کتاب « گرنیکا »، نوشته فرشته توانگر
بخش یکم: مثل دوستان مکاتبهای
دوم اسفند هزارو سیصد و هفتادو دو
آقای طهماسب پایدار، دوست نادیده ارجمند،
من یکی از خوانندههای شما هستم. دیروز خیلی سعی کردم به موقع به جلسه برسم اما نشد. کار واجبی پیش آمد که مرا از دیدن شما محروم کرد. راستش نمیخواستم به شما نامه بنویسم. بعد که گفتند جلسه به خاطر اختلاف مدیریت دانشگاه با برنامه شما دقیقا دو ساعت قبل به هم خورده خیلی ناراحت شدم، انگار همه چیز دست به دست هم داد تا این جلسه برگزار نشود. من یکی از دانشجویان آقای یزدانی هستم. مدتی قبل یکی از کتابهای شما را در کتابخانه دیدم و خواندم و خیلی خوشم آمد. همان کتابی که قصه پسر قد کوتاه و دختری قد بلند را تعریف میکند. پسر پولدار است اما دختر نه. آنها از طریق خانوادههایشان با هم آشنا میشوند. پسر با همان دیدار اول از دختر خوشش میآید اما، دختر، انگار در عوالم دیگری سیر میکند. پسر با او بیرون میرود. حرفها و رفتار دختر خیلی شیرینند؛ سر به هوا و بیقید است و چنان بیاعتنا که پسر را دستپاچه میکند. پسر از او خواستگاری میکند. دختر رد میکند. پسر اصرار میکند. دختر وقت میخواهد. در واقع، وقتخواستنش برای سر دواندن پسر است. پسر این را میداند و از این بابت رنج میکشد. دختر موضوع را به خانوادهاش میگوید. خانواده نسبت به ازدواج آنها روی خوش نشان میدهد و حتی اصرار هم میکند، اما گوشِ دختر به این حرفها بدهکار نیست. مدتی میگذرد و ارتباط آنها قطع میشود. پسر برای درس خواندن به خارج میرود و دختر در شرکتی منشی میشود. بعد که پسر برمیگردد و دختر را میبیند، دو مرتبه از او خواستگاری میکند. دختر هم به دلیل اصرار پدر و مادرش پیشنهاد پسر را میپذیرد. اما دو سال بعد، بهانهجوییهایش شروع میشوند و، بالاخره هر طور شده از پسر جدا میشود. پسر، سرخورده از عشق در شرکت پدرش باقی میماند و مشغول پول درآوردن میشود. اما به این امید که دختر روزی برگردد، ازدواج نمیکند. ده سال میگذرد، یک روز پسر، دختر را در فروشگاهی مشغول خرید میبیند. هر دو در یک لحظه، متوجه هم میشوند. اما دختر، فوری او را به جا نمیآورد. چون پسر خیلی تغییر کرده، چاقتر شده و موهایش ریختهاند. دختر هم تکیدهتر شده و آن سبکسری قدیم را ندارد. با کیسههای پر در خیابان ساعتی با هم قدم میزنند. دختر که هنوز ازدواج نکرده میگوید که مشکلات مالی زیادی دارد و کم مانده خانه پدرش را اجاره بدهد و خودش در خانه اجارهای کوچکتری زندگی کند. میگوید که پسر شبیه «رئیس» ها شده و میخندد. پسر گوش میدهد و چیزی نمیگوید. بعد که از هم جدا میشوند، صدای زنگ تلفن پسر بلند میشود. دختر است. مدام میخندد و میگوید به یاد «آن روزها» افتاده. از پسر میخواهد که با او تماس بگیرد. پسر قول میدهد که به او تلفن کند، اما هرچه دختر منتظر میماند از تلفن پسر خبری نمیشود.
از چاپ این کتاب چند سالی میگذرد؛ برای همین آن موقع با شما تماس نگرفتم. نمیدانستم کجایید، تهرانید یا… شاید هم مرده بودید و من خبر نداشتم… ببخشید که اینطور حرف میزنم. میخواهم بگویم چرا حالا یکدفعه به فکر نامه نوشتن به شما افتادم. وقتی فهمیدم از تهران برای معرفی هرچه بیشتر رمانهایتان و ادبیات معاصر به دانشگاه ما آمدهاید، حسابی غافلگیر شدم. وقتی در باره شما با دوستانم صحبت کردم، متوجه شدم شما را نمیشناسند. راستش، دوستان من به جز معلمهای خودمان و فک و فامیلهای خودشان هیچکس را نمیشناسند. به هر حال، عده دیگری که باذوقتر از همکلاسیهای من هستند، آگهی شما را روی دیوار دیده بودند. من هم از روی همان آگهی از جلسه شما اطلاع پیدا کردم. واقعا ماندهام چرا جلسه باید به هم بخورد؟
از علاقمندان آثار شما
سیما آزرم
هفت اسفند هزار و سیصد و هفتاد و دو
سرکار خانم سیما آزرم،
از این که کتابم را دوست داشتید، بسیار خوشوقتم. امثال من پیش از هر چیز نیازمند خوانندههایی مثل شما هستند؛ خوانندههایی که بدون پیشداوری با کار نویسنده روبرو میشوند. بخشی از لذت نوشتن، یافتن خوانندههایی چون شماست. متأسف شدم که جلسه در دانشگاه برگزار نشد. اما دوست عزیزم، جناب یزدانی در جایی دیگر، برنامهای برای من جور کرد. به گمانم اطلاع نداشتهاید. سه روز بعد، به تهران برگشتم. اگر مایل باشید فهرست کتابهایم را برایتان میفرستم.
ارادتمند: طهماسب پایدار
بیست و پنج اسفند
آقای طهماسب پایدار،
اشکالی دارد اگر من باز هم به شما نامه بنویسم؟ دلم میخواست در یک کشور اروپایی و در قرن نوزدهم زندگی میکردم، شاید آن وقت نامهنگاری ما توجیه بیشتری پیدا میکرد. الان، مدام از خودم میپرسم که آیا نامه نوشتن در این روزگار طبیعی است و اصلاً چیز درستی است؟ مردم دیگر نامه نمینویسند، خاطرات نمینویسند. راستی چرا؟ در جایی خواندم که مردم روزگار گذشته چون ارتباطات کم بود، شباهت زیادی به هم نداشتند و در واقع، به نوعی، عجیب و غریب بودند. اما، آدمها، حالا، اغلب شبیه همند. ما همه مثل هم حرف میزنیم با همان کلمات، همان عبارتها و همان ضربالمثلها. میخواهم آنقدر برایتان نامه بنویسم تا به این کار عادت کنم. البته اگر شما مایل باشید.
بیستونه اسفند
سرکار خانم سیما آزرم،
چه اشکالی دارد؟ شما کتابهای مرا میخوانید و نظرتان را مینویسید و من هم استفاده میکنم. مثل دوستان مکاتبهای. همان دفعه اول که نامه شما به دستم رسید، فهمیدم با خواننده معمولی سروکار ندارم. بنویسید، بنویسید. قرن نوزدهم یا بیست و یکم هیچ فرقی نمیکند. دنبال توجیه چیزی هم نباشید. همین طوری بنویسید. نامههایمان قرار نیست جایی چاپ شوند تا از محتوایشان بترسیم. بعضی نویسندهها، ته دلشان خیال میکنند نامههایشان شاید روزی چاپ شود، مثلاً پس از مرگشان، هاهاها! حالا، حتی کتاب هم خریداری ندارد چه رسد به نامه!
اگر کامپیوتر داشته باشید، میتوانیم به هم ای.میل بزنیم. موافقید؟
پانزده اردیبهشت هفتاد و سه
آقای پایدار، سلام
بیستوهفتسالهام و دانشجوی رشته زبان و ادبیات انگلیسی. مجردم و به توصیه یکی از دوستان یک مستأجر آوردهام. با هم قراردادی نبستهایم. هرچه بوده، شفاهی بوده. نمیدانم تا کی اینجا میماند اما با او در باره زمستان هم حرف زدهام. مثلاً به او گفتهام موقع سرد شدن هوا، اتاقش یک بخاری لازم دارد. فکر میکند زمستان هم میتواند اینجا بماند. از این میترسم که نتوانم سر قولم بایستم. نوژان قبلاً پیش پیرزنی زندگی میکرده که بهش میگفته «حاج خانم.» کلید خانه حاج خانم هنوز پیشش است. همان روز اول آن را نشانم داد. داشتیم شام میخوردیم که کلید را از کیف دستیاش بیرون آورد و توی هوا گرفت و گفت: «این هم کلیدش؛ کلید خانه حاج خانم.» دلم میخواست ازش بپرسم که چرا آن کلید را نگه داشته. میترسم کلید خانه مرا هم نشان یک نفر دیگر بدهد و….
دانشگاه، اغلب خستهام میکند و مدام از خودم میپرسم که آنجا چه میکنم و چرا ادبیات انگلیسی را انتخاب کردهام. به نظر شما اگر صنایع غذایی میخواندم بهتر نبود؟ راستی فهرست کتابهایتان رسید. ممنون.
کتاب گرنیکا
نویسنده : فرشته توانگر
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۱۲۷ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید