کتاب « من بدون تو »، نوشته کلی ریمر

فصل اول: کالم (۱)
مسلماً این عشق در نگاه اول نبود.
از گوشهٔ چشمم پای برهنهٔ کثیفی را دیدم. سعی کردم نگاه نکنم، اما خب حقیقت را که نمیشود ندید – پاهای برهنه در مکانهای عمومی جنبهٔ خوبی ندارند، و آن موقع متوجه نشدم بدنی که به آن پاها وصل است، چه شکلی بود. مطمئنم که قیافهام با دیدنش کجوکوله میشد، ولی سعی کردم چشمهایم به لپتاپی باشد که با آن کار میکردم. اما راستش اصلاً موفق نشدم، چونکه او مچم را موقعی که زُل زده بودم به او، گرفت.
گفت: «چشمام این بالاست.» اما انگار خوشش آمده بود، و من سرم را بلند کردم و نگاه کوتاهی انداختم تا ببینم درست فکر کرده بودم یا نه.
و اینگونه بود که چشمهای ما باهم تماس پیدا کرد. و همان موقع هم بود که عاشقش شدم پس شاید این عشق’ در نگاه دوم بود.
لایلا (۲) درهرصورتی که فکرش را بکنید، فوقالعاده بود، جوری که کلمات نمیتوانستند بهطور کامل وصفش کنند. یک متر و نیم بیشتر قد نداشت و آنقدر لاغر بود که خیال میکردی اگر سفت بغلش کنی، میشکند. آن روز موهایِ پرپشتِ خرماییاش را، گرد و براق، جمع کرده بود پشت سرش بدون اینکه هیچ مویی بیرون مانده باشد و آن موقع بود که یاد آن جُکی افتادم که در مورد تیپهای اداری شنیده بودم که فکر میکنند اگر مویی بیرون مانده باشد، نشانهٔ ضعف است. لایلا نسبتاً بلد بود که چطور یک دست لباسِ ارغوانی تند را با زیورآلات یُغورِ چوبی تنش کند و همچنان بی عیب ونقص’ به نظر برسد.
نیمه بالاییِ شکل و شمایلِ مرتب و صافوصوفش با وضع پاپتیگونهٔ پاهایش جور درنمیآمد. بااینکه مچم را موقعی که زُل زده بودم به او، گرفته بود، اما واقعاً مجبور بودم این سؤال را بپرسم.
«تو واسه چی کفش نمیپوشی؟»
گفت: «ببین رفیق. من امروز ۸ ساعته که سرِپا وایسادم. با کفشای پاشنهبلند.» و بعد نگاه معناداری کرد به خانومهای دوروبرش که شما راستیراستی میتونید بفهمید این آقا چی میگه؟
«خب، اینکه نشد دلیلِ پابرهنه بودن. درهرحال اگه کفشای راحتتری میپوشیدی، حالا پاهای تمیزی داشتی.»
«آهان، پس این جوابشه.» با خندهای کنایهاش کمی تلطیف شد. «فردا که رفتم دادگاه و قاضی ازم پرسید واسه چی کفش راحتی میپوشم، بهش میگم یه آقایی تو کشتی گفت این کارو بکنم.»
«یکی از خیلیخیلی چیزا که منو در مورد زنا پاک گیجوویج میکنه اینه که خودتونو گرفتار قوانینی میکنید که فقط زنا براشون مهمه.» این جروبحث رو تقریباً با هر زنی که یهجایی میشناختم، داشتم. هیچوقت هم ختم بهخیر نشد.
«قوانینی که فقط برای زنا مهمه؟! من یه بار به خاطر اینکه نمیخواستم سرِ کار با آرایش برم اخراج شدم.» زنی که در کنار لایلا بود، وارد بحث شد. تقریباً قبل از اینکه جملهاش را تمام کند، لایلا کارت ویزیتش را داد به او.
بعد گفت: «با شرکتم تماس بگیرید، خانوم. ما میتونیم سرِ اون موضوع کمکتون کنیم.» اما بلافاصله حواسش برگشت طرف من. «تو واقعاً داری بهم میگی زنا به این خاطر سرِ کارشون رسمی لباس میپوشن که بقیه زنها رو تحتتأثیر قرار بدن؟»
«من دربست طرفدار رسمی بودنم. داری میبینی که حالا یهدست کتوشلوار پوشیدم، و هرروزی هم که تو دفترم هستم، همینجورم. اما اگه کسی مستقیم یا غیرمستقیم به من بگه برای اینکه بتونم کارمو ادامه بدم، باید یه بلوز سینهباز بپوشم، این کارو میکنم. اگه کفشات پاهاتو اذیت میکنن، یه کفش بیدنگوفنگتر بپوش. به همین سادگی!»
همین موقع بود، یا شاید دیرتر، که متوجه شدم حدود ده جفت نگاهِ عصبانیِ زنها به سمت من هدف گرفته شده. سرم را چرخاندم تا ببینم از اسکلهٔ مَنلی (۳) چقدر دور شدهایم.
لایلا پرسید: «داری فکر میکنی که واسهٔ فرار از این بحث شنا کنی و بری؟»
«من میدونم که نمیتونم برنده بشم. مردها اجازه ندارن که با نهاد زنانگی دربیفتن.»
مردی که در کنار من بود، زیرلب زمزمه کرد که: «رفیق، اگه قراره که نهاد زنانگی رو به چالش بکشی، اصلاً این کار رو روی یه کشتی تو دریا جلوی وکیلی که درست هشت ساعت با کفشای پاشنهبلندش وایساده، نکن!»
لایلا تأیید کرد: «حرف عاقلانهایه.»
گفتم: «من نمیخوام دنبال بحثوجدل باشم.» گرچه واضح بود که بودم. «ذاتاً درک نمیکنم که چرا زنا حس میکنن باید خودشونو به رنج و عذاب بندازن تا خوب به نظر برسن. شما یه خانوم زیبا هستید، دوشیزه…؟»
««خانوم… و لازم نکرده درک بکنین.»
من هم تکرار کردم: «خب، خانوم. به من ربطی نداره، شما اگه یه جفت کفش چرمِ تخت هم بپوشید، به همون اندازه زیبا و رسمی میشید که با کفشای پاشنهدارتون.»
«مرسی بابت حرفای مهربون، و تقریباً بزرگمنشانهتون.»
این ارتباط شاید داشت به پایان میرسید، اما امکان نداشت بدون اینکه بفهمم او چه کسیست، از آن کشتی پیاده شوم. من خیلی وقت بود منتظر بودم تا حس کنم به همین اندازه که از این وکیل مرموز خوشم آمده، شیفتهٔ کسی شدهام، حتی با همان پاهای برهنهٔ کثیفش.
«و توی چه حوزهای از حقوق فعالیت میکنی؟»
«حدس بزن.»
«اوم…» من چند واحدی حقوق در دانشگاه گذرانده بودم، اما درواقع انگار قرنها گذشته بود، و نه حتی دههها! «شرکتی؟»
«نه.»
«مالی؟»
«نه.»
بار دیگر به او نگاه کردم. از لباسش نشان میداد که خیلی کم به او میآید که در یک کار خارجازمعمول و سختِ شرکتی باشد.
«آها، باید حقوق خانواده باشه.»
«نه.» دوباره خندید. خندهاش ظریف و آهنگین بود – دقیقاً همان خندهای که فکر میکنید زنی به زیبایی لایلا باید داشته باشد.
«حقوق کار؟»
«بازم اشتباه!»
«حقوق جرائم؟»
«نه.»
«دیگه چه حوزههایی هست؟»
«حقوق چاپ؟»
نگاه مشکوکی به من انداخت.
«شما تو صنعت تفریح و سرگرمی کار میکنی، آقا؟»
این دفعه نوبت من بود که بخندم.
«بازاریابی.»
«دیگه بدتر. میبینم که با اون کلهٔ کاپیتالیستی که رو شونههات قرار گرفته، حتی قرار نیست به فکر این سیارهای باشی که هواتو داره. مثل هر آدم معمولیِ دیگه.»
بالاخره دوریالیام افتاد.
«تو یه وکیل محیطزیستی که میخواد دنیا رو نجات بده.»
«بالاخره!»
«ببخش که اونقد کُندم. فقط فکر میکردم وکلای محیطزیست تیشرتهای کنفی میپوشن و موهاشون بلند و بههمپیچیدهست. ولی الآن که خودت گفتی، اون پاهای بدونکفشت هم اینو نشون میده.»
گفت: «نمیتونم جلوی خودمو بگیرم که بپرسم…» اما وسط جمله مکث کرد، انگار به چیزی بهتر از جملهای که میخواست بگوید فکر کرده بود. فهمم به من میگفت که شناختن لایلا سنگمحکیست برای سنجیدنِ سطح علاقهام، و نه یک تردید و دودلیِ عملی.
«بله؟» میخواستم اینگونه تحریکش کنم تا جوابم را بدهد. حقیقت این بود که من روی هر سیلابِ حرفهای او گیر کرده بودم.
«اِه، هیچی.» لبخندی به من زد و ناخودآگاه دلم هُری ریخت پایین. «فقط میخوام بدونم چطور میخوای این شوخی و کنایه رو به یه جایی برسونی و منو دعوت به شام کنی.»
خانمِ کنارِ لایلا خندید و گفت: «مونده بودم که میخواد مجبورت کنه برگردی خونه و اولازهمه کفشای راحتی بپوشی یا نه.»
آقایی که کنار من بود زمزمه کرد و گفت: «منم تو این فکرم که بهتر نیست از ماها بهعنوان نیروی کمکی استفاده کنی؟ فکر کنم داری کم میآری.» از اطراف ما صدای کلی خنده میآمد، ولی نگاههای خیرهٔ من و لایلا به همدیگر قفل شده بود و آن صدا مانند صدای خندهٔ پسزمینه در طنزهای تلویزیونی مرا در بر گرفته بود.
پرسیدم: «امشب؟»
«من با آدمای بازاریاب سرِ قرار نمیرم.» لحنش شیطنتآمیز بود و میدانستم که او این کار را میکند.
«من یه باغچه از گیاهای دارویی روی طاقچهٔ پنجرهٔ آشپزخونم دارم.» البته این یک دروغ محض بود – من تا آن موقع حتی یک طاقچهٔ پنجره هم نداشتم، به این خاطر که بیشتر آشپزخانهام را در طول آن بازسازی که هیچوقت نشد کامل تمامش کنم، به هم ریخته بودم. اهمیت نداشت – این سنگِ روی یخ شدن من باعث خندهٔ بیشترِ حاضرین شد و لایلا پوزخندی به من زد:
«آها، خب، در اون صورت…»
***
همانطور که جمعیت در تاریکروشنِ مَنلی شروع کرد به ناپدید شدن، ما باهم از کشتی پیاده شدیم. لایلا کیفدستی خیلی بزرگی روی شانهاش داشت که دیدم یک لپتاپ داخلش دارد، و من هم چندساعتی کار داشتم که برنامه ریخته بودم تا قبل از صبح تمامش کنم. من به سرنوشت اعتقادی نداشتم – هنوز هم ندارم ولی یکجورهایی میدانستم که نباید از این لحظه غافل بشوم، انگار سفری را شروع کرده بودم که تنها برای یک بار در زندگی قرار بود اتفاق بیفتد.
شروع کرد به صحبت کردن: «پس تو از این مغزایِ پلید بازاریابی هستی.» منتظر بودیم تا از جاده رد بشویم و برویم بهطرف خیابان اصلی مَنلی کُرسو (۴)، و اوجِ ساعتِ ترافیکیِ دیروقت بود.
«یه چیزی تو این مایهها. من واقعاً امروز داشتم برنامه میریختم که چه راههایی هست که باهاشون بچهها رو گول بزنم تا سَم بخرن.»
«بهش شکر بزن.»
«چندساله که این کارو میکردیم. تکنیک جدیدم اینه که بهشون شکر و کوکائین بزنم. همیشه دنبال راههایی هستم که اونا رو معتادشون کنم.»
جوک نسبتاً بیمزهای شد. او هم از سر دلسوزیاش به من لبخندِ نیمهای زد.
«حالا چرا بازاریابی؟»
شانههایم را با بیاعتنایی بالا انداختم و گفتم: «چرا هرچی؟ من این چالش تغییر دادنِ ذهنیت مردم رو دوس دارم.»
هوا به رنگ زردی درآمد و جریان ترافیک کند و سپس متوقف شد. با جمعیت خودبهخود به سمت خیابان کُرسو روانه شدیم، چون این
همان چیزی بود که به نظر میرسید مردم در مَنلی انجام میدهند. مغازهها و رستورانها در خیابان کُرسو صف کشیده بودند و آن سرِ دیگرِ خیابان به معنای واقعی منتهی به ماسهها میشد. روز یا شب، تابستان یا زمستان، همیشه جریانی از آدمها بود که در امتداد خیابان کُرسو سرازیر میشدند و کششِ ساحلش آنها را جذبِ خودش میکرد.
پرسیدم: «اون کفشای پاشنهبلندِ زجرآورت رو یه جایی تو کیفدستیت جا دادی؟» از اینکه دوباره قضیهٔ پاهای برهنهاش را به زبان بیاورم، مردد بودم، ولی نمیتوانستم تصور کنم هیچ صاحبرستورانی خوشش بیاید که یک مشتریِ پابرهنه داشته باشد، گرچه ما فقط در چندصدمتری اقیانوس بودیم.
«نخیرم، اونا جاشون اَمنه، زیر میزِ سرِ کارم، دارن استراحت میکنن تا فردا واسه زجرِ بیشتری آماده بشن. چطوره که من جای موردعلاقهام رو نشونت بدم؟» این پیشنهاد را داد، بعد انگار ذهنم را خوانده باشد، گفت: «یه جاهایی تو مَنلی هست که واسشون مهم نیست یه هیپی کثیفی مثل منو ببینن.»
پرسیدم: «یعنی تو اونقد این اطراف پابرهنه چرخیدی که حالا اینو میدونی؟»
«زندگی خیلی کوتاست که بخوای خودتو به سختی بندازی. اگه پاهام درد بگیرن، کفشامو درمیآرم. اگه این گرهٔ موهام اذیتم کنه، بازش میکنم. که حالا هم میخوام همین کارو بکنم.»
به دیوار مغازهای که در سمت راستش بود تکیه داد و کیفدستیِ بزرگش را به من داد، که من هم بدون آنکه چیزی بگویم، آن را گرفتم. کموبیش احساس کردم که او آنقدر سحرآمیز است که گویا هر حرکتش قرار است مرا شگفتزده و مبهوت کند و احساساتم به حال آمادهباش درآمدند. همینطور تماشایش کردم وقتی چند تا سنجاق از گره موهایش درآورد و موهایش را به روی شانههایش باز کرد و ریخت. با حرکت دستهایش پر گرفتند در هوا و بعد تا نزدیک کمرش پایین آمدند. آن گرهٔ محکم’ موهایش را بهصورت امواجی سست و رها درآورده بود. سرش را تکان داد تا آنها را بیشتر باز کند و بعد لبخندی زد و گفت: «اینجوری بهتره.»
من هنوز هم آرزو میکنم که ایکاش همان لحظه میایستادم و با گوشیام از او عکسی میگرفتم. تاریکی هوا داشت بیشتر میشد و روشنایی مصنوعی آن مغازهای که در کنارش ایستاده بودیم، آبشارِ مواجِ موهایش را درخشان کرد. چشمان آبیاش، مانند اقیانوسِ کنار مَنلی در یک روز آفتابی، برق میزدند و لبخند ملایمی روی لبهایش بود. به دلش نشسته بودم.
شروع کرد و گفت: «آمادهای؟» آیا به او زل زده بودم؟ مطمئن نبودم. کل این برخورد کمکم داشت احساسی خیالی ایجاد میکرد. فکری گذرا از خاطرم بهسرعت عبور کرد. آیا تابهحال عاشق شده بودم؟ آیا این همانی چیزیست که بهعنوان عشق احساس میشود؟
گفتم: «بریم.» صدای ضربان خون را در گوشهایم میشنیدم. رویم را که از او برگرداندم تا به پیادهرَویمان بهطرف ساحل ادامه دهیم، بازهم خندید.
«کیفدستیم واقعاً بهت میآد. فکر نمیکنی به همین زودیا باید اِسمامونو باهم عوض کنیم؟»
کیفدستیاش را به او دادم و امیدوار بودم که متوجهِ هیجانِ گرمی که داشت از گردنم به بالا میخزید، نشده باشد.
«من کالم هستم. کالم رابرتز (۵).»
با نیشخندی گفت: «خب، سلام بر کالمی که اجازه میده غریبههای پابرهنه از رو کشتی مخشو بزنن، من لایلا اُوِنز (۶) هستم.»
با اعتراض گفتم: «من مخ تو رو زدم.»
دوباره پوزخند زد و گفت: «آره حتماً! اصلاً هرجوری که تو راحتی.»
لایلا. این اسم برای او عالی بود. آن را در ذهنم چند بار تکرار کردم لایلا رابرتز بعد توی ذهنم تکانی به خودم دادم، وحشت کرده بودم. من هیچوقت نمیخواستم ازدواج کنم؛ این اصلاً تو برنامهٔ بازی نبود.
پدرومادرم چیزهای زیادی دربارهٔ عشق و ازدواج به من یاد داده بودند مهمترینشان هم این بود که آن چیزها اصلاً برای آدمی مثل من نبودند.
برای اینکه حواس خودم را از این زنجیره عذابآورِ افکاری که ذهنم درست کرده بود، منحرف کنم، پرسیدم: «ما داریم کجا میریم؟» یکهو خواستم تا کنترل همهچیز را به دست بگیرم. من در مَنلی به هرجایی که ارزش غذا خوردن را در آنجا داشت، رفته بودم، و سعی کردم که جای مناسبی را پیدا کنم. به خاطر این وضعیت پاهای لایلا باید یک جای غیررسمی پیدا میکردم، اما رمانتیک – یعنی کمنور؟ با یک لیستِ مناسبی از نوشیدنیها؟ شاید هم یک موزیک ملایم؟ و رقص؟
قیافهاش را در هم کشید و گفت: «اَه.» که معلوم بود پیشنهاد من برای بهترین رستوران خوشغذا و خوشنامِ این دورواطراف به مذاقش ننشسته است. «نخیر، ما میریم رستوران ژوانی تو لبِدریا. (۷)»
گیج شده بودم، «اون پیتزاییه؟» از خیابان رد شدیم و حالا در طول کُرسو شانهبهشانهٔ هم بهطرف جادهٔ لبِدریا که رستوران ژوانی در آنجا واقع بود، در حال قدم زدن بودیم. این یک پیتزافروشی رهگذری بود، با دکوری ازمدافتاده، منویی ارزانقیمت و چند تا میز – اکثر کاسبیاش هم غذای بیرونبَر بود.
«اونقدرها به کلاست نمیخوره؟» داشت مرا دست میانداخت – و شاید هم امتحانم میکرد.
«قطعاً خوبه.» تا حدی هم نزدیک آپارتمانم بود که این یک امتیاز بود. «من مخ تو رو واسه یه پیتزا نزدم، دختر.» بیشتر به خاطر اینکه به نظر میآمد تابهحال در زندگیاش یک شکمِ پُر هلههوله نخورده باشد.
«مگه همه پیتزا دوس ندارن؟»
«فکر میکنم همه دوس دارن. پروندهای که داری روش کار میکنی، چیه؟»
«خب، امروز رفته بودم دادگاه که تلاشمو بکنم واسه گرفتن یه حکم ممنوعیت تا جلوی توسعهٔ یک معدن جدید رو بگیرم.»
«چرا اون معدن چیز بدیه؟»
«اکثر معدنا چیزای بدی هستن!» با چنین لحنی هرکس دیگری بود به نظر میآمد که آدم خودرأیی باشد. اما لایلا به نظر میرسید فقط جدی و بااراده است.
«اینیکی قراره اونطرفِ یه پارک ملی شروع به کار کنه. تو چند کیلومتری این محل’ سه گونهٔ جانوری با زیستگاهشون در خطرِ انقراضاند. واقعاً خیلی پرخطره!»
«برنده میشی؟»
«باید بشم.»
اینکه من قاضی نبودم، چیز خوبی بود. اگر او قرار بود مقابل من بحث و استدلال کند، هرگز امیدی نداشتم که بتوانم روی جزئیاتش متمرکز شوم.
«و موقع بیکاریت چیکار میکنی، کاپیتان سیاره؟»
«یه کم آشپزی میکنم. ولی بیشتر بافتنی.»
«بلوز؟»
«اکثراً کفشِ راحتی. واسه بچههای آیندَم.»
حتماً داشت شوخی میکرد.
«شرط میبندم یه اتاقِ بچه با همهچیزش درست کردی.»
«دو تا، یه موقع اگه دوقلو بیارم.»
«میخوای هر سؤالی رو که ازت میپرسم، بپیچونی؟»
«تو هم قراره تمام شب، اونم توی قرار اول، سؤالای احمقانه بپرسی؟»
«اگه وسط یه جزیره بیابونی افتادی، سه تا چیزی که با خودت برمیداری چیه؟»
«یه جیپیاس (۸)، یه تلفنِ آنتندار، و لپتاپم.»
میتوانستم بوی اقیانوس و بوی پیتزا را با نسیمی که میوزید، حس کنم. پیتزاییِ ژوانی در لبِدریا درست مقابل ما بود، اما ناگهان مردد شدم. همانطور که لایلا به داخل قدم گذاشت، آرام بازویش را گرفتم و از پشت او را بهطرف خودم چرخاندم. ابرویش را بالا انداخت.
«مطمئن نیستم که میشه واسه قرار اولمون ببرمت به یه همچین پیتزافروشی معمولیای.»
«و چرا اینو میگی؟»
«فکر کنم لیاقتت بهتر از ایناست.»
«خب، اینو از مهربونیت نمیگی؟» چیزی که گفتم، واقعاً کمی نرمَش کرد و اولین لبخند واقعیِ آن شب را به من زد.
«ولی بهم اعتماد کن، کالم، به من اعتماد کن. من شیکموی ایرادگیری هستم! اینجا هم یه غذایی داره که میپرستمش.»
نسیم ملایمی میپیچید توی موهایش و حلقهای از موهایش افتاد روی چشمش. دست بردم و آن را پشت گوشش دادم و دیدم که آب دهانش را قورت داد. کششی ناشناخته میانمان به راه افتاده بود بهشکلِ عذابآوری شدید، اما با وجودِ تهمایهٔ جنسی آن بهگونهای معصوم و پاک. دیگر میخواستم او را ببوسم و میدانستم که او هم همین را میخواهد. درعینحال برای
اولین بار در زندگیام میخواستم از هر ثانیهٔ آن لذت ببرم و هر قدم از این سفر را طولانیتر کنم.
«به نظر میآد غذایی باشه که نتونم ازش دل بکَنَم!»
آن لبخندِ جسورانه دوباره برگشت، و بلافاصله محو شد. لایلا رفت جلو و وارد رستوران شد.
***
نیمی از رستوران خلوت بود اما منو پروپیمان بود. من قبلاً آنجا رفته بودم، ولی غذای خاصی را پیدا نکرده بودم که ارزش برخوردار بودن از چنین منوی تمام و کمالی را داشته باشد. بااینحال’ لایلا خوب میدانست که چه میخواهد.
«یه پیتزای نازکِ گیاهی.»
«گیاهی؟»
پیشخدمت که میخواست به من کمک کند، جواب داد: «یعنی بدون گوشت، بدون تخممرغ، بدون لبنیات. بههیچوجه فراورده حیوانی نباشد.» واقعاً گیج شده بودم.
«اون وقت چهجور پیتزایی میشه؟»
لایلا گفت: «پنیر بادومهندی در حد مرگ عالیه.»
یِکه خوردم: «پنیر بادومهندی؟ اون دیگه چهجور چیزیه؟»
لایلا منوی من را از دستم گرفت و گفت: «فکر کنم بهتره اون پیتزای بزرگِ نازک سبزیجات رو باهم شریک بشیم.»
«ولی من میخواستم یه غذای فوقالعاده گوشتیِ موردعلاقه گوشتخوارها رو با گوشت اضافه و یه تکه استیک سفارش بدم.»
نگاه خیرهاش گیرم انداخت.
«من اصلاً از این آدمهای مؤمنِ مسیحیِ گیاهخوار نیستم. ولی اگه تو تا حالا درباره پنیر بادومهندی نشنیدی، فکر نمیکنی حداقل کاری که میتونی بکنی اینه که یه بار امتحانش کنی؟»
لایلا میتوانست، با یک پشت چشم نازک کردن، به من پیشنهاد یک بشقاب هلههوله بدهد، من هم مقداری خرتوپرت برای روی غذا سفارش میدادم.
زیرلب گفتم: «من که همیشه میتونم به اون مغازهٔ استیکفروشی سر بزنم.»
«پس تو جلوی مردم با یه غریبه زیاد لاس نمیزنی، ولی از یه غذایِ بدون یه حیوونِ مُرده وحشت داری.»
«بگو چند تا حیوونِ مرده. من کم نمیآرم.»
«نزدیک اینجا زندگی میکنی؟»
«آپارتمانم چند تا بلوک عقبتره.»
در موقعیتهای دیگر قطعاً از بالا رفتنِ ظریف ابروهایش یا انحنایِ ملایم لبهایش غافل میشدم. داشت به این فکر میکرد که همراه من به خانه بیاید. دوباره برای لحظهای نگاههای خیرهمان به هم گره خورد تا اینکه ژستش را درست کرد و موهایش را از روی صورتش کنار زد.
گفت: «من عاشق مَنلیام. عاشقِ بوی اقیانوس تو هوای شب، عاشقِ شادیِ صورت آدمهایِ با کولهپشتی وقتیکه از اتوبوس پیاده میشن، و بیشتر از همه، این حقیقت که سیبیدی (۹) اصلاً تو یه دنیای دیگهست.»
من هم پذیرفتم و گفتم: «من درواقع یک رابطهٔ عاشقانهٔ خیلی ناسالم با خودِ سیدنی دارم. من تا پارسال سیبیدی زندگی میکردم. انرژیش بهم انگیزه میده.» اما بیشتر از آن’ قوه خلاقیتم را تقویت کرده بود و من احساس میکردم که یکجورهایی این همان شهری بود که به من الهام میبخشید تا برای سالها تا جایی که میشود، سخت کار کنم. آن شهر و آن احساسی که شغلم درواقع کل ارزشِ زندگیام محسوب میشد، و برای همین خیلی باید قدرش را میدانستم.
«پس واسه چی نقلمکان کردی؟»
گفتم: «شروع کردم به فکر کردن به اینکه نمیشه که کلاً تماموقت تو دسترس باشی. دیگه داشت با اون سروصدای دائمی کاسهٔ صبرمو لبریز میکرد. از طرفی نمیخواستم خیلی زیاد دور برم، و این ایدهای که قبل از رفتن به سر کار بتونی تو ساحل بدویی، و بعدش سوار یه کشتیِ آهستهرو واسهٔ اون ورِ بندر بشی، خیلی وسوسه کننده بود.»
«تو قبل از اینکه بری سر کار، تو ساحل میدویی؟»
«نه اونقدی که فکرمیکردم میتونم.»
«و اون کشتیِ سریع رو میگیری.»
با افسوس گفتم: «اگه توانایی مالیش رو داشته باشی که بتونی تو مَنلی مِلکی بخری، دیگه وقت نداری سوار کشتیِ آروم بشی.»
«خیلی غمانگیزه، ولی فکر میکنم درسته.»
هرگز نفهمیدم چطور میشود آنقدر افسون کسی بشوی که واقعاً نتوانی نگاهت را از او برداری. من مطمئنم که شنوندهٔ خیلی بدی هستم – و بهیقین خودمحور، واقعیتی که مطمئنم خیلی از کسانی که با آنها رابطه داشتم، به آن گواهی میدهند. ولی با لایلا که بودم، نمیخواستم حتی یک کلمه را از دست بدهم.
بهآرامی گفت: «من خونهٔ مادربزرگم رو وقتیکه فوت کرد، به ارث بردم. اول رفتم سراغ حقوق تبلیغاتی، پول زیادی درآوردم، و فکر کردم میتونم اون گرایشهای اصلاحطلبانهٔ سادهلوحانهام رو با اون علاقهٔ احمقانهام به باغ بزرگی که پدربزرگ و مادربزرگم وقتی زنده بودن، توش کشت و کار میکردند، ارضا کنم. یه چند هکتار درخت میوهست که درست نزدیک اقیانوس تو گاسفورده، زیباترین جایی که تا حالا بودم – ولی در عرض چند ماه یهجورایی داغونش کردم.» خندید و گفت: «لامصب، اصلاً نمیدونستم که چیکار داشتم میکردم، اما همون فکرش هم به نظر میاومد خیلی رمانتیک باشه.»
با حدس گفتم: «واقعیت در مقابل توقع.»
«دقیقاً. حالا یه زوج پیر اونورِ جاده به این باغِ میوه میرسن و یه باغ میوه و صیفیکاری بهدردبخوری راه انداختن و در ازایِ مراقبت خوبی که از باغ واسهٔ من میکنن، محصولاتش رو تو بازارهای محصولات کشاورزی آخرِهفتهها میفروشن. منم گهگاهی به اونجا سر میزنم و با میوه و سبزی تازه شکمی از عزا درمیآرم. تنها راهی که میتونست این رؤیا رو به ثمر برسونه این بود که بیخیال اون آرزو بشم.»
«فکر میکنم منم درواقع همین کارو با نقلمکانم از مَنلی کردم.» همانطور که این واژهها را به زبان میآوردم، خودم از عمق این ادراک شگفتزده شدم. «تا بوده، همین بوده. عیبی نداره، حتی اگه اون زندگی آسودهای نباشه که تصورش رو میکردم.»
پرسید: «بزرگشدهٔ همین شهری؟»
«کِرنولا (۱۰). تو چطور؟»
«اوه، ما همهجاش زندگی کردیم.»
«الآن خونوادت تو سیدنی هستن؟»
«مامانم تو گاسفورد یه خونه داره. بابا هم چند وقت پیش فوت کرده.»
با مکث گفتم: «متأسفم. پدرومادر منم هر دو فوت کردن.»
«من یه نظریهای دارم که اگه نود سالتم باشه، وقتی همسرت فوت میکنه، حتماً باعث میشه فکر کنی که دوباره بچه شدی.»
«فکر میکنم درست میگی.» متنفر بودم از اینکه درباره فوت پدرومادرم حرف بزنم، بهخصوص با خانمها، و بیشتر با خانمهایی که به آنها علاقه داشتم – هنوز هم هستم. این فقط داستانی از شگفتی و عشق بود و آنها هم همیشه این قیافهٔ بیچارهٔ بااشتیاق را به خود میگرفتند. وقتی هم که به پایانِ غمانگیز این قصه میرسیدم، یا حس میکردم دلشان را شکستهام یا آنها متوجه منظور داستان نشده بودند و آن را سراسر رمانتیک میدیدند، که این حتی بیشتر آزارم میداد.
پرسید: «پدرومادر تو خیلی وقته که فوت کردن؟»
«داستانِش یککم طولانیه.» نمیخواستم فریبش بدهم، نه واقعاً. اما این آن حال و هوایی نبود که میل داشتم سَرِ غذا درست کنم. قبل از اینکه بتوانم بفهمم که چگونه موضوع را عوض کنم، او بازویش را روی میز گذاشت، چانهاش را روی دستش تکیه داد و لبخند ملایمی به من زد و گفت:
«من هیچ عجلهای ندارم.»
شاید سه بار دربارهٔ پدرومادرم با خانمهایی که بیرون میرفتم، حرف زدم و شاید سه بار از آن گفتوگو گریختم، چون حس کردم اذیت شدهام. یکبار به خانمی که در باشگاه ملاقاتش کردم، پیشنهاد دادم باهم بیرون برویم، و وقتی مکالمهٔ ما برگشت به پدرومادرمان و دربارهٔ پدرومادرم به او گفتم، واقعاً گریهاش گرفت. شام را زود خلاصه کردم و تنها برگشتم به خانه. یادم میآید که چقدر جلوی این میل شدید را گرفتم که به او تشر نزنم تا یک چیزی که واقعاً روشن و واضح است برایش توضیح دهم که درنهایت پایان خوشی برای این ماجرا نبود.
گمان میکردم لایلا ممکن است واکنش متفاوتی نسبت به این ماجرا داشته باشد – مطمئن نیستم چرا، شاید از روی غریزه بود. قبل از اینکه حتی تصمیمی بگیرم، شروع کردم به صحبت کردن راجع به آن.
«مامانم آمریکایی بود. با بابا تو نیویورک آشنا شدن. بابا بیستویک سالش بود، و چند سالی بود که بهعنوان روزنامهنگار کار میکرد. یه مرخصی طولانی گرفته بود که بره دنبال ماجراجویی، و یهجورایی همونجا موندگار شد. اونا تو یه سوپرمارکت باهم آشنا شدن، فکر کنم ردیف سبزیهای کنسروشده بوده، و از همون لحظه به بعد دیگه از هم جدا نشدن. مامان همیشه میگفت بهمعنایواقعی یکلحظه هم جدا از هم نبودند، تا اینکه بابا چند ماه بعدش برمیگرده سرِ کارش. مامان هم دنبالش میآد تا اینجا، ظرف چند هفته هم ازدواج میکنن، یه خونه دستوپا میکنن و کلاً به خوشی و خوشحالی باهم سر میکنن.»
لایلا که به نظر نمیرسید تحت تأثیر قرار گرفته باشد، گفت: «یه افسانه. حالا اون جادوگر پلیدش کجاس؟ همیشه یه جادوگر پلید هم هست.»
لبخند زدم.
«یه هیپی و یه واقعبین. خوشم اومد.»
«من میخوام خوشبین باشم و به خوب بودنِ نژاد انسانی ایمان بیارم، ولی خب واقعیت اینه که بهعنوان یک نوع و گونه گند میزنیم. خب کجاش خراب شد؟ طلاق؟ خیانت؟»
«اوه، نه. اونا واقعاً چهل سال خوش و شاد بودن. من به دنیا اومدم، بعد برادرهای دوقلوم، چند تا سگ و گربه عزیزمون اومدن و رفتن، اونا خونشون رو خریدن و قسطاشو دادن، معمولاً تعطیلات محشری میرفتن، تو شغلایی هم که داشتن موفق بودند؛ تا اینکه بالاخره تو یه وقت مناسبی بازنشسته شدند. و بدتر از همه اینکه من هیچوقت ندیدم اونا یه کلمه توهینآمیز به هم بگن. بهطور غیرقابلباوری یه خونوادهٔ باثباتی بودند. من فقط یه اتاق داشتم تا اینکه از اونجا دراومدم و رفتم دانشگاه.»
«عجب کودکیِ وحشتناکی.» ابرویش را بالا انداخت. «چه بیچارهای تو.»
«بگذریم. واقعاً سخت بود.» یادِ آن از دست دادن که میافتادم، همیشه مثل این بود که انگار توفانی به راه میافتاد. سعی میکردم آرام نگهاش دارم. «مامان در اثر یه حمله مرد، خیلی یهویی، وقتیکه شصت سالش بود. مث یه گاو سر پا بود، بعد یه دقیقه بعدش دیگه نبود. یه هفته بعد، بابا هم مُرد. گفتن حمله قلبی بوده.»
«ولی میدونی که نبوده.»
حرفهایش باعث حیرتم شد.
«آره، میدونم که نبوده. هیچچیز مشکوکی راجع به مرگش نبود – اون فقط از زنده بودن دست کشید. اونا تمامِ زندگیشون رو باهمدیگه ساخته بودن – وقتیکه مامان رفت، بابا دیگه هیچی نداشت که بخواد واسش بمونه. لعنتی، من واقعاً در تعجبم که چطور همون یه هفته رو هم دَووم آورد. این مشکل عشقای افسانهایه – و جادوگر پلید تو هم اونجاست. عشق حقیقی فقط یه مترادف واسهٔ وابستگی بیچونوچراست.»
«من به عشق حقیقی اعتقادی ندارم – حالا هر چرتوپرت محضی که میخواد باشه. و قصهٔ تو هم بد نیست – زیباست. اونا چهل سال خوشحال بودن و یه زندگی عالی باهم داشتن. مامانت خیلی زود رفت، بابات هم ناخواسته انتخاب کرد که دنبالش بره. مطمئنم که خیلی وحشتناکه هردوشون رو اینجوری از دست بدی، ولی آخرش، درست مثل نقلمکانت از مَنلی، همینه که هست. علاوه بر اون، تو و برادرهات حاصل رابطهشون هستید، پس به معنایی پیوند اونا همچنان زندهست.»
این اولین تجربهٔ من از لایلایِ رکوراست بود، و برای لحظهای مطمئن نبودم که منظورشو درست فهمیده باشم. به صندلیام تکیه دادم و تناقضهای زیبای او را بررسی کردم – همدردیای که در چشمانش بود و خطوط عمیقِ اطراف دهانش. یکمرتبه کشف کردم که لایلا داشت به من گوش میداد واقعاً گوش میداد، انگار من موضوعی بودم که نیاز به توجه شدیدی داشت. یککم دردآور بود که به غم و غصه من محل نداد، ولی این با تعجبی که از توجه کاملش کردم، تعدیل شد.
من صدها بار با خوراندن جملاتی به مردم که شما میتوانید با کسی آشنا شوید که شما را میفهمد و شما هم او را میفهمید و دنیا برای هر دوی شما جای راحتتری خواهد بود، از عشق برای فروش محصولات استفاده کردهام. در یک کمپین تبلیغاتی معمولاً آن را در پوشش رابطهٔ جنسی جلوه میدهیم، اما درنهایت مردم به دنبال برقراری ارتباط هستند و برای همین است که رابطهٔ جنسی بهعنوان یک تاکتیک فروش خیلی خوب عمل میکند.
و منی که این مفهوم را برای اینهمه مدتی که بزرگسال بودهام، هوشمندانه درک کرده بودم، در حدود چهل سال سِنَم، حالا آنجا نشسته بودم در یک پیتزافروشی کوچک و کثیف و شاید برای اولین بار آن را برای خودم میخواستم. معشوقههایی بودهاند، و دخترهایی که از زندگیام عبور کردهاند بدون اینکه واقعاً مرا بشناسند و وقتی هم که رفتهاند، من بدون تغییر ماندهام. حتی اگر لایلا وسط پیتزا خوردنمان میگذاشت و میرفت از رستوران، احساسم این بود که اینیکی مثل بقیه نیست.
«من خیلی بیشتر از اون چیزی که دوستای چندینوچندسالهام بخوان بدونن، پیش تو همه چی رو دربارهٔ خونوادم لو دادم و تو هم از همهٔ اونا بیشتر باهام سنگدل بودی، ولی من بعد از یه دهه هنوز لذت میبرم که بازم رو این موضوع بمونم و باهات حرف بزنم.»
کتاب من بدون تو
نویسنده : کلی ریمر
مترجم : باران عابدنیا
ناشر مهراندیش
تعداد صفحات: ۴۱۲ صفحه