کتاب « یکصد و ده نامه از دو سیمین »، نوشته سیمین دانشور و سیمین بهبهانی به منصور اوجی
سخن نخست
خوانندگان عزیز، شما در این مجموعه، نامههایی از جلال آلاحمد، سیمین دانشور و سیمین بهبهانی را خواهید خواند، به ترتیب یک نامه، و ۴۵ نامه و حدود ۶۵ نامه را. در ابتدا بهتر است سخنی داشته باشم در مورد چگونگی فراهم شدن این نامهها؛ جوان بودم و دستی در شعر داشتم و دوستدار شعر و قصه و فرهنگ و هنر ایران و جهان. و دو دوره از تحصیلات دانشگاهیم را در تهران گذراندم؛ دوره کارشناسی را از سال ۱۳۳۷ تا ۱۳۴۰. و کارشناسی ارشد را از سال ۱۳۴۸ تا ۱۳۵۰. درضمن از اعضاء اولیه کانون نویسندگان ایران بودم از آغاز تأسیس آن. و ماهی یکبار از شیراز میکندم و برای شرکت در جلسات ماهیانه آنکه در تالار زندهیاد منصور قندریز در خیابان انقلاب (شاهرضای سابق) در جلو دانشگاه تهران، تشکیل میشد، به تهران میآمدم. همچنانی که زندهیادان هوشنگ گلشیری و محمد حقوقی هم از اصفهان میآمدند و محمدتقی صالحپور از رشت. و این آمد، شدنها و بودن و رفتنها، سبب شد تا با بسیاری از بزرگان شعر و قصه و فرهنگ و هنر از نزدیک آشنا شوم و با پارهای از آنها مکاتبه داشته باشم، یکی از این بزرگان جلال آلاحمد بود.
گرچه آشنایی اولیه من با ایشان و سیمین دانشور به آغاز دهه چهل برمیگردد در سفری که بهاتفاق به شیراز داشتند. ولی شروع نامهنگاریهای من با وی از زمان تشکیل کانون نویسندگان بود تا مدتی پیش از درگذشتش در شهریورماه ۱۳۴۸. و از نامههای جلال تنها یک نامه را، آن هم به خاطر ارزش تاریخیاش بر صدر این نامهها آوردهام: جلال در آذرماه ۱۳۴۷ بعد از درگذشت «صمد بهرنگی»، مقاله معروف «صمد و افسانه عوام»اش را در ماهنامه «آرش»، بهچاپ رساند و در آن وانمود کرد که صمد را کشتهاند و من در نامهای با ذکر نکاتی برایش نوشتم که چنین نیست و او در این نامه در جوابم نوشت که حق با توست و من این نامه را بدین خاطر بر صدر این نامهها آوردهام که میبینید.
و اما نامهنگاریهای من با سیمین دانشور به بعد از بر پایی شبهای شعر کانون نویسندگان مربوط میشود. و در مورد سیمین بهبهانی گرچه آشنایی من با ایشان به مهرماه ۱۳۳۷ برمیگردد که هر دو دانشجوی رشته حقوق دانشگاه تهران شدیم. و ایشان با داشتن سه فرزند و چند کتاب و شهره در شعر، در رشته حقوق قضایی پذیرفته شده بود و منِ جوانِ تازهدیپلمگرفته یکلاقبای شاعر و دوستدار شعر در رشته حقوق سیاسی. شوربختانه تحصیلات من در این رشته بیش از یک ماهی نپایید و آن را رها کردم و به رشته فلسفه رفتم و تحصیلاتم را در این رشته ادامه دادم و در همین یک ماهی که در دانشکده حقوق بودم در دروس مشترکی که با هم داشتیم با ایشان آشنا شدم که تا سالهای بعد ادامه یافت. و اما نامهنگاریهای من با ایشان از زمانی شروع شد که بعد از انقلاب به عضویت کانون نویسندگان درآمدند. ایشان میدانستند که با خانم دانشور مکاتبه دارم، در یکی از نامههایشان از من خواستند اگر ممکن است واسطه آشنایی ایشان با خانم دانشور باشم. و من حیران مگر میشود دو بانوی بزرگ قصه و شعر در تهران باشند و باهم آشنا نباشند و مراودهای با هم نداشته باشند؟ خواهش ایشان را پذیرفتم و جریان را برای خانم دانشور نوشتم. ایشان هم فرمودند شماره تلفن منزل مرا به ایشان بدهید و بگویید تماس بگیرند، و چنین کردم، و ایشان هم با خانم دانشور تماس گرفتند و دوستی و مراوده ایندو بزرگ از همینجا شروع شد و تا مرگ خانم دانشور ادامه یافت. درباره این موضوع بگذارید قلم را به دست خود خانم بهبهانی بدهم. ایشان در صفحه ۱۵۱ کتاب «یاد بعضی نفرات» در بخشی که مربوط به بنده است مینویسد: «راستی، اولبار کجا دیدمش؟ در کانون نویسندگان ایران، از شیراز آمده بود به شیراز میرفت، متین بود و آرام و هنوز موها را خاکستری نکرده بود. قرار شد برایم نامه بنویسد و شعر بفرستد، با سیمین دانشور نیز مکاتبه داشت، من هنوز سیمین را از نزدیک ندیده بودم، بعدها به معرفی همین دوست مشترکمان با هم آشنا شدیم و این سپاسی است که همیشه از او میخواهم داشت، سیمین دانشور مهربان، همدل و یار است و در نومیدیها بیشتر امیدواری در چنته دارد و نثارت میکند، بگذریم.»
و باز در صفحه ۲۹۹ همان کتاب در بخشی مربوط به خانم دانشور خطاب به ایشان چنین مینویسد: «سیمین عزیز تو را ندیده بودم [… ] پس از انقلاب در کانون نویسندگان، با منصور اوجی دیدار کردم [… ] با تو مکاتبه داشت و پس از دیدار، با من نیز. در نامههایش اغلب از تو سخن میگفت، به او نوشتم که «میخواهم سیمین را ببینم» (میبینی که چگونه لقمه را از پشت سر به دهان گذاشتم؟) بههرحال از تهران به شیراز و از شیراز به تهران میان من و تو قرار دیداری نهاده شد از بابت این محبت از دوستم اوجی سپاسگزارم.»
نامهنگاریهای من با این دو عزیز سالهای سال ادامه یافت، نامههای خانم دانشور از سال ۱۳۵۸ شروع میشود و تا نوروز ۱۳۸۱ ادامه مییابد و بیشتر نامههای ایشان مربوط به سالهای ۱۳۶۰ و ۶۱ است (۸ نامه و ۱۲ نامه) سالهای اوج جنگ. و نامههای خانم بهبهانی از سال ۱۳۵۹ شروع میشود و تا سال ۱۳۸۷ ادامه مییابد. و باز چنانکه میبینید بیشترین نامههای ایشان مربوط به سالهای اوج جنگ است، سالهای ۱۳۶۰ و ۶۱ (۸ نامه و ۱۶ نامه)
این دو بانوی قصه و شعر گرچه صفات مشترک بسیاری را در عرصههای نیک انسانی داشتند ولی از لحاظ رفتار و کردار و پوشش و آرایش صاحب دو منش متفاوت بودند، خانم دانشور چنانکه میدانید سالهای سال و پابهپای جلال در جریان بیشترین کورانهای سیاسی مملکت بود و مصائب و سختیهای بسیاری را از سر گذرانده، که بزرگترینش مرگ جلال بود. و گرچه صاحب فرزندی نبود ولی روحیه مادرها و حتی مادربزرگها را داشت و این روحیه را حتی در پوشش و آرایش او نیز میتوانستی ببینی. برای همه مادری میکرد و در مشکلات توی جانرس همه بود و سنگ صبور همه. زنی بود به معنی واقعی بهآرامشرسیده، اقیانوسی بود آرام و رام و هیچ طوفانی او را به تلاطم درنمیآورد (این را همینجا اشاره کنم که ایشان سالهای سال یوگا کار میکرد.».
برعکس ایشان خانم بهبهانی گرچه صاحب سه فرزند بود و نوه داشت ولی روحیهای دخترانه داشت حتی دخترانهتر از دختر خودش امید. در پوشش و آرایش نیز چنین بود و بیشتر رنگهای شاد را انتخاب میکرد و در رفتار و کردار، کوهی بود آتشفشان، هیچ بدی و ظلم و بیدادی را تحمل نمیکرد و با اندک بیدادی که میدید میغرید و میخروشید و گدازهای درون را بیرون میریخت. و شما این تفاوت روحیهای را حتی در نامهنگاریهای ایندو میتوانید ببینید؛ در کاغذهایی که برای نوشتن انتخاب میکردند، در نظمی که در نوشتن داشتند و در خطی که با آن مینوشتند و در تاریخی که در نامهها میگذاشتند. خانم دانشور معمولاً بر کاغذهای معمولی به قطع ۴ A مینوشت آن هم در سطوری مرتب و منظم و با خطوطی ریزریز و بدون هیچ خطخوردگی و تاریخ را هم همیشه در بالای نامه میگذاشت و نامهها را بهمحض نوشتن، پست میکرد. اما خانم بهبهانی برعکس ایشان بر روی انواع و اقسام کاغذها نامه نوشتهاست؛ کاغذهایی بهقطع ۴ A و معمولی، کاغذهای شیک و الوان، کاغذهای گلوبوتهدار، کاغذهایی به قطع یک کف دست و کاغذهایی به طول نیممتر، آن هم با خطی درشت و نامنظم و گاهی با خطخوردگی. و گاهی تاریخ را در بالای نامهها میگذاشت و گاهی در پایین نامهها و گاهی هم اصلاً تاریخی برای نامهها نمیگذاشت و همین امر، مرا مجبور میکرد تا تاریخ نامهها را براساس تاریخی که بر تمبر نامهها خورده بود مشخص کنم. گاهی نامهای را نوشته بود و فراموش کرده بود پست کند و بعد نامه دیگری نوشته و هر دو نامه را با توضیح در یک پاکت گذاشته بود و فرستاده بود (مثل نامه شماره ۴۴).
رفتار این دو عزیز با من غیر از لطف و محبت دوگانه بود. خانم دانشور چه در متن نامهها و چه در دیدارها، رفتاری مادرانه و بزرگوارانه داشت و همیشه با من با کلامی و بیانی آرام و ملایم و متین صحبت میکرد و خاطره میگفت. و خانم بهبهانی بیشتر مانند یک خواهر بزرگتر و دلسوز و با لحن و بیانی دوستانه و خودمانی رفتار نهچندان درخور مرا گوشزد میکرد. یکبار که به تهران آمدم و به علت کمبود وقت نتوانستم به سراغ ایشان بروم در تلفن دعوا کردند و در نامه گلایه. (نامه شماره ۶۰) یکبار هم که خواهرم مریم که برایم خیلی عزیز بود درگذشت، هر دو در جریان کارم قرار گرفتند. خانم دانشور نوشت چند روزی از شیراز بکن به تهران بیا به خانه خود من و چند روزی بمان تا هوایی تازه کنی. خانم بهبهانی که از خانه تهرانپارس به آپارتمانی در بزرگراه شیخ فضلالله نوری نقلمکان کرده بود از ترس اینکه نکند به علت این تغییر جا به سراغشان نروم آدرس جدید خود را نوشت و حتی کروکی آپارتمان جدید را با خط خودشان ضمیمه نامه کرد که میبینید (نامه شماره ۶۱) و من به تهران آمدم به خانه عباس معروفی. و بهاتفاق به سراغ هر دو رفتیم، ناهاری در خانه خانم دانشور و شامی در آپارتمان خانم بهبهانی. از آن بهبعد هرگاه به تهران میآمدم حتما شبی را میهمان خانم بهبهانی میشدم و ایشان نیز شامی تدارک میدید و پارهای از بزرگان شعر و قصه و نقد و نشر را دعوت میکرد و شعری خوانده میشد و بحثی درمیگرفت که شبی فراموشنشدنی را برای من رقم میزد. که شوربختانه امروزهروز تعدادی از آن بزرگان و عزیزان چون خود ایشان از میان ما رفتهاند؛ منوچهر آتشی، هوشنگ گلشیری، محمدعلی سپانلو، محمد حقوقی، سیما کوبان، شهین حنانه و یکی دو نفر دیگر و چند تنی نیز ایران کوچیدهاند؛ رضا براهنی، عباس معروفی و… چه شبهایی بود آن شبها، آه! چند سالی بعد از دهه ۶۰ چندین مصیبت برای خانم بهبهانی پیش آمد؛ نوه ایشان «ارژن» کوچولوی دوستداشتنی فرزند دخترش درگذشت. و چندی بعد منوچهر کوشیار شوی گرامیش و بعد هم در یکی از شعرخوانیها مشکلاتی برای ایشان پیش آمد که سبب شد حسابی بههم بریزد، سیمین افسرده شد و من شعری برایشان نوشتم و فرستادم که تا حدی باعث کاهش آلامشان شد پیش از آنکه آن شعر را در اینجا بیاورم، بگذارید در این باره باز قلم را به دست خود ایشان بسپارم در صفحات ۱۵۶ و ۱۵۷ کتاب «یاد بعضی نفرات» مینویسد: «چندسالی پس از دهه ۶۰ بر من سختترین ایام روزگار بود ــ جنگ، آشفتگی، شهادت، زندان، مرگ و افزون بر مصائب عام، مصائب خاص خودم: مرگ ارژن، مرگ منوچهر (کوشیار) تنهایی و وحشت از بیکرانگی ورطه هولناکی که در آن غوطه میخوردم و این ورطه را باید «زندگی» مینامیدم، گذشت. اما ملال آن همیشه با من ماند، همچنانی که یاد همدردیها و مهربانیهای یاران نیز با من ماند. یکی از این یاران منصور اوجی بود با همه مهربانی و یاوریش و هنوز هم هست و امروز در میان شعرهایی که برای کتاب تازهام بازنویسی میکردم یکی این بود:
چهگونه دست دهد آیا به پیله بسته شدن بازم
تا آنجا که: دو گنج زیر زمین دارم (یعنی منوچهر و ارژن) و منصور آن را به شیوایی پاسخ داد:
زنی که شرم و شرافت را به خون خویش عجین دارد
به زیر پوشش او بنگر، پری پردهنشین دارد
تا آنجا که:
«… دو گنج زیر زمین دارد.»
و در آن لحظات تاب و تب روح این شعر اوجی نسیم خنک کوهستان بود.»
و اینک آن شعر من:
نامههایی از سیمین دانشور
۱
۱۰/ ۱۱ /۵۸
دوست عزیزم آقای اوجی
ای یاد تو خوش که یاد ما کردی خوش نامهات دیروز به دستم رسید. میتوانست نامگذاری دبیرستان دخترانه ثریا به اسم من خوشحالم کند اما متأسفانه اوضاع و احوال مرا به روزی انداخته که انگار دیگر هیچچیز خوشحالم نمیکند مگر اینکه مملکت ما آباد شود. طوری شود که روال منطقی توأم با عدالت و عدم آزار موجودات حیه و آزادی و خوشدلی برای همه ما به ارمغان بیاورد و انشاءالله آن روز دیر نیست. ما هم نباشیم فراخواهد رسید. از اینکه آنقدر اصرار ورزیدهای و مرا به یاد داشتهای و مرا آنطور که بودهام شناختهای یک دنیا متشکرم. زنده باشی و پربار و پر از شکوفههای معرفت که عصارهاش را به نام شعر زیر چاپ داری. از امین فقیری مدتهاست چیزی نخواندهام. کجاست و چه میکند؟ از حال من بخواهی چندان تعریفی ندارد، نمیدانم شنیدی که اواخر مرداد قلب من واداد و کار به اورژانس و بیمارستان کشید و هنوز حالم جا نیامده و دچار افسردگی هم شدهام که ناچار از دانشگاه بازنشسته شدم و فعلاً با خودم کلنجار میروم که بر این بیماری که فعلاً همگانی شده مسلط بشوم. به قول باباطاهر نه تو دارم نه جایم میکند درد همی دانم که نالانم شو و روز. اما با همین حال نزار یک مجموعه داستان فراهم کردهام که زیر چاپ است و چاپش که تمام شد برایت خواهم فرستاد. چند کتاب دیگر هم تجدید چاپ شده که غلطگیری آخری را خودم کردم. اما داستانها دهتاست که چهارتا از آنها قبلاً در الفبا به چاپ رسیده بود، ششتا چاپ نشده بود که در این ایام نوشتهام. دوستان و آشنایان هم حالی بهتر از من ندارند بااینحال سلامت را به آنها میرسانم. این را بدان که از شعر تو که به زلالی آب رکناباد و به پاکی آسمان است بسیار خوشم میآید و امیدوارم همواره در اوج باشی.
با سلام و اخلاص
سیمین دانشور
۱۴ /۴ /۶۰
منصورخان عزیز
دوتا نامه با دو شعر ناب رسید که اولی در شماره سوم آرش چاپ شد و دومی هم در شماره چهارم به چاپ خواهد رسید. موفق و منصور باشی. از حالم پرسیده بودی بهترم ولی نوشته بودی که حال خودت خوب نیست. چرا؟ و چه ملالی داری؟ اگر فقط ملال است یعنی افسردگی و دپرسیون که همه گرفتارند. آیا در این اوضاع کسی میتواند جز این باشد؟ در شیراز دکتر محلوجی را میشناسم که متخصص اعصاب و روان است، اگر آنطور که من حدس میزنم بیماریت افسردگی باشد میتوانی به او رجوع کنی. برایمان باز هم شعر بفرست که سخت به شعر خوب محتاجیم. دوستان سلامتند و هریکی از گوشهای فرارفتهاند. خوشا به حال تو، که اقلاً حال داری و میتوانی شعر بگویی، ما که دیگر حتی نمیتوانیم بنویسیم. تمرکز لازم را نداریم، چنانکه دیدی من در آرش فقط سهتا ترجمه دارم و در شماره چهارم هیچی ندارم. ساعدی(۷) هم در این شماره چیزی ندارد بسکه آشفته است و خانه خودش هم نیست اما تلفن میکند.
عزیزم، بیماری را جدی نگیر و کار خودت را بکن، هرچند لالایی را بلدم اما خودم خوابم نمیبرد. چون مجبور به سانسور شخصی هستم مطلبی ندارم که بنویسم، فقط برایت سلامتی و شوق به کار و الهام طلب میکنم. به خدا میسپارمت.
ارادتمند
سیمین دانشور
۱۸ شهریور ۱۳۶۰
دوست عزیزم آقای منصور اوجی
امروز صبح نامه شما رسید با آن غزلواره زیبا که فرستاده بودید. وقتم را خوش کرد. خدا عمرتان بدهد، چرا که اوقات خوش بسیار معدودند. جذابیت و تازگی این غزل در آن بود که با چنین فرمی شعر مبارزهای گفته بودید و گمان میکنم کمتر کسی این کار را کرده باشد غیر از سیمین بهبهانی که او هم چندین تا غزل مبارزهای دارد اما نه به این قدرت و صلابت. این شعر در شماره آینده آرش چاپ خواهد شد.
از آقای امین فقیری نامهای و داستان جالبی داشتم که داستان را به آرشیون(۸) برای چاپ سپردم. چون آدرس مرقوم نفرموده بودند جواب نامهشان را نتوانستم بدهم. سلام مرا به ایشان برسانید. تنها راهحلی که برای ما مانده است همین است. شاهد زمانه بودن و آن را منعکس کردن و امید به آینده بستن.
دوست عزیزم کسی که میتواند شعرهایی به این خوبی مثل شعرهای اخیر شما بگوید نمیشود گفت که شب را بیهوده به روز میرساند. باید حالتان بسیار خوب باشد و تمرکز کامل داشته باشید که اینطور شعر بگویید بنابراین خیالم از جانب شما یکی راحت است اما دوستان دیگر، هریکی از گوشهای فرارفتهاند و عمری را به سرگردانی میگذرانند، اما تا این ساعت اتفاق ناگواری برای هیچکدام از دوستان نیفتاده. هرچند همه دچار ملال و افسردگی هستند و شاید این ملال به خاطر این باشد که خود را انقلابیون بیکار تصور میکنند یا شاید به این علت که به قول معروف عوامالناس تهران به بیماری خیطی دچارند.
خود من تا آنجا که میشود زنده بود زنده هستم. با سلام و اخلاص تمام
ارادتمند
سیمین دانشور
۶ آبان ۱۳۶۰
دوست گرامی آقای منصور اوجی
حسبحالی ننوشتی و شد ایامی چند ــ خوشحالم که کارت شروع شد و فعالیت خارج از خانه تو را از خودت منفک میکند. این منفکشدن از خود چیز خوبی است بهشرطی که به ازخودبیگانگی نرسد. شعر این زنگی زمانه را متأسفانه مدیر مجله ترسید چاپ کند حتی با تاریخ ایز به گربه گم کن شهریور پنجاه. میگفت خودم و شاعر دود میشویم و میرویم هوا ــ اما شعر خنک آن خجسته تارک را در شماره ۷ آرش ملاحظه خواهی کرد. در شماره ششم من چیزکی برای جلال نوشتم که نمیدانم به نظرت رسید یا نه؟
بسیاری از دوستان گرفتارند که لابد شنیدهای. کاری هم نمیتوان کرد. نمیدانستم از زنت جدا شدهای، خیال میکردم یک خانه پر از بچه داری اما فعلاً غزل سلامت باشد که امیدی است برای زندگی و کار مداوم. از طرف من ببوسش و به خواهر سلام برسان.
فعلاً دارم مطالعهای درباره قهرمانهای معاصر میکنم، در همهجا ــ کار دشواری نیست. یک کتاب از اوریانا فالاچی خواندم به اسم یک مرد که درباره پاناگولیس قهرمان معاصر یونان بود ــ درباره او قبلاً هم شنیده بودم. تا حالا آنچه دستگیرم شده این است که قهرمانها علاقه زیادی به خودنمایی دارند و تا حدی خودپسندند. البته منکر مردانگیها و فداکاریهایشان نمیشوم. منکر ایستادگیها و تحملها و دیگر صفات نابشان. هیچکس راجع به قهرمانهای معاصر ما چیزی ننوشته و به حد کافی مرد مردانه مردستان داشتهایم. چه در دوره شاه و چه در دوران فعلی ــ میان آنها فقط گلسرخی معروف شده ــ بقیه در خاکستر فراموشی فرورفتهاند. ببین، خیلی شجاعت میخواهد که آدم بمب به شکمش ببندد و طرف را بغل کند و هر دو نابود بشوند. همین اوریانا فالاچی با خیلی از قهرمانهای گمناممانده از ویتنام و شیلی و آرژانتین و سائوپولو و غیره مصاحبه کرده، اما هیچکس با قهرمانهای ما نه مصاحبهای کرده و نه اسمی از آنها در جایی است. بگذریم نمیدانم چه شد که این مزخرفات را برای تو نوشتم، شاید به امید شعری (غزلی) برای قهرمانان گمنام که بگویی اما به شاعر هیچوقت نباید و نمیتوان سفارش داد یا حتی توصیه کرد. از حال من بخواهی در کنج خانه خود را مشغول میکنم، دانشگاه که بسته است و من هم که بازنشستهام. مدتی طول خواهد کشید تا بتوانم خودم را با وضع فعلی وفق بدهم یعنی دوربودن از اجتماع که جنبش تن را از آدمیزاد میگیرد. و آنچه به نظرم برای حالت روحی فعلی همه ما ضرور است جنبش تن است. بدون آن روح میپژمرد.
اما خدا را شکر که دوستی را از ما نگرفتهاند. همینکه میتوانم به تو کاغذ بنویسم و درددل کنم خودش غنیمت است. آفتاب پاییزی هم غنیمت است، برگریزان درختهای خانه ما هم غنیمت است اگر بدانی با چه چیزهای کوچکی دل خودم را خوش میکنم. از حال خودت ننوشته بودی، معلوم است که حالت خوب است. تا آنجا که میشود لازم است حال خودمان را خوب نگهداریم. دیگر وراجی بس است. گفتگوی با تو روی این کاغذ آبیرنگ حالم را خوش کرد، منتظر شعر یا نثر از طرف تو هستم.
با اخلاص
سیمین دانشور
۲۶ ابانماه ۱۳۶۰
دوست عزیز آقای اوجی
نامه شما با دو شعر ناب رسید. یک شعر را به یاد جلال و من سروده بودید. گریهام گرفت، یاد اشعار مولانا در دیوان غزلیات شمس افتادم و بیشتر گریستم ــ شعر «مپرس از شاه مشتاقان» را برای چاپ به آرش دادم اما شعر مربوط به خودم را همچون کاغذ زر حفظ خواهم کرد مگر آنکه خودت بخواهی چاپ بشود. دیشب پای تلفن شعر «آنکو نکو» را برای ساعدی(۹) خواندم خیلی خوشش آمد. ساعدی مرا بهعنوان سنگ صبور پذیرفته و نامهای خطاب به من نوشته و تمام درددلهایش را در آن گنجانیده، درددلهای یک عمر را ــ نمیدانم میشود چاپش کرد یا نه؟ اگر چاپ شد در آرش خواهی خواندش. از اینکه شعر از تو میتراود تعجب نمیکنم (به تعبیر خودت) پارههای جگر ــ چرا که الان در اوج خلاقیت قرار داری. از نظر من و از نظر پشتوانه فرهنگی و موهبتی که به تو داده شده ــ بایستی شاکر بود. حالت خوش باد و روزگاران از آن بهتر. آیا اشتباه نکردهام و تو واقعا عنایتی به دیوان شمس داری؟ اگر چنین هم باشد باز جای شکر است. عرفان آمیخته به مبارزه برای روزهای بهتر ــ مدتهاست از اخوان(۱۰) شعری نخواندهام آیا رها کرده یا ته کشیده. نباید رها کرد و نباید گذاشت آدم ته بکشد، هرچه از چاه ذهن بیشتر آب بکشی آب بیشتری فراهم خواهد کرد.
از حالم بخواهی بهترم و دارم روی رمان جزیره سرگردانی کار میکنم. تمام کتابها و ترجمههایم چاپ شده و آماده پخش و انتشار است اما حضرات تودهایها که کلیه وسایل ارتباط جمعی را قبضه کردهاند کارشکنی میکنند و جلو انتشار آنها را گرفتهاند و میگویند فعلاً بایستی یا کتب مذهبی چاپ کرد یا کتب مربوط به ایدئولوژی حزب توده ــ در رادیو و تلویزیون و مجلات و روزنامهها و چاپخانه یا نفوذ کردهاند و خطـ خط آنهاست. در تهران خبر مهمی نیست. میدانی که گروهی از دوستان از جمله مصطفی رحیمی و رضا براهنی و دیگران گرفتارند و خبری از آنها نیست ــ نمره تلفن من ۲۷۳۸۴۸ است و بیشتر وقتها خانه هستم و وقت میکشم. خیال میکردم بازنشستگی و پیری روزگار خوشی خواهد بود و آدم میتواند هرچه در جوانی آرزو کرده و وقتش را نداشته سر فرصت انجام بدهد و تا میتواند بنویسد ــ اما متأسفانه مواجه شدم با اوضاعی که شعرهای تو گویای آنهاست.
از اینکه وصلت با بزرگان به تو نیامده غمت کم و فدای سرت. دخترت را میبوسم و برای خودت آرزوی سرشار و پرباری هرچه بیشتر میکنم. به برادران فقیری سلام میرسانم بهزودی برای هر دوشان نامه خواهم نوشت. نمیدانم فریدون توللی در شیراز چه میکند؟ آیا او هم شعر را بوسید و کنار گذاشت؟ در زمانه خودش شاعر جذابی بود و موهبتش را داشت. دیگر وراجی بوده است. با سلام فراوان
ارادتمند
سیمین دانشور
کتاب یکصد و ده نامه از دو سیمین
نامههای سیمین دانشور و سیمین بهبهانی به منصور اوجی
نویسنده : منصور اوجی
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۲۹۰ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید