کتاب « یادداشت‌های یک روانپزشک »، نوشته محمد‌رضا سرگلزایی

فصل اول-سوءتفاهم‌هایی که کلمات ایجاد می‌کنند

شاید یک سال قبل بود که زوج جوانی برای «زوج‌درمانی» به من مراجعه کرده بودند. طبق معمول چنین جلساتی، هر کدام لیستی از گلایه‌ها و نارضایتی‌ها را در ذهن‌شان داشتند که یکی یکی ذکر می‌کردند. یکی از این موارد برایم خیلی جالب بود.

خانم جوان گفت: «چون عقاید مذهبی برایم خیلی مهم بود، قبل از ازدواج به همسرم گفتم من دوست دارم همسرم مذهبی باشد و او گفت من مذهبی‌ام ولی بعد از ازدواج متوجه شدم که او نماز نمی‌خواند!». می‌دانید مرد جوان چه جوابی داد؟ با خونسردی پاسخ داد: «نماز خواندن ربطی به مذهبی بودن ندارد! من مذهبی‌ام اما نماز نمی‌خوانم!»

نکتهٔ جالب چنین ماجرایی این است که ما آدم‌ها حتی بر سر بدیهی‌ترین کلمات هم توافق نداریم! یک حکیم چینی سال‌ها پیش گفته است: «اگر روزی به امپراتوری برسم، دستور می‌دهم یک فرهنگ لغت جامع بنویسند زیرا بیشتر مشکلات مردم از سوءتفاهم بر سر کلمات ناشی می‌شود!». همین تعبیر را مولانا در حکایتی شیرین آورده است: چهار دوست با یکدیگر کار می‌کردند و همراهِ هم درآمدشان را خرج می‌کردند، یکی از آن‌ها فارس، دیگری ترک، سومی عرب و چهارمی رومی بود. یک روز درآمدی داشتند که می‌توانستند علاوه بر نان، خوراکی دیگری هم بخرند، اولی گفت من امروز هوس «انگور» کرده‌ام، بیایید این پول را صرف خرید انگور کنیم، دومی گفت تو از کجا آمده‌ای که همه تسلیم هوس تو بشویم، بیایید «اوزوم» بخریم، سومی اعتراض کرد و گفت نخیر، امروز را «عِنب» بخریم، نوبت بعد آن‌چه شما می‌خواهید می‌خریم و چهارمی هم هیچ کدام از پیشنهادات را نپذیرفت و تقاضای خرید «استافیل» داشت. بالاخره، این قضیه موجب مشاجره بین آن‌ها شد. حکیمی از کنار آن‌ها گذشت و علت مشاجره را پرسید و هنگامی که حکایت را دانست خندید و گفت دوستان بر سر چه می‌جنگید؟ انگور همان عنب است و همان اوزوم است و همان استافیل! این چهار کلمه، اسم یک میوه هستند، همهٔ شما یک چیز می‌خواهید ولی آن را به چهارگونه می‌نامید!

***

بسیاری از گرفتاری‌های ما آدم‌ها بر سر کلمات است! تعاریف ما از کلمات با هم متفاوت هستند. گاهی یک کلمه را به‌کار می‌بریم در حالی که منظورهای متفاوتی داریم و گاهی کلمات متفاوتی را به‌کار می‌بریم در حالی که یک چیز را می‌خواهیم! دختر و پسر جوانی قصد ازدواج دارند و در حال خرید عروسی و اجارهٔ سالن و سفارش شام هستند. بزرگترها در مورد تک تک این مسائل نظر می‌دهند. اگر از بزرگترها بپرسید اسم این کار چیست؟ می‌گویند: «راهنمایی»، «دلسوزی»، «محبت» ولی اگر از عروس و داماد بپرسیم، این کار را «دخالت» می‌نامند.

امروزه زیاد می‌شنویم کسانی که برای اختلاف زناشویی مراجعه می‌کنند علت مشکلات خود را «دخالتِ» خانواده‌ها می‌دانند، در حالی که آن‌چه به نظر عروس خانم دخالت است، به‌نظر آقا داماد دلسوزی پدرانه است و آن‌چه از نظر آقا داماد دخالت مادر زن است از نظر عروس خانم حمایتِ مادرانه است! ما کلمات را اختراع کرده‌ایم تا منظورمان را به یکدیگر انتقال دهیم اما گاهی کلمات توانِ حملِ تمام معنا را ندارند، این‌جاست که باید در مورد آن‌ها توضیح بیشتری بدهیم. مثلاً به‌جای این‌که خانم به همسرش بگوید: «تو دیگر مرا دوست نداری!» می‌تواند بگوید: «اوایل ازدواجمان مرا مریم جان صدا می‌زدی، چند وقتی است که دلم برای جان گفتنت تنگ شده، وقتی می‌گویی جان، دلم غش می‌رود، دوست دارم آن‌طوری صدایم کنی!»

حالا، همسرِ مریم خانم دقیقا می‌داند چه چیزی کم است که مریم احساس کمبود می‌کند، دیگر لازم نیست برای اثبات این‌که «تو اشتباه می‌کنی، من تو را خیلی دوست دارم» به مباحثه بنشینند! و همسرِ مریم خانم هم به‌جای این‌که بگوید: «خانه باید نظم و ترتیب داشته باشد!» می‌تواند بگوید: «مریم جان! وقتی من ظرفشویی را پر از ظرف کثیف می‌بینم بدنم مورمور می‌شود، «چندشم» می‌شود، مثل وقتی که تو «سوسک» می‌بینی، دچار چنین حالتی می‌شوم!»

طبیعی است که مریم خانمی که به شوهرش بسیار علاقه‌مند است و برایش بسیار مهم است که او با صفتِ «جان» صدایش بزند، هیچ‌گاه راضی نیست چنین احساس بدی در شوهرش ایجاد شود، اما اگر قرار باشد بر سر «نظم و ترتیب» وارد بحث شوند، این بحث ساعت‌ها طول خواهد کشید!

***

مردم گاهی زیادی از کلمات کار می‌کشند! مثلاً آدم‌های زیادی پیش من می‌آیند و می‌گویند «افسرده» شده‌اند. آن‌ها گمان می‌کنند کلمهٔ «افسردگی» تمام وضعیت آن‌ها را به من انتقال می‌دهد، در حالی که گاهی پشت کلمهٔ افسردگی، نوجوان مغرور و پرتوقعی را می‌بینم که آن‌قدر امکانات دریافت کرده که هیچ چیز راضیش نمی‌کند و این نارضایتی دائمی خود را «افسردگی» می‌داند!

گاهی در عمق کلمهٔ افسردگی، جوانی را می‌بینم که موهایش را به‌طرز عجیبی آرایش کرده و لباس‌های خاصی پوشیده به‌طوری که توجه همه را به خود جلب می‌کند، او «ژست افسردگی» را هم هم‌چون لباس و سربند و خالکوبی‌اش برای جلب توجه با خود حمل می‌کند و با لحنی فیلسوفانه راجع به پوچ بودن زندگی و بی‌ارزشی آن صحبت می‌کند، در حالی که داشتن گوشی جدید تلفن همراه آن‌قدر برایش مهم است که بر سر گرفتن پولِ بیشتر برای خرید آن ساعت‌ها با پدرش مشاجره داشته است!

حتی کسانی را دیده‌ام که «تنبلی» خود را افسردگی نام نهاده‌اند تا اهمال و بی‌مسئولیتی‌شان را توجیه کنند! یکی از کارهای یک روان‌پزشک این است که کشف کند منظور مُراجع از کلماتی مثل «افسردگی»، «اضطراب» و «وسواس» چیست!

***

شاید اگر روزی مجبور شویم سکوت کنیم، صادقانه‌تر با هم ارتباط برقرار کنیم! دروغ گفتن با زبانِ بدن بسیار دشوار است. کسی که دروغ می‌گوید نمی‌تواند در چشمانمان نگاه کند! کسی که خجالت می‌کشد عرق می‌کند! خشم، چهره‌مان را برافروخته می‌کند و خستگی، چهره‌مان را درهم می‌برد! آن‌قدر در بازی با کلمات غرق شده‌ایم که نگاه کردن به یکدیگر را فراموش کرده‌ایم!

تصاویری که می‌بینیم و صداهایی که می‌شنویم واقعیت‌های نابِ دنیا هستند. کلمات، تعبیراتِ دستِ دوم و دستکاری شده‌ای هستند که جانشینِ واقعیت شده‌اند!

***

در افسانه‌های مصر باستان آمده است که اسطوره‌ای به نام آمون کلمه را کشف کرد و آن را به نزد توت برد تا در مورد آن نظر دهد. توت که خردمندترینِ الهه‌ها بود، چند روزی تأمل کرد و سپس نظر خود را چنین اعلام کرد:

«کلمه» هم داروست و هم زهر! هم به فهمِ ما کمک می‌کند و هم مانع فهم ما می‌گردد! با دقت و احتیاط باید آن را به‌کار برد!

***

می‌گویند عصر ما، عصرِ اطلاعات است، می‌گویم عصرِ ما، عصرِ «زبان‌بازی» و «بازی با کلمات» نیز هست! امان از این کلمه‌ها!


فصل دوم-هر چیز در وقتِ درست اتفاق می‌افتد

شاگرد از استاد پرسید: «چگونه می‌توانم سرعتم را بیشتر کنم؟ من فکر می‌کنم در یک قدمی حقیقت هستم، اگر شتاب بیشتری داشته باشم، به حقیقت خواهم رسید؟» استاد پاسخ داد: «نور چشمم! تو آن‌قدر شتاب داشته‌ای که از حقیقت سبقت گرفته‌ای! لازم است توقف کنی تا حقیقت به تو برسد!»

***

کشاورز بذر می‌پاشد، در زمینی که آن را آماده کرده است و سپس به کشتزار رسیدگی می‌کند. آن‌گاه چشم انتظار می‌ماند تا زمانِ درست، خود از راه برسد، زمانی که بذر جوانه می‌زند و زمانی که جوانه‌ها رسیده می‌شوند و اعلام می‌کنند که «اینک زمان درو فرارسیده است»!

ماهیگیر تور خود را آماده می‌کند و آن را در جای مناسب دریا پهن می‌کند، آن‌گاه چشم انتظار می‌ماند تا زمانِ درست، خود از راه برسد، زمانی که هستی، ماهیانی را که روزی آن روزِ ماهیگیر هستند به درون تور ماهیگیری فرابخواند!

پیامبر، پیامی را که بر او نازل شده است به گوش مردم می‌رساند، اما آگاه است که او مأمور ابلاغ پیام است (یا اَیهَاالرَّسولُ بَلِّغْ ما اُنْزِلَ الیک مِنْ رَّبِک)(۱) و کنترلی بر زمانِ هدایت انسان‌ها ندارد (لَسْتَ عَلَیهِمْ بِمُصَیطِر)(۲)، پس چشم انتظار می‌ماند تا زمان تشرف مردم به دین الهی فرارسد (اِذا جاءَ نَصْرُاللّهِ والفَتْح وَ رَأَیت النّاسَ یدْخُلُونَ فی دینِ اللّهِ اَفْواجا)(۳).

***

زندگی دو بخش است: حرکت و سکون! بی‌حرکت ماندن در زمانی که ضرورت حرکت وجود دارد همان‌قدر لطمه‌زننده است که حرکت کردن در زمانی که نیاز به بی‌حرکتی است! و زندگی نیاز به هنر تعادل دارد: تعادل بین درون و بیرون، تعادل بین کار و استراحت، تعادل بین گفتار و سکوت، تعادل بین معاشرت و تنهایی و… تعادل بین حرکت و سکون.

***

پائولوکوئیلو در کتاب دومین مکتوب مطلب زیر را از قول نیکوس کازانتزاکیس نویسندهٔ برجستهٔ یونانی نقل می‌کند: «در دوران کودکی، یک پیلهٔ کرم ابریشم را بر روی درختی یافتم، درست هنگامی که پروانه خود را برای خروج از پیله آماده می‌کرد، اندکی منتظر ماندم. سرانجام، چون خروج پروانه طول کشید تصمیم گرفتم این فرایند را شتاب بخشم. با حرارت دهان خود شروع به گرم کردن پیله کردم تا پروانه خروج خود را آغاز کند، اما بال‌های پروانه هنوز بسته بودند و پروانه اندکی بعد مُرد. بلوغی صبورانه با یاری خورشید لازم بود. اما من انتظار کشیدن نمی‌دانستم. آن جنازهٔ کوچک تا به امروز یکی از سنگین‌ترین بارها بر روی وجدان من بوده است. اما همان جنازه باعث شد درک کنم که یک گناه کبیرهٔ حقیقی وجود دارد: فشار آوردن بر قوانین بزرگ کیهان! بردباری لازم است و نیز انتظار زمان موعود را کشیدن و با اعتماد راهی را که خداوند برای زندگی ما برگزیده است، دنبال کردن».

***

امروزه، عادت کرده‌ایم هنگامی که سؤالی را می‌پرسیم بلافاصله به‌دنبال پاسخ آن باشیم. درواقع، در گمانِ ما «پرسش» و «پاسخ» بلافاصله در پی هم قرار گرفته‌اند. اما در یونان باستان، جایی که سرچشمه‌های منطق و فلسفه از آن‌جا جاری شد، اوضاع بدین‌گونه نبود. سؤال برای این پرسیده نمی‌شد که بلافاصله پاسخی بیابد بلکه سؤال پرسیده می‌شد تا جایی خالی در ذهن باز شود، فضایی از خلأ که آرام آرام اطلاعاتی را از دنیای بیرون به درون خود می‌کشاند و آن را هم‌چون بذری می‌پروراند تا جوانه زند. شیوهٔ آموزشی سقراط چنین بود: او با شاگردانش در بازار شهر قدم می‌زدند، مشاهده می‌کردند و سقراط چیزی را مورد سؤال قرار می‌داد و به سؤالات پاسخ نمی‌داد. کسی پاسخ سؤالی را از سقراط درنمی‌یافت، سقراط تنها فضایی خالی با یک علامت تعجب و یک علامت سؤال در ذهن‌ها می‌کاشت و «زمان» لازم بود تا پاسخ سؤال از راه برسد! با این همه، پیشگوی معبد دلفی سقراط را داناترین مردِ آتن می‌دانست! سقراط پایه‌گذار این روش نبود. سال‌های سال در آناتولی، یونان و کرت، حکمت بر مبنای «انتظار» شکل گرفته بود. «سالِکان» که آنان را یاترومانتیس (۴) می‌نامیدند، برای پاسخ به سؤالات با هم گفت‌وگو نمی‌کردند، بلکه برای یافتنِ پاسخ سؤالاتشان وضعیت انتظار را در خود ایجاد می‌کردند. آنان روزهای طولانی در غارها یا زیرزمین معابد در سکوت فرو می‌رفتند و منتظر می‌ماندند تا «زمان لازم» فرابرسد و پاسخ سؤالاتشان بیاید. به این کار incubation‌ می‌گفتند که معادلی است برای حالتی که پرندگان روی تخم خود می‌نشینند! هیچ پرنده‌ای تخم خود را نمی‌شکند تا جوجه بیرون بیاید، پرنده روی تخم خود می‌نشیند و انتظار می‌کشد، وقتی زمانش برسد، جوجه خود پوستهٔ تخم را می‌شکند. پیتر کینگزلی در کتاب زوایای تاریک حکمت در شرح تجربهٔ پارمنیدس (۵) چنین می‌نویسد: «ما معمولاً به یک قهرمان به‌عنوان یک مبارز و جنگجو فکر می‌کنیم. با این حال آن‌چه که پارمنیدس را به آن‌جا که می‌رود، می‌برد، نیروی اراده یا تقلا و تلاش نیست. او مجبور به هیچ کاری نیست. او فقط بُرده می‌شود. مستقیم به جایی برده می‌شود که ناگزیر است برود. و اشتیاق چیزی نیست که او را به آن‌جا می‌رساند، نیروی اشتیاق تنها تعیین‌کنندهٔ این است که او تا کجا می‌تواند برود. ما همیشه خواهان یادگیری در بیرون از خود هستیم، یادگیری با مشاهدهٔ دانش مردمانِ دیگر. این راهی مطمئن‌تر است. مشکل این است که این دانش همیشه دانش مردمان دیگر است. ما تقریبا همهٔ آن‌چه را که برای دانستن نیاز داریم، در ظلمت درون خودمان دارا هستیم. اشتیاق همان چیزی است که درون ما را خاموش می‌کند تا ما خورشید و ماه و ستاره‌های درون را پیدا نکنیم». آن‌چه کینگزلی شرح می‌دهد، به‌وضوح همان چیزی است که حافظ در شعر معروفش می‌سراید:

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد

آن‌چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

 

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است

طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

 

مشکل خویش برِ پیر مغان بردم دوش

کو به تأیید نظر حل معما می‌کرد

 

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست

واندر آن آینه صدگونه تماشا می‌کرد

 

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم

گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

کینگزلی شرح می‌دهد که روحانیون آن معابد که فولارخُس نامیده می‌شدند، چیزی به سالکان نمی‌آموختند، بلکه به آن‌ها کمک می‌کردند که در فرایند «سکوت» و «انتظار» باقی بمانند. روش‌درمانی زیگموند فروید پایه‌گذار روان‌کاوی نیز شباهت قابل توجهی به روشِ «شفا دادنِ فولارخُسان» دارد. در روش او، روان‌کاو چیزی را به مراجع نمی‌آموزد، مشکلات او را حل نمی‌کند و حتی راه‌حلی نیز برای مشکلاتش ارائه نمی‌دهد، به سؤالات او پاسخ نمی‌دهد و هر سؤال را با سؤالی دیگر پاسخ می‌گوید. او تنها به مراجع کمک می‌کند که بارها و بارها در جلسات طولانی روان‌کاوی بنشیند و سخن بگوید، به تعبیری بهتر «با صدای بلند فکر کند!» حتی شیوهٔ دراز کشیدنِ مراجعان فروید بر روی کاناپهٔ مشهورِ اتاق روان‌کاوی، بی‌شباهت به شیوهٔ دراز کشیدن سالکان در غارهای معابد یونانی (۶) نیست. فروید درمان مراجعان خود را با «هیپنوتیزم» شروع کرد، شیوه‌ای که در آن درمانگر بسیار فعال و تأثیرگذار است و روش درمان نیز معمولاً اثر سریعی دارد. اما به‌تدریج فروید به این نتیجه رسید که بهتر است درمانگر تا حد امکان «غیرفعال» باشد و «اجازه دهد» که زمان تغییر، خود فرارسد، حتی اگر لازم باشد جلسات روان‌کاوی تا پنج سال ادامه یابند!

آنتونی استور نویسندهٔ کتاب هنر روان‌درمانی در استعارهٔ زیبایی می‌نویسد: «کار روان‌کاو شبیه کارِ یک ماماست نه یک جراح! او زمان تولد را با انجام سزارین تعیین نمی‌کند، بلکه منتظر می‌ماند تا دردِ زایمان خود شروع شود و آن‌گاه به فرایند زایمان کمک می‌کند».

عصرِ ما، عصر «سرعت»، «شتاب» و «عجله» است. تصور می‌کنیم در یک مسابقهٔ سرعت شرکت کرده‌ایم و موفقیت را این‌گونه تعریف کرده‌ایم که با سرعت بیشتری آن‌چه را که لازم است به‌دست آوریم. گرچه سرعت نیز به‌خودی خود ارزشمند و مفید است، از خاطر نبریم که با زیاد کردن شعلهٔ اجاق گاز، برنج زودتر دم نمی‌کشد و خورشت زودتر جا نمی‌افتد! چیزهایی در هستی وجود دارند که تنها در زمانِ خاص خود اتفاق می‌افتند و وظیفهٔ ما در قبال آن‌ها صبر و انتظار است.

***

هنگامی که دفترِ اول مثنوی مولانا جلال‌الدین رومی به پایان می‌رسد، نزدیک به دو سال طول می‌کشد تا دوباره مولانا زبان به حکایت می‌گشاید! مولانا خود در آغاز دفتر دوم چنین می‌گوید:

مدتی این مثنوی تأخیر شد

مُهلتی بایست تا خون، شیر شد

او فرایند «فیض» را در این استعاره بیان می‌کند که خونی که به پستان مادر می‌رسد، بلافاصله قابل نوشیدن برای طفل نیست، زمانی لازم است تا از خون، شیر شیرین به عمل آید و آن‌گاه برای طفل نوشیدنی گردد.

آرزو از صبر آید، نِی شتاب

صبر کن، وَاللّهُ أعْلَم بِالصَّواب

***

«وَالضُّحی! وَاللَّیلِ إذا سَجی! ما وَدَّعَک رَبُّک وَ ما قَلی! وَلْلاخِرَهُ خَیرٌ لَک مِنَ‌الاُولی!

وَلَسَوْفَ یوْتِیک ربُّک فَتَرْضی!»(۷)


کتاب یادداشت‌های یک روانپزشک نوشته محمد‌رضا سرگلزایی

کتاب یادداشت‌های یک روانپزشک
نویسنده : محمد‌رضا سرگلزایی
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۱۳۲ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]