معرفی کتاب « مرد سوم »، نوشته گراهام گرین
دیالوگِ محبوب و مشهوری که به گفتهٔ گراهام گرین، اُرسن ولز شخصاً آن را نوشته و در صحنهٔ چرخفلکِ فیلم (احتمالاً یکی از مشهورترین صحنههای تاریخِ سینما) گفته، از این قرار است: اینقدر اخم نکن رفیق. بههرحال همهچی اینقدرها هم افتضاح نیست. یکی میگفت سی سال تو ایتالیایی که خانوادهٔ بورجا بهش حکومت کردند فقط درگیری بود و وحشت و قتل و خونریزی. ولی از دلش میکلآنژ و لئوناردو داوینچی و رُنسانس هم درآمد. مردمِ سوئیس عشقِ برادرانه داشتند؛ پانصد سال دموکراسی و صلح، به کجا رسید؟ ساعتِ خروسدار. خداحافظ هالی.
چند کلمه دربارهٔ گراهام گرین
دوّمِ اکتبرِ ۱۹۰۴ در بِرکهامستِدِ هِرفوردشایرِ انگلستان به دنیا آمد. نتیجهٔ یک ازدواج خانوادگی بود؛ پدر و مادرش پسرعمو / دخترعمو بودند. بچّهٔ دوّمِ خانه بود. برادرِ بزرگتر ریموند بود که درسِ طبابت خواند و شد طبیبِ حاذقِ شماری از بیمارستانهای انگلستان. برادر سوّمی، هیو، کار در رسانههای عمومی را دوست میداشت و زمانی هم یکی از مدیرانِ عمومی بنگاهِ خبری بریتانیا (بیبیسی) بود. کودکیِ گراهام گرین پُر بود از روزهای معمولی و ایبسا بد؛ و اینجور که خودش گفته تا به هجدهسالگی برسد، «رولتِ روسی» را هم امتحان کرده. آدرنالینِ ناشی از ترس و هیجان احوالش را بهتر میکرده و افسردگیاش به واسطهٔ همین درمان شده. هجده سالش که شد از خانه زد بیرون و رفت آکسفورد و بیشتر از آنکه درس بخواند و مشق بنویسد وقتش را در سینماها گذراند و فیلم دید. در بیست و یکسالگی تنها دفترِ شعرش، آوریلِ ورّاجی، را با پول خودش چاپ کرد. درس و مشقِ دانشگاه یک سال بعد، در ۱۹۲۶، تمام شد؛ سالی که عضوِ حزبِ کمونیستِ انگلستان هم شد و کمی بعد عطای این حزب را به لقایش بخشید و ترجیح داد در تایمزِ لندن استخدام شود و روزنامهنویسی کند. در بیست و سهسالگی عاشق شد و با ویوین دِیرِلبراونینگِ کاتولیک عروسی کرد و خودش هم کاتولیک شد. نتیجهٔ عروسی با ویوین یک پسر بود و یک دختر. تا ۱۹۳۰ در تایمزِ لندن ماند و از روزنامهنویسی و نوشتنِ نقدِ کتاب به دستیاری سردبیر رسید. یک سال قبلِ اینکه از تایمز بیرون بزند، مردِ درون (۱۹۲۹) را چاپ کرد که اصلیترین درونمایهاش جدالِ خیر و شرّ بود؛ درونمایهٔ محبوبش که به نوعی، در همهٔ کتابهاش، ادامه پیدا کرد. در بیشتر رمانهاش، شرّ جذابیتی مضاعف دارد و کارِ آدمی که میخواهد خیر را به شرّ ترجیح دهد، اصلاً آسان نیست. از ۱۹۳۰ تا ۱۹۳۲ سه رمانِ دیگر منتشر کرد که بعدها، جز یکی، به چاپِ بقیه رضایت نداد. غیرِ رمان، داستانهای کوتاه هم مینوشت و چهار مجموعهٔ داستان کوتاه منتشر کرد. مقالهنویسی چیرهدست بود. به برکتِ روزنامهنویسی بود که خودش را موظّف کرد به نوشتنِ روزانه و سالهای سال، روزی پانصد تا هفتصد و پنجاه کلمه مینوشت؛ یا نوشتههای قبلی را پاکنویس میکرد. سفر میرفت و شرحِ دیدهها را در قالبِ سفرنامههایش منتشر کرد و بعضی سفرها و خاطرات شدند نسخهٔ اوّلِ بعضی رمانهایش. چهار کتاب برای کودکان نوشت که در شمارِ خواندنیترین داستانهای کودکاناند. غیرِ اینها نمایشنامه (هشت نمایشنامه) و فیلمنامه هم مینوشت. دو شاهکارِ بهیادماندنی در فیلمنامهنویسی دارد؛ اوّلی بتِ سقوطکرده است و دوّمی مردِ سوّم و هر دو نتیجهٔ همکاریاش با کارول رید. پیش از آنکه فیلمنامهنویس شود، تابستانِ ۱۹۳۵ در نشریهٔ اسپکتیتور نقدِ فیلم مینوشت و تا ۱۹۴۰ منتقدِ فیلم این نشریه بود و همان جا بود که نوشت «منتقد باید خوششانس باشد که در طولِ سال تنها به دو یا سه فیلم بربخورد که قابلِ احترام باشند و اگر بخواهد هفتههای متوالی پشت سرِ هم تحلیلهایی دربارهٔ فیلمهای عامّهپسندی بنویسد که به نمایش درمیآیند و در نوشتههای خود به دلایلِ ناکامی فیلمنامهنویس، کارگردان و فیلمبردارِ آن فیلمها بپردازد، بهزودی خوانندگان خود و بعد از آن شغلش را از دست میدهد. منتقد باید خوانندهاش را سرگرم کند. اکثر منتقدان برای رسیدن به این هدف سعی میکنند راحتترین راه را انتخاب کنند و در موردِ فیلمهایی بنویسند که در کانونِ توجه قرار گرفتهاند، اما این شیوهٔ یادداشتنویسی چیزی به سینما اضافه نمیکند.» برای همین بود که از سالِ دوّم کمتر نوشت و بعدِ پنج سال، اصلاً بیخیالِ نقدنویسی شد و وقتی که قدرت و افتخار رنگِ چاپ دید، داستاننویسی را به نقدنویسی ترجیح داد. قدرت و افتخار عزیزترینِ داستانهاش بود به چشمِ خودش؛ رمانی که نزدیک بود بهزعمِ عُلمای کلیسا، به خاطرِ «توصیفاتِ مهارگسیخته و تصویرِ رفتارِ غیراخلاقی [که] اسباب وسوسهٔ بسیاری خوانندگان» میشود، در شمار کتابهای ضالّهٔ واتیکان درآید. جنگِ جهانی دوّم که شروع شد، به خدمتِ دولت درآمد و داوطلب شد که در جوخهٔ پدافندِ هوایی به مملکتش خدمت کند. در آگستِ ۱۹۴۱، رسماً، به عضویتِ سرویسِ اطلاعاتی انگلستان درآمد و به سیرالئون رفت. دو سال بعد که به لندن برگشته بود، سازمان اطلاعات و امنیتِ خارجی بریتانیا او را به پرتغال فرستاد و بعدِ مأموریتی یکساله، رسماً، استعفا کرد و از کارمندی دولت انصراف داد؛ هر چند دوستیاش با سیاستمداران تمامی نداشت. گراهام گرین هشتاد و شش سال زندگی کرد و سوّمِ آوریلِ ۱۹۹۱، در ویوی سوئیس درگذشت.
این فهرستِ رمانهای اوست: مردِ درون (۱۹۲۹)، عنوانِ عمل (۱۹۳۰)، شایعهٔ شبانگاه (۱۹۳۲)، قطارِ استانبول / قطارِ سریعالسیرِ شرق (۱۹۳۲)، میدانِ نبرد است این (۱۹۳۴)، انگلستان مرا پرورش داد (۱۹۳۵)، سلاحی برای فروش (۱۹۳۶)، آبنباتِ برایتن (۱۹۳۸)، مأمورِ مُعتمد (۱۹۳۹)، قدرت و افتخار (۱۹۴۰)، وزارتِ ترس (۱۹۴۳)، جانِ کلام (۱۹۴۸)، مردِ سوّم (۱۹۴۹)، پایانِ یک پیوند (۱۹۵۱)، امریکایی آرام (۱۹۵۵)، همهچیز مالِ بازنده (۱۹۵۵)، مأمورِ ما در هاوانا (۱۹۵۸)، خورهٔ خودخوره (۱۹۶۰)، کُمدینها / مُقلّدها (۱۹۶۶)، سفرهایم با خالهجان (۱۹۶۹)، کُنسولِ افتخاری (۱۹۷۳)، عاملِ انسانی (۱۹۷۸)، دکتر فیشرِ ژنوی یا بمبپارتی (۱۹۸۰)، عالیجناب کیشوت (۱۹۸۲)، مردِ دهم (۱۹۸۵)، کاپیتان و دشمن / باختِ پنهان (۱۹۸۸) و منطقهٔ بیطرف (۲۰۰۵).
مقدمهٔ گراهام گرین
قرار نبود مرد سوّم داستانی خواندنی از آب دربیاید؛ قرار بود دیدنی بهنظر برسد. مثل خیلی از پیوندهای عاشقانه، این داستان هم سرِ میز شام شروع شد و با مکافاتهای زیاد در جاهای دیگری ادامه پیدا کرد؛ وین، ونیز، راوِللو، لندن، سانتا مونیکا.
بهنظرم، بیشترِ رماننویسها، ایدهٔ اوّلیهٔ داستانهایی را که قرار نیست هیچوقت رنگِ کاغذ را ببینند جایی، در گوشهٔ ذهنشان، یا در دفتریادداشتشان، ثبت میکنند و با خودشان اینور و آنور میبرند. یکی از این ایدهها، گاهی، بعدِ چند سال، دوباره به ذهنشان میرسد و بعد حسرتش را میخورند که شاید آن وقتها ایدهٔ بهدردبخوری بوده؛ ولی حالا دیگر از دست رفته. اینجوری بود که بیست سال پیش، روی درِ پاکتی، سطرِ اوّل یک داستان را نوشتم، «هفتهٔ پیش بود که برای آخرینبار با هری خداحافظی کردم؛ وقتی تابوتش را در زمینی که از سرمای فوریه یخ زده بود خاک کردیم. خُب باورم نمیشد که مُرده؛ آن هم بدون هیچ نامونشانی بین این میزبانهای غریبهٔ استرَند.»
من هم بیشتر از قهرمانم دلیلی برای راه افتادن دنبالِ هری نداشتم، ولی وقتی سِر آلکساندر کوردا ازم خواست فیلمنامهای برای کارول رید بنویسم تا راهِ بُت سقوطکردهمان را ادامه بدهیم، غیرِ همین چند کلمه چیزی نداشتم که تحویلش بدهم. کوردا فیلمی میخواست دربارهٔ روزهایی که وین زیرِ سلطهٔ چهار قدرت بود، ولی اجازه داد دنبال هری راه بیفتم.
نوشتنِ فیلمنامه، بدون اینکه داستانش را نوشته باشم، برایم غیرممکن بود. فیلم، حتماً، به چیزی بیشتر از یک پیرنگ احتیاج دارد؛ به میزانِ دقیقی شخصیتپردازی، حالوهوا و فضا و خُب، بهنظرم، در فیلمنامهای که باید بهسرعت نوشته میشد، دستیابی به این چیزها اصلاً ممکن نبود. آدم میتواند نیتش را در رسانهای دیگر عملی کند، ولی نمیتواند در پردهٔ اوّلِ فیلمنامه چیزی بسازد. برای این کار مصالحی بیشتر از این احتیاج داریم. اینجوریهاست که مردِ سوّم هر چند قرار نبود هیچوقت رنگِ چاپ ببیند، ولی اوّلِ کار در قالب داستان شروع شد؛ هر چند معلوم بود از قالبی به قالبِ دیگر درمیآید.
این تغییرها نتیجهٔ همکاری نزدیکِ من و کارول رید بود؛ هر روز باهم بودیم، صحنهها را برای هم بازی میکردیم. هیچ نفرِ سوّمی هم پایش به بحثوجدلهای ما باز نشد: خیلی مهم است که دو نفر بابتِ اختلافِ نظرشان دستبهیقه شوند. البته بهترین کاری که از رماننویس برمیآید این است که موضوعِ منحصربهفردش را در قالبِ رمان بنویسد. اصلاً برای رماننویس آسان نیست که وقتی کارش را به فیلمنامه یا نمایشنامه تبدیل میکنند چند تغییرِ ضروری در نوشتهاش بدهند. ولی مردِ سوّم اصلاً قرار نبود چیزی بیشتر از دستمایهٔ خامِ یک فیلم باشد. خواننده هم حواسش به تفاوتهای زیادِ داستان و فیلم هست و نباید خیال کند این تفاوتها به نویسنده تحمیل شده؛ هر چند پیشنهادهای نویسنده هم نیستند. حقیقتش فیلم بهتر از داستان از کار درآمده؛ چون از این لحاظ داستانِ تمامشده را در خودش دارد.
بعضی از این تغییرها دلایلی کاملاً پیشپاافتاده داشتند: انتخابِ یک امریکایی بهجای ستارهای انگلیسی چند چیز را عوض کرد. مثلاً آقای جوزف کاتن، بهعمد و خیلی هم منطقی، مراتبِ اعتراضش را به اسمِ رولو اعلام کرد. قرار بود رولو اسمِ بیربطی باشد و اسمِ هالی وقتی به ذهنم رسید که یاد فیگورِ فیلمهای ادبی افتادم؛ شاعرِ امریکایی تامس هالی چیوِرْز. اینجوری سخت میشود یک امریکایی را با نویسندهٔ بزرگ انگلیس، دِکستِر، اشتباه گرفت؛ نویسندهای که شخصیت ادبیاش انعکاسِ واضح و مشخصی است از نبوغِ نجیبانهٔ آقای ئی. ام. فورستر. پس تلاقی هویتها، عملاً، غیرممکن بود، حتا اگر کارول رید، بهعمد، دست به ساختِ موقعیتی دورودراز در فیلم نمیزد که به کلّی طولوتفصیل نیاز داشته باشد؛ طولوتفصیلی که زمانِ فیلم را زیادی طولانی میکرد.
یک نکتهٔ کوچکِ دیگر هم اینکه مقابل آن عقیدهٔ امریکایی، یک رومانیایی جایگزینِ کولر شد؛ چون حضورِ آقای اُرسن ولز ضدّقهرمانی امریکایی به کار بخشید (از قضا دیالوگِ محبوبی را هم که به ساعتِ خروسدار سوئیسی اشاره میکند، خودِ آقای ولز به فیلمنامه اضافه کرده بودند).
یکی از جَدلهای اساسی کارول رید و من برمیگشت به پایانِ کار و آخرش هم رید بود که پیروزمندانه، حرفِ درست را زد. من فکر میکردم فیلمی که در انگلستان بهش میگوییم تریلر (دلهرهآور) سبُکتر از آن است که سنگینی پایانی ناخوش را تاب بیاورد. کارول رید فکر میکرد تماشاگرانی که مرگِ هری را به چشم دیدهاند با دیدنِ پایانبندی من (هر چند معلّق و بیکلام بود) بهشان برمیخورَد و یکجور حسّ بدبینی و ناخوشایندی بهشان دست میدهد. قبول دارم که خیلی هم حرفش را قبول نکرده بودم: میترسیدم وقتی دختره دارد در آن پیادهروی طولانی از قبرستان دور میشود، آدمهای کمی در سالن بمانند و همانها هم که میمانند، سالن را با حسّ پایانی همانقدر متعارف یا حتا بیشتر از آن حسّ پایانبندییی که بهش فکر کرده بودم، ترک کنند. حواسم نبود که کارول رید چه مهارتی در کارگردانی دارد؛ همین بود که هیچکداممان انتظار کشفِ خلّاقانهٔ رید را هم، که جنابِ آنتون کاراسِ زیترْنواز بود، نداشتیم.
فصلی هم که روسها آنّا را میدزدند (یکی از آن چیزهایی که هیچ بعید نیست در وین اتفاق بیفتد) آخرهای کار حذف شد. نمیتوانست خودش را کاملاً به داستان بچسباند و فیلم را یکجورهایی تبلیغاتی میکرد. ما هم علاقهای نداشتیم تا احساساتِ سیاسی تماشاگرانمان را تحریک کنیم؛ میخواستیم سرگرمشان کنیم، کمی بترسانیمشان، بخندانیمشان.
حقیقتش را بخواهید، واقعیت فقط پسزمینهای است برای قصّهٔ پریان، امّا داستانِ فروشِ پنیسیلین واقعی بود؛ واقعیتی که خیلی شومتر از اینها بهنظر میرسید. مأمورهای زیادی میشود سراغ گرفت که بیگناهتر از جوزف هاربین بودهاند. یک روز در لندن پزشکِ جرّاحی که دوتا از دوستهاش را بُرده تماشای فیلم از ناراحتی و افسردگیشان حسابی تعجب میکند؛ چون خودش از فیلم خیلی خوشش آمده بوده. آنها هم بهش میگویند آخرهای جنگ، وقتی که در نیروی هوایی سلطنتی بودهاند، در وین پنیسیلین میفروختهاند. نتیجهٔ احتمالی کارهاشان هم قبلِ این هیچوقت اینجوری معلوم نشده بوده.
بوستن، فوریهٔ
مردِ سوّم
۱
آدم از فردای خودش هم خبر ندارد. بارِ اوّلی که رولو مارتینْز را دیدم، در پروندهٔ پلیسِ امنیتی نوشتم «در شرایطِ عادّی دیوانهای خندهروست. نوشیدنیاش را تا آخرین قطره سر میکشد و هیچ بعید نیست گردوخاکی هم بلند کند. همین که زنی رد شود، بالا را سیاحت میکند و بعد نظر میدهد. ولی، بهنظرم، دوست دارد دیگران کاری به کارش نداشته باشند. ظاهراً هیچوقت واقعاً بزرگ نشده و شاید برای همین لایمْ را اینطور ستایش میکند.» نوشته بودم در شرایطِ عادّی؛ چون اوّلین ملاقاتمان در خاکسپاری هری لایم بود. فوریه بود و قبرکَنها چارهای نداشتند غیرِ اینکه زمینِ یخبستهٔ قبرستانِ مرکزی وین را با متّهٔ برقی بشکافند. طبیعت هم، انگار، سعی میکرد لایم را نپذیرد؛ ولی، بالأخره، دفنش کردیم و خاکی را که از سرما مثل آجر سفتوسخت شده بود، روش ریختیم. لایم که در قبر خوابید، رولو مارتینز بهسرعت راه افتاد؛ انگار آن پاهای دراز و لقلقوش آمادهٔ دویدن بودند، بعد هم که اشکهای یک پسربچّه روی صورتِ سی و پنجسالهاش لغزید. رولو مارتینز به رفاقت اعتقاد داشت و برای همین چیزی که بعدها اتفاق افتاد، بهنظرش، ضربهٔ هولناکی بود؛ شاید همانجور که ممکن بود به چشمِ من و شما هم ضربهٔ هولناکی باشد (برای شما چون میتوانستید تصورش کنید و برای من چون مدتهای مدید برای این اتفاق توجیهِ منطقی غلطی در ذهن داشتم). شاید اگر مارتینز حقیقتِ ماجرا را بهم گفته بود، آن وقت جلو دردسرهای زیادی را میگرفت.
اگر قرار است این داستانِ عجیب و کموبیش غمناک را بخوانید، باید خبر داشته باشید که کجا اتفاق افتاده: شهرِ ویران و غمزدهٔ وین تقسیم شده بود به منطقهٔ نفوذِ چهار قدرتِ شوروی، بریتانیا، امریکا و فرانسه؛ چند منطقه که با تابلوهای هشداردهنده از هم جدا میشدند (ساختمانهای عمومی و مجسّمههای غولپیکر هم آنجا بودند). اختیارِ مرکز شهر هم دست هر چهار قدرت بود. چهار قدرت، ماهی یکبار، بهنوبت، اختیارِ این میدان را، که روزگاری طراوت و تازگی ازش میبارید، دست میگرفتند. شب اگر آدمی اینقدر احمق میبود که هوس کند شیلینگهای اتریشیاش را خرجِ یلّلیتلّلی کند، با جفت چشمهای خودش میدید که این قدرتهای بینالمللی چهجوری انجامِ وظیفه میکنند: چهارتا دژبان (هر ضلعِ قدرت یکی) به زبانِ دشمنِ مشترکشان چند کلمهای بلغور میکردند؛ اگر اصلاً دهنشان میجنبید! چیزِ زیادی راجعبه وینِ بین دو جنگ نمیدانستم و سنوسالم هم که قد نمیداد وینِ قدیم را با موسیقی اشتراوس و آن جذّابیتهای پُرزرقوبرقش به یاد بیاورم. وین، به چشمِ من، شهری خرابه و حقیر میرسید که در آن فوریه خیابانهاش به رودخانههایی پُر از برف و یخ بدل شده بود. رودخانهٔ گِلآلود و راکدِ دانوب هم آنورِ منطقهٔ شوروی بود؛ جایی که پراترِ خراب و متروکْ پُر شده بود از علفهای هرز. چرخفلکِ بزرگی بالای پایههاش، بهآهستگی، میچرخید و بیشتر به ستونهای خرابه شبیه بود. محوّطه پُر بود از آهنِ زنگزدهٔ تانکهای لهشدهای که کسی کاری به کارشان نداشت و هر جا که برف سبُکتر باریده بود، نوکِ یخزدهٔ علفها را هم میشد دید. قوّهٔ تخیلم آنقدر قوی نیست که شهر را آنجور که بود تصور کنم؛ این است که هتل زاخِر، بهنظرم، فقط اقامتگاهِ موقّتِ افسران انگلیسی است و کِرتنِر اِشتِراسه را هم فقط به چشمِ مرکز خریدی مدرن میبینم. تازه تا جایی که چشم کار میکند، بیشتر جاهای این خیابان و طبقهٔ اوّلِ ساختمانها را مرمّت کردهاند. سربازِ شوروی با کلاهپوستی و تفنگی روی شانهاش از خیابان رد میشود، چند نفر هم جمع شدهاند دوروبَرِ دفترِ اطلاعاتِ امریکا و چند مردِ بارانیپوش هم نشستهاند پشت پنجرههای اُلد ویینا و قهوهٔ نامرغوب میخورند. این، تقریباً، همان وینی است که هفتمِ فوریهٔ سالِ پیش رولو مارتینز واردش شد. طبقِ پروندههام و چیزهایی که خودِ مارتینز برام تعریف کرده؛ همهچیز را، تا جایی که میشده، دقیق بازسازی کردهام. تا جایی هم که میشده دقت کردهام. سعیام این بوده که حتا یک خطِ این گفتوگوها را از خودم درنیاورم؛ هر چند نمیتوانم تضمینی بدهم که حافظهٔ مارتینز درستوحسابی کار میکند. شاید اگر دختره را از این داستان کنار بگذارید، داستانی بیخود از آب دربیاید و اگر ماجرای بیربطِ سخنرانی در شورای فرهنگی بریتانیا نباشد، داستانی غمانگیز و خشک بهنظر برسد.
مرد سوم
نویسنده : گراهام گرین
مترجم : محسن آزرم
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۱۵۹ صفحه