معرفی کتاب « کشف سوسیس کاری »، نوشته اووه تیم

اووه تیم، نویسندهٔ شهیر آلمانی، ۳۰ مارس ۱۹۴۰، در هامبورگ متولد شد. تحصیلاتش را در رشته‌های زبان و ادبیات آلمانی و فلسفه در مونیخ و پاریس به پایان رساند و سال ۱۹۷۱، موفق به کسب مدرک دکترای فلسفه از دانشگاه سوربن فرانسه شد. نویسندگی را از سال ۱۹۷۱ آغاز کرد. در دههٔ هفتاد میلادی با خلق دو اثر تابستان داغ و مورنگا نگاه‌ها را به خود جلب کرد. دههٔ نود میلادی، با خلق آثار شکارچی انسان (دام‌گستر) و کشف سوسیسِ کاری به موفقیت چشم‌گیری دست یافت.

در هزارهٔ جدید با نوشتن کتاب قرمز، مجدداً تمام توجهات را به خود معطوف کرد. پس از آن، با نوشتن یک اتوبیوگرافی به نام مثلاً برادرم، دیگربار توانایی‌های خود را نشان داد. از آخرین آثار او، دوست و بیگانه و نیم‌سایه هم استقبال گسترده‌ای شد.

اکثر آثار اووه تیم به بیشتر زبان‌های زندهٔ دنیا ترجمه شده‌اند. نویسنده به خاطر آثار ارزشمندش، جوایز بسیاری از انجمن‌های ادبیِ متعدد گرفته است که برای نمونه می‌توان به موارد زیر اشاره کرد:

جایزهٔ ادبیِ شهر برِمِن، جایزهٔ ادبیِ کشور آلمان، جایزهٔ ادبیِ آکادمی هنرهای زیبای مونیخ، جایزهٔ ادبیِ شوبارت، جایزهٔ ادبیِ یاکوب واسرمن، جایزهٔ ادبیِ توکان، جوایز ادبی پرمیوناپولی و پرمیوموندلو از کشور ایتالیا، جایزهٔ ادبی هاینریش بُل و…

اثر وزین کشف سوسیسِ کاری که شاهکار اووه تیم است، تاکنون به بیست زبان زندهٔ دنیا ترجمه شده است. در این اثر، فضای جامعهٔ آلمان در خلال سال‌های ۱۹۴۸ ـ ۱۹۴۵، بسیار زیبا تصویر شده است.

نویسنده با ریزبینی و نکته‌سنجیِ خاص خود چنان به حوادث جزئی دقیق می‌شود که اثر آن در خاطرِ خواننده خواهد ماند. داستانی است مهیج و تفکربرانگیز که هر یک از شخصیت‌های آن، نمایندهٔ قشری از مردم و تفکر حاکم بر جامعهٔ آلمانِ دههٔ چهل است.

اووه تیم هیچ‌گاه عقایدش را بر خواننده تحمیل نمی‌کند، نصیحت نمی‌کند، نتیجه‌گیری نمی‌کند؛ همین ویژگی از او نویسنده‌ای پُرمخاطب ساخته است.

در این کتابْ خواننده در چنین فضایی سیر می‌کند:

زندگیِ یک زنِ تنها که دو فرزندش از او دور هستند، یک سرباز فراری، جنگ، کشتار یهودیان بی‌گناه، جیره‌بندی مواد غذایی، ویرانی‌های جنگ، شهرهای نابودشده، طرف‌داران هیتلر، مخالفانش، شکست، تسلیم، اشغال شهرها، عشق، خیانت و پشتکار زنی که در نهایت به کشف سوسیسِ کاری منجر می‌شود.

این اثر از سال ۱۹۹۶، بی‌وقفه در شهرهای مختلف آلمان روی صحنهٔ تئاتر به نمایش درآمده است، همچنین به عنوان یک متن ادبیِ تحسین‌برانگیز در مدارس تدریس می‌شود. پاییز ۲۰۰۷، با اقتباس از این اثر یک فیلم سینمایی نیز ساخته شده است.


۱

تقریباً دوازده سال و اندی پیش، آخرین‌بار در دکهٔ خانم بروکر (۱) یک سوسیسِ کاری خوردم. دکهٔ ساندویچ‌فروشی در گروس‌نوی‌مارکت (۲)، میدانی در محدودهٔ بندر بود؛ بادخیز، کثیف و سنگ‌فرش‌شده. چندین درخت بی‌قواره و نامرتب در آن حوالی است، یک توالت عمومی و سه دکه که محل ملاقات الکلی‌هایی است که از دبه‌های پلاستیکی، شراب قرمز الجزایری می‌نوشند. سمت غرب، نمای شیشه‌ای سبز ـ خاکستری یک شرکت بیمه دیده می‌شود و پشت آن، کلیسای میشاییل است که برج آن بعدازظهرها بر این میدان سایه می‌اندازد. این منطقه در خلال جنگ (۳) به‌شدت بمباران شد و آسیب دید. فقط چند خیابان سالم ماند و در یکی از خیابان‌ها، خیابان برودِر، یکی از عمه‌هایم زندگی می‌کرد که در کودکی زیاد به دیدنش می‌رفتم؛ البته مخفیانه. پدرم مرا از این کار منع کرده بود. به این محله «مسکوِ کوچک» می‌گفتند و محلهٔ بدنام هم از این‌جا زیاد دور نبود.

بعدها، هربار که به هامبورگ می‌آمدم، به این منطقه سر می‌زدم، از خیابان‌ها عبور می‌کردم، از کنار خانهٔ عمه‌ام که سال‌ها از فوتش می‌گذشت، و بالاخره ــ و این دلیل اصلی بود ــ در دکهٔ ساندویچیِ خانم بروکر یک سوسیسِ کاری می‌خوردم.

خانم بروکر طوری سلام می‌کرد که انگار همین دیروز آن‌جا بوده‌ام. «همان همیشگی؟»

ابزار کار او یک ماهی‌تابهٔ چدنی بود.

گاهی وزش باد شدید قطرات پودرمانند باران را می‌کوبید زیر سقفِ نازک؛ برزنتی سبز ـ خاکستری، ولی تا حدی سوراخ‌سوراخ که باید دوباره روی آن نایلون کشیده می‌شد. خانم بروکر درحالی‌که توریِ سیب‌زمینی‌های سرخ‌شده را از روغن داغ بیرون می‌آورد، می‌گفت «ماندن در این‌جا دیگر فایده ندارد.» و تعریف می‌کرد که چه کسانی از این محل اثاث‌کشی کرده و چه کسانی از دنیا رفته‌اند؛ نام‌هایی که برایم کاملاً ناآشنا بودند، یا دچار سکتهٔ مغزی، زونا و دیابت بزرگ‌سالان شده بودند، یا مدت‌های مدیدی بود که در قبرستان اولسدورف آرمیده بودند. خانم بروکر هنوز در همان ساختمانی زندگی می‌کرد که سابقاً عمه‌ام آن‌جا بود. «نگاه کن!» دست‌هایش را مقابلم دراز می‌کرد و آن‌ها را آهسته برمی‌گرداند. بند انگشتانش ورم کرده بود. «نقرس است. چشمانم هم دیگر نمی‌بینند.» مثل هر سال می‌گفت «سال دیگر دکه را برای همیشه خواهم بست.» با گیرهٔ چوبی، یکی از خیارشورهایی را که خودش انداخته بود، از شیشه بیرون می‌آورد. «از همان کودکی هم دوست داشتی.» خیارشورها را مجانی می‌داد. «در مونیخ بدون ساندویچ چه می‌کنی؟»

«آن‌جا هم دکه‌های ساندویچ‌فروشی هست.»

منتظر این جواب بود. چون بعد، و این هم بخشی از مناسک ما بود، می‌گفت «بله، ولی سوسیسِ کاری هم دارند؟»

«نه، قطعاً نه به این خوبی.»

می‌گفت «می‌بینی؟» قدری پودر کاری در ماهی‌تابهٔ داغ می‌ریخت، بعد سوسیس گوساله را با چاقو حلقه‌حلقه می‌کرد و آن‌ها را هم می‌ریخت داخل ماهی‌تابه. می‌گفت «سوسیس سفید عذاب‌آور است، مخصوصاً با خردل شیرین. آدم را کله‌پا می‌کند.» بدنش را به‌عمد و نمایشی می‌لرزاند. «بررررر.» قدری کچاپ در ماهی‌تابه می‌ریخت، هم می‌زد، مقداری فلفل‌سیاه روی آن می‌پاشید، بعد برش‌های سوسیس را روی بشقاب مقواییِ موج‌دار خالی می‌کرد. «این واقعی است. با باد ارتباط دارد. باور کن. بادِ تند، چیزهای تند را هم می‌طلبد.»

دکهٔ ساندویچ‌فروشی‌اش گوشه‌ای بود که بادهای تندی آن‌جا می‌وزید. نایلون، از جایی که محکم به دکه بسته شده بود، قدری پاره شده بود و گاهی هنگام وزش باد شدید، یکی از میزهای پلاستیکیِ بستنی‌قیفی‌مانند سقوط می‌کرد؛ میزهای تبلیغاتی‌ای که آدم می‌توانست روی سطح تخت‌شدهٔ بستنی‌اش، کتلت یا همان‌طور که گفته شد، این سوسیس‌های ویژه را بخورد.

«من این دکه را خواهم بست، برای همیشه.»

هربار این جمله را تکرار می‌کرد و من مطمئن بودم که او را سال دیگر دوباره می‌بینم، ولی سال بعد، دکه واقعاً دیگر آن‌جا نبود.

بعد از آن دیگر به آن منطقه پا نگذاشتم، به‌ندرت به خانم بروکر فکر می‌کردم، فقط گاهی در یک دکهٔ ساندویچ‌فروشی در برلین، کاسل، یا یک شهر دیگر، یاد او می‌افتادم، البته همیشه وقتی بین کارشناسان سرِ محل کشف و تاریخ کشف سوسیسِ کاری دعوایی درمی‌گرفت. اکثر آن‌ها، نه، تقریباً تمام آن‌ها برای برلینِ اواخر دههٔ پنجاه تبلیغ می‌کردند. بعدْ من همیشه از هامبورگ، خانم بروکر و زمانی زودتر می‌گفتم.

اکثر آن‌ها باور نمی‌کردند سوسیسِ کاری کشف شده باشد. آن هم توسط یک نفر؟ آیا این هم مثل افسانه‌ها، اساطیر، داستان‌ها، نقل‌قول‌ها و حکایاتی نیست که در به وجود آمدن‌شان نه‌فقط یک نفر، بلکه جمعی دخیل‌اند؟ آیا کتلت هم کاشف دارد؟ آیا این نوع غذاها نتیجهٔ یک کار جمعی نیستند؟ غذاهایی که به مرور زمان به وجود آمده‌اند و بر منطق مواد اولیه‌ای استوارند که در دسترس بوده است؛ مثل به وجود آمدن همین کتلت. مقداری نان خشک در دسترس بود و فقط کمی گوشت، با وجود این معده باید پُر می‌شد. این‌جا امکان استفادهٔ همزمان از این دو ماده به وجود آمد و در این کار لذتی هم نهفته بود. آدم می‌بایست گوشت و نان خشک را باهم مخلوط می‌کرد. خیلی‌ها این کار را انجام داده‌اند؛ همزمان، در مناطق مختلف. نام‌های مختلف هم شاهد ماجرا هستند: شامی، همبرگر و کباب.

می‌گفتم «احتمال دارد، ولی موضوع سوسیسِ کاری چیز دیگری است، همین نامش نشانگر این قضیه است، این غذا دورترین را با نزدیک‌ترین پیوند می‌دهد، پودر کاری را با سوسیس. و سرچشمهٔ این پیوند که برابر یک کشف است، خانم بروکر است و این کار اواسط دههٔ چهل انجام شد.»

این یکی از خاطراتم است: داخل آشپزخانهٔ عمه‌ام نشسته‌ام، در خیابان برودِر. خانم بروکر هم که در بالاترین طبقهٔ این ساختمان، در زیرشیروانی، زندگی می‌کند در این آشپزخانهٔ تاریک نشسته است که دیوارهایش از سنگ ازاره تا سقف لاکِ عاجی خورده‌اند. او از سوداگران بازارسیاه تعریف می‌کند، از کارگران کشتی‌سازی و ملوانان، از کلاهبرداران کوچک و بزرگ، از بدکاره‌ها و پااندازها که به دکهٔ ساندویچ‌فروشیِ او می‌آیند. چه داستان‌هایی که تعریف نمی‌کرد! داستانی نبود که بشنوی و بگویی این دیگر محال است. خانم بروکر ادعا می‌کرد باز شدن دهان مردم، با سوسیس‌های کاریِ او مرتبط است، آن‌ها زبان‌گشا هستند، نگاه‌ها را تیز می‌کنند.

این را این‌طور به خاطر داشتم و تحقیق را شروع کردم. ابتدا از بستگان و آشنایان. «خانم بروکر؟» بعضی‌شان هنوز او را کامل به یاد می‌آوردند، همچنین دکهٔ ساندویچ‌فروشی او را، ولی دربارهٔ این‌که سوسیسِ کاری ابتکار او بوده، و چگونه کشف شده، هیچ‌کس نمی‌توانست به من جوابی بدهد.

مادرم نیز که جزئیات همه‌چیز را در حافظه دارد، از اختراع سوسیسِ کاری هیچ‌چیز نمی‌دانست. «قهوهٔ بلوط را خیلی آزمایش کرد. آن موقع هیچ‌چیز نبود. پس از پایان جنگ، زمانی که دکه‌اش را افتتاح کرد، این نوع قهوه را به مشتری می‌داد.» مادرم حتا توانست طرز تهیهٔ آن را هم بگوید «بلوط‌ها جمع‌آوری و در فِر خشک می‌شوند، پوسته‌های آن را جدا و هسته‌های آن را ریز می‌کنی و آن‌ها را تفت می‌دهی. بعد آن‌ها را با قهوهٔ معمولی مخلوط می‌کنی.» این قهوه کمی تلخ بود. مادرم ادعا می‌کرد هر کس مدتی طولانی این قهوه را می‌نوشید، مزه‌ها از یادش می‌رفت. قهوهٔ بلوط پرزهای زبان را از بین می‌برد. به این ترتیب کسانی که قهوهٔ بلوط می‌نوشیدند، نمی‌توانستند در قحطیِ زمستانِ ۴۷، حتا خاک‌اره را با خمیر نان مخلوط کنند؛ مزهٔ آن برای‌شان هیچ فرقی با نان پخته‌شده با آرد گندم نداشت.

بعد، داستان شوهرش.

«خانم بروکر ازدواج کرده بود؟»

«بله. یک روز شوهرش را از خانه بیرون کرد.»

«چرا؟»

جواب این سؤال را مادرم نمی‌توانست به من بگوید.


صبح روز بعد به خیابان برودِر رفتم. ساختمان در این حین بازسازی شده بود. مطابق انتظار، اسم خانم بروکر روی هیچ‌کدام از زنگ‌ها نبود. پله‌های جدیدِ مزین به نوارهای فلزی، جایگزین پله‌های چوبیِ رنگ‌باختهٔ قدیمی شده بود. چراغ راه‌پله روشن بود و من می‌توانستم خودم را به بالاترین طبقه برسانم. قبلاً چراغ فقط به اندازهٔ سی و شش پله روشن می‌ماند. در دوران کودکی، با چراغْ شرط می‌بستیم که قبل از خاموش شدنش، خودمان را به طبقهٔ بالا خواهیم رساند، بعد پله‌ها را تا بالاترین طبقه، جایی که خانم بروکر سکونت داشت، می‌دویدیم.

به خیابان‌های منطقه رفتم، خیابان‌هایی باریک و بی‌دارودرخت. سابقاً این‌جا کارگران بندر و کشتی‌سازی زندگی می‌کردند. بعدها، تمام ساختمان‌ها بازسازی و آپارتمان‌ها با امکانات لوکس مجهز شده بودند. به جای مغازه‌های شیرفروشی و خُرده‌ریزفروشی و فروش لوازم مخصوص کشورهای مستعمره، حالا بوتیک و شکلات‌فروشی و گالریِ فروش محصولات هنری افتتاح شده بودند.

فقط سیگارفروشیِ آقای تسوِرگ (۴) هنوز در جای خود بود. پشت ویترینِ باریک مغازه‌اش، میان تلی از جعبه‌های سیگاربرگ و سیگارهای کوچک، مردی با کلاهِ پنبه‌ای ایستاده بود و در دستش یک پیپِ بلند داشت.

از آقای تسوِرگ پرسیدم «آیا خانم بروکر هنوز زنده است؟ و اگر بله، کجا زندگی می‌کند؟»

با سؤظن فراوان پرسید «چه می‌خواهید؟ مغازه قبلاً اجاره شده است.»

برای این‌که ثابت کنم خودش را از قبل می‌شناسم ــ موضوع برمی‌گردد به سال ۱۹۴۸ ــ برایش داستان بالا رفتن او را از یک درخت تعریف کردم؛ تنها درخت این منطقه که در شب‌های بمباران نسوخته بود، یا بعد از جنگ برای سوخت، اره نشده بود. یک درخت نارون. یک‌بار گربه‌ای از دست سگی فرار کرده و از این درخت بالا رفته بود. آن‌قدر بالا رفته بود که دیگر نمی‌توانست بازگردد و شب را بالای این درخت مانده بود، قبل‌ازظهرِ روز بعد هم همین‌طور. آقای تسوِرگ که در گُردان خط‌شکن خدمت کرده بود، برابر چشم‌های کنجکاو فراوانْ دنبال گربه رفت. گربه از دست او تا نُک درخت فرار کرد. ناگهان آقای تسوِرگ هم بالای درخت گیر کرد و دیگر نتوانست پایین بیاید. مأموران آتش‌نشانی مجبور به مداخله شدند و هر دو، آقای تسوِرگ و گربه، را با یک نردبان از بالای درخت پایین آوردند. در سکوت کامل به حرف‌های من گوش داد. برگشت، چشم چپش را بیرون آورد و آن را با یک دستمال تمیز کرد. «عجب دورانی بود!» چشم را دوباره سرجای خود گذاشت و مُفش را بالا کشید. بعد گفت «بله، وقتی آن بالا نشسته بودم، خودم هم شگفت‌زده شدم. نمی‌توانستم از آن بالا فاصله را حدس بزنم.»

او آخرین نفر از ساکنان قدیمی بود، آخرین بود. دو ماه پیش، صاحب‌خانهٔ جدید کرایه را بیشتر کرده بود؛ مبلغی که دیگر برای او قابل‌پرداخت نبود.

«گرچه سال دیگر هشتادساله خواهم شد، دوست داشتم می‌توانستم به کارم ادامه بدهم، آدم حداقل با سایرین در تماس است.»

«حقوق بازنشستگی؟»

«بله، آن‌قدری هست که از گرسنگی نمیری، ولی با آنْ زندگی هم نمی‌توانی بکنی. حالا یک وینوتک (۵) به این‌جا نقل‌مکان می‌کند. ابتدا فکر کردم یک مغازهٔ فروش آلات موسیقی است.»

«خانم بروکر؟»

«نه، خیلی وقت است که رفته، مسلماً دیگر زنده نیست.»

ولی من او را ملاقات کردم. کنار پنجره نشسته بود و بافتنی می‌بافت. نور ملایم خورشید از میان پردهٔ توری درون اتاق می‌تابید. بوی روغن و واکس و پیری به مشام می‌رسید. پایینْ در قسمت پذیرش، سمت چپ و راستِ دیوارهای راهرو، تعداد زیادی خانمِ مسن و چند مردِ مسن نشسته بودند، با کفش‌های راحتی و دست‌بندهای طبی، طوری به من خیره شده بودند؛ انگار چند روزی است منتظر ورودم هستند. دربانْ شمارهٔ دویست و چهل و سه را به عنوان شمارهٔ اتاق اعلام کرد. به ادارهٔ ثبت احوال منطقه رفته بودم و آن‌جا آدرس را به من دادند؛ یک خانهٔ سالمندانِ دولتی در هاربورگ.

او را دوباره نشناختم. موهایشْ همان‌طور که آخرین‌بار هم او را دیده بودم، خاکستری، ولی حالا بسیار کم‌پشت شده بود. به نظر می‌آمد که بینی‌اش رشد کرده است، همچنین چانه‌اش. چشمانی که سابقاً به رنگ آبی می‌درخشید، شیری شده بود، ولی بندهای انگشتانش دیگر ورم نداشتند.

ادعا کرد که مرا به‌خوبی به یاد می‌آورد. «وقتی پسربچه بودی به میهمانی می‌آمدی، نه؟ و در آشپزخانهٔ هیلده (۶) می‌نشستی. بعدها، گاهی به دکهٔ ساندویچ‌فروشی می‌آمدی.» بعد از من خواست به او اجازه بدهم صورتم را لمس کند. وسایل بافتنی را کنار گذاشت. دستانش را حس کردم، جست‌وجویی گذرا از طریق لمس کردن. کف دستانش نرم و لطیف بود. «درد مفاصلم از بین رفته است، در عوض دیگر نمی‌توانم ببینم. یک چیزی مثل برقراریِ پُرقدرت توازن هست. دیگر ریش نداری، موهایت هم دیگر به آن بلندی نیست.» نگاهش را بالا آورد و به سمت من چرخاند، ولی کمی آن‌طرف‌تر را نگاه کرد؛ انگار یک نفرِ دیگر پشت‌سر من ایستاده باشد. «همین تازگی‌ها یکی این‌جا بود. می‌خواست به من یک نشریه قالب کند. من هیچ‌چیز نمی‌خرم.»

تا شروع به صحبت کردم، جهت نگاهش را تصحیح کرد و گاهی به چشمانم نگاه می‌انداخت. فقط می‌خواهم چیزی بپرسم «درست به خاطر دارم که شما کمی پس از پایان جنگْ سوسیسِ کاری را کشف کردید؟»

«سوسیسِ کاری؟ نه، من فقط یک دکهٔ ساندویچ‌فروشی داشتم.»

لحظه‌ای پیش خودم فکر کردم، بهتر بود اصلاً او را ملاقات نمی‌کردم و از او چیزی نمی‌پرسیدم. بعد این داستان را در ذهن نگه می‌داشتم؛ داستانی که دوران کودکی‌ام را با این طعم پیوند می‌داد. حالا بعد از این ملاقاتْ می‌توانستم به همان خوبی هر فکری که می‌خواستم بکنم. او خندید؛ گویی می‌تواند درماندگی‌ام را، دلخوری‌ام را، که مجبور به پنهان کردنش نبودم، ببیند.

گفت «چرا، واقعیت دارد، ولی این‌جا هیچ‌کس نمی‌خواهد حرفم را باور کند. وقتی برای‌شان تعریف کردم، فقط خندیدند. گفتند خیالاتی شده‌ام. حالا دیگر به‌ندرت پایین می‌روم. بله، من سوسیسِ کاری را کشف کردم.»

«چگونه؟»

«داستانش مفصل است. باید کمی وقت داشته باشی.»

«دارم.»

«پس دفعهٔ بعد می‌توانی یک تکه کیک بیاوری. من هم قهوه درست می‌کنم.»

هفت‌بار به هاربورگ رفتم، ۷ بعدازظهر، بوی واکس، بوی مادهٔ ضدعفونی‌کننده و بوی پیهِ ماندهٔ گوساله استنشاق کردم. هفت‌بار به او کمک کردم بعدازظهرهای طولانی‌اش را کوتاه‌تر کند که به‌کندی به غروب بدل می‌شدند. او مرا تو خطاب می‌کرد. من او را شما، طبق عادت قدیمی.

گفت «یک‌دفعه بینایی‌ام را از دست دادم.» هفت‌بار کیک، هفت‌بار گُوِه‌های شیرین و سنگین بر معده، کیک‌های خامه‌ای، شکلاتی، خامه‌ای ـ نارنگی، خامه‌ای ـ پنیر. هفت‌بار، سرباز مهربانی به نام هوگو که خدمت‌وظیفه‌اش را نه در ارتش، بلکه به صورت غیرنظامی انجام می‌داد، با خودش قرص‌های صورتیِ ضدفشارخون آورد. هفت‌بار تمرین صبر و استقامت کردم، او را در حال بافتنْ مشاهده کردم، میله‌های بافتنی چه سریع و یک‌دست به‌هم می‌خوردند! قسمت جلوِ یک پلیور را برای نتیجه‌اش، برابر چشمان من بافت. هنرِ دست یک هنرمند، منظره‌ای پشمی. اگر کسی به من می‌گفت، این هنرِ دست یک انسان نابیناست، حرفش را باور نمی‌کردم. گاهی شک داشتم که او اصلاً کور باشد، ولی بعد میله‌های بافتنی را لمس و بقیهٔ داستان را تعریف می‌کرد. گاهی حرف‌هایش را قطع می‌کرد؛ وقتی دانه‌ها را می‌شمرد، لبه‌های بافتنی را لمس می‌کرد، دنبال کاموای دیگری می‌گشت ــ او با دو، حتا گاهی با کامواهای بیشتری کار می‌کرد ــ میله‌ها را با دقتِ تمام در دانه‌ها فرو می‌برد، در خود فرو می‌رفت و حضور مرا فراموش می‌کرد، تا بتواند بدون هیچ عجله‌ای، و درعین‌حال به طور ممتد، به بافتن ادامه دهد. بعد، حوادث ضروری و غیرمترقبه را و این‌که چه چیزها و چه کسانی در کشف سوسیسِ کاری دخیل بوده‌اند، تعریف می‌کرد؛ یک ناوی نیروی دریایی، یک نشان نقره‌ای‌رنگ سوارکاری، دویست پوست سنجاب روسی، دوازده متر مکعب چوب، یک خانم کارخانه‌دارِ ویسکی‌خورِ تولیدکنندهٔ سوسیس، یک کارمند عالی‌رتبهٔ دولتِ انگلیس، یک زیباروی موقرمز ـ بلوند انگلیسی، سه شیشه کچاپ، کلروفرم، پدرم، یک زیرزمین و خیلی چیزهای دیگر. تمام این مطالب را ذره‌ذره توضیح می‌داد، پایانش را به تأخیر می‌انداخت، با بازگشت به گذشته و رجوع به آینده، به نحوی که من مجبور به انتخاب، وصل مطالب و کوتاه کردن هستم. داستان را از روز یکشنبه، ۲۹ آوریل ۱۹۴۵ شروع می‌کنم. هوای هامبورگ: اکثر مواقع به‌شدت ابری، خشک. حرارت بین ۹/ ۱ تا ۹ /۸ درجهٔ سانتی‌گراد.

ساعت ۲: ۰۰: ازدواج هیتلر با اِوا براون. بورمن و گوبلز شهود عقد هستند.

ساعت ۳: ۳۰: هیتلر وصیت‌نامهٔ سیاسی خود را دیکته می‌کند. دریاسالار دونیتس، باید به عنوان جانشین او، رهبر کشور و فرمانده کل قوا شود.

ساعت ۵: ۳۰: انگلیسی‌ها از طریق آرتلِن‌بورگ از رود اِلبه می‌گذرند. باید تا آخرین نفس از هامبورگ مثل یک قلعه دفاع شود. سنگرهای خیابانی ساخته می‌شوند. مردم برای دفاع فرا خوانده می‌شوند، کار سربازگیریِ اجباری به بیمارستان‌ها هم می‌رسد، آخرین، آخرِ آخرین، آخرینِ آخرین نیروها به جبهه فرستاده می‌شوند، درست مثل سرناوی برِمر که در اسلو، در ستاد آدمیرال مسئول اتاق نقشه‌های دریایی بود. از بهار ۴۴ تا به این تاریخ، بی‌وقفه آن‌جا بود، تا این‌که برای دیدار از مملکت مرخصی گرفته و به براونشوایگ آمده بود. او همسرش را ملاقات کرده بود. همچنین پسرش را که حدوداً یک‌ساله بود و توانسته بود متقاعد شود که پسرش دندان درآورده و می‌تواند بابا بگوید. بعد، در راه بازگشت به محل خدمت، سوار قطاری مملو از جمعیت شده و خودش را به هامبورگ رسانده بود. از آن‌جا با یک کامیون ارتشی به پلون رفته بود. روز بعد با کالسکه‌ای خودش را به شهر بندری کیل رسانده بود. می‌خواست از کیل با کشتی به اسلو و به محل خدمت برگردد، ولی در کیل، او را در رستهٔ شکار تانک تقسیم کرده و پس از یک دورهٔ آموزشیِ سه‌روزهٔ کار با موشک‌های ضدتانک، به هامبورگ بازگردانده بودند، تا خودش را به گروهان جدید معرفی کند؛ گروهانی که قرار بود در نبرد نهایی، در لونبورگرهایده (۷) مستقر شود.

حوالی ظهر وارد هامبورگ شده بود. قدری از جیره‌اش را، دو تکه نان و یک قوطی کوچک سوسیسِ جگر، خورده و به خیابان‌های شهر رفته بود. از سفرهای قبلی، شهر هامبورگ را می‌شناخت، ولی دیگر نمی‌توانست خیابان‌ها را شناسایی کند. نمای بعضی از ساختمان‌ها هنوز سرپا بود و پشت آن‌ها برج کلیسای سوخته و مخروبهٔ کاتارین. هوا سرد بود. از طرف شمال غرب، یک تودهٔ ابر در حال پوشاندن چهرهٔ خورشید بود. برِمر در خیابان سایه‌ای را دید که به طرف او حرکت می‌کرد و آن را یک نشانهٔ سیاه تلقی کرد. در حاشیهٔ خیابان‌ها، آجرهای سفالی شکسته، ستون‌های چوبی سوخته، سنگ‌های ماسه‌ای تکه‌تکه‌شده که زمانی جزئی از ورودی یک ساختمان بودند، به چشم می‌خوردند. هنوز قسمتی از پله‌ها سرپا بودند، البته به هیچ ختم می‌شدند. چند نفری در خیابان بودند؛ دو خانم مشغول کشیدن یک گاری‌دستی بودند، یکی دو کامیون ارتشی که کاربراتورشان گازچوب بود، از مقابلش رد شدند و یک اتومبیل سه‌چرخ که یک اسب آن را جلو می‌کشید. برِمر سراغ یک سینما را گرفت. آدرس سینمای کنوپفس لیشت شپیل هاله در خیابان رپربان را به او دادند. به طرف میلرن‌تور رفت و از آن‌جا به رپربان. در سانس شب، فیلم کنسرت درخواستی نمایش داده بود. مقابل باجهٔ فروش بلیتْ صف طویلی تشکیل شده بود؛ خوب آدم با پولش چیز دیگری نمی‌توانست برای خودش بخرد.

گفت «معذرت می‌خواهم.» چون با کوله‌پشتی‌اش به خانمی که پشت‌سر او در صف ایستاده بود، فشار آورده بود.

لنا بروکر گفت «مسئله‌ای نیست.» او بلافاصله بعد از اتمام کار در سازمان خواربار، به خانه رفته، لباس‌هایش را عوض کرده و از آن‌جا که خورشید گاهی از میان ابرها می‌درخشید، کت‌دامن پوشیده بود. دامن را برای این بهار کمی کوتاه‌تر کرده بود. هنوز ساق‌های زیبایی داشت، چون به گمان خودش، سه چهار سالِ دیگر برای پوشیدن چنین دامن کوتاهی پیر می‌شد. ساق‌هایش را به رنگ جوراب‌های قهوه‌ای روشن درآورده بود، جاهایی را که کمی تیره‌تر شده بودند، پاک کرده و مقابل آینه، از کشالهٔ ران تا پایین، یک خط ظریف سیاه کشیده بود. از فاصلهٔ سه‌قدمی این‌طور به نظر می‌آمد که انگار جوراب ابریشمی پا کرده است. در گروس‌نوی‌مارکت، بوی دود و سیمانِ خیس فضا را پُر کرده بود. شبِ قبل یک بمبِ آتش‌زا به خانه‌ای در میلرن‌تور خورده بود. مخروبه هنوز به‌آرامی در آتش می‌سوخت. بوته‌هایی که کنار جدول بودند، بر اثر گرمای سریع و ناگهانی سبز شده بودند، آن‌ها که به ساختمانِ سوخته نزدیک‌تر بودند، خشک و بعضی از شاخه‌ها کاملاً سوخته بودند. از مقابل کافهٔ هاینتسه رد شد که فقط دیوارهایش باقی مانده بود. روی تابلویی که کنار ورودی کافه بود، هنوز این جمله قابل خواندن بود: «رقصیدن به سبک سوینگ (۸) ممنوع! ادارهٔ فرهنگ رایش.» مدت‌ها بود که دیگر تل خاک و خاکستر از پیاده‌روها جمع نمی‌شد. سالن‌های رقص تعطیل شده بودند. لنا به سینما رسید، ازنفس‌افتاده، چشمش به صف افتاد. با خودش فکر کرد؛ «امیدوارم بتوانم وارد سینما شوم.» پشت‌سر این سرباز نیروی دریایی، یک ناوی جوانْ داخل صف ایستاد.

به این ترتیب، هرمان برِمر و لنا بروکر پشت‌سرهم بودند و ناوی جوان، او را با کوله‌پشتی‌اش لمس کرد که روی آن یک چادر صحرایی سبز ـ خاکستری محکم شده بود. «مسئله‌ای نیست.» یک اتفاق باعث شروع گفت‌وگو میان آن‌ها شد؛ لنا داشت داخل کیف‌دستی‌اش دنبال کیف پولش می‌گشت، در این لحظه کلید خانه‌اش زمین افتاد. ناوی خم شد، لنا خم شد و آن دو با سر به‌هم خوردند. نه با شدت، نه دردآور، ناوی فقط موهای لنا را در صورتش احساس می‌کرد؛ نرم، بلوند روشن. ناوی کلید را طرف لنا گرفت. در وهلهٔ اول چه چیزی توجه لنا را به خود جلب کرد؟ چشمان ناوی؟ نه. کک‌مک‌های او، ناوی روی بینی‌اش کک‌مک داشت و موهایش بلوندِ متوسط بود. «می‌توانست جای پسر من باشد، ولی باز هم از آن‌چه بود جوان‌تر به نظر می‌آمد. آن موقع بیست و چهار سال داشت. لحظهٔ اول فکر کردم نوزده‌ساله است، شاید هم بیست‌ساله. چهرهٔ مهربانی داشت، لاغر و گرسنه. کمی مردد بود و نامطمئن، ولی با چشمانی باز. جز این موارد، به چیز دیگری فکر نکردم. آن لحظه نه. برایش فیلمی را تعریف کردم که هفتهٔ پیش دیده بودم؛ این یک شبِ بال باشکوه بود. فیلم دیدن تنها سرگرمی بود، مشروط بر این‌که برق قطع نمی‌شد.»

لنا می‌خواست بداند که او جزء کدام واحد است و این سؤال را درست پرسید. اصطلاحات نظامی را همه هر روز می‌شنیدند و می‌خواندند: واحدهای سنگین، ناوهای جنگی، کشتی‌های زرهی، ناوهای سنگین. فقط از واحدهای سنگین، صرف‌نظر از واحد پرنس اویگِن، چیزی نمانده بود، ولی واحدهای سبک هنوز وجود داشتند. قایق‌های اژدرافکن، قایق‌های تندرو، قایق‌های مین‌روب و زیردریایی‌ها.

نه، برِمر تا همین اواخر در ستاد دریاسالار در اسلو بوده است، در قسمت نقشه‌خوانی. سال ۱۹۴۰، روی یک ناوشکن خدمت کرده که در نارویک (۹) غرق شده است. بعد روی یک قایق اژدرافکن در کانال مانش و بعد روی یک قایق مین‌یاب. آن‌ها در سینما کنار هم روی صندلی‌های فکستنی نشستند، هوا سرد بود. لنا در کت‌دامنش یخ زده بود. گزارش هفته: سربازانِ خندان آلمانی در حال پیش‌رَوی بودند، تا حملهٔ روس‌ها را در حوالی رودخانهٔ اودر دفع کنند. برنامهٔ آینده: کولبرگ (۱۰)، گنایزناو (۱۱) و نتل‌برگ (۱۲)، کریستینا زودرباوم (۱۳)، ملقب به مُردهٔ آبی رایش، می‌خندد و گریه می‌کند. هنگام نمایش برنامهٔ آینده ــ کولبرگ آتش گرفته بود ــ آژیرهای خطر به صدا درآمدند. برق سالن روشن شد، سوسو زد، بعد خاموش شد. زیرِ نور چراغ‌قوه‌ها، تماشاگران با عجله از دو درِ خروجی سالن خارج شدند و طرف پناهگاه بزرگی دویدند که در رپربان بود. لنا به‌هیچ‌وجه نمی‌خواست وارد یکی از پناهگاه‌های بزرگ شود. ترجیح می‌داد در یکی از زیرزمین‌های محفوظ پناه بگیرد. یکی از پناهگاه‌های بزرگ، به‌تازگی بمباران شده بود. توفانی از آتش به پناهگاه نفوذ کرده بود. بعداً می‌شد انسان‌هایی را دید که همه از کابل‌ها و لوله‌ها آویزان بودند؛ جزغاله و به کوچکی عروسک. لنا بروکر، طرف یک خانهٔ مسکونی دوید، فلش‌های سفید را دنبال کرد: پناهگاه هوایی؛ برِمر هم پشت‌سرش.

مراقب پناهگاه، مردی مسن با تیک‌های عصبی در صورتش، درِ فولادی را پشت‌سرشان بست. لنا بروکر و برِمر روی یک نیمکت نشستند. ساکنان ساختمان روبه‌روی آن دو نشسته بودند؛ چند پیرمرد، سه کودکِ خردسال، چندین زن که کنارشان چمدان و کیف گذاشته و روی شانه‌های‌شان پتو و تشک‌های فنری انداخته بودند.

ساکنان به آن دو نفر خیره شده بودند. حتماً فکر می‌کردند که آن‌ها مادر و پسر هستند، یا یک زوج عاشق. مراقب پناهگاه که کلاهخود بر سر داشت، درحالی‌که چیزی می‌جَوید، به آن دو زل زد. او پیش خودش چه فکر می‌کرد؟ دوباره یک زنِ جاافتاده به جوانی لبخند زده است. ببین چه‌طوری سرشان را به‌هم چسبانده‌اند. دامن لنا قدری کوتاه بود. قسمتی از پای او دیده می‌شد. جوراب به پا نداشت. در نقطه‌ای که پاهایش را روی هم انداخته بود، رنگ از بین رفته بود، ولی نه، این زن هرزه نبود، حتا یک هرزهٔ تازه‌کار هم نبود. هرزه‌ها دیگر کارشان رونق نداشت، حتا اوضاع‌شان خیلی هم خراب بود. زن‌های زیادی تنها بودند که شوهران‌شان یا در مزارع کار می‌کردند، یا خط‌مقدم جبهه بودند. مراقب پناهگاه دست در جیب کرد و تکه‌ای نان سیاه بیرون آورد. آن را می‌جَوید و به لنا بروکر نگاه می‌کرد. همه‌جا مملو از زنان، کودکان و مردم پیر است و این‌جا مرد جوانی از نیروی دریایی نشسته است؛ آن دو نشسته‌اند و پچ‌پچ می‌کنند. حتماً باهم در یکی از مراسم رقص آشنا شده‌اند، طبیعتاً در یک جشن خصوصی، چون برگزاری این‌گونه مراسم در ملأعام ممنوع است. درحالی‌که پدران و پسران در حال جنگیدن هستند و در راه وطن کشته می‌شوند، لذت بردن در ملأعام امکان‌پذیر نیست. هر شش ثانیه یکی از سربازان آلمانی کشته می‌شود، ولی شادی کردن را نمی‌توان ممنوع کرد، سرخوش بودن را، نیاز به خندیدن را، مخصوصاً در دورانی که دلیل چندانی برای خندیدن نیست.

مراقب پناهگاه بدنش را به جلو خم کرد، سعی کرد از صحبت‌های آن دو چیزی بشنود، ولی او چه شنید؟ ستاد فرماندهی، اتاق نقشه‌خوانی، نقشه‌های دریایی. برِمر از نقشه‌های دریایی صحبت می‌کرد. این نقشه‌ها باید پیچیده شده و تا می‌خوردند، بعد شماره‌گذاری شده و براساس حروف الفبا مرتب می‌شدند. او در اسلو، در ستاد دریاسالار، سرپرست این بخش بود؛ می‌بایست آن‌ها را با کارت‌های جدید مقایسه یا تعویض می‌کرد.

در این‌باره نباید هیچ اشتباهی رخ می‌داد، چون نقشه‌ها باید همیشه به‌روز می‌بودند. او جای قایق‌های مین‌یاب را تشخیص می‌داد و مهم‌تر از هر چیز، این‌که میدان‌های مین و محل‌های عبورِ آزاد کجا بودند، و از کدام گذرگاه‌ها باید عبورومرور می‌شد، وگرنه امکان داشت اتفاقی بیفتد، البته این اتفاق هم افتاده بود، که کشتی‌های جنگی آلمانی وارد میدان‌هایی شوند که خودشان آن‌جا را مین‌گذاری کرده بودند. گفت به‌هیچ‌وجه نمی‌خواهد خودنمایی کند، ولی پست او پست کم‌اهمیتی نیست و حالا، بعد از گذراندن مرخصی در براونشوایگ، در راه بازگشت به اسلو، به یگانِ شکار تانک فرستاده شده است. گفت «متوجه می‌شوید، من ملوان هستم.» لنا سرش را به نشانهٔ تأیید تکان داد. برِمر نگفت من در نبردهای رو در رو تجربه ندارم، این جنون محض است. نگفت آن‌ها می‌خواهند مرا در آخرین لحظه به کشتن بدهند، ولی نه‌فقط به این دلیل که یک مرد، آن هم یک سرباز، چنین چیزی را بیان نمی‌کند؛ بلکه کار عاقلانه‌ای هم نبود؛ آدم این حرف را به شخصی نمی‌گوید که هنوز او را خوب نمی‌شناسد. هنوز هم اشخاصی بودند که بزدل‌ها و بی‌انگیزه‌هایی را که روحیهٔ متزلزلی داشتند لو می‌دادند. لنا روی کت‌دامنی که پوشیده بود، نشانی از حزب نداشت، ولی این اواخر به‌ندرت این‌گونه لباس‌ها تن کسی دیده می‌شد. آدم‌های حزبْ نشان‌ها را زیر بارانی به خودشان وصل می‌کردند و آن‌ها را به‌خوبی با شال می‌پوشاندند.

ناگهان از دور صدای خفهٔ یک انفجار به گوش رسید، زمین عمیقاً لرزید. لنا بروکر گفت «بندر؛ دارند سنگر زیردریایی‌ها را بمباران می‌کنند.» از دور صدای غرش بمب‌ها به گوش می‌رسید. بعد صدای انفجار از فاصلهٔ نزدیک، یک ضربه، چراغ‌های اضطراری خاموش شدند و ضربه‌ای دیگر. زمین به لرزه درآمد. خانه، زیرزمین، مانند یک کشتی تاب می‌خورد. کودکان جیغ می‌کشیدند. برِمر هم با صدای بلند فریاد کشید. لنا بروکر دستش را دور شانه‌های او انداخت. «چیزی به خانه نخورده است، انفجار جایی همین نزدیکی‌ها بود.»

برِمر پوزش‌طلبانه گفت «آدم روی یک کشتی می‌تواند هواپیماها و ریزش بمب‌ها را ببیند، ولی این‌جا قدری غافلگیرکننده است.»

لنا بروکر گفت «آدم به آن عادت می‌کند.» و او را رها کرد.

مراقب سنگرْ نور چراغ‌قوه را به درِ آهنی تاباند. نور به سمت افراد حرکت کرد، همه خودشان را در پتوهای‌شان پیچانده و نشسته بودند، گویی برف سرتاپای‌شان را پوشانده بود. هنوز هم از سقف گردوخاک و گچ می‌بارید.

بعد از یک ساعت، وضعیت سفید اعلام شد. بیرون بارش خفیفی شروع شده بود. در خیابان، در فاصلهٔ چند متری خانه، یک دهانهٔ آتشفشان به عمق سه چهار متر ایجاد شده بود. سقف و طبقهٔ بالای ساختمان روبه‌رویی در آتش می‌سوخت. تعدادی زن، مبلمان و لباس و یک ساعت پایه‌دار بلند و چند گلدان را از طبقات پایین‌تر بیرون می‌بردند. یک میز گرد کوچک در پیاده‌رو بود و روی آن ملافه‌هایی بود که با دقت تمام تا شده بودند. تکه‌های پرده‌هایی که در آتش سوخته بود، در هوا معلق بودند، آن‌چه در براونشوایگ هم موجب حیرت برِمر شده بود، این بود که مردم در طول بمباران گریه نمی‌کردند، جیغ نمی‌کشیدند، دست‌ها را از سر استیصال به سر و صورت نمی‌کوفتند؛ بلکه انگار در حال اثاث‌کشی، وسایل سبک را از خانه‌ای که سقفش در حال سوختن بود، بیرون می‌آوردند. سایر افراد در کمال آرامش، نه با بی‌تفاوتیِ محض، از کنارشان رد می‌شدند. یک خانم مسن، گویی در اتاق‌نشیمنش، زیر باران روی مبل نشسته بود، روی زانوانش قفس یک پرنده و داخل قفس یک سهره بود که این‌طرف و آن‌طرف می‌پرید و جیغ می‌کشید، سهرهٔ دیگر افتاده بود کف قفس.

لنا بروکر جیب جلوِ سینه‌اش را صاف کرد و گفت «امیدوارم بمب به خانهٔ من نخورده باشد.» برِمر چادر صحرایی را که برای استتار، لکه‌هایی به رنگ سبز ـ خاکستری داشت، باز کرد و آن را بااحتیاط روی سر و شانه‌های لنا بروکر انداخت. لنا چادر را کمی بلند کرد. برِمر هم رفت زیرِ چتر؛ به این ترتیب آن دو کنار هم، زیر بارانی که شدت گرفته بود، بدون این‌که کلامی ردوبدل کنند و انگار این امری کاملاً طبیعی است، به خانهٔ لنا در خیابان برودِر رفتند. چراغ راهرو روشن نمی‌شد. بااحتیاط و کورمال‌کورمال از پله‌ها بالا رفتند، تا این‌که برِمر پشت‌سر لنا سکندری خورد. لنا دست او را گرفت، بااحتیاط از پله‌ها بالا رفت و درِ آپارتمان را باز کرد. اول لنا وارد آپارتمان شد، به آشپزخانه رفت و یک چراغ‌نفتی روشن کرد.


کتاب کشف سوسیس کاری نوشته اووه تیم

کشف سوسیس کاری»
نویسنده: اووه تیم
مترجم: حسین تهرانی
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات: ۱۵۶ صفحه

 


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]