معرفی کتاب « گفتوگو با بورخس »، نوشته فرناندو سورنتینو
دربارهٔ این کتاب
خورخه لوئیس بورخس برجستهترین نویسندهٔ قرن بیستم آمریکای لاتین است. حتی به جرأت میتوان گفت که او شناختهشدهترین و معتبرترین نویسندهٔ اسپانیاییزبان جهان است. اشعار و مقالات و داستانهای کوتاهش جزو ماندگارترین آثار ادبیات مدرن جهان محسوب میشوند.
به اعتقاد منتقدان و صاحبنظران ادبی، این کتاب جامعترین و کاملترین گفتوگویی است که با بورخس انجام شده است و تصویری دقیق از این نویسندهٔ بزرگ و عقاید و آرائش به خواننده ارائه میدهد. این مکالمات در ۱۹۷۲ ضبط و در ۱۹۷۴ آمادهٔ چاپ شد، اما به خاطر اظهارات صریح سیاسی بورخس تا ۱۹۷۶ و زمان سقوط ایزابل پرون (۱) منتشر نشد.
فرناندو سورنتینو که این مصاحبه را با بورخس انجام داده نویسندهای آرژانتینی ـ متولد ۱۹۴۲ ـ است که علاوه بر نگارش داستانهای کوتاه، تحقیقات متعددی نیز دربارهٔ ادبیات آمریکای جنوبی، بهویژه آرژانتین، انجام داده است. سورنتینو با تیزهوشی در انتخاب پرسشها از یکنواخت شدن سؤالات پرهیز کرده و گفتوگوی بلند او طیف وسیعی از موضوعات از زندگی شخصی و عقاید سیاسی بورخس تا بررسی ادبیات آمریکای جنوبی را دربرگرفته است. در این مصاحبه بورخس از خاطرات نوستالژیکش تا نقد ادبی، از دیدگاههای فلسفی تا نظریات سیاسی خود را برای خواننده بازگو کرده است.
«من هیچگاه کسل نمیشوم زیرا همواره در حال بودنم»
دیدگاه من نسبت به ادبیات دیدگاهی هدونیستی است. معیار ارزیابی اثر ادبی در نظرمن میزان لذت و احساسی است که در من ایجاد میکند.
خورخه لوئیس بورخس
وقتی تصمیم گرفتم با بورخس گفتوگو کنم، هنوز سی سالم نشده بود. سرشار از انرژی، خوشبین، مشتاق و به آینده امیدوار بودم. حالا که بیش از نیم قرن از عمرم گذشته شور و اشتیاقم فروکش کرده، انرژی اندکی برایم مانده و خوشبینیام به میزان قابل توجهی کاهش یافته است.
از همان زمان که خواندن را یاد گرفتم، یکجور معتاد ادبی ـ بهطور خاص ادبیات روایی ـ شدم. دوست داشتم داستان بخوانم آن هم داستانهایی جذاب. از همان ابتدا با خودم عهد کردم که به صرف مهم بودن کتابی خستهکننده و کسلکننده به سراغش نروم. با این دیدگاه لذتجویانه تنها چیزهایی را میخواندم که دوست داشتم و از چیزهایی که کسلم میکرد پرهیز میکردم. دوستان بسیار خوبی در لابهلای صفحات کتابها یافتم. دوستانی که نه مرا خسته میکردند و نه کسل. یکی از این دوستان عزیز بورخس بود که نخستین بار در سال ۱۹۶۱ و پس از مطالعهٔ کتاب قصهها (۲) با او آشنا شدم. ادبیات جادویی این کتاب مجذوبم کرد. چیزی در آن کشف کردم که تابهحال در هیچ کتاب دیگری نخوانده بودم. بعد از خواندن آن کتاب، تصمیم گرفتم به هر قیمتی شده با این مرد بزرگ ملاقات کنم.
بعدازظهر سرد دوم دسامبر ۱۹۶۸ نخستین باری بود که با خورخه لوئیس بورخس صحبت کردم. دیدار ما کاملاً اتفاقی بود. بورخس در حال خروج از ایستگاه مورنو بود. هیجانزده شدم، به او سلام کردم و خودم را معرفی کردم. نامم برایش ناآشنا بود و واکنشی نشان نداد اما وقتی فهمید در ناحیهٔ پالرمو زندگی میکنم، خیلی خوشش آمد. سر صحبت باز شد و برای اینکه به او نشان بدهم که چقدر شیفتهٔ کارهایش هستم، بخشی از شعر قدیمی و بلند ال تانگو (۳) را که در دههٔ سی سروده بود، خواندم که البته بورخس در پاسخ به شعرخوانی من تنها گفت: چقدر بیکاری که نشستی و این شعر رو از بر کردی.
ماهها بعد فرصت یافتم که در هفت بعدازظهر فراموشنشدنی، در کتابخانهٔ ملی همنشین او باشم و به اسرار هزارتوها پی ببرم. تصویری که از بورخس داریم مرد آرام و سهلگیری است که هیچ نقل قولی را تأیید نمیکند، تمایلی به تصحیح اشتباهات گذشته ندارد و تظاهر میکند حافظهٔ ضعیفی دارد. بینظمی و تکثر موضوعی که در طرح سؤالات این کتاب دیده میشود از این بابت بود که میخواستم کتاب چیزی ورای مصاحبهٔ معمول باشد. در حقیقت میخواستم همان مکالمهای باشد که عنوان کتاب به آن اشاره دارد. سؤالات آن نه نظم تاریخ داشته باشند و نه نظم موضوعی. دیدگاههای ادبی او طیف وسیعی از انجیل و هومر گرفته تا همینگوی و کورتازار را شامل میشود. در این کتاب میفهمیم که بورخس، دانته را تأثیرگذارترین نویسنده بر آثار خود میداند، گارسیا لورکا را شاعری درجه دو میشناسد و انگلیسیها را به دلیل رواج ورزشهای احمقانهای چون فوتبال و کریکت نمیبخشد.
فرناندو سورنتینو
آوریل
ما در پلازا، به هم بدرود گفتیم
در پیادهرویِ آن طرف خیابان
من روی برگرداندم
و پشت سرم را کاویدم
تو برمیگشتی
و دستانِ خداحافظیات در اهتزاز بود
رودخانهای از خودروها
از میان ما میگذشت
شش بعدازظهر بود
آیا نمیدانستیم
که از پس آن رودخانهٔ دوزخی غمبار
دیگر هرگز همدیگر را نخواهیم دید
ما همدیگر را گم کردیم
و یک سال بعد تو مرده بودی
و من حالا
یادهایم را میکاوم
و خیره بدانها مینگرم
و فکر میکنم اشتباه است
که انسان با خداحافظی کوتاهی
به جدایی بینهایتی دچار شود
شب قبل، پس از شام
بیرون نرفتم
و کوشیدم چیزهایی بفهمم
دوره کردم آخرین درسی را که افلاطون
در دهان معلمش گذاشت
خواندم که روح تواند گریزد چون جسم مرد
روح نمیمیرد
گفتن «به امید دیدار» برای انکار جدایی است
آدمها خداحافظی را اختراع کردند
زیرا فکر میکردند بیزوالند
خورخه لوئیس بورخس، فوریه ۱۹۶۳
گفتوگو با بورخس
نویسنده : فرناندو سورنتینو
مترجم : حسین یعقوبی
ناشر: انتشارات مروارید
تعداد صفحات : ۱۴۴ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید