معرفی کتاب « کلاه کجاست؟ »، نوشته یوهانس روسلر

مقدمه

یو هانس روسلر (۱) در ۷ آوریل ۱۸۹۹ با نام یوهانس اوسوالد روسلر (۲) در کونیگ‌اشتاین (۳) آلمان متولد شد. وی که پسر یک تولیدکنندهٔ پارچه‌های نخی بود، از دوران نوجوانی نوشتن را آغاز نمود و در شانزده‌سالگی اولین کتاب شعر خود را منتشر کرد. مدتی در برلین، وین و مونیخ، به کار بازیگری پرداخت. در دههٔ سی قرن گذشته با نشریات زیادی همکاری کرد و در دوران حکومت رایش، نوشته‌های او را ممنوع کردند. البته بعد این ممنوعیت برداشته شد و روسلر به نوشتن ادامه داد.

نوشته‌های طنزآمیزش را در «کابارهٔ کمدین‌ها (۴)» و نمایش‌نامه‌های او را در تئاتر «فرونت (۵)» اجرا می‌کردند. روسلر یک نویسندهٔ پرکار و موفق بود که با داستان‌های طنزآمیز، عاری از هرگونه خشونت و در واقع روزمرهٔ خود، مخاطبان زیادی را جذب می‌کرد. به‌خصوص خوانندگان نشریاتی را که با آنها همکاری داشت. البته وی علاوه بر داستان کوتاه، فیلم‌نامه، نمایش‌نامه، داستان‌هایی در مورد زندگی روزمره و رمان هم نوشته است.

یو هانس روسلر، با همان شور و علاقه‌ای که به نویسندگی می‌پرداخت، یک شوهر، پدر و پدر شوهر هم بود. او در رمان‌های طنز متعدد خود (من و همسرم. من و دخترم. من و دامادهایم. من و خانه‌ام) از تجربیاتش در مقام رییس خانواده تعریف می‌کند. کتاب فوق که برگزیده‌ای از تمام داستان‌های اوست، یک بار دیگر روسلر را به‌عنوان یک داستان‌نویس بزرگ مطرح می‌کند. این کتاب در آلمان با عنوان بهترین داستان‌ها منتشر شده است. داستان‌های «حال شما چطور است»، «رزهای آقای “ز”»،‌ «راه مدرسه»، «بوروکراسی»، «گل رز»، «دو کارگر ناپدید شده‌اند»، «شوهری ظرف می‌شوید»، «میز عتیقه»، «پرتره»، «تعمیرات» و «آخرین ابزار» در روزنامهٔ اعتماد به صورت ستون هفتگی منتشر شده‌اند.

یو هانس روسلر در ۲۵ سپتامبر ۱۹۶۶ در مونیخ از دنیا رفت.


سه صافی

شخصی نزد همسایهٔ من آمد و گفت: «گوش کن! می‌خواهم چیزی برایت تعریف کنم. دوستی به‌تازگی در مورد تو می‌گفت…»

همسایه‌ام حرف او را قطع کرد و گفت: «قبل از اینکه تعریف کنی، بگو آیا حرفت را از میان آن سه صافی گذرانده‌ای یا نه؟»

«کدام سه صافی؟»

همسایهٔ من گفت: «اول از میان صافی واقعیت. مطمئن هستی چیزی که تعریف می‌کنی، واقعیت دارد؟»

«نه. من فقط آن را شنیدم. شخصی برایم تعریف کرده است.»

همسایه‌ام سری تکان داد و گفت: «پس حتماً آن را از میان صافی دوم، یعنی شادی گذرانده‌ای. مسلماً چیزی که می‌خواهی تعریف کنی، حتی اگر واقعیت نداشته باشد، باعث خوشحالی من می‌شود.»

«نه دوست عزیز، گمان نکنم که تو را خوشحال کند.»

«بسیار خوب، پس اگر مرا خوشحال هم نمی‌کند، حتماً از صافی سوم، یعنی صافی فایده رد شده است. آیا چیزی که می‌خواهی تعریف کنی، برایم مفید است و به دردم می‌خورد؟»

«نه، به هیچ عنوان!»

همسایه‌ام گفت: «پس اگر این حرف نه واقعیت دارد، نه خوشحال‌کننده است و نه مفید، آن را به من نگو و سعی کن که خودت هم به‌سرعت فراموشش کنی…»


حال شما چطور است؟

چند سال پیش در خیابان، به آشنایی برخورد کردم و به او گفتم: «سلام، حال شما چطور است؟» آهی کشید و با ناله جواب داد: «امان از این زندگی سگی! در خانهٔ یک پیرزن غرغرو، اتاقی با مبل‌های زهوار دررفته کرایه کرده‌ام. چند وقت پیش، یک دکهٔ کوچک باز کردم و مقداری وام گرفتم. وای از دست بهرهٔ پول! تازه قرار است دکه را بکوبند. حالا وضعیتم را می‌بینی؟ این تنها لباس‌هایی است که دارم. اگر هوا کمی سردتر شود و من به پالتو احتیاج داشته باشم یا بچه‌ها برای رفتن به مدرسه کفش‌های نو بخواهند، معضلی به‌وجود می‌آید. از طرف دیگر زنم هم کم‌کم دارد پا به سن می‌گذارد و هر روز سرم غر می‌زند که از زندگی‌اش چیزی نفهمیده است. شب‌ها که به خانه می‌روم، فضای منزل مانند تمام خانه‌هایی که مردشان درآمد درست و حسابی ندارد، غیرقابل تحمل است. گاهی اوقات می‌توانیم به سینما برویم، تازه آنجا هم باید در ردیف جلو بنشینیم که بلیطش ارزان‌تر باشد. می‌دانید، بس که در طول این سال‌ها آزار دیده‌ام، دلم می‌خواهد بمیرم. مدتی است که باید به دندان‌پزشک مراجعه کنم، اما بیمه نیستم و خودتان هم که از مخارج دکترها مطلع هستید. نمی‌دانم اگر بلایی بر سرم بیاید، خانواده‌ام چه می‌کنند…»

چند سال بعد دوباره با او برخورد کردم: «سلام، حال شما چطور است؟» او در حالی‌که کت و شلوار شیک و گران‌قیمتی بر تن داشت، خندید و گفت: «عالی. دوست عزیز، بسیار عالی! نگاه کنید، آن ساختمان را که تابلوی نئون‌دار بزرگی مقابلش نصب شده است، می‌بینید؟ ده طبقه و ششصد کارمند دارد. همه متعلق به من است. آن اتومبیل شیک را می‌بینید؟ آن هم مال من است. حدس بزنید وقتی پایم را در بانک می‌گذارم، چه کسی اول از همه به من سلام می‌کند؟ رییس بانک. چنان تعظیمی به من می‌کند که بیشتر به حرکات ژیمناستیکی می‌ماند. البته این کار با حساب نُه رقمی من، زیاد هم عجیب نیست. در بهترین نقطهٔ شهر خانه‌ای ویلایی با استخر شنا، جکوزی و حوض فواره‌دار ساخته‌ام که بیشتر شبیه یک رؤیا است. چمن حیاط انگلیسی است که هر روز با دستگاه چمن‌زنی کوتاه می‌شود. البته این کار را خودم به‌عنوان ورزش صبحگاهی انجام می‌دهم. آه، شما باید حتماً یک بار مرا در حال چمن زدن ببینید. نمی‌دانید چقدر در روحیهٔ آدم مؤثر است. در ضمن برای مدتی هم کار را فراموش می‌کنم. بهترین ایده‌ها برای سرمایه‌گذاری، هنگام چمن زدن به ذهنم می‌رسد. دیگر چه می‌خواستم در مورد خودم بگویم؟ آهان. به دندان‌هایم نگاه کنید. به‌نظر می‌رسد که دندان‌های خودم هستند، نه؟ پول زیادی برای آنها پرداخت کرده‌ام. در سالن اپرا لژ مخصوص دارم. تلویزیون رنگی و دستگاه استریو هم خریده‌ام. به‌موقع وارد بورس شدم. اگر بیمهٔ عمر مرا می‌دیدید، از بالا بودن مبلغ آن تعجب می‌کردید. رییس شرکت بیمه اول فکر کرد، مبلغ آن را اشتباه دیده است. خودم را در مقابل تمام بلاهای ممکن بیمه کرده‌ام. منزلم در مقابل آتش‌سوزی و دزدی بیمه شده است. حتی اگر شما از پله‌های خانهٔ من بیفتید و تمام استخوان‌های‌تان خُرد شود بیمه، تمام مخارج بیمارستان شما را می‌پردازد. زمستان را در مصر، پاییز را در مناطق آفتابی و تابستان را در ایرلند به ماهیگیری و در بهترین هتل‌ها به سر می‌بریم…»

دگمهٔ پالتوی مرا گرفته بود و به‌سرعت توضیح می‌داد و توجهی به عجلهٔ من نداشت. به او گفتم: «شما خیلی عوض شده‌اید.»

«چرا، چرا که نه؟»

«ده سال پیش که شما را دیدم، با حزن و اندوه توضیح دادید که چقدر وضع مالی‌تان خراب است و زندگی بدی دارید و امروز ساعت‌ها برایم از خوشبختی و ثروت خود تعریف می‌کنید. اصلاً چه کسی علاقه دارد، اینها را بداند؟»

با تعجب نگاهم کرد و گفت: «اما شما از من سؤال کردید.»

با عصبانیت گفتم: «من از شما پرسیدم، حال شما چطور است؟ یک انسان مؤدب، جواب این سؤال را فقط با چهار کلمه می‌دهد.»

«چهار کلمه؟ چه کلماتی؟»

«متشکرم خوبم. شما چطورید؟»


رزهای آقای «ز»

وقتی خارج از شهر خانه‌ای اجاره کردم، آقای زفرین (۶) چند سال بود در آنجا زندگی می‌کرد. گاهی اوقات هنگام گردش در جنگل، با هم برخورد و احوالپرسی می‌کردیم. گاهی هم چند جمله‌ای بین ما رد و بدل می‌شد، ولی ارتباط ما به دلیل اینکه هر دو مجرد بودیم و معمولاً خانم‌ها در این‌گونه مسائل پیش‌قدم هستند، هیچ‌گاه چندان صمیمی نشد.

از آنجا که آقای زفرین کار نمی‌کرد و فقط گاهی از سر تفریح میوه‌های باغ خود را می‌فروخت، فکر می‌کردم باید ثروتمند باشد. نشانهٔ باغ او، باغچه‌های کوچکی بود که در آن گل رز پرورش می‌داد. رزهای مخصوصی با گلبرگ‌های سرخ آتشین که مانند خورشید غروب، پرتوافشانی می‌کردند. هرچند وقتی هم باغچهٔ جدیدی با ابعاد تقریبی یک در دو متر درست می‌کرد. باید از یک عادت دیگر همسایه‌ام به دلیل نقش مهمی که در داستان دارد، هم نام ببرم: آقای زفرین فرش‌های عتیقه از کرمان، آناتولی و بخارا جمع می‌کرد.

ما تقریباً دو سال بدون هیچ اتفاق خاصی در همسایگی هم زندگی می‌کردیم. گاهی می‌دیدم که مردانی به ملاقات او می‌روند. افرادی که اهل آن حوالی نبودند و من آنان را نمی‌شناختم. بعضی راه منزل همسایه‌ام را از من می‌پرسیدند. من در خانهٔ او را نشان می‌دادم و آنان هم تشکر می‌کردند و می‌رفتند. من هم دیگر توجه خاصی به ایشان نمی‌کردم. پنجرهٔ اتاق کار من رو به باغ آقای زفرین باز می‌شود. همیشه روز پس از ملاقات، او را در حال درست کردن باغچهٔ گل رز جدیدی می‌دیدم.

از قضا روزی نامهٔ سر بازی به دستم رسید که در واقع به آدرس آقای زفرین بود؛ اما اشتباهاً در صندوق پستی من انداخته بودند. صورت‌حساب آگهی در یک روزنامهٔ پرتیراژ را دیدم که شش بار پی‌درپی، اول هر ماه چاپ شده بود: «فرش‌های شرقی و عتیقه‌جات، زیر قیمت و نقد به فروش می‌رسد. نشانی…»

تعجب کرده بودم. زیرا نمی‌دانستم چه چیز، همسایه‌ام را وادار کرده است که دست به فروش مجموعهٔ قیمتی خود بزند. این اواخر در حراج اشیاء عتیقه با هم برخورد کرده بودیم و او چند قطعهٔ قدیمی و گران‌قیمت خریده بود. بنابراین نیاز مالی، دلیل فروش او نبود. علاوه بر آن متوجه نمی‌شدم، چرا آگهی را در روزنامه‌ای داده بود که بسیار دورتر از محل زندگی‌اش چاپ می‌شد و به روزنامه‌های محلی نداده و یا این موضوع را با توجه به علاقه‌ام، با من در میان نگذاشته بود؟ البته زیاد در این مورد فکر نکردم؛ اما هنگامی که نامه را برایش بردم، از موقعیت استفاده کردم و موضوع را از او پرسیدم. با عصبانیت گفت که فرش‌هایش را نمی‌فروشد و آگهی روزنامه یک اشتباه بوده است. کوتاه نیامدم و تمایل خود را مبنی بر خرید فرشی که به دیوار منزلش نصب شده بود و منظره‌ای را نشان می‌داد، ابراز کردم و افزودم حاضرم هر قیمتی برای آن بپردازم. سؤال کرد: «آیا پول فرش را نقداً پرداخت می‌کنید؟»

«اگر شما میل داشته باشید، حتماً این کار را خواهم کرد.» او هم قیمتی عادلانه برای فرش پیشنهاد کرد و افزود که فروش باید نقدی باشد و به هنگام تحویل فرش، تمام مبلغ آن را دریافت می‌کند.

بعد هم مرا همان شب برای انجام معامله و نوشیدن یک قهوه به منزل خود دعوت کرد.

آن شب آقای زفرین استقبال بسیار گرم و خارج از انتظاری از من به عمل آورد. میز را بسیار مجلل چیده و شمع‌های شمعدان را روشن کرده بود. صندلی که من روی آن نشسته بودم، درست روبه‌روی فرش دلخواهم بود و حتی شمعدان‌های نقره‌ای پایه‌بلند هم جلوی دید مرا نمی‌گرفتند. در فنجان‌های بسیار شیک و عتیقه قهوه ریخته بود و تعارف کرد آن را بنوشم: «امیدوارم از طعم قهوهٔ من خوشتان بیاید.» و بعد اضافه کرد: «حتماً پول را همراه خود آورده‌اید.»

من گفتم: «بله، یک چک آورده‌ام.» دستی که فنجان قهوه را گرفته بود، پایین آورد و گفت: «یک چک؟»

«بله.»

با عصبانیت درحالی‌که از جایش می‌پرید، گفت: «ولی قرار ما پول نقد بود و من فکر می‌کردم شما سر قول خود هستید.» سپس فنجان را از دست من قاپید و بر زمین انداخت. طوری که فنجان زیبا تکه‌تکه شد. ناگهان رفتارش به‌طرز عجیبی عوض شده بود. گفت: «یک چک. چه بی‌نزاکت! فکر کردید من تاجر هستم؟» و درحالی‌که فریاد می‌کشید، چراغ را روشن کرد. نور ناگهانی چراغ، صحنه را عجیب‌تر کرد: «آقا، شما شانس خود را از دست دادید. از این پس حق ندارید، به منزل من نزدیک شوید!»

جریان به‌قدری سریع اتفاق افتاد که من فرصت کوچک‌ترین واکنشی را نیافتم. خشمگین به منزل خود بازگشتم و دیگر هیچ‌گاه حتی به منزل او نزدیک هم نشدم. چند ماه بعد دو مرد از بخش جنایی ادارهٔ پلیس، در ارتباط با پروندهٔ آقای زفرین نزد من آمدند. آقای زفرین از طریق آگهی روزنامه، علاقه‌مندان را به منزل خود می‌کشید و با نوشاندن قهوهٔ مسموم، آنان را می‌کشت و پول‌شان را می‌ربود. بیش از بیست جنازه در باغ او پیدا شد که همه در باغچه‌های کوچک گل رز با ابعاد تقریبی یک در دو متر دفن شده بودند و روی آنها گل سرخ روییده بود.


کتاب کلاه کجاست نوشته یوهانس روسلر

کلاه کجاست؟
نویسنده : یوهانس روسلر
مترجم : مهشید میرمعزی‌
ناشر: انتشارات مروارید
تعداد صفحات : ۲۲۴ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]