کتاب « مار در معبد »، نوشته غلامحسین ساعدی
اشخاص به ترتیب ورود به صحنه:
۱ ـ پادوی اول
۲ ـ پادوی دوم
۳ ـ پیرزن
۴ ـ بیوهزن جوان
۵ ـ قصاب
۶ ـ تاجر
۷ ـ معلم
۸ ـ عکاس
۹ ـ خیاط
۱۰ ـ بقال
۱۱ ـ نانوا
۱۲ ـ دو نفر مأمور حکومتی
۱۳ ـ سوداگر
۱۴ ـ زن سوداگر
۱۵ ـ حاکم
۱۶ ـ سه نفر پادوی حاکم و عدهای سیاهی لشکر
پرده اول
میدانچه. خانه سوداگر در روبهرو و دو سکو در طرفین، چند کوچه از چند طرف به میدانچه جلوی خانه میرسد. در نیمهباز است. پادوی اول و دوم جلو سکوها پشت پیشخوانی ایستادهاند. هر کدام یکدسته ورقه بهدست دارند که مرتب بههم میزنند. پرده باز میشود. پادوها چند لحظه به تماشاچیها خیرهاند و بعد یکمرتبه رو به حضار.
پادوی اول: (با فریاد) آهای ملت، آهای ملت بیچاره، ملت گرسنه، ملت بینوا، دیگه دوره نکبت و مذلت تموم شد. از این به بعد دیگه کسی نباید ماتم یه لقمه نونو بگیره. انجمن کمک میکنه به فقرا، بیچارهها، قحطی کشیدهها، ظلمدیدهها، زجرکشیدهها کمک میکنه. آرد میده، شکر میده، قند میده، روغن میده، و همهاش مجانی، به همه چیز بدین مژده میده، آهای فقرا، بیچارهها. گداگشنهها.
پادوی دوم: (با فریاد) آهای مردم. کجایین، دیگه گذشتهها گذشت که گشنگی میخوردین، قحطی میکشیدین، بیچاره بودین، انجمن کمک میکنه، احسان میکنه، آرد مفتی، روغن مفتی، شکر مفتی، برنج و صابون و نفت مفتی، آهایهای.
ساکت میشود. هر دو چند لحظه دوروبر میدان را نگاه میکنند و منتظر میشوند.
پادوی اول: نهخیر مثل اینکه خبری نیست.
پادوی دوم: دیگه بازارمون کساد شده.
پادوی اول: تا یه هفته پیش که وضعمون خیلی خوب و روبهراه بود.
پادوی دوم: عوضش این هفته یه برگ هم فروش نکردیم.
پادوی اول: (با صدای آهسته و محتاطانه) میدونی، وقتی مردم میبینن که خبری نشد، دیگه سر میخورن و رغبت و علاقه نشون نمیدن.
پادوی دوم: خبر چی؟
پادوی اول: آخه تا امروز ما همهش داد زدیم و وعده و وعید دادیم که عوض شده، فقر و فلاکت از بین میره، آذوقه و زندگی به قیمت آب خوردن و مردمم هی منتظر شدن و منتظر شدن و وقتی دیدن خبری نشد دلسرد و مأیوس شدن دیگه.
پادوی دوم: خب دیگه ماهام حرف مفت میزدیم و حالاش هم میزنیم، حرف مفت زدن که دیگه مایه نمیخواد.
پادوی اول: هیس، یواشتر (به داخل خانه اشاره میکند) میشنفن ها
(چند لحظه سکوت)
پادوی دوم: لابد خیلی هم دلخوره که چرا این هفته چیزی فروش نکردهایم.
پادوی اول: من و تو که بیتقصیریم، هیچوقت هم بیکار نبودیم.
پادوی دوم: از بس هورا کشیدیم که صدامون گرفت.
پادوی اول: چاره چیه؟ اگه ما داد نزنیم و هورا نکشیم و ساکت بشینیم، دادوهوار خودش یا زنش بلند میشه.
صدای نکره زنی از داخل خانه
زن سوداگر: آهایهای، چرا خفهخون گرفتین (پادوها به خود میآیند و به همدیگر اشاره میکنند.)
پادوها: (با هم و با صدای بلند) آهای، آهای مردم بیچاره، آهای مردم گرسنه.
پادوی اول: دیگه گذشت اون دورهها.
پادوی دوم: بدبختی و بیچارگی تموم شد.
پادوی اول: همهچی ارزون.
پادوی دوم: همهچی مفت.
پادوی اول: آرد مفت.
پادوی دوم: شکر مفت.
پادوی اول: قند مفت.
پادوی دوم: نفت مفت.
پادوی اول: چایی مفت.
پادوی دوم: برنج مفت.
پادوی اول: جنس ارزون.
پادوی دوم: آذوقه مفت.
پادوی اول: کجایین ملت، های کجایین؟
پادوی دوم: (با خوشحالی) آهاها ایناهاش پیداش شد.
هر دو به کوچه دست راست نگاه میکنند و از خوشحالی ورجهورجه میروند. پیرزن وارد میشود، قدم آهسته میکند و در یک گوشه میایستد. پادوها سخت فعالیت میکنند و ورقهها را تکانتکان میدهند و به هم میزنند.
پادوی اول: آهای بیا جلو، بیا جلو، شلوغ نکن. نوبت… نوبت… نوبتو مراعات کن.
پادوی دوم: بیا مادر، بیا جلو، آرد، قند، چایی، برنج، روغن.
پادوی اول: همهش ارزون، همهش مفت (پیرزن در گوشهای بیحرکت ایستاده تکان نمیخورد.)
پادوی دوم: بیا مادر، بیا از اینا ببر.
پادوی اول: نترس ننهجون. هیچوقت اینجا کلاه سرت نمیره.
پادوی دوم: اینجا هیشکی رو نمیچاپن، بیا جلو.
پادوی اول: مگه عیالوار نیستی؟
پادوی دوم: مگه بچه نداری؟
پادوی اول: از سرووضعت معلومه که خیلی بیچارهای.
پادوی دوم: فقیر و مستحقی، محتاج کمک هستی.
پادوی اول: آذوقه، آذوقه نمیخوای؟
پادوی دوم: پوشاکی، لباسی، لازم نداری؟ (هر دو ساکت میشوند و پیرزن را که بیحرکت ایستاده نگاه میکنند و بعد به همدیگر خیره میشوند.)
پادوی اول: جواب نمیده.
پادوی دوم: (به پادوی اول) تقصیر توست. شلوغ کردی و به نظرم ترسیده و جلو نمیآد.
پادوی اول: تو که خیلی بیشتر از من شلوغ کردی.
پادوی دوم: یهدقه صبر کن درستش میکنم (با لبخند و صورت مهربان و صدای آهسته) ننهجون سلام. حالت چهطوره؟ خوبی خوشی؟ چرا نمیآی جلو، ها؟ میترسی؟ نترس بیا جلو بیا، بیا (آغوشش را باز میکند، گویی بچهای را به بغلش میخواند.) بیا دیگه بیا از اینا ببر (ورقهها را نشان میدهد.) پارچه، لباس، قند، شکر، نفت، همهش ارزون، همهش مفت، چی میخوای؟ چی لازم داری؟
پادوی اول: (به پادوی دوم) خب چهطور شد؟
پادوی دوم: اصلا تکون نمیخوره.
پادوی اول: شاید کره، چیزی نمیشنفه.
پادوی دوم: چهطور نمیشنفه؟ (با صدای بلند) آهای (پیرزن تکان نمیخورد پادو پایش را محکم به زمین میکوبد) پیشت! پیشت!
پادوی اول: نهخیر، انگار نه انگار.
پادوی دوم: (با قیافه پرخاشگر و اخمو) چی میخوای پیرزن؟
پادوی اول: (اخمو و عصبانی) اگه چیزی نمیخوای راهتو بکش برو دیگه، چرا وایستادی اینجا و بربر ما رو میپای؟ (پیرزن تکان نمیخورد. پادوها همدیگر را نگاه میکنند.)
پادوی اول: نکنه چیزیش میشه.
پادوی دوم: (یکمرتبه) هی، مواظب باش، مواظب باش یه نفر دیگه داره میآد، حالا این پیرزن هفهفو را ولش کن و بذار اونقدر وایسه که جونش دربره (هر دو به یک کوچه خیره میشوند.)
پادوی اول: آهایهای مردم.
پادوی دوم: انجمن کمک میکنه.
پادوی اول: پوشاک میده.
پادوی دوم: خوراکی میده (بیوهزن جوان وارد میشود و در گوشه دیگری میایستد.)
پادوی اول: قند و شکر.
پادوی دوم: آرد و چایی.
پادوی اول: (تند و تند و با آهنگ طوافها) بیا خواهر، بیا مادر، بیا ببینم چی میخوای، چی نمیخوای؟ چی کم داری و چی کسر داری. قند و صابون، آرد و شکر، بیا جلو، بیا جلو.
پادوی دوم: یه قواره پارچه بخر.
پادوی اول: آذوقه مفتی ببر.
پادوی دوم: شلوغ نکن، شلوغ نکن.
پادوی اول: نوبت، نوبت، صف وایستا شلوغ نکن. (زن جوان بیحرکت ایستاده تکان نمیخورد.)
پادوی دوم: (با خنده و خوشرویی) ها باورت نمیشه؟ آره؟ حق هم داری؟ آخه تا حالا اینجور چیزا سابقه نداشته.
پادوی اول: تا حالا شماها رو میچاپیدن.
پادی دوم: کلاه سرتون میگذاشتن.
پادوی اول: اما حالا… انجمن کمک میکنه.
پادوی دوم: خیرات میکنه.
پادوی اول: مبرات میکنه (زن همچنان ساکت ایستاده. به همدیگر خیره میشوند.)
پادوی دوم: این یکی هم مثل اینکه… (چند لحظه سکوت میکنند.)
پادوی اول: (به خود جرئت میدهد) نترس خواهر هرچی تو کیسهات هست درآر بیرون.
(زن جوان بیحرکت ایستاده است.)
پادوی دوم: (ترسیده) چهخبره؟
پادوی اول: نمیفهمم (نگاه هر دو پادو. گاه روی پیرزن، گاه روی زن جوان و گاه متوجه همدیگر است.) فکر نمیکنی طوری شده؟
پادوی دوم: نمیدونم والله. (صدای پای محکمی شنیده میشود.)
پادوها با هم: (بیاراده) آهایها. آهای ملت بیچاره.
پادوی اول: ملت بدبخت.
پادوی دوم: ملت بینوا.
مرد قصاب با پیشبند و ساطور به دست وارد میشود و در یک گوشه میایستد و چشم به پادوها میدوزد. پادوها سخت ترسیدهاند. دست و پا جمع کرده چند لحظه ممتد در سکوت همدیگر را میپایند.
صدای زنی از داخل خانه.
آهای گردنکلفتها چرا ساکت شدین؟
پادوی اول: (با ترس) آهای… (قصاب تیزی ساطور را روی ناخن شست امتحان میکند. پادوی اول ساکت میشود و به پادوی دوم:) چهکار میخواد بکنه؟
پادوی دوم: نمیدونم از خودش بپرس.
پادوی اول: من چرا بپرسم تو خودت بپرس.
پادوی دوم: آخه تو نزدیکتری.
پادوی اول: نکنه خیالاتی به سرش زده.
پادوی دوم: خیالات؟ خیالات چی؟
پادوی اول: نمیدونم. خیالات ناجور، شاید درباره من و تو.
پادوی دوم: (با جسارت کاذب) بههه مگه الکیه؟
پادوی اول: پس اونو چرا دست گرفته؟
ساطور را نشان میدهد. قصاب ساطور را دور دست میچرخاند و تاب میدهد.
پادوی دوم: کاری با ما نداره، بابا نترس حالا یهجوری به حرفش بیار ببینم منظورش چیه؟
پادوی اول: هی آقا… (قصاب جواب نمیدهد.) جواب نمیده.
پادوی دوم: بازم بپرس، باهاش حرف بزن، بالاخره آخرش یه چیزی میگه.
پادوی اول: هی آقا… اومدین اینجا چهکار؟
پادوی دوم: (با احتیاط) از اینا… نمیخرین؟ (ورقه را نشان میدهد.)
پادوی اول: آتیه خودتونو تأمین کنین، به فکر آینده بچههاتونم باشین.
همهمه و سروصدای زیادی از بیرون شنیده میشود.
پادوها: (یادشان میرود در چه موقعیتی هستند. با هم دست به هوار میگذارند) آهای ملت بیچا…
قصاب: (در حالی که ساطور را دور سر میچرخاند وسط میدان میپرد و با فریاد) دزدای سر گردنه.
یکمرتبه جماعت، تاجر، معلم، عکاس، خیاط، بقال و نانوا با چوب و چماق وارد میدان میشوند. عکاس یک دستگاه دوربین قدیمی با سهپایه چوبی به دوش دارد، دو نفر مأمور حکومتی هم پشت سرشان هستند که عقبتر میایستند. مردم بهطرف پادوها هجوم میآورند، پادوها از ترس به دیواری میچسبند و حتی نمیتوانند داخل خانه شوند.
تاجر: (که جلوتر از دیگران حرکت میکند به مردم اشاره میکند که ساکت شوند بعد رو به پادوها) رئیستون کجاس؟
پادوی اول: (با ترس و لرز) کی؟
تاجر: رئیستونو میگم، کدوم گوری رفته؟
پادوی اول: من، من، نمیدونم.
تاجر: چهطور نمیدونی؟ تو نمیدونی رئیست کجاست؟
(بیآنکه منتظر جواب پادوی اول بشود به پادوی دوم)
تو چی؟ تو هم نمیدونی؟
پادوی دوم: اینجا که نیستش.
مردم: (همهمه میکنند) کجاست؟ پس کجاست؟
پادوی اول: من که اطلاع ندارم.
پادوی دوم: منم که بیخبرم.
معلم: اینقدر بیخبرم بیخبرم نکنین، بگین که کجاس.
عکاس: هم ما رو راحت بکنین هم خودتونو و زودتر جاشو نشون بدین.
خیاط: مسخرهبازی درنیارین.
بقال: اگه میخواهین خدای نکرده دعوا راه نیفته زودتر بگین.
قصاب: با جون خودتون بازی نکنین (ساطورش را تکان میدهد.)
پادوی اول: رئیس رفته بیرون.
تاجر: دروغ میگین مثل سگ.
پادوی دوم: دروغمان کجا بود آقا، رفته دیگه.
تاجر: من حتم میدونم که تو خونهس.
پادوی اول: چی؟ تو خونهس؟ من که نمیدونم (رو به پادوی دوم) تو چی؟ تو خونهس؟
پادوی دوم: نه بهخدا رفته بیرون.
پادوی اول: (جرئت یافته) حالا چهکارش داشتین؟
پادوی دوم: اگه واقعاً کاریش دارین به ما بگین. ما براش کار میکنیم. هرچی بخواین براتون میکنم.
تاجر: (یک دسته ورقه بیرون میآورد) اومدیم تکلیف اینارو روشن کنیم.
معلم: (یک دسته ورقه بیرون میآورد) و تکلیف اینارو.
عکاس: (یک دسته ورقه بیرون میآورد) و اینارو.
جماعت: (همه با هم) و اینارو، اینارو.
پادوی اول: (مدتی به دست مردم خیره میشود.) اتفاقاً رئیس رفته دنبال کار همینها.
پادوی دوم: (با قیافه مصنوعی که معلوم است دروغ میگوید) آره بهخدا رفته جنس تحویل بگیره بیاره.
تاجر: غلط کرده با شماها. الان یهسال آزگاره که همینجوری ما رو سر میدوونه و هی امروز فردا میکنه.
معلم: تمام داروندارمونو از چنگمون درآورده.
عکاس: دونهای یه پاپاسی تو دهات و محلات اطراف عکاسی کردم و همه را ریختهام دامن اربابتون که مثلا گشایش تو زندگیم پیش بیاد.
نانوا: من پیرمرد هم دکونم تخته شده، آبرویم پیش همه رفته، نمیتونم پیش کسی سر بلند بکنم.
بقال: منم همینطور بهخدا. (با ترس دوروبرش را نگاه میکند.)
پیرزن: من پیرزن همهش را از این و اون قرضوقوله کرده بودم.
زن بیوه: هرچی از شوهر مرحومم بهم رسیده بود، همه را دادم بالای اینا (ورقهها را نشان میدهد.)
عکاس: خدا رحمتش بکنه.
جماعت: (با هم رو به مأمورین) و عوضش اینارو داده به ما. اینارو، اینارو، اینارو.
با یک حالت عصبی ورقهها را به طرف مأمورین تکان میدهند.
کتاب مار در معبد
نویسنده : غلامحسین ساعدی
انتشارات نگاه
تعداد صفحات: ۱۰۰ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید