معرفی کتاب « مأموریت به ایران »، نوشته مارتین هنری دانوهو

این کتاب ترجمهای است از:
With the Persian Expedition
Major M. H. Donohoe
London, Edward Ar nold, 1919
پیشگفتار
هیچکس به اندازه من نمیداند که درباره جنگ تا ابد میتوان نوشت و هیچکس به اندازه من نمیتواند به این وضوح مجسم کند که هر بار که نوشته جدیدی درباره فاجعه جهانی پنج سال اخیر ظاهر میشود چه بسیار منتقدان و مردم عادی دلزده و خسته میگویند «چی؟ باز یکی دیگر!» بیشک، میپرسید پس چرا من نوشتههای خود را به این فهرست هولناک و عظیم افزودهام؟
خوب، خلاصهاش این است که در ابتدای سال ۱۹۱۸/ ۱۳۳۶ ه.ق (۱) تقدیر و وزارت جنگ مرا به میدان عملیاتی فرستاد که بیشتر بریتُن (۲) های معمولی نه آن را میشناختند نه نامی از آن شنیده بودند ــ یعنی شمال غربی ایران، سرزمینی که تا قفقاز و دریای خزر گسترده است، و تجربیاتی که در آنجا کسب کردم مرا به راههای فرعی «جنگ بزرگ» هدایت کرد، تجربیاتی چنان نامعمول که بیاندازه ارزش بازگو کردن داشت و کاملاً از اهمیت نظامی عملیاتی که جزء کوچکی از مأموریت را تشکیل میدادند متمایز بود.
با این وصف، از جنبه اخیر هم باید بگویم، امیدوارم کتاب من پانوشت مفیدی باشد برای نبرد عظیمی که خوشبختانه پایان گرفته است.
ماجرای جنگ ایران باید روایت شود و من خوشوقتم که سهمی کوچک در این گزارش بر عهده گرفتهام. این کتاب ماجرای قوای عملیاتی کوچکی است که گمنام مانده است، در کشور من کسی آن را نمیشناسد و ظاهرا مدتهای مدید حتی خود مقامات نیز آن را از یاد برده بودند. این قوا تحت فرماندهی ژنرال دانسترویل (۳) بود که همهجا با عنوان «دانستر فورس»(۴) شناخته میشود و من بخشی از آن بودم و این کتاب را درباره آن نوشتهام. در این کتاب کوشیدهام «دانستر فورس» را معرفی کنم، علت اعزامش را شرح دهم و بگویم تا چه حد در اجرای مأموریتش توفیق یافت. این کار مستلزم بررسی وضعیت جغرافیایی و سیاسی محل بود. چون در اینجا ما با نیروی مشخصی مواجه نیستیم که در آن همه مردم یک کشور علیه مردم کشور دیگر بسیج میشوند؛ این عملیاتی بسیار مغشوش و پیچیده بود و اگر کسی به خودش زحمت بدهد و نوشتههای مرا بخواند، موضوع را درک میکند.
بهعلاوه، این جنگی بود که در جایی پرت و دورافتاده بر پا شده بود. ما در مسیر خود به قبایلی برخوردیم که برایشان سرزمین بریتانیای کبیر به منزله سیارهای دیگر بود، قبایلی که در نظرشان طیاره و اتومبیل وسایلی اعجابانگیز و باورنکردنی بودند، قبایلی که نه اروپاییهای معمولی از طرز زندگی و تفکر آنها اطلاع داشتند نه آنها از طرز زندگی و تفکر اروپاییها. به همین علت، قسمتهایی را به توصیف مکانها و مردمانی که دیدم اختصاص دادهام.
یک کلمه هم باید بگویم که چرا و چطور گذر من به آنجا افتاد.
جنگ بخش بزرگی از زندگی مرا تشکیل داده است. در بیست سال گذشته در سِمَت گزارشگر ویژه دِیلی کرونیکل (۵) از امتیاز حضور در بزرگترین خیزشهای نظامی و سیاسی جهان برخوردار بودهام.
از ژوئیه ۱۹۱۴، هجده ماه تمام در مقام وقایعنویس جنگ عاقبتِ ارتشهای متحد (۶) را به ترتیب در جبهههای صربستان، بلژیک، ایتالیا و یونان دنبال کردهام ــ خبرنگار فقیری مانند لازاروس [اِلیعازَر (۷)] که خردهخبرهایی را که از میز دایوِس، (۸) مأمور ممیزی، به زمین میافتاد جمعآوری میکرد. اما راضی نبودم، چون احساس میکردم به این شکل «سهم» ام آنطور که باید و شاید ادا نمیشود. بنابراین به پیروی از میلیونها تبعه امپراتوری [بریتانیا (۹)] به ارتش پیوستم. ابتدا مرا همراه «نیروی اطلاعاتی» به رومانی و روسیه فرستادند. در پتروگراد هنگام فرار از «وحشت سرخ»(۱۰) ناگهان خود را در «دانستر فورس» با سِمَت «افسر سرویس ویژه» [اطلاعات امنیتی] در سرزمین دورافتاده ایران یافتم ــ و از این نقطه وقایع آغاز میشود.
نویسنده
پاریس
اکتبر ۱۹۱۹
۱. تشکیل بریگاد «هیس ـ هیس»(۱۱)
مأموریت اسرارآمیز، کنفرانس برج لندن، از جادههای گلآلود فلاندر به جادههای خاکآلود شرق، عملیات خطرناک باشکوه، نمونههای جنگی خوب، تعقیبگر خاکیـ آبی، در منطقه زیردریاییها، محافظان ژاپنی ما.
صبح روزی در ماه فوریه سال ۱۹۱۸ در تارانتو، (۱۲) سپیده هنوز نزده بود که کشتی مسافربری عظیمی از داخل اسکله به مقصد اسکندریه به حرکت درآمد. این کشتی حامل افراد بریتانیایی و دومینیونها (۱۳) بود.
آنها مأمور خدمت در ماورای بحار بودند. مقصد چند یگان هند و مصر بود، مقصد یک گروه راهبه پرستار آفریقای شرقی بود، و مقصد جمعی رسته مهندسی عدن بود. کشتی بیصدا به سوی دریای آزاد به حرکت درآمد. نام آن پی. اند اُ. مالوا (۱۴) بود و، در کارگاه کشتیسازی، رنگرزان برای استتارش در مقابل حمله زیردریاییها آنقدر رنگ سفید و سیاه به آن زده بودند که ظاهری چنان عجیب پیدا کرده بود که عدهای از خدمه خودش نیز در تاریکی آن را تشخیص نداده بودند.
در بین مسافران مالوا، اعضای یک هیئت نظامی نیز حضور داشتند که قطعا یکی از خارقالعادهترین هیئتهایی بود که با مأموریت جنگ برای بریتانیا در سرزمینهای دوردستْ دریاها را میپیمودند. عنوان رسمی ما [قوای] «دانسترویل» یا «هیئت بغداد»(۱۵) بود؛ اما منفیبافهای «اداره جنگ» و دوشیزهخانمهایی که در فروشگاه لوازم نظامی لندن دستگاه تصفیه آب و چراغ خوراکپزی به ما فروختند، ما را به عنوان «بریگاد هیسـ هیس» میشناختند. ما هم همین نام را ترجیح میدادیم. این نام مستعار در اسکندریه با ما بود، تا قاهره و برمه دوردست از پیمان آمد و پیش از خودمان به شهر خُلَفا (۱۶) در سواحل رود گلآلود دجله رسید.
شب عزیمتِ بدنه اصلی یا همان هیئت بغداد از انگلستان به سوی بندر ایتالیاییای که بنا بود در آن سوار کشتی شویم، ژنرال سِر ویلیام رابرتسُن [ریاست ستاد کل امپراتوری بریتانیا (۱۹۱۵-۱۹۱۸)] در برج لندن گفتگوی صمیمانهای با ما داشت که در آن پرده روابط رسمی اندکی کنار کشیده شد و ما توانستیم نگاهی به پشت آن بیندازیم و دیدیم که حوزه عملیات نظامی بهوضوح فضایی شرقی است. افرادی که در فلاندر (۱۷) «مافوق عالی» عمل کرده بودند، وقتی شنیدند جبهه بعدی که باید در آن بجنگند احتمالاً در ایران یا قفقاز خواهد بود، قند توی دلشان آب کردند. این برای آنها در حکم رهایی از باتلاقهای پرلای و لجن زمینهای پست و کمارتفاع جبهه غربی و آسمانهای دلگیر خاکستری و زندگی یکنواخت سنگرهایی بود که بیوقفه بمباران میشدند و فقط هجوم گاهگاهی به سرزمین نورمانها و افتادن به جان هونها (۱۸) تنوعی در وضعشان ایجاد میکرد، و از تجسم این وضعیت مانند کودکان به وجد آمده بودند. ما از گلولای به خاکوخُل میرفتیم، اما هورا! همین هم غنیمت بود.
در آن صبح ماه فوریه، هنگامی که مالوا شهر تارانتو را پشت سر گذاشت و وارد لنگرگاهی شد که ملازم ژاپنیاش در آن لنگر انداخته بود، حضور و غیاب هیئت بغداد نشان داد که نیروهایش عبارت بود از ۷۰ افسر و ۱۴۰ درجهدار. (۱۹) این میبایست هسته نیرویی را میساخت که امید داشتیم با بلشویسم بجنگد و سرنگونش سازد، با ارمنیها و گرجیها و تاتارها متحد شود، قوای نظامی محلی ایجاد کند و تعلیمشان دهد، و با سرنیزه راه پیشروی ترکها و آلمانیها از طریق دریای خزر و ترکستان روسیه به سوی دروازههای هند را مسدود کند.
بیشتر هیئت از سربازان دومینیونها تشکیل میشد که از نقاط دورافتاده امپراتوری جمعآوری شده بودند؛ آنزاک (۲۰) ها و اسپرینگباک (۲۱) ها، اهالی منتهیالیه شمالغرب کانادا، مردانی که در سواحل پرشیب و مرگبار گالیپولی که باران گلوله لحظهای در آن قطع نمیشد خدمت کرده بودند، و کسانی که در وایمیریج (۲۲) پیروز شده بودند. آنها در واقع سربازهایی جانسخت و ماجراجو بودند که همهجا میرفتند و همهکار میکردند، مردانی که سه سال در بدترین شرایط ممکن زندگی کرده و از «وادی سایه مرگ» بازگشته بودند.
اداره جنگ برای یک مأموریت خطرناک به مواد خام نیاز داشت. این تشکیلات را سرتیپ بایرن درست کرده بود، مردی که خود سربازی قابل و باتجربه و با سابقه و شهرت جنگ در آفریقای جنوبی بود. او به فلاندر رفته و زبدهترین مردهای جنگی را از قشون آفریقای جنوبی و لشکرهای بینظیر استرالیایی و کانادایی دستچین کرده بود. در میان آنها افسر یا درجهداری نمیشناختم که دستکم یک مدال شجاعت نگرفته باشد. عدهای افسر روس نیز همراه ما بودند که وقتی شکست خورده و تارومار شده بودند، [به علت ترس] از فضای وحشت سرخ فرار کرده، اما به آنتانت (۲۳) وفادار مانده و داوطلب جنگ در قفقاز شده بودند و امیدوار بودند به بلشویکها ثابت کنند که آرمان ملی و اخلاق نظامی روس کاملاً از بین نرفته است.
متحدان روس ما در جبهه قفقاز اغلب سربازانی جوان، پرشور و باانگیزه بودند، همان خصلتها و روحیه جنگاوری باشکوه ارتش روسیه قدیم را داشتند که در بهار سال ۱۹۱۵ دست خالی و بدون سلاح و مهمات در بوکووینا (۲۴) جنگیدند و در روزهای دهشتبار ماه فوریه که در محاصره اتریشیها قرار گرفته بودند آنقدر مقاومت کردند تا ارتش اتریش خاک چرنوویتس (۲۵) را ترک کردند.
خاطرم هست که در مالوا، کاپیتان بری، (۲۶) دورگه انگلیسیـ روسی، نیز حضور داشت. او زبان انگلیسی را مثل انگلیسیها حرف میزد و افسر رابط در لندن بود. کلنلی هم بود که زمانی هنگ تحت فرمانش در ویبورگ (۲۷) در فنلاند «انقلابی» شدند و شورش کردند و مرگ از بیخ گوشش گذشت، چون در آن نیمهشب زمستانی که افراد قصد جانش را کرده بودند نیمهلخت و پابرهنه از راه جنگل خود را به خاک سوئد رساند و جان به در برد.
یک دورگه انگلیسیـ روسی دیگر به نام کاپیتان جورج ایو نیز با ما بود که مهندس معدن بود و از آمریکای جنوبی وارد خدمت شده و چند بار به سبب ظاهر و لهجه خارجیاش در خط مقدم جبهه فلاندر دستگیر شده بود، چون تصور میشد جاسوسی آلمانی است که به لباس نظامیان انگلیسی درآمده است.
یک شخصیت جالبِ دیگر کلنل اسمایلز از واحد زرهی بود. او یکی از اعقاب اسمایلزِ معروف نویسنده کتاب خودیاری (۲۸) بود و به سبب نبرد با واحد لاکرـ لَمپسون (۲۹) در روسیه نشان خدمت برجسته (۳۰) و صلیب سنت جورج را گرفته بود.
تعیین جا و مکان دقیقی که این مردانِ گروه پشتیبانی در آنها سوابق مهیج و چشمگیر بر جا گذاشته بودند دشوار است. اما در مورد کلنل واردن از لشکر کانادا که دارای نشان خدمت برجسته بود توضیحی لازم است. همسفران او در کشتی، به سبب سادگی کودکانهاش که با خصوصیات سربازی استثناییاش درآمیخته و جذابیت خاصی به وجود آورده بود، او را به «جانِ شریف» ملقب کرده بودند.
شخصیت اصیل و خوشایند دیگر کلنل دونان فرمانده گروه بود. علاوه بر خصوصیات دیگر، قابلیتهای جسمانیاش او را سزاوار پست مهمش ساخته بود، طوری که سنگدلترین موجودات با دیدن او تنشان میلرزید. او یک ساندویی (۳۱) تمامعیار بود که از موهبتهای ضروری اندام تنومند و عضلانی، سبیل سیاه زبر و چشمهای تیره نافذ برخوردار بود، که برای مردی که قرار بود یک گروه چندنژادی مانند ما را اداره و رهبری کند ضروری بود. پرستارها با دیدن او به طرز اغراقآمیزی به وحشت میافتادند، (چشم سفیدها!) خیلی خوب میدانستند که این هیبت چیزی نیست جز استحکاماتی که قلب مهربان کلنل پشت آنها سنگر گرفته بود ــ استحکاماتی که وقتی مورد حمله خواهش و تمناهای پرسوز و گداز زنی قرار میگرفت فرومیریخت.
پلیس ایرانی که بریتانیایی ها تعلیم دادند
کلنل دونان از دسته مردان قوی و ساکت انگلیسی است که بدون تظاهر و جلوهفروشی کارهای بسیار زیادی برای پیشبرد منافع امپراتوری بریتانیا در دورافتادهترین نقطههای کره زمین انجام داده است. شرقشناسی بزرگ است و به صورت ناشناس خیلی از سرزمینهای شرقی را زیر پا گذاشته و از سفرهای خود انبانی از اطلاعات گرانبها، چه نظامی و چه سیاسی، تحصیل کرده و به همراه آورده است.
مالوا به تعقیبگر خاکیـ آبی (۳۲) ای به نام میلمن نیز میبالید. میلمن از سه سال و نیم پیش، یعنی از آغاز جنگ، از لندن تا ریو و از بمبئی تا لیورپول دریاها را درنوردیده بود و به سبب این ارتباط، درجه حرارت دریای مدیترانه را چه در تابستان و چه در زمستان بهتر از هر هواشناسی، که به جمعآوری اطلاعات متکی بود، تشخیص میداد. در واقع او آنقدر به اژدر برخورده بود که دیگر جزئی از زندگی روزمرهاش شده بود. او یک دست لباس نجات غریق داشت که خودش طراحی کرده بود و همه کسانی را که آن را وارسی میکردند به تعجب و تحسین برمیانگیخت. این لباسی لاستیکی بود شبیه لباس شنا با کلاهی که زیر چانه با دکمه بسته میشد. جلوش دو جیب داشت که همیشه مجهز بود به یک فلاسک عرق، چند ساندویچ و یک دسته ورقِ بازی. اینها تجهیزاتی بود که در مواقعی که در دریای مدیترانه یا جاهای دیگر منتظر بود با قایق نجات به کشتی حمل شود به همراه داشت.
مواقعی که زمان برای این تعقیبگر خاکیـ آبی کند میگذشت، لباس لاستیکیاش را تن میکرد، از کشتی دور میشد و به گردش میرفت. یک بار در پورت سعید که در یکی از این گشتوگذارهای آبی روی آب شناور بود، قایق گشت ساحلی با دیدن او در آن وضع فکر کرده بود مرده و برای گرفتنش از آب قایق نجات فرستادند. یکی از خدمه قایق که با قلاب مخصوص کشیدن قایق به ساحل به سراغ او رفته بود، وقتی که به او رسید، گفت: «این انگار دیگه کارش ساختهست!» آن وقت «جنازه» از روی آب بلند شد و حرف زد. پشت سر او رئیس خدمه هم، بعد از اینکه از شوک بیرون آمد، به صدا درآمد.
میلمن موجودی خوشبین و بانشاط بود. هیچچیز او را آشفته و نگران نمیکرد. در مورد «ماهیهای نقرهای» (یعنی اژدرها) و مواد منفجره صاحبنظر و از نزاکت و تدبیر دیپلماتهای تمام و کمال برخوردار بود. مواقعی که خانمها دچار وحشت میشدند و با سؤالات پیدرپی در مورد طرز کار و شیوه حمله زیردریاییهای هونها دکتر را به ستوه میآوردند، او آنها را به تعقیبگر حواله میداد و نتیجه همیشه عالی بود. چون آنها تحت تأثیر حرفهای مهیج و نشاطآور میلمن قرار میگرفتند و دلواپسیها و ترسهای خود را از یاد میبردند.
در دومین روز حرکت از تارانتو، چند بار به منطقه خطر زیردریایی نزدیک شدیم و ناچار مسیرمان را تغییر دادیم چون بیسیم درباره نزدیک شدن دزدهای دریایی هشدار داد. اما نفربر کمکی ما، تاگوس، بیکفایتی نشان داد. موضعگیریاش خوب نبود و عقب میماند، و فرمانده کشتی اسکورت ژاپنی ما با علایم مورس او را به باد اعتراض و شکایت میگرفت. سه منهدمکننده ژاپنی ما با پشتکار و جدیت جلو افتادند و مانند همه سگهای گله، که رمه را در خلنگزار محافظت میکنند، در آبهای آبی مدیترانه به جستوخیز پرداختند. گاهی یکی از آنها با سرعت از سمت راست ما به سمت چپ میرفت و دورمان چرخ میزد و بعد یا لابهلای کشتیها مستقر میشد یا پشت سرشان قرار میگرفت.
به نظر میآمد تاکتیکهای آنها، یا بهتر است بگوییم نمایشهای مضحکشان، فرمانده زیردریایی دشمن را، که صدایش تا آن موقع به امید به دام انداختن مالوا یا تاگوس درنیامده بود، گیج و چهبسا دیوانه کرده بود. هیچچیز از چشمان تیز ملوانان نیروی دریایی میکادو (۳۳) دور نمیماند. آنها بهتجربه به ارزش و اهمیت مرغهای دریایی در کشف و تجسس زیردریاییها پی برده بودند. مرغهای دریایی در هنگام استراحت از روی غریزه خارقالعادهشان و چشمهایی که فرسنگها زیر آب را میدید، زیردریاییهایی را که در اطرافشان در حرکت بودند شناسایی میکردند و هراسان به هوا میجستند. هر بار که مرغهای دریایی علامت میدادند ــ که علامتهای دروغی هم زیاد بود ــ یک منهدمکننده ژاپنی به سوی نقطه استقرار جناب دزد دریایی خیز برمیداشت، اما او هیچوقت خودش را نشان نمیداد.
با این همه، هون همیشه هم احتیاط به خرج نمیداد. یک بار بیسیم خبر داد در سمت غرب ما در آبراه مالت تیزبینی ژاپنی کشتیهای نفربر را از نابودی نجات داده و دو زیردریایی دشمن را به قعر دریا فرستاده و در مالوا همه بسیار شادمان شدند. این کار چند دقیقه بیشتر طول نکشیده بود. نمیدانیم آیا دشمن منهدمکنندهها را ندیده بود یا خواسته بود شانس خود را بیازماید و با آنها به جنگ بپردازد. در هر صورت، زیردریایی از کار افتاده شماره ۱ سر و کلهاش در مقابل یکی از منهدمکنندهها پیدا شد و بعد زیردریایی شماره ۲ به همین سرنوشت محکوم شد. این زیردریایی اندکی قبل قصد حمله به یک نفربر را داشت که دومین منهدمکننده ژاپنی در فاصله هفتصد یاردی آن را گیر انداخت و تکهتکه کرد.
معهذا زندگی ما در مالوا همراه بود با ترس و نگرانی مدام از اینکه هر آن اژدر به ما اصابت کند. راهبههای پرستار زنانی دلیر و دلزنده بودند که سوگند خورده بودند به خطر وقعی نگذارند و با قاطعیت و شکیبایی مردان بیباک با مرگ روبهرو شوند.
ساعت ده صبح و پنج بعدازظهر همه در انتظار حمله زیردریاییها به سر میبردند و در این دو ساعتِ خاص «حاضربهیراق» بودند، کمربندهای نجات را طبق مقررات میبستند و گوشبهزنگ بودند که در صورت حمله سوار قایقهای نجات شوند. کلنل دونان، فرمانده کشتی، مرد بیاندازه منضبط و سختگیری بود، همیشه هفتتیر خدمتش پَرِ شالش بود و آماده برخورد با هر نوع وضعیت فوقالعاده و پیشبینینشده، و این شمایلی درندهخو مانند دزدهای دریایی به او داده بود. راهبههای پرستار موقعی که به صف میایستادند تا او تجهیزات و کمربند نجاتشان را با آن چشمهای نقّاد وارسی کند، به دلشوره میافتادند. طبیعی است که گاهی گره درست نخورده باشد و بندهای کمربند اشتباه بسته شده باشد. اما داوطلبها هرگز از زیر بار تنظیم بندها شانه خالی نمیکردند و دقت میکردند طبق مقررات روی شانههایشان قرار بگیرند تا اینکه فرمانده مهیبِ رقیقالقلب لبخند رضایت بر لب بیاورد.
کشتی مالوا روز چهارمِ ترک تارانتو وارد بندر اسکندریه شد. روحیه همه بسیار خوب بود. از دست زیردریاییها جان به در برده بودیم و دوره انتظار توأم با اضطراب و هراس از اینکه گلولهای از اعماق دریا به ما اصابت کند به پایان رسیده بود. روز بهاری زیبایی بود و آفتاب تابناک و گرم مصر استقبال شایسته و مناسبی از ما به عمل آورد.
اقامت هیئت بغداد در اسکندریه کوتاه بود. از سرفرماندهی دستور رسیده بود که هرچه سریعتر با قطار به سوئز برویم تا سوار کشتی نفربری که منتظرمان بود شویم. آن شب کنجهای خلوت و آرام عرشه بالایی کشتی مالوا شاهد وداعهای سوزناک و مهرآمیز بود. در این سفر چهارروزه از تارانتو، استرالیاییها نشان داده بودند که در عشق نیز به همان اندازه قابلیت دارند که در جنگ. اما حالا زمان جدا شدن راهها فرا رسیده بود و جدایی تلخ و دردناک بود. شاید تقدیر مساعدت میکرد و دوباره این مردانِ از هم جدا افتاده را به هم میپیوست. اما برای بسیاری این امکانپذیر نبود. دستکم سه تا از آن جوانان استرالیایی شاد و بانشاط دور از سرزمین خود و دور از دخترانی که آن شب آخر در بندر اسکندریه زیر آسمان پرستاره مصر بهشان قول ازدواج داده بودند، در ایران به خاک سپرده شدند.
آن شب، من، ژنرال بایرن و گماشته او از راه خشکی به مقصد سوئز عازم قاهره شدیم. روز بعد در فرصت کوتاهی به دیدن اهرام رفتیم، در شفردز (۳۴) چای نوشیدیم و یک زن جاافتاده قویهیکل انگلیسی ما را به نام مؤسسه خیریهای که نه هیچ ارتباطی با جنگ داشت و نه از جنگ لطمهای خورده بود گروگان گرفت و دستور داد که «ایست، هرچه دارید تحویل بدهید». ژنرال با آن زبان چرب و نرم جوابی داد که دل سنگ را آب میکرد و بعد از پرداخت سهم کوچکی برای تأمین چند تخته پتو برای بومیان یک کشور حارهای، که مطلقا به هیچ دردشان نمیخورد، اجازه یافتیم مابقی پول نقدمان را پس بگیریم و به سفر خود در سرزمین مصر ادامه دهیم.
کتاب مأموریت به ایران
ایران در جنگ جهانی اول
نویسنده : مارتین هنری دانوهو
مترجم : شهلا طهماسبی
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۲۲۱ صفحه