداد، نه یأس، نه رضایت. دوست داشت برایش توضیح دهند چه احساسی باید داشته باشد. خسته بود.
بچه را روی شکمش گذاشتند. نگاهش کرد و از خود پرسید حالا انتظار چه واکنشی را از او دارند. در این هنگام، اولیویه اجازه پیدا کرد به زنش ملحق شود. همهٔ احساسات و هیجاناتی را که زنش میتوانست از او توقع داشته باشد، از خود نشان داد. با حالتی منقلب، زنش را بوسید و به او تبریک گفت، سپس در حالی که اشک در چشمهایش جمع شده بود، نوزاد را در آغوش گرفت و فریاد زد:
ـ تو زیباترین دختر کوچولویی هستی که در همهٔ عمرم دیدهام!
قلب ماری از حرکت باز ایستاد. اولیویه صورت بچه را نشانش داد و گفت:
ـ عزیزم، ببین چه شاهکاری آفریدهای!
ماری شهامت به خرج داد تا آفریدهاش را تماشا کند. نوزاد، صورتی سبزه و موهایی سیاه به اندازهٔ یک سانتیمتر داشت. روی صورتش هیچ اثری از دانههای قرمز رنگی که معمولاً نوزادان داشتند، دیده نمیشد. ماری گفت:
ـ هر چند دختر است ولی به تو شباهت دارد. بهتر نیست اسمش را اولیویا بگذاریم؟
شوهر جوان مصممانه جواب داد:
ـ نه! او مثل فرشتهها زیبا است. پس اسمش را دیان (۲) میگذاریم.
ماری در ظاهر انتخاب شوهرش را تأیید کرد، اما قلبش بار دیگر از حرکت باز ایستاد. اولیویه نوزاد را در آغوشش قرار داد. نگاهی به بچه انداخت و فکر کرد: «الان دیگر داستان من نیست، داستان تو است.»
روز ۱۵ ژانویه ۱۹۷۲ بود. ماری ۲۰ سال داشت.
کتاب قلبت را به تپش وادار
نویسنده : آملی نوتومب
مترجم : محمدجواد کمالی
ناشر نشر قطره
تعداد صفحات ۱۳۲ صفحه