معرفی کتاب « منم ملاله »، نوشته کریستینا لم ، ملاله یوسف زی
مقدمه: روزی که دنیایم تغییر کرد
اهل کشوری هستم که در نیمهشب متولد شد و من هنگامی که داشتم میمردم درست بعد از نیمروز بود.
یک سال پیش خانه را به مقصد مدرسه ترک کردم و هرگز برنگشتم. من هدف گلولهٔ طالبان قرار گرفتم و بیهوش مرا با هواپیما از پاکستان خارج کردند. بعضیها میگویند هرگز برنمیگردم اما قویاً ایمان دارم که برمیگردم، بریدن از کشوری که دوستش دارید چیزی نیست که هر کس آرزویش را داشته باشد.
حالا هر صبح که چشمهایم را باز میکنم آرزو دارم اتاق قدیمیام که پر از وسایلم است، لباسهایم که در این سوی و آن سوی آن پراکنده است و جایزههای مدرسهام در داخل قفسهها را ببینم. در عوض حالا در کشوری هستم که پنج ساعت با کشورم پاکستان و منزلم در سوات فاصله دارد، اما کشورم به قرنها عقبتر از این برمیگردد. در اینجا هر نوع آسایشی که تصور کنید وجود دارد از هر شیر آن آب جاری است، سرد یا گرم هرطور که بخواهید، نور چراغها با یک کلید خاموش و روشن میشوند چه شب باشد و چه روز نیازی به چراغهای نفتی نیست و اجاقهایی که برای پخت و پز نیازی به تهیهٔ سلیندر گاز از بازار ندارند، اینجا همه چیز آنقدر مدرن است که شما میتوانید حتی غذای آماده را به صورت بستهبندی بیابید.
وقتی جلو پنجره مینشینم و به بیرون نگاه میکنم ساختمانهای بلند، خیابانهایی طویل پر از ماشینهایی که بهصورت خطوط منظم در حال حرکتند، بوتهها و چمنهای تمیز و سبز و پیادهروهایی منظم برای قدم زدن میبینم. چشمهایم را میبندم و لحظهای به وطنم برمیگردم با کوههای مرتفع پوشیده از برف، مزارع سبز مواج و رودهای آبی رنگ باطراوت – قلبم لبخند میزند وقتی به مردمان دره سوات مینگرد- ذهنم مرا به مدرسهام برمیگرداند و در آنجا دوباره به دوستان و معلمانم میپیوندم. بهترین دوستم مونیبا را میبینم و با هم مینشینیم و گپ میزنیم و لطیفه تعریف میکنیم گویی هرگز آنجا را ترک نکردهام.
بعد به یاد میآورم در بیرمنگام انگلستان هستم.
روزیکه همهچیز عوض شد سه شنبه، نهم اکتبر ۲۰۱۲ بود. آن موقع جزء بهترین روزهای مدرسه نبود چون اواسط امتحانات بود اگرچه من بهعنوان یک دختر اهل کتاب و درس به اندازهٔ دیگران دلهره نداشتم.
آن روز صبح از طریق خیابان حاجی بابا طبق معمول به صورت صفی از ریکشاهای تمیز رنگآمیزی شده که داخل هر کدام پنج یا شش دختر سوار بودند و با صدای پتپت دود گازوئیل وارد کوچهٔ خاکی و باریک مدرسه شدیم. از زمان حکومت طالبان به این سو مدرسهٔ ما بدون تابلو بود و درِ برنجی تزیین شدهٔ داخل دیوار سفیدی که روبروی حیاط کارگاه چوببری بود هیچ نشانی بدست نمیداد که در آن سوی دیگر آن چه بود.
برای ما دختران، آن راهرو شبیه ورودی سحرآمیزی به دنیای مخصوص خودمان بود. هنگامیکه از میان آن به سرعت میگذشتیم روسریهایمان رادور میانداختیم مانند بادهایی که ابرها را برای خورشید کنار میزنند، سپس سراسیمه از پلهها بالا میرفتیم.
در بالای پلهها حیاطی بزرگ بود که درِ تمامی کلاسها به آن باز میشد، کوله پشتیهایمان را در کلاسها پرت میکردیم و سپس برای مراسم صبحگاهی زیر سقف آسمان جمع میشدیم. وقتی سرگرم اجرای مراسم بودیم پشتمان به کوهها بود. یک دختر فرمان میداد: “راحت بایستید.” و ما به پاشنههایمان فشار میآوردیم و سپس در جواب میگفتیم: “الله” سپس میگفت: “هشیار” ما دوباره به پاشنههایمان فشار میآوردیم و میگفتیم: “الله”
مدرسه قبل از اینکه من متولد شوم توسط پدرم بنیان گذاشته شده بود و بر روی دیواری که بالای سرمان بود “مدرسه خوشحال” با حروف قرمز و سفید غرورانگیزی نقاشی شده بود.
ما در هفته شش صبح به مدرسه میرفتیم درحالیکه من پانزده ساله و کلاس نهم بودم، کلاسهایم با معادلات شیمی و یا گرامر زبان اردو و با نوشتن داستانهایی به زبان انگلیسی با مضامین اخلاقی نظیر “عجله کار شیطان است” و یا با رسم نمودارهای گردش خون سپری میشد. اکثر همکلاسیهایم میخواستند دکتر شوند؛ مشکل است تصور کرد که کسی این را به عنوان یک تهدید به حساب بیاورد. با این وجود، خارج از محیط مدرسه نه تنها شلوغی و دیوانگی مینگوره، شهر اصلی درهٔ سوات، قرار دارد بلکه همچنین کسانی مثل طالبان هستند که باور دارند دختران نباید به مدرسه بروند.
آن روز صبح مثل هر روز دیگری برایم شروع شده بود گرچه کمی دیرتر از معمول. وقت امتحان بود و مدرسه ساعت نه به جای هشت شروع شد که این برای من بهتر بود زیرا دوست ندارم زود از خواب برخیزم و میتوانم در میان صدای خروسها و صدای مؤذن بخوابم، ابتدا پدرم سعی کرد مرا بیدار کند. او عادت داشت بگوید: “وقت بیداری است، جانیمان”، “جانیمان” در زبان فارسی به معنای “یارغار” میباشد و او هر صبح مرا در آغاز روز چنین صدا میکرد، من تقاضا میکردم: “پدر، لطفا چند دقیقهٔ دیگر” و سپس به زیر لحاف میرفتم. بعد مادرم میآمد، او مرا پیشو صدا میکرد که به معنای گربه است! در این موقع وقت را درک میکردم و فریاد میزدم: “بهابی، من دیرکردم!” در فرهنگ ما هر مردی برادر شماست و هر زنی خواهر شما. اینگونه راجع به هم میاندیشیم. وقتی پدرم اولین بار مادرم را به مدرسه آورد همه معلمها به او میگفتند زن برادر یا بهابی، اینگونه بود که این واژه از آن موقع به بعد برای او درست شد، حالا همهٔ ما او را بهابی صدا میزنیم.
من در اتاق دراز جلو خانهمان میخوابیدم و تنها مبلمان اتاق یک تخت و کمدی بود که با پول جایزهای که به خاطر مبارزه برای صلح در درهٔ سوات و حقوق دختران برای رفتن به مدرسه به من داده بودند، خریدم. داخل بعضی از قفسهها همهٔ کاپها و جامهای پلاستیکی طلایی رنگ قرار داشتند که به خاطر اینکه اولین نفر به کلاس میرسیدم به من جایزه داده بودند، فقط دو بار اول نشده بودم و هر دو بار به خاطر این بود که رقیبم، ملکه نور، از من پیشی گرفته بود. تصمیم گرفتم دیگر اینگونه نشود.
مدرسه دور از خانهمان نبود و عادت داشتم پیاده بروم اما از ابتدای سال گذشته همراه دختران دیگر با ریکشا میرفتم و با سرویس بر میگشتم، سفری به مدت فقط پنج دقیقه در طول رودی بدبو و از کنار بیلبوردی بزرگ مربوط به موسسهٔ کاشت مو دکتر همایون، جایی که ما به شوخی میگفتیم یکی از معلمان مرد مدرسهمان که طاس بود بایستی به آنجا رفته باشد، چون یک دفعه موی سرش مثل قارچ رشد کرد. من سرویس مدرسه را دوست داشتم زیرا آنقدر خیس عرق نمیشدم که پیاده میرفتم و علاوه بر این میتوانستم با دوستانم گپ بزنم و با عثمان علی، رانندهٔ سرویس که او را بهای جان به معنی برادر صدا میزدیم، گفتگو کنم. او همهٔ ما را با داستانهای احمقانهاش میخنداند.
من حالا دیگر با سرویس میرفتم زیرا مادرم از اینکه تنهای پیاده بروم، میترسید. ما تمام سال تهدید میشدیم. بعضی از تهدیدات در روزنامهها بود، بعضی اخطارها یا پیامها از طرف مردم به ما منتقل میشد. مادرم نگران من بود اما طالبان هرگز به سراغ یک دختر نیامده بود و من بیشتر نگران آن بودم که آنها پدرم را هدف قرار دهند زیرا همیشه علیه آنان صحبت میکرد. دوست نزدیک و همسنگرش زاهدخان در ماه اوت در سر راه مسجد به صورتش شلیک شده بود و من دیدم همه به پدرم میگفتند: “مواظب باش تو نفر بعدی خواهی بود.”
خیابان ما ماشین رو نبود بنابراین برای رفتن به منزل از جادهٔ پایینی از سرویس پیاده میشدم و از کنار جویبار و سپس از میان یک دروازهٔ آهنی با سیم خاردار و چند پله به طرف بالا عبور میکردم، فکر میکردم اگر کسی به من حمله کند همان موقع عبور از پلهها خواهد بود، مثل پدرم همیشه خیال پردازی میکردم و گاهی اوقات در درسهایم ذهنم پرت میشد و تصور میکردم یک تروریست ممکن است ناگهان در سر راهم به مدرسه سبز شود و از روی آن پلهها به من شلیک کند، نمیدانستم چه کار کنم. شاید کفشهایم را میبایست در میآوردم و به او میزدم اما همان موقع فکر میکردم اگر این کار را بکنم، بین من و یک تروریست فرقی نیست.
بهتر بود تقاضا کنید: “بسیار خوب به من شلیک کن، ولی اول به من گوش کن، کاری که میکنید اشتباه است، من با شما دشمنی شخصی ندارم، من فقط میخواهم همهٔ دختران به مدرسه بروند.”
من نمیترسیدم اما میبایست مطمئن میشدم درِ حیاط شبها قفل شده باشد و از خداوند طلب میکردم که هنگام مرگ چه اتفاقی میافتد. من همه چیز را به بهترین دوستم مونیبا میگفتم. وقتی کوچک بودیم در یک خیابان زندگی میکردیم و از دبستان به بعد با هم دوست بودیم و در همه چیز با هم شریک، از آهنگهای جاستین بیبر و فیلمهای سپیدهدم، تا بهترین کرِمهای سفیدکننده صورت. آرزویش این بود که یک طراح مد بشود اگرچه میدانست خانوادهاش هرگز با این کار موافق نخواهند بود بنابراین او به همه میگفت که میخواهد دکتر بشود، مشکل است برای دختران در جامعهٔ ما چیزی به غیر از معلم و دکتر شوند و آن هم در صورتی که بتوانند اصلاً کاری انجام دهند. مسئله برای من فرق داشت، وقتی تغییر عقیده دادم که بجای دکتر مخترع یا سیاستمدار بشوم هرگز آرزویم را پنهان نکردم. مونیبا همیشه اگر کاری اشتباه بود، متوجه میشد. به او گفتم: “نگران نباش طالبان هرگز به سراغ یک دختر کوچک نیامده است.”
وقتی سرویس مدرسه آمد ما از پلهها پایین رفتیم، بقیهٔ دختران همگی روسریهایشان را قبل از اینکه از درِ مدرسه بیرون بروند، پوشیدند و در صندلیهای عقب نشستند. سرویس مدرسه دقیقاً چیزی بود که ما آن را دینا مینامیم، یعنی یک ون سفید تویوتای تاونایس که دارای سه ردیف نیمکت موازی هم میباشدکه هر کدام در کنار دیگری و البته یکی در وسط قرار دارد. ماشین مملو از بیست دختر و سه معلم بود. من درطرف چپ وسط مونیبا و دختری از کلاس پایینتر به نام شازیه رمضان نشسته بودم و پوشههای امتحانی را روی سینههایمان و کیفهای مدرسهمان را زیر پاهایمان گذاشته بودیم.
هوا کمی غبارآلود بود. به یاد دارم که داخل دینا هوا گرم و شرجی بود، روزهای خنکتر هنوز نرسیده و فقط کوههای دوردست هندوکش دارای پوششی از برف بودند. در قسمت عقب نشسته بودیم، پنجرهای نداشت و فقط در هر طرف بدنهٔ آن دارای ورقهای پلاستیکی ضخیمی بود که تکان میخوردند و بسیار زرد و کثیف شده بودند که نمیشد چیزی را از میان آنها دید. تمام چیزی که میتوانستم از آن پشت ببینم نشان کوچکی از گسترهٔ آسمان و تلألو خورشید بود که در آن موقع از روز به شکل کرهای زرد رنگ شناور در میان گرد و غبار بر روی همه چیز میتابید.
به یاد دارم سرویس طبق معمول در گلوگاه نظامی درست از جادهٔ اصلی به سمت راست پیچید و از گوشهای دور زد و ازکنار زمین متروکهٔ کریکت گذشت. دیگر چیزی به یاد ندارم.
در رؤیاهایم، همیشه هنگام تیراندازی پدرم داخل سرویس بود و همزمان به من و او شلیک میشد و در آنجا مردانی همه جا حضور داشتند و من به دنبال پدرم میگشتم.
در جهان حقیقت آنچه که اتفاق افتاد این بود که بطور ناگهانی متوقف شدیم. درسمت چپ ما قبر شیر محمدخان وزیر مالیه اولین حاکم سوات بود که تماماً پوشیده از گیاهان بود ودرسمت راست ما یک اغذیه فروشی بود، احتمالا کمتر از دویست متر تا گلوگاه فاصله داشتیم.
جلو را نمیدیدیم، اما یک مرد جوان ریشدار با لباسهای روشن به روی جاده آمده و با دست ون را به کناری هدایت کرده بود.
او از رانندهمان پرسید:” این سرویس مدرسهٔ خوشحال است؟” عثمان بهای جان فکر کرد این یک سؤال احمقانه است چون که این نام در بغل ون نقاشی شده بود و جواب داد: “بله”
مرد گفت:” اطلاعاتی راجع به بعضی از بچهها میخواهم.”
عثمان بهای جان گفت: “شما باید به دفتر مدرسه بروید.”
وقتی سؤال میپرسید مردجوان دیگری که لباس سفید به تن داشت به عقب ون نزدیک شد.
مونیبا گفت: ” نگاه کنید این یکی از روزنامه نگارانی است که برای مصاحبه میآید.”
چون که من با پدرم در مناسبتهایی راجع به آموزش دختران و علیه کسانی مثل طالبان که میخواستند ما را از انظار قایم کنند، با سخنرانی کردن مبارزهای را شروع کرده بودیم، اغلب روزنامهنگارانی، حتی خارجیها اگرچه نه مثل شخصی اینگونه در سر راه، برای مصاحبه با من میآمدند.
همین مرد، کلاهی لبهدار بر سر و دستمالی بر روی بینی و دهانش پوشیده بود، توگوییآنفلوآنزا گرفته بود، اوشبیه یک دانشجو بود و سپس خود را به سرعت به در عقب رساند و درست مشرف به ما خود را خم کرد.
او پرسید: “ملاله کیست؟”
هیچکس چیزی نگفت، ولی چند تا از دختران به من نگاه کردند، من تنها دختری بودم که صورتم را نپوشانده بودم.
در این موقع او یک کلت سیاه بالا گرفت، بعداً فهمیدم یک کلت ۴۵ بوده است. بعضی از دختران جیغ کشیدند، مونیبا به من گفت در این موقع من دستان او را میفشردم، دوستانم میگویند او سه تیر پشت سر هم شلیک کرد، اولی از میان حدقهٔ چشم چپم گذشت و زیر کتف چپم رفت، من به طرف جلو و بر روی مونیبا افتادم و خون از گوش چپم بیرون زد و البته دو گلوله دیگر به دخترانی که کنار من بودند، برخورد کرد، یک گلوله به داخل دست چپ شازیه فرو رفت. سومین گلوله از میان کتف چپش عبور کرد و بعد به بازوی راست کاینات ریاض برخورد کرد.
دوستانم بعداً به من گفتند دستان مرد مسلح وقتی شلیک میکرد، میلرزید.
وقتی به بیمارستان رسیدیم موهای بلند من و دامن مونیبا مملو از خون شده بود.
ملاله کیست؟ منم ملاله و این داستان زندگی من است.
بخش اول: قبل از طالبان
سوری سوری په گولو راشی
دبی ننگای آواز درامه شه مینه
Sorey sorey pa golo rashey
Da be nangai awaz de ra ma sha mayena
افتخارم آن است که بدن سوراخ سوراخ شدهات با گلوله را بغل کنم
تا اینکه خبر بزدلیت در جبهههای جنگ را دریافت کنم
(ادبیات سنتی پشتو)
۱: دختری متولد میشود
وقتی متولد شدم مردم روستا با مادرم همدردی کردند و هیچکس به پدرم تبریک نگفت. من صبحگاه، هنگامیکه آخرین ستاره چشمک میزد، سر رسیدم. ما پشتونها این را به عنوان یک نشانهٔ خوشیمن به حساب میآوریم. پدرم پولی برای بیمارستان یا یک زن قابله نداشت و از این رو یکی از همسایهها به مادرم کمک کرد. اولین بچهٔ خانواده آرام به دنیا آمد ولی من لگدزنان و جیغزنان. من در سرزمینی به دنیا آمدم که در آن برای جشن تولد پسران شلیک میکنند در حالی که دختران را در پشت پردهای قایم میکنند و نقش آنان در زندگی صرفاً پخت و پز و بچه به دنیا آوردن است.
برای اکثر پشتونها وقتی دختری به دنیا میآید یک روز تیره و تار بهحساب میآید. پسر عموی پدرم، جهان شیرخان یوسفزی، یکی از معدود افرادی بود که برای جشن تولدم آمد و حتی مقداری پول به من هدیه داد. با این وجود او یک نمودار درختی که نشانگر روابط خانوادگی ایل و تبارمان یعنی “دالوخل یوسفزی” بود را با خود آورد که مستقیماً به جد پدر بزرگم میرسید و فقط مردها را نشان میداد. پدرم ضیاءالدین با اکثر مردان پشتو متفاوت است. او نمودار درختـی را گرفت و از کنار اسمش خطی شبیه به یک آب نبات چوبی
کشید و در انتهای آن نوشت “ملاله”. پسر عمویش با تعجب خندید. پدرم اهمیت نداد. او میگوید بعد از اینکه به دنیا آمدم به چشمهایم نگاه کرد و بعد از آن، دوستم داشت. او به مردم گفت: “من میدانم این بچه یکجورهایی فرق دارد.” او حتی از دوستانش خواست میوهٔ خشک، شیرینی و سکه به داخل گهوارهام بیندازند، چیزی که ما معمولا برای پسرها انجام میدهیم.
نام “ملالی” اهل میوند، بزرگترین زن قهرمان افغانستان را روی من گذاشتند. پشتونها مردمانی مغرور هستند از قبایل زیادی که بین پاکستان و افغانستان تقسیم شدهاند. ما قرنها تحت نام پشتون والی زیستهایم که این ما را مقید میکند میهمان نواز باشیم و مهمترین ارزش در نزد ما احترام است. بدترین چیزی که برای یک پشتون ممکن است اتفاق بیفتد از دست دادن آبرو است. شرمساری برای یک پشتون چیز بسیار بدی است. ما یک ضربالمثل داریم، “بدون احترام، دنیا به هیچی نمیارزد.” در بین خودمان آنقدر دعوا و نزاع میکنیم تا کلمهٔ پسر عمو یعنی “تاربور” دیگر مترادف دشمن میشود. اما همیشه علیه اجنبیها که میخواهند سرزمین ما را بگیرند با هم متحد میشویم. همهٔ بچههای پشتون با داستان ملالی میوندی بزرگ میشوند که چگونه به ارتش افغان روح بخشید تا بریتانیا را در سال ۱۸۸۰ در یکی از بزرگترین نبردهای جنگ دوم آنگلو-افغانها شکست دهد.
ملالی دختر چوپانی اهل میوند بود، شهری کوچک در دشتهای پر از گرد و خاک در غرب قندهار. وقتی یک نوجوان بود هم پدرش و هم مردی که قرار بود با او ازدواج کند در میان هزاران افغانی بودند که علیه اشغال کشورشان با بریتانیا میجنگیدند. ملالی با دیگر زنان روستا به میدان جنگ رفت تا از زخمیها مراقبت کند و به آنها آب برساند. او میدید که مردانشان چگونه از دست میروند و وقتی پرچمدار به زمین افتاد، روسری سفیدش را بالا گرفت و به میدان رزم روبروی سربازان رفت.
او فریاد میزد، “معشوق جوان، اگر تو درجنگ میوند شهید نشوی، به خدا، دیگران تو را به عنوان سنبل شرمساری خواهند شناخت.”
ملالی زیر آتش جنگ کشته شد اما کلمات و شجاعتش به مردان میدان جنگ روح بخشید و نتیجهٔ جنگ را عوض کرد. آنها یک تیپ کامل را نابود کردند که این یکی از بدترین شکست های ارتش بریتانیا در تاریخ شناخته میشود. افغانها آنقدر به این مفتخرند که آخرین پادشاه افغان بنای پیروزی میوند را در مرکز کابل بنیان گذاشت. در دبیرستان تعدادی کتاب کارآگاه شرلوک هولمز را خواندم و خندهام گرفت از اینکه این همان جنگی است که دختر واتسون قبل از اینکه همدست کارآگاه بزرگ بشود در آن مجروح شد. برای ما پشتونها ملالی همان ژاندارک است. خیلی از مدارس دخترانه در افغانستان به اسم او نام گذاری شده است. اما پدربزرگم که یک دینشناس و یک مُلای روستا بود، دوست نداشت پدرم این اسم را روی من بگذارد. او میگفت: “این یک اسم غمانگیز است و معنی آن ’ملالتآور‘ است.”
وقتی کودک بودم پدرم همیشه برایم آوازی میخواند که شاعر آن رحمتشاه سائل معروف، اهل پیشاور بود. بخش آخر آن چنین بود:
ای ملالی میوند،
باردیگر برخیز تا پشتونها آواز افتخار تو را درک کنند،
و کلمات شاعرانهات دنیا را زیرورو کند،
از تو میخواهم بار دیگر برخیز.
پدرم داستان ملالی را برای هرکسی که به خانهٔ ما میآمد میگفت. گوش دادن به داستان و آوازهایی که پدرم برایم میخواند و شیوهای که باد نامم را با خود می برد هنگامی که مردم صدایم میکردند، برایم بسیار دوست داشتنی بود.
ما در زیباترین جای دنیا زندگی میکردیم. درهٔ من، درهٔ سوات، اقلیمی آسمانی از کوهها، آبشارهای جوشان و دریاچههای زلال است. وقتی وارد دره میشوید تابلویی را میبینید با عنوان “به بهشت خوش آمدید.” در روزگاران قدیم سوات را “اودیانا” به معنای باغ مینامیدند. ما دارای مزارع گلهای وحشی، باغات ِ میوههای خوش مزه، معادن زمرد و رودهای پر از ماهیهای قزلآلا هستیم. مردم اغلب سوات را سویس شرق مینامند. حتی ما دارای اولین تفریحگاه اسکی پاکستان هستیم. ثروتمندان پاکستان به هنگام تعطیلات برای لذت بردن از هوای تمیز و مناظر دیدنی و جشنوارههای عارفانه موسیقی و رقص به اینجا میآمدند. خیلی از خارجیها نیز به اینجا میآمدند که ما به همهٔ آنها صرف نظر از اینکه اهل کجا هستند “انگرزان” یعنی انگلیسی میگفتیم. حتی ملکه انگلیس هم آمد و در قصر سفید اقامت گزید که از همان سنگ مرمر تاج محل توسط اولین والی یا حاکم سوات ساخته شده است.
ما دارای تاریخی ویژه نیز هستیم. امروز سوات بخشی از استان خیبر پختونخوا، آن طور که اکثر پاکستانیها آن را “کپک” مینامند، میباشد اما سوات همیشه جدای از بقیهٔ پاکستان بوده است. ما زمانی یکی از سه اقلیم در کنار چیترال و دیر با حاکمیت امیران و شاهزادگان بودهایم. در زمان استعمار حاکمان ما وفادار به بریتانیا بودند اما بر سرزمین خود حکمرانی میکردند. وقتی بریتانیا در سال ۱۹۴۷ به هند استقلال بخشید و آن را تقسیم کرد، ما در قسمت پاکستان تازه تأسیس قرار گرفتیم ولی خود مختار باقی ماندیم. ما از روپیهٔ پاکستان استفاده میکردیم ولی دولت پاکستان فقط در سیاست خارجی دخالت میکرد. والی (حاکم) عهدهدار امر قضا بود، بین قبایل متخاصم صلح برقرار میکرد و “اوشور” یعنی ده درصد مالیات بر درآمد را جمع آوری میکرد که با آن جاده و بیمارستان و مدرسه میساخت.
ما فقط یکصد مایل با پایتخت پاکستان، اسلامآباد، با خط مستقیم فاصله داشتیم اما احساس میشد آنجا کشور دیگری است. سفر حداقلاز راه زمینی و از گذرگاه مالاکند پنج ساعت طول میکشید، گذرگاهی از کوههای وسیع کله قندی جایی که در گذشته اجداد ما به رهبری واعظی به نام ملا سعدالله (که انگلیسیها او را به عنوان فاکر دیوانه میشناختند) با نیروهای انگلیسی در میان قلههای آن با شیبهای تندی که دارد به نبرد پرداخت.
در بین آنها وینستون چرچیل بود که دربارهٔ آن نبرد کتابی نوشت و ما هنوز آن را بهعنوان یکی از شاهکارهای چرچیل میشناسیم، اگرچه این اثر نسبت به مردم ما خیلی ستایشآمیز نبوده است. در پایان گذرگاه یک زیارتگاه با گنبدی سبز قرار دارد که مردم با انداختن سکه به درون آن شکرگزاری خود را از اینکه به سلامت رسیدهاند، بهجای میآورند.
هیچکس از آنهایی که من میشناختم به اسلامآباد نرفته بودند. قبل از این درگیریها اکثر مردم، مثل مادرم، هرگز به بیرون از سوات نرفته بودند.
ما درمینگوره بزرگترین شهر درهٔ سوات و در واقع تنها شهر آنجا زندگیمیکردیم. جای کوچکی بود اما مردمان زیادی از روستاهای اطراف به آنجا مهاجرت کرده و آنجا را کثیف و شلوغ کرده بودند. در آنجا هتل، دانشکده، زمین گلف و بازار معروفی بـرای
خرید گلدوزیهای سنتی، سنگهای قیمتی و هر چیزی که فکرش را بکنید، وجود دارد. رود مرغزار از میان آن میپیچد و بخاطر کیسههای پلاستیکی و آشغالهایی که به درون آن میریزند به رنگ قهوهای کدر خودنمایی میکند و شبیه رودهای نواحی تپهای یا مثل رود بزرگ سوات در خارج از شهر شفاف نیست، که مردم برای گرفتن ماهی قزلآلا و ما هم در تعطیلات برای دیدن مناظر به این جاها میآمدیم. خانهٔ ما در گلکده بود که به معنای مکان گلها میباشد اما آن را “بُتکرا” به معنای مجسمههای بودائیان مینامیدند. نزدیک منزل ما زمینی بود با خرابههای اسرارآمیز شامل مجسمههایی از شیرها که روی پاهای عقب خود نشسته بودند، ستونهای شکسته، اشکال بدون سر و عجیبتر از همه صدها چتر سنگی.
اسلام در قرن یازدهم به دره سوات آمد، زمانی که سلطان محمود غزنوی از افغانستان حمله کرد و حاکم ما شد، اما در زمانهای قدیم سوات محل حکومت بودائیان بود. بودائیان در قرن دوم به اینجا آمده بودند و حاکمان آنان بیش از پانصد سال بر درهٔ سوات حکمرانی کردند. کاشفان چینی داستانهایی راجع به اینکه چگونه هزار و چهارصد راهب بودایی در سواحل رود سوات زیستهاند و چگونه صدای معجزهگر ناقوسهای معابد در سرتاسر دره به صدا درآمده، مطالب فراوانی نوشتهاند. خیلی وقت است که معابد از بین رفتهاند اما در سوات هرجا که میروید در میان گلهای پامچال و دیگر گلهای خودرو آثار آنان را میتوانید ببینید. ما اغلب به میان مجسمههای سنگی بوداهای چاق و متبسم که چهار زانو بر روی گلهای نیلوفر نشسته بودند، به پیک نیک میرفتیم. داستانهای زیادی وجود دارد که بودای بزرگ خودش به اینجا میآمد زیرا جای بسیار آرامبخشی بوده است و گفته میشود مقداری از خاکسترش در یک بنای بزرگ اِستوپا در درهٔ سوات دفن شده است.
خرابههای بُتکرا جایی جادویی برای قایم موشک بازی بود. زمانی چند باستان شناس برای تحقیقات به آنجا آمده بودند، به ما گفتند در زمانهای گذشته آنجا مکانی زیارتی بوده که دارای معابد زیبا با گنبدهای طلایی بوده که راهبان بودایی در آنجا دفن میشدهاند. پدرم شعری سرود با عنوان “بقایای بُتکرا” که بطور کامل همزیستی معبد و مسجد را در کنار هم به تصویر کشید. “وقتی صدای حقیقت از منارهها بلند میشود/ بودا لبخند میزند/ و زنجیر پاره شدهٔ تاریخ دوباره به هم وصل میشود.”
ما در سایهٔ کوههای هندوکش زندگی میکردیم جایی که مردان برای شکار بزکوهی و پرندگان طلایی رنگ به آنجا میرفتند. خانهٔ ما یک طبقه و از بتن معمولی درست شده بود. در سمت چپ، پلههایی بودند که به پشت بام همواری میرسید که برای ما بچهها به قدر کافی بزرگ بود که در آنجا بتوان بازی کریکت کرد. آنجا زمین بازی ما بود، هنگام غروب آفتاب پدرم و دوستانش اغلب در آنجا مینشستند و چای مینوشیدند. گاهی اوقات من نیز آنجا نشسته و دودی را که از آتش پختوپز در حوالی بلند میشد نظاره میکردم و به سروصدای شبانهٔ جیرجیرکها گوش میدادم.
درهٔ سوات پر از درختان میوهٔ انجیر و انار و هلوی شیرین است و ما در باغ، انگور، گوآوا و خرمالو داشتیم. در حیاط جلو یک درخت آلو قرار داشت که دارای خوشمزهترین نوع میوه بود. همیشه بین ما و پرندگان رقابتی برای رسیدن به آن بود. پرندگان، حتی دارکوبها نیز آن درخت را دوست داشتند.
تا آنجایی که به یاد دارم، مادرم همواره با پرندگان گفتگو میکرد. در پشت خانه ایوانی بود که زنان در آنجا جمع میشدند. ما میدانستیم گرسنه بودن چگونه است، لذا مادرم همیشه غذای بیشتری میپخت و به خانوادههای فقیر میداد. اگر چیزی هم اضافه میماند آن را به پرندگان میداد. در زبان پشتو ما دوست داریم اشعار تک بیتی بخوانیم و وقتی برنجها را میریخت این تکبیت را میخواند: “کبوترها را در باغها نکشید / وقتی یکی را بکشید بقیه دیگر نمیآیند”
دوست داشتم پشت بام بنشینم و کوهها را نظاره کنم و به رؤیا بروم. بلندترین آن، قلهٔ هرمی شکل الوم است. برای ما آن یک کوه مقدس است و آنقدرمرتفع که همیشه گردنبندی از ابرهای پشممانند به گردن دارد. حتی در تابستان پوشیده از برف است. در مدرسه آموختیم که در سال ۳۲۷ قبل از میلاد قبل از آنکه بوداییها به سوات بیایند، اسکندر کبیر با هزاران فیل و سرباز در سر راه به هندوستان وارد آنجا شد. مردمان سوات از کوه بالا رفتند با این اعتقاد که خدایانشان از آنان محافظت خواهند کرد زیرا که آن کوه بسیار مرتفع بود. اما اسکندر رهبری مصمم و صبور بود. او پلکانی چوبی ساخت که از روی آن منجنیق و تیر میتوانست به بالای کوه برسد. سپس او به بالا رفت تا بتواند سیارهٔ مشتری را به عنوان سمبل قدرتش بگیرد.
کتاب منم ملاله
نویسنده : کریستینا لم ، ملاله یوسف زی
مترجم : صداقت حیاتی
ناشر: انتشارات نگاه
تعداد صفحات: ۳۶۴صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید