معرفی کتاب « پینوکیو »، نوشته کارلو کولودی
ترجمه ای برای
بزرگمهر آقامعلی
۱. تکه چوبی که مثل بچهها خندید و گریه کرد
روزی روزگاری نجار پیری به نام استاد آنتونیو (۱) در گوشه دکانش چشمش به تکه چوبی افتاد. این نجار پیر را همه استاد آلبالو (۲) صدا میکردند، آن هم به خاطر نوک دماغش که همیشهٔ خدا مثل یک آلبالوی رسیده برق میزد.
استاد آلبالو تا چشمش به تکه چوب افتاد، از شادی لبخند زد و دستهایش را با رضایت به هم مالید، و آرام با خود گفت:
«این دُرُست همون چیزیه که میخواستم؛ جون میده باهاش پایهٔ یه میز کوچولو بسازی.»
پس بلافاصله تیشهٔ تیزی برداشت تا پوست و سطحِ زُمخت چوب را بتراشد، اما هنوز اولین ضربه را فرود نیاورده بود که صدایی ضعیف شنید که با التماس گفت: «محکم نزنیها!»
پیرمرد برگشت و چشمهای وحشتزدهاش را دور تا دور اتاق چرخاند تا بلکه بفهمد این صدا از کجا میآید، اما کسی را ندید! زیر نیمکت را نگاه کرد. کسی نبود؛ توی گنجهای را که درش همیشه بسته بود نگاه کرد. کسی نبود؛ داخل سبدِ تراشهها و خاکارّه را نگاه کرد، کسی نبود؛ حتی درِ دکان را هم باز کرد و نیمنگاهی به خیابان انداخت، و باز هم کسی نبود. پس این صدای کی بود؟
بعد با خنده کلاهگیسش را خاراند و گفت: «فهمیدم، از قرار معلوم فقط خیال کردم که صدایی شنیدم. بهتره برگردم سر کارم.»
پس تیشه را برداشت، و ضربهای محکم روی چوب زد.
یک هو فریادی دردناک هوا رفت که: «آخ! آخ! دردم اومد!»
اینبار استاد آلبالو خشکش زد. چشمهایش از حدقه بیرون زد، دهانش باز ماند، و زبانش کموبیش تا پایین چانهاش آویزان شد، یعنی قیافهاش درست شبیه آن مجسمههایی شد که آب از دهانشان فواره میزند. همینکه قدرت حرف زدنش را به دست آورد، با تتهپته و ترس و لرز گفت:
«چطور امکان داره اون صدایی که میگه «آخ» از اینجا باشه!؟ یعنی ممکنه یه تیکه چوب یاد بگیره داد بزنه و مثل یه بچه زاری کنه؟ باورم نمیشه. این چوب هیچی نیست الا یه تیکه از کندهٔ درخت، مثل بقیهشون، که آدم میندازه تو اجاق و باهاش لوبیا میپزه. پس چطور ممکنه؟ نکنه کسی اینجا قایم شده؟ اگه کسی اینجا قایم شده باشه وای به حالش. حسابش رو یهسره میکنم.»
اینها را گفت و چوب بینوا را برداشت، و مدام و بیرحمانه کوبید به دیوار اتاق. بعد ایستاد و گوش کرد ببیند آیا باز آن صدای زاری را میشنود یا نه. دو دقیقه صبر کرد ـ صدایی نیامد؛ پنج دقیقه صبر کرد ـ صدایی نیامد؛ دَه دقیقه صبر کرد ـ باز صدایی نیامد!
بعد همانطور که زورکی میخندید و کلاهگیسش را جابهجا میکرد گفت: «خب، حالا فهمیدم، از قرار معلوم اون صدایی که گفت آخ! آخ! فقط تو خیالات من بوده. بهتره برگردم سر کارم.»
استاد تیشه را زمین گذاشت و رنده را به دست گرفت تا تکه چوب را رنده کند و حسابی برق بیاندازد، اما همین که رنده را روی چوب بالا و پایین برد، باز همان صدا را شنید که با خنده گفت:
«بس کن! داری غلغلکم میدی!»
این بار اما استاد آلبالوی بیچاره عین صاعقهزدهها پخش زمین شد. وقتی در نهایت چشمهایش را باز کرد، دید دراز به دراز افتاده وسط اتاق.
رنگ صورتش عوض شده بود؛ حتی نوک دماغش، که کموبیش همیشه قرمز بود، حالا از ترس کبود شده بود.
۲. استاد آلبالو تکه چوب را میبخشد
درست در همان لحظه، کسی در زد. نجار که نای ایستادن نداشت گفت: «بیا تو.»
بیدرنگ پیرمردی سرحال و قبراق وارد دکان شد. اسم او ژِپِتو (۳) بود، اما وقتی بچههای محل میخواستند عصبانیاش کنند پودینگ صدایش میزدند، چون کلاهگیس زردی که به سر میگذاشت آدم را یاد پودینگی میانداخت که با ذرت درست شده باشد.
ژپتو خیلی زودجوش بود و وای اگر کسی پودینگ صدایش میزد! زود برآشفته میشد و دیگر کسی نمیتوانست جلودارش باشد.
ژپتو گفت: «صبح بهخیر استاد آنتونیو، کف زمین چیکار میکنی؟»
«دارم به مورچهها الفبا یاد میدم.»
«چه خوب، با کار و باری که داری بد هم نیست.»
«حالا چی تو رو کشونده اینجا، ژپتو؟»
«پاهام. اما راستش استاد آنتونیو، اومدم یه لطفی در حق من بکنی.»
نجار روی زانوهایش بلند شد و در پاسخ گفت: «بفرما، من در خدمتم.»
«امروز صبح یه فکری به سرم زد.»
«بگو بشنویم.»
«فکر کردم یه عروسک چوبی خوشگل بسازم، یکی که بتونه برقصه، شمشیربازی بکنه، و مثل یه بندباز بالا و پایین بپره. اونوقت من هم با این عروسک دور دنیا میگردم و یه لقمه نون و یه لیوان نوشیدنی گیر میآرم. نظرت چیه؟»
همان صدای آهسته از جایی که معلوم نبود کجاست گفت: «آفرین، پودینگ!»
وقتی ژپتو شنید که پودینگ صدایش کردند، صورتش از خشم مثل یک تکه گوشت قرمز شد و رو به نجار با خشم پرسید:
«چرا بهم توهین میکنی؟»
«کی بهت توهین کرد؟»
«تو بهم گفتی پودینگ!»
«من نبودم!»
«به نظرت من به خودم میگم پودینگ؟ من که میگم تو بودی!»
«نه!»
«آره!»
«نه!»
«آره!»
از حرفهایی که بینشان رد و بدل شد، هر دو گُر گرفتند و کار به کتک و کتککاری کشید.
دعوا که خوابید، استاد آنتونیو کلاهگیس زرد ژپتو را در دست داشت و ژپتو هم کلاهگیس خاکستری استاد آنتونیو را لای دندانهایش.
استاد آنتونیو با فریاد گفت: «بده من کلاهگیسم رو!»
«تو هم مال من رو بده، و بیا دوباره با هم رفیق باشیم.»
هر دو پیرمرد کلاهگیسهایشان را سرِجایش گذاشتند، با هم دست دادند و قسم خوردند تا آخر عمر با هم رفیق بمانند.
نجار برای اینکه ثابت کند با هم آشتی هستند گفت «خب، ژپتوی عزیز، چه کمکی از دست من ساخته است؟»
«یه تیکه چوب کوچیک لازم دارم تا بتونم باهاش عروسکم رو بسازم، میتونی یه تیکه چوب بهم بدی؟»
استاد آنتونیو خوشحال شد و بیدرنگ رفت سراغ میز کارش و تکه چوبی را که کلی باعث ترسش شده بود بیرون کشید اما همینکه خواست آن را به دوستش بدهد، تکه چوب تکانی خورد و از دستش پرید و محکم خورد به ساق پای ژپتوی بینوا.
«آخ! این مؤدبانهترین راهیه که بلدی به دوستت هدیه بدی استاد آنتونیو؟ تو زدی چلاقم کردی که!»
«قسم میخورم من نبودم!»
«اگه تو نبودی پس لابد من بودم؟»
«همهٔ تقصیرها گردن چوبه!»
«بله میدونم که چوبه، اما این تو بودی که باهاش زدی تو پام!»
«من تو رو باهاش نزدم!»
«دروغگو!»
«ژپتو، به من توهین نکن، وگرنه من هم پودینگ صدات میکنم ها!»
«حقهباز!»
«پودینگ!»
«الاغ!»
«پودینگ!»
«عنتر!»
«پودینگ!»
وقتی نجار برای سومین بار پودینگ خطابش کرد، ژپتو برآشفته شد، پرید سر نجار، و آن دو دوباره افتادند به جان هم.
وقتی نبردشان تمام شد، استاد آنتونیو دو خراش دیگر روی دماغش داشت و رقیب هم دو تا از دگمههای جلیقهاش را از دست داده بود. به حساب خودشان مساوی شده بودند، پس با هم دست دادند و قسم خوردند تا آخر عمر دوستان خوبی برای هم باقی بمانند.
ژپتو تکه چوبش را برداشت، از استاد آنتونیو تشکر کرد، و لنگلنگان راهی خانه شد.
۳. ژپتو اسم عروسکش را پینوکیو میگذارد
ژپتو در اتاقی کوچک در طبقهٔ همکف زندگی میکرد و تنها نوری که به درون میتابید از راهپله بود. اسباب و اثاثیهاش دیگر از این سادهتر نمیشد؛ یک صندلی زهوار دررفته، یک تخت محقر، و میزی تَق و لَق. در انتهای اتاق شومینهای روشن قرار داشت، اما در واقع آتش داخل شومینه نقاشی بود، کنار آن هم تصویر قابلمهای وجود داشت که قل قل میجوشید و بخاری که ازش بلند میشد دقیقاً عین بخار واقعی بود.
ژپتو همین که به خانه رسید ابزارش را برداشت و شروع کرد به ساختن عروسکش.
با خودش گفت: «اسمش ر ۵ و چی بذارم؟ گمونم اسمش رو بذارم پینوکیو. این اسم براش شانس میآره. یه زمانی خانوادهای رو میشناختم که اسم همهشون همین بود. پدره پینوکیو بود، مادره پینوکیا (۴)، و بچهها هم پینوکی (۵)، کار و بار همهشان هم خوب بود. ثروتمندترینشون هم یه گدا بود.»
اسم عروسکش را که انتخاب کرد، با علاقه دست به کار شد و اول موهای عروسک را ساخت، بعد پیشانی، بعد هم رفت سراغ چشمها.
تصور کنید ژپتو چقدر حیرت کرد وقتی ساخت چشمها تمام شد، دید چشمها چرخیدند و زل زدند به او.
ژپتو که دید آن دو تا چشم چوبی بهش خیره شدهاند با عصبانیت گفت: «چیه؟! چرا زُل زدین به من؟»
اما جوابی نیامد.
پس رفت سراغ تراشیدن انحنای دماغ، اما چیزی از تمام شدن کار نگذشته بود که دماغ شروع کرد به دراز شدن. و در عرض چند دقیقه آنقدر دراز شد و دراز شد و دراز شد که انگار هیچوقت تمامی ندارد.
ژپتو سعی کرد آن را ببُرد، اما هرچه بیشتر میبرید دماغ درازتر میشد!
کار ساختن دهان هنوز حتی تمام نشده بود که ناگهان شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن.
ژپتو که برآشفته شده بود گفت: «نخند!» اما انگار داشت با دیوار حرف میزد. اینبار با لحنی تهدیدآمیز گفت: «گفتم نخند!»
دهان از خندیدن دست کشید اما زبانش را تا جایی که ممکن بود بیرون آورد.
ژپتو دست از کار نکشید، فقط خودش را زد به ندیدن و به ساخت و ساز ادامه داد. بعد از دهان رفت سر وقت فُرم دادن به چانه، بعد گلو، بعد شانهها، شکم، بازوها و دستها.
دستها تازه تمام شده بودند که ژپتو احساس کرد کسی کلاهگیسش را از روی سرش برداشت. سریع چرخید و دور و بر را نگاه کرد، و چه دید؟! دید کلاهگیس زردش در دستهای عروسک است.
«پینوکیو! فوراً کلاهگیس منو بهم پس بده!»
اما پینوکیو عوض پس دادن کلاهگیس، آن را روی سر خودش گذاشت، طوری که تقریباً کل سرش زیر آن گم شد.
ژپتو از رفتار توهینآمیز و گستاخانهٔ او ناراحت شد، هیچوقت در زندگی تا این حد غمگین نشده بود. رو کرد به پینوکیو و گفت:
«ای پسر شیطون! تو هنوز کامل نشده اینطوری داری به پدرت بیاحترامی میکنی؟! این کار بدیه پسرم، خیلی بد!»
و قطره اشکی ریخت.
ساقها و پاها هم ساخته شد.
وقتی ژپتو پاها را تمام کرد لگدی محکم به دماغش خورد.
با خودش گفت: «آره، حقمه. باید زودتر فکر اینجاش رو میکردم! الان دیگه دیر شده!»
بعد عروسک را بلند کرد و روی زمین گذاشت تا راه رفتن یادش بدهد.
پاهای پینوکیو سفت بود و نمیتوانست تکانشان بدهد، بنابراین ژپتو با دست او را نگه داشت ویادش داد که چطور قدمها را یکی بعد از دیگری بلند کند.
وقتی پاهایش کمکم نرمتر شد، پینوکیو شروع کرد به راه رفتن و چرخیدن دور اتاق، تا اینکه از در خانه بیرون رفت و پرید توی خیابان و پا گذاشت به فرار.
ژپتوی بینوا با عجله دوید دنبالش اما نتوانست به پایش برسد، پینوکیوی بدجنس تندتند مثل خرگوش میدوید و از برخورد پاهای چوبیاش با کف خیابان چنان سر و صدایی راه افتاده بود انگار بیست جفت کفش پاشنهبلند دارند تقتق راه میروند.
ژپتو فریاد زد: «بگیرینش! بگیرینش!» اما مردم توی خیابان کهمیدیدند عروسکی چوبی دارد میدود، مبهوت نگاه میکردند و بلند بلند میخندیدند.
از شانس خوب، سربازی سر رسید و با شنیدن هیاهو فکر کرد کره اسبی از دست صاحبش فرار کرده است. پس خیلی قاطع و مصمّم، با پاهایی از هم گشوده وسط خیابان ایستاد، و منتظر ماند تا آن موجود را متوقف کند و در نتیجه جلوی مصیبتی بزرگتر را بگیرد.
وقتی پینوکیو از دور سرباز را دید که کل خیابان را بسته است، سعی کرد او را غافلگیر کند و از بین پاهایش بگذرد اما نقشهاش نقشِ برآب شد.
سرباز، بدون اینکه به زحمت بیفتد، عروسک را از دماغ گرفت و تحویل ژپتو داد. ژپتو برای اینکه پینوکیو را تنبیه کند، تصمیم گرفت گوشش را بگیرد و بپیچاند اما تصور کنید چه حالی شد، وقتی نتوانست گوشها را پیدا کند؛ و میدانید چرا؟ وقتی با عجله میخواست عروسک را بسازد و تمام کند، فراموش کرده بود برایش گوش بسازد.
پس، پسِ گردنِ پینوکیو را گرفت و خواست با خودش بکشد سمتِ خانه و همانطور که با تهدید سرش را تکان میداد گفت:
«تا رسیدیم خونه، حسابمون رو با هم تسویه میکنیم، شک نکن!»
پینوکیو که این را شنید خودش را انداخت زمین و دیگر قدم از قدم برنداشت. در عرض چند دقیقه یک مُشت آدم علاف و فضول جمع شدند و دور آن دو حلقه زدند.
کتاب پینوکیو
نسخه نمونه
نویسنده : کارلو کولودی
مترجم : علی امیرریاحی
انتشارات نگاه
تعداد صفحات:۲۰۰ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید