معرفی کتاب « مروارید »، نوشته جان استن بک
سخن ناشر
جان استنبک (۱)، زادهٔ ۱۹۰۲، رماننویس شهیر آمریکایی است که آثار واقعگرایانهاش تصویری از زندگی انسان معاصر را به نمایش میگذارد. تلاش بیوقفهٔ او برای انعکاس واقعیات تلخ و پر از گزند طبقات فرودست و دور شدن از فضای رمانتیک حاکم بر ادبیات آمریکا، باعث شد که آثار وی طی چند دهه تبدیل به روایتی از تاریخ نانوشتهٔ مردمان این سرزمین شود.
توصیف بی نظیر استن بک از خانوادهای آواره و مصیبتزده در کتاب خوشههای خشم (۱۹۳۹)، شاهکاری را به ادبیات آمریکا افزود که در همان سال با ستایش منتقدین، جایزه ادبی پولیترز را به خود اختصاص داد.
استنبک نویسندهای پرکار بود و آثاری چون در نبردی مشکوک (۱۹۳۶)، موشها وآدمها (۱۹۳۷)، راستهٔ کنسروسازان (۱۹۴۴)، اتوبوس سرگردان (۱۹۴۷)، شرق بهشت (۱۹۵۲)، روزگاری جنگی درگرفت (۱۹۵۸)، زمستان نارضایتیها (۱۹۶۱)، سفرهای من با چارلی (۱۹۶۲)، همچنین مروارید، اسب سرخ، مرگ و زندگی و درهٔ دراز در کارنامهٔ درخشان او دیده میشود.
تجربیات شخصی نویسنده، از کارگری تا نویسندگی، پل ارتباطی او با لایههای تحتانی اجتماع بود.
کشور ما از دیرباز با آثار استنبک آشنا بوده است، زیرا زبان او روایتگر درد مشترکی از تمامی انسانها، فارغ از هر نژاد و ملیت است.
انتشارات نگاه مفتخر است، در مجموعهای بیمانند، آثار این نویسندهٔ بزرگ را با ویرایش جدید، تقدیم به دوستداران ادبیات جهان کند..
موسسه انتشارات نگاه
یادداشت
به نام خداوند جان و خرد
کزین برتر اندیشه برنگذرد
جان استنبک، که در روزگار جوانی یکی از محبوبترین نویسندگان جهان در نظر راقم این سطور بود، در جایی نوشته است: «من رسم معمول فرهنگنامهها را میپسندم که مینویسند: جان استنبک، نویسنده، متولد ۱۹۰۲، سالیناس، متوفی (؟). در این رسم و راه هست، پایان کار هست، حتی بلاتکلیفی هم هست.»
در سال ۱۹۶۸ دست مرگ، رشته جان این نویسنده را برید که چند سالی بود پایش از سفر به شهرهای گوناگون امریکا به همراهی سگش به درد آمده بود و سه سال پیش از آن برای دیدار فرزند – و این بار بدون همراهی آن سگ چارلی نام – به ویتنام رفته بود و گویا برای نجات جان آن فرزند – که «جان» هم نام داشت_ از آن قربانگاه، یادداشتهایی نوشته بود و در روزنامه «نیویورک هرالد تریبون» به چاپ رسانده بود در دفاع از حضور آدمکشان ینگه دنیایی در آنجا، که خلاف رأی و نظر و پسند همه جهانیان، منهای آن چندهزار یا بیشتر یا کمتر نفراتی که خواننده و خواهندهٔ روزنامهٔ مذکور بودند و هستند؛ واقع شده بود و نویسندهٔ خوشههای خشم را منفور و ملعون و مطرود گردانیده بود.
اما راقم این سطور گرچه از شنیدن انتشار آن یادداشتها دلش به درد آمد اما هرگز ضرورت خواندن آنها را حتی از سر کنجکاوی، در خود نیافت و از آنجا که توانِ دل برکندن از مردان یا زنانی را که از دوران کودکی و جوانی دوست میداشته است، در خود نمیدید و همچنان هم نمیبیند، مهر آن نویسنده را که پایان کارش را به سال ۱۹۶۱ و چاپ زمستان دلتنگی ما میداند، در دل خسته اما امیدوارِ خود حفظ کرد تا هرگاه روزگاری نویسندهای با آن عشق و شور و توانِ روزگارانِ جوانی استنبک از آن سرزمین یا دیگر سرزمینها سر بر کرد، آن مهر به سردی نگراییده را در پای آثار او بریزد که این انتظار تا لحظه تسوید این سطور باقی ماند.
و باز هم این قلمزن حقیر خداوند سبحان را حمد میگوید که سالی پس از خاموشی جسم نویسنده محبوب روزگار جوانی خود این توفیق را یافت که تذکرهای با نام مرگ و زندگی در معرفی جان استنبک و ارائه نمونههایی از آثارش جز آنها که خود به فارسی برگردانده بود_ و عبارتند از: مروارید و اسب سرخ و دره دراز و راسته کنسروسازان – تهیه و به چاپ برساند و اکنون هم امیدوار است همه آنها توسط همین ناشر و در زمان حیات او دیگربار به چاپ برسند، انشااللّه.
اما دربارهٔ مروارید (چاپ اول ۱۹۴۵) حرف تازهای نخواندهام جز آنکه در کتاب دریای کورتز (۱۹۴۱) سطوری هست که نشان میدهد این ماجرا به شکلی دیگر و نه چندان جدی، واقعاً روی داده بوده است و بالاخره استنبک درباره داستانهای اسب سرخ (۱۹۴۵) خود نوشته است:
«این داستانها آنگاه نوشته شد که پریشانحالی در خانوادهمان پیش آمده بود. نخستین مرگ رخ داده بود. و خانواده، که هر کودک به جاودانگی آن اعتقاد دارد، از هم میپاشید. شاید که این نخستین نشان بلوغ هر مرد و زنی است. نخستین پرسش دردناک «چرا؟» و آنگاه پذیرش. و چنین است که پسربچهای بدل به یک مرد شود. تاتوی قرمز، کوششی بود و اگر مایلید تجربهای، در ثبت این زوال و اقبال و کمال.»
و سرانجام این نوشته را هم، مثل همیشه، با سطری و یادی از نیمایوشیج به پایان میرسانم که در «قلعهٔ سقریم» فرموده است:
قصهگو رفت و قصه او ماند
تا که از ما، که قصه خواهد خواند…
اهداء
این ترجمه ناچیز را همچون هدیه آن مور به پیشگاه سلیمان، به انسان والا و نویسنده بزرگ زمان ما محمود دولتآبادی تقدیم میکنم.
و اما بههنگام تصحیح اوراق این کتاب، برای رفع خستگی، دیوان تازه چاپ شده ملکالشعراء بهار را که به کوشش دوست بزرگوارم مهرداد بهار تدوین شده است، میخواندم. به این سطور عجیب رسیدم:
فلان سفیه که بر فضل تو نهاد انگشت
به مجمع فضلا، باز شد مر او را مشت
فضیحت است: که تسخر زند به کهنه شراب
عصیر تازه، که نابرده زحمتِ چرخُشت
خطاست کز پس چل سال شاعری شنوی
ز بیست ساله… نادرست، حرف درشت.
ز خدمت وطنی، هیچگونه دم نزنم
که گوژ گشت زِ اندوهِ حادثاتت پشت…
نمیدانم در این سطور چه اشارت یا وصف حالی بود که از آن خوشم آمد.
خواستم یادداشت کنم کاغذ دم دستم نبود.
آن را در حاشیه روزنامه نوشتم.
بعد دیدم روزنامه است و حتماً گم و گور میشود. آن را به همین جا منتقل کردم که یادگار بماند. والسلام.
سیروس طاهباز
۲۰/ ۲/ ۶۹
در آن آبادی، قصهٔ مروارید درشت؛ اینکه چگونه به دست آمد و چگونه دیگربار گم شد، بر سر زبانهاست. از کینو، آن مالامرد (۲)، سخن میگویند و همسرش خووانا و آن کودک کویوتیتو نام و از آن جهت که این قصه بارها بر زبان آمده است در اندیشهٔ هر آدمی ریشه دوانده است و نیز همانند تمام قصههای بازگو شدهای که در سینهٔ آدمیان است در آن سخن تنها از نیکیها و بدیها، سپیدیها و سیاهیها و خیر و شرّ است و نه چیزی بینابین.
اگر این قصه تمثیلی است، شاید هر کس مفهوم خود را از آن بیابد و زندگی خود را در آن بخواند. در هر حال.
هوا هنوز تاریک بود که کینو (۳) بیدار شد. ستارهها هنوز میدرخشیدند و روز، تنها اندود پریده رنگی از نور بر بام کوتاه آسمان خاور کشیده بود. خروسها چند بار خوانده بودند و خوکهای سحرخیز زیر و رو کردن بیپایان ترکهها و تکههای چوب را در جستجوی خوردنی دور از چشم ماندهای آغاز کرده بودند. بیرون خانهٔ گالیپوش، در میان انبوه درختهای انجیر وحشی، دستهای پرندههای کوچک میخواندند و بال به هم میکوفتند.
چشمهای کینو گشوده شد، نخست به چهارگوش در که روشنی میگرفت نگاه کرد و آنگاه به ننوی از سقف آویختهای که کویوتیتو (۴) در آن خوابیده بود، چشم دوخت. کینو، سرانجام سرش را به سوی خووانا (۵)، زنش، برگرداند که در کنارش روی حصیر دراز کشیده بود و روسری شال آبی رنگش روی بینی و پستانها و دور باریکهای از پشتش را پوشانده بود. چشمهای خووانا هم باز بود و کینو به یاد نداشت که وقتی خود بیدار است این چشمها را بسته دیده باشد. چشمهای سیاه زن بازتاب اندک ستارهها را داشت. زن، مثل همیشه، بیدار شدنش را نگاه میکرد.
کینو صدای آرام موجهای بامدادی ساحل را شنید. زیبا بود. کینو دیگربار چشمهایش را بست تا به موسیقی خویش گوش فرا دهد. شاید تنها او بود که چنین کرد و شاید هم دیگر آدمیان آن سرزمین چنین کردند. روزگاری این آدمها سازندگان بزرگ آوازها بودند، چندانکه هرچه دیدند یا شنیدند یا اندیشیدند یا کردند، بدل به آوازی شد. این خیلی پیش بود. آوازها برجا ماندهاند. کینو آنها را میدانست، اما آواز تازهای بر آنها افزوده نشده بود. نه اینکه دیگر آوازی فردی بر جا نمانده بود، کینو هماکنون آوازی، آشکار و ملایم، در سر داشت و اگر به گفتنش توانا بود نامش را «آواز خانواده» مینهاد.
کینو، برای در امان ماندن از هوای نمسار، نمد دوشش را تا نوک دماغش بالا کشیده بود. از خش خشی که در کنارش بهپا شد چشمهایش تکانی خورد. خووانا بود که داشت تقریباً بیصدا بلند میشد. با پاهای برهنهٔ استوارش به سوی ننویی که کویوتیتو در آن خوابیده بود رفت، خم شد و حرفی اطمینانبخش بر زبان راند. کویوتیتو یک لحظه نگاهی کرد و سپس چشمهایش را بست و بار دیگر به خواب رفت.
خووانا به سوی اجاق رفت و خاکستر را از روی ذغالها پس زد. در همان زمان که تکههای کوچک شاخههای بریده را میشکست و میریخت، باد زد تا آتش زنده بماند.
اکنون کینو بلند شد و سر و بینی و شانههایش را با نمددوش پوشانید. پاهایش را در کفش صندلش کرد و برای تماشای سپیده بیرون رفت.
بیرون در، روی زمین، چمباتمه زد و گوشههای نمددوش را گرد زانوهایش گرفت. لکه ابرهای خلیج را دید که در بلندای آسمان شعله میزد. بزی پیش آمد، بو کشید و با چشمهای زرد رنگ بیروحش به او خیره شد. در پشت سرش آتش خووانا زبانه کشید و از رخنههای دیوار خانه گالیپوش تیرهای نور باریدن گرفت و چهارگوش جنبندهای از نور، بیرون در افتاد. شبپره دیر آمدهای در جستجوی آتش خود را به درون خانهٔ گالیپوش زد. «آواز خانواده» اینک از پشت سر کینو فرا میرسید. وزن آواز خانواده، چرخش دستآسی بود که خووانا با آن ذرت را برای نان صبح آماده میکرد.
اکنون سپیده به تندی فرا رسید، در ابتدا اندودی بود و سپس تابشی و نوری و سرانجام، همین که خورشید از خلیج سر زد، انفجاری از آتش. کینو نگاه به پایین دوخت تا چشمهایش را از نور تند آفتاب حفظ کند. تپتپ خمیر و بوی تند نان را از خانه میشنید. روی زمین مورچههای سیاه درشت با تنهای براق و نیز مورچههای کوچک غبارآلود، در کار تقلا بودند آنگاه که مورچهای غبارآلود، دیوانهوار میکوشید تا خود را از دام گودال شنی که آسیابانک (۶) برایش گسترده بود برهاند، کینو با فراغت خاطر، نظاره میکرد. سگ لاغر ترسویی نزدیک آمد و با کلمهای از مهربانی کینو پیچی به خود داد و به نرمی دمش را روی پاهایش قرار داد و با ظرافت پوزهاش را بر آن نهاد. سگ سیاهی بود با خالهایی طلایی رنگ در جایی که باید ابروهایش میبود. صبحی همچون روزهای دیگر بود، با وجود این، کمالش از روزهای دیگر برتر بود.
هنگامی که خووانا، کویوتیتو را از ننو برداشت، کینو صدای نالهٔ طناب را شنید و زن، بچه را پاک کرد و میان شالش پیچید و در کنار سینهاش جا داد. کینو بیآنکه نگاهی بیندازد این چیزها را میدید. خووانا به نرمی، یک آواز قدیمی را زمزمه میکرد که تنها سه نغمه داشت، اما همراه با دگرگونیهای فراوان و این نیز جزئی از آواز خانواده بود. تمامش بود. گهگاه از تاری دردناک برمیخاست که گلو را میفشرد و میگفت که این آرامش است، این گرمی است، این «همه چیز» است.
آن سوی چپر، خانهٔ گالیپوش دیگری بود، از آنجا هم دود برمیخاست و صدای چاشت میآمد، اما آنها آوازهای دیگری بود؛ خوکهای آنها، خوکهای دیگری بود و همسر آنها خووانا نبود. کینو جوان بود و نیرومند با موهای سیاهی روی پیشانی قهوهایرنگ. چشمهایش گرم و درخشان و وحشی بود و سبیلش باریک و زبر. نمددوش را از نوک دماغش پایین کشید زیرا دیگر هوای زهرآگین تاریک از میان رفته بود و نور زرد آفتاب به خانه میتابید. در کنار چپر دو خروس با بالهای گشوده و پرهای گردن سیخ، خم شدند و وانمود به جنگیدن کردند. بیشک جنگی ناشیانه بود. خروسها جنگی نبودند. کینو لحظهای نگاهشان کرد و سپس چشمهایش به دنبال پرواز کبوترهای وحشی رفت که از زمین به سوی تپهها میرفتند. اکنون دنیا بیدار شده بود، کینو برخاست و به درون خانه گالیپوش رفت.
کینو همینکه از درگاه پا به درون گذاشت، خووانا از کنار اجاق روشن بلند شد. کویوتیتو را در ننویش گذاشت و سپس موهای سیاهش را شانه کشید و گیسهایش را بافت و انتهایشان را با نوار سبز رنگ باریکی گره بست. کینو کنار اجاق چمباتمه زد و نان ذرت گرمی را برگرداند و به آن چاشنی زد و خورد. کمی عرق صباره سر کشید و این چاشت بود. جز روزهای جشن و آن جشن فراموش نشدنی که آنقدر شیرینی خورد که نزدیک بود بمیرد، این تنها چاشتی بود که کینو میشناخت. همینکه کینو چاشتش را تمام کرد، خووانا به طرف اجاق رفت و چاشتش را خورد. یکبار حرف زده بودند، هنگامی که هر چیز بنا به عادت جریان مییابد، نیازی به حرف زدن نیست. کینو آهی از رضایت کشید – و این گفتگو بود.
باریکههای بلند آفتاب از رخنههای خانهٔ گالیپوش به درون میتابید و آن را گرم میکرد. باریکهای از نور به روی ننوی آویختهٔ کویوتیتو و ریسمانهای نگهدارندهاش افتاده بود.
جنبشی اندک چشمهاشان را به سوی ننو برگرداند. کینو و خووانا خشکشان زد. کژدمی به آرامی از ریسمان نگهدارندهٔ ننوی بچه پایین میآمد. دم گزندهاش از پشت سر برافراشته بود که در چشم به هم زدنی میشد به کار افتد.
کینو نفسش به شمارش افتاد و دهانش را گشود تا صدای نفس کشیدنش خاموش شود. آنگاه هیجان نگاهش از میان رفت و خشونتش سردی گرفت. آواز تازهای به ذهنش آمده بود، آواز پلید، موسیقی دشمن، مخالف خانواده، نغمهای وحشی، مرموز و پرخطر که از ورای آن «آواز خانواده»، غمآلود میمویید.
کژدم به آرامی از روی ریسمان به سوی ننو پایین میآمد. خووانا زیر لب برای رفع شر، وردی قدیمی را زمزمه کرد و در پایان از میان دندانهای کلید شدهاش نام حضرت مریم را بر زبان راند. اما کینو به جنبش درآمده بود. نرم و خاموش به آرامی خود را به آن سوی اتاق رساند. دستهایش در جلو، کف دستش روبه زمین و چشمهایش به کژدم بود. کویوتیتو، آن زیر در ننو بود و میخندید و دستهایش را به سوی کژدم دراز کرده بود. کینو که نزدیک شد، کژدم خطر را احساس کرد. ایستاد و با تکانی اندک، دم بر روی پشت افراشت و نیش خمیدهاش در انتهای دم درخشید.
کینو خاموش ایستاد. میشنید که خووانا بار دیگر آن ورد قدیمی را زمزمه میکند و خود موسیقی پلید دشمن را میشنید. تا کژدم نمیجنبید، کینو نمیتوانست حرکت کند و کژدم بوی مرگ را که فرا میرسید شنیده بود. دست کینو نرم و آرام پیش رفت و دم نیشدار کژدم تکان خورد و در همین لحظه بود که کویوتیتوی خندان ریسمان را تکان داد و کژدم افتاد.
دست کینو پرید تا کژدم را بگیرد اما کژدم از میان انگشتهایش گریخت و بر شانهٔ کودک افتاد و نشست و نیش زد. آنگاه کینو کلافه شده کژدم را گرفت و در میان انگشتهایش نگاه داشت و فشرد و له کرد. کژدم را به زمین انداخت و با مشت به روی کف اتاق زد و فریاد کویوتیتو از ننو بلند شد. اما کینو همچنان دشمن را زد و له کرد تا تکهتکه شد و به صورت لکههای کثیف و نمناک درآمد. دندانهای کینو نمایان بود و خشم از چشمهایش شعله میزد و آواز دشمن در گوشهایش میپیچید.
خووانا اکنون کودک را در آغوش گرفته بود. جای نیش را که سرخی زده بود یافت و در آن حال که فریاد کویوتیتو بلند بود، لبهایش را به روی جای نیش گذاشت و به سختی مکید و تف کرد و باز مکید.
کینو پرپر میزد، ناتوان و درمانده بود.
فریادهای کودک، همسایهها را گرد آورد. از خانههای گالیپوششان بیرون ریختند – خوان توماس (۷)، برادر کینو، و زن چاقش آپولونیا (۸) و چهار بچهشان جلوی در خانه آمدند و راه را بستند و دیگران از پشت سر میکوشیدند تا درون خانه را ببینند و پسرکی از میان پاها روی زمین به روی سینه پیش خزید تا نگاهی به خانه بیندازد. آنها که جلو بودند به پشتسریها خبر دادند: «کژدم! کژدم بچه رو زده.»
خووانا لحظهای از مکیدن جای نیش دست برداشت؛ سوراخ کوچک کمی درشت شده و کنارههایش از مکیدن سفیدی زده بود، اما آماس قرمزرنگ دور جای نیش گستردهتر شده و برآمدگی لنفی سختی پدید آورده بود. همه مردم نیش کژدم را میشناختند. آدم بزرگ را سخت مریض میکرد، اما کودک از سم به آسانی میمرد. میدانستند که ابتدا آماس و تب و گرفتگی گلو پیش میآید و آنگاه دلپیچه و هرگاه مقدار سم کافی باشد، کویوتیتو خواهد مرد. اما درد خود نیش از میان رفته بود و فریادهای کویوتیتو بدل به ناله شده بود.
کینو بارها از استواری همسر ظریف و صبورش حیرت کرده بود. زنی بود مطیع و محترم، خندهرو و بردبار که حاضر بود بیهیچ نالهای جانش را به خاطر بهبود درد کودک فدا کند. بهتر از خود کینو در برابر خستگی و گرسنگی ایستادگی میکرد. در قایق که مینشست به مرد نیرومندی مانند بود. اکنون چیزی شگفتیآور بر زبان آورده بود: «دکتر، برو دکتر خبر کن.»
حرف در میان همسایهها، که گوش تا گوش در حیاط پشت خانه گالیپوش ایستاده بودند، دهان به دهان گشت. در میان خودشان حرف را تکرار کردند «خووانا دکتر میخواد.» پزشک خواستن کاری عظیم و فراموشنشدنی بود. آمدنش حتماً حادثهٔ مهمی بود. پزشک، هرگز به راسته خانههای گالیپوش نمیآمد. چرا باید میآمد، او حتی فرصت پرستاری آدمهای توانگر خانههای سفید و سنگی را هم نداشت.
آدمهای توی حیاط گفتند: «هیچوقت نمیآد.»
آدمهای توی درگاه گفتند: «هیچوقت نمیآد.» و کینو فکر را دریافت.
کینو به خووانا گفت: «دکتر هیچوقت نمیآد.»
زن نگاهی به کینو انداخت، نگاهش به سردی نگاه چشمهای یک ماده شیر بود. این نخستین بچهٔ خووانا بود – تقریباً همه دنیای او بود. کینو تصمیم زن را دید و موسیقی خانواده به شدت هر چه تمامتر در سرش به صدا درآمد.
خووانا گفت: «پس ما میریم پیش اون.» و با یک دست شال آبی تند رنگش را به سر کشید و با یک گوشهٔ آن قنداقی ساخت تا کودک نالان را در آن بپیچد و با گوشه دیگرش سایبانی برای چشمهای کودک ساخت تا از نور آفتاب درامان بماند. آدمهای توی درگاه به پشتسریها فشار آوردند تا برایش راه باز کنند. کینو به دنبالش راه افتاد. از در حیاط بیرون رفتند و پا به جادهٔ شیاردار گذاشتند و همسایهها هم به دنبالشان راه افتادند.
حادثه به صورت یک مسئلهٔ جمعی درآمده بود. بیدرنگ دستهای سبکپا به سوی مرکز آبادی به راه افتاد، خووانا و کینو در پیشاپیش حرکت میکردند و به دنبالشان خوان توماس و آپولونیا، که شکم بزرگش از قدمهای با حرارتی که برمیداشت پایین و بالا میرفت، و دیگر همسایهها با بچههایشان در صفوفی به پیش میتاختند. آفتاب زرین، سایههای آنها را به پیش پایشان میانداخت و آنها با لگدکوب کردن سایههایشان به پیش میرفتند.
به جایی رسیدند که خانههای گالیپوش تمامی میگرفت و خانههای سفید و سنگی شهر آغاز میشد، شهری که بیرونش دیوارهای دلگیر داشت و درونش باغهایی دلگشا که نهرهایی در آن نغمهسرا بود و گلهای کاغذی ارغوانی و آجری و سفید رنگ دیوارهایش را پوشانده بود. از آن باغهای دور از چشم، صدای پرندههای در قفس و صدای ریختن آب سرد بر سنگفرشهای گرم به گوش میرسید. جمعیت از میدان تازه سنگفرش شده گذشت و جلوی کلیسا رسید. تعدادشان بیشتر شده بود، به تازه از راه رسیدگان شتابآلود بیرون شهر به آرامی خبر میدادند که چگونه کژدم کودک را گزیده است و چگونه پدر و مادرش دارند پیش پزشک میبرندش.
تازه رسیدهها که بیشترشان گداهای جلوی کلیسا و کارشناسان چیرهدست تحلیلهای امور مالی بودند، به تندی نگاهی به دامن کهنهٔ آبی رنگ خووانا انداختند؛ پارگیهای شالش را دیدند، نوار سبز گیسهایش را ورانداز کردند و سن نمددوش کینو و هزاران بار شسته شدن لباسهایش را تخمین زدند و دریافتند که اینها آدمهای بیچارهای هستند و راه افتادند که ببینند چه نمایشی را پیش رو خواهند داشت.
چهار گدای جلوی در کلیسا، همه چیز شهر را میدانستند. حالت زنهای جوانی را که برای اعتراف میآمدند، از نظر میگذراندند و وضع بیرون آمدنشان را تماشا میکردند و نوع گناهانشان را درمییافتند. از رسواییهای کوچک و جنایتهای بزرگ آگاه بودند. در محل کارشان، در سایهٔ بنای کلیسا، چنان میخوابیدند که جز با اطلاع آنها کسی نمیتوانست برای سبک کردن بار دل به درون کلیسا بخزد. پزشک را هم میشناختند و از نادانی، ددمنشی، دندان گردی، اشتها و گناهانش آگاه بودند. میدانستند که ناشیانه سقط جنین میکند و جانش در میرود که سکهای صدقه بدهد. قربانیهایش را وقت کلیسا آمدن، دیده بودند. حالا که نماز عشای ربانی تمام شده بود و کسب و کار رونقی نداشت، این جویندگان خستگیناپذیر، پس از شناخت کامل همراهانشان به دنبال جمعیت به راه افتادند تا ببینند آن پزشک چاق تنبل با این کودک تهیدست کژدم گزیده چه خواهد کرد.
سرانجام دسته دوان به در بزرگ خانهٔ پزشک رسید. صدای ریزش آب و آواز پرندهها و کشیده شدن جاروهای بلند روی سنگفرشها به شنیده میشد. بوی بریان کردن گوشت خوک از خانهٔ پزشک بلند بود.
کتاب مروارید
نویسنده : جان استن بک
مترجم : سیروس طاهباز
انتشارات نگاه
تعداد صفحات: ۱۱۸ صفحه