معرفی کتاب « چین و ژاپن »، نوشته نیکوس کازانتزاکیس
یادداشت مترجم
از عمر این ترجمه اکنون نزدیک به سیسال میگذرد. بیشتر بخشهای آن را در مریوان و سنندج ترجمه کردم. در آن هنگام، بهعنوان افسر وظیفه، در لشکر ۲۸ پیاده کردستان خدمت میکردم. شبهایی را به یاد دارم که در مریوان و در یک سنگر بسیار کوچک، که بیشتر به گور میمانست، در زیر نور یک چراغ موشی و در میان جمعی ناهمزبان، این کتاب تنها همدم من بود. شرح آن روزگار و آنچه در مریوان دیدم و شنیدم خود داستانی دیگر است که شاید روزی نوشته شود.
بههرحال، اکنون که این کتاب را میخوانم به یاد آن روزها میافتم و به یاد دوستان خوبی که در سنندج داشتم و گهگاه سطرهایی از این ترجمه را برایشان میخواندم و از تشویقها و راهنماییهاشان بهرهمند میشدم؛ اینک برعهده خود میدانم که از آن یاران، مهندس شهرام ظهیراعظمی، آقای کامران توسلی، دکتر احمد پوردرویش، مهندس آرمان صفاری، آقای پرویز صداقت، مهندس احمدی و مهندس باقر زمانی، به نیکی یاد کنم و از خدا بخواهم هرجا که هستند آنان را سرفراز و شادکام بدارد.
این ترجمه را یکبار ناشری دیگر در سال ۱۳۷۹ منتشر کرده بود و آنچه اینک در دست دارید درواقع چاپ تازهای از همان کتاب است.
باید از دوست و مرشد عزیزم، دکتر گرجی مرزبان، سپاسگزار باشم که بسیاری از کتابهای کازانتزاکیس، و ازجمله متن انگلیسی همین کتاب، را برایم فراهم کرده است.
نیز از استاد دکتر ابراهیم قیصری ممنونم که مرا با کازانتزاکیس، و بسیاری دیگر از نویسندگان بزرگ آشنا کرد.
استاد گرامی، دکتر محمدجعفر یاحقی، سالها پیش مقداری از این کتاب را خوانده و اصلاحاتی را پیشنهاد کرده بودند که بیشتر آنها را به دیده منت پذیرفته و اعمال کردهام.
دوست و پژوهنده فاضل، آقای کامیار عابدی، که خود از علاقهمندان کازانتزاکیس است، در انتشار چاپ نخست این کتاب واسطه خیر بود و از اینرو تشکر از ایشان را در این چاپ مجدد نیز بر خود واجب میدانم. از دوست گرامی و مدیر نشر نی، آقای جعفر همایی، هم بسیار سپاسگزارم که انتشار دوباره این ترجمه را بهعهده گرفتند.
محمد دهقانی
آبان ۱۳۹۵
بخش اول: ژاپن ــ ۱۹۳۵
ساکورا و کوکورو
وقتی رهسپار ژاپن شدم از زبانش تنها دو کلمه میدانستم: ساکورا به معنی شکوفه گیلاس، و کوکورو به معنی قلب. با خود اندیشیدم چه کسی میداند، شاید همین دو کلمه ساده کافی باشد…
تا سالهای اخیر که کیمونویش را از تن بهدرآورد و توپ و شمشیر را در پس درختان شکوفای گیلاسش آشکار کرد، ژاپن، آراسته به صندلهای سرخ چوبی و گلهای داوودی در کیمونویش و شانههای عاج در گیسوان بلند آبیـ سیاهش، در خیال ما سوسو میزد با بادبزن ابریشمینش که هایکویی پرشور بر آن نقشه بسته بود:
های گلهای شیرین درخت شکوفای گیلاس،
که هر بهار خویشتن را بر آبها نقش میزنید؛ برخاستم تا
شما را بچینم، اما فقط آستینهای آراستهام را تر کردم.
فوجی، سراسر سال پوشیده از برف در پس ذهنهامان میایستاد، و سامسین سه تار، آرام، آهسته، با اندوهی نهفته و پایدار ناله سر میداد. منظره، کیمونو، زن، موسیقی، غروب… همه اینها در اندرون ما پیش و پس میشد و با صلابت و وقار خود هماهنگی میآفرید.
ژاپن گیشای (۲) ملتها بوده و بر فراز آبهای دوردست خندهزنان ایستاده است، آگنده از شگفتی و شادی. مارکوپولو او را زیپانگو نامید، زیبا، عاشق شادی، زرین، و زیپانگو در خیال همه آتش افکند، در خیال کولومبوس چنان آتش افکند که آهنگ او کرد، و با سه کشتی کوچک راه اقیانوس در پیش گرفت تا او را بجوید. مگر استاد قدیمش، جغرافیدان بزرگ، توسکانلی برایش ننوشته بود که این جزیره را از طلا و مروارید و سنگهای گرانبها ساختهاند؟ گفته بود که بام خانهها و آستانه درها از طلایند. چگونه پس جنوایی حریص میتوانست بخوابد؟ برای تاراج آهنگ سفر کرد، اما زیپانگو را نیافت. دیوار آمریکا بین آنها سربرافراشته بود. پنجاه سال بعد زیپانگو را ماجراجویی دیگر، فرائو مندز پینتوی پرتغالی که کشتیاش در میان صخرههای او به خطر افتاد کشف کرد. مندز در آبهای ژاپن پهلو گرفت، مالالتجارهاش را به بهایی گزاف فروخت، و در انبار کشتیاش طلا و ابریشم برهم انباشت. گرگهای گستاخ دریا به ثروت و تمدن والای ژاپن خیره ماندند. آنان از روی تحسین حکایت میکردند که هیچ کس در آنجا با انگشتانش غذا نمیخورد ــ برخلاف اروپاییان که در آن زمان با دست غذا میخوردند ــ بلکه ژاپنیها غذای خود را با دو چوب کوچک که گاهی از عاج ساخته میشود میل میکنند.
ماجراجویان آزمندانه از هر سوی سرازیر شدند، و مبلّغان نیز با کالاهای مذهبی خود از راه رسیدند. نخستین اینها قدّیس فرانسیس اخاویر شریف بود، که باقی عمرش را بر سر اثبات این سخن گذاشت که سرزمین جدید برای دل او تسلاّیی بزرگ بوده است. کار او حتی بدانجا رسید که گفت ژاپنیها با فضیلتترین و صادقترین مردمان جهاناند؛ آنان خوباند، بیغلوغشاند، و شرف را از همه فضایل انسانی برتر میدانند.
پس از چند سال کلیساها ساخته شد. هزاران ژاپنی غسل تعمید داده شدند، عوام و اعیان مسیح را بهمنزله بودایی نوین پرستیدند. اما، همراه با مسیحیتشان، اروپاییان تفنگ و سفلیس و توتون و تجارت بردهشان را نیز بدین سرزمین بکر بردند. تمدن غربی ریشههای خود ــ بازرگانان بیانصاف، دزدان دریایی فرنگ، ربایندگان زنان، دائمالخمرها ــ را همهجا گسترد و هزاران ژاپنی درون کشتیها بار شدند و بهعنوان برده در بازارهای دوردست جهان بهفروش رسیدند. و از این هم بدتر: مسیحیان ژاپنی هرچه افزونتر میشدند، گشادهدلی و بزرگمنشی نژاد خود را بیشتر از یاد میبردند و دست به شکنجه و آزار میزدند. معابد بودایی در آتش سوختند و با خاک یکسان شدند؛ آنان که نمیخواستند غسل تعمید داده شوند در دیگهای بزرگ جوشیدند… تا آنکه ژاپنیها دیگر تاب نیاوردند، و روزی از روزهای سال ۱۶۸۳ ــ که گرامی باد آن روز ــ کشتاری دهشتناک خاک ژاپن را از مسیحیان و اروپاییان پاک کرد.
بر عرشه کشتی تکیه زده بودم و همچنان که وارد کانال سوئز میشدیم آبهای سبز آبی را مینگریستم که از هم باز میشکافت. سفر شگفتی که پیشرو داشتم بیش از یک ماه به طول میانجامید، اما در خیالم پیکر ظریف و دریازده ژاپن در کار شکل گرفتن بود.
سه آشپز ژاپنی با کلاههای سپیدِ سرآشپزی نزدیک من چمباتمه زده و به گلدانی که در آن یک گل صدتومانی شکوفا و بس کوچک در کار روییدن بود چشم دوخته بودند. حرف نمیزدند، اما لحظهای یکی از آنان انگشتش را دراز کرد و به شمردن گلهای کوچک و رُزمانند پرداخت، بهنرمی آنها را لمس میکرد و آنگاه گلبرگها را یک به یک میشمرد. سپس دوباره انگشتش را کنار کشید، کلمهای گفت، و آن دوتای دیگر خم شدند چنانکه گویی به گلدان نماز میبرند.
عشق، سکوت، تمرکز، چقدر از صداهای تیز و بیشرم و قیافههای پرادا و اطوار پرت سعید دور شده بودیم. میاندیشیدم که بهدست اسپانیاییها و پرتغالیهایی که بهعنوان نخستین سفیران اروپا آمدند چه بیداد وحشیانهای بر این جانهای کمحرف رفته بود، روح ژاپنی چقدر باید احساس رهایی کرده باشد آنگاه که بندرها بسته شد و سکوت و آرامش دوباره توانست بر بامهای رنگارنگ و نوک تیز این سرزمین پر بگسترد.
بندرها دو قرن به روی وحشیان سپید بسته مانده بود، اما یک روز صبح در تابستان ۱۸۵۳، دریاسالار پری آمریکایی در جهان ژاپنی ظاهر گردید. در جعبهای طلایی هشداری با خود آورده بود، و میخواست که بنادر ژاپنی به روی کشتیهای آمریکایی باز شود. دریاسالار جعبه طلایی خود را به همراه نامهای برای شهسواران محلّی، ساموراییها، برجای نهاد، و گفت که سال بعد برای گرفتن پاسخ باز میگردد.
آشوبی بزرگ در ژاپن بهراه افتاد. نه، ما نمیگذاریم وحشیها سرزمین مقدّس ما را دوباره بیالایند. ارواح نیاکان از گورهاشان بهپا خاستند و فریاد برآوردند. اما سال بعد دریاسالار با کشتیهای جنگی خویش بازگشت، چند گلوله از توپش شلیک کرد و ژاپنیها دریافتند که راهی به رهایی نیست؛ چگونه میتوانیم با این دیوسیرتان سپید بجنگیم؟ آنان کشتیهای آهنی دارند، توپ دارند، کشتیهاشان در میان باد بیبادبان پیش میرود، با ماشینهای شیطانی، و تمام نیروهای شر که طرف آنها هستند؛ برای ما راه نجاتی نیست. بنادرشان را گشودند و سپس آن منظره افسونگر در برابر چشمان فریفته سپیدها رخ نمود: جنگلهای درختان شکوفای گیلاس به هنگام بهار، گلهای هزاررنگ داوودی در پاییز، زنان ریزنقش و آرام، ابریشم، بادبزن، نقاشیها، مجسمهها، و معابد شگفت، جهانی حیرتانگیز آگنده از شادی و وقار.
پیرلوتیسرد و خسته آمد و این سرزمینِ هماره باکره را بهسان عتیقهای فروشکسته تصویر کرد، بیجان اما آگنده از وقار؛ زنان، عروسک؛ مردان، کوتوله: کیمونوهاشان را برگیر، چیزی در میان نیست. سپس لافکادیو هرن رومانتیک آمد و ژاپن را بهسان قطعه شعری جاودان توصیف کرد، یکسره روح، شور و شعور، لبخندی رازآمیز، «میخواهی بدانی قلب ژاپن چیست؟ شکوفه گیلاسی کوهی، که عطرش را در آفتاب صبح میگسترد.»
شیرینی، خوشرویی، سکوت، مردانی که خندان میمیرند، زنان یکسره اطاعت و احساسات عمیق و خاموش… نویسندگان بزرگ چشم بدین سرزمین دوختهاند و سخت است که آن را ببینند و در خیال خویش غوطه نخورند. آنان بر این پیکر نازک استخوان کیمونویی انداختهاند آراسته به فریبندهترین گلهای خیال.
بگذار کیمونو را اندکی بالا بزنیم و بنگریم. وقتی که میرفتم فقط دو کلمه ژاپنی میدانستم، ساکورا و کوکورو، اما اکنون که در راهم، اگر بخواهم ارتباطم را با ژاپن کامل کنم، گمان میکنم مجبورم کلمه سومی را بر این دو بیفزایم ــ کلمهای که هنوز نمیدانم به ژاپنی آن را چه میگویند، به فارسی میشود «وحشت».
روی کشتی ژاپنی
کارها خلاف عادت است. ملوانان کوتاه، زرد و کمحرفاند؛ دستکشهای سپید میپوشند تا دستهایشان را تمیز نگه دارند؛ حروف غریب ــ همچون درختان افتاده، در، داربست ــ به رنگ سیاه ذغالی روی زمینه سپید برفی برق میزند و همهجا، پشت درها، زیر پلهها، بین طنابها، چشمان مورّب و رخشان به تو مینگرند. میترسی، که گویی وارد جنگلی شدهای، این کاسیمامارو است، یک کشتی ژاپنی.
آمیزهای از نژادها: مردان و زنان انگلیسی روی عرشه شافلبورد (۳) بازی میکنند یا درون بار نوشابههای گازدار مینوشند؛ ژاپنیها در سکوت خیره به سرزمینی که پشت سر نهادهایم مینگرند. یک آلمانی زیر بار دوربینهای عکاسی و دوربین شکاری گم شده است. یک زن فرانسوی، یک روسی؛ مبلّغان مذهبی بریتانیا بهسوی هند پرواز میکنند تا خانه به خانه بگردند و دو کالای اصلی خویش ــ مسیح و بریتانیا ــ را به فروش رسانند؛ یک ویولونیست لهستانی بیوقفه به آلمانی دستوپاشکسته سخن میگوید. ما همه محرم اسرارش شدهایم، گرچه نخستین روزی است که همسفر اوییم. در راه توکیوست تا یک مدرسه ویولون باز کند و اشتنکا، دوست دختر بور و باوفا و محبوبش را که نُه سال با او زندگی کرده است نزد خود آورد. یک مشت عکس نشانمان میدهد و ما از همه خصوصیات بدن دخترک باخبر میشویم. از سالن صدای جیغ گوشخراشی میآید؛ گرامافون گویی قفسی از گربههاست که ناگهان رها شده و اکنون از پنجرهها بیرون میپرند.
روی عرشه قدم میزنم. پیپ، این همسفر باوفایم را بر گوشه لب دارم، موج حرفها از کنارم میگذرد و در گوشم مینشیند، حرفهایی درباره زن، شانگهای، موسیقی، مسیح، موسولینی، و دندان بودا، که در سیلان خواهیم دید. زن فرانسوی توی آفتاب به پشت خوابیده بود و جورابهای ابریشمیاش را نشان میداد. سروصدا، آشوب، بینظمی، نمیتوانی چهرهها را بازشناسی، نمیتوانی افکارت را منظم کنی. نخستین نگاههای کوتاه، نخستین کلمات، نخستین برخورد، هرکس بهدنبال همسفری میگردد که مصاحبت او برایش خوشتر باشد و بتواند به او درآویزد تا این سفر سیودو روزه بیپایان به پایان برسد. هراسی اندک مسافران را فرا میگیرد؛ آنان همه از ببر درنده تنهایی بیمناکاند.
دریا آرام و روان است. بیابان در دو سوی ماست. بخار، اندکی موّاج و خاکستریرنگ، با انگشتان زرد از شنهای خاموش برمیخیزد، همچنان که شنهای بیپایان را مینگرم ولع دیرینم دوباره بیدار میشود تا روز و شب یکراست پیش روم بیآنکه سر برگردانم. شوری سبک، و اشتیاقی شدید و مرموز تا در بیابان رها شوم. نه شراب، نه زن و نه هیچ مطلوب دیگری چنان مرگبار و شیرین ذهنم را به حرکت نیاورده است.
اما چون جرأت آن ندارم که خود را در بیابان رها کنم، دوست میدارم تا پایان سفر ساکت بمانم. یک درمان فیثاغورسی! تا از تمام سخنانی که گفته و شنیدهام پاک شوم، تا بگذارم که سکوت، سبز و خنک همچون نیلوفری خزنده در درونم بگسترد. اما این جمع بشری نخواهد گذاشت که ساکت بمانی. آنان میخواهند با تو درآویزند و چون گوسفندان گردن به گردن بخسبند. آنان از سکوت میترسند، فقط چانهزدن میتواند دلهایشان را آرام کند.
وارد دریای سرخ میشویم. گرمای طاقتفرسا، بهسختی نفس میکشیم، زنان لباسهایشان را درمیآورند، انگلیسیها شربت آبلیموی خنک مینوشند، ژاپنیها بادبزنهایشان را تکان میدهند. بوی خفیف و تند و شیرین نا و عرق، لهستانی همچنان حرف میزند. صدایش کشدار و آزاردهنده است، بیآنکه بخواهیم سر برمیگردانیم و گوش میدهیم. میگوید جدش یک روستایی غولپیکر بود که در رکاب شاه خدمت میکرد. یک روز محور چرخ درشکه سلطنتی شکست. جدش انگشت خود را به جای محور لای چرخ گذاشت تا درشکه به مقصد رسید. انگشتش از بین رفت اما شاه او را کنت کرد.
آلمانی روی نردهها میلمد و حیرتزده به دریای سرخ خیره میشود. دریا اصلاً سرخ نیست. آبی است. چرا؟ بالتیک را ترک کرده بود تا عجایب و شگفتیهای سرزمینهای گرمسیری را که در کتابها خوانده بود، ببیند. بر نردههای کشتی تکیه میزد، بدان امید که کوسهها را با دهانهای باز ببیند و دستههای دلفین را، پرندگان دریایی شگفت را؛ و شبهنگام آبها را ببیند چنان درخشان و نورانی که در نور دریا بتوانی کتاب بخوانی. و حالا! تنها چند مرغ دریایی معمولی و دریا، آبی بههنگام روز و سیاه بههنگام شب. «و شکوفههای گیلاس؟» یک شب از من پرسید، بیمناک که مبادا شکوفههای گیلاس نیز، واقعی نباشند؛ شاید فقط روی کاغذ باشند و فقط در پوسترهای پرآبورنگ بشکفند. آرامش کردم. به او گفتم همین حالا در ژاپن شاخهها با پوست ابریشمینشان آماده میشوند، خون در رگ گیاه میدود، غنچهها کلّه میبندند، و زمانی که بدانجا رسیم همه تمهیدات درونی فراهم خواهد شد و گلهای مقدس سراپای درختان گیلاس را فراخواهند گرفت، درست همانگونه که در پوسترهای مسافرتی میبینیم.
آشوب بهتدریج فروکش میکند، افراد پیش میآیند، توده بیشکل آغاز به شکلگرفتن میکند، نخستین گروههای همجنس کمکم تشکیل میشوند. میتوان خلقوخویها را دید. هرکس به گروهی میپیوندد، انگلیسیها با پرت کردن حلقههای طناب روی دیرکهای کوچک ساعات خاموش بیپایان را میگذرانند. فقط گهگاه سکوتشان با فریادهایی مبهم و وحشی درهم میشکند. یک رقاص وینی که مویش را سپید کرده است به جاوه میرود تا به شوهرش بپیوندد. صدایش تیز است، آگنده از هیجان، همچون گربهای بر پشت بامها. از بابیاش سخن میگوید، توله موفرفریاش، که در جریان انقلاب سوسیالیستی در وین کشته شد. تمام آن کشتار بیرحمانه، برخورد دو عقیده بیرحم و تشنه خون، تا حد داستان احساساتی و کوچک مرگ سگتوله تنزل مییابد.
مسافران ژاپنی دو گروه میشوند، مسافران طبقه اول و دوم، که انگلیسی حرف میزنند و شافل بورد بازی میکنند، و مسافران طبقه سوم، که ساعتها به گربههاشان ور میروند، به گلدانها مینگرند یا به دریا؛ و برنجشان را با آن دو چوب کوچک جادویی میخورند.
با یک ژاپنی سالخورده و آرام سخن میگویم که در انتهای کشتی چهار زانو مینشیند و به ردِ سبز کشتی بر روی آب خیره میشود. انگلیسیاش آمیخته با لهجه ژاپنی غلیظی است، اما موفق میشوم حرفش را بفهمم. او با من از شکوه فرابشری میکادو سخن میگوید. و میافزاید که «به هنگام جنگ روس و ژاپن دریاسالاری گریان به حضور میکادو رسید، و گفت اعلیحضرتا، خبر بدی دارم. بزرگترین کشتی جنگی زرهپوش ما غرق شده است؛ مردم در بیرون قصر میگریستند. دریاسالار میلرزید. میکادو، آرام و بیحرکت، پاسخ داد:’ آری، غرق شده است‘؛ دیگر هیچ».
«چند روز بعد، دریاسالار شادمان به نزد میکادو دوید، و گفت اعلیحضرتا، خبر شگفتی دارم! ناوگان روس غرق شده است! مردم در بیرون قصر این پیروزی را به شادی جشن گرفتند و فریاد سرور سر دادند، دریاسالار شاد بود، اما میکادو باز با خونسردی و آرامش خیال، پاسخ داد:’ آری، غرق شده است‘، دیگر هیچ».
ژاپنی با چشمهای بادامی و براقش به من نگریست و مدتی خاموش ماند. سپس دوباره بهسوی دریا روی گرداند و یک لغت ژاپنی را زیر لب گفت «فودوشین!» که من معنیاش را نمیدانستم.
پرسیدم: «فودوشین؟ یعنی چه؟»
ــ «یعنی که قلبت را بیحرکت نگه داری، پابرجا در مقابل شادی و اندوه. این یک لغت ژاپنی است. هیچ زبان دیگری آن را ندارد. ساخت ژاپن».
همان روز غروب یک پرنده آبی سیاه از سوی کوههای آفریقا آمد، اطراف دکلها پرواز کرد، دو یا سه بار فریادزنان از فراز سرمان گذشت، «چو، چو!» و دوباره بهسوی آفریقا پر کشید.
اکنون روزهاست که گفتوگویم با آن ژاپنی پیر و آمدن این پرنده آبی دو شادی بزرگ من بر روی این کشتی بوده است.
بنادر شرقی
گلهای کاغذی شکوفان، کثافت بیحد، صداهای تیز، مشاجرات، برق زرد چشمها، تانکرهایی که بوی قیر میدهند، میوه گندیده و ماهی، دختران بالغ گستاخ و بیشرم با پستانهای برآمده و رسیده، پسران و پیرمردانی که در پیات میافتند و لذتهای ناگفتنی را وعده میدهند، و بدتر از همه بوی تند و تلخ عرق انسان؛ تمام بندر رایحه جانوری درنده را دارد که در گرما برخاسته است. بنادر شرقی از ازل چنین بودهاند.
خدا را سپاس میگویم که به دنیا آمدم و توانستم در بنادری از این گونه باشم، و زنندهترین تعفن انسانی را تجربه کنم، و سخنانی بشنوم که نباید میشنیدم، و احساس کنم که چه شیریناند، نهتنها شیرین بل مقدس؛ میوه ممنوع بنادر خاوری.
دختران سخت بزک کرده ــ چشم، لب، انگشت، پنجههای پا ــ خاموش و بیحرکت در ساحل مینشینند همچون میوهای گرد و عطرآگین که عرضه میشود، و کشتیها را مینگرند که لنگر میاندازند. در تهیگاه یک مجسمه گلی از کنوسوس (۴) تکهای کوچک از آهنربا یافت شد: احساس میکنی که این زنان شرقی، این سایرنهای (۵) جاودانی، به آهنربایی مشهور و شکستناپذیر مجهزند که آن را بهکار میگیرند تا کشتیها را جذب کنند. آنجا مینشینند و تخم خربزه یا نخودچی یا آدامس عطری میجوند و ترق ترق صدا درمیآورند ــ آرام، صاف و ساده، همچون گاو نشخوار میکنند. میدانند نیازی نیست تا حرکت کنند یا فریاد بزنند یا دستمالهاشان را تکان دهند تا به ملوانان خوشآمد گویند. آهنربا بیحرکت منتظر میشود و کشتیها را به سوی خود میکشد.
بارسلون، مارسی، ناپل، قسطنطنیه، جفّه، اسکندریه، تونس، الجزیره ــ زنان ساحلی، این سایرنهای آفتابسوخته قرنها گرداگرد مدیترانه نشسته بودهاند و ملوانان را میفریفتهاند و نهفقط ملوانان را. همهچیز رایحه رازناک عرق آنان را به خود میگیرد. اینجا همهچیز: میوهها، آدمیان، عقاید، اخلاقیات، از همان آبهای ملایم و گلآلود آمده است، از قایقهای رنگارنگ و بسیار سفر کرده که میآیند تا با ملوانان تیرهرنگ و پوستهای آغشته به نمک خود که در اثر دوری طولانی از شراب و زن وحشی شدهاند، بر سینه آب لنگر اندازند.
موز، خربزه، خرما، دانههای خروب، نارنج، همه پیوندی مرموز و عمیق با تمدنی دارند که در سایه آنها روییده است و عطرشان را میبوید. میوهها، آدمیان، عقاید، اخلاقیات ــ همه شباهتهایی قومی دارند. باید قلبت را بگشایی تا دریابی، و اگر قرار است که رایحه و تعفّن را تاب آوری، باید ذهنت را رویینتن کنی تا پایدار بماند؛ باید نظامی سخت را بر هوی و هوست حاکم کنی، اگرنه دیدار یک بندر شرقی بهگونهای تحمّلناپذیر نفرتانگیز خواهد بود. یا نه دستکم تو را با افسون مرگبارش سحر خواهد کرد. یک روح خشک، سرد، مجرد و فضیلتخواه در اینجا چیزی احساس نمیکند. در بنادر شرق مرزهای فضیلت دیگر است، و زشتی، حقوقی دیگر و گستردهتر دارد. در این بنادر ناگاه بهگونهای تلخ و ناگفتنی احساس میکنی که «فضیلت» در مقابل طبیعت انسان سربرافراشته است.
کولومبو
از دریای سرخ آمدهایم و وارد اقیانوس هند میشویم. روزهاست که خشکی ندیدهایم. ابری بیحال تا روی دکلها پایین آمده است و چون مه بر روی عرشه فرومیریزد. گرما سنگین است. بهسختی نفس میکشیم. اما وقتی به یاد آتشبانانی میافتیم که در انبار کشتی کار میکنند، احساس خُنکی میکنیم. گاهی یک دلفین، خوب خورده و صاف و نرم و براق، برمیجهد تا نفس بکشد؛ گاهی ماهیان پرنده چون پیکان بر روی آبهای روان میجهند. همه مسافران از شدت گرما توش و توان خود را از دست دادهاند و بیحال و نفسزنان در سایه ماندهاند؛ گندیدگی را در سوراخهای بینیات احساس میکنی.
تنها دو مسلمان هندی شکوه و نظم خود را حفظ میکنند. هر صبح و شب بههنگام طلوع و غروب خورشید روی بوریاهاشان زانو میزنند و نماز میخوانند. مذهبشان بدانان نظمی میدهد که در اصل از آفتاب است، و تو احساس میکنی که روحهاشان همچون گل آفتابگردان از حرکت آفتاب پیروی میکند. حتی اگر همه ما اینجا روی کشتی بگندیم و متلاشی شویم، این دو مسلمان مؤمن میایستند، و در مقابل گندیدن مقاومت میکنند.
اینگونه روزها و شبها میگذرند، یکنواخت، آگنده از گندیدگی، اما شبی هم همه چهرهها شادان میشود، زیرا سپیدهدم آن به کولومبو، بندر مشهور سیلان خواهیم رسید.
ابرهای ارغوانی تیره، آفتاب سرخ گرفته، نور سست و مرطوب. آهسته درون بندر میخزیم گویی بیمناکایم که مبادا شهر را که چون کنیزکی تُرک خوابیده است بیدار کنیم. ستاره صبح هنوز بر فراز سرِ ما میدرخشد گویی که مانند شبنم در کار چکیدن بر پستانهای اوست. نخستین نور سپیدهدم بر اوج منارهها چنگ میافکند، و چند گنبد، گلگونه میشود. مرغان دریا برخاستهاند، دستهای کلاغ بالای سرمان پرواز میکنند. دمی شیرین، لحظهای هوسانگیز و رازناک است آنگاه که دماغه کشتی بهآرامی درون شهر میلغزد.
از اعماق تاریک بندر قایقهای بلند و باریک همانند بَلَم سر میرسند، یکی پس از دیگری، با جعبههای دراز بر روی آنها، شبیه تابوت. روی هر قایق، ایستاده بر بالای تابوتها، سه مرد سیهچرده، نیمهبرهنه با کمربندهای سپید، پاروهای دراز را بهنرمی حرکت میدهند.
آفتاب طلوع میکند، خانهها از نور میخندند، صداها و جاروجنجالها را میشنویم: شهر بیدار میشود. روی زمین میپریم. در کنار ساحل بالا و پایین میروم. خیابانها مانند بادبزنی در مقابلم باز میشود و من از شادمانی نمیدانم کدام را برگزینم. در پس بخش مفلوک انگلیسی که چون ویترینی پرزرق و برق است، برگهای پهن درخت موز و رایحه تند گوشت وطنی را تشخیص میدهم. سوار ریکشا میشوم، درشکهای سبک با دو چرخ. باربر با کف پاهای پهن خود میدود. بخش انگلیسی اکنون پشت سر ماست، از آن گریختهایم. درختان شکوفان، ماگنولیاها، باقلائیان، پیچ اناریها، یاسمن، پاپیروس… سوراخهای بینیام، چشمهایم، گوشهایم، همه باز میشوند، قلبم برمیجوشد و میشکفد، همچون گل کاغذی بر دیوارهای درون سینهام پهن میگسترد.
از مردمان سپید، ناآرام، نیرنگباز، گریختهایم. در اینجا بدنها شکلاتی رنگاند؛ سینهها، رانها، ساقها، پاها برهنهاند؛ زنان بوی مشک میدهند، تهیگاههاشان از پارچههای سبز، زرد و نارنجی میدرخشد، و روحشان چهارزانو در سینه آفتابسوخته آنان مینشیند، و از غار سرد رودههاشان بر جهان مینگرد.
در میانه خیابان روی یک محراب کوتاه بودایی نشسته است، کوچک، افسونگر، فریبنده، که بر رهگذران خیره میشود و میخندد. مردی ریزنقش در پیراهنی زرد پیش او زانو میزند و صمیمانه به او مینگرد. دختری با حلقههای سپید بر ساق پاهایش از پلهها بالا میرود و دستهای گل سرخ بر پای کوچک بودا میگذارد. آن سوی محراب، زیر یک درخت موز، چند دختر دراز کشیدهاند، غلت میزنند، خمیازه میکشند، فوفل میجوند، لبهاشان به رنگ نارنجی تیره درآمده است.
مردمان گرم، چشمهای سیاه، ناخنهای بلند قرمزرنگ، گامهای موزون و راحت، دندانهای سپید و بزرگ که در مغازههای باریک و کوچک و نیمهروشن میدرخشد. یک سنگالی کوچک به من نزدیک میشود. موی بلند و افشانش، با وزش باد عطر میپراکند. میتواند کمی انگلیسی حرف بزند، صورت شکلاتیرنگش از شادی و عرق میدرخشد.
ــ «یاقوت، فیروزه، زمرد، میخواهی؟»
میدانستم در این سرزمین جواهرات گرانبهایی هست که من آنقدر دوست میدارم و نمیتوانم بخرم. بااینهمه صدای نام آنها به من چنان لذتی میبخشد که اجازه میدهم تا او پیدرپی، بهسرعت، بلند و با صوت نام آنها را دوباره بگوید. نامها روی سنگهای جاده میریزد و صدا میکند گویی دستهایم از آنها سرشار شده است. وقتی راضی شدم و لذت کافی از صدای نامها بردم، سر تکان دادم که یعنی هیچ جواهری نمیخواهم. آنگاه به من ابریشم عرضه کرد. بعد مروارید. بعد دختر. بعد حریصانه براندازم کرد، کوشید تا دریابد چه چیز میتواند مرا جذب کند. ناگهان چشمانش برق زد:
ــ «معبد بودا را میخواهی؟»
خندیدم. دستم را دراز کردم و استوار بر شانهاش چنگ انداختم:
ــ «خوب فهمیدی! همین را میخواستم!»
در آستانه معبد، سکه نقره کوچکی در دست قرمز راهنمایم نهادم و او مرا رها کرد. تنها وارد معبد کوچک شدم. چشمانم آرام و خطوط پیشانیام رها شد. در نور کمرنگ در هر گوشهای دستهای مجسمه میدیدم ــ خدایان مفرغین، روحهای وحشی، صورتهای سبز، دهانهای سرخ، گونههای فرو رفته. بیگمان اینها اضطرابها و هیجانهای آدمیاند! در پشت اینها و در پس پردهای سپید، بودا بلند و چهار زانو مینشیند و فریبنده میخندد.
روی سرش چند ده فرفره کاغذی کوچک و رنگارنگ قرار داشت. اینها فرفرههای نیایش مقدساند. از در نسیمی سبک میوزید، و فرفرهها میچرخیدند و میچرخیدند، و آرزوهای آدمی را میرشتند.
سنگاپور
مردم در اینجا دیگرگونهاند. چهره زمین تغییر کرده است. در اینجا احساس میکنی که نژاد ما به پایان رسیده است. این مردم بهگونهای دیگر میخندند، بهگونهای دیگر سخن میگویند، میخورند، فریاد میزنند، میرقصند. آنان از نسل جانوری دیگرند، از گِلی دیگر سرشته شدهاند.
جنگلی از زورقها ما را در میان میگیرد، در هر زورق یک مالزیایی زرد و قرمز نشسته است، با گونههای پهن و چشمان گرد و کوچک، یک پاروی پهن و دو لبه در دست دارد که آن را چپ و راست در آب فرو میکند و آشیانه سبک و پیکان گونه خویش را با وقاری خیرهکننده پیش میراند. آنها سرگرم بازیاند، توپهای لاستیکی را با پشت پاروهاشان میزنند و به ما میخندند. دو یا سه زن انگلیسی با پوست صورتی و برانگیخته بر نردهها تیکه زده، و نفسزنان آنها را مینگرند.
بیا به این سرزمین گام نهیم، بیا آن را ببینیم. خیابانهای پهن و آسفالتشده، هزاران مغازه کوچک، گوشت زرد فراوان، تعفنی تحملناپذیر که از خانهها و فاضلابها برمیخیزد. دماغی سخت آزموده لازم است تا تعفن انسانی را از تعفن فاضلاب بازشناسد. میوههای غریب، کودکان بسیار که در گل میغلتند، خاموش و موقر، همچون کنفوسیوسهای کوچک… و این سوی و آن سوی در میان کثافت یک درخت سبز بهشتی با خوشههایی از گلهای قرمز، شبیه باقلائیان.
زنان تنبانهای سیاه میپوشند، گیسوان بلند و سیاه و درخشان از پشتشان آویزان است. صورتهاشان گویی از چوب زرد و بیگره تراشیده شده است. چند زن مسنتر روی پاهای کج و کوچک و گرد خود که به پاهای بز شیرده میماند پیش و پس میروند، حال آنکه دیگران با پاهای پهن و برهنهشان روی سنگها قاطعانه و انعطافپذیر مانند مردان گامهای بلند برمیدارند. چیزی که آدمی را بهشدّت تحت تأثیر قرار میدهد، جمعیت بیپایان است، مانند گلههای مورچه. خیابانها همچون رود جاری از جریان آدمهاست. مورچههای کور آفریقا را بهخاطر میآوری که چون سیلاب میان دهکدهها درمیغلتند و آنها را تاراج میکنند. اگر کسی سر راه آنها قرار گیرد پس از چند دقیقه تنها استخوانهایش برجای میماند. اینجا نیز اگر انسانی سفید سر راه این مردم قرار گیرد همان اتفاق میافتد.
چیز دیگری که تو را متأثر میکند چشمانشان است، آگنده از آتش و زیرکی، و درعینحال، آگنده از خصومتی سوزان نسبت به انسان سفید. اغلب هنگامی که در میان خیابانهای چین راه میروی سر برمیگردانی و از دیدن هزاران چشمی که بیرحمانه به تو خیره شدهاند بر خود میلرزی.
اگر بتوانی این خصومت را فراموش کنی از خیابانها با آن همه علایم و خطوط چینی احساس شادمانی ژرفی به تو دست میدهد. حروفِ چینی سخت گویایند: احساس میکنی ساختمان آنها الهامدهنده است و تو برای فهمیدنشان مجبور نیستی معنای آنها را بدانی. روح و حرف همنوایند. گام برمیداری و از هماهنگی رنگهایشان لذّت میبری. حروف سپید روی زمینه سیاه، طلایی روی سبز، سیاه روی سرخ. اینجا در شرق رنگها بسیار گرم و شاداب است. آنها را نهتنها برای حس بینایی بل برای شنوایی، و چشایی و لامسه و بویایی نیز درنظر گرفتهاند.
غروب همچون خاکستر در کار فروریختن است. یک هلال سبزینهرنگ و نازک در آسمان پشت دستهای از درختان موز ظاهر میشود، و من میتوانم ستاره غروب را ببینم که از برگی به برگی فرومیغلتد. تمام میدان پر از دکه است. مردان و زنان چهار زانو زیر سایبانهای حصیری مینشینند و غذا میخورند، پیاله برنجشان را در دست دارند و دو چوبی که با آن غذا را میگیرند و با مهارت یک شعبدهباز درون دهانهای گرسنهشان میاندازند.
من نیز احساس گرسنگی کردم و نشستم. یک چینی با موی بافته و دراز برایم برنج، ماهی و تخممرغ آورد. برنج بوی چینی میداد، ماهی آغشته به سوسی غلیظ و مرموز بود، تخممرغها بو میداد. چای خواستم، مایعی غلیظ برایم آوردند که همچون صمغ و ثعلب مینمود. گرسنه برخاستم. اندیشیدم، ای شرق، آدمی باید چه ذهن و شکم نیرومندی داشته باشد تا تو را تحمل کند! و چه کار پیچیده و دردناکی است که تمام این تضادهای شرق را در هم ببافی تا ترکیبی برتر بهدست آید، تا راه اسرارآمیز صدف شرق را بیابی که بیماری درون خویش را به مرواریدی بس گرانبها بدل میکند.
اکنون شب است و چراغها افروخته، فانوسهای رنگارنگ چینی بالای درها و درون بالکنها آویخته است. مغازهها بسته میشود، تعفن فروکش میکند، گلهای شب بیرون میآیند. زنان آرایش میکنند، موهاشان را با کره روغن میزنند، تنبانهای جدید و روشنشان را میپوشند و با کفشهای چوبیشان به رنگهای سرخ، زرد، سبز به خیابان میروند. تلقـ تلق، تلقـ تلق، راه میروند، به کجا؟ به پارک.
پارکی وسیع، با چراغهای قرمز، رادیوها با صداهایی وحشی و پر از خرخر. هیجان ارزان. غرفههای رنگارنگ بسیاری که سیگار و نخودچی و اسباببازی و زن میفروشند. میرقصند، میخوانند؛ ناقوسها به صدا درمیآیند، رقاصههای ژاپنی با صورتهای پوشیده از پودر از سکوی کوچک بالا میروند و میرقصند و غنج و دلال میفروشند.
ستارگان بر بالای سرمان میدرخشند. آسمان نرم و ساده و خاموش است. و اینجا در پایین روی زمین، در پشت پارک، باشگاه شبانه بزرگی باز شده است. بر سر در باشگاه یک جفت اژدهای سبز با پولکهای براق نقاشی شده است، زبانهای آتشناکشان بهشدت در حرکت است، مدیر انگلیسی باشگاه در آستانه در ایستاده است، ددمنش، سوخته از آفتاب گرمسیری، بس که مشروب و گوشت خورده تا حد یک حیوان درنده تنزل کرده است. در زیر در طاقدیس بلند نشمههای چینی وارد میشوند، باریک مانند مار، بدون پستان، بدون کپل ــ شمشیر. لباسهای ابریشمین پوشیدهاند، نازک و چسبان به تنگی نیام، و به رنگهای آسمانی، سبز چونان اژدها، نارنجی، آبی، سیاه، که تا روی رانها شکاف خورده است، در هر گام تمام پا نمایان میشود، لاغر، قوی، سرکش، میدرخشد چنانکه گویی لاک و روغن بدان مالیدهاند. و بر بالای این پیکر خزنده و خطرناک نقاب هراسآور چهره قرار دارد، پهن همچون یک کبرای خشمگین، یک دهان نارنجی، بیحرکت. چشمان مورّب، که آنها نیز بیحرکتاند، بیاعتنا و بیمهر به تو مینگرند، همانگونه که یک مار!
خورشید طلوع کرده است. احساس خستگی میکنم، هم شادم و هم منزجر. رسوبی گلین و ضخیم چنانکه گویی تریاک کشیدهام و خمار از خواب برخاستهام، همراه با وحشت و غم غربت، بهشتهای دورافتاده را بهخاطر میآورم. خیابانهاشان بوی یاس و فاضلاب را با هم دارد، میوههاشان هم تهوعآور است و هم عطرآگین، زنانشان آگنده از کرشمه و مرگاند، و بههمین گونه، بهشتهاشان روحم را هم افسون میکنند و هم منزجر. این، گمان میکنم، همان کاری است که «سایرن» ها با روح کسی انجام میدهند که آگنده از شکوه و کنجکاوی است و نمیخواهد تا هیچیک از وسوسههای این زمین را از دست بدهد، اما نیز نمیخواهد تا بیخود شود. از میان دو انتخاب ممکن ــ دادن جسم و جان خویش به «سایرن» ها و پوسیدن، تسلیمنکردن حتی ذرهّای و قدیسشدن ــ طریقه اولیس (۶) هنوز بهترین شیوه است.
مسیحی ژاپنی
در درازای سواحل چین حرکت کردهایم و اکنون به هنگکنگ نزدیک میشویم. بر سر میزم در کشتی شش نفرند: یک زن فرانسوی؛ یک پیانیست جوان؛ بعد دورگهای شگفتانگیز، از یک پدر ناپلی و یک مادر ژاپنی؛ یک ویولونیست لهستانی؛ سپس یک هندی، که از لندن باز میگردد، یک پزشک؛ و سرانجام، درست روبهروی من، یک ژاپنی فربه و مسن، به نام کاوایاماسان.
کوتاه بود و چاق و موقر، و بهندرت وارد صحبت ما میشد، نمیخندید، سیگار نمیکشید، مشروب نمیخورد، ورقبازی نمیکرد. اما دستهایش، میز، نان، میوه و کودکان، همه را با اصراری غریب و پراحساس لمس میکرد. وقتی حرف میزد لبهایش را همچون دختر ترشیدهای غنچه میکرد، و کلمات با متانت و ظرافت از دهانش بیرون میآمد. وقتی چیزی را میدید که مخصوصا دوست میداشت ــ میوهای، مرغ دریاییای، غروبی ــ چشمانش را در خلسه میبست.
ژاپنیها چیزها را یا با دستهایشان لمس میکنند یا با چشمانشان. اما در او گویی سایهای کمرنگ از شرمساری میدیدم: این کار را در نهانی، دزدانه و سراسیمه انجام میداد، چنانکه گویی گناهی را مرتکب میشود. دوست شدیم، در دفترچهام تصاویری از فوجی، کوه مقدس ژاپن، برایم کشید، آنطور که در زمستان پوشیده از برف مینماید، و آنطور که در زیر آفتاب روشن تابستان بهنظر میرسد. او درباره طبیعت با دانش و احساس سخن میگفت ــ زیبایی هماره در تغییر و اسرارآمیز که نور به منظرهها میدهد؛ پرواز دیگرگونه هریک از انواع پرندگان؛ ماهیان، و طریقی که بدنهاشان را پیچ و تاب میدهند و دمهاشان را بهحرکت درمیآورند و با امواج بازی میکنند، هریک با روشی مخصوص به خود.
هم بدینگونه، با دانش و هیجان نژادش را دوست میداشت، رهبران آن را، شاعرانش را، نقاشانش را، دهقانانش را، ماهیگیرانش را. و هنگامی که سخن میگفت قیافهای غریب بهخود میگرفت، کفدستهایش را استوار روی شکمش میفشرد و آهسته آنها را بالا میآورد و در مقابل صورتش میگسترد، گویی شکمش را میدرید و رودههایش را بیرون میکشید و به جای قربانی تقدیم میکرد.
ناگهان برقی از روشنایی مغزم را شکافت. یکباره، همهچیز ــ حرکات، کلمات، متانت، ظرافت، حساسیت پنهان ــ همه با معنی شد. نتوانستم در پوست بگنجم، و فریاد زدم:
ــ «تو مسیحی هستی، کاوایاماسان!»
تبسم کرد، بهشادی چشمانش را بست و بر خود صلیب کشید.
شاد شدم. مسیح را در اقلیمهای جغرافیایی گوناگون دیده بودم. او را در سودان چونان فلاحی بیچاره در لباسهای ژنده دیده بودم؛ چونان یک لَپ (۷) در کت پشمینی از پوست گرگ در کلبهای نزدیک آرکانجل. و یک بار هم روی کوه آتوس در صومعه قدیس گرگوری مجسمهای از مریم را دیده بودم، زرد و با چشمانی مورّب، با حدقههای برآمده همچون یک زن ژاپنی. و یک بار در خواب مریم باکرهای را دیدم که شبیه یک دختر ولاخ بهنظر میرسید و کتی پشمین به تن داشت و گردنبندی از سکههای زرّین و کفشهای چوپانی قرمز با میخهای ریز در کف و پاشنه. از کوهی بالا میرفت و کودک کوچکش را که شبیه مسیح فرزند بهنظر میرسید در یک گهواره ولاخ بر پشت خود حمل میکرد. و اکنون نصیبم شده بود که پسر مریم را در یک کیمونو در باغی از گلهای داوودی درحالیکه با حواریون خود، حمالها، چای مینوشید تحسین کنم.
به این ژاپنی مسیحی که از بخت نیک سرِ راهم قرار گرفته بود، خیره شدم. مشتاق بودم تا ببینم که چگونه مذهب مقاومت و ایمان به زندگی پس از مرگ از طریق روح اساطیری ژاپن، با آن همه عشق به این جهان، تغییر شکل میدهد.
گفتم: «گمان میکردم که دین مرسوم ژاپن شینتویی یعنی پرستش اساطیری نیاکان است. سرزمین ژاپن را خدایان آفریدهاند و پدران و مادرانی که میآیند و میروند و پیوسته آن را بازآفرینی میکنند. دین مرسوم شما پرستش سرزمین ژاپن است. همانگونه که باری یکی از نیاکان بزرگ شما گفت، ژاپنی نیازی به نیایش ندارد، کافی است تا در خاک ژاپن زندگی کند؛ بدینگونه وی در درون نیایش خود میزید. مذهبی که مرزهای زمین و نژاد را انکار میکند و تمام امیدهای انسان را بدان سوی این کره خاک معطوف میکند چگونه توانست در جان شما ریشه بدواند؟»
کاوایاماسان چشمانش را بست گویی غرق در اندیشهای ژرف است. سپس آنها را گشود، لبخند زد، و گفت:
ــ «روح ژاپنی هم ساده است و هم پیچیده. شگفت است، او به راههای خویش میرود، و یک اروپایی که آن راهها را نمیشناسد، گم میشود.»
پاسخ دادم: «من اروپایی نیستم. من بین اروپا و آسیا زاده شدم، و میفهمم.»
دستهای گوشتالویش را با شدت و ناراحتی از هم گشود و گفت: «نمیخواستم تو را ناراحت کنم. اکنون که به ژاپن میروی تا با روحش آشنا شوی، باید برخی از خصوصیاتش را بهخاطر داشته باشی مخصوصا این سه را:
۱ ــ روح ژاپنی عقاید بیگانه را بهآسانی میپذیرد؛
۲ ــ آنها را چشمبسته نمیپذیرد، بل شبیهسازیشان میکند، و در شبیهسازی قدرتی بزرگ دارد؛
۳ ــ در روند شبیهسازی، آنها را با عقاید پیشین خود هماهنگ میکند آنقدر که عقاید قدیم و جدید به شکل کلیتی هماهنگ و تجزیهناپذیر در هم میآمیزد.
نخستین دین بومی درست ما شینتویی بود، پرستش نیاکانمان. ناگهان در ۵۵۲ میلادی، یک دین جدید از کره به کشور ما آمد، بودایی، و ما آن را پذیرفتیم، اما نه بدون مقاومت. این دین نمیتوانست در جان ما ریشه بگیرد مگر آنکه شبیهسازی میشد و با دین پیشین ما هماهنگ میگشت. چگونه میتوانستیم بودا را بهعنوان برترین بپذیریم، حال آنکه قرنها آماتراسو را داشتیم، الهه بزرگ آفتاب را؟ ایمان کهن در مقابل ایمان جدید ایستاد. این نبرد حدود سه قرن به درازا کشید، تا آنکه سرانجام زاهد بزرگ ما کوکای آمد و راهحل را یافت: «بودا و آفتاب یکی هستند و هر دو یک خدایند. در هند بهشکل بودا درآمد، و در ژاپن آماتراسو شد. از آن پس روح ژاپنی دین جدید را بدون مقاومت بیشتر پذیرفت. چرا؟ زیرا توانسته بود آن را شبیهسازی کند و با ایمان سابقش به شینتو آشتی دهد. همان کار اکنون دارد با مسیحیت انجام میشود.
مسیحیت نه از طریق ایدئولوژیاش ما را جذب میکند، نه از طریق الهیاتش، نه از طریق آیینهایش، بل بهدلیل آنکه برپایه اصل قربانیکردن بنا شده است. جوهره مسیحیت قربانیکردن است.» [در اینجا باز همان حالت هاراکیری را بهخود گرفت، و این کار را با چنان قدرت و شدتی انجام داد که سرم را عقب کشیدم مبادا رودههایش روی من بپاشد!]
«اصل قربانیکردن است ــ این است آنچه ما را بهسوی خود میکشد و مسیحی میکند. زیرا قربانیکردن تمنای والای نژاد ماست: قربانیکردن خویش برای میکادو، خلف خدای بزرگ ما، آفتاب؛ قربانیکردن خویش در راه عزت و سربلندی، با مرتکبشدن هاراکیری. و اکنون مسیحیت ما را گامی فراتر میبرد، قربانیکردن خویش در راه چیزی بزرگتر از خودمان، پادشاهانمان، نژادمان: قربانیکردن خویش در راه انسان ــ این نهایت قربانیکردن است.»
ــ «مسیحیان زیادی در ژاپن هستند؟»
ــ «ما ۱۷۰۸ کلیسا در سراسر ژاپن داریم، و در آنجا ۲۵۴۰۰۰ نفر مسیحی هست، یا اندکی بیشتر. ولی ما میدانیم که روح ژاپنی چگونه کار میکند و با اطمینان منتظریم. در فکر سلطهجویی نیستیم، هماهنگی را میجوییم. در میان ژاپنیها یک جهانبینی جدید هرگز نمیکوشد تا جهانبینی کهن را ریشهکن کند بل میجنگد تا با آن آشتی کند آنقدر که هر دو یکی شوند.»
او دوباره چشمانش را بست و ساکت ماند. روی عرشه رفتم و بر دماغه کشتی تیکه زدم و به دریا خیره شدم. خلیج سیام را پشت سر نهاده بودیم و به هنگکنگ نزدیک میشدیم. جزیرههای کوچک و فریبا، برهنه همچون بدنهایی که در کار شناکردن بودهاند و اکنون در آفتاب دراز کشیدهاند تا خشک شوند. و از میان آنها کشتیهای شگفت ژاپنی میگذرند، پهن، با پاشنههای بلند که قیراندود شده است، دماغههای باریک که چون اژدهایان تشنه بر فراز آبها دراز شدهاند، بادبانهای قهوهایرنگ تیره مانند بالهای خفاشی عظیم میگسترند.
قایقهایی پهن و کوتاه که خانوادههای ماهیگیران سراسر سال در آنها میزیند ما را محاصره میکنند. پدر خانواده قایق را با یک پاروی بلند که به پاشنه متصل است به پیش میراند. زن، دائما خم میشود، میشوید، سروسامان میدهد، میپزد و از تن کودکان کوچکش شپش میگیرد. و پسر بزرگ برهنه بر پاشنه میایستد و بهسوی ما فریاد میزند تا سکهای پرت کنیم که او بعدا به قعر دریا شیرجه زند و آن را بقاپد.
با مسیحی ژاپنی وارد هنگکنگ شدم. ورود به این شهر چینی مرا شاد کرد. خیابانهای باریک؛ علایم روی بیرقها با نگارههای سیاه، قرمز، سبز؛ زنان در پیادهروها چمباتمه زدهاند و ساکت در کار دوختودوز یا پختوپزند؛ کارگزاران با کلاهکهای ابریشمی سیاه و ریشبزیهای تنک؛ باربرها نفسنفس میزنند و ماهی، برنج و نیشکر حمل میکنند؛ صداهایی که از ته گلو بیرون میآید؛ فاضلابهای باز؛ بوهای چینی تهوعآور ــ ناگهان پرده بهتمامی بالا رفت و یک شهر چینی نمایان شد.
نگاهم را همچون دامی درانداختم، و آنگاه که تمام صحنه را در میان گرفتم بهسوی دوست ژاپنیام برگشتم. او آرام اما استوار بازویم را گرفت.
با فروتنی گفت: «بیا، بیا. اینجا در هنگکنگ کلیسایی بزرگ داریم. بیا برویم و دعا کنیم.»
پاسخ دادم: «در آن گوشه غرفهای را سرشار از میوه میبینم ــ آناناس، منگو، پاپایه، پاملو. من از آن راه میروم.»
بدینگونه جدا شدیم. شبهنگام، وقتی چراغها برفراز تمامی کوه میدرخشید و منظره شگفت هنگکنگ در شب نمایان بود، به کشتی باز گشتم، بر نردبان کشتی دوستم را دیدم. خوشحال بودم و سبدی از میوه بهدست داشتم؛ دستهای دوستم تهی بود اما چهره او نیز از شادی میدرخشید.
با لحنی اندکی آزاردهنده گفت: «تمام راهها به شادی ختم میشوند.»
یک خوشه سنگین موز به او دادم و با خنده پاسخ گفتم: «بله، اما من راهی را دوست دارم که به میوه ختم میشود.»
کتاب چین و ژاپن
نویسنده : نیکوس کازانتزاکیس
مترجم : محمد دهقانی
ناشر: نشر نی
تعداد صفحات : ۳۸۱ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید