کتاب « گزارش محرمانه »، نوشته تام راب اسمیت
ترجمهٔ این اثر را به برادر و خواهرم
امیر و نسترن تقدیم میکنم.
روح استالین هنوز زنده است، نه در یک شخص،
بلکه بهشکل پراکنده، در بسیاری از افراد نظام.
از متن کتاب
مقدمهٔ مترجم
تام راب اسمیت (متولد ۱۹۷۹) نویسندهٔ انگلیسی که از مادری سوئدی و پدری انگلیسی متولد شده است، پس از فارغالتحصیل شدن از دانشگاه کمبریج در رشتهٔ نمایشنامهنویسی در سال ۲۰۰۱، تحصیلاتش را در دورهٔ یکسالهٔ نویسندگی خلاق در ایتالیا تکمیل کرد. او پس از تحصیل، کارش را بهعنوان فیلمنامهنویس آغاز کرد.
اسمیت پس از رمان اول خود، کودک ۴۴، که برایش شهرت و موفقیت همراه داشت، قسمت دوم سهگانهٔ خود، گزارش محرمانه، را در سال ۲۰۰۹ روانهٔ بازار کرد. گزارش محرمانه از نظر خط داستانی ادامهٔ کودک ۴۴، رمان پیشین اسمیت است، که به وقایع سیاسی دوران اتحاد جماهیر شوروی پس از مرگ استالین میپردازد. در این رمان هم، مانند کودک ۴۴، لئو دمیدوف، افسر سابق ادارهٔ امنیت، همراه همسرش رایسا، حضور دارند؛ و اسمیت آنها را به قلمروی زندگی زیرزمینی باندهای تبهکاری، اردوگاههای کار اجباری سیبری و شورش مردم مجارستان علیه کمونیسم میبرد.
عنوان کتاب، گزارش محرمانه، از سخنرانی نیکیتا خروشچف، رهبر شوروی پس از استالین، در کنگرهٔ بیستم حزب کمونیست در سال ۱۹۵۶ گرفته شده است. خروشچف در این سخنرانی و گزارشی که پیرامون آن به کنگره ارائه کرد، از سیاستهای پرخاشگرانه و تندروی استالین در برخورد با شهروندان شوروی به شدت انتقاد کرد. هدف گزارش محرمانهٔ خروشچف راهنمایی صاحبان قدرت به دورهٔ جدیدی از نیکرفتاری توسط حکومتی است که پیش از آن بهواسطهٔ تمایلش به کشتارها و پاکسازیهای گسترده تعریف شده بود.
گزارش محرمانه، در پی کودک ۴۴، توانایی تام راب اسمیت را در خلق درامهای پیچیده اثبات میکند. داستان رمان پر است از روایتهای ماجراجویانه؛ از مرحلهای به مرحلهای دیگر، شبیه داستانی ابدی که پایانی برایش تصور نمیشود. کینه در سراسر داستان موج میزند و همراه تمام شخصیتهای داستان، و حتی خود نویسندهٔ اثر، که بهشکل کاملاً بیرحمانهای با شخصیتهای داستانش رفتار میکند، تا پایان میماند.
گزارش محرمانه، همانند کودک ۴۴، به روشی افسانهای نگاشته شده است. رخدادها در زندگی واقعی حادث شدهاند و تنها شخصیتهای نویسنده به آن اضافه شدهاند. تکتک شخصیتهای افسانهای نویسنده، بهشکل حیرتانگیزی در سراسر وقایع تاریخی داستان حضور دارند. تام راب اسمیت، شخصیتی مثل لئو را خلق کرده تا در نقش قصهگو وقایع را آنطور که در زمان ویژهای رخ دادهاند روایت کند. و این حضور در کتاب سوم، و نهایی تام راب اسمیت، مأمور ۶، که تابستان سال ۲۰۱۱ به بازار آمد، نیز ادامه دارد. مأمور ۶، قسمت پایانی سهگانهٔ اسمیت دربارهٔ اتحاد جماهیر شوروی است که داستانش در کشورهای شوروی، آمریکا و افغانستان میگذرد.
نادر قبلهای
پاییز
اتحاد جماهیر شوروی
مسکو
۳ ژوئن ۱۹۴۹
در خلال جنگ میهنپرستانهٔ کبیر پل کالاچ (۱) را خراب کرده بود، کارخانهها را با دینامیت به هوا فرستاده و به خردهسنگ تبدیل کرده و پالایشگاهها را طوری به آتش کشیده بود که آسمان از ستونهای نفتِ مشتعل تیره شده بود. هر چیزی را که ممکن بود دوباره توسط مهاجمان وهرماخت (۲) مورد بررسی قرار گیرد، بهسرعت از بین برده بود. درحالیکه رفقای روستاییاش با فرو ریختن شهرشان میگریستند، او این ویرانی را با رضایتی غضبناک نظاره میکرد. دشمن باید بر سرزمینی بیغوله، زمینی سوخته و آسمانی پر از دود چیره میشد. اغلب با هر چه در دست داشت ـ جدارههای مخازن، جدارههای شیشهای، بنزین کامیونهای نظامی واژگون یا متروک ـ در نقش انسانی که کشورش میتوانست به او تکیه کند، اعتبار و آبرویی به دست آورده بود. هرگز عصبی نمیشد، هرگز اشتباهی مرتکب نشده بود، حتی وقتی عملیاتی را با شرایط سخت انجام میداد؛ در شبهای سرد زمستانی، در رودخانههای عمیق با جریان شدید، زیر آتش دشمن. برای مردی با تجربه و خلق و خوی او، شغل امروزیاش کاری عادی محسوب میشد. فوریتی وجود نداشت و صدای زوزهٔ فشنگی از بالای سرش شنیده نمیشد. با این وجود دستهایش، که به محکمترین دست در حرفهاش مشهور بودند، میلرزیدند. عرق در چشمهایش غلتید و او را وادار کرد آن را با گوشهٔ پیراهنش پاک کند. احساس میکرد مریض است. جیکابز دِروزوف (۳)، قهرمان پنجاهسالهٔ جنگ، دوباره به تازهکاری بدل شده بود؛ این اولین باری است که کلیسایی را منفجر میکند.
یک خرج دیگر مانده بود که جاگذاری کند. خرجی که مستقیم، کنارش در محراب، در جایی که زمانی میز عشاء ربانی، سریر اسقف، شمایلها و مِنالیا (۴) قرار داشتند، قرار گرفته بود. همهچیز دور و برش پخش شده بود. حتی کاشیهای طلایی را از روی دیوارها کنده بودند. کلیسا خالی بود و فقط دینامیتهایی را که در پایههایش حفر کرده و با تسمه دور ستونهایش بسته بود، در خود داشت. کلیسای غارتشده و خالی، مکانی وسیع و مخوف بود. گنبد مرکزی، که رویش تاجی با پنجرههای شیشهای و رنگین سوار شده بود، آنقدر بلند و پر از نور خورشید بود که بهنظر میرسید بخشی از آسمان است. جیکابز، با سری بالا و دهانی باز، بلندای پنجاهمتری بالای سرش را تحسین کرد. پرتوی خورشید که از پنجرههای مرتفع وارد میشد، نقاشیهای روی دیوار را، که بهزودی در اثر انفجار تکهتکه شده و به ذرات تشکیلدهندهاش، یک میلیون ذرهٔ نقاشی، تقسیم میشد، روشن میکرد. نور، روی زمین سنگی، دور از جایی که نشسته بود، پخش میشد و گویی سعی میکرد خود را به او برساند. باریکهای طلایی به اندازهٔ کف دست بود.
زیر لب گفت:
– خدایی وجود ندارد.
دوباره گفت، اینبار بلندتر. واژهها درون محراب منعکس میشدند:
– خدایی وجود ندارد!
روزی تابستانی بود؛ و البته روشن. نور نشانهٔ چیزی نبود. نشانهٔ الهیت نبود. معنایی نداشت. زیاد فکر میکرد و مشکل همین بود. حتی به خدا اعتقاد نداشت. تلاش کرد عبارات ضدمذهبی حکومت را به یاد بیاورد.
مذهب به زمانی تعلق داشت که هر انسان برای خودش بود
و خدا برای همهٔ انسانها.
این ساختمان، مقدس یا متبرک نبود. او هم باید آن را چیزی جز سنگ و شیشه و الوار؛ که ابعادی به درازای یکصد متر و پهنای شصت متر داشت، نمیدید. کلیسا، بدون داشتن هیچ حسی، یا بدون دلیلی قابل قبول، سازهای قدیمی بود و به دلایل قدیمی توسط جامعهای که دیگر وجود نداشت، برافراشته شده بود.
جیکابز نشست و دستش را روی کف سنگیای که توسط پاهای صدها و هزاران عبادتکنندهای که صدها سال آنجا خدمت میکردند صاف شده بود، کشید. در کاری که میخواست انجام دهد، غرق شده بود. گویی چیزی به گلویش چسبیده باشد، به حال خفگی افتاد. این احساس گذشت. زیاد کار کرده بود و خسته شده بود. همهاش به همین دلیل بود. همیشه در پروژههای خرابکاری در چنین ابعادی گروهی او را همراهی میکردند. در این یک مورد تصمیم گرفته بود افرادش را در فاصلهای دور از محیط نگه دارد. نیازی نبود که مسئولیت را تقسیم کنند، نیازی نبود همکارانش را درگیر ماجرا کند. هیچکدام از آنها تفکر شفاف او را نداشتند. هیچکدام خود را از احساسات مذهبی خالی نکرده بودند. نمیخواست افرادی با محرکهای ناسازگار کنارش کار کنند.
پنج روز، از طلوع تا غروب، مواد را کار گذاشته بود. برای اطمینان، مواد منفجره طوری از روی نقشه کار گذاشته شده بود که ساختمان از درون فرو بریزد. گنبدها بهشکلی مرتب روی خودشان بیفتند. در کارش طبقهبندی و دقت وجود داشت و او به مهارتش میبالید. این ساختمان چالش یگانهای میطلبید. این کار سؤالی اخلاقی نبود، بلکه آزمونی عقلانی بود. با وجود برج ناقوس و پنج گنبد طلایی، که بزرگترین آنها روی یک سایهبان هشتاد متری نگهداری میشد، و امروز مهار شده بود، موفقیت در این خرابکاری میتوانست خاتمهای مناسب برای شغلش باشد. پس از این کار، به او قول بازنشستگی زودرسی را داده بودند. حتی در این باره صحبت شده بود که مدال لنین (۵) را بگیرد، و پولی برای کارش میگرفت که هیچکس برای چنین کاری، چنین دستمزدی نمیگرفت.
سرش را تکان داد. نباید اینجا باشد. نباید این کار را بکند. باید بهانه میکرد که بیمار است. باید کس دیگری را وادار میکرد که آخرین بخش مادهٔ منفجره را جاسازی کند. این کار یک قهرمان نبود. ولی خطر اجتناب از این کار بیشتر بود؛ خطری واقعیتر از تصور خرافیای که میگفت شاید این کار طلسمشده باشد. او خانوادهای داشت که باید از آن محافظت میکرد. همسر و دختری که بسیار دوستشان میداشت.
کتاب گزارش محرمانه
نویسنده : تام راب اسمیت
مترجم : نادر قبلهای
ناشر: انتشارات مروارید
تعداد صفحات : ۴۴۱ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید