معرفی کتاب « وای بر مغلوب »، نوشته غلامحسین ساعدی

سخن ناشر

علیرضا اسپهبد که یادش هماره سبز باد، از دوستداران و دوستان غلامحسین ساعدی بود و همیشه دلتنگ از پراکندگی چاپ و نشر آثار آن عزیز از دست‌رفته. باورش این بود که تمام آثار نویسندگانی همانند او باید نزدِ یک ناشر و با قالب و هویت مشخص چاپ شود.

خود من نیز از دوستداران و ارادتمندان ساعدی بودم و در سال‌های جوانی خواننده پیگیر آثارش و شیفته منش انسانی‌اش.

علیرضا اسپهبد در روزهای بودنش باب گفت‌وگو را با دکتر علی‌اکبر ساعدی و همسرشان سرکار خانم فیروزه جوادی گشود تا بتوانیم تمام آثار ساعدی را با یونیفرم و حروف‌نگاری همسان منتشر کنیم. اینک حقی بر گردن خود می‌بینم که ضمن یادی از اسپهبد عزیز و یاد خوش روزگار رفته که مشامم را تازه می‌کند از بازماندگان غلامحسین ساعدی، سپاس ویژه داشته باشم که زمینه را برای انتشار کلیه آثار آن بزرگ در مؤسسه انتشارات نگاه هموار کردند.

مؤسسه انتشارات نگاه

علیرضا رئیس‌دانایی


آدم‌ها:

خانم

سکینه

خدیجه

سودابه

سوسن

پسرعمو


پرده اول

خانم با سروصدا به وسط صحنه می‌پرد. به دنبال او سکینه و خدیجه دو خدمتکار پیر، ترسیده و وحشت‌زده وارد می‌شوند. یک لحظه ساکتند، بعد خانم برمی‌گردد و در حالی‌که مشت‌اش را به سمت بیرون صحنه گرفته، با سروصدا شروع به صحبت می‌کند.

خانم: بی‌پدر و مادرها. خیال می‌کردن که نمی‌تونم از پس‌شون بربیام، ها! حالا اگر جرأت دارن دوباره پیداشون بشه، اونوقت می‌دونم چه بلائی سرشون بیارم.

با فریاد

هیچ معلوم هس از جون من چی می‌خوان!

آرام و سریع.

همه‌اش تقصیر این مدرسه‌هاس، همه‌رو بی‌چشم و رو بار آورده‌ن، به همه‌شون یاد داده‌ن که راه بیفتن و بیان پشت در خونه ما. یه دونه آجان هم نیست که با، باتون لت و پارشون بکنه. زیر ماشین هم نمی‌رن که شر یکی‌شون کم بشه.

به طرف خدیجه می‌رود.

همه‌اش تقصیر توست.

خدیجه: من چه کار کردم خانوم؟

خانم: خفه‌شو!

به طرفش می‌رود و ادای او را درمی‌آورد.

چه کار کردم، چه کار کردم، چرا نذاشتی کله اون بچه پررو را بشکنم؟

خدیجه عقب عقب می‌رود.

خدیجه: اون که کاری نمی‌کرد خانوم.

خانم: کاری نمی‌کرد؟ می‌خواستی چی کار بکنه؟

خدیجه: اون دورتر از همه ایستاده بود و داشت تماشا می‌کرد.

خانم: آره، اون ورپریده ایستاده بود و داشت برام نقشه می‌کشید.

خدیجه: نقشه؟

خانم: آره، می‌خواست بیاد و از عقب یه لگد بزنه به ماتحتم من که خر نیستم خدیجه، می‌دونی من کی‌ام؟ ها، نمی‌دونی. من یه خانمم، یه عمر خانمی کردم! درسته؟

خدیجه: معلومه خانوم.

خانم: پس چرا حالا تمام بچه‌ها دست به یکی کرده‌ن که سر منو زیر آب بکنن؟ می‌دونی همه اینا زیر سر کیه؟

خدیجه: نه خانم، من از کجا بدونم؟

خانم: تو چی سکینه؟

سکینه: منم خبر ندارم.

خانم: پس شما هیچکدوم خبر ندارین. خاک بر سرتون!

خاک بر سر هر دوتاتون. یعنی اول تو!

اشاره به خدیجه.

بعدشم، تو!

اشاره به سکینه

حالا یه دقیقه بیا، بیا در گوشت بگم که قضایاازکجاآب می‌خوره.

به طرف سکینه می‌رود، سکینه عقب عقب دور می‌شود.

چرا در میری زنیکه احمق؟

سکینه: بلندتر بگین دیگه.

خانم: نمی‌خوام بلندتر بگم، می‌خوام اون‌جوری که دلم می‌خواد بگم. دِ، زنیکه آپاردی بی‌حیا، داری همین‌جوری در میری؟

حمله می‌کند و لگد می‌اندازد، کفش او از پایش درمی‌آید، سکینه از صحنه خارج می‌شود.

پدرسگ!

می‌نشیند و با اشاره دست به خدیجه دستور می‌دهد که لنگه‌کفشش را بیاورد و به پایش‌بکند.

گوش کن خدیجه، هرچی هس، همه‌ش زیر سر این سکینه‌س، دیدی چه جوری در رفت؟

یک مرتبه گوش خدیجه را می‌گیرد.

آره چوبو که ورداری گربه دزده چه کار می‌کنه؟ ها؟ نمی‌دونی، نه؟ کفنشو خراب میکنه.

خدیجه: درسته خانوم، این کارو می‌کنه.

خانم: لازم نکرده بی‌خودی تعریف منو بکنی. گوش کن

خدیجه! گوش می‌کنی یا نه؟

خدیجه: آره خانوم، همه گوشم با شماس.

خانم: حاضری به من کمک بکنی؟

خدیجه: چه کمکی خانم؟

خانم: همه جور کمک.

خدیجه: یعنی چه کار کنم؟

خانم: هرچه بهت بگم گوش بکنی.

خدیجه: من کی حرف شمارو گوش نکردم خانوم؟ شما هر وقت هر دستوری دادین، من فوری دست به کار شدم.

خانم: آره جون خودت، ولی این دفعه وای به حالت، وای به روزگارت، می‌دونی هیشکی نباید از موضوع بو ببره؟

خدیجه: خاطرجمع خانوم.

خانم: یه ساعت دیگه میریم باغ. خب؟ اونوقت سنگ جمع می‌کنیم. می‌دونی چقدر؟

خدیجه: هفت هشت ده تا.

خانم: خاک بر سرت، هر کدوم یه دامن.

خدیجه: خوبه خانم.

خانم: چی چیش خوبه؟ نفری چند تا دامن. بعدشم میریم بالای درختا.

با صدای آرام.

این سکینه بدجنس نباید مارو ببینه‌ها!

خدیجه: اون نمی‌بینه خانم.

خانم: آره جون خودت. اون نمی‌بینه؟ کور خوندی. ببین، به سودابه و سوسن‌ام نگی‌ها.

خدیجه: هیچوقت این کارو نمی‌کنم.

خانم: بعدش شروع می‌کنیم به شکستن سر بچه‌ها. د ترق، شترق، تترق، شترق!

خدیجه: باشه خانم. هرچه شما بگین.

خانم: زیادی ورنزن احمق!

مکث

خدیجه!

خدیجه: چیه خانم؟

خانم: به نظر تو من خیلی بدبختم؟

خدیجه: خدا نکنه، بدبختی چیه خانم، ماشاءا… هزار ماشاءا…

خانم با گریه و ناله.

خانم: بگو که بدبختم! بگو که بیچاره‌ام! هرچه داشتم و نداشتم همه‌رو از دست دادم. اگر شوهر نازنینم، اون پدرسگ گور به گور شده نمی‌مرد، من به این فلاکت نمی‌افتادم.

خدیجه: خدا به حق حسین از سر تقصیراتش بگذره.

خانم: بگذره؟ نه خیر، چرا بگذره؟ من یکی که نمی‌ذارم بگذره، محاله بذارم، الهی هر چی آتش جهنمه به گور اون باشه.

با فریاد

خدیجه!

خدیجه: بله خانم.

خانم: می‌دونی من دلم چه می‌خواد؟

خدیجه: دلتون چه می‌خواد؟

خانم: می‌خوام، می‌خوام یه…

با احتیاط و صدای آرام.

یه بچه بخورم!

خدیجه: یه بچه بخورین؟

خانم: دو تا، دو تا!

خدیجه: دو تا؟

خانم: سه تا، سه تا، سه تا! بخورم یا نخورم؟

خدیجه با احتیاط.

خدیجه: بخورین خانم، بخورین!

خانم: خیلی شل و ول گفتی خدیجه.

خدیجه با صدای بلند.

خدیجه: نه خانم، جدی گفتم، جدی گفتم.

خانم: کمکم می‌کنی؟

خدیجه: چرا نمی‌کنم، حتماً می‌کنم.

خانم: ولی من تورو می‌شناسم پیره‌زن هف هفو، تو آخرش جر می‌زنی، تو این کارو نمی‌کنی.

خدیجه: کی گفته خانم، می‌کنم، می‌کنم.

خانم: آره جون خودت، مگه تو نبودی وقتی منو می‌بردن مریضخونه، پاهامو محکم گرفته بودی و می‌کشیدی. مگه تو نبودی؟

خدیجه: سوسن خانم گفته بود!

خانم: سوسن گُه خورده بود با تو!

به طرف خدیجه حمله می‌کند.

پدری ازت دربیارم که خودت حظ کنی.

خدیجه را گیر می‌آورد و با هم گلاویز می‌شوند.

خدیجه: بدادم برسین! داره میکشه، خفه! خفه شدم.

خانم: جیغ بکش، جیغ بکش پیرسگ.

سکینه در حال دو وارد می‌شود و به خانم می‌چسبد، هر سه مدتی دور هم می‌چرخند.

سکینه: هی، هی! خانم! نکشین، نکشین! بیچاره‌س! خدیجه، خدیجه، خودتو نجات بده.

خانم دست از خدیجه برمی‌دارد و مبهوت.

خانم: چه شده؟ چه خبره؟

سکینه: هیچی.

خانم: پس چرا جیغ و داد راه انداختی؟

سکینه: من… من…

خانم: دوباره پیداشون شده؟

سکینه: نه خانم، هیچ خبری نیست.

خانم: آره جون خودت، پیداشون شده، اومدم‌ها.

بدو از صحنه خارج می‌شود.

خدیجه: من دیگه یه دقیقه اینجا بند نمی‌شم، همین الانش راه می‌افتم و میرم و تا هفت سال سیاه دیگه‌م پشت سرمو نگاه نمی‌کنم. کوفت بزنه به اون یه لقمه نونی که تو این خونه می‌خورم، خدایا خودت نجاتم بده، خودت از دست این دیوونه زنجیری نجاتم بده، اگر یه‌وقت بلائی سرم بیاره کی به بچه‌هام میرسه؟ پیرزنه هار شده، خون چشاشو گرفته، مگه میشه از پسش براومد.

سکینه: همین امروز باید تکلیف خودمونو روشن کنیم، تا دخترا برگشتند باید جلوشان دربیاییم و بهشون بگیم هرچه بود دیگه بس بود.

خدیجه: اگر برگردن، معلوم است که بیست‌وچهار ساعته کجان، کجا میرن و کجا میان، بغل کدوم نره غولی خوابیده‌ن؟ قروفرشونو درست می‌کنن و می‌زنن به چاک. اونوقت قربونت سکینه، قربونت خدیجه، مواظبش باشین‌ها!

خدیجه: نیفته تو حوض!

سکینه: آت آشغال نخوره!

خدیجه: یه وقت دستتون روش بلند نشه!

سکینه: وقت نهار و شامش نگذره!

خدیجه: همه این کارارو بکنیم، عوض دستت درد نکنه، هی کتک بخوریم، فحش بخوریم، راست بریم کتک، چپ بریم کتک!

سکینه: چی بگم خواهر، داشت خفه‌ات می‌کرد.

خدیجه: سر پیری چه گرفتاری پیدا کردیم.

سکینه: اگه ما هم پیشانی داشتیم برای خودمون آدمی بودیم.

خدیجه: یه وقت نره خودشو بندازه تو استخر؟

سکینه: الهی که این کارو بکنه، الهی که شرش از سرمون کنده بشه!

خدیجه: که بیان سروقتمون که کار کار شماها بوده؟

سکینه: خیالت راحت، اون خوب خوب مواظب خودشه.

خدیجه: گوش کن سکینه، دیگه نوه‌هاتو نیاری اینجاها!

سکینه: مگه خلم، می‌بینم که تازگی‌ها بند کرده به بچه‌ها.

خدیجه: میدونی چی به من گفت؟ گفت می‌خواد یه بچه بخوره!

سکینه: یه بچه بخوره؟

خدیجه: دو تا!

سکینه: پناه بر خدا.

خدیجه: پاک عقلشو از دست داده.

سکینه: چه جوری می‌خوره؟

خانم در حال گاز زدن تکه نانی وارد می‌شود.

خانم: به شما چه که چه جوری می‌خورم ورپریده‌ها!

سکینه و خدیجه از همدیگر فاصله می‌گیرند.

می‌خوایین بخورین؟ آره؟

تکه‌ای نان می‌کند و به سکینه می‌دهد.

بگیر!

تکه‌ای دیگر می‌کند و به طرف خدیجه.

بیا، بیا و بلنبون!

سکینه و خدیجه نان به دست ایستاده‌اند.

بخورین دیگه! دهن‌ها پر! بجوین! یک، دو، یک، دو، قورت! بزنین به چاک! یااللّه!

خدمتکارها نان را بلعیده‌اند. می‌خواهند بیرون بروند، خانم با صدای بلند.

گوش کنین! مثل بچه‌آدم میرین‌ومی‌شینین روپله‌ها! ور زدنم قدغنه!

سکینه و خدیجه بیرون می‌روند. خانم، رفتن آنها را تماشا می‌کند و سرک می‌کشد ببیند دستور او اطاعت شده‌یانه. بعد می‌آید و گوشه‌ای‌می‌نشیند.

پیرسگ‌ها! بالاخره یه روزی از کار این دو تا سر در میارم. اول از کار این سکینه که به خیالم زیر سرش‌بلند شده، بیخودی نبود دیروز و پریروز که عبدالخالق اومده بود چمن‌ها را درست کنه، هی دور و برش می‌پلکید و براش چائی می‌برد. اما کور خونده، عبدالخالق دیگه پا به‌سن گذاشته و کاری ازش‌برنمیاد. چه می‌دونم، شاید هم برمیاد، عبدالخالق مرد خوبیه!

می‌خندد.


کتاب وای بر مغلوب نوشته غلامحسین ساعدی

کتاب وای بر مغلوب
نویسنده : غلامحسین ساعدی
انتشارات نگاه
تعداد صفحات : ۱۱۲ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]