معرفی کتاب « گزارش به خاک یونان‌ »، نوشته نیکوس کازانتزاکیس

درد عشقی کشیده‌ام که مپرس

زهر هجری چشیده‌ام که مپرس

گشته‌ام در جهان و آخر کار

دلبری برگزیده‌ام که مپرس

«حافظ»


یادداشت مترجم

این کتاب شرح احوالات‌گونه‌ای است در شیوه رمان. قهرمان و راوی آن کازانتزاکیس است که حدیث سیر و سلوک خویش را بازگو می‌کند. اقرار نیوش او خاک محبوبش، کرت، است. کرت فرزندانی خواسته است مبارز و سلاح در دست، و او که با سلاحی دیگر ــ قلم ــ جنگیده است، گزارش نبرد خویش را به‌سان سربازی به پیشگاه سپهسالار کرت عرضه می‌کند.

قهرمان کتاب همه عمر را تلاش می‌کند تا، به رغم اسیر بودن در تخته‌بند تن، از محدودیت‌های جسمانی فراتر برود. تنها راه رهایی را در عروج می‌بیند؛ بنابراین، مانند مسیح، صلیب بر دوش می‌گیرد تا به معراج جلجتای خویش صعود کند. او می‌داند که با فراشدن به جلجتا، مصلوب می‌شود؛ اما تصلیب را تنها راه رستاخیز می‌داند.

بی‌قرار و جست‌وجوگر، دست به سفر می‌زند. راهی را برمی‌گزیند، به پایان راه که می‌رسد، می‌بیند که گرداب مرموز دهان گشوده است. وحشت سراپای وجودش را می‌گیرد. برمی‌گردد و راهی دیگر در پیش می‌گیرد و در پایان بار دیگر به گرداب مرموز می‌رسد. دوباره عقب‌نشینی می‌کند و باز سفری نو، و ناگهان دوباره همان مغاک.

هریک از این سه راه به ترتیب در وجود مسیح، بودا و لنین تجسم می‌یابد. این سه سایرنهای اویند، آن مخلوقات اساطیری که با چنگ و آواز خویش، انسان را از خود بیخود می‌کنند و آدمی بی‌اختیار به سوی آنان کشیده می‌شود. یکی از آنان آواز عشق می‌خواند، دیگری چنگ عرفان می‌نوازد، و سومی هم آوای عدالت سر داده است. از یک‌سو چنان مسحور آواز آنان شده است که نمی‌تواند انکارشان کند، و از سویی دیگر، با هر کدام که راه می‌افتد به لبه گرداب مرموز می‌رسد و وحشت‌زده برمی‌گردد.

چاره را در این می‌بیند که این سه آواز خصم‌آلود را یگانه کند. این کار را می‌کند و راه می‌افتد. باز هم به لبه گرداب مرموز می‌رسد؛ اما دیگر وحشت‌زده نمی‌شود. شگفتا که گرداب مرموز، در هر صورت، وجود دارد. نهایت، چیره شدن بر ترس است. هنگامی که آدمی، بدون ترس، با گرداب مرموز رویارو شود، در کام آن فرومی‌رود و فنا می‌شود. اما این فنا شدن، جاودانگی از پی دارد و فنا عین بقا می‌شود.

کازانتزاکیس، در مقدمه کوتاهی بر این کتاب، چنین می‌گوید: «در این صفحات، جا پای سرخی را می‌بینید که قطرات خون من بر جای نهاده است: جاپایی که سفرم را در میان انسان‌ها و اندیشه‌ها مشخص می‌کند. هر انسانی، شایسته نامیده شدن فرزند انسان، صلیبش را بر دوش می‌کشد و از جلجتای خویش بالا می‌رود. بسیاری به منزلگاه اول یا دوم می‌رسند و نفس‌زنان در نیمه‌راه سفر بر زمین می‌غلتند و به معراج جلجتا ــ به بیانی دیگر، معراج وظیفه، یعنی مصلوب شدن و رستاخیز کردن و نجات روح ــ نمی‌رسند. ترسان از تصلیب، دل می‌بازند. ایشان نمی‌دانند که صلیب تنها راه رستاخیز است. راه دیگری وجود ندارد.»

* * *

در ترجمه کتاب، دوستان و سروران عزیز، استاد ابوالحسن نجفی و دکتر احمد کریمی حکاک، با سعه صدر ارشاد و راهنمایی‌ام کرده‌اند. ضمنا دکتر کریمی، علاوه بر راهنمایی و اظهارنظر، قبول زحمت فرموده و شعری را که در پیگفتار آمده است، با مهارت و استادی ترجمه کرده‌اند.

انتشار کتاب را مدیون همت والای دوست گرانمایه‌ام آقای حسین کریمی، مدیر محترم انتشارات نیلوفر، هستم و زبانم قاصر از ادای سپاس.

و نکته آخر: تمامی پانویس‌ها، به جز مواردی که مأخذ آن ذکر شده، از مترجم است.

سه گونه روان، سه گونه نیایش:

خداوندگارا، کمانی در دستان توام. مرا می‌کش، مهل تا بپوسم.

خداوندگارا، چندانم مکش اما، که بشکنم.

خداوندگارا، چندانم بکش تا بشکنم، باری چه باک از شکستنم.


پیشگفتار

ابزارهایم را جمع می‌کنم: بینایی، بویایی، بساوایی، چشایی، شنوایی، عقل. شب دامن درکشیده است، کار روزانه به انجام رسیده است. چون موش کوری به لانه خود، زمین، بازمی‌گردم. نه از آن جهت که خسته‌ام و نمی‌توانم کار کنم. خسته نیستم؛ اما خورشید فرونشسته است.

خورشید فرونشسته است، تپه‌ها تاریک‌اند. رشته جبال ذهنم هنوز نوری کوچک را بر فراز قله‌هایش حفظ کرده است؛ اما شب مقدس بر سرم سنگینی می‌کند: از زمین فرامی‌رود و از آسمان فرومی‌آید. نور پیمان بسته است تا تسلیم نشود؛ اما می‌داند که رستگاری در میانه نیست. تسلیم نمی‌شود؛ ولی به محاق خواهد رفت. نگاهی واپسین به پیرامونم می‌افکنم. با که وداع گویم؟ با چه وداع گویم؟ با کوه‌ها، دریا، چفته‌های پر از انگور بر ایوان خانه‌ام؟ با فضیلت، گناه؟ با آب خوشگوار؟… بیهوده است، بیهوده. اینان همه با من به گور سرازیر خواهند شد.

صندوقچه اسرار شادی‌ها و غم‌هایم را ــ بی‌قراری‌های دن‌کیشوت‌وار و عارفانه جوانی، و سپس ستیزی سخت با خدا و انسان‌ها و در آخر غرور وحشی دوران پیری که هنوز می‌سوزد؛ اما تا وقت مرگ از خاکستر شدن سر بازمی‌زند ــ به که بسپارم؟ حدیث لغزیدن و فروافتادن‌های پیاپی‌ام را به هنگام رفتن به معراج خشن و ناهمساز خدا و دوباره و دوباره برخاستن و از سرگیری معراج را با بدنی غرقه به خون، به که گویم؟ کجا می‌توانم روحی تسلیم‌ناپذیر را که داغ هزاران زخم دارد، مانند روح خودم، سراغ گیرم تا اعترافاتم را گوش کند؟

با مهربانی و عطوفت، قطعه‌ای از تربت «کرت» را در مشت می‌فشارم. این قطعه تربت را همواره در درازنای تمامی آوارگی‌هایم با خود نگاه داشته‌ام، و به هنگام اضطراب عظیم آن را در مشت فشرده و توان یافته‌ام؛ چنان‌که از فشردن دست یار عزیزی. اما حال که خورشید فرونشسته و کار روزانه به انجام رسیده است، با توان چه می‌توانم بکنم؟ دیگر به آن نیاز ندارم. این تربت کرت را در دست نگاه می‌دارم و با شادی و ملاطفت و سپاس وصف‌ناپذیری آن را می‌فشرم؛ گویی پستان زنی را که دلباخته‌اش بودم، می‌فشرم و با آن وداع می‌گویم. این خاک، جاودانه من بودم؛ این خاک، جاودانه من خواهم بود. ای تربت خشن کرت آن لحظه که تو به صورت انسان مبارزی سرشته شدی، گویی به سرعت شهابی افول کرده است.

در آن یک مشت خاک چه مبارزه‌ای بود، چه اضطرابی، چه تلاشی برای دست‌یابی به جانور آدمخوار ناپیدا، چه اهورا ــ اهرمنی نیروهای خطرناکی! آن خاک با خون و عرق و اشک عجین شده بود؛ گل شد، انسان شد و عروجش را برای رسیدن آغاز کرد. برای رسیدن به چه؟ نفس‌زنان از حجم تاریک خدا به بالا خزید، بازوانش را دراز کرد و کورمال به جست‌وجوی سیمای خدا پرداخت.

و در همین سال‌های آخر، وقتی که این مرد با نومیدی احساس کرد که حجم تاریک سیمایی ندارد، چه مبارزه تازه‌ای را ــ سراسر گستاخی و وحشت ــ متحمل شد تا این قله بی‌شکل را بتراشد و سیمایی به آن ببخشد ــ سیمای خودش!

اما حال کار روزانه به انجام رسیده است؛ ابزارهایم را جمع می‌کنم، بگذار مشت خاک‌های دیگر بیایند و مبارزه را ادامه دهند. ما میرندگان گردان کار جاودانگانیم. خون ما مرجان سرخ است و جزیره‌ای بر روی گرداب مرموز می‌سازیم.

خدا در کار ساخته شدن است. من نیز سنگریزه سرخم، قطره‌ای خون را به کار برده‌ام تا به او استحکام بخشم مبادا فروریزد، و تا او هم به من استحکام بخشد مبادا فروریزم. من وظیفه‌ام را انجام داده‌ام.

بدرود!

دستم را دراز می‌کنم، دستگیره در دنیا را می‌چسبم تا آن را بگشایم و بروم؛ اما اندکی دیگر در آستانه درخشان درنگ می‌کنم. چشمانم، گوش‌هایم، اندرونه‌ام، بریدن از سنگ‌ها و سبزه‌های دنیا را دشوار می‌یابند. انسان می‌تواند به خود بگوید که در عین خشنودی و عافیت است، می‌تواند بگوید که نیاز دیگری ندارد، وظیفه‌اش را به انجام برده و آماده رفتن است؛ اما دل از رفتن سر باز می‌زند و همچنان که سنگ‌ها و سبزه‌ها را چنگ زده است، التماس می‌کند: «اندکی بمان!» جدالم همه این است تا قلبم را تسلا دهم، و راضی‌اش کنم تا آری را آزادانه بر زبان آرد. ما باید زمین را، نه چون بردگان تازیانه خورده و گریان، بلکه مانند شاهانی که پس از سیر خوردن و نوشیدن دست از سفره می‌کشند، ترک کنیم. ولی دل هنوز در قفس سینه می‌تپد و درحالی که فریاد می‌زند «اندکی بمان»، از رفتن سر باز می‌زند. من هم می‌مانم و نگاهی واپسین به نور می‌اندازم. نور نیز همانند دل آدمی ابا می‌ورزد و می‌ستیزد. ابرها آسمان را پوشیده‌اند. نم‌نم بارانی گرم بر لبانم می‌ریزد. خاک عطرآگین است. صدایی شیرین و افسونگر از خاک برمی‌خیزد که: «بیا… بیا… بیا…»

نم‌نم باران شدت گرفته است. اولین پرنده شبگرد آه می‌کشد. درد پرنده در این هوای نمناک با حلاوتی وصف‌ناپذیر، از شاخسار شب‌گرفته، فرومی‌افتد. آرامش، حلاوتی شگرف! کسی در خانه نیست… بیرون، چمنزارهای تشنه، اولین باران پاییزی را با سپاس و تندرستی گنگ می‌نوشیدند. زمین، چون نوزادی خود را به‌پا خیزانده بود تا پستان آسمان را بمکد.

درحالی که چونان همیشه قطعه تربت کرت را در دست داشتم، چشم برهم گذاشتم و به خواب رفتم. به خواب رفتم و خوابی دیدم. چنین می‌نمود که روز طالع می‌شد. ستاره صبح بالای سرم آویخته بود، و من که یقین کرده بودم بر سرم خواهد افتاد، به خود لرزیدم و بی‌یار و یاور از میان کوه‌های خشک و بی‌حاصل گریختم. خورشید در مشرق ظاهر شد. خورشید نبود که آتشدان برنزی گداخته‌ای مملو از زغال برافروخته بود. هوا شروع به جوشیدن کرد. گاه و بی‌گاه، کبکی خاکستری‌رنگ از یک برآمدگی بیرون می‌آمد، بال‌هایش را به هم می‌زد و با قهقهه خود مسخره‌ام می‌کرد. کلاغی، با دیدن من، از شیب کوه به بالا پرواز گرفت. بی‌شک در انتظار ظاهر شدن من بود خندان خندان، مرا دنبال می‌کرد. از روی خشم خم شدم، سنگی برداشتم تا به او پرتاب کنم؛ اما کلاغ تغییر هیئت داده، پیرمردی کوچک شده بود و به من لبخند می‌زد.

آسیمه‌سر، گریز را از سر گرفتم. کوه‌ها می‌چرخیدند و من با آنها می‌چرخیدم، و دایره‌ها دم‌به‌دم به هم برمی‌آمدند. سرم به دوار افتاد. کوه‌ها گرداگردم می‌رقصیدند و ناگهان احساس کردم که آنها کوه نبودند، بلکه بقایای فسیلی یک جمجمه ماقبل تاریخی بودند، و در سمت راست، بر فراز سرم، صلیبی بزرگ، داخل تخته‌سنگی قرار گرفته و بر روی آن مار برنزی هیولاواری به صلیب کشیده شده بود.

تسمه آذرخشی بر گرده ذهنم کشیده شد و کوه‌های پیرامونم را روشن ساخت. دیدم. وارد دره تنگ و پیچاپیچ و وحشت‌آلودی شده بودم که بنی‌اسرائیل، به سرکردگی یهوه، هزاران سال پیش به هنگام فرار از سرزمین پربرکت فرعون، آن را پشت سر گذاشته بودند. این دره تنگ، کوره آزمایشی بود که در آن قوم بنی‌اسرائیل در گرسنگی و تشنگی و کفر آب داده شد.

ترس، ترس و شادی شگرفی سراسر وجودم را فراگرفت. پشت به تخته‌سنگی دادم تا دوار ذهنم فروکش کند و چشمانم را بستم. به یک‌باره همه چیز در پیرامونم محو شد و خطی از ساحل یونان پیش رویم دامن گسترد: دریای تاریک نیلگون، تخته‌سنگ‌های سرخ، و میان تخته‌سنگ‌ها باریکه‌راهی به یک غار سیاه شبق‌رنگ. دستی پرده هوا را شکافت و مشعلی روشن در دستم نهاد. فرمان را دریافتم. با کشیدن علامت صلیب، درون غار خزیدم.

سرگردان، از میان آب سیاه یخ‌زده این‌سو و آن‌سو می‌رفتم. قندیل‌های بلور آبی‌رنگ و نمور بالای سرم آویخته بودند. ذکر سنگی عظیمی، که در روشنایی مشعل برق می‌زد و می‌خندید، از زمین سر راست کرد. این غار، زهدان رودی بزرگ بوده که پس از طی قرون تغییر مسیر داده و غار را ترک گفته بود.

مار برنزی از سر خشم سوت کشید. چشمانم را گشودم و کوه‌ها، دره تنگ و پرتگاه‌ها را دوباره دیدم. سرگیجه‌ام فروکش کرده بود. همه چیز به سکون گرایید و انباشته از روشنایی شد. فهمیدم: یهوه نیز به همین ترتیب درون کوه‌های درخشان پیرامونم نقبی زده بود. من وارد زهدان وحشت‌آلود خدا شده بودم و پا جای پای او می‌گذاشتم و مسیرش را دنبال می‌کردم.

در رؤیای خود فریاد برآوردم: «راه این است. راه انسان این است؛ تنها راهی که وجود دارد!» و همین که این کلمات بی‌پروا از لبانم گریختند، گردبادی مرا در خود پیچید، بادهای وحشی مرا از جا کندند، و ناگهان خود را در قله طور سینا یافتم. هوا بوی گوگرد می‌داد و لبانم گفتی بر اثر اصابت جرقه‌های بی‌شمار و ناپیدا به زق‌زق افتاد. به بالا نگریستم. چشمانم و اندرونه‌ام هیچ‌گاه از دیدن چنان منظره‌ای غیرانسانی و در هماهنگی کامل با قلبم این‌گونه لذت نبرده بود ــ منظره‌ای بی‌آب، بی‌درخت، بی‌انسان، بی‌امید. روح انسانی مغرور یا نومید می‌توانست اینجا سعادت غایی را بیابد.

به تخته‌سنگ زیر پایم نگریستم. دو حفره عمیق در سنگ خارا ایجاد شده بود. حتما جاپای پیغمبر شاخدار بودند، همو که ظاهر شدن شیر گرسنه را انتظار می‌کشید. مگرنه این شیر پیغمبر را فرمان داده بود تا اینجا، بر قله سینا، چشم به راه بماند؟ و او چشم به راه مانده بود.

من نیز چشم به راه ماندم. به پرتگاه تکیه دادم و به دقت گوش سپردم. ناگهان تندر خفه گام‌هایی را از دوردست شنیدم. کسی نزدیک می‌شد، کوه‌ها لرزیدند. پره‌های بینی‌ام لرزیدن گرفتند: هوای اطراف بوی بز پیشاهنگ را می‌داد. زمزمه کردم که: «او دارد می‌آید، او دارد می‌آید.» و کمربندم را محکم کردم. خود را آماده جنگ می‌کردم.

آه که چگونه برای آن لحظه که با جانور گرسنه جنگل آسمانی روبه‌رو شوم، آرزو کرده بودم: لحظه‌ای که رخ به رخ با او قرار گیرم، بی‌آنکه دنیای مفرغی پیدا مانع شود و گمراهم کند! لحظه‌ای که با «پدر» ناپیدا، سیری‌ناپذیر و ساده‌دل که فرزندانش را می‌درد و از لبان و ریش و ناخن‌هایش خون می‌چکد، رویارو شوم، دلیرانه با او سخن گویم، از رنج انسان و از رنج پرنده و درخت و سنگ با او بگویم. بگویم که ما بر آن شده‌ایم که نمی‌ریم. در دستم طوماری داشتم که به امضای تمام درختان، پرندگان، جانوران و آدم‌ها رسیده بود: «پدر، ما نمی‌خواهیم که تو ما را بخوری!» این طومار را به او می‌دادم، ترسی هم نمی‌داشتم.

چنین گفتم و التماس کردم و در تمام این احوال کمربندم را محکم می‌کردم و به خود می‌لرزیدم و در آن حال که منتظر ایستاده بودم، چنین نمود که سنگ‌ها جابه‌جا می‌شود. صدای نفس‌های تندی را شنیدم.

زمزمه‌کنان گفتم: «او را باش! او آمده است!»

با لرزشی در جانم برگشتم. اما یهوه نبود. یهوه نبود، این تو بودی، پدربزرگت، از تربت محبوب کرت. پیش رویم، تو، اصیل‌زاده‌ای ترشرو، ایستاده بودی. با ریش بزی سفیدبرفی‌ات، لبان خشک کشیده‌ات، و نگاه پرجذبه‌ات آکنده از شعله و بال. ریشه مرزنگوش به موی سرت چسبیده بود.

مرا می‌نگریستی و در نگاهت احساس کردم که این دنیا ابری است مالامال از تندر و باد، روح انسان ابری است مالامال از تندر و باد، و خدا بر فراز آنها پف می‌کند و رستگاری در میانه نیست.

سر بالا کردم و تو را نگریستم. می‌خواستم بپرسم: «پدربزرگ، راست است که رستگاری در کار نیست؟» اما، زبانم به کام چسبیده بود. می‌خواستم به تو نزدیک شوم؛ اما زانوانم وارفتند.

در این گیرودار دستت را دراز کردی، گفتی من غرق می‌شدم و تو می‌خواستی نجاتم دهی.

با ولع دستت را چسبیدم. رنگ‌های گوناگون بر آن پخش شده بود. گفتی هنوز در حال رنگ زدن بودی. دستت می‌سوخت. با لمس کردن آن نیرو گرفتم و توان حرف زدن یافتم.

ــ پدربزرگ عزیز، به من فرمان بده.

با تبسمی، دست بر سرم نهادی. دست نبود، آتشی رنگارنگ بود. شعله تا بن مغزم دوید.

ــ فرزندم، برس به آنچه می‌توانی.

صدایت جدی و تاریک بود؛ گویی از حلقوم عمیق زمین برمی‌آمد. صدا تا بن مغزم رسید؛ اما در قلبم اثر نکرد.

دوباره صدا زدم ــ و حالا بلندتر ــ «پدربزرگ، فرمانی دشوارتر، ‌ کرتی تر به من بده.» کلامم تمام نشده بود که به یک‌باره شعله‌ای هیس‌کنان هوا را شکافت. نیای تسلیم‌ناپذیر، با ریشه مرزنگوش بر موی سرش، از جلو دیدگانم محو شد و بر قله سینا فریادی بر جای ماند، فریادی فرمان‌آلود، و هوا لرزید.

ــ برس به آنچه نمی‌توانی.

یکه‌ای خوردم و بیدار شدم. روز آغاز گشته بود. برخاستم، به سوی در رفتم و به ایوان خانه، با چفته‌های پر از انگور، برآمدم. اکنون باران فروکش کرده بود: سنگ‌ها می‌درخشیدند و می‌خندیدند، اشک بر روی برگ‌ها سنگینی می‌کرد.

ــ برس به آنچه نمی‌توانی.

این صدای تو بود. به جز تو، پدربزرگ سیری‌ناپذیر، کسی دیگر یارای به زبان آوردن چنان فرمان مردانه‌ای نداشت. مگر نه‌اینکه تو سپهسالار نومید و تسلیم‌ناپذیر نژاد مبارزم هستی؟ و مگرنه اینکه ما آن قوم زخمی و قحطی‌زده، سبک‌مغز و احمقی هستیم که وفور و یقین را پشت سر گذاشتیم تا به سرکردگی تو به مرزها بتازیم و ویرانشان کنیم؟

خدا درخشان‌ترین چهره ناامیدی، درخشان‌ترین چهره امید است. پدربزرگ، تو مرا به آن سوی امید و نومیدی می‌رانی، و آن سوی مرزهای کهن، به کجا؟ به پیرامونم خیره می‌شوم، به درونم خیره می‌شوم. فضیلت حیران شده است، هندسه و ماده حیران گشته‌اند. ذهن قانون‌ساز باید دوباره بیاید تا نظمی نو و قوانینی نو برقرار سازد. دنیا باید به یکپارچگی غنی‌تری دست یابد.

این است آنچه تو می‌خواهی، این است جایی که مرا می‌رانی، جایی که همیشه مرا رانده‌ای. فرمانت را شب و روز شنیدم. به قدر وسع ستیز کردم تا به محال دست یابم. این را وظیفه خویش قرار دادم. توفیق یا شکستم را تو باید به من بگویی. خبردار روبه‌روی تو می‌ایستم و منتظر می‌مانم.

ای سپهسالار، جنگ به پایان نزدیک می‌شود و گزارش می‌دهم. عرصه جنگ و چگونگی مبارزه‌ام چنین است. زخم برداشتم، ناامید شدم؛ اما از آوردگاه نگریختم. هرچند که دندان‌هایم از ترس به هم می‌خورد، پیشانی‌ام را با دستمالی سرخ محکم بستم تا خون را بپوشانم؛ و به میدان شتافتم.

در پیشگاهت پرهای قیمتی روح زاغ‌سرشتم را یکایک می‌کنم تا مشت کوچک خاکی که از خون و عرق و اشک سرشته شده است، بر جای ماند. حدیث مبارزه‌ام را برایت بازگو می‌کنم تا بارم را سبک کنم. فضیلت و شرم و حقیقت را به کناری می‌نهم تا بارم را سبک کنم. روح من شبیه آفریده توست: «تولدو در توفان»(۱) که با تندر و ابرهای سیاه خفناک احاطه شده است و با نور و ظلمت جنگ می‌کنم، جنگی نومید و سستی‌ناپذیر. تو روحم را می‌بینی و میان ابروان پرپشتت آن را وزن می‌کنی و به داوری می‌پردازی. آن ضرب‌المثل وزین کرتی را به یاد داری که می‌گوید: «برگرد به جایی که شکست خورده‌ای، رها کن جایی را که پیروز شده‌ای؟» اگر شکست خوردم، به آوردگاه بازمی‌گردم؛ حتی اگر ساعتی بیش به پایان عمرم نمانده باشد. اگر پیروز شدم، زمین را باز می‌کنم تا بیایم و در کنارت آرام پذیرم.»

بنابراین، ای سپهسالار، گزارشم را بشنو و داوری کن. پدربزرگ، حدیث زندگی‌ام را بشنو و اگر در رکاب تو جنگیدم، اگر زخم برداشتم و نگذاشتم کسی از رنجم آگاه گردد، اگر هیچ‌گاه پشت به دشمن نکردم

دعای خیرت را از من دریغ مدار!


کتاب گزارش به خاک یونان‌ نوشته نیکوس کازانتزاکیس


کتاب گزارش به خاک یونان‌
نویسنده : نیکوس کازانتزاکیس
مترجم : صالح حسینی‌
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۵۶۱ صفحه


  این نوشته‌ها را هم بخوانید

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا
[wpcode id="260079"]