معرفی کتاب « نقطه سر خط »، نوشته ورونیک اولمی
پیشگفتار
در سالهای آخر قرن بیستم، نسل جدیدی از نمایشنامهنویسان زن فرانسوی، با آثاری متفاوت و نگاهی منحصربهفرد پدیدار شدند که شاید مشهورترین آنان یاسمینا رضا باشد.
ورونیک اولمی، همچون یاسمینا رضا، هم نویسنده است و هم بازیگر. قلم اولمی، تیز، تکاندهنده و گزنده، درست همانجایی میرود که درد میکند و زخمهای درونی و پنهان را باز و آشکار میکند.
نمایشنامههای اولمی نمایشنامههای خانوادگی است. زنانی با سرنوشتهای نامعلوم و مشوش. زنانی که گویی در وجودشان، پیکرشان و روانشان مچاله شدهاند. غرق میشوند و کسی دست یاری به سوی آنان دراز نمیکند. و در این دنیای زنانه، مردها هر آنچه را بخواهند انجام میدهند.
در نگاه نخست، شخصیتهای اولمی بیسروصدایند. آدمهاییاند عادی که هر روز از کنارمان میگذرند و توجهی به آنها نمیکنیم.
اولمی بدون پرحرفی یا توضیح اضافه، به روش درامی خانوادگی، به ژرفترین و دردناکترین نقطه روحی شخصیتهایش میپردازد؛ هیستری و بیرحمی مادرانه، سردرگمی پدرانه و عقدههای دخترانه. فضای نمایشنامههای اولمی فضاهاییاند بسته و خفه، بدون در و پنجره، و از بیرون تنها سایهروشنهای آثار آلبی یا استریندبرگ را حس میکنیم.
برای ژاک و آلن آستو
شخصیتها
به ترتیب حضور در صحنه:
لیلی، زنی حدودا پنجاهساله- Lili
مارکو، همسر لیلی، همان سن و سال- Marco
زوئه، نوه مارکو و لیلی، پنجساله- Zoé
سسیل، دختر مارکو و لیلی، بیستوپنجساله – Cécile
مکانها
سه پرده اول در خانه مارکو و لیلی اتفاق میافتد:
سالن پذیرایی ـ ناهارخوری.
در ناهارخوری یک میز و تعدادی صندلی دیده میشود.
در اتاق پذیرایی یک کاناپه که در مقابلش یک تلویزیون به همراه ویدئو قرار دارد و میزی کوتاه، تعدادی صندلی و یک کمد.
چهار در دیده میشود: درِ آشپزخانه، درِ اتاق لیلی و مارکو، در اتاق زوئه و در ورودی.
پنجرهای به خیابان باز میشود.
پرده چهارم در خانه سسیل اتفاق میافتد:
یک اتاق بزرگ و نسبتا خالی که در آن فقط چند صندلی دیده میشود.
کپی تابلوهای زیبایی بر دیوار.
دو شاخه سوسن سفید در گلدان.
پرده اول
صحنه خالی است. از اتاق زوئه صدایی میشنویم، لیلی برای زوئه قصه میگوید.
لیلی:… عجب زنیکه احمقی بود! عجب مردیکه بدبختی بود! اصلاً اون زنیکه به چه دردش میخورد؟ مردک حتی نمیتونست خودش رو جمع کنه، از بس که زنک آتشین بود. مثل آتیش بزرگی که تابستون گذشته جنگل رو بلعید. آب دهنش راه افتاده بود، بهزحمت روی علفهای خشک خزید و خودش رو تا سایه یه قارچ بزرگِ قرمز بالا کشوند…
(لیلی بهتدریج صدایش را پایین میآورد.)
و اینطوری بود که یه کرم دراز و جوون رو دید که پوست سیاهش توی آفتاب برق میزد و داشت از اونجا رد میشد…
(لیلی درحالیکه پاورچینپاورچین از اتاق خارج میشود ادامه میدهد.)
آهی کشید و گفت «چقدر پیر شدم…»
لیلی در را نیمهباز میگذارد و وارد ناهارخوری میشود، میز برای دو نفر چیده شده است. سر میز میرود، گیلاسی شراب مینوشد، بعد به سالن پذیرایی میرود، روی کاناپه مینشیند، مجلهای ورق میزند، آن را سر جایش میگذارد، تلویزیون را روشن و بلافاصله خاموش میکند، به ساعت نگاه میکند، به آشپزخانه میرود، با یک دیس گوجهفرنگی حلقهحلقه برمیگردد و آن را روی میز میگذارد، یک گیلاس دیگر میریزد، دوباره سمت کاناپه میرود، سیگاری روشن میکند. چرخش کلید در قفل: ورود مارکو. مارکو کیف دستیاش را زمین میگذارد، لیلی را میبوسد.
مارکو: خوبی عزیزم؟
(به میز نگاه میکند.)
منتظر من بودی؟
لیلی: گرسنه نیستم.
مارکو: من که دارم از گرسنگی میمیرم! کوچولو اینجاست؟
لیلی: خوابیده، یعنی امیدوارم که خوابیده باشه.
مارکو: (به اتاقشان میرود.)
دیگه تابستون شدهها!
(برمیگردد، پیراهنش را درآورده و تیشرت پوشیده است.)
یادت میمونه لباس نخیهام رو دربیاری؟
(سر میز میرود، گیلاسی شراب برای خودش میریزد.)
آخیش! چه شرابی!
(یک پر گوجهفرنگی از دیس برمیدارد، آن را میچشد.)
باید تو روز پرده کرکرهییها رو ببندی. نگو که نمیآی چیزی بخوری، با شکم سیر هم میشه گوجهفرنگی خورد، تازه است، سبکه…
(بطری شراب و دو گیلاس را روی میز کوتاه، مقابل لیلی میگذارد. بطری را نگاه میکند.)
خوب دخل این بطری رو آوردی، نه؟ نه، نه، نه. بهت اجازه نمیدم اینطوری مشروب بخوری، بدون شام، با شکم خالی، حوصله ندارم تمام شب به پرتوپلاهای تو راجع به زندگی پس از مرگ، مامانوبابات یا ناپدیدشدن نهنگها گوش بدم…
(مارکو بشقابهایشان را پر میکند، آنها را روی میز کوتاه قرار میدهد. نزدیک است همه چیز را برگرداند.)
اَه، لعنتی! چقدر دستوپاچلفتیام!
(شروع به خوردن میکند. لیلی بیآنکه به بشقابش دست بزند، سیگار میکشد.)
امروز بعدازظهر پرو (۱) رو دیدم. مشتریمه، میشناسیش. دو بار سکته کرده، اما راهورسم زندگیش رو عوض نکرده، اصلاً! چیزی نمونده بوده غزل خداحافظی رو بخونه…
(کمی مکث.)
دوباره شروع کرده… مثل سابق… خلاصه اینکه با زندگیش قمار میکنه! چیز دیگهای نمیشه گفت، با قلب کهنه و زهواردررفتهش قمار میکنه و من بیمه عمرش کردم. تصور کن!
(مکث.)
پیاز تازه ریختی… پیاز تازه رو ظهرها برای ناهار توی سالاد سیبزمینی میریزن… درسته… اما شبها… با موتزارلا… موتزارلاش عالیه، نه؟ کیسهایش رو خریدهای دیگه؟ کار خوبی کردی…
(مکث.)
کار خوبی کردی… از موتزارلای ورقهای متنفرم.
(مکث.)
نمیخوای چیزی بگی؟
لیلی: دارم به حرفات گوش میکنم. از بس که جالبه!
(کمی مکث.)
ادامه بده! ادامه بده…
مارکو: مثل همیشه با سه چهارتا گیلاس شراب این ریختی شدی؟ چیزی شده؟ من کاری کردم؟ آخه چی شده؟ سسیل: زنگ زده؟
(لیلی با سر میگوید نه. مارکو برایش شراب میریزد.)
اصلاً نمیدونم برای چی باید زنگ بزنه… خیلی وقته که دیگه زنگ نمیزنه…
(مکث.)
کتاب نقطه سر خط
نویسنده : ورونیک اولمی
مترجم : سمیرا قرائی
ناشر: نشر نی
تعداد صفحات : ۸۲ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید