کتاب « مزرعه حیوانات »، نوشته کنتای.تاکر ، وندانا آلمن
نکاتی که باید در مطالعهٔ مفید رعایت شود:
۱ ـ تنظیم برنامهٔ مطالعه (یعنی مشخص شود که چه زمانی از شبانهروز به مطالعه اختصاص داده شود.)
۲ ـ تصمیم در اجرای برنامهای که برای مطالعه در نظر گرفته شده است.
۳ ـ هنگامی به مطالعه بپردازیم که سلامت جسمانی و روانی حاصل است.
۴ ـ مطالعه هدفدار باشد.
۵ ـ با شناخت قبلی از کتاب، نویسنده، مدت و نوع مطالعه را مشخص نماییم.
۶ ـ در شروع و در حین مطالعه باید سؤالاتی را مطرح کرد و با تمرکز ذهنی بیشتر پاسخ سؤالات را جستوجو نمود.
۷ ـ افکار دیگران را در ذهن خود به وجود نیاوریم.
۸ ـ اگر مطالعه در ارتباط با امتحان و یکی از کتابهای درسی است، سعی نماییم وقت در نظر گرفته شده متوالی نباشد؛ زیرا مطالعه همراه با استراحت و فاصله نتیجه بخشتر است.
(بعضیها اظهار نظر کردهاند که بعد از هر ساعت مطالعه در حدود ۱۰ تا ۱۵ دقیقه استراحت مفید لازم است. این استراحت میتواند شامل قدمزدن و مشاهدهٔ مناظر زیبا، نوشیدن، راه رفتن، حرف زدن با دوستان و امثال آن باشد.)
۹ ـ با خواندن قسمتهای اول کتاب نباید دلسرد شد و باید به مطالعهٔ قسمتهای بعدی کتاب ادامه داد.
۱۰ ـ جای مطالعه باید دور از سر و صدا و عوامل حواسپرتی باشد.
۱۱ ـ میزان نور و گرمای هوای اتاق و بهداشت آن باید مورد توجه قرار گیرد.
۱۲ ـ ارتفاع میز و صندلی باید متناسب باشد. (ارتفاع برای صندلی ۴۵ سانتیمتر و برای میز ۷۵ سانتیمتر مناسب است.)
۱۳ ـ رعایت فاصلهٔ چشم تا سطح نوشته ضروری و معمولاً ۳۰ سانتیمتر مناسب تشخیص داده شده است.
۱۴ ـ مطالعه در نور کم و در حین حرکت مضر است.
۱۵ ـ اتاق خواب و استراحت برای مطالعه مناسب نیست.
۱۶ ـ نوع کاغذ، اندازه حروف، پررنگی و کمرنگی نوشته بر میزان و کیفیت مطالعه تأثیر میگذارد.
۱۷ ـ در حین مطالعه رعایت بهداشت نشستن از لحاظ خمیده نبودن پشت و کمر لازم است.
۱۸ ـ توجه به غلطنامه کتاب قبل از مطالعه.
۱۹ ـ قبل از مطالعه وسایل مطالعه باید مهیا باشد (قلم ـ کاغذ ـ پاککن و…)
۲۰ ـ در مطالعهٔ مستمر و طولانی میتوان به عنوان تنوع به مطالعهٔ کتاب دیگر پرداخت.
۲۱ ـ برای درک بیشتر بهتر است نکات اصلی و جزیی را از هم جدا کرد.
۲۲ ـ از کلمهخوانی و تلفظ کلمات چه بلند و چه کوتاه خودداری شود.
۲۳ ـ در مطالعهٔ متون ادبی به آنچه به ظاهر بیان شده است قناعت نکنید.
۲۴ ـ همیشه نباید آثار یک نویسنده را فقط مطالعه کرد؛ چون به تدریج قدرت انتقاد از فرد سلب میشود.
موانع مطالعهٔ خوب و راههای غلبه بر آن
در مطالعهٔ خوب رعایت ۴ خصوصیت زیر لازم است:
۱ ـ انعطاف و سرعت
۲ ـ درک و نگهداری در حافظه
۳ ـ تمرکز حواس
۴ ـ ارزشیابی انتقادی
موانع و مشکلاتی که غالباً بر سر راه مطالعهٔ مؤثر قرار میگیرد عبارتند از:
۱ ـ کلمهخوانی
۲ ـ تلفظ کردن کلمهها
۳ ـ دوبارهخوانی غیرضروری
۴ ـ عدم توانایی در تشخیص نکات اصلی و جزیی
۵ ـ مشکلات به یاد آوردن
۶ ـ عدم تمرکز حواس
۱ ـ کلمهخوانی: یعنی مطالعه کننده عادت دارد متن را کلمه به کلمه بخواند و نتواند سرعت لازم را در خواندن به دست آورد. برای رفع این عیب باید چشم را عادت داد که برای درک یک کلمه، به تک تک حروف آن نگاه نکند. با تمرین میتوان بر این مشکل فائق آمد.
۲ ـ تلفظ کردن کلمهها: بیشتر مردم از بلند خواندن کلمات، خواندن را میآموزند و بعدها این بلندخوانی به صورت یک عادت برای آنها در میآید. بنابراین فرد باید خودش را عادت دهد کلمات را ببیند و بلافاصله درک کند و تلفظ و بعد معنی نماید.
به نمودار زیر توجه کنید:
راه مورد قبول در مطالعه −>دیدن −>معنی کردن یا درک کردن؛ (یعنی درک معنی کلمات بعد از دیدن)
راه غیر قابل قبول در مطالعه−> دیدن −>تلفظ کردن−> معنی کردن (یعنی کسب معنی بعد از دیدن و تلفظ کردن)
۳ ـ دوبارهخوانی غیرضروری: در بسیاری موارد لازم است برای فراگیری کامل یک مطلب دوباره آن را بخوانید؛ اما گاهی همین کار به صورت عادت درمیآید و به عنوان مانعی در مطالعه کردن خوب خواهد بود. یکی از راههای ترک عادت آن است که تا مدتی هنگام مطالعه از صفحهٔ کاغذ سفیدی استفاده کنید. (یعنی این که کاغذ را روی کلمات خوانده شده قرار دهیم و به جلو رویم با این کار به کلمات قبلی خوانده شده توجه نمیکنیم.)
۴ ـ عدم توانایی در نکات اصلی و جزیی: بعضی از خوانندگان به تمام مطالب به صورت یکسان اهمیت میدهند در صورتی که جدا نکردن نکات مهم و غیرمهم باعث نگهداری ناقص مطالب در حافظه میشود. برای رفع این نقیصه میتوان پیش از خواندن کامل یک کتاب آن را به صورت اجمالی مطالعه کرد.
۵ ـ مشکلات به یادآوری: خواننده به هنگام مطالعه، مطالب را یاد میگیرد؛ ولی به سرعت مطالب یاد گرفته شده را فراموش میکند. این مشکل به علت کلمهخوانی و عدم توجه به نکات مهم است. بهترین راه در یادآوری مطالب، توجه به نکات مهم مطلب و مرور ذهنی و تهیهٔ خلاصه است.
۶ ـ عدم تمرکز حواس: عدم علاقه و دلزدگی و به خیال افتادن و حواسپرتی سبب کاهش تمرکز میشود. بهکارگیری فنونی مانند فعال بودن در مطالعه و واکنش در حین مطالعه، سؤال کردن در مورد مفهوم مطالب و تجسم مفاهیم نوشته شده، میتواند در جلوگیری از عدم تمرکز حواس موثر باشد.
دوست عزیز
سلام
از آنجا که مدیریت در هر کشور روش خاصی دارد، بیصبرانه منتظر نظرات شما خوانندگان گرامی دربارهٔ کتاب مزرعهٔ حیوانات هستیم. در نظر داریم که از میان این پیشنهادات تعدادی را در چاپهای بعدی با ذکر نام در انتهای کتاب چاپ کنیم لطفاً در صورت امکان، نظرات خود را در برگهٔ مقابل بنویسید و به آدرس ما ارسال کنید تا بتوانیم:
*ارتباط بیشتری با شما داشته باشیم.
*از تازههای نشر آگاهتان کنیم.
*نیازسنجی پیش از انتشار را بهتر انجام دهیم.
*کار انتخاب کتابهای بعدی به صورت گروهی انجام شود.
*محفلی برای آگاهی مدیران از نظرات جمعی ایجاد شود.
*در جمعبندی کتاب به شما کمک کنیم.
*امیدواریم نظرات منتخب شما دربارهٔ نحوهٔ صفحهآرایی، طرح جلد، حروفچینی، مفاهیم و… بر کیفیت و کمیت کتاب بیفزاید.
*در مییابیم بازتاب کتاب “مزرعهٔ حیوانات” در زندگی روزمرهٔ ما چگونه است.
۱- آیا نیاز به چاپ کتاب اصلی وجود دارد.
۲- بهترین کتاب مدیریت که تا کنون مطالعه کردهاید را نام ببرید.
توجه: لطفاً مشخصات کامل را با ذکر تلفن درج کنید.
با سپاس فراوان
راز تحول
پیشنهادات:
فصل اول. یک خبر جدید
مترسک با چشمان آبی دکمهایاش، مزرعه را از نظر گذراند. یک صبح دلانگیز بهاری بود و وزش نسیمی خنک، پوشالهای تنش را مورمور میکرد. او احساس خوبی داشت. ظاهراً اوضاع بر وفق مراد و همه چیز سر جای خودش بود. گاوها و اسبها در چمنزار بالایی مشغول خوردن صبحانه بودند، خوکها در حیاط طویله به بچههایشان گِل بازی یاد میدادند و آن طرفتر در مرغدانی کلارا مثل همیشه بلند بلند در حال قد قد کردن بود. گوسفندان بنابر عادتی قدیمی در آب برکه، به مدل موهایشان نگاه کرده و با بهبه و چهچه فرِ پشمهایشان را مرتب میکردند و سگها جلوی خانهٔ کشاورز دراز کشیده و منتظر بودند تا…
بله، ظاهراً همه چیز مثل همیشه بود. اما تجربهٔ دوازده سالهٔ مترسک به او میگفت که یک جای کار ایراد دارد. این را از تغییری که در وزش نسیم به وجود آمد، حس کرد. بنابراین ساکت شد و گوش داد. صدای ضعیف به هم خوردن بالهایی شنیده شد. مترسک به آسمان آبی چشم دوخت، پروانهٔ زرد و قرمزی به زیبایی بالای سر او میپرید. حلقهای از زنبورهای عسل وز وز کنان و با عجله به سر کار میرفتند و … و سرانجام مترسک او را دید.
خودش بود، چاکی کلاغ آن منطقه که معصومانه روی سیم تلفن نشسته بود. او عملاً مترسک را نادیده گرفت. انگار نه انگار که او آن جاست.
چاکی، یکی از بالهایش را سایبان چشم کرد و با بیاعتنایی و سوت زنان به نقطهای دور در جاده چشم دوخت. از ریخت و قیافه و حالت ایستادنش معلوم بود که میخواهد بگوید: «من؟! … من چند تا نوک از دانههای گران قیمت شما را دزدیدم؟!! هی رفیق، پرنده را اشتباهی گرفتهای. من فقط چند لحظه برای رفع خستگی این جا نشستهام. اصلاً مگر این اطراف یک وعده غذای درست و حسابی هم پیدا میشود؟!»
اما سرانجام نگاه او با نگاه مترسک تلاقی کرد. آنها برای چند ثانیه به هم خیره شدند. اگر مترسک دهان داشت، حتماً لبخند میزد. چاکی دوباره پیروز شد. او خیلی زود از روی سیم تلفن پر زد و بدون نگاهی به پشت سر، از آنجا دور شد.
مترسک دورشدن چاکی را تماشا کرد و آرام گرفت. دوباره از این که توانسته بود از قلمرواش به خوبی محافظت کند، به خود میبالید. اما هنوز آن احساس عجیب با او بود. این که نمیفهمید اشکال در کجاست، درست مثل کفشدوزکی که پشتش لیلی بازی میکرد و اعصابش را خرد کرده بود. اما همان شب فهمید که نگرانیاش بیمورد نبوده است.
کشاورز، بطری نوشیدنی خود را محکم روی میز کوبید تا حضار سکوت کرده و جلسه رسمیت پیدا کند. همهٔ حیوانات مزرعه، به جز اسبها، جس و کوئینی که سرشان را از پنجره تو کرده بودند، در انبار حضور داشتند. لورنس جغد و دار و دستهٔ کبوترهای نوجوان که خود را «شاهینها» مینامیدند روی تیر شیبها نشسته بودند و چند نسل از جوندگان، نزدیک ورودی سوراخهایشان از سر و کول هم بالا میرفتند. همه مضطرب بودند. معمولاً کشاورز جلسهٔ سهام سالانهٔ چهارپایان را بعد از فصل درو، در فصل زمستان برگزار میکرد تا بازدهی خوب مزرعه را به اطلاع همه برساند. بنابراین این جلسهٔ بهاره کاملاً تعجب برانگیز بود.
کشاورز با گفتن جملهٔ «چند خبر برایتان دارم» لب به سخن گشود. اما لحظاتی بعد اشک در چشمانش حلقه زد و با بغض گفت: «من … من میخواهم این جا را ترک کنم و به خانهٔ سالمندان بروم.»
دهان همهٔ حیوانات از تعجب باز ماند. چند ثانیه بعد صدای هایهای گریه به هوا برخاست. جس که از بقیه بیشتر میگریست شیههٔ بلندی کشید.
کشاورز دستش را بالا برد تا همه ساکت شوند. او توضیح داد که چارهای ندارد و پیرتر از آن شده که از پس کارهای مزرعه بر بیاید. در ضمن پسری ندارد که مسئولیتهایش را به او واگذار کند. بنابراین مجبور است که خود را باز نشسته کرده و بقیه عمرش را به آسودگی در خانهٔ سالمندان بگذراند.
کلارا با ناراحتی قدقدی کرد و گفت: «اما … ما چه؟ با رفتن شما چه بلایی سر ما میآید؟ برخی از ما … یعنی برخی از دخترها خیلی پیرتر از آن شدهاند که بتوانند کار دیگری برای خود دست و پا کنند.» او هنگام گفتن این حرف، به هنریتا زل زد. بعد پشت چشمی به او نازک کرد و گفت: «درست مثل تو که جوجهٔ بهاری هستی!»
مترسک در گوشهای بیحرکت ایستاده بود. در واقع سر جای خودش خشک شده بود. دانهای عرق بر پیشانیاش ظاهر شد. او همیشه گمان میکرد امنیت شغلی دارد. به همین دلیل هیچ فکری برای آیندهاش نکرده بود. بنابراین نه پساندازی داشت و نه اندوختهای.
کشاورز دوباره گفت: «حال دلیل برگزاری این جلسه را همهٔ شما میدانید و میدانید این زمین چه قدر برای من مهم است.» در میانِ جمعیتِ داخل انبار کسی نبود که تاریخچهٔ آن مزرعه را نداند. هفت پشت کشاورز آن جا زندگی کرده بودند.
در واقع آن مکان، منزلِ آبا و اجدادی برخی از حیوانات نیز به شمار میرفت. کشاورز خودش ۸۰ سال پیش همان جا به دنیا آمده بود. نیاکان او سه خشکسالی و بحران بزرگ را پشت سر گذاشته بودند و این مزرعه با قدرت از تمامی این بلاها جان سالم به در برده بود. به همین دلیل تمام همهٔ حیوانات متفق القول بودند که آن جا باید حفظ شود.
در سالهای اخیر شرکتهای ساختمانی نگاه مغرضانهای به این زمین داشتند چون معتقد بودند، آن جا بهترین نقطه برای احداث یک مرکز خرید درجهٔ یک است. پیشنهادهای خوبی هم به کشاورز شده بود، اما او هیچ یک از آنها را نپذیرفته بود.
اما به هر حال، زمان ناتوانی کشاورز هم فرا رسید و او فهمید که از این پس نیاز به کمک دارد. پس باید به جایی میرفت که این نیاز برآورده شود. او گفت: «از زمان مرگ همسرم شما حیوانات برای من مثل خانوادهام بودهاید، بنابراین نمیتوانم شما را به حال خود رها کنم. پس خودتان تصمیم بگیرید، میخواهید چه کنید….»
او ادامه داد: «دو راه وجود دارد. اول این که من این زمین را به مَلاکان بفروشم و با پول آن هر یک از شما را به مکانی مناسب بفرستم، مثل باغوحشهای مربوط به حیوانات خانگی یا مزارعی بهتر از این جا یا اجازه دهم خودتان این جا را اداره کنید. فقط باید قلادهها و افسارهایتان را در بیاورم تا بتوانید صحبت کنید.»
«اما به شما هشدار میدهم که این کار آسانی نیست. در این چند سال گذشته من مسائلی را از شما مخفی کردهام. احتمالاً برخی از شما دقت کردهاید که اخیراً دستگاهها و وسایل با تأخیر تعمیر میشدند و گاه با کمبود غذا مواجه میشدیم. میخواهم با شما صادق باشم. با ادارهٔ این جا روزهای سختی در انتظارتان خواهد بود. زراعت دشوار است… به هر حال انتخاب با شماست.»
سکوت همه جا را فرا گرفت. گویی جمعیت مشغول هضم قضیه بودند. بعد از سکوت، وحشت جایگزین شد. ترک مزرعه! مهاجرت! پیدا کردن یک کار جدید! غیر ممکن است! شدنی نیست! برخی از حیوانات دور هم حلقه زده و از شدت اضطراب شروع به تکان دادن دمهایشان کردند. گاوها شوکه شده و از حال رفتند. مرغها مستأصل و قدقدکنان مثل سر بریدهها در اطراف انبار چرخیدند و حرفهای کشاورز را دوباره برای دیگران نقل کردند.
سرانجام موی بزرگ، قدیمیترین حیوان آن مزرعه، کنترل را به دست گرفت و فریاد زد: «ساکت، همه ساکت، شما مرغها! نوکتان را ببندید.» صدای بلند او همه را وادار به خاموشی کرد.
خوک پیر به آرامی از میان جمعیت خود را به جلوی انبار رساند. همه به خاطر کهولت سن، خرد و تجربهاش به او احترام میگذاشتند.
این شایعه که در جوانی به او پیشنهاد مدیریت در یک سازمان بزرگ شده بود را همه شنیده بودند؛ هر چند خودش زیر بار نمیرفت اما هیچ کس تا به حال انکاری هم از او نشنیده بود. او با نگاه به حیوانات انبار گفت: «بسیار خب دوستان، زمان تصمیم گیری است. یا باید بقیهٔ عمرمان را صرف شکلک در آوردن برای بچههایی کنیم که گوشهایمان را میکشند یا این جا بمانیم و آستین بالا بزنیم. با کدام یک موافقید؟»
اَبی بز گفت: «مو، معلوم است چه میگویی؟ ما هیچ چیز در مورد مزرعهداری نمیدانیم.»
بیو گاو در واقع بیوگارد مانتاتن چهارم، نوهٔ بزرگ نرهگاو بیرقیب آن منطقه (که هیچ وقت پر حرفی نمیکرد، اما با باز شدن دهانش حرفهای خوبی میزد) با صدایی رسا و بم گفت: «ببخشید اَبی که وسط حرفت میپرم. این یک واقعیت است که در این چند سال اخیر، کشاورز بدون کمک ما نمیتوانست این جا را بچرخاند و به حق که همهٔ ما خیلی خوب از پس آن برآمدیم. بنابراین اگر دوباره دست به دست هم بدهیم، از ادارهٔ این مکان عاجز نخواهیم ماند.»
یکی از اردکهای پنج قلو، کواککواکی زیر لب کرد و گفت: «من نمیخواهم از این جا بروم، تنها برکهای که من میشناسم در این مزرعه است.»
ماری گوسفند که با عصبانیت دندانهایش را به هم میفشرد، صاف به چشمان اَبی زل زد و گفت: «گوش کن بز پیر، شاید تو از این که بچههای آدمها نازنازی خطابت کنند، لذت ببری اما من با شنیدن چنین حرفی … قسم میخورم … قسم میخورم که خودم را به سلاخی بسپرم» بعد به سمت مو برگشت و گفت: «کجا را امضا کنم که من با تو هستم؟»
انبار از فرط هیجان و شلوغی در حال انفجار بود. تا به حال هیچگاه حیوانات این چنین سر مسألهای متفق القول نشده بودند. حتی سگهای خانگی و گربههای انبار نیز دمهای سیخ شان را به نشانهٔ تعهد بر هم میکوبیدند. با فروکش کردن سر و صداها، مو اعلام کرد برای رسمی شدن موضوع، باید رأیگیری شود.
مترسک با شنیدن این حرف آهی از ته دل کشید. اما برحسب وظیفه، مطیعانه دستش را جلو آورد و از همه خواهش کرد که بعد از رأی گیری، پوشالها را به او برگردانند. اما برحسب تجربه میدانست که تا پاسی از شب نیز نمیتواند انگشتانش را داشته باشد.
اَبی تنها حیوانی بود که یک پوشال را به جای بیرون کشیدن، تو داد و گفت: «گوش کنید! آخر ما از کسب و کار و تجارت چه میدانیم؟ اما تا دلتان بخواهد نشخوار کردن را خوب بلدیم. باور کنید زراعت پوست ما را خواهد کند.»
هیچ کس توجهی به او نکرد. این یعنی تصمیم برای ماندن جدی بود. کشاورز قبول کرد که هماهنگیهای قانونی لازم برای انتقال مالکیت به حیوانات را انجام دهد. او گفت: «حدس میزنم این اولین طرح سهام واقعی مالکیت در تاریخ باشد.»
به هر حال آن جلسه با درخواست مو به پایان رسید: «حیوانات! به افتخار سالها زحمت کشاورز، کف بزنید و پا بر زمین بکوبید.»
کتاب مزرعه حیوانات
تمثیلی از دنیای تجارت در قرن بیستویکم
نویسنده : کنتای.تاکر ، وندانا آلمن
مترجم : ربابه امیری
انتشارات سپید
تعداد صفحاتک ۱۷۷ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید