معرفی کتاب « همیشه شوهر »، نوشته فئودور داستایفسکی
مقدمه
«همیشه شوهر» در پائیز سال ۱۸۶۹ یعنی چند ماه بعد از «ابله» و درست قبل از «آزردگان» نوشته شده است. بین این دو اثر بزرگ، گرچه ارزش نخستین این دو اثر در زمان خود داستایوسکی معلوم نشد، داستان «همیشه شوهر» اهمیت درجهٔ دوم را دارد. در آن اوقات داستایوسکی دورهٔ خلاقیت تند و شدید خویش را آغاز کرده بود؛ و در اندیشهٔ خود در کار پرداختن داستان بزرگ«کارامازوفها» بود. گرچه طرح این کتاب بزرگ بایستی مدتی بهخاطر «همیشه شوهر» و مدتی بهخاطر «آزردگان» به کناری گذاشته شود، اما طرح ذهنی آن اندکاندک توسعه مییافت و نضج میگرفت و استخوانبندی آن تغییر و تبدیلهای عمیقی مییافت.
طرح «همیشه شوهر» در آغاز امر بهصورت یک داستان کوتاه ریخته شده بود و هرچند پس از به روی کاغذ آمدن وسعت یافت و پنج برابر بزرگتر و مهمتر از آنچه نویسنده پیشبینی میکرد شد، باوجود این هنوز هم کوتاهتر از اغلب داستانهای اوست. این داستان برای مجلهٔ «شفق» نوشته شد. این مجله در سال ۱۸۶۹ منتشر شد و سردبیرش یکی از رفقای داستایوسکی بود بهنام استراخوف. n. n. Strakhov
این دوره حزنانگیزترین دوران زندگی داستایوسکی است. بیماری او ـ صرع ـ هر روز شدیدتر میشد؛ کاملاً بیپول بود و تا گلو در قرض فرورفته بود. میل شدید به قمار بر او حکمفرمائی میکرد. گاهی در سوئیس، گاهی در ساکس و گاهی در ایتالیا زندگی میکرد و بهقدری از طلبکاران میترسید که جرأت نداشت به روسیه برگردد. مرگ اولین فرزند و اینکه زنش حامله بود، او را در نومیدی بیاندازهای فرو برده برد.
بدینترتیب «همیشه شوهر» که پر است از موارد قابل بحث در یک داستان و در عینحال استخوانبندی ناتمامی دارد، معرف کامل این ماههای وحشتناک است. نبوغ داستایوسکی، که با انتشار «جنایت و مکافات» به اوج خود رسیده بود، هنوز قدرت و خلاقیت را از دست نداده بود، اما سلامت مزاجش که روزبهروز متزلزلتر میشد و مشکلات مالی که دائما فزونی مییافت، به او اجازه نمیدادند که بهکمال مطلوب خویش برسد.
فرصت بیاندازه کم، کار که رشتهٔ آن دائما از هم میگسیخت، عصبانیت نابودکننده، حوادث سیاسی، غم و اندوهها، گرفتاریهای زندگی روزمره، تمام اینها ناچار به وحدت این اثر آسیب رسانیدند.
در اولین «دفتر یادداشتهای روزانه داستایوسکی» اشارات صریحی هست به حملههای عصبی و ضعف و بیماریهای او در این دوره:
«۱۸۶۹: سوم اوت ـ بحران هنگام عزیمت از فلورانس.
۱۰ اوت ـ بحران در پراک وسط جاده.
۱۹ اوت ـ بحران در درسد Dresde.
۴ سپتامبر ـ بحران در درسد ـ بلافاصله بعد از بحران.
همانطور که در بستر بودم، درد سینه، وحشتناک، و غیرقابل تحمل بهسراغم آمد. حس میکردم که از شدت درد خواهم مرد. اما بعد از چسبانیدن ضماد گرم (ولی خشک یعنی بشقابهای گرم و حولههای محتوی خاکستر گرم) درد نیمساعت بیشتر طول نکشید.
۱۴ سپتامبر ـ بحران هنگام شب درد بستر.
۳۰ سپتامبر ـ بحران شدید هنگام شب (پس از اینکه سرشب کار زیادی کرده بودم).
در آن دوران حالت روح و جسم داستایوسکی چنین بوده است. همچنین از نامهٔ او وضع مالیاش را در دو سال پس از باختن در قمار سال ۱۸۶۸ درمییابیم. هنگام مرگ اولین فرزندش (ژوئن ۱۸۶۸) زن او حتی پول لازم برای تدفین کودک را نداشته! همینطور هنگام تولد فرزند دوم پول نداشته و ناچار لباسهای رو و حتی لباسهای زیر پشت سر هم در بانکهای رهنی «درسد، میلان و ژنو» به گرو گذاشته شده است.
در این وضع اسفانگیز بود که «همیشه شوهر» پدیدار شد، داستایوسکی از همان اوان که «ابله» را مینوشت دیگر وقت نداشت که نوشتههایش را دوباره بخواند؛ حتی هنوز جلد سوم را شروع نکرده بود که جلد دوم منتشر شده بود. اما اکنون، فکر اینکه داستان مطلقا بایستی برای شماره ژانویهٔ مجلهٔ داستانی طرفدار اسلاو حاضر باشد، برایش یک لحظه راحتی باقی نگذاشته بود. مجله «شفق» کسانی را به دور خود جمع کرده بود که همفکر او بودند (استراخوف، مایکوف Maikov، خومیاکف khomiakov). از طرفی بایستی آنها را نگهداری کند. از طرف دیگر میخواست بهوسیلهٔ دیگر مجلات ادبی روسی مانند «چاپار روس» به مدیریت «کاتخوف Katkhov» خود را به مردم بشناساند، اما در عینحال میترسید که اینکار موجب رنجش دوستان همفکرش و مجلهٔ «شفق» بشود که در مورد او کمکهای بسیار کرده و پشتیبانی فراوان نشان داده بودند.
بالاخره «همیشه شوهر» که در سپتامبر ۱۸۶۹ آغاز شده بود در ۲۳ نوامبر تمام شد؛ اما داستایوسکی برای اینکه نسخهٔ خطی داستان خود را با پست از درسد به مسکو بفرستد، پول لازم را نداشت و به انتظار پولی نشست که بایستی از روسیه برایش میفرستادند. و دست آخر آنرا در ماه دسامبر فرستاد. داستان در شمارهٔ ژانویه و فوریهٔ ۱۸۷۰ مجلهٔ «شفق» منتشر شد، و در اینموقع داستایوسکی«آزردگان» را شروع کرده بود.
انتقادات نسبت به کار تازه نشریافتهاش، بیشتر خیرخواهانه مینمود، گرچه بعضی از قضیهٔ ظرف ادرار، یکه خوردند. و منقدان چپ برای شخصیت «لوبوف Lobov» اهمیت قائل شدند.
اما هیچکس در آنوقت فکر نمیکرد که این اثر جز پنجاه سال بعد کاملاً شناخته نخواهد شد.
تازگیهایی که در این اثر وجود داشت و ما اکنون با آنها آشنا هستیم، از نظر معاصرین داستایوسکی و حتی از نظر خوانندگان ابتدای قرن بیستم نیز مخفی ماند. معهذا این اثر به علت «تجزیه و تحلیل روحی» و بهعلت «بدعت موضوع» بهنظر همان کس نیز استثنایی آمد. اما مقصود و مفهوم عمیق این داستان، که بهنظر ما اکنون واضح و آشکار میآید، تا زمانهای اخیر پنهان ماند و کسی به آن پی نبرد.
اگر سعی کنیم اختلاف بین اجزاء «مثلث» (شوهر، زن، فاسق) را در زندگانی هم عصر آن «مثلث» در آن زمان، بهطور مختصر خلاصه کنیم، لازم است نظر را به این حقیقت متوجه کنیم، که اخلاق بسیار عجیب و بسیار غیرمنتظره و بسیار تازهای که زمان ما برای اجزاء این «مثلث» قائل شده است همان جاذبهٔ رقباست.
کنجکاوی دربارهٔ «دشمن» و یک نوع کشش مقاومتناپذیر، یک نوع میل همدردی و احتیاج نزدیک شدن به رقیب نه برای کشتن یا انتقام کشیدن بلکه بهخاطر معرفت به احوال رقیب، آنهم با عشق و کینهای که همسنگ و توأمان یکدیگرند، برای درک او ـ شاید هم تا از او چیزی فراگیریم ـ این مطلب است که امروز بهنظر ما آشنا و ساده میآید، اما بهنظر میآید که پدران ما از درک چنین تضاد و در عین حال کششی غافل بودند و داستایوسکی، با ذکاوت و فراستی که مختص اوست، آنرا دریافته و در «همیشه شوهر» نمایانده است.
قدرتی غریزی و مقاومتناپذیر پاول پاولوویچ تروسوتسکی را بهطرف ولچانینف، بهطرف باگااوتوف، بهطرف فاسقان زنش، میکشاند. نه تنها به این علت که کنجکاو است (شوهر مادام بوواری نیز کنجکاو دانستن بود)، بلکه به این علت که آنها را دوست میدارد و نیز به علت اینکه میخواهد آنها نیز به این علاقهٔ او پاسخ بگویند.
او باوجود شرمی که میبرد ـ زیرا پاول پاولوویچ تروسوتسکی هنوز از این ظن آزاد نشده است که آدم دیوث باید تحقیر شود ـ وسیله میجوید تا خود را «به این مرد برجسته» که بر او پیروزی یافته است، به این غالب نفرتانگیز و دوست داشتنی، ترسناک و گرامی، نزدیک کند. کنجکاوی، فرمانبرداری، تحسین و تعجب، چیزهایی است که ما در مکالمات تروسوتسکی با ولچانینف مییابیم.
این احتیاج به صمیمیت شاید زائیدهٔ یک انزوای کامل و سرسخت و درمانناپذیر است، و در اینصورت میتوان میل قرابت به رقیب را به آسانی توجیه کرد. اما نیز ممکن است که این کشش بهسوی آن کسی که بایستی حس کینه را در انسان برانگیزاند؛ نتیجهٔ پیچیدگی انسان کنونی، نتیجهٔ دوئیت او و معلول اغتشاش فکری و فسادش باشد.
مسألهای که در این کتاب طرح شده است، واقعیت دارد و در اطراف ما زیاد وقوع مییابد و در ادبیات کنونی منعکس میشود، برای زن و شوهر و «مثلث»های آینده از لحاظ نتیجهای که در بردارد بیاندازه پرمعنی و سنگین است. بعد از چند ده سال دیگر، شاید از مفهوم قدیمی عشق (دوطرفه) و خیانت (سهطرفه) هیچ اثری باقی نماند.
داستایوسکی این دگرگونیها را از پیش حدس زده بود. این موضوع اساسی در «نیه توچکانیه زوانوف Nietotchka Niezvanov» باترس جلوهگر میشود و در «ابله» مشخص میگردد (دوستی میشکین Mychkine و روگوژین Rogojine) و باز صریحتر در «جوان» (بین پهلوان و ناپدریش باوجود رقابت عشقی آنها مهر و محبت وجود دارد) نمایان میشود و دست آخر در «همیشه شوهر»مقام اول را اشغال میکند.
پیچیدگی روابط بین آدمیان، داستایوسکی را به شوق و شور میآورد و او پیشبینی میکرده است که قرن بیستم انسان را در برابر مشکلات اصیل و اساسی قرار میدهد که شاید حتی به قیمت زندگیاش لازم باشد به آنها جواب بدهد، این است آنچه که این اثر را اینقدر به ما نزدیک میسازد. داستایوسکی برای ما مینوشت نه برای پدربزرگهای ما؛ برای عصر ما، آنطور که آنرا عمل میکنیم، مینوشت نه برای عصر مایکوفها و تولستویها Tolstoï. او برای عصر اولین چراغهای برق و دورهٔ مشکلات دنیایی و تظاهرات عالمگیر آن مینوشت.
سبک داستایوسکی، نه سلیس است و نه روان و نه زیبا. اما قوی است و محکم و رسا و کاملاً مختص بهخود اوست. قیودی که در زبان روسی زیاد استعمال میشود در این اثر مخصوصا زیادتر هستند. این عیوب مخصوصا در اولین فصل خودنمایی میکنند. مانند چند اثر از کارهای اولیهاش، ابتدای آن دشوار و سست است. هر شخصیت، و مخصوصا پاول پاولوویچ تروسوتسکی با طرز سخن مخصوص بهخودش حرف میزند، تعبیرات مخصوص بهکار میبرد. لحن کلام و سیاق جملهها مختص بین سالهای ۱۸۶۰ـ۱۸۸۰ میباشد. لحنی که مخصوصا در برخی محافل نیمه اشرافی، کارمندان عالی ادارات و ملاکان ولایتی آن زمان بهکار میرفته است.
مترجم
ولچانینف
تابستان فرا رسید، و ولچانینف در برابر همهٔ امیدواریها، در پترزبورگ ماند، وسایل مسافرتش بهجنوب روسیه فراهم نمیشد و او پایان کارهای خویش را نامعلوم میدید ـ این کارها که دعوایی در مورد دارائیش بود ـ داشت جریان بدی بهخود میگرفت. سه ماه قبل، همهٔ کارها هنوز ساده بهنظر میآمد و نتیجهشان غیرقابل انکار بود؛ اما ناگهان همه چیز تغییر کرد.
واکنون ولچانینف با شادی بیهودهای اغلب این جمله را تکرار میکرد: «و بهطور کلی، همه چیز به جریان بدی افتاده.» او وکیلی داشت ماهر، مهم و مشهور و در پول خرج کردن هم دریغ نمیکرد؛ اما بهعلت بیحوصلگی و بدبینی، کمکم عادت کرده بود که خودش جریان کار را به دست بگیرد. کاغذهای زیادی را که وکیلش یکجا رد میکرد، میخواند و مینوشت و به دادگاهها مراجعه میکرد، به ادارهٔ آگاهی میرفت و شاید نیز همهٔ کارها را درهم و برهم میکرد. در هرحال، وکیلش از این امر شکایت مینمود و او را به ییلاق رفتن دعوت میکرد. اما او حتی برای رفتن به ییلاق هم نمیتوانست تصمیمی بگیرد. گردوغبار گرمای خفهکنندهٔ شبهای روشن بسیار زننده چیزهایی بود که او با ماندن در پترزبورگ از آن بهره میبرد؛ منزل مسکونیاش نیز که در نزدیکی تئاتر بزرگ واقع شده بود و بهتازگی آنرا اجاره کرده بود، راضیاش نمیکرد «هیچچیز پیشرفت نداشت!» مرض مالیخولیایش که مدت زمانی بود به آن دچار شده بود هر روز شدیدتر میشد.
مردی بود که مدت درازی آزاد زیسته بود، اکنون دیگر زیاد جوان نبود. سیوهشت و یا سیونه سال داشت و این «پیری» همانطور که خودش میگفت، «تقریبا بهطور ناگهان» فرا رسیده بود اما خودش میفهمید که این پیری بهواسطهٔ گذشت سالها نیست. ولی میتوان گفت که کیفیت این سالها او را پیر کرده بود و علت بدبختیهایش نیز بیشتر درونی بود تا بیرونی. گرچه هنوز هم آدم بیغم و غصه و سربلندی بهنظر میآمد.
مردی سالم و قوی و خوشهیکل بود. بیآنکه یک تار سفید در موهای بور و انبوه سر و ریش درازش که تقریبا تا نیمه سینهاش پایین میآمد دیده شود. به اولین نگاه اندکی زمخت و کوفته بهنظر میآمد، اما وقتی که از نزدیک مورد دقت قرار میگرفت، شما فورا درک میکردید که مردی است صاحب اراده که تربیت اجتماعی خوبی را دیده است.
ولچانینف باوجود بدخویی و بداخلاقیاش و باوجود بیبندوباری مخصوصی که به آن عادت کرده بود، رفتارش هنوز ساده و جسورانه و در عینحال پر از لطف بود.
و تاکنون به طولانیترین و جسورانهترین خوشگذرانیها که شاید حتی خود او هم تعداد آنها را نمیدانست پرداخته بود، هرچند که نه تنها مرد باهوش و زیرکی بود بلکه اغلب بسیار عاقل و بیاندازه دانا و دارای قریحهٔ سرشاری بود.
قیافهاش باز بود و صورتش آب و رنگ دلچسبی داشت، تا مدتی پیش لطف زنانهای در صورتش مشاهده میشد و جلب توجه زنها را میکرد و حتی امروز به اولین نگاه، میشد اذعان کرد که «چه طراوت مادرزایی دارد!»
باوجود اینها این «مرد باطراوت» بهطور ظالمانهای مورد حملهٔ مرض مالیخولیا قرار گرفته بود. ده سال قبل چشمان درشت و آبیاش حالت تسخیرکنندهای داشتند، چشمانش بهقدری روشن، با حالت و بیقید بودند که بیاراده نظر کسی را که به آنها خیره میشد، بهخود جلب میکردند، ولی اکنون، با فرا رسیدن چهل سالگی، روشنی و لطف تقریبا از این چشمها که اکنون با چینهای کوچکی احاطه شده بود، رخت بربسته بود.
از این چشمها برق بدبینی مرد فرسودهای که زیاد پابند اصول اخلاقی نیست، مکر و حیله و اغلب اوقات تمسخر و همچنین درخشش مبهمی که سابقا وجود نداشته است: درخشندگی مبهمی از اندازه و رنج ـ رنجی نامعلوم، یا به عبارت دیگر بیجهت، اما عمیق ـ پراکنده میشد؛ این اندوه مخصوصا هنگامیکه تنها بود، ظاهر میگردید. و موضوع عجیب این بود: این مرد که دو سال پیش هنوز بهقدری پرسر و صدا، بهقدری بشاش، بهقدری لوده بود که حکایات خوشمزه را با مهارت تامی نقل میکرد، اکنون هیچ چیز را بیشتر از اینکه کاملاً تنها بماند دوست نمیداشت. با کمال میل پیوندهای بیشمار اجتماعی خود را گسسته بود. گرچه باوجود وضع بدی که کارهای مالیش داشت بهخوبی میتوانست این پیوندها را نگسلد. کاملاً واضح است که خودخواهیش به این امر کمک کرده بود: بهعلت این خودخواهی و یکنوع بدگمانی زیاده از حد برایش غیرممکن بود که آشناییها و دوستیهای قدیم خود را تحمل کند. اما در انزوا، خودخواهیش نیز داشت کمکم تغییر شکل میداد. این خودخواهی البته از بین نرفت اما به شکل مخصوصی که سابقا وجود نداشت درآمد. کسانی که سابقا بهعلتهای گوناگون فقط دلش را آزرده میساختند، اکنون باعث رنجش خاطرش میشدند، حالا دیگر این علتها، علتهایی پیشبینی نشده و غیرقابل درک بودند، علتهای «عالی» بودند «اگر فقط بتوان اینطور تفسیر کرد. و اگر، حقیقتا، علتهای عالی و علتهای دانی وجود داشته باشد…» این مطلب را حالا او خودش اظهار میداشت.
بله، او به این موضوع رسیده بود، و اکنون در برابر این نوع علتهای «عالی» که سابقا حتی به آنها نرسیده بود، آهسته میلرزیدند. در فکرش و در وجدانش تمام «علتهایی» را عالی مینامید که (باوجود تعجب خودش) مطلقا برایش ممکن نبود در اندرون خود به آنها بخندد. آنچه که تاکنون هنوز برایش حاصل نشده بود ـ طبیعتا همان خندیدن به این علتها بود. آه! که این مطلب در اجتماع، چیز دیگری بود! اگر اوضاع و احوال یاری میکرد او کاملاً میدانست که میتواند، همین فردا با صدای بلند و باوجود همه تصمیمات نهانی و آسمانی وجدانش، به این «علتهای عالی» پشت پا بزند و اولین کسی باشد که در اندرون خود به آنها بخندد. مسلما، بیاینکه به هیچ چیز اقرار کند و حقیقتا همینطور بود، اگرچه او در این روزهای اخیر نوعی استقلال فکری قابل توجه بهدست آورده بود، و توانسته بود خود را از چنگال«علتهای دانی» که، سابقا، بر او تسلط داشتند، رهایی بخشد. چه بسیار، بامدادها، هنگام بیرون آمدن از رختخواب از افکار و احساساتی که در مدت ساعتهای بیخوابیاش (این اواخر، دائما از بیخوابی رنج میبرد) به او هجومآور شده بود، شرمسار میشد، اکنون مدتی بود که میدید دائما نسبت به همه، چه در امور مهم و چه در امور عادی، بدگمان میشود؛ به همین جهت بود که تصمیم گرفت به کمترین اندازه ممکن به خویشتن اعتماد کند. اما، قضایایی رخ داد که مطلقا محال بود وجود آنها را منکر شد. اغلب، هنگام شب، افکار و احساساتش تقریبا بهطور کلی تغییر شکل میداد و بیشتر آنها، شباهت خود را نسبت به آنهایی که در ابتدای روز داشت کاملاً از دست میداد. این موضوع او را متعجب میساخت و حتی به پزشک مشهوری که میشناخت مراجعه میکرد. و طبیعتا از آنچه که به سرش میآمد با خوشمزگی حرف زد. هنگام مراجعت فهمید که تغییرشکل و حتی تزاید افکار و احساسات در ساعات بیخوابی، و بهطور کلی هنگام شب، حادثهای است عادی که در میان اشخاصی «که فکر میکنند و شدیدا حس میکنند»، رایج است، فهمید که ایمانهای سراسر یک زندگی در اثر نفوذ نابود کنندهٔ بیخوابی و شب ناگهان تغییر شکل میدهند. دفعتا، بیهیچ دلیل، شومترین تصمیمها اتخاذ میشود؛ البته، همهٔ اینها تا یک نقطهٔ معین صدق میکند؛ و اگر در آخر کار این شخص به شدت این تزاید احساسات را درک کند تا بهجایی که از آن رنج ببرد، آن وقت مسلما این آثار بیماری است. در این صورت میبایست بدون فوت وقت جلوی آنرا گرفت و برای معالجه بهتر آن است که بهطور کلی نوع زندگی و روش آن را تغییر داد، یا حتی به سفر رفت. همچنین یک مسهل هم ممکن است مؤثر واقع بشود!
ولچانینف بیش از این، به این مطالب درونی گوش نمیداد، اما مرض او اکنون برایش مسلم شده بود. با تمسخر فریاد میکشید: «بدینطریق، همه اینها جز آثار یک مرض چیز دیگری نیست ـ این علت«عالی»، یک مرض است، هیچ چیز دیگری نیست!» این موضوع را با طیب خاطر نمیتوانست قبول کند.
وانگهی خیلی زود، آنچه که در لحظات استثنائی فرا میرسید، هنگام صبح تکرار میشد، اما با مرارت بیشتر، با خشم بهجای پشیمانی، با تمسخر به جای رقت. اینها روی هم رفته حوادثی از زندگی گذشتهاش بود که اغلب حتی بسیار دور افتاده بود که دائما بیش از پیش، با طرز بسیار مخصوصی «ناگهان و خدا میداند برای چه»، به خاطرش میآمد. مثلاً اکنون مدتی بود، ولچانینف از فقدان حافظه مینالید: صورت اشخاص آشنایی را که هنگام برخورد از آنها متنفر میشد فراموش میکرد، میتوانست از کتابی که شش ماه پیش خوانده بود خاطرهای نداشته باشد.
اما برای چه، باوجود این فقدان حافظهٔ عادی و آشکار (چیزی که او را زیاد مضطرب میکرد)، آنچه را که در گذشته دوردستی در ذهنش نقش بسته بود، آنچه را که در مدت ده یا پانزده سال کاملاً فراموش کرده بود، اکنون ناگهان با موشکافی مخصوصی در جزئیات و با دقت و ریزهکاری جان میگرفتند. بقسمی که به نظرش میآمد که از نو زنده شدهاند؟ ولی بعضی از این حوادث هم بقسمی فراموش شده بودند که امکان بهخاطر آوردن آنها اکنون معجزهای بهنظر میآمد.
اما، این تمام مطلب نبود! کیست که میان مردم زندگی کرده باشد و بعضی خاطرات را حفظ نکرده باشد؟ مهم این بود که آنچه دوباره به خاطرش برمیگشت، اکنون حیات دوبارهای مییافت، مثل اینکه دریچه کاملاً غیرمترقبه و تاکنون درک نشدهای بر روی آن گشوده شده باشد. برای چه بعضی از خاطراتش اکنون بهنظرش جنایت میآمد؟ حل این معما در میان قضاوتهای عقلانیاش وجود نداشت، به روح تاریک و منزوی و مریض خود اطمینان نداشت. در این موارد به لعنت و نفرینی تقریبا توأم با اشک ـ اگر میشد اشک درونی وگرنه ظاهری ـ میرسید. دو سال قبل هرگز نمیتوانست باور کند که روزی گریه خواهد کرد. وانگهی در ابتدا، خاطراتش بیشتر به جای اینکه احساساتی باشد نیشدار و دوپهلو بود. جریان بعضی از خوشگذرانیها را که منجر به سر شکستگیهایی شده بود، دائما بهخاطر میآورد؛ مثلاً، «افتراهای یک مفسد» را بهخاطر میآورد و در دنبال آن خودش را میدید که از داخل شدن به منزلی امتناع ورزیده است؛ و همچنین چگونه اندکی قبل در ملاء عام علنا به او بدگویی کرده بودند بیاینکه او طرف را به دوئل بخواند؛ و چگونه بیاینکه بتواند جوابی بدهد او را در برابر زنهای زیبا با کلماتی بیاندازه نیشدار خاموش گردانیده بودند! و حتی دو یا سه قرض پرداخت نشدهٔ خود را که در حقیقت بیمورد هم بودند، بهخاطر میآورد، اما این قرضها، قرضهایی شرافتمندانه بود و به اشخاصی بود که او دیگر با آنها رفتوآمد نمیکرد و سابقا از آنها بدگویی هم میکرد. همچنین چیزی که او را در این لحظات تاریک آزار میداد خاطرهٔ دو ثروتی بود که بهطور احمقانه حیف و میل شده بود. اما او بازهم خیلی زود به یادآوری خاطرهٔ «علتهای عالی» میپرداخت.
ناگهانی و «بیهیچ دلیل» شخصیت فراموش شدهای را که کاملاً فراموش شده بود به یاد آورد؛ خاطرهٔ یک کارمند دولت. یک پیرمرد خوب را که موهای سفید و کمی مسخرهآمیز داشت و مدتها پیش ولچانینف روزی در ملاء عام بدون علت و تنها به دلیل خودخواهیاش، به او توهین کرده بود: آن هم فقط برای اینکه شوخی سنجیدهای که کاملاً بهجا بود و برایش شأن و مرتبهای در برداشت کرده باشد و این شوخی بلافاصله از طرف دیگران تکرار شد. بقسمی این واقعه را فراموش کرده بود که حتی نمیتوانست اسم این پیرمرد را بهخاطر آورد، در صورتیکه به یک لحظه توانست تمام آن صحنه را در ذهنش با وضوح و روشنی عجیبی مجسم کند. به خوبی به یاد آورد که پیرمرد آنوقت از دخترش دفاع میکرد. دخترش که مسن بود و هرگز عروس نشده بود و با خود او زندگی میکرد، و به همین علت دربارهٔ او زمزمههایی در شهر شایع شده بود. پیرمرد سعی کرده بود جواب دهد و عصبانی شود، اما ناگهان در برابر همهٔ مردم، بغضاش ترکیده بود، و این اثر بیاندازه عجیبی بخشیده بود. برای سرگرمی او را با شامپانی مست کرده بودند و از این موضوع بسیار خندیده بودند، و وقتی «بیهیچ دلیل» ولچانینف پیرمردک را بهخاطر آورد که صورت را میان دستهایش پنهان کرده است و مانند طفلی هقهق میکند، بهنظرش آمد که هرگز این منظره را فراموش نکرده بوده است. چیز عجیب این بود: همهٔ این وقایع در همان وقتها بهنظرش بسیار مسخره میآمد، اما اکنون برعکس بود، بهخصوص در مورد بعضی جزئیات و بهطور اخص دربارهٔ آن صورتیکه در بین دستها مخفی شده بود.
بلافاصله بهخاطر آورد که چگونه، فقط برای تفریح، به زن زیبای معلم مدرسهای تهمتزده بود و چگونه این تهمت به گوش شوهرش رسیده بود؛ کمی بعد ولچانینف این شهر را ترک کرده بود و هرگز نفهمیده بود که این افترای او چه نتیجهای بخشیده است؟ اما اکنون تصور میکرد که این موضوع به کجاها میتوانسته است انجامیده باشد و اگر ناگهان یک خاطرهٔ بسیار نزدیک دیگر بهخاطرش نمیآمد خدا میداند رشتهٔ تصوراتش به کجاها میکشید. خاطرهٔ یک دختر جوان، یک دخترک بورژوا، حتی این خاطره بهنظرش خوشآیند هم نبود، و در حقیقت شرمنده هم میشد، دخترک معلوم نبود به چه جهت از او بچهدار شده بود و او، وقتی که پترزبورگ را ترک گفت زن را با بچه رها کرد بیاینکه از آنها خداحافظی کند (درست است که وقت اینکار را نداشت). خیلی بعد، یکسال تمام بیهوده سعی کرد این دختر جوان را از نو پیدا کند. ولچانینف شاید صدها خاطره از این نوع داشت که به نظر میآمد هریک از آنها به دنبال خودشان ده خاطرهٔ دیگر را میآورند. و همینطور کمکم، حس خودخواهیاش داشت آزرده میشد.
قبلاً گفتیم که حس خودخواهیاش به شکل مخصوصی کشته شده بود. درست اینطور بود. گاهگاهی (خیلی بهندرت) به درجهای خودش را فراموش میکرد که حتی از اینکه کالسکهٔ مجلل ندارد و پیاده از این دادگاه به آن دادگاه میرود و در وضع سر و لباسش دقت نمیکند دیگر خجالت نمیکشید؛ و اگر یکی از آشنایان قدیمیاش او را در کوچه با نگاهی تحقیرآمیز ورانداز میکرد یا وانمود میکرد که او را نمیشناسد، او راستی آنقدر مناعت نفس داشت که حتی چین بر جبین نیفکند. اینکار نه تنها ظاهر فریبی نبود، بلکه آنرا با کمال خلوص نیت انجام میداد! مسلما، این موضوع بهندرت اتفاق میافتاد؛ اینها لحظات کوتاه بیخودی و هیجان او بودند، اما کمکم خودخواهیاش از عللی که سابقا با آن همراه بود جدا میشد و روی تنها موضوعی که دائما فکرش را مشغول میکرد متمرکز میگردید.
با تمسخر اینگونه استدلال میکرد (اکنون تقریبا همیشه با تمسخر به خویشتن میاندیشید): «خوب! پس موجودی است که مایل است خوی مرا تغییر دهد و هم او این خاطرات لعنتی و این «اشکهای پشیمانی» را برایم میفرستد. باشد! اما این کار بیهوده است، همهٔ اینها جز مشتی نیست که در تاریکی افکنده شود! من بهخوبی میدانم که اکنون باوجود اینکه خودم، خودم را محکوم میکنم و باوجود این اشکهای پشیمانی باوجود چهل سال ابلهیام، کمترین اختیاری از خود ندارم. اگر مثلاً فردا، همان وسوسهها خودنمایی کنند، نفعم در این است که جار بزنم و هیاهو برپا کنم که آن زن معلم مدرسه هدایایم را قبول میکند، بیشک، اینرا جار خواهم زد، بیهیچ تردیدی؛ و اینکار باز بدترین و نفرتانگیزترین چیزهاست زیرا اینکار برای بار دوم تکرار میشود و اگر امروز این پرنس کوچولوی عزیز دردانه مثل یازده سال پیش که زانویش را با یک ضرب طپانچه درهم شکستم، به من توهین میکرد، فورا او را به جنگ تن به تن دعوت میکردم و باز، یک پای چوبی دیگر به او هدیه میکردم. بنابراین آیا همهٔ اینها جز مشتی نیست که در تاریکی افکنده شود؟ بیاینکه هیچ معنایی در برداشته باشد؟ من وقتی نمیتوانم خودم را شرافتمندانه از خودم، هرقدر که کم باشد، آزاد سازم برای چه همهٔ اینها را بهخاطر میآورم؟»
و هرچند که تاریخچهٔ زن معلم مدرسه تکرار نمیشد، هرچند که یک پای چوبی به کسی هدیه نمیشد ولی تنها فکر و خیال بود که، موقعیت، آنها را ایجاد میکرد و دائما دوباره بهخاطرش میآمدند و گاهی… از پا درش میآوردند. باوجود این نمیشود مدام به وسیلهٔ این خاطرات مورد شکنجه و آزار قرار گرفت. آدم حق دارد در فواصل آنها کمی استراحت کند، کمی گردش کند.
و همین کار را ولچانینف میکرد؛ حاضر بود در این فواصل گردش کند، اما زندگی در پترزبورگ بیش از پیش برایش دشوار میشد. ماه ژوئیه داشت فرا میرسید. گاهی حس میکرد که میل پیدا کرده است همه چیز را ترک گوید، حتی دعوایش را و فورا بیاینکه به پشت سر خود نگاه کند، مثلاً برحسب تصادف، به کریمه برود. اما اغلب، یک ساعت بعد، این فکر را مسخره میکرد و به آن میخندید: «اگر این افکار به من هجومآور شدهاند و اگر من هر قدر کم هم که باشد شرافتمند هستم، فرار به هیچ ناحیهای نمیتواند به این افکارم پایان ببخشد؛ پس دلیلی برای گریختن از آنها نمیتوان یافت. وانگهی برای چه از آنها فرار کنم؟»
به فلسفهبافی خود بهطرز ناگواری ادامه میداد: «بله، فرار کردن از اینها برای چه؟ اینجا، پر از گرد و غبار خفقانآور است؛ در این خانه، همه چیز نفرتآور است، در دادگاهها جایی که بین وکیلها آمد و رفت میکنم، جز حرکات بیهوده و دلواپسیهای ناچیز چیز دیگری وجود ندارد؛ تمام اشخاصی که هنوز در شهر هستند، تمام این چهرههایی که، از صبح تا شب، در برابر دیدگانم میگذرند، بیحیایی صداقت آمیزشان را، خودخواهیشان را، بزدلی روحهای کوچکشان را و بیحسی قلبشان را، بیاندازه آشکار و بیپیرایه نمایان میسازند. راستی بهشت مالیخولیاییها که آشکار فریاد میزند، همین است! همه چیز درست و پاک و همه چیز آشکار است، هیچ کس واجب نمیبیند باطن خودش را پهنان کند، همانطور که زنهای ما میکنند و در بعضی ییلاقها، یا در پلاژها و یا در خارج اتفاق میافتد. این سادگی و این صداقت در خور احترام زیادی است… بنابراین هیچجا نخواهم رفت! از خستگی به جان خواهم آمد، اما همینجا خواهم ماند…»
کتاب همیشه شوهر
نویسنده : فئودور داستایفسکی
مترجم : علیاصغر خبرهزاده
ناشر: انتشارات نگاه
تعداد صفحات: ۲۷۲صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید