کتاب « در لب پرتگاه »، نوشته گراتزیا دلددا
بخش اول
۱
گاوینا سولیس (۱) در ژوئیه ۱۸۹۰ تحصیلات خود را به پایان رساند.
پدرش، مقاطعهکار سابق جادهسازی بود و مردی نسبتا فهمیده و باهوش، کاریکرده بود که سال آخر ابتدایی را تکرار کند، چرا که در آن شهر کوچک مدرسه راهنمایی دخترانه وجود نداشت.
در روز امتحان دربازگشت به خانه فکر میکرد که دیگر روزهای آزادی و تنبلی برایش به آخر رسیده است. تقریبا چهارده ساله شده بود و از همان موقع تصور میکرد به یک زن واقعی تبدیل شده است. جملات کشیش را که برای اعتراف پیش او میرفت به خاطر میآورد: «پروردگار فرموده است که یک زن باید به خانه خود رسیدگی کند و از تنبلی و رفاقتهای ناباب بپرهیزد»
در مورد «رفقا» از تمام آنها کناره میگرفت. چه خوب و چه بد. از کشیش خود پیروی میکرد که مدام تنها کنار دیوارها قدم برمیداشت و نگاه خود را هم پایین میافکند.
به انتهای خیابان رسید، سر برگرداند و به آن صومعه قدیمی نگاه کرد که مدارس در آن بودند. به دره غمانگیز نگاهی انداخت که پوشیده بود از درختان زیتون وحشی و گلابیهای وحشی. آه کشید.
الوداع! شاید تا سالیان سال بعد دیگر آن درّه وحشی، آن جاده واحد را نمیدید، آن نمای سیاه و خاکستری ساختمان مدرسه را به چشم نمیدید. خانه او در سوی دیگر دهکده بود. تقریبا زیر کوه، روی لبه درهای دیگر؛ درهای که مثل این دره وحشی نبود، تاکستانهایش سبز بود با باغهایخاکستریرنگ زیتون. گاوینا برای رسیدن به خانهاش باید از خیابان اصلی آن شهر کوچک و تمام کوچه پسکوچههای پشت آن میگذشت.
ترجیح میداد از کوچههای فرعی به خانه برگردد. میترسید و خجالت میکشید در خیابان اصلی شاگردها ببینندش. از مردم عادی هم وحشت داشت و بیشتر از همه از افسرهایی میترسید که در کافه «میدان بازار» ایستاده بودند. این شخصیتها برای او نمودار «جهان» بودند. نمودار مشتی «گناهکار». با دیدنشان قلبش به تپش میافتاد. صرفا از دیدن آنها خود را «گناهکار» به حساب میآورد. انگار آن نفس گداخته «زندگی» به شکل پسرکی محصل یا کارمند شهربانی از کنار او میگذشت و وجودش را میگداخت. برای پرهیز از این ملاقاتهای خطرناک پا به کوچه پس کوچههای سنگفرش میگذاشت. جایی که در آن گاه به گاه به زنی دهاتی برمیخورد که لباسی سرخ یا مشکی بر تن داشت. گاهی هم به چوپانی سوار بر اسب یا دهقانی سوار بر ارابه که از مزارع برمیگشت و ارابهاش پر بود از گندم و کاه. طرفهای ظهر بود، از هوا بوی گندم درو شده به مشام میرسید و در انتهای کوچهها از بین خانههای سنگی، کوهستانِ پوشیده از مهای بیرنگ پدیدار شده بود. کوه و فراز آن یکرنگ بود. آسمان فلزی بود و گداخته و دیوارهای کوچهها داغ شده بود. گاوینا نه چتر آفتابی داشت و نه کلاه بر سر. تنها یک روسری ابریشمی طنازانه روی گوش چپ گره خورده بود و چهره سبزهاش را قاب کرده بود. نیمرخ خشنی داشت. چهره سبزهاش به چهره کسانی میماند که درِ جهان را به روی خود بستهاند و همهچیز را از خود دریغ داشتهاند. ولی هنگامی که از زیر ابروان مشکی پرپشت، پلکهای درشت و آبیرنگش آهسته بالا میرفت، از چشمان درشت و سرمهای رنگش وجد و سرور به بیرون میتابید. آن دو چشم عمیقِ پر نور به دو قطعه آسمان آبی و صاف شباهت داشت که از میان یک روز ابرآلود بیرون زده و باز شده باشند.
سراپایش در عین حال هم دهاتی و زمخت بود و هم بهنحوی اشرافی. پیراهن سرمهای رنگ چیت و گلدارش، دامن گشاد و بلندش، کفشهای بندیاش، بیشتر به البسه یک زن دهاتی شباهت داشت تا به دختری از طبقه متوسط. دست و پایش کوچک و ظریف بود و وقتی سر خود را بالا میگرفت، پیشانی محکم و صافش در زیر خرمن گیسوان مشکی بالای سر جمع کردهاش نشان میداد دختری است با اعتماد به نفس و بسیار با وقار.
با رسیدن به انتهای کوچهای سر بالا، برجهای خاکستری رنگ کلیسای جامع پدیدار شدند. سر خود را کمی خم کرد و به روی سینه صلیب کشید. راه میانبُر برای رسیدن به خانهاش، درست همان خیابانی بود که از مقابل کلیسای قدیمی میگذشت. ولی گاوینا ترجیح داد از کوچهای عبور کند و بعد هم در جاده بین دره و کوهستان پیش برود. از کوچهای باریک بالا رفت و از میان کلبههایی محقر گذشت که به تودهای قلوه سنگ شباهت داشتند.
کوچه به خیابانی سنگفرش منتهی میشد که تقریبا تمام خانههایش به خانواده سولیس تعلق داشت. خانهها و دیوار حیاطهای دو طرف خیابان به آن خانواده فعال و سعادتمند تعلق داشت. حتی زنهای خانواده نیز کار کردن را عار نمیدانستند. یکی از آنها، عمه ایتریا (۲)، بیوهزن بیفرزندی بود که گندم و جو معامله میکرد. خانه خاکستری رنگش در ابتدای خیابان مرز بین آن خانهها و کوچهای بود که صرفا دهاتیها و چوپانهای فقیر در آن مسکن داشتند. عمه دیگرِ گاوینا، مالک دو خانه بود. یکی آبی رنگ و یکی صورتی رنگ. در انتهای خیابان در کنار کلیسای گاوینوی مقدس یکی دیگر از اقوام کشیش در خانهای محقر میزیست که به خانههای مردم فقیر شباهت داشت. کسانی که دربارهشان بد میگفت، ولی اغلب به آنها پول قرض میداد؛ پولی که طبعا هرگز پس داده نمیشد.
گاوینا دید که درِ خانه عمه ایتریا چهارتاق باز است. با دست سلام کرد. در انتهای دهلیزی مملو از گونیهای گندم، حیاط کوچک، بیشتر به چاه آب شباهت داشت تا به حیاط. زنی قد کوتاه و فربه با چهرهای چاق و دماغی کوفته که با آبله سوراخ سوراخ شده بود، پشت میزی بدون رومیزی نشسته بود و باخیال آسوده غذا میخورد.
گاوینا به راه خود ادامه داد و در مقابل خانه خود ایستاد؛ خانهای بزرگ، زردرنگ و تازهساز. کوبه فلزی روی در چوبی را که به شکل دست بود، کوبید. بالای درِ خانه چوبی، شیشهای هلالی کار شده بود. صدای کوبه در خانه که متروک به نظر میرسید، منعکس شد. مدتی طول کشید تا مستخدمه پیر که لباس محلی بر تن داشت بیاید و در را باز کند. زن بدون شک در جوانی بسیار زیبا بود. چهرهاش چروک شده بود ولی هنوز لطیف و خوشایند مینمود. چشمان قهوهایرنگش در بین آنهمه چین و چروک، هنوز چون چشم جوانان، برق میزد و میدرخشید.
بلافاصله با لحنی نگران و مهربان پرسید: «امتحاناتت خوب شد؟ واقعا از امروز مدرسه را بستند؟»
گاوینا با بیاعتنایی جواب داد: «بله، بله. از حالا غذا میخورید؟»
در اتاق خنک و ساکت سمت چپ، پدر و مادرش سر میز غذا نشسته بودند. دخترک کیفش را به میخ روی دیوار آویخت و رفت سر میز و روی صندلی خالی برادرش لوکا نشست.
مقاطعهکار سابق و همسرش درباره پسر ارشدشان صحبت میکردند و غر میزدند. پسرک شب قبل به خانه برنگشته بود و مادر، طبعا سعی داشت متهمش نکند و برایش عذر موجهی بتراشد.
«تو کلید خانه را به او نمیدهی. لابد دیشب دیر کرده و جرئت نکرده است در بزند. امیدوارم دیگر چنین مسئلهای تکرار نشود.»
آقای سولیس با لحنی شیرین ولی بسیار جدی و مصمم گفت:
«اگر ادامه بدهد مجبور میشوم دربارهاش تصمیماتی جدی بگیرم. چه گناهی کردهام که مستحق چنین پسر لاابالی و دائمالخمری باشم؟ پسری اینطور ناخلف. دلش نمیخواست تحصیل کند. میخواست کشاورز باشد. مالک زمین بشود، حتی از روی تنبلی تصمیم گرفته بود کشیش بشود! اما در عوض به موجودی فاسد تبدیل شده است. عاقبت بدی خواهد داشت!»
آن وقت مادر چهره غمگین و جدیاش را بالا آورد؛ چهرهای که بسیار به صورت گاوینا شباهت داشت. با ابروهای پر پشت و مشکی خود اخم کرد.
«لوکا جوان است. سر عقل میآید. پسر بدذاتی نیست. مؤمن است. خداپرست است و از خدا میترسد. دزد نیست، اهل دختربازی هم نیست. چرا باید عاقبت بدی داشته باشد!»
پیرمرد گفت: «خیلی بهتر است که کسی دزد باشد تا دائمالخمر، بهتر است…»
نخواست در حضور دخترش جمله خود را خاتمه دهد. از آن گذشته چندان هم عصبانی به نظر نمیرسید، چهرهاش پیر و مهربان بود (تقریبا بیست سال از همسرش بزرگتر بود) چشمان خاکستریاش در واقع رنگی مشخص نداشت و به چشمان بچههای شیرخواره میماند. مثل بچههای خردسال سادهلوحیاش را هم حفظ کرده بود. فقط وقتی صدایش را بلند کرد که مستخدمه با دیس گوشت پخته گوسفند آمد و به خودش اجازه داد از لوکا دفاع کند.
«ارباب من، باید جوانها را درک کرد. همه ما زمانی جوان بودهایم. لوکا که به کسی آزاری نمیرساند.»
«لوکا دارد به خودش آزار میرساند. پاسکا، تو هم حرف مرا گوش کن… بیخودی خودت را داخل مسائل خانوادگی نکن!»
زنها سکوت کردند. پاسکا چشمان اشکآلودش را پاک کرد و زوزپّا (۳) خانم هم قطعهای بزرگ از گوشت پخته برای لوکا کنار گذاشت.
گاوینا در سکوت غذا میخورد. به این جر و بحثهای خانوادگی عادت داشت، ولی بدون آن که جرئت بیان داشته باشد، بهرغم احترام بسیار به عقاید مادرش، حق را به پدرش میداد. برادرش لوکا را دوست نداشت. مثل دو بیگانه با هم بزرگ شده بودند. پدرشان سخت گرفتار معاملات خود بود و چندان به آنها رسیدگی و توجه نکرده بود. مادرشان هم آنها را همانطور که خودش بزرگ شده بود، تربیت میکرد. آنها را همراه خود به مراسم نماز کلیسا میبرد. در خانه هم آنها را از هم مجزا نگاه میداشت. به آنها میگفت که لوئیجی مقدس هرگز به چهره مادر خود نگاه نمیکرد چون مادرش یک «زن» بود. در نتیجه رابطه بین خواهر و برادر چندان دوستانه نبود. لوکا بارها گاوینا را با چوب کتک زده بود و گاوینا هم به نوبه خود بارها به او پنجول کشیده بود. دیگر کتککاری نمیکردند، ولی گاوینا، لوکا را پدیدهای دردسرساز فرض میکرد؛ مثل یک بیماری.
در سکوتی که پس از آخرین کلمات پدر، برقرار شد، دختر در قلبش اخطار و پیشبینی پدر را تکرار کرد: «عاقبت بدی خواهد داشت…» اما بلافاصله حواسش رفت پی مسئلهای دیگر که این مرتبه به خود او مربوط میشد. اکنون که تحصیلاتش تمام شده بود باید مثل مادر و عمههایش لباس محلی میپوشید؟ مادرش با خواسته قلبی او موافق بود و پدرش مخالف. پدر همیشه لباس محلی میپوشید و مایل بود دخترش هم از او پیروی کند و همان البسهای را به تن کند که هم محلی بود و هم مثل لباسهای خانمهای اشرافزاده، چیزی که مناسب حال دختری از طبقه اجتماعی آنها بود. در ضمن گرانقیمت هم نبودند.
مرد موفق شد همسر خود را راضی کند. از گاوینا هم که چه در این مورد و چه در موارد دیگر حق اظهار عقیده نداشت، سؤالی نکردند. اما او به هر حال هرگز برخلاف عقیده پدرش حرفی نمیزد. درست برعکس، وقتی شهامت به دست نمیآورد با نگاه جدی مادرش روبرو شود، لبخندزنان به نگاه بچگانه آقای سولیس جواب میداد. به او اعتماد کامل داشت.
همین که پدر و مادرش رفتند تا بعد از غذا چرتی بزنند (اتاق آنها در طبقه اول بود) او نیز به اتاقش در طبقه آخر رفت تا لخت شود ولی به بستر پای نگذاشت. اتاقش بزرگ و تقریبا خالی از اثاثیه بود، دیوارها با گچ سفید شده بودند و سقف از تیرکهای چوبی بود. تنها شیء زینتی اتاق، ساعت قدیمی آبنوسِ روی قفسه بود. ساعت دو ستون کوچک از مرمری ارزان قیمت داشت که مثلاً باغچه کوچکی را احاطه کرده بودند. روی گلهای کوچک زرد سرخِ رنگ و رو رفته چند پروانه طلایی به چشم میخورد، به اضافه چند زنبور عجیب و غریب و سبزرنگ با رنگی شبنما که انگار سیریناپذیر روی گلها نشسته و شهدشان را میمکیدند. گاوینا که ساعاتی بیشمار به ساعت قدیمی از کار افتاده خیره میماند، تصور میکرد تمام باغهای جهان پر است از گل سرخهای رنگ و رو رفته و زنبورهایی با رنگهای قوس و قزحی.
پنجره را گشود که به باغچه صیفی کاری مشرف بود. به لبه پنجره تکیه داد که هنوز از آفتاب داغ بود. زیر پنجره، اتاق آشپزخانه دیده می شد که با علف های خشک و شاخه های درختان مو پوشیده شده بود؛ شاخه هایی که از آلاچیق آن پایین بیرون زده بودند. در آن پایین هم صیفی کاری دیده می شد که سراسر گویی با سبزیجاتی خاص مناطق حارّه پوشیده شده بود. گل کلم هایی که برگ هایشان را کرم ها جویده و سوراخ کرده بودند. در کنار دیوار کاهگلی، چند صیفی کاری کوچک دیگر نیز وجود داشت که به دره مشرف بودند. یک درخت بلوط بسیار بلند هم به تنهایی در آن جا سر به هوا کشیده بود. در نظر گاوینا درختی بود که انگار از جنگل های کوهستانتبعیدش کرده بودند. یک گروه خانه های سیاه رنگ که انگار به هم تکیه داده بودند تا به دره سقوط نکنند، آن پایین، در سمت راست صیفی کاری، صف کشیده بودند. از میان آن همه رنگ تیره، کلیسای جامع سیاه رنگ بیرون زده بود و بر آن منظره حکومت می کرد.
گاوینا پایین را تماشا نمی کرد. به افق خیره مانده بود که شکوه وجلال خود را به هر طرف پخش می کرد. کوه هایی از سنگ خارا، آن طرف تر کوه هایی سنگی، صبح ها به رنگ زرد کمرنگ و صورتی و در هنگام غروب، سرخ رنگ و بنفش، در آن ساعت بعدازظهر تمام دره بخار کرده بود و افق را مانند دیواری باستانی و ویرانه پوشانده بود.
کوه های دورتر، مبهم و بلورین به چشم می خوردند. به توده های ابر شباهت داشتند. در طی نه ماه از سال قله های آن ها پر از برف باقی می ماند. هنوز هم قله های مرتفع تر انگار کلاه هایی از صدف بر سر گذاشته بودند.
همیشه به افق همان طور با شیفتگی خیره می ماند. افقی آن چنان روشن که گویی از نقره ساخته شده است. می دانست که در پشت دیوارهای آن کوه ها، جهان گسترده شده است. جهانی با دریاهای خود، شهرهای خود، شگفتی های خود، ولی نگاه او بالاتر می رفت. در آن لایتناهی آبی رنگ آسمان، جهانی برای او وجود داشت که جهان ما در مقابلش هیچ بود؛ بهشت در آن جا
وجود داشت. بزرگ ترین رویای گیتی وجود داشت: پروردگار.
معمولاً خود او نیز در آن ساعات بعد از ناهار به بستر می رفت تا استراحت بکند، ولی آن روز دچار احساسی شده بود که نگرانش ساخته و هم امیدوارش کرده بود. پس از آن که مدتی پشت پنجره مشرف به صیفی کاری بر جای ماند، به پشت پنجره دیگری رفت که رو به خیابان باز می شد.
صدای سم اسب به گوش می رسید. چندی نگذشت که گروهی سوارِ شکارچی در خیابان ظاهر شدند و مقابل دری فلزی توقف کردند. روی ستون های بی ریخت در دو عقاب گچی بال هایی گشوده بودند که جابه جا گچ هایش ریخته بود. شکارچیان تقریبا همه جوانانی بودند خوش سیما، چهره همگی از آفتاب ملتهب شده بود. می خندیدند. داد و فریاد برپا کرده بودند. استوار بر اسب ها انگار همگی آماده بودند مسابقه خود را آغاز کنند.
گاوینا از آن بالا، از پشت پنجره، حریصانه نگاهشان می کرد. مردی که دیگر چندان جوان نبود، ولی هنوز خوش قیافه و سبزه رو بود، بلند قامت و چهارشانه با چهره ای سرخ و سفید سراپا سفیدپوش، سوار بر اسب از میان عقاب های در خارج شد و رفت و سردسته شکارچی ها شد.
گشوده بودند که جابه جا گچ هایش ریخته بود. شکارچیان تقریبا همه جوانانی بودند خوش سیما، چهره همگی از آفتاب ملتهب شده بود. می خندیدند. داد و فریاد برپا کرده بودند. استوار بر اسب ها انگار همگی آماده بودند مسابقه خود را آغاز کنند.
گاوینا از آن بالا، از پشت پنجره، حریصانه نگاهشان می کرد. مردی که دیگر چندان جوان نبود، ولی هنوز خوش قیافه و سبزه رو بود، بلند قامت و چهارشانه با چهره ای سرخ و سفید سراپا سفیدپوش، سوار بر اسب از میان عقاب های در خارج شد و رفت و سردسته شکارچی ها شد. روی اسب سفید خود مجسمه اسب سواری باستانی به نظر می رسید. گاوینا از آن مرد نفرت
داشت اما تمجیدش هم می کرد. مردی بود ثروتمند و خوشگذران. سفر می کرد و گرچه رفیق صمیمی همسایه کشیش بود، از تمام مذاهب جهان نفرت داشت. برای گاوینا به منزله «گناه کبیره» بود. با این حال همان طور که او سوار بر اسب دور می شد در فکر خود، آن موجود باوقار را دنبال می کرد.
شکارچیان دهکده را ترک می کردند. از جاده پر از گرد و خاک و سفید در آفتاب پایین می رفتند. به درّه می رفتند. به سوی شرق کوهستانی پیش می رفتند که مملو از گراز و روباه بود. در آن جا، شکارچیان مثل طایفه ای بادیه نشین اردو می زدند تا یکی دو شب را در آن جا بگذرانند. بین صخره ها
صخره ها پنهان می شدند و در انتظار گرازها بر جای می ماندند. ماه به سوی مغرب پیش می رفت. از کوهی به کوه دیگر پا می گذاشت و در زیر پای خود همه جا را مهتابی می کرد. اِلیا، مرد ثروتمند و خوشگذران، همراه یک شکارچی جوان در پشت صخره ای نشسته بود. زیر لبی حرف می زدند. برای همدیگر ماجراهای عاشقانه شان را تعریف می کردند. آری، دختر می دانست. پسرک طلبه، پریامو فلیکس (۴)، به او گفته بود که وقتی دو مرد با هم تنها می مانند، فقط از زن ها می گویند و بس. همه مردم می دانستند که آقای الیا چند معشوقه داشته است. مردی است بی پروا که واهمه ای ندارد. گاوینا از او متنفر بود و باز خیلی دلش می خواست بفهمد آن دو مرد که پشت صخره نشسته بودند، دقیقا چه می گفتند.
صدای قدم هایی در طبقه همکف از رویا بیرونش کشید. پاسکا از سوراخ کلید اتاق مجاور لوکا را صدا می زد.
«لوکا. بیدار شو، مگر خدای نکرده به خواب ابدی فرو رفته ای! خیال نداری امروز لقمه ای به دهان بگذاری؟»
پسر جوابی نداد. پاسکا اصرار می ورزید. گاوینا سر خود را از اتاقش بیرون برد و با عصبانیت
پشت صخره نشسته بودند، دقیقا چه می گفتند.
صدای قدم هایی در طبقه همکف از رویا بیرونش کشید. پاسکا از سوراخ کلید اتاق مجاور لوکا را صدا می زد.
«لوکا. بیدار شو، مگر خدای نکرده به خواب ابدی فرو رفته ای! خیال نداری امروز لقمه ای به دهان بگذاری؟»
پسر جوابی نداد. پاسکا اصرار می ورزید. گاوینا سر خود را از اتاقش بیرون برد و با عصبانیت گفت: «زنکه احمق، این قدر صدایش نکن! همان بهتر که از خواب ابدی بیدار نشود!»
پاسکا که با خصومت بین خواهر و برادر آشنا بود، اعتراضی نکرد و بار دیگر به طبقه همکف رفت. روی پله های سفالی رطوبت پاهای برهنه اش بر جای ماند. گاوینا به دنبالش رفت تا قهوه آماده کند. همراه با صدای قل قل قهوه جوش، تصنیفی را زیر لب زمزمه می کرد؛ تصنیفی محلی و بدوی.
«می گویند سرباز درجنگ، همه چیز را فراموش می کند. خداوند را هم از یاد می برد. می گوید پس از دفن در زیر مشتی خاک، وجود خود من هم تحلیل می رود.»
گاوینا با شنیدن این تصنیف، زن عربی را در نظر مجسم می کرد که در زیر سایه چند نخل و بوته های کاکتوس در چادر قهوه درست می کند.
در کنار پنجره ایستاده بود و دانه های قهوه را آسیا می کرد. منظره بیرون پنجره به راستی به گوشه یک واحه می ماند. یک بوته بزرگ کاکتوس به چشم می خورد و پشت آن یک درخت میوه، از میان برگ های بزرگ یک درخت نخل، گل های صورتی رنگ درختی خرزهره، در نسیم می لرزید. جلوی یک درخت رازیانه، درخت پرتقال به چشم می خورد که میوه هایش به توپ هایی آتشین می ماند که روی زمینه ای از خاکستر افتاده باشند. سایه آلاچیق، این قسمت از صیفی کاری را زیباتر کرده بود. از میان برگ های کاکتوس، گل کلم هایی به چشم می خوردند که برگ هایشان را کرم ها جویده و سوراخ سوراخ کرده بودند.
در سکوت گداخته بعدازظهر صدای اسب لوکا به گوش می رسید که به زمین سم می کوبید. صدای خنده جوانانی بی کار و بی عار شنیده می شد که همیشه در آن ساعت بعدازظهر در حیاط عمه ایتریا دور هم جمع می شدند تا ورق بازی کنند. گاوینا زیر لب آواز می خواند و صدای آن جوانان وقیح و آن خنده های هرزه باعث می شد گروه شکارچی را از یاد ببرد. اکنون به نظرش می رسید گروه جوانان را می بیند که پیرامون آن پیرزن فربه نشسته اند. همگی سر به راه و مؤدب. پاسکا می گفت که پیرزن می خواهد با این کار دل آن ها را به دست بیاورد تا مبادا خدای نکرده یک شب پا به انبارهای گندم او بگذارند!
آن جوانان، گناهکارانی بودند درست و حسابی، درجه یک. این را کشیش سولیس می گفت. افرادی بودند فاسدالاخلاق. مشروبخوارهایی که بارها پا به زندان گذاشته بودند.
عمه ایتریا می گفت: «این ها هم بندگان خداوند هستند. بگذارید زندگی کنند. جهان بسیار وسیع است.»
ولی گاوینا، پاسکا و زوزپّا خانم مخالف بودند. بله، درست است که جهان وسیع است ولی خطاکاران بنده خدا نیستند. دشمنانش هستند.
قهوه حاضر است. زوزپّا خانم که خودش هم نتوانسته است چشم برهم بگذارد، پایین می آید و
پاسکا را به کناری می کشاند.
«باید لوکا را بیدار کنیم تا قبل از این که پدرش بیدار نشده، به سر مزارع برود.»
«چند مرتبه صدایش کردم ولی جواب نداد. در اتاقش را قفل کرده است.»
«نکند حالش بد باشد؟»
در لب پرتگاه
نویسنده : گراتزیا دلددا
مترجم : بهمن فرزانه
ناشر: نشر ثالث
تعداد صفحات : ۳۰۲ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید