کتاب « نام ناپذیر »، نوشته ساموئل بکت

چرا نمی‌خواهی آن‌طور که مردم می‌خواهند، رمان بنویسی؟

(نامه‌های بکت، از فرانک بکت به برادر کوچکش، ساموئل.)


حالا کجا؟ حالا کی؟ حالا کی؟ بی‌هیچ چند و چونی. من می‌گویم، من. بی‌هیچ باوری. سؤال‌ها، فرضیه‌ها، از این جور اسم‌ها رویشان بگذارید. ادامه بدهید، ادامه دادن، بگویید ادامه، بگویید دادن، یعنی ممکن است یک روز رو به عقب ادامه یابد، که یک روز در داخل بمانم، در داخل، به جای آن‌که بروم بیرون، مثل گذشته، بیرون برای آن‌که روز و شب را تا حد امکان در جایی دور سپری کنم، دور نبود. شاید به همین شکل شروع شد. فکر می‌کنید دارید استراحت می‌کنید، بهتر این است که به وقتش عمل کنید، یا حتا بدون هیچ دلیلی عمل کنید، آن وقت خیلی زود متوجه می‌شوید که دیگر توانی برایتان نمانده تا دوباره عمل کنید. مهم نیست که آن ماجرا چطور اتفاق افتاد. آن می‌گوید، آن، بی‌آن‌که معلوم باشد کدام آن. شاید هم فقط به مسئله‌ای قدیمی تن داده باشم. اما هیچ کاری نکردم. به نظرم دارم حرف می‌زنم، من نیستم، در باره خودم، در باره خودم نیست. این هم چند اشاره کلی برای شروع کار. چه کنم، چه خواهم کرد، چه باید بکنم، با وضعیتی که دارم، چطور پیش بروم؟ با شک‌انگیزی (۱) محض و ساده؟ یا با ردّ و تأییدهایی که به محض بیان شدن بی‌اعتبار می‌شوند، یا شاید دیر یا زود بی‌اعتبار شوند؟ به مفهومی کلی. حتما تغییرهای دیگری هم در راه است. وگرنه همه‌چیز به کلی ناامیدکننده خواهد شد. همه چیز به کلی ناامیدکننده است. قبل از این‌که ادامه بدهم، ادامه بدهم و پیش‌تر بروم، باید بگویم که کلمه شک انگیزی را بی‌آن‌که معنایش را بدانم به زبان می‌آورم. یعنی ممکن است کسی در قضاوت مردد باشد و تردیدش عامدانه باشد؟ نمی‌دانم. در باره بله‌ها و خیرها قضیه فرق می‌کند، در ادامه، دوباره در ذهنم زنده می‌شوند، و به یاد می‌آورم که چطور، مثل پرنده‌ها، بدون استثنا، به همه آن‌ها گند بزنم. اگر در وضعیت من بتوان به چیزی گفت واقعیت، انگار واقعیت این است که نه‌تنها مجبور خواهم شد از چیزهایی حرف بزنم که نمی‌توانم در باره‌شان حرف بزنم، بلکه، مسئله‌ای که حتا جالب‌تر است، بلکه حتا، که در صورت امکان حتا جالب‌تر است، این است که مجبور خواهم شد، یادم رفت، مهم نیست. و با این همه، مجبورم حرف بزنم. هرگز سکوت نخواهم کرد. هرگز.

تنها نخواهم بود، در آغاز. مسلما تنها هستم. تنها. این به زودی گفته می‌شود. همه‌چیز باید به زودی گفته شود. و در چنین تاریکی‌ای چطور می‌توان مطمئن بود؟ همراه خواهم داشت. در آغاز. عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی. بعد اگر بتوانم، همه را در برابر باد پراکنده خواهم کرد. و اشیا، رویکرد صحیحی که باید در برابرشان اتخاذ کرد چیست؟ و در همین آغاز باید پرسید که آیا ضروری‌اند؟ عجب سؤالی. اما توهّم‌های من بسیار معدودند، باید منتظر خیلی چیزها بود. بهترین کار این است که در باره این موضوع پیشاپیش هیچ تصمیمی گرفته نشود. اگر به هر دلیلی چیزی مطرح شود، آن را مد نظر قرار دهید. می‌گویند هرجاکه آدم‌ها باشند، چیزها هم خواهند بود. آیا این به آن معناست که وقتی اولی را قبول می‌کنید، باید دومی را هم قبول کنید؟ زمان مشخص خواهد کرد. چیزی که باید از آن پرهیز کرد، نمی‌دانم به چه دلیل، روح سیستم است. آدم‌ها با اشیا، آدم‌ها بی‌اشیا، اشیا بی‌آدم‌ها، چه اهمیتی دارد، خودم را با این تصور فریب می‌دهم که هر وقت اراده کنم، خیلی زود همه را به دست باد پراکنده خواهم کرد. نمی‌دانم چطور. بهترین کار این است که اصلاً شروع نکنم. اما ناچارم شروع کنم. یعنی مجبورم ادامه بدهم. شاید عاقبت در ازدحام خفه شوم. آمد و رفت‌های بی‌وقفه، فشار و جنب‌وجوش مردم در حراجی. نه، خطری نیست. چنین خطری.

مالون آن‌جاست. از سرزندگی مرگبارش چندان نشانی باقی نمانده. در فاصله‌های زمانی منظم از مقابلم می‌گذرد، شاید هم این من باشم که از مقابلش می‌گذرم. نه، یک بار و برای همیشه، حرکت نمی‌کنم. او می‌گذرد، بدون حرکت. اما در باره مالون حرف چندانی برای گفتن نیست، دیگر به او هیچ امیدی نیست. به شخصه قصد ندارم بی‌حال و حوصله باشم. حین تماشای عبور او بود که به فکرم رسید آیا ما سایه هم داریم یا نه. فهمیدنش محال است. از نزدیکی من می‌گذرد، یکی دو متر آن سوتر، آهسته، همیشه در یک جهت. کم و بیش مطمئنم که خود اوست. کلاه بی‌لبه‌اش دیگر برایم جای شک باقی نمی‌گذارد. با دو دستش فکش را بالا نگه می‌دارد. بی‌هیچ کلامی از کنارم می‌گذرد. شاید مرا نمی‌بیند. یکی از همین روزها جلویش را می‌گیرم. به او می‌گویم، نمی‌دانم، بالاخره یک چیزی می‌گویم، وقتی زمانش برسد، یک فکری خواهم کرد. این‌جا روز وجود ندارد، اما همین‌طوری می‌گویم یکی از همین روزها. او را از کمر به بالا می‌بینم، برای من موجودیت او در همان کمر قطع می‌شود. بالاتنه‌اش راست و قائم است. اما نمی‌دانم روی پاهایش ایستاده یا زانو زده. حتا شاید نشسته باشد. نیمرخش را می‌بینم. گاهی با خودم می‌گویم نکند مالوی باشد. شاید مالوی است که کلاه مالون را سرش می‌گذارد. اما منطقی‌تر این است که مالون باشد که کلاه خودش را به سر می‌گذارد. اوه، نگاه کنید، اولین چیز، کلاه مالون. هیچ لباس و پوشش دیگری نمی‌بینم. شاید اصلاً مالون این‌جا نیست. یعنی ممکن است بی‌آن‌که بدانم این‌جا باشد؟ این مکان بی‌تردید خیلی وسیع است. نورهای بی‌رمق و متناوب القاگر حس فاصله‌اند. حقیقتش فکر می‌کنم همه آن‌ها این‌جا هستند، دست‌کم، از مورفی (۲) به بعد همگی، به نظرم همه ما این‌جا هستیم، اما تا این لحظه فقط مالون را دیده‌ام. یک فرضیه دیگر، آن‌ها این‌جا بودند، اما دیگر این‌جا نیستند. به شیوه خودم این قضیه را بررسی خواهم کرد. آیا در عمق بیش‌تر، گودال‌های دیگری هم هست؟ که بشود از گودال من به آن‌ها رسید؟ وسواسی احمقانه در باره عمق. آیا مکان‌های دیگری هم هست که برای ما در نظر گرفته شده باشند، و این مکانی که من، به همراه مالون، در آن هستم، فقط سرسرای ورودی آن‌ها باشد؟ فکر می‌کردم مقدمات کار را تمام کرده‌ام. نه، نه، همه ما همیشه همین‌جا بوده‌ایم، همه ما همیشه همین‌جا خواهیم ماند. این را می‌دانم.

دیگر سؤال بی‌سؤال. آیا این همان جایی نیست که ناپدید شدن آدم پایان می‌یابد؟ آیا روزی فرا خواهد رسید که مالون دیگر از مقابلم نگذرد؟ آیا روزی فرا خواهد رسید که مالون از مقابل نقطه‌ای که در آن ایستاده بودم بگذرد؟ آیا روزی فرا خواهد رسید که کسی دیگر از مقابلم، از مقابل نقطه‌ای که در آن ایستاده بودم، بگذرد؟ در باره این گونه مسائل هیچ نظری ندارم.

اگر وجودم عاری از احساس و عاطفه نبود، با دیدن ریشش لبریز از حس دلسوزی می‌شدم. ریشش از دو سوی چانه‌اش آویزان است، دو توده موی پیچ‌درپیچ با طول نابرابر. یعنی زمانی من هم چنین وضع و روزی داشته‌ام؟ نه، من همیشه همین‌جا نشسته‌ام، درست در همین نقطه، دست‌ها بر زانوها، خیره به پیش رو، مثل جغدی شاخدار در قفس پرندگان. از چشمان بازم اشک سرازیر می‌شود. چه چیز این‌طور اشکم را درمی‌آورد؟ گاه و بی‌گاه. این‌جا هیچ‌چیز حزن‌انگیزی ندارد. شاید مغز آب شده باشد. در هر حال، احساس خوشبختی در گذشته پاک از لوح ذهنم محو شده، البته به فرض آن‌که از همان آغاز چنین چیزی در ذهنم وجود داشته. اگر عملکردهای طبیعی دیگری دارم، این عملکردها ناخودآگاهانه‌اند. هرگز چیزی اذیتم نمی‌کند. و با این حال، معذبم. از زمانی که این‌جا بوده‌ام، هیچ‌چیز تغییر نکرده است. اما جرئت نمی‌کنم از این واقعیت اینط‌ور استنتاج کنم که دیگر هیچ‌چیز تغییر نخواهد کرد. بیایید ببینیم این مشاهدات در نهایت به کجا ختم خواهند شد. من این‌جا بوده‌ام، از همان زمان که بود شده‌ام، ظاهرم را دیگران در جایی دیگر درست کرده‌اند. همه چیز ادامه یافته، در کل این مدت، در نهایت آرامش، با نظمی کامل، البته بجز یکی دو رخداد که مدام از ذهنم می‌گریزند. نه، مسئله این نیست که معنای آن‌ها از ذهنم می‌گریزد، معنای خودم هم به همین اندازه از ذهنم طفره می‌رود. این‌جا همه‌چیز، نه، در باره‌اش چیزی نخواهم گفت، توان گفتنش را ندارم. وجودم را مدیون هیچ‌کس نیستم، این شعله‌های ملایم از آن شعله‌هایی که روشنایی می‌بخشند یا می‌سوزانند نیستند. مالون بی‌آن‌که به جایی برود، بی‌آن‌که از جایی بیاید، فقط می‌گذرد. این مفاهیم نیاکان، خانه‌هایی که شب‌ها در آن‌ها چراغ روشن می‌کنند، و مفاهیم این چنینی دیگر، این‌ها از کجا به ذهنم می‌رسند؟ و همه این سؤال‌هایی که از خودم می‌پرسم. مسئله کنجکاوی نیست. نمی‌توانم سکوت کنم. در باره خودم هیچ‌چیز نمی‌خواهم بدانم. این‌جا همه‌چیز روشن است. نه، همه‌چیز روشن نیست. اما سخن باید ادامه پیدا کند. به همین دلیل آدم ابهام ابداع می‌کند. بلاغت. مثلاً این نورها، که نیازی ندارم معنایی داشته باشند، چه چیزشان این‌قدرعجیب است، این‌قدر نادرست است؟ آیا بی‌قاعدگیشان است، بی‌ثباتیشان، درخشانیشان که یک دقیقه پرتلألو است و دقیقه‌ای دیگر بی‌رمق، و در عین حال، هرگز روشن‌تر از نور یک یا دو شمع نمی‌شوند؟ مالون مثل عقربه ساعتی کوکی، در نهایت وقت‌شناسی ظاهر و ناپدید می‌شود، همیشه در فاصله‌ای یکسان، با شتابی یکسان، در یک جهت، و با یک وضع و حالت. اما بازی نورها به راستی غیر قابل پیش‌بینی است. اگر بگویم که هر چشمی که به اندازه چشمان من بصیر نباشد، متوجه آن نورها نمی‌شود، حرف بیراهی نزده‌ام. اما آیا حتا چشمان من نیز گاهی از دیدنشان عاجز نمی‌ماند؟ شاید هم تزلزل‌ناپذیر و ثابتند و دلیل عدم ثباتشان فقط ادراک نامنظم و ناپیوسته من است. امیدوارم موقعیتش پیش بیاید و برگردم سراغ این مسئله. اما برای این‌که از اشاره به این مسئله مطمئن بشوم، همین‌جا و بی‌درنگ اشاره می‌کنم که من به این نورها، و در واقع، هر نوع منبع مشابهی از بهت و حیرتِ موثق اعتماد می‌کنم، اعتماد برای این‌که کمکم کنند ادامه بدهم و حتا به نتیجه برسم. همه‌چیز را از سر می‌گیرم، چون راه دیگری ندارم. کجا بودم؟ آه، بله، آیا با توجه به نظم و ترتیب بی‌عیب و نقصی که تا این‌جا وجود داشته، می‌توانم نتیجه‌گیری کنم که وضعیت همیشه به همین منوال خواهد ماند؟ البته که می‌توانم. اما همین که از خودم چنین سؤالی می‌کنم، غرق فکر می‌شوم. این‌که به خودم بگویم تنها هدف از این سؤال‌ها تسریع حرکت کند این گفتار است به تمامی عبث است، این توجیه عالی راضی‌ام نمی‌کند. یعنی ممکن است طعمه یک دغدغه ذهنی حقیقی شده باشم، به اصطلاح طعمه نیاز به دانستن؟ نمی‌دانم. به شیوه دیگری امتحان می‌کنم. اگر قرار باشد در نتیجه اصلِ از پیش موجود یا در حال شکل‌گیری بی‌نظمی و اختلال، اتفاقی رخ بدهد، آن وقت چه؟ این به نظر به ماهیت تغییری که رخ می‌دهد بستگی دارد. نه، این‌جا هر تغییری سرنوشت‌ساز خواهد بود و مرا به نقطه اول بازخواهد گرداند، همان جا و در همان نقطه. به شیوه دیگری مطرحش می‌کنم. یعنی از وقتی که من این‌جا بوده‌ام، به راستی هیچ‌چیز تغییر نکرده؟ نه، صادقانه، دست روی قلب، یک لحظه صبر کنید، نه، تا آن‌جاکه می‌دانم، هیچ‌چیز تغییر نکرده. اما همان‌طور که گفته‌ام، آن‌جا ممکن است خیلی وسیع باشد، مثلاً با قطری حدوداً چهارمتری. با توجه به محدوده‌هایش، فرقی ندارد. دوست دارم فکر کنم که خودم در مرکز این مکانم، اما هیچ‌چیز تا این حد غیر قطعی نیست. از یک لحاظ، بهتر است که در محیط دایره باشم، چون چشم‌هایم همیشه به یک سو خیره‌اند. اما قطعا در محیط دایره نیستم. چون اگر بودم، مالون، که همیشه گردِ من می‌چرخد، با هر دَوَران در یک نقطه از محیط پیرامون ظاهر می‌شد، که قطعا غیر ممکن است. اما آیا او واقعا می‌گردد، یعنی احتمال ندارد فقط در یک خط مستقیم از مقابلم بگذرد؟ نه، او می‌گردد، این را احساس می‌کنم، گرداگرد من، مثل سیاره‌ای بر گرد خورشید. و اگر حین حرکت سر و صدایی راه بیندازد، پیش از این‌که یک بار دیگر ببینمش، همیشه صدایش را می‌شنوم، در سمت راستم، پشت سرم، سمت چپم، اما او هیچ سر و صدایی ندارد، چون کر نیستم، در این باره دیگر هیچ تردیدی ندارم، یعنی تقریبا ندارم. در هر حال، از مرکز تا حد نهایی محیط دایره فاصله زیادی هست و احتمال دارد که من در نقطه‌ای بینابینی مستقر شده باشم. البته انکار نمی‌کنم، یک احتمال دیگر هم هست، این‌که خودم هم، به همراه مالون، مدام در حرکت باشم، مثل زمین و ماهَش. و در این صورت، شکایتم در باره نامنظم بودن نورها بی‌مورد خواهد بود، شکایتی که ریشه‌اش اصرارم در یکسان انگاشتن آن نورها و همیشه دیدنشان از یک نقطه ثابت است. هر چیزی ممکن است، یا کم و بیش ممکن است. اما بهترین حالت این است که خودم را ثابت و در مرکز این مکان تصور کنم، با هر شکل و هر محیط یا گستره‌ای. به احتمال زیاد این حالت برایم خوشایندترین تصور هم هست. خلاصه این‌که از زمانی که این‌جا بوده‌ام، انگار هیچ تغییری رخ نداده، بی‌نظمی نورها احتمالاً توهّم، و هر تغییر و تحولی ممکن است، با دلهره‌ای غیر قابل درک.

از اصواتی که به گوشم می‌رسند معلوم است که به‌کلی کر نیستم. چون با این‌که سکوت این‌جا کم و بیش ممتد است، صد درصد هم ممتد نیست. نخستین صدایی را که در این مکان به گوشم رسید به یاد دارم، از آن زمان به بعد به کرات آن صدا را شنیده‌ام. چون برای روشنی وضعیت هم که شده، مجبورم برای سکونتم در این مکان یک لحظه آغازین در نظر بگیرم. خود جهنم هم با این‌که ابدی است، از زمان تمرد ابلیس آغاز شده است. به این ترتیب، به کمک این قیاس دور از ذهن می‌توانم تصور کنم که برای همیشه این‌جا می‌مانم، اما نه این‌که برای همیشه این‌جا بوده‌ام. این مسئله در تشخیص وضعیتم خیلی به من کمک می‌کند. به خصوص حافظه، که فکر نمی‌کردم بتوانم به دامنش چنگ بزنم، در صورت لزوم، گفتنی‌های خودش را خواهد داشت. این خودش، دست‌کم، یعنی هزار کلمه که به بیان شدنشان هیچ اطمینانی نداشتم. ممکن است به راستی خوشحالم کنند. به این ترتیب، پس از سکوتی طولانی و مطلق، صدای فریادی بی‌رمق به گوشم رسید. نمی‌دانم مالون هم آن صدا را شنید یا نه. جا خوردم، این کلمه چندان قدرتمند نیست. پس از آن همه مدت، فریادی بی‌جان، که فوری خفه شد. آن فریاد از حلقوم چه جور موجودی خارج شد، و اگر این همان صدا باشد، آیا هنوز هم گاه و بی‌گاه از گلویش خارج می‌شود؟ فهمیدنش محال است. در هر حال، صدای انسان نیست، این‌جا هیچ بنی‌بشری وجود ندارد، و اگر هم داشته باشد، دیگر از فریاد کشیدن و این‌جور کارها گذشته. آیا این کار زیر سرِ مالون است؟ من؟ یعنی یک باد معده جزئی نیست، گاهی درمی‌رود؟ جنون انزجار برانگیز، همین که وقتی اتفاقی رخ می‌دهد، آدم جویا شود که چه اتفاقی. ای کاش مجبور نبودم مسئله را روشن کنم. و اصلاً چرا از فریاد حرف زدم؟ شاید صدای شکستن چیزی باشد، صدای برخورد دو چیز. این‌جا گاهی صداهایی بلند می‌شود، بگذارید به همین بسنده کنیم. اول از همه همین فریاد، چون نخستینِ آن‌ها بود. و صداهای دیگر، کم و بیش متفاوت. دارم به تدریج آن‌ها را می‌شناسم. همه را نمی‌شناسم. ممکن است آدم در هفتاد سالگی، بدون آن‌که هرگز مجال دیدن ستاره هالی را پیدا کند، بمیرد.

این به من کمک می‌کند، چون باید برای خودم هم آغازی در نظر بگیرم، البته اگر بتوانم این نقطه آغاز را به محل سکونتم نسبت بدهم. آیا در مکانی دیگر منتظر بودم تا این مکان آماده پذیرشم شود؟ یا این مکان منتظرم بود تا بیایم و اشغالش کنم؟ فعلاً از بین این دو فرضیه، مورد اول سودمندتر است، و در آینده فرصت خواهم داشت که به سراغ این فرضیه برگردم. اما هر دوی این فرضیه‌ها نفرت‌انگیزند. به این ترتیب، باید بگویم که آغازهایمان با هم همزمان شده‌اند، باید بگویم که این مکان برای من ساخته شده، و من نیز برای آن، در آنِ واحد. و صداهایی که هنوز منبعشان را نمی‌شناسم تا به حال به گوشم نرسیده‌اند. اما این اصوات هیچ‌چیز را تغییر نخواهند داد. آن فریاد هیچ‌چیز را تغییر نداد، حتا در همان بار نخست. و شگفتی من؟ باید فکرش را می‌کردم.

بی‌تردید در همین دوره برای مالون یک همراه و همنشین در نظر گرفتم. اما اول باید اتفاقی را توضیح بدهم که تا این لحظه فقط یک بار رخ داده است. صبورانه منتظر تکرار آن حادثه هستم. دو شکل، مستطیل‌هایی شبیه آدمیزاد، پیش چشم من به همدیگر برخوردند. هر دو افتادند و دیگر آن‌ها را ندیدم. طبیعی است که به یاد آن زوج قلابی، مرسیه‌ـ کامیه (۳) افتادم. دفعه بعد که وارد میدان بشوند، و آهسته به سمت یکدیگر بروند، دیگر می‌دانم که به همدیگر برمی‌خورند، می‌افتند و ناپدید می‌شوند، و شاید همین امر به من امکان بدهد که بهتر آن‌ها را زیر نظر بگیرم. اشتباه. همچنان مالون را مثل دفعه اول تیره و تار خواهم دید. از آن‌جا که همیشه به یک جهت خیره مانده‌ام، فقط می‌توانم اتفاقی را که درست جلوی چشمم رخ می‌دهد ببینم، یعنی در این مورد خاص، برخورد آن دو نفر، و بعد افتادن و ناپدید شدنشان را، نمی‌گویم خیلی واضح، اما تا آن‌جا که دامنه دید اجازه می‌دهد، واضح و روشن. نزدیک شدنشان را همیشه فقط در یک نگاه مبهم و تار می‌بینم، از گوشه چشم و چه چشمی! چون مسیرشان هم باید منحنی باشد، دو منحنی، و ضرورتی ندارد که بگویم در فاصله‌ای ناچیز در پشت سرم، به هم می‌رسند. چون با این دامنه دید فقط می توانم چیزهایی را که به من نزدیکند ببینم، مگر این‌که مشکل از بینایی خودم باشد. باید این را هم بگویم که مکانی که در آن نشسته‌ام، در مقایسه با زمین اطراف، کمی بلندتر است، البته اگر آنچه دور تا دورم را گرفته، سطح زمین باشد. شاید دورتادورم آب یا مایعی دیگر باشد. بنابراین اگر بخواهم نسبت به آنچه در مقابلم رخ می‌دهد حداقل دید ممکن را داشته باشم، باید کمی چشمانم را پایین بیاورم. اما دیگر چشمانم را پایین نمی‌آورم. خلاصه این‌که فقط چیزهایی را که مستقیم در مقابلم ظاهر می‌شوند می‌بینم، و در بهترین حالت باز هم تار و مبهم.

چرا به این مسئله تن دادم که در بین مردها، در روشنایی روز معرفی و بازنمایانده شوم؟ به نظرم این کار من نبوده. الان به این مسئله نمی‌پردازیم. هنوز هم می‌توانم آن‌ها را ببینم، نماینده‌هایم را. حرف‌هایی را که به من زده‌اند! در باره مردها، روشنایی روز. از پذیرفتن حرف‌هایشان تن زدم. اما بعضی حرف‌هایشان در مغزم فرو رفته. اما کی، از چه مجراهایی، با این آقایان ارتباط برقرار کردم؟ آیا آن‌ها این‌جا خودشان را به من تحمیل کردند؟ نه، تا به حال هیچ‌کس این‌جا مزاحمم نشده است. پس جایی دیگر. اما من که هرگز جای دیگری نبوده‌ام. اما مسلم است که هر آنچه در باره مردها و شیوه‌هایشان برای کنار آمدن با مرد بودنشان یاد گرفته‌ام، از آن‌ها یاد گرفته‌ام. البته این آموخته‌ها زیاد نیست. می‌توانم از آن‌ها صرف‌نظر کنم. نمی‌خواهم بگویم که هیچ فایده‌ای نداشته‌اند. اگر به سوی این آموخته‌ها سوق پیدا کنم، حتما از آن‌ها استفاده خواهم کرد. و البته اولین بارم هم نخواهد بود. چیزی که گیجم می‌کند این است که بابتِ این اطلاعات مدیون کسانی هستم که به هیچ‌وجه امکان برقرار کردن تماس با آن‌ها را نداشته‌ام. یعنی ممکن است آگاهی ذاتی باشد؟ مثل آگاهی از مفهوم خیر و شر. به نظرم بعید است. مثلاً آگاهی ذاتی از وجود مادرم، به راستی قابل تصور است؟ برای من نه. او یکی از موضوعات محبوب گپ‌وگفتشان بود. آن‌ها در باره خداوند هم مرا در جریان گذاشتند. گفتند که به او وابسته‌ام، در تحلیل آخر. این را به واسطه اطلاعات موثق عملانِ او در بالی (۴) فهمیدند، یادم رفته، این همان مکانی است که، به قول آن‌ها، موهبت بی‌نهایت ارزشمند حیات به حلقومم فرو شده بود. اما آنچه بیش از همه در باره‌اش مصمم بودند، بلعیدن همنوعانم بود. در این باره هیچ ترحمی نداشتند. از این سخنرانی‌ها چیز زیاد، یا هیچ‌چیزی به یاد نمی‌آورم. نمی‌توانستم چیز زیادی بفهمم. اما بدون خواست خودم، بعضی توصیف‌ها در خاطرم مانده. در باره عشق، در باره فهم و شعور برایم دوره‌های آموزشی گذاشتند، خیلی ارزشمند، خیلی ارزشمند. شمردن را هم به من آموختند، و حتا استدلال کردن را. بعضی از این مزخرفات در بعضی شرایط به کارم می‌آیند، انکار نمی‌کنم، در شرایطی که اگر مرا به خودم واگذاشته بودند، هرگز پیش نمی‌آمدند. هنوز هم از آن آموخته‌ها استفاده می‌کنم، برای پاک کردن مدفوعم. حتما از انواع کم‌ارزشی بوده‌اند، با جیب‌هایی پر از زهر و پادزهر. شاید همه این آموزش‌ها مکاتبه‌ای بوده. و با این حال، انگار چهره‌هاشان را می‌شناسم. شاید از روی عکس‌هاشان. این همه مزخرفات چه هنگام پایان یافت؟ اصلاً پایان یافته؟ چند سؤال آخر. آیا این فقط یک وقفه است؟ چهار یا پنج نفرشان آمده بودند سر وقتم، اسم کارشان را گذاشته بودند ارائه گزارش. به خصوص، یکی از آن‌ها، گمانم اسمش بَزیل (۵) بود، تمام وجودم را از نفرت لبریز می‌کرد. بی‌آن‌که دهان باز کند، چشمانش را مثل خاکستر با تمام قدرت دیدش به من می‌دوخت، و هر بار تغییرم می‌داد و کمی بیش‌تر به آنچه می‌خواست تبدیلم می‌کرد. آیا هنوز از دل سایه‌ها به من زل زده؟ آیا هنوز نامم را غصب کرده، همان نامی که بر من گذاشتند، همان‌جا در دنیای خودشان، صبورانه، از فصلی تا فصل دیگر؟ نه نه، این‌جا در اَمانم، و سرم را به این فکر گرم می‌کنم که چه کسی می‌توانسته چنین زخم‌های جزئی‌ای به من بزند.

آن دیگری بی‌مهابا به من نزدیک می‌شود. انگار از پس پرده‌هایی سنگین ظاهر می‌شود، چند گامی جلو می‌آید، نگاهم می‌کند، و بعد برمی‌گردد. پشتش خمیده است و انگار باری نامرئی به دوش می‌کشد. کلاهش را از هر چیز دیگری بهتر می‌بینم. نوک کلاهش فرسوده و پوسیده است، مثل پاشنه چکمه‌ای قدیمی، و از سوراخش دسته‌ای موی جوگندمی بیرون زده. چشمش را به من می‌دوزد و سنگینی نگاه خیره و پر از التماسش را احساس می‌کنم، انگار فکر می‌کند می‌توانم برایش کاری انجام بدهم. احساسی دیگر، بی‌تردید مثل احساسات نادرست دیگر، برایم هدیه می‌آورد و جرئت نمی‌کند هدایایش را به من بدهد. هدایا را با خودش برمی‌گرداند، یا رهایشان می‌کند تا بیفتند، و هدایا محو و ناپدید می‌شوند. زیاد به سراغم نمی‌آید، نمی‌توانم دقیق‌تر از این حرف بزنم، اما مسلما مرتب و با فواصل زمانی معین می‌آید. دیدارش، تا به حال، هرگز با گذر مالون همزمان نشده است. اما شاید یک روز همزمان شوند. این همزمانی لزوما نقض نظم حاکم بر این‌جا نیست. چون بنا بر این فرضِ احتمالاً نادرست که مالون از فاصله یکی دومتری من می‌گذرد، اگر بتوانم به حدودِ ده سانتی داخل مدار حرکت مالون وارد بشوم، از مسیر و حرکت آن نفر دوم غافل می‌مانم. چون من نه تنها از سنجش زمان عاجزم، عجزی که خودبخود هرگونه محاسبه‌ای را در این باره باطل می‌کند، بلکه حتا از مقایسه شتاب‌های این دو نیز ناتوانم. بنابراین، نمی‌دانم آیا هرگز بخت یاری‌ام خواهد کرد تا هر دوی آن‌ها را همزمان با هم ببینم یا نه. اما خوش دارم فکر کنم که این‌طور خواهد شد. چون اگر قرار باشد که هرگز هر دوی آن‌ها را در آنِ واحد نبینم، نتیجه‌اش این می‌شود، یعنی باید این بشود، که وقفه بین آفتابی شدن آن دو هرگز تغییر نخواهد کرد. نه، اشتباه. چون این وقفه زمانی ممکن است تغییرهای چشمگیری پیدا کند، و به نظرم به راستی هم پیدا می‌کند، بی‌آن‌که هرگز پایان یابد. با این همه، به دلیل همین وقفه نامنظم و درهم، خوش دارم فکر کنم که دو مهمانم ممکن است روزی در مقابل چشمم با هم روبرو شوند، به هم برخورد کنند و شاید حتا به زمین بیفتند. گفتم که این‌جا همه چیز دیر یا زود تکرار می‌شود، نه، فقط قصد داشتم این را بگویم، و بعد منصرف شدم. اما آیا ممکن نیست که مسئله‌ای که به آن اشاره کردم، در باره برخوردها صادق نباشد؟ تنها برخوردی که تا به حال دیده‌ام و مدت‌ها از آن گذشته، دیگر هرگز تکرار نشده است. شاید آن برخورد پایان چیزی بود. و شاید روزی که هر دوی آن‌ها را همزمان ببینم، یعنی برخوردشان را به همدیگر، دیگر از دست مالون و آن یکی خلاص شوم، البته نه این‌که مزاحمم هستند. متأسفانه فقط این دو نفر نیستند که آرامشم را بر هم می‌زنند. دیگرانی هم هستند که به طرفم می‌آیند، که از مقابلم می‌گذرند، که گردم می‌چرخند. و بی‌تردید کسانی دیگر، که تا به حال نامرئی بوده‌اند. تکرار می‌کنم که مزاحمم نیستند. اما شاید این قضیه در درازمدت خسته‌کننده شود. نمی‌دانم چطور. اما باید این احتمال را در نظر داشت. آدم همه چیز را در حالی به حرکت درمی‌آورد که نمی‌داند چطور جلویشان را بگیرد. مثلاً حرف زدن. آدم شروع می‌کند به حرف زدن، طوری که پنداری هر وقت اراده کند، می‌تواند خاموش شود. این‌طوری بهتر است. جستجو برای یافتن راهی که به همه چیز پایان بدهد، پایان سخن، همان چیزی است که به سخن امکان تداوم می‌دهد. نه، نباید سعی کنم فکر کنم، فقط باید بیان کنم. با شیوه یا بدون شیوه، باید همه را از خودم برانم، موجودات، اشیا، شکل‌ها، صداها و نورهایی که به دلیل وجودشان، شتابم برای حرف زدن این مکان را انباشته. در تب و تاب آشفتگی بیان، دغدغه حقیقت. و جذبه رهایی احتمالی با یک برخورد از همین‌جا نشئت می‌گیرد. اما نه این‌قدرسریع. ابتدا به گند بکش، و بعد پاک کن.

شاید حالا وقت آن باشد که کمی هم به خودم توجه کنم، برای تنوع. دیر یا زود به خودم تجزیه خواهم شد. در نگاه اول محال به نظر می‌رسد. من، بگو من، با همان دَمِ متعفنِ مخلوقاتم؟ در باره‌ام بگو که فلان را می‌بینم و بهمان را احساس می‌کنم، می‌ترسم، امید می‌بندم، می‌دانم و نمی‌دانم؟ بله، خواهم گفت، و فقط از خودم. منفعل، بی‌حرکت و خاموش، مالون می‌گردد، کسی که برای همیشه با ضعف‌ها و ناتوانی‌های من بیگانه خواهد بود، کسی که مثل منِ محتوم و گریزناپذیرِ من نیست. من به عبث بی‌حرکت مانده‌ام، او رب‌النوع است. و آن دیگری؟ برای او چشم‌هایی در نظر گرفته‌ام که به من التماس می‌کنند، پیشکش‌هایی برای من، نیاز به کمک و مساعدت. به من نگاه نمی‌کند، از حضور من خبر ندارد، چیزی نمی‌خواهد. فقط من بشرم و دیگران همگی موجودات آسمانی‌اند.

هوا، هوا، آیا چیزی هست که بتوان با فشار از آن شاه بلوط قدیمی بیرون چلاند؟ پیش پاهایم خاکستری‌رنگ است، تیره و مات، و ورای آن دایره افسون‌شده، نقاب‌های ظریف و رخنه‌ناپذیرش تیره‌تر و گسترده می‌شوند. آیا منبع نور بی‌رمقی که در شعاعش اتفاق‌های جلوی چشمم را می‌بینم، خودم هستم؟ این فرض در حال حاضر هیچ نفعی ندارد. آن‌طور که شنیده‌ام، هیچ شبی نیست که ژرفای تاریکی‌اش در نهایت رخنه‌ناپذیر باقی بماند، حال چه به کمک نور همان آسمان تیره و تار، چه به مدد نور خود زمین. این‌جا هیچ‌چیز شبانه‌ای وجود ندارد. این حجم خاکستری که ابتدا تیره، و سپس آشکارا کدر و مات می‌شود، در هر حال، درخشان است. اما آیا ممکن نیست که این پرده‌ای که چشمم به عبث دلش را می‌کاود و آن را فقط به شکل لایه‌ای متراکم‌تر از هوا می‌بیند، در واقع، حصار پیرامونم باشد، حصاری سفت و سخت چون سُرب؟ برای روشن کردن این مسئله به یک تکه چوب یا تیرک نیاز دارم، و همین‌طور امکان استفاده از آن، چون اولی بدون دومی چندان فایده‌ای ندارد، و همین‌طور برعکس. ممکن است این کار را اتفاقی هم انجام بدهم. آن تیرک را می‌توانم به جلو پرت کنم، مثل نیزه، مستقیم به پیش رو، و بعد با شنیدن صدایش متوجه می‌شوم که آنچه مرا احاطه، و دنیای پیرامونم را تیره و محو کرده همان خلاء قدیمی است، یا فضایی اشباع شده. یا به شیوه‌ای دیگر، بی‌آن‌که پرتش کنم، آن را مثل شمشیر به دست می‌گیرم و نوکش را در دل فضای تُهی فرو می‌کنم، یا شاید به سدی سفت و سخت می‌کوبم. اما روزگار چوبدست دیگر تمام شده، این‌جا فقط می‌توانم به بدنم متکی باشم، بدنم که حتا از کوچک‌ترین حرکت‌ها نیز عاجز است، و حتا چشم‌هایش نیز برعکس گذشته‌ها دیگر بسته نمی‌شوند، به قول بازل و مردانش، برای آن‌که از دیدن دست بکشم، از بیدار شدن دست بکشم، تا به دل تاریکی خواب فرو بروم، و دیگر به دوردست‌ها چشم ندوزم، یا به پایین، یا بالا و رو به آسمان، چون چشمانم باید برای همیشه ثابت بمانند و به فضای محدود مقابلشان خیره شوند، جایی که ۹۹ درصد اوقات در آن چیزی برای دیدن وجود ندارد. حتما مثل زغالِ افروخته سرخند. و فکرش را که می‌کنم، می‌بینم جا به جای آن حجم خاکستری، ذراتی سرخ‌رنگ وجود داشتند، مثل پر و بال بعضی پرنده‌ها، که انگار از میان آن‌ها هنوز طوطی کاکلی را به خاطر دارم.

چه همه‌چیز سیاه شود، چه درخشان و فروزان، و چه خاکستری بماند، به رنگ خاکستری نیاز داریم، در آغاز، به خاطر آنچه هست، و آنچه می‌تواند انجام بدهد، متشکل از رنگ سرخ و سیاه، توانا برای زدودن اولی، یا دومی، و فقط اولی یا دومی بودن. اما شاید در باب این مسئله رنگ خاکستری، در دل رنگ خاکستری، فقط قربانی و صید وَهم و پندار باشم.

با چنین شرایطی چطور می‌توانم بنویسم، آن هم فقط با در نظر گرفتن جنبه یدی این کار احمقانه تلخ؟ نمی‌دانم. می‌توانم بفهمم. اما نخواهم فهمید. نه این بار. این من هستم که می‌نویسم، من که نمی‌توانم دستم را از روی زانویم بلند کنم. این من هستم که فکر می‌کنم، فقط آن‌قدر که بتوانم بنویسم، کسی که سرش خیلی دورتر است. من مَتی هستم و من فرشته‌ام، منی که به مقابل صلیب آمدم، مقابل گناه، به این جهان آمدم، به این‌جا آمدم.


کتاب نام ناپذیر نوشته ساموئل بکت

نام ناپذیر
نویسنده : ساموئل بکت
مترجم : سهیل سُمّی
ناشر: نشر ثالث
تعداد صفحات : ۲۲۳ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]