کتاب « مردهها در راهاند »، نوشته ناتاشا امیری
به نغمه منصوریان
بخش اول
فصل اول
آنها را عطش سیریناپذیر آرزوها در بر گرفته
و پر از غرور و منیت دروغیاند. بر اثر توهم،
عقاید اهریمنی اختیار و با انگیزههای ناپاک
عمل میکنند. (۱)
شهر توکا، سال ۱۳۳۲ شمسی، ۱۹۵۳ میلادی، تابستان
نیمهشبی که نفس کشیدن در هوای شرجی سخت شده بود، دریای خزر طغیان کرد و امامزادههای معجزهگر و نیزارها را به اعماق برد. صبح مهوش را تسخیرشده پشت پرچین خانه شیروانی سرخ پیدا کردند که با پیراهن خاکی و چشمهای گشاد کلمههایی بریدهبریده میگفت. چند روستایی بلندش کردند و در میان فریاد دخترها به اتاق نشیمن بردند.
شاهبانو با موی همیشه آلاگارسونی که انگار توی شکم برجستهاش جنینی جا مانده بود به سقف دهانش نمک زد. کاهگل از دیوار انبار کند و جلوِ بینیاش گرفت. با خوسخوس گفتن ماکیانها را به لانه حصیری کنج حیاط فرستاد. بالهای مرغ گلباقالی را گرفت و چند قطره آب به منقارش ریخت. دو پای او را زیر زانو گذاشت و تیغه سیاهشده کارد را به گلویش کشید تا با صدای خروس دیگر مصیبت به خانه نیاورد. شک نداشت نیروهایی پنهان در کار بودند که کسی از آنها سر درنمیآورد و روی تقدیر تأثیر میگذاشتند اما جملهای به زبان آورد که تا آن روز هیچکس از زبانش نشنیده بود: «خودِ همین بلاگرفته آب توی تنورمون ریخته!»
دخترها، نشسته دور سفره حصیری، به هم نگاه کردند و در سکوت کته، خورش سیر و سبزی کوهی را با دست خوردند.
تا چند روز زندگی در خانه شیروانی سرخ مثل قبل نگذشت، خشخش جارو از اتاقی به اتاق دیگر نرفت و شیشههای سبز و قرمز ارسی با دستمال براق نشد. دخترها با شنیدن صدای مردی که چرخوفلک میچرخاند به باریکه راه خاکی ندویدند و شبها با قصههای رادیو هم خوابشان نبرد.
کوجآقا، وقت برگشت از اداره دخانیات، عصایش را محکم بر سنگفرش حیاط کوبید. کلاه شاپو را که از سر برداشت، خشمی روی رگ پیشانیاش ورم کرد: «غیرت ندارم بیآبرویی این کلهخوس (۲) رو…»
شاهبانو، نشسته در ایوان، ساطور را محکم روی سبزیهای روی تخته کوبید: «رقاص روحوضیهام اینقد نمیخوابن!»
بالش و ملافه از عرق تن مهوش خیس شده بود. به الوارهای چوبی سقف زل زد و بریدهبریده گفت: «این… صدا… صدا…» صدایی که بدون بیرون آمدن از گلوی حیوان یا آدمی انگار از هوا به وجود آمده بود. نمیفهمید از کی وسوسه رفتن به کلبه خیزرانی آباجیخانم رمال، در جنگل افرا، به جانش افتاده بود. شاید از آخرشبهایی که میرابهای بیل به دوش راهآب حوضها را باز کرده بودند و صدای کفشهای پاشنهبلندش در گذرگاههای آجر فرش میپیچید.
یادش آمد درِ چوبی خانه را با کلونِ زنگزده باز کرده بود. تهدیگ سوخته بادیه روزها خیس میخورد و پیتحلبی تا خرخره پر از آشغال بود. با شنیدن حرفهای درهم و برهم بیکارهها، الواطها و مایهدارهای بیمایه از اتاق نشیمن دندانها را بر هم سایید.
پری با موهای مجعدِ کرک به دامنش آویزان شد: «یه ناخن قرهقروت، یه ناخن.» از گوشش خون میآمد که با سوزن داغ سوراخ و نخ از تویش رد شده بود.
مهوش فکر کرد شبیه بوتهای است که گلش برای شوهر و خارش برای مردان دیگر باشد: «بزرگ شه میفهمه چرا مجبور شدم که…» کلاه ماهوت توردار را از سر برداشت، کفشها را درآورد و پاشنهاش را مالید اما با بلند شدن قهقهه مردها و آواز دستهجمعیشان: «کفاف کی دهد این باده به مستی ما؟» یکدفعه از پلههای ایوان بالا دوید: «الدنگای عوضی انگاری ترکه تر به تنم میزنن!» با لگد درِ اتاق را باز کرد: «از لیسیدن سیر نشدهین قرمساقا؟»
مردها تکیهداده به مخدهها ساکت شدند. از پشتِ دود سیگار، نگاهها به ساقهای سفیدش خیره ماند.
مراد سر عقب برد، زیرسیگاری حلبی را روی پیشانی گذاشت و بیدلیل خندید.
مهوش فریاد کشید: «هوی… با توام عقرب زیر حصیر! باز که تمرگیدهٔ مثل گوسفند پیه زیاد میکنی؟!»
دولا شد و استکانهای نوشیدنی را با خشم روی سینی کوبید. ورق پاسور را با دندانهایش پاره کرد و داد زد: «هررررری!»
مردها دمغ بلند شدند، پشت سر هم کفشها را به پا کردند و بیحرف بیرون رفتند.
مهوش ماهوتپاککن را به طرفشان پرت کرد.
مراد هرچه خورده بود توی مستراح حیاط بالا آورد. تلوتلوخوران بیرون آمد و بزاق کشدار دهان را با کف دست پاک کرد: «مهوش، تو بازار بردهفروشی اینطور داد بزنی یه درهم هم نمیخرنت.»
«دهنتو گلاب بکش! من به ریش تو فاتحه هم نمیخونم.»
مراد خیره به جای انگشت ششم مادرزادیاش، که در کودکی بریده و سوخته پنبه رویش گذاشته بودند، خشدار خواند: «ما همه دنگ دنگیم، همه یکرنگیم. من قاپ قمارخونهام!»
دیگر شبیه نوچه پهلوان گمنامی نبود که در سبزهمیدان توکا، میان هیاهوی مردم و نقارهزنها، لیفه تنبانش را بست. عرق زیر بغل را بو کرد تا قدرت پیدا کند. جلو پرید، دست را به خاک زد، بوسید و بالای پیشانی برد. با برنده گیلهمرد کشتی سرشاخ شد، پای راست را به مچ او پیچاند و گردهاش را به خاک مالید.
مهوش پری را هل داد. به اتاقخواب رفت و قبل از بستن در پاکت قرهقروت را بیرون انداخت. اگر جرئت سوار شدن به ماشین دودی شهرری را با شاهبانو و کوجآقا پیدا نمیکرد و مثل قدیمیها مرکب شیطان میدانستش، در کوپه، مراد درست جلوَش نمینشست. اگر لبههای چادر گلدار را طوری رها نمیکرد تا مو و گردنش پیدا شود، مراد، قبل از اینکه بفهمد اتفاقی همشهری از آب درآمدهاند، از تکانههای حسی غریب از این رو به آن رو نمیشد.
زیارت، دان دادن به کبوترهای حرم، بازگشت، خواستگاری، زن سفرهچین که با فال جَفر زمان خوششگون عقد را خبر داد و باز کردن دکان عطاری مراد؛ آنقدر سریع اتفاق افتاد که بعدها گمان کرد اصلاً در رخ دادنشان دخالت نداشته است.
روز حنابندان، مورجانه، بزرگترین دخترها، کف دستش حنا مالید و سکه پهلوی گذاشت. میگفتند سفیدبخت است اما بعد از زایمان دومین بچهاش، که مرده دنیا آمد، صورتش هنوز رنگ دوغاب دیوار و چشمهایش بیفروغ بود. بیحرف چادر عقد عروس را برید و کوک زد.
همزمان با مشاجرات مجلس و دولت سرِ ملی شدن صنعت نفت، مراد هفت سینی را که رویشان آینه، مغز هل، کلهقند و چاروق چیده بود به خانه شیروانی سرخ فرستاد. شیرینی برنجی دور چرخاندند. جهیزیه مهوش را با قیمت در جهازنامه نوشتند؛ رختخواب توصندوقی، سماور ورشویی، آینه قاب نقره…
روز عقدکنان، مهوش بعد از هشت بار خطبه خواندن عاقد، وقتی همه دیگر از گرما و انتظار کلافه شده بودند، بله را گفت و اخمکرده پاشنه کفش را روی لوله چراغ لامپا گذاشت. شنیده بود در مراسم ازدواج دوم شاه، با ثریا، موزیک از بلندگوها پخش میشد، مستخدمین درباری سینیهای نوشیدنی را برای مردهای کلاهسیلندری و زنهایی با جواهرات درخشان دور میچرخاندند. ولی در مراسم خودش شاهبانو، که حامله بود، نان سنگک سفره عقد را تکهتکه میکرد و با پنیر و سبزی به دخترهای دم بخت میداد. دو روستایی به جای نقاره، تشت میزدند و درویش پیری شعری میخواند که شبیه نوحه بود.
قبل از رفتن به حجله یک حبه قند به پایش مالید و توی چای مراد انداخت تا در نظرش شیرین بماند. روی ملافههای بستر دونفره که دراز کشید غم سنگینی بر دلش بود.
صبح، وقتی لباس زیرش را میشست، فقط از یک چیز مطمئن بود که نمیخواهد سرنوشت مورجانه را پیدا کند که مدام ویار فضله مرغ و زرشک وحشی داشت، برای مهمانهای سرزده خانواده شوهر بدون اخم کشکبادنجان و شورکولی درست میکرد و به خیالش زندگی همین بود…
مهوش به نظرش رسید تا ابد، چسبیده به رختخواب، تسخیرشده خواهد ماند. دستش را که بهزور تکان داد، کاسه جوشانده روی قالی دمر شد. از لای در کوجآقا را دید که، تکیهداده به مخده در پنجدری، شیره کوکنار را ورز میداد. با انبر زغال گداخته منقل را کنار حقه وافور نگه داشت تا جِزجِز کرد. صدای غریبی هنوز توی گوشهایش بود و پلکها را که بست، خود را بهوضوح به یاد آورد؛ عطر زد، به چشمها سرمه کشید، با ابروهای شمشیری رنگ زغال و خال عاریهای کنج لب از خانه بیرون رفت. با یک دست قلاده عنتری را کشید که برای شگون از مطرب دورهگردی خریده بود و دست دیگر را زیر بازوی روفیا انداخت که علینیزه صدایش میکردند. یک سر و گردن از خودش بلندتر و با دندان نیش طلا، کرک سیاه بالای لب، موی کوتاه مشکی و صورت کک و مکی شبیه مردی بود که دامن کرپ موس چیندار پوشیده باشد. کیفش را به شانه پسرک فکلی کوبید که متلک پراند: «کی کلاه گذاشته سرت؟»
مردم دست از کار و حرف زدن میکشیدند و به تماشایشان میایستادند که میان بوی زیتون و سیر از راستهای به راسته دیگر میرفتند؛ دکان مسگرها، حجره توتونفروشها، حلبیسازها، مفتبرها، معاملات نوغان و ابریشم، مغازههای فرشفروشی با دارهای قالی… در زرگری سینهریزی را نشان میکردند تا روفیا بعد از تیغ زدن شوهرش اسکندر بخرد. جلو کمیسری بامیه میخوردند و بلال نیمخورده و قرمز از ماتیک را توی جوی آب میانداختند.
مهوش در دکان به ارث رسیده از پدرِ روفیا، که پیشتر در آن نشترزنی، حجامت و دندانکشی میکرد، اولین آرایشگاه زنانه شهر توکا را باز کرد. به دیوارهای تازه دوغاب خورده عکسهای مارلن دیتریش و جینجر راجرز را با میخ کوبید. جلوِ آینههای قابفلزی صندلی گذاشت که زیرسری بالشتک داشت و پایهاش بالا و پایین میرفت. روی طاقچه کاسه مفرغی خیساندن حنا و سرمهدانهای میناکاری چید. صورت زنهایی را که جرئت میکردند بیتوجه به شایعهها حصیر جلو در را کنار بزنند بند میانداخت. موهای زائد زیر ابرو را با قلاب نخ برمیداشت و وسمه میکشید. میگفت: «میدونستین قدیما تو فرنگ با شیر الاغ خودشون رو میشستن و رو صورت فضله چوچار (۳) میذاشتن؟»
روفیا پوست زنها را با موم زنبور و روغن مار مالش میداد و برای بازگرداندن میل شوهر موهای زائد بدنشان را با زرنیخ از بین میبرد. با صدای کت و کلفتش میخندید: «گذشت اون وختا فدات شم که مشتری پنبه تفی روی سر بریدهش میذاشت و مینالید اوسا نصفش رو تو پنبه کاشتی، نصف دیگهشو خودم پشمکشت میکنم!»
آنقدر پول درمیآوردند که در سفر پایتخت به نادری و لالهزار بروند زیرپوش و گِن تمامکش بخرند، در دکان اکبرمشتی ملایری در میدان راهآهن بستنی گلاب و زعفران بخورند و در سینما مایاک فیلمِ کمرشکن را تماشا کنند.
کوجآقا خمار و منگ، میان خشخش رادیو، شعر «شیران نرند خفته اینک در پای درختهای جنگل» را زمزمه میکرد.
مهوش دستمال آغشته به کافور و گلاب را از پیشانی برداشت. مثل این بود که بختک رویش افتاده باشد. پلکها را که بست، سیاهی بیشتر شد. باید به یاد میآورد چرا پیش آباجیخانم رفته است. میگفتند زن موحنایی برای روباه خاکستری عصر به عصر سینی گوشت بیرون کلبهاش میگذارد و با آب منجمد، هوای ایستاده، آتش بیشعله و زمین جاری کیمیا میکند. لامپا در کنارش خاموش و روشن میشد و ظروف خودبهخود میافتادند.
ولی زمانی توی سرش تداعی شد که ویار شورهماهی گرفت و برنج خام را مشتمشت جوید.
شاهبانو لباس نوزاد و پیشانیبند را قیچی کرد: «بچهدار شدن مثل شاخه شکستن آسون نیس.» از چشمش پنهان نماند که اثاث خانه آب رفته است: «شوهرت از مردم یاد بگیره که از پرستو هم کرایه خونه میگیرن.»
مهوش انارهای سرخ را با روغن نباتی چرب کرد و توی قابلمه کوبید: «پولش خرج شقاقلوسه! میگم این ماهی نره، باز میگی چرا خاویار نداره؟»
مراد لب حوض سیگاری آتش زد و وانمود کرد نشنیده است. با اینکه برای زیاد شدن روزی شب به شب سکه در ترازو میگذاشت تا صبح از خود دشت کند با پول قرضی دوباره پای ولگردهای عیاش را به خانه باز کرده بود، مثل اغلب کشتیگیرهای زمینخورده که از برزخ فراری میشوند و به جهنم پناه میبرند.
وقت زایمان، مهوش با صورت برافروخته توی کوزه سفالی فوت میکرد. دعای بر پوست نوشته زودزایی درد را کم نمیکرد یا حتی شنیدن صدای خواندن «اخرجکم من بطونِ» مراد از پشتبام. با لگدهای قابله یهودی به کمرش فکر کرد میمیرد و به چیزهایی که میخواهد نمیرسد. از ته دل جیغ کشید و عرقکرده در رختخواب خواباندندش.
شاهبانو به درِ اتاق شاخه انار آویزان کرد تا آل (۴) را فراری دهد. روی گهواره و ظرف مدفوع زیرش، کشمش و نخود پاشید: «دختر رحمته، مثل تنگ بلور.»
لبهای مهوش لرزید و رو برگرداند: «نمیخوام ریختشو ببینم!» حس گاو مادهای را داشت که بعد از زایمان در طویله گوساله را زیر سم له کرده باشد.
پری ناخنهای قرهقوروتمالیده را به دهان میبرد و از ترشی چشمها را تنگ میکرد. عروسک پنبهای روی پاهایش خوابیده و اشک روی صورتش شوره زده بود.
مراد هنوز میخواند: «همه دنگِ دنگیم و یکرنگیم.»
مهوش در کمد را باز کرد: «خلمزاج!» پیراهن را از چوبرختی درآورد و توی چمدان چپاند: «درد خودم کم بود این مادر به خطا رو هم سوار کردهم رو کولم.» بلوز و دامنها را روی هم فشار داد. آرزوهایش مثل رودهای کوچکی بودند که با موجهای بزرگ به تلاطم میافتادند؛ احترام دیگران، پول، طلا و جواهر… لباسزیرها را مچاله کرد. باید در این دنیا کاری میکرد، باید خوش میگذراند و لذت میبرد. ولی حسی مبهم نشانش میداد چیز دیگری هم میخواهد که میان تاریکی درست نمیدیدش. لحظاتی نفسزنان روی تخت نشست. با دو دست سرش را فشار داد، انگار میخواست انگشتهایش را توی آن فروببرد. یاد داستانی افتاد که شاهبانو تعریف میکرد؛ شیطان گاهی فرماندهی را به دخترش طُرطبه میداد تا با شکلهای مختلف مردم را به جایی ببرد که راهِ برگشت نداشته باشند، اذیتشان میکرد و زنا و لواط را خوب جلوه میداد.
بلند شد، لباسها را از چمدان درآورد و دوباره توی کمد گذاشت. فکر کرد: «بذار یه چیزی دستمو بگیره تا خودمو از این نکبت نجات بدم، بعد وقت هس غصه بقیهشو بخورم.»
نفهمید چقدر گذشت که با صدای گریه دخترها پلک باز کرد. میتوانست جیغ پری را هم بشنود. گفت: «صدا… صدا…»
افسون با موهای بلند شانهنشده بالای سرش ایستاده و لحنش سرزنشآمیز بود: «دیگه خودت نیستی… شبیه طرطبه شدهٔ.»
مهوش برای اولین بار از او ترسید، آنقدر که حتی نتوانست تکان بخورد.
پیدا بود همهچیز را میداند، حتی اینکه آباجیخانم فضله و جناغ سگ را خاکستر کرد، دو قورباغه به هم بسته شده زنده را توی دیگ آب جوش انداخت، با دیدن خط و نقطههای رمل و اسطرلاب، مردمکهایش پشت پلکها رفت و زیر لب نام شیاطین را خواند.
«کاری رو میکنی که مطمئنی غلطه. ولی مهم این نیست چی میخوای، مهم اینه چی برات لازمه.»
مهوش خواست گوشها را بگیرد اما نتوانست.
انگار از میان عنبیههای سیاه افسون نور شدیدی میتابید: «وقتی دودلی بیشتر گول میخوری، با انتخابای بد زندگی خودت و بقیه رو تباه میکنی.»
مهوش دندانها را روی هم فشرد. نمیدانست چه اتفاقی افتاده است که جیغ و گریه درهم و برهم دخترها به کاسه سرش کوبیده میشود، ولی پشت پلکها تصویر روفیا در خانهاش رنگ میگرفت که صفحه قمرالملوک وزیری با ویولن صبا را روی گرامافون ویکتوریا میگذاشت. شکم ماهی سفید را، که فروشنده جلو دکان چوبش زده بود، با اشبل تفت داد و مغز گردو پر کرد و توی جلزجلز روغن ماهیتابه روی چراغ خوراکپزی انداخت. به کف پایش رب انار چسبیده بود و وقتی به اتاق نشیمن رفت روی قالی هم جا ماند.
مهوش سیگاری آتش زد: «این همه نرو، نکن، کوفت نکن، نخند، نپوش، کور شو، کر شو واسه چیه؟» دود را از سوراخهای بینی بیرون داد: «گذشت اون دوره که ننهم روبنده میزد و چاقچور میپوشید. هرکی واسه خودش نقشه نداشته باشه میشه نقشه بقیه… اونم نقشه آدمای یهلاقبا!»
روفیا سر کلفت فریاد کشید: «رختا رو شستی پتیاره؟»
خاکستر سیگار روی دامن مهوش ریخت: «توی اداره خونهداری پایتخت همه زنن و اندیکاتورنویسی میکنن، حسابداری، شیرینیپزی، رضایت شوهر رو فراهم کردن.» یک ابرو را بالا داد: «میفرستنم تو چادر عشایر تا به زنیکه دهاتیا یاد بدم با همون چوب که تاپاله تو تنور میندازن خمیر پهن نکنن.» دود سیگار را روی قاب عکس دیوار فوت کرد؛ روفیا بالای سفره عقد با لباس عروس سفید چیندار نشسته بود. لامپهای کوچک آویزان به مویش، با دگمهای که دستش بود، خاموش و روشن میشد. حتی در عکس سیاه و سفید هم رنگهای زرد و سبز آنها را به یاد میآورد. اسکندر، با موهای هنوز کامل نریخته، نیمرخش را به او نزدیک کرده بود و لبهایش میخواست بگوید: «دلبری!»
سیگار نیمهکشیده را توی فنجان چای خاموش کرد: «آدم چقد میتونه تحمل کنه؟ حتی اگه خونشون تو رگای منم باشه، هیچ ربطی به پخمههای دور و برم ندارم.» نگاهش روی تصویرش، منعکسشده بر پارچ، میخکوب شد. شاید طُرطبه این شکلی بود؛ صورت پخ، چشمهای وقزده، گونههای آویزان. «گاهی واسه اینکه به خواستهت برسی باید تن به هر کثافتی بدی!» به نظرش رسید آنقدر پیش رفته است که دیگر راه برگشتی ندارد: «یههو دیدی قید همهچی رو زدم و رفتم مدرسه آرتیستی سینما.»
«فدات شم منم میبری؟ رو رفتن حساب کنم؟»
مهوش با لحن تماشاخانهای خندید: «میتونی خودتو الساعه ازدسترفته بدونی!»
روفیا شیره انگور را توی لیوان ریخت و خیره به آن، که هنوز در آب حل نشده بود، گفت: «کوفتی عقبافتاده!»
مهوش سرفه کرد. هندوانه را توی سینی گذاشت و با چاقو قاچ زد: «تخم جعفری و زعفرون دمکرده توفیر داره.» قطره آب سرخ از مچ دست روی ساعد لیز خورد: «شنیدهم غوره هم بد نیس.» برشها را توی کاسه بلور انداخت: «اگه نشد آباجیخانم با ماهیچهای که خشک و چنگکی شده خلاصت میکنه.» برشی را به دهان برد: «حواست به اون یارو عبداللّه دوچرخهساز باشه، چشش تو رو گرفته! همه ملائک رو شاهد میگیرم واسه این لطف میکنم تا شک نکنی چه دوست بامعرفتی داری.»
روفیا لیوان را به دهان نزدیک کرد اما نتوانست بنوشد. یکدفعه رو به حیاط دوید و از پلهها پایین رفت. محکم خورد به پسر هفتسالهاش که با دخترش قاپبازی میکرد و او را تمامقد نقش زمین کرد. در برابر گریهاش مشت به سینه زد: «بمیرم!» اما معطل نشد، با چابکی یک پا را روی تنه درخت وسط حیاط گذاشت، دست به شاخه گرفت، گلابی رسیدهای کند و پایین پرید. بیاعتنا به درز شکافته دامنش، جلوِ مهوش که به تراس آمده بود زانو زد: «بندهنوازی کنین شازدهخانوم!»
مهوش خندید: «آدمای خوب رو بنداز توی موقعیت نکبتی ببین چه گرگی میشن ملیجک جوون.»
بیتوجه به هقهق پسرک بهنوبت گلابی را گاز زدند، با پشت دست شیره دور لبها را پاک کردند و با دندانهای جرمگرفته از سیگار به هم خندیدند…
نمیدانست چرا آن صحنهها برایش تداعی میشود ولی وقتی در میان فریاد و گریه دخترها شنید یوسف مرده است، صدای مرموز را بلندتر توی گوشها شنید: «صدا…»
لبهای افسون، که هنوز بالای سرش ایستاده بود، میگفت طُرطبه و شک نداشت همهچیز را میداند؛ قبل از طغیان دریا، در تاریکی، دایره زرد فانوسْ ردپای شغالها، پِهن گاو و سنگریزههای جاده را روشن کرد. گرد و غباری نامرئی روی پوست مهوش نشست و چیزی سایهوار با خشخشی گنگ از پشت بوتهها دنبالش کرد. در گورستان متروک کافرستان سنگ قبر قزاقهای دور از وطن، جنگلیهای ناشناس و مردهها از مالاریا، شبیه آدمهای قوزی، به خاطر اتفاق یا تقدیر کنار هم بودند.
افسون حتی میدانست چطور در کیف چرم را باز کرده، تعویذ و زیج زن دمعقربی را بیرون آورده و در شکاف سنگ قبر جلوِ پایش انداخته بود. مشتی خاک رویش میریخت که صدایی کنار گوش شنید؛ نه زوزه باد بود که لابهلای شاخه درختها تکهتکه شود و نه سیرسیرکها… شاید هم از قرنها قبل جایی مانده بود تا دوباره خود را تکرار کند. با موهای راستشده از ترس، خمشده روی سنگ قبر ماند. اهالی توکا میگفتند از آبانبار طاق گنبدی، گاه، آواز موجودات سُمدار بیرون میآید. دعای حفاظت میخواند: «مسخرات بامرالا…» که شعله فانوس گر گرفت و یکدفعه خاموش شد. جیغ کشید، پایش در تاریکی به چیزی گرفت و زمین خورد. بلند شد و دیوانهوار رو به جاده دوید، بدون آنکه به پشت سر نگاه کند…
میان هقهق گریهها تمام توانش را جمع کرد و رو به افسون داد زد: «ولم کن دختره آتیشکی! چرا دست از سرم برنمیداری؟!»
نفسنفس میزد و میدانست، حتی اگر حالش خوب هم شود، از نیروی تاریکی که تسخیرش کرده بود نجات نخواهد یافت. نمیدانست بعد از رفتن به گورستان کافرستان اینطور شده یا از قبل هم همینطور بوده است. ولی یکدفعه یادش افتاد چرا سراغ آباجیخانم رفته بود…
نزدیک غروب اسکندر با کراوات چروک، بقچه نان و پاکتی گوجه به دست در خانهاش را باز کرد: «بفرمایین! اختیار دارین جناب، یه شب هزار شب نمیشه!»
مهوش از پنجره به بیرون نگاه کرد؛ فرامرزخان جوبنهای، مدیر مجله بیدار، فامیل دور اسکندر و دوست کوجآقا، با دستمالگردن شطرنجی و عصای همیشگی کنار مردی ایستاده بود که برای بار اول میدیدش.
قوری چینی را از روی سماور برداشت و دیواره استکانها بخار گرفت. آرام به روفیا گفت: «چه جنتلمنی! بدمصب نیگاش مثل سقز به آدم میچسبه.» بیاعتنا به او که لبهایش آویزان شده بود ادامه داد: «با آدمای کلهگنده غریبه کارای زیادی میشه کرد، حتی میشه یه آدم دیگه شد.» کنارش زد و به حیاط رفت. شاید لازم میشد پیش آباجیخانم برود که حتما نسخههایی برای کارگشایی داشت: «با ماه نشینی ماه شی!»
***
نریمان جامان، با موی صاف از پارافین و عینک شیشهدودی، روی صندلی حصیری ایوان نشست. از سینی چای برداشت و در جوابِ مهوش: «چن وخ اینجا بمونین حوصلهتون سر میره!»، بهزور لبخند زد: «همه فکر میکنن شهر خودشون کسلکنندهتر از جاهای دیگهس ولی این واقعیت نداره.»
از پشت بخار چای به پیچ و تاب کمر زن نگاه کرد که از پلههای تراس پایین میرفت. خون موروثی خاندان قاجار گاهی در رگهایش به جوش میآمد، با اینکه از شوک تلگرام هنوز بیرون نیامده بود: «ارتش، محاصره خانه مصدق، تصرف رادیو تهران.»
در دفتر مجله فرامرزخان جوبنهای، مرموزترین سکوت رادیو، بدون خشخش یا پارازیتی گنگ، بعد از قطع شدن ترانه در تمام کشور پیچید. گره کراواتش را، از گرمایی شبیه کوره آجرپزی، شل کرد: «دنیا رو میدن به پیرمرد اشرافی وزیر که میپرسه تخم جعفری رو کجا بکاریم؟» به افکار خود آنقدر اطمینان داشت تا به حساب پیشگویی نگذاردشان: «به مرکز بیسیم هم حمله کردهن، شک ندارم.»
اما پشت پنجره رهگذرهای توکایی در خیابان میآمدند و میرفتند، کسی حواسش نبود یا اهمیت نمیداد. فرامرزخان، خونسرد، ترجمه سخنرانی پرزیدنت آیزنهاور را در روزنامه بلند میخواند: «آمریکا مصمم است راه پیشروی کمونیسمِ ایران و دیگر کشورهای آسیایی را مسدود کند. پیروزی اقلیت ناراضی مجلس و انحلال آن ثمره همکاری مصدق و حزب توده بوده است.»
هرچه نریمان در طول و عرض اتاق قدم میزد، لحظات بیشتر کش میآمد. پشت ماشینتحریر قدیمی آندروود نشست و به کلیدها خیره شد. بیخبری حتما به معنی خبرِ بد نبود: «اگه شاه توی واگذاری املاک سلطنتی تسلیم نظر مصدق نمیشد، شک ندارم جلو ضربات بعدی رو میگرفت.»
فرامرزخان روزنامه را کنار انداخت: «فکر میکنم تو چیزی میدونی که نمیخوای من بدونم.»
نریمان جواب نداد.
«همون موقع که شاه بعد از عزل مصدق با ایروپلین به نوشهر پرواز کرد، اتفاقی که باید میافتاد نیفتاد و تو بیشتر از همه میدونستی… شایدم خودت بودی که نقشه رو خراب کردی؟»
مهوش زنجیر عنتر را که به سرش کوبیده میشد به تلمبه بالای حوض بست و جلوَش کاهو و پوست خربزه ریخت. به اسکندر که از مبال بیرون آمده بود چشمک زد: «نیگا به اداهاش نکنینا، دوستون داره!»
روفیا ظرف سیب گلاب را روی میز گذاشت: «عنترم عاشق موی کمندش نمیشه فدات شم!»
اسکندر دست به سرش کشید: «مرد باید کچل باشه و البته کمی چاق!»
نریمان رویش را با نفرت از آن صحنه برگرداند و به کفترهای همسایه که روی بام چرخ میزدند نگاه کرد. نمیفهمید بین آنها چه میکند. درست وقتی فکر کرد سکوت رادیو هیچوقت به پایان نخواهد رسید، یکدفعه کلماتی انگار از اعماق چاه به گوش رسید: «الو… الو… اینجا تهران…» صدا را بلندتر کرد: «مردم، خبر بشارتآمیز… چند دقیقه دیگر سرلشکر زاهدی، نخستوزیر، پیام شاهنشاه را برای شما قرائت میکند… مردم شهرستانها، مصدق خائن فرار کرده است.» و بعد هم جملاتی درهم و برهم: «به شما تبریک میگیم… جاوید شاه…»
بهتزده وقایع روزهای قبلتر برایش تداعی شد؛ تظاهرات، پلاکاردهای میان جمعیت، پارچهنوشتههای اصناف خیابان برق، جمع شدن عکسهای شاه از ادارهجات، فرار زاهدی، دکتر مصدق که پیروز در رفراندوم انحلال مجلس را اعلام میکرد…
فرامرزخان جوبنهای عادت داشت، قبل از خوردن چای، چوبسیگار را دقایقی میان لبها بگذارد: «دستهبندیهای سیاسی برای منفعته و تو و دار و دستهت اگه دلبستگی میهنی داشتین کروکی پادگان باغشاه و دانشکده افسری رو راپورت نمیکردین.» چند لحظه مکث کرد: «شک ندارم مرزای ایران رو باز میکنین روی اجنبی، گو اینکه با اتفاقای امروز…»
نریمان با حالتی به او نگاه کرد انگار انتظار داشت علاوه بر سرزنش حرف دیگری هم بشنود: «توی بزنگاههای سیاسی اگه تدبیر لازم باشه نمیشه اسم خیانت روش گذاشت.»
«گاهی میشه معنی کلمات رو عوض کرد ولی قبول کنی یا نکنی اسمش خیانته.»
اسکندر دستهای خیسش را با دستمال خشک کرد: «پس که اینطور؟» خود را مایل به شنیدن نشان داد و با سکوت آن دو گفت: «مبالغه نفرمودین گفتین تو یه نقطه حساسیم؟ اینجا اینقدر آرومه جناب که جون شما نمیشه باور کرد پایتخت…»
فرامرزخان حبهای قند توی استکان چای انداخت: «زد و بندای سیاسی با چرتکه سریعتر از واقعیته دوست عزیز.»
اسکندر سر دخترش که چوبی را به طرف برادرش پرت کرد داد زد: «نکن تولهسگ!»
نریمان جرعهای چای نوشید و بحث قطعشده را از سر گرفت: «قضیه لکه حیض شدن مصدق از طرف آمریکاییهاس که نمایندهشون رو از خونهش بیرون کرد و اونام دولت رسمی ایران رو زاهدی دونستن.»
بزاق به گلوی فرامرزخان جوبنهای پرید: «اون روز نیاد که قاطرچی راهدار شه.»
روفیا با بادبزن پر طاووس خود را باد زد و سر کلفت فریاد کشید: «خورهگرفته! حالا چه وقت این کاراس؟ پلو رو اجاق شُله شد!»
دختر با لب و لوچه آویزان زیرپیراهنی توردار را از سبد درآورد، تکاند و روی بند رخت پهن کرد.
فرامرزخان جوبنهای به سیگار پک زد: «همگرایی دو قدرت با اختلافات داخلی فرصت رو فراهم کرد.» طوری به نریمان نگاه کرد مثل اینکه نظر واقعیاش را پنهان میکند: «اما اعتراف کن غیر خودت بقیه رفقات رودست خوردهن.»
«نمیفهمم از چی حرف میزنی.»
روفیا سر کلفت داد زد: «یه تب و یه مرگ کنی… با توام کولی! دارم شاهنومه میگم؟»
مهوش روی صندلی نشست، از کنج چشم به نریمان نگاه کرد اما به اسکندر گفت: «ساعت دوقابه این مرادِ خونهخراب از تیک و تاک افتاده. گفتم وقت کنم بیام دکونتون تا…»
«لب تر کنین میگم بهترشو از بادکوبه بیارن پیشکش.»
توی گوشهای نریمان صدایی میگفت: «الو… الو… اینجا تهران…» ولی خیره به مهوش تصویر ساشا ماخالسکی پشت پلکهایش رنگ میگرفت؛ با چشمهای سبز مرطوب از اشک، موهای طلایی کوتاه مثل مردها، رو به پسرکی که با توپ قُمبلستیکی بازی میکرد دوید و بَرش گرداند. به رهگذر و دستفروش، که مبهوت نگاهش میکردند، با دست اندازهای از زمین را نشان داد و فریاد زد: «واسیلی!»
حمالی با دیدن او دهانش باز ماند و پیتهای حلبی بر کول گذاشته روی هوا تاب خورد.
نریمان صبح در آینه ریش تازهروییده زنخش را در شانزدهسالگی دید که از چیزی مرموز در بدنش رشد کرده بود. دیگر همانی نبود که مخفیانه در میدان پاقاپوق تهران دنیا آمده بود، از صیغه هفدهمی از نبیرههای سلطانخانم نیمهگرجی نیمهچرکسی که در دربار ناصرالدینشاه سهتار میزد. لبهایش گزگز کرد و قلبش از هیجان تپید. یکدفعه از پسر جوانی که با همکلاسیهای دارالفنون هستههای میوه را با تیر و کمان به سربازان روسی و آمریکایی پرت میکرد فاصله گرفت. با نیرویی که معلوم نبود از جنس چیست قدمهایش بدون اراده روی سنگفرش جلو میرفت، دنبال زن که از این کوچه به آن کوچه میدوید و باد ملایمی شنل خاکستریاش را پیچ و تاب میداد. فکر نمیکرد اتفاقی بیفتد که همهچیز را عوض کند ولی برای اولین بار از زنده بودنش به هیجان آمد. چیزهایی را دید که قبل از آن ندیده بود؛ پیرمردی کور آهنگی را با نی مینواخت، فضله کبوترها، شایعههایی گنگ که دهانبهدهان میگشت از برگشتن رضاشاه، آمدن آلمانها، بسته شدن اداره مرکزی تلگراف…
از باغ پشت خانه اسکندر بوی چوبِ سوخته میآمد.
فرامرزخان جوبنهای گفت: «حتمی اعضای دولت مصدق رو هم زندانی کردهن. شاه هم دیگه با این لطایفالحیل برمیگرده.»
اسکندر خندید: «ما رو چه از این قصه که گاو اومد و خر رفت.»
جلو سردر باغ ملی، که پرچم شیر و خورشید بر بالایش پیچ و تاب میخورد، هیاهوی شرطبندی مردم بلند بود. داشمشدیها با کلاه شاپو پارچهها را از سر خروسجنگیها برمیداشتند تا با ناخنهایی تیز به هم هجوم ببرند. زن چشمسبز با دیدن آنها ایستاد و دست بر سینه گذاشت.
نریمان، در شلوغی، فرامرزخان جوبنهای را، که پیشتر در ضیافت پدرش شازده دیده بود، شناخت. در یکی از دورههای قانونگذاری مجلس کاندیدا شده بود و در خانهاش برای اتباع خارجی مثل ریگ پول خرج میکرد. جعبه عکاسی را روی سهپایه گذاشته بود و لنز دوربین را میچرخاند. میگفت اتوبوس و گاریها را از جاده خروجی پایتخت برمیگردانند نه به خاطر حق تقدم تجهیزات جنگی و کامیون استودی بیکر: «سران دولتهای بزرگ دنیا برای کنفرانس اومدهن، قضیه امروز همینه.»
مردی که کلاه لبهدار پهلوی و لباس متحدالشکل مصوبه سالها قبل مجلس را پوشیده بود گفت: «شما هم حکما اومدهین این لحظه تاریخی رو ثبت کنین.»
داشمشدی خندید: «به حرّ قسم نباس حرف کلفت رو از نالوطیا و بیغیرتای اجنبی بیجواب گذاش.»
نریمان فکر کرد شاید فرامرزخان حق داشته باشد؛ تخته دکانها کنار نرفته بود و بعضی قفلهای بزرگ داشت. از صف طولانی مردم جلو خواربارفروشی برای دریافت جیره برنج و شکر خبری نبود.
خروس لاری سیخکها را توی چشمهای حریف فروکرد و زیر پنجه گرفتش.
زن چشمسبز بهتزده لبه ستون کلاهفرنگی نشست و کلمه واسیلی روی لبهایش از صدا افتاد.
روفیا بادبزن را انداخت: «پتیاره هفت تا ننه شمر بالا سرش میخواد… هرچی هی میخوام به رو خودم نیارم…» و از پلهها پایین دوید.
کلفت سبد رختها را پرت کرد و دور حیاط دوید. عنتر جیغ کشید و دختر و پسرک کفزنان بالا و پایین پریدند. روفیا جلو انبار یقه او را چنگ زد و روی زمین خواباندش. زانو روی شکمش فشار داد، ساعدش را گاز گرفت و جای دندانهایش روی آن ماند.
اسکندر جرعهای چای نوشید: «ولش کن ضعیفه! واسه خودت میگم… نباس از کوره دربری.»
عنتر زنجیرش را کشید. گره روسری کلفت باز شد و سرش که روفیا مویش را با تیغ تراشیده بود با چند زخم پیدا شد. با هر مشت، لبهایش بیشتر به هم دوخته میشد تا نالهای هم از میانش بیرون نیاید.
مهوش سر تکان داد و خاکستر سیگاری که کنج لب گذاشته بود روی دامنش ریخت: «از بس حرص این ولد زنا رو خورده شده پوست و استخون… عین ماهی دودی غازیان.»
روفیا نفسزنان گفت: «گوربهگورشده… تخماق میخواد حلیمشو هم بزنه… بلد نیس پنج سیر برنج شکل گربه قیکرده درست کنه!» داد کشید: «نطقت دربیاد بلایی سرت میآرم مث سگ زوزه بکشی!»
کلفت، با لبخند بیرمق لبها، روسری را پشت گردن گره زد.
نریمان فکر کرد سالها از آخرین باری که صحنهای مشابه را دیده بود میگذرد، زمانی که فرزندانِ دیگر شازده قاجار هنوز از وبا، حصبه و حناق نمرده بودند و به تماشای اعدام محکومین به مرگ میرفت و بعضیها که شاید بیگناه به دار آویخته میشدند. با لباس خونآلود، پیه گوسفند را که چوبداران در کاروانسرا سر میبریدند توی سطل ریخت تا به شماعها، که از آن صابون میپختند، بفروشد. گرفتن مشتی کله پاتیلی در میدان سیداسماعیل همیشه با زد و خورد همراه بود. مفهوم ستم از همان وقت توی سرش شکل گرفته بود اما چطور میشد به عدالت رسید وقتی هنوز آدمها در زندگی شخصی آن را نفهمیده بودند؟
صدا توی گوشهایش زنگ زد: «الو… الو… اینجا تهران…»
با رسیدن آجانها، داشمشدیها خروس به بغل فرار کردند. اگر در لنز دوربین، زن چشمسبز نشسته زیر سردر باغ ملی، واژگون ظاهر نمیشد، شاید دیگر هیچوقت نمیدیدش. فرامرزخان جلو دوید و چند کلمه به فرانسه و روسی با او حرف زد. بازویش را گرفت و به قهوهخانه برد. نریمان چهارپایه دوربین را، که دو کلاهنمدی دعواکنان انداخته بودند، برداشت و دنبالشان رفت.
در فضای نیمهتاریک و دودآلود قهوهخانه، پیرمردی که اسکندرنامهخوانی میکرد ساکت شد و عینک ذرهبینی را از چشم برداشت. سار توی قفس خواند و قهوهچی شربتی گلابزده آورد. نگاه زن بهتزده روی شمایلها، تبرزین و کشکول مکث میکرد، نمیدانست اولین زنی است که به محل تجمع باباشمل و لوطیها قدم گذاشته است.
فرامرزخان برای مشتریها، که کوزه قلیانهایشان از قلقل افتاده بود، حرفهای او را ترجمه میکرد و نریمان توی چشمهایش حمله آلمان نازی، کابوس لهستان اشغالشده، مصادره اموال ثروتمندها و قطاری به تبعیدگاه مرگبار سیبری را میدید. اگر قرارداد بین ایران و شوروی نبود، همراه بسیاری دیگر به بندر مرزی تحویل داده نمیشد تا بهشت امنی پیدا کند…
آسمان به کبودی میزد و با هجوم حشرات به لامپِ حیاط سایههایی غریب روی دیوارها کشیده میشد.
نریمان تهمانده چای را سر کشید: «وضعیت ایران رو ولتر بهتر توصیف کرده. وقتی به خاطر ضیافتهای شاهانه خزانه مملکت خالی شد به لویی چهاردهم گفت حیفه اسبهای اصیل رو به پیشنهاد درباریها حراج کنن، بهتره الاغها رو از دربار بندازن بیرون!»
پسر و دختر روفیا، که فندقبازی میکردند، یکدفعه قهقهه زدند: «الاااااغ!» خنده مهوش و اسکندر هم بلند شد.
نریمان از اینکه خود را بازیچه آنها دید احساس خواری کرد؛ آدمهای معمولی با مغزهای جرمگرفته از نادانی و زندگیهای پیشپاافتاده که نمیدانستند چرا آمدهاند و چرا میروند.
اما مجبور بود در کنارشان دور سفره حصیری چهارزانو بنشیند و با اینکه از بوی کره مَشکی خوشش نمیآمد ماهی را قورت دهد. دختر روفیا لقمه را با ملچ و ملوچ میجوید و توی لیوان آب پسرک پر از پلوی نجویده بود.
روفیا پوست سیرترشی را کند و با دهان پر از مادرش تعریف کرد که در مدرسه دخترانه بدریه درس خوانده بود: «اونم وقتی دخترای دهساله منتظر شوهر چش از در ورنمیداشتن، مادر من بعدِ ملکه پهلوی و دختراش توی دانشسرای تربیت معلم کشف حجاب کرد. دندوناشو با گرد دندون دانتوفری برق مینداخت.» دانهای پلو از دهانش بیرون افتاد: «آره فدات شم! مردم شهر فرنگ ندیده بودن، مادرم سینما میرفت.» انگشت چربش را لیسید: «مردم آب رو قطرهقطره میخوردن، اون با نوشابه لامار قد میکشید.»
مهوش کله ماهی را به دهان برد و مک زد: «آره، نور به قبرش بباره… عجب مشاطهای بود!» ترشی بادنجان توی بشقابش گذاشت: «یادته انگشت عمه میتش رو برد تو دهن، انگشتر زمرد قد تخم کفترو کشید بیرون، قایم کرد گوشه لپش.» سکسکه کرد: «فَک میت رو که میبستن و گلاب روش میپاشیدن همونجوری با لپ بادکرده واستاده بود. لام تا کام حرف نمیزد، همه گمون کردن غمباد گرفته.»
کلفت با چشمهای تابهتا خندید و دیس خالی پلو را برداشت.
«نه اینکه مردهخور زیاد بود فدات شم، میخواس میراث گرگ به کفتار نرسه.»
«آره، سری بودین تو سرا… هنوزم خانمی ها روفیاجون، شوهرت بایس بذارتت رو سرش حلواحلوات کنه، نه اسیخان؟»
اسکندر با انگشتْ چربی دور بشقاب را پاک کرد و به دهان برد: «ماه… جواهر… مثل شما!»
مهوش جوابش را نداد تا نشان دهد بیشتر از او به مهمانش علاقه دارد. با دست چرب از کیفش قاب قلبیشکل میناکاری را درآورد: «خواهرم، افسون.»
نریمان به عکس سیاه و سفید دختری جوان خیره شد؛ ابروهای پیوسته کمانی، چشمهای بادامی درشت، پیراهن سفید، موهای تابدار تا کمر… به نظرش آشنا میآمد اما به یاد نمیآورد او را کجا دیده است.
مهوش گفت افسون موجوداتی را میدید که دیگران نمیدیدند: «دیوونهها دیو میبینن و مجنونها جن.» چشمک زد: «شاهبانو میگه بلبل هفت تا بچه میآره، یکی بلبل میشه!»
اسکندر خندید: «البت شما اون بلبله هستین!»
نریمان گره کراواتش را شل کرد و با خود گفت زن چیزی دارد که از اعتراف به آن میترسد، هرچند بهدرستی نمیداند چیست. زیباتر بودن در برابر زنان دیگر مغرورش میکرد و در حسادت نیاز به تحریک کمی داشت: «ولی بلبلها با بالا رفتن سن اژدها میشن.»
لبخند روی صورت مهوش خشک شد: «ما هزار تا مار خوردیم تا اژدها شدیم جناب.» بعد از چند لحظه سکوت قاب عکس را توی کیف انداخت: «دیر شد، اگه دیگه اجازه بدین…» اخمکرده بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
روفیا دنبالش دوید: «اگه میدونستم شب نمیمونی موهاتو کفن میکردم!»
دو زن در حیاط، با صدای باز شدن زنجیر عنتر، بلندبلند حرفهای درهم و برهم زدند.
فرامرزخان سیخهای ماهی را کنار بشقاب کپه کرد: «نوبت اولیا که رسید آسمون تپید. کیمیاگر ز غصه مرده و رنج، ابله اندر خرابه یافته گنج.» عصایش را برداشت و قبل از رفتن کنار گوش نریمان زمزمه کرد: «هر اتفاقی هم افتاده باشه یا هر کاری هم کرده باشی صلاح نیست حالاحالاها آفتابی بشی.»
«یعنی میخوای بگی واقعا دست من رو هم توی کودتا میبینی؟»
«و این یعنی نتونستی فریبم بدی.»
در اتاق عقبی، نریمان، پیژامه پیچازی اسکندر به پا، روی تخت فنری تا صبح نشست. نمیدانست بیخوابیاش به وقایع تهران ارتباط دارد یا حضور غافلگیرکننده روفیا با پیراهن تور پشت در: «اگه چیزی خواستی فقط صدام کن فدات شم!»
شاید هم خاطره باد صرصر بود که از دهات غربی میوزید، زیر دامن گلدار ساشا ورم میکرد و تور کلاه ماهوت سیاه جلو صورتش را میلرزاند. مثل این بود که زیر نقابی پنهان باشد. فرامرزخان درِ فورد سیاه را برای نریمان باز کرد. باورش سخت بود که ماهها قبل با سرِ تراشیده و خونریزی لثه سوار بر کشتیای که مدام با صدای زنگ جسدی ورمکرده از گرسنگی به دریا انداخته میشد به بندر رسیده و روزها در طویلهای پر از مگس با صابون سوبلیمه خود را شسته و از ساسگزیدگی زجر کشیده باشد.
فرامرزخان از آینه جلو به نریمان نگاه کرد. گفت مطمئن است ساشا با چند پوند جیره روزانهاش از اردوگاه دوشانتپه فرار کرده، با اینکه مأموران انگلیسی و هندی تهدید کرده بودند هدف تیر خواهد شد. لابد نمیخواست بعد از تقسیمبندی سازمان ملل به نیوزیلند، آفریقا یا هند برود. یک روز باد تندی چادر را از جا کند و امکان داشت برای فرار سوار کامیون آذوقه شده باشد، شاید هم راننده را اغفال کرده بود. بعید نبود به خانههای ایرانیان خوشگذران رفته یا از سفارت انگلیس درخواست ورقه اقامت کرده باشد. هرچند توی چشمهای سبزش هیچچیز را نمیشد خواند که بدون فهمیدن معنی کلمات لبخند میزد و پیدا بود دندانش را با نمک میشوید.
فرامرزخان در درمانگاهی، با مدیریت مردی یونانی، کار تزریقات و واکسیناسیون برایش پیدا کرد تا شب هم همانجا بخوابد و مثل برخی زنان مهاجر دیگر مجبور به خودفروشی یا رقص در انظار عمومی نشود. فرمان فورد را میچرخاند و از روزِ پیدا کردن ساشا و توافق گشایش جبهه دوم در غرب اروپا در سفارت شوروی میگفت: «آلمانها با پیام رادیویی با برلین ارتباط گرفتهن… طرح این بود که چرچیل، روزولت و استالین کشته یا ربوده شن اما گروه خنثیسازی متوقفشون کرده.» سر تکان داد: «مردم سر خروس شرط میبستن و اون طرف تو یه نقطه حساس بودیم… عمر من کفاف نمیده اما شاید تو روزی چیزایی رو که توی سرم میچرخه با چشمای خودت ببینی.»
نریمان پرسید: «توی سر شما چیه قربان؟» و در تمام طول راه تا رسیدن به شمیران و تماشای پردهخوانها به این فکر میکرد چطور میتواند او را بکشد…
نریمان ظهر، میان خواب و بیداری، موقعیتش را در اتاق غریبه خانه اسکندر به یاد نمیآورد. با صدای کلون در از تخت پایین آمد. در آینه تصویر صورتش را دید که از فشار بالش سرخ شده بود. پرده را کنار زد و دختربچه پسرنمایی را دید با سر تراشیده که آتشه صدایش میزدند. صمغ میجوید، نیمساعتی در حیاط نشست و وقتی روفیا به مستراح رفت، صدای قدمهایش در راهرو جلو آمد و بعد تقهای به در اتاق خورد. دندانهای نیش را روی لب بالا فشار داد، کاغذی را میان دست نریمان چپاند و به حیاط دوید.
از طرف مهوش بود. با کلماتی کج و معوج خواسته بود ساعت چهار کنار برکه خارج از شهر ببیندش.
نریمان نامه را مچاله کرد و در طول اتاق دست به کمر رفت و آمد.
خبر وقایع تهران دهان به دهان میچرخید؛ تسلیم شدن مصدق، بازگشت سرلشکر زاهدی به نخستوزیری، ملاقات روزولت با شاه، که به کشور برگشت. خیلی از اتفاقات به بهانه تغییر زندگی مردم میافتاد ولی تأثیری بر آن نمیگذاشت و توکا مثل همیشه بود؛ دکاندارها کرکره مغازهها را بالا میکشیدند، از روستاهای اطراف سبزی و بنشن بار گاری میرسید و بازماندههای تمدن مارلیکی کنار خیابان ماست خیکی میفروختند. زمانی پادشاهی برای فتوحاتش از اهالی این شهر کمک خواست، چنگیز و الجایتو هرگز نتوانستند آن را فتح کنند و پدران همین مردم بودند که در نهضت جنگل، اگر میرزاکوچکخان کلاه میخواست، سرِ خونی تقدیم میکردند.
خانه بوی روغن سوخته میداد. نریمان کلافه فکر کرد: «اگه میخوان فردا منو بکشن بهتره همین حالا این کارو بکنن.»
نزدیک غروب با دور شدن فورد، که فرامرزخان و ساشا در آن نشسته بودند، آنچه قبلتر برایش مهم بود اهمیتش را از دست داد، همانطور که در خانه جلیلآباد، که به نام خانه شازده معروف بود، رؤیای وقوق صاحاب و فرفره احمقانه شد. یاد گرفت آب بینی را با آستین پاک نکند و پشت میز غذا بخورد اما با آخرین جمله صیغه، که در بستر مثل شمعی آبشده بود: «دو مار از یه سولاخ بیان بیرون یکی ترکی حرف میزنه یکی فارسی» مطمئن شد اصلاً به شازده نرفته است که برای دفترچهای کوچک، قِطزن قلمتراشی و قاشق مرکب جیبی مخصوص در کت ماهوتش اختصاص داده بود. صفحه ادیت پیاف گوش میکرد و آرزو داشت مثل همه ثروتمندها او را به مدرسه نظام نیکلا در سنپترزبورگ بفرستد.
شبها در اتاقش نقشه کشتن فرامرزخان را عوض میکرد؛ طنابی را دور گردنش بستن و محکم کشیدن، گلویش را آنقدر فشار دادن که نتواند نفس بکشد یا چاقو را در جمجمهاش فرو کردن تا چشمش متلاشی شود. با وجود محبتهایی مثل همراه بردنش برای گردش یا هدیه دادن کتاب مصور فرانسوی، حتی تردید هم نمیکرد. همان زمان فهمید حسادت یعنی بدخواهی به کسی که چیزی دارد و خودش نمیتواند به دست بیاورد و بدتر از آن بخل بود که حتی اگر چیزی داشت نمیخواست دیگری هم آن را داشته باشد. نیمههای شب بیدار شد و به حجم خالی کنارش زل زد. پتو را رویش کشید اما گرمایی نداشت تا یخ بدنش را آب کند. به نفسنفس افتاد و به نظرش رسید با شوری سمج و دردآور دندانههای شانه را میان موهای کوتاه ساشا میکشد و تارها جرقه میزنند.
مجبور بود برای نوشیدن چای یا خوردن ناهار از اتاق بیرون برود، به حرفهای اسکندر گوش کند که استخوان و قلم را برای شغالها توی گونی میریخت و سعی میکرد قانعش کند چاپلوسی لازم است، همانطور که ماشین برای حرکت روغن میخواهد. سر به گوشش نزدیک کرد: «حالا جناب چی شد، مصدق رو گرفتهن؟»
نریمان تند گفت: «قدرت تشخیص رو توی بازار نمیفروشن!»
نمیفهمید میان آنها که از چلهبری و ازدواج اهل محل میگفتند چه میکند. روابطشان شکننده بود، تحمل انتقاد نداشتند، تمام زندگیشان برای بقیه بود اما پشت سر به همانها تهمت میزدند. برای تغییر نیاز به فرمولی سحرآمیز داشتند.
ساعتها پشت پنجره میایستاد و خیره به گلبرگهای زنبق، که در نسیمی ملایم تکان میخوردند، سیگار پشت سیگار دود میکرد. گرچه اعتراف سخت بود، اما دیگر اختلافی با فرامرزخان جوبنهای نداشت که مصدق، با خالی کردن میدان و درخواست نکردن کمک مردمی، ایران را از جنگ داخلی نجات داد: «وگرنه طوری خون از دل ایران فوران میکرد که طبابت بقراط هم کارساز نشه.»
روی تخت دراز کشید و ساعد را حائل چشمها کرد…
داغی اتوی بخار را داشت. نمیتوانست بخوابد یا چیزی بخورد. کس دیگری به جایش لیفه تنبان را میکشید و دگمههای پیراهن را میبست. در آینه به جای تصویر خود ساشا را میدید و روی شیشه قاب عکس ِ شازده او بود که منعکس میشد. نمیفهمید چه کار میکند و در گذرگاههای کاهگلی جهتی را انتخاب میکرد که نمیدانست کجاست. چیزی که انتظار داشت پیش نمیآمد و زنْ همراه فرامرزخان همهجا میرفت. شک نداشت تصمیمش ارزش فکر کردن ندارد اما گذاشت اجرا شود: «وقتی پای خطای واقعی در میون باشه عقل هم گوش نمیکنه.»
درِ عمارتِ سنگی درمانگاه را باز کرد که خشونت جنگ با حکاکی تفنگ و تانک از دیوارهایش بیرون میزد. درخت کاج تزیینشده با کاغذهای رنگی دمر افتاده بود و دخترکی با شنل چهارخانه و کلاه سفید، شبیه شکارچیهای انگلیسی، روی سطح خیس راهرو سر میخورد. از پشت درها صدای سرفه، کلمات زبانی غریبه و غژغژ فنرهای تخت میآمد.
ساشا، روپوش پرستاری به تن، آب مینوشید و بدون تعجب لبخندش منحنیای رنگپریده و مرطوب میشد، طوری که انگار چیزی میداند که فقط خود خندهدار بودنش را کشف کرده است.
سرخی رژی که لبه لیوان مانده بود نریمان را وسوسه میکرد دهان را همانجا بگذارد. مثل پسرکی ناشی احساسش را فاش کرده بود ولی برگشتن درست به اندازه جلو رفتن سخت بود. حتما قبول نمیکرد، عصبانی میشد یا ممکن بود با بیاعتنایی کامل…
نوری مات به تصویر پسرکی، شاید واسیلی، در قاب فلزی روی میز میتابید.
ساشا به بدن کش و قوس داد و از کنج چشم نگاهش کرد. معلوم نبود درونش چه میگذرد و شاید باید همیشه پشت نقاب میماند. پیراهنی را که وقتهای بیرون رفتن با فرامرزخان میپوشید دست گرفت و درزش را با نخ و سوزن دوخت. خطهای عمیقی پیشانیاش را پوشاند، حتما خاطراتی برایش تداعی شد که چانهاش از بغض لرزید. کلمات زبان ناآشنای لهستانی مثل باد روی دریا موج میساخت و شاید این معنی را میداد: «میخوای با من چیکار کنی؟» یا: «حیف که تو برای من خیلی کوچکی!» یکدفعه طوری نگاهش کرد که انتظار داشت حرف مهمی بشنود. پیراهن را مچاله و گوشهای پرت کرد. دگمه بالایی روپوش را باز کرد. لابد باید کاری میکرد تا آسیبهای جنگ را کم کند، خاطرات تلخی که به کاسه سرش چسبیده بودند. پرههای بینیاش باز و بسته شد. انگشت را روی گوشهای داغ او کشید…
صبح روز پنجم اقامتش در خانه اسکندر، نامهای را که خدمتکار یکی از همحزبیها از تهران آورده بود باز کرد: «مستحضرید درست زمانی که برای ترک صحنه آماده میشدیم نقش تماشاگرانی حیرتزده را بازی کردیم. یک تصمیم مهم سیاسی دلایل لازم برای هر اقدامی را فراهم میسازد و مطمئنیم فرصت پیشآمده ما را درست همانجایی میبرد که باید ولی شما اگر به بقای خود مایل هستید از لجبازی و خودسریهای اخیر چشم بپوشید و نقشههایتان را فراموش کنید. خطاهای بزرگ شما برای نطفههای ناخواسته، اما مفید، مضر به نظر میرسد. والسلام.»
نریمان کاغذ را مچاله کرد. سالها با چکش و قلم روی درختی کندهکاری کرده بود اما شکافی ناگهانی آن را از شکلی که میداد خارج کرد. واقعیت با پیشبینیها همسانی نداشت. کسی بار تقصیر را به دوش نمیگرفت و همه برای کارشکنی در کار او خود را به دردسر میانداختند. سنگینی ماجرا به او میچسبید و صدای فرامرزخان توی گوشش میگفت: «گنه کرد در بلخ آهنگری، به ششتر زدند گردن مسگری.»
از اینکه او تمام مدت حق داشت به قدری عصبانی شد که وقتی روفیا برای ناهار صدایش کرد داد زد: «نمیخورم!»
انگار گلهای قالی زیر پایش معماهایی طرح میکرد. امکان داشت دوستانش در نیروهای جدید رویکارآمده جذب شوند و دیگر حتی جواب سلامش را هم ندهند: «به مال مفت رسیدی هلاک کن خود را!» از قوطی سیگاری بیرون آورد، بدون عجله آتش زد و دود را روی کلمات نامه، که دوباره روی میز چروکهایش را صاف کرده بود، رها کرد.
لحظاتی تکهپاره از گذشته هم آزارش میدادند؛ در خیابان قدم میزد و ترانهای که زیر لب زمزمه میکرد در صدای اگزوز اتومبیلی گم میشد. ساشا با تلقتلق پاشنههای کفش کنارش بود و دستش را میان انگشتان بلندش فشار میداد. احساس میکرد در او حل شده و خود را فراموش کرده است. مثل غذاهای گراندهتل بود که اگر یک بار امتحانش میکرد باز هم آنجا میرفت. در کوچهای خلوت به گونهاش بوسهای زد.
پیرزنی که چادر بر سر از پنجره میپاییدشان فریاد زد: «طاعونگرفتهها! از زمین و آسمون لعنت میباره! خدایا، آخرالزمانه… توبه… توبه…»
نریمان پرده را کنار زد و به حیاط نگاه کرد. اسکندر با پیژامه پیچازی از مستراح بیرون آمد، یک انگشت را روی پره بینی گذاشت و به دیوار فین کرد. کلفت آفتابه را توی حوض کر داد. روفیا ایستاده بالای سرش انگشتها را ترقترق میشکست و با صدای کت و کلفتش حرفهایی نامفهوم میزد. با دنیای این آدمها تضاد غریبی داشت با اینکه سالها برایشان زحمت کشیده بود: «سیاست به چه درد میخوره وقتی نمیشه تسلیم ابتذال زندگی نشد.»
بعد از دوره افسردگی زندگی بدون ساشا، فهمید در ایران اشرافی شدن به اصیلزاده بودن پدر ارتباط ندارد و کار دیگری باقی نمیماند وقتی نمیخواست وکیل، طبیب و طلبه شود. خوشنویسی در عدلیه برایش کم بود، دانشکده هنرهای زیبا راضیاش نمیکرد، زمانی که در مدرسه سپهسالار درس زبان فرانسه میداد زجر میکشید و سر زدن به املاک پدری و مزرعه آفتابگردان دهات اطراف تهران احمقانه به نظر میرسید. همیشه حس کمبود چیزی را داشت که دقیق نمیشناختش، شاید کاری بزرگ، اتفاقی تکاندهنده، آرزویی ازیادرفته… جستجوی جواب برای پرسشهای ابدی مثل خوردن به دیوارهایی بود که هیچوقت نمیریخت. زندگی آدمها ذوب میشد و بهشت و عدالت در زمان و مکان تحقق پیدا نمیکرد.
نریمان پشت میز نشست و نوشت: «رفقای عظام محترم، قصد اینجانب، که مستحضرید متکی به پشتیبانی وجدان است، باز کردن دکان از استخوانهای پوسیده مردگان نبود. اگر با اطاعت اوامر شما ساکت بنشینم دولت جابره به عادله تبدیل نخواهد شد.» لحظاتی انگشت روی شقیقه فشار داد: «باید تمومش کنی یا اصلاً هیچ کاری نکنی.» کاری سختتر از دست کشیدن از قدرت نبود اما وقتی نمیتوانست جهت حوادث را به دلخواه عوض کند باید در موقع مناسب عقبنشینی میکرد. قلم را روی کاغذ لغزاند: «این رویدادْ مغلوبیت من نامیده نمیشود. بدا به حال باغی که شغال باغبانش باشد، بدا به حال مقامی که نااهل متصدی آن باشد.»
نامه را چهارتا کرد و در آینه به تصویرش خیره شد؛ گونهها تورفته، حلقه کبود زیر چشم… اعتقادش سست شده بود و مطمئن به نظر نمیرسید. آدمی بریده از همهکس که دیگر حتی خود را به یاد نمیآورد، مهرهای سوخته که موضعش مشخص نبود و درست جایی که لازم بود حرکت اصلی را نشان دهد خفقان میگرفت.
با کمک فرامرزخان جوبنهای بلد راهی پیدا کرد اما بعدازظهری، قبل از سوار شدن به کشتی، نمیتوانست موضوعی را نیمهکاره رها کند.
در گذرگاه چوپانی خارج شهر توکا، ابرهایی خاکستری آسمان را پوشاندند که در اعماقشان قطرههای باران پنهان شده بود. نریمان جواب سلام روستاییهایی را که پشته هیزم و جوال بر دوش رد میشدند نداد. دستها در جیب به سالها، ماهها، روزها، ساعتها و حتی دقیقههایی که گذشته بود فکر کرد: «یه اشتباه معنیش همهچی رو باختنه؟»
یاد زنی از اقوام قاجار افتاد که ده سال پیش با مراسمی برنامهریزیشده از طرف عمه بزرگ به مدت یک ماه عقدش کرده بود. مژههای کمرنگ و بینی کشیدهاش در خاطر نمیماند و میشد با صد نفر دیگر اشتباهش گرفت. نخواست یا نتوانست محبت پررنگتری ابراز کند. بیرون خانه وقت میگذراند تا کنار او نباشد و انجام وظیفه خودش، حتی ناقص، بهتر از کاری بود که از آن هیچ نمیدانست؛ تحمل کردن تصنعی. زندگی شبیه باتلاق میشد و کمکم با فهرست کردن چیزهایی که ممکن بود رخ دهد مضطرب شد؛ فرزند، مهمانیهای خستهکننده اقوام، اسیر روزمرگیها شدن… یک روز صبح بدون هیچ توضیحی در محضر سهطلاقهاش کرد.
از جلو برکهای گذشت که مهوش از او خواسته بود با هم ملاقات کنند: «زنک هرزه!» اگر به وجود شیطان اعتقاد داشت، به شکل او مجسمش میکرد.
زنهای مارلیکی دسته کاه مچالهشده را بر عرض حصیر میکشیدند، با دست دیگر لوله میکردند و به یوسف میخندیدند. جوان با موهای مجعد و آسکی به شلوار روی لاکپشتی بزرگ ایستاده بود که سلانهسلانه حرکت میکرد. چهرهاش شبیه آدمهای تسخیرشدهای بود که از اطراف خبر ندارند. با حرکت انگشتها توی هوا کلماتی مینوشت و هنوز مانده بود تا بمیرد.
جلو کومه متروک خیزرانی ناگهان قزاقی دیوانه در برابر نریمان ظاهر شد. کتی شبیه صاحبمنصبان قزاقخانه با سه ستاره روی شانه، واکسیل و مدالهای زنگزده به تن داشت و دگمهها را نبسته بود. با پلکهای بیمژه دور چشمهای زجاجی، صدفهای توی قوطی واکس را بهشدت جلو صورتش تکان داد که چند تایش بیرون افتاد.
نریمان تکان نخورد. شنیده بود: «روی خودش رو با آب مردهشورخونه میشوره»، اما نفهمید چرا فکر کرد این صحنه را قبلتر دیده است، در خیالی، رؤیایی، وهمی…
قزاق شاید به فرمان قنسول روس بارها پستوی خانه روستاییها را گشته و رویه تشکها را دریده بود، اما شبیه جنگلیهای میرزاکوچکخان شده بود که زمانی به آنها شلیک میکرد و آنها قسم خورده بودند مو و ریششان را تا به هدف نرسند نتراشند. خندید: «(3a ΠepgeдeлaMи дOMa и MeeMb Meдb, HO дOMa иMEEMb 3OлOTO. (۵»
نریمان تا مسیری طولانی برمیگشت و میدید قزاق با چشمهای وقزده، انگار با آهنگ کازاچوک برقصد، روی زانو مینشست، یک پا را جلو پرت میکرد و بلند میشد. فکر کرد شاید واقعا درونش طلا داشت و بیهوده میگشت، مثل رودخانهای که مدام بغرد اما بخواهد شبیه اقیانوس آرام باشد.
از زیر درخت گردوی کهنسالی رد شد که روستاییها پارچههایی رنگارنگ برای برآورده شدن نذر به آن آویزان کرده بودند. کنار تابلوی سفید و قرمز ایستاد که به رانندهها هشدار میداد ممکن است آهویی ناگهان از جاده بگذرد. خانه شیروانی سرخ با ترکههای بید محصور شده بود. افسون، نشسته زیر درخت نارنج در پیراهن سفید با آستینهای پفی و دامن کمر چیندار، کتابی روی زانویش باز بود. دخترها دورهاش کرده بودند، هرکدام دستهای از موی بلند او را شانه میزد، با آب تر میکرد و میبافت.
مثل این بود که وسط صحرا اسکلت فسیلشده کشتی پیدا کرده باشد. صورت افسون بدون دلیل بر ساشا منطبق میشد و نمیتوانست در ذهن دو زنی را که ارتباطی با هم نداشتند از هم جدا کند. حس به قدری قوی بود که توی مشت میگرفتش، هرچند هر کلمهای برای بیانش سبک به نظر میآمد.
دخترها به او زل زده بودند اما افسون بیحرکت ماند، شاید اگر سر برمیگرداند تا ته وجودش را میخواند. امکان داشت حرفهایی که مهوش در مورد او میزد درست باشد. فرامرزخان میگفت: «اگه تصمیم گرفته باشی دلیل خیلی وقایع این دنیا رو نادیده بگیری هیچ بحثی نمیتونه قانعت کنه.» قدرتهای عجیب ناشناختگی وجوهی از علم بود که امکان داشت بعدها همهگیر شود.
ساشا را در رقابت با فرامرزخان میخواست اما آن دختر چشمسیاه… بادی نرم گذشت و تمام وقایع تهران را از ذهنش پاک کرد. آنچه برایش به دنیا آمده بود، اصلاً سقوط و بالا رفتنها، رهبران جعلی، مرقومههای پنهان رد و بدلشده، توطئه و دسیسه در خفا نبود. در خانه شیروانی سرخ، دخترها، که خندهها را فرومیخوردند، رازی نداشتند اما تغییرات برگشتناپذیری ایجاد میکردند. هر لحظه فرومیریخت و چیز دیگری به جایش ساخته میشد. باید اتفاقی در جایی مثل اینجا میافتاد و نیفتاد. ساعتی دیگر برای همیشه از آنجا میرفت ولی با حرکت در مسیر رود ولگا، توقف در چند شهر حاشیهای و از ریازان خود را به پایتخت حکومت شوراها رساندن و هیچ نشانی جز سراسر خاورمیانه به بقیه ندادن تنها یک نتیجه میتوانست بگیرد؛ عشق واقعی در این دنیا قابل دسترس نیست، فقط میشود به خیالش دست پیدا کرد…
کتاب مردهها در راهاند
نویسنده : ناتاشا امیری
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۳۶۰ صفحه