معرفی کتاب « یک نگاه »، نوشته مالکوم گلدول
معرفی: فکر نکنید ـ یک نگاه کافی است!
مَلکم گِلدوِل در کتاب پرفروش نقطه تحول (The Tipping Point) تعریف تازهای از چگونگی درک ما از دنیای اطراف دارد. اکنون در کتاب یک نگاه، او طریقه درک ما از دنیای درون را متحول میکند. یک نگاه کتابی است درباره اینکه چگونه بدون فکر کردن فکر میکنیم، درباره تصمیمهایی که بهنظر در یک لحظه گرفته میشود ــ در یک چشم بههم زدن ــ و همه اینها به آن سادگیها که بهنظر میآیند نیستند. چرا بعضی از افراد تصمیمگیرندههای فوقالعادهای هستند، درحالیکه برخی دیگر ناتوانند؟ چرا برخی پیرو غرایزشان هستند و برنده میشوند، درحالیکه عدهای دیگر در اشتباه دستو پا میزنند؟ مغز ما واقعا در اداره، در کلاس، در آشپزخانه، و در خانه چگونه کار میکند؟ و چرا اغلب بهترین تصمیمات آنهایی هستند که توضیحشان برای دیگران غیرممکن است؟
در کتاب یک نگاه با روانشناسی آشنا میشویم که میداند چطور با مشاهده چند دقیقهای صحبت زوجها طول زندگی زناشویی آنها را پیشبینی کند؛ مربی تنیسی که میداند پیش از اصابت راکت با توپ آیا بازیکن خطا میکند یا خیر؛ متخصصان عتیقهشناسی که با یک نگاه، اصل یا تقلبی بودن شیء را تشخیص میدهند.
همچنین شکستهای بزرگ قضاوت در یک نگاه نیز در این کتاب شرح داده میشود: انتخاب وارن هاردینگ؛ تولید کوکای جدید؛ و کشتن دیالو توسط پلیس. یک نگاه فاش میکند که تصمیمگیرندههای بزرگ آنهایی نیستند که بیشترین اطلاعات را فرآوری میکنند یا بیشترین زمان را صرف فکر کردن میکنند، بلکه کسانی هستند که هنر تمام عیار «برش نازک» را دارند یعنی از بین انواع خصوصیات مربوط به یک مسئله، اصلیترین آنها را جدا میکنند.
یک نگاه طریقه درک شما را از قضاوتهایتان تغییر میدهد. دیگر هرگز مثل قبل به فکر کردن فکر نخواهید کرد.
ملکم گلدول نویسنده روزنامه نیویورک است. قبلاً خبرنگار بخش علمی و تجاری واشنگتن پست بود. او در انگلستان به دنیا آمد، در کانادا بزرگ شد، و اکنون در نیویورک سیتی زندگی میکند.
سخن نویسنده
چند سال قبل، پیش از اینکه نوشتن یک نگاه را آغاز کنم، شروع به بلند کردن موهایم کردم. قبلاً همیشه آنها را کوتاه و مرتب نگه میداشتم. اما یکمرتبه از روی هوس گذاشتم که برای خودشان بلند شوند، همانطور که زمان نوجوانیام بودند. ناگهان، از جهات بسیار کوچک اما مهم، زندگیام تغییر کرد. برای سرعت غیرمجاز جریمه میشدم ـ چیزی که قبلاً هرگز نداشتم. در فرودگاه مرا به صفهای امنیتی هدایت میکردند تا تفتیشهای خاص صورت گیرد. و یک روز، درحالیکه در خیابان چهاردهم جنوب منهتن راه میرفتم، یک ماشین پلیس کنار زد و سه پلیس پیاده شدند و به طرف من دویدند. آنها در تعقیب یک فرد متجاوز بودند که از قضا شبیه من بود. آنها تصویر او را به من نشان دادند. من درحالیکه به عکس اشاره میکردم با حالتی صمیمانه گفتم که او اصلاً شبیه من نیست. او قدش بلندتر است، وزنش بیشتر است و در حدود پانزده سال جوانتر، (و با خوشمزگی اضافه کردم که حتی به خوشتیپی من هم نیست). تنها وجه مشترکی که داشتیم مدل موهایمان بود.
بعد از بیست دقیقه چک و چانه زدن، بالاخره پلیسها حرفم را قبول کردند و اجازه دادند بروم. اما من به این نتیجه رسیدم که در مقایسه با مسائل بزرگتر این یک سوءتفاهم جزئی است. سیاهپوستهای آمریکایی ایالات متحده تمام مدت از تحقیرهایی بدتر از این رنج میبرند. و چیزی که ناگهان به مغزم خطور کرد این بود که وجه اشتراک من و یک خلافکار چه چیز نامحسوس و مسخرهای بود. این وجه اشتراک یک چیز مشهود مثل رنگ پوست یا سن یا قد و وزن نبود. بلکه فقط موهای من بود. موهای من برداشتی برای آنها ایجاد کرده بود که دیگر ملاحظات را از دور خارج کرده بود. ماجرای آن روز من را واداشت به قدرت عجیب اولین برداشت بیشتر فکر کنم. و آن فکر کردن منجر به نوشتن یک نگاه شد.
پیش درآمد: مجسمهای که اصل نبود
در سپتامبر ۱۹۸۳، یک دلال آثار هنری بهنام جیان فرانکو بهچینا به موزه پاول گتی کالیفرنیا مراجعه کرد. او ادعا میکرد مجسمه مرمرینی در اختیار دارد که متعلق به شش قرن پیش از میلاد است. این مجسمه معروف به کورس (Kouros) بود ـ مجسمهای از یک مرد جوان برهنه ایستاده با دستانی از دوطرف آویخته و پای چپ جلو نهاده. تا آن زمان در حدود دویست مجسمه کورسی از حفاریهای باستانشناسی یا گورهای قدیمی بهدست آمده بود که اغلب آنها در هنگام اکتشاف یا متلاشی شده بودند و یا بدجوری آسیب دیده بودند، اما این یکی تقریبا سالم مانده بود. ارتفاع این مجسمه نزدیک به دومتر و بیستوپنج سانتیمتر بود و شفافیتی داشت که آن را از بقیه مجسمههای اکتشافی متمایز میکرد. این یک کشف خارقالعاده بود و مبلغ پیشنهادی بهچینا زیر ده میلیون دلار بود.
موزه گتی با احتیاط وارد عمل شد. مجسمه کورس را به امانت گرفت و تحقیق دقیقی را شروع کرد. آیا مجسمه با بقیه مجسمههای کورسی همخوانی داشت؟ جواب به ظاهر آری بود. شیوه ساخت آن بهنظر مشابه مجسمه کورس آناویسوس در موزه ملی باستانشناسی آتن بود، و معنایش این بود که با زمان و مکان خاصی مطابقت داشت. این مجسمه از کجا و چه زمانی پیدا شده بود؟ هیچکس بهطور دقیق نمیدانست. اما بهچینا مدارکی به اداره حقوقی موزه گتی ارائه داد که حاوی تاریخچه اخیر آن بود. طبق مدارک موجود، کورس از سال ۱۹۳۰ در کلکسیون خصوصی یک پزشک سوییسی بهنام لوفن برگر نگهداری میشد، که خود او نیز خود آن را از دلال معروف آثار هنری یونانی بهنام روسس خریده بود.
برای بررسیهای دقیق، زمینشناسی بهنام استنلی مارگولیس از دانشگاه کالیفرنیا به موزه آمد و به مدت دو روز سطح مجسمه را با یک استریو میکروسکوپ بسیار حساس مورد آزمایش قرار داد و بعد از زیر زانوی راست مجسمه تکهای به قطر یک سانتیمتر و طول دو سانتیمتر جدا کرد و با استفاده از میکروسکوپ الکترونی، اشعه انکساری ایکس و اشعه فلورسنسی ایکس به تجزیه آن پرداخت. مارگولیس به این نتیجه رسید که مجسمه از سنگ مرمر دُلومیت معدن قدیمی کیپ وتی در جزیره تاسوس ساخته شده، و سطح مجسمه با لایه نازکی از کربنات آهک پوشیده شده است ــ که به گفته وی از اهمیت خاصی برخوردار بود ــ زیرا دُلومیت تنها در طول قرنها و بلکه هزارهها میتواند تبدیل به کربنات آهک شود. به عبارت دیگر مجسمه شیئی قدیمی بود و تقلبی نبود.
موزه گتی از این مسئله خشنود بود و چهارده ماه پس از شروع تحقیقات با خریدن مجسمه موافقت شد. در پاییز ۱۹۸۶ مجسمه برای اولین بار به نمایش گذاشته شد. نیویورک تایمز حکایت آن را در صفحه اول خود آورد. چند ماه بعد متصدی اموال عتیقه موزه، ماریون ترو، گزارشی پرشور و بلندبالا از دستیابی موزه به مجسمه برای مجله برلینگتون نوشت: «اکنون کورس با قامتی برافراشته و دستانی مشت شده حیات مطمئن خویش را که برترین خصلت او و برادرانش است ابراز میکند.» و سپس پیروزمندانه نتیجهگیری کرد: «او چه خدا باشد و چه انسان تجسم کامل نیروی تابناک بلوغ هنری غرب است.»
با تمام این احوال مشکلی وجود داشت. مجسمه بهنظر اصل نمیآمد. اولین کسی که به این مشکل اشاره کرد فردی بود بهنام فدریکو زِری، مورخ هنرشناس ایتالیایی که عضو هیئت امنای موزه نیز بود. وقتی زِری در دسامبر ۱۹۸۳ به محل نگهداری مجسمه رفت تا آن را ببیند بیاختیار به ناخنهای آن خیره شد. البته نمیخواست توضیحی برای این مسئله بدهد، اما بهنظرش یک جای کار ایراد داشت. نفر بعدی اِوِلین هریسون، یکی از برجستهترین متخصصان مجسمههای یونانی بود که هنگام معامله نهایی در لسآنجلس بود. او چنین بهخاطر میآورد: آن زمان آرتور هافتن متصدی موزه بود و ما را برای بازدید برد. او با یک حرکت پارچه روی مجسمه را پس زد و گفت، «خُب، این هنوز مال ما نیست اما تا چند هفته دیگر خواهد شد.» و من گفتم، «خیلی متأسفم که این را میشنوم.»، هریسون چه دیده بود؟ خودش نمیداند. در همان لحظه اول، وقتی هافتن پارچه را کنار زده بود، آنچه هریسون حس کرده بود یک الهام بود، یک احساس غریزی از اینکه چیزی آن وسط اشکال داشت. چند ماه بعد هافتن، تامس هاوینگ مدیر سابق موزه متروپولتین را برای بازدید از مجسمه به کارگاه مرمّت موزه برد. هاوینگ همیشه اولین کلمهای را که با دیدن چیزی از ذهنش میگذرد یادداشت میکند. و هرگز فراموش نمیکند اولین کلمهای که با دیدن کورس از ذهنش گذشت چه بود. هاوینگ میگوید، «آن کلمه «تازه» بود ــ «تازه»، و «تازه» برای مجسمهای که دوهزار سال قدمت دارد کلمه مناسبی نیست.» هاوینگ بعدها که راجع به آن لحظه فکر کرد فهمید چرا چنین کلمهای به ذهنش خطور کرده بود: «من در سیسیلی حفاری کرده بودم، جایی که تکهها و قطعاتی از این دست پیدا میشوند، اما این یکی به هیچکدام شبیه نبود. بهنظر میرسید این مجسمه کورس از توی یکی از همین قوطیهای قهوه مرغوب استارباکس بیرون آمده باشد!»
هاوینگ رو به هافتن پرسید، «آیا برای آن پولی هم پرداختهاید؟» و وقتی با چهره متعجب هافتن مواجه شد گفت، «اگر پرداختهاید سعی کنید پس بگیرید و معامله را فسخ کنید.»
مسئولان موزه گتی کم کم داشتند نگران میشدند، بنابراین سمپوزیوم ویژهای در مورد کورس در یونان برپا کردند. مجسمه را بستهبندی کردند و به یونان فرستادند و از متخصصان ارشد مجسمهشناسی دعوت کردند. این بار زمزمه یأس و دلهره بلندتر به گوش میرسید.
هریسون در کنار مردی ایستاده بود که نامش جرج دِس پینیس بود و رئیس موزه آرکوپولیس آتن. جرج دس پینیس نگاهی به کورس انداخت و رنگش پرید. او رو به هریسون گفت، «هر کس یکبار در عمرش مجسمهای را که از دل خاک بیرون کشیده شده، دیده باشد میتواند تشخیص دهد این یکی زیرزمین نبوده است.» جورجیوس دانتاس، رئیس جمعیت باستانشناسی آتن، به محض اینکه مجسمه را دید تنش یخ کرد. او گفت، «وقتی برای اولین بار کورس را دیدم احساس کردم انگار شیشهای بین من و مجسمه کشیده شده است.» در سمپوزیوم، آنجلوس دِلی وریاس مدیر موزه بناکی آتن نیز گفتههای دانتاس را تأیید کرد. او به تفصیل از تناقض بین سبک ساخت مجسمه و این واقعیت که مرمر آن از معادن تاسوس استخراج شده است صحبت کرد، و سپس به اصل مطلب رسید. چرا او فکر میکرد که مجسمه تقلبی است؟ زیرا وقتی برای اولین بار به آن نگاه انداخته بود موجی از ادراک و دافعه حسی در او برانگیخته شده بود. زمانی که سمپوزیوم به پایان رسید در بین اکثر مدعوین این اتفاق نظر وجود داشت که کورس ابدا آن چیزی نیست که تصور میشد. موزه گتی با تمامی متخصصان و وکلای خود و ماهها بررسی دقیق به یک نتیجه رسیده بود، و برخی از برجستهترین متخصصان مجسمههای یونانی ــ تنها با یک نگاه و احساس دافعه حسی ــ به نتیجهای دیگر. حق با کدامیک بود؟ برای مدتی هیچ چیز مشخص نبود. کورس تبدیل به مسئلهای شده بود که متخصصان هنری در کنفرانسهای مختلف بر سر آن بحث و جدل میکردند. اما بعد، اندک اندک، ابهامات ماجرای گتی شروع به روشن شدن نمود. برای مثال نامههایی که وکلای گتی به دقت پیگیری کرده بودند و مشخص میکرد که کورس متعلق به یک پزشک سوییسی بوده، جعلی از آب درآمد. یکی از نامههایی که به تاریخ ۱۹۵۲ بود دارای یک کدپستی بود که تا بیست سال پس از آن تاریخ هنوز وجود خارجی نداشت. نامه دیگری که تاریخ ۱۹۵۵ را داشت به یک حساب بانکی اشاره داشت که تا تاریخ ۱۹۶۳ هنوز افتتاح نشده بود. در اصل نتیجه ماهها تحقیق فقط این شد که کورس موزه گتی همان سبک مجسمه آناویسوس را داشت، اما این نتیجهگیری نیز مورد شک بود. هرچه متخصصان مجسمههای یونانی دقیقتر به آن نگاه میکردند بیشتر به التقاطی بودن آن پی میبردند. هر قسمت از اندام مجسمه مربوط به زمان و مکان متفاوتی بود. اندام باریک مرد جوان بیشتر شبیه کورس تنهآ بود که در موزه مونیخ نگهداری میشد، و موهای خوشحالتش شبیه کورس موزه متروپولتین نیویورک. و در این بین پاهایش چیزی نبودند جز هنر مدرن، از قضا این مجسمه از همه بیشتر شبیه مجسمه شکسته و کوچکتری بود که در سال ۱۹۹۰ توسط یک هنرشناس بریتانیایی در سوییس پیدا شده بود. هردو مجسمه از یک سنگ مرمر مشابه و با یک سبک تراشیده شده بود. اما کورس سوییسی متعلق به گذشته نبود، بلکه در اوایل دهه هشتاد در کارگاهی در رم ساخته شده بود. پس تحقیقات علمی که مشخص میکرد سطح مجسمه کورس تنها پس از قرنها و بلکه هزارهها میتواند به چنین شکلی درآید چه؟ خوب آن نتایج هم چندان قطعی نبودند. طبق آزمایشها و بررسیهای بعدی زمینشناس دیگری به این نتیجه رسید که با استفاده از کپک سیبزمینی میتوان در عرض چند ماه سطح مجسمه مرمر دلومیتی را به شکل کهنه و قدیمی درآورد. در کاتالوگ موزه گتی تصویری از مجسمه کورس چاپ شده که زیر آن نوشته شده «حدود ۵۳۰ سال قبل از میلاد، یا، مدرن جعلی.»
زمانی که فدریکو زری و اِوِلین هریسون و تامس هاوینگ و جورجیوس دانتاس ــ و خیلیهای دیگر ــ با یک نگاه به مجسمه دچار دافعه حسی شدند مطمئنا حق داشتند. آنها در همان دو ثانیه اول ـ در یک نگاه ـ به شناختی از ماهیت مجسمه دست یافتند که تیم تخصصی موزه گتی پس از چهارده ماه تحقیق هنوز به آن نرسیده بود.
یک نگاه کتابی است درباره همان دو ثانیه نخست.
۱. سریع و مختصر
تصور کنید قرار است از شما بخواهم با چند دسته ورق یک بازی ساده انجام دهید. در مقابل شما چهار دسته ورق قرار دارد ـ دو دسته قرمز و دو دسته دیگر آبی. کارتهای این چهار دسته ورق برای شما یا برد به همراه دارد که مبلغی بهدست میآورید یا باخت که باید مبلغی بپردازید، و کار شما این است که هربار از هر دستهای که مایل هستید یک کارت رو کنید، طوری که شانس برنده شدنتان را افزایش دهد. در هر حال آنچه که در ابتدا نمیدانید این است که دستههای قرمز خطرناک هستند. هرچند جایزهها بالاست اما وقتی با کارت قرمز میبازید مبلغ زیادی از دست میدهید. درواقع شما تنها با روکردن کارتهای آبی برنده میشوید که مبلغ آن ۵۰ دلار است و جریمههای معقولی هم دارد. سؤال این است که چهمدت طول میکشد تا شما به این نتیجه برسید؟
چند سال پیش گروهی از محققان دانشگاه آیووا چنین آزمایشی را انجام دادند و نتایجی که بهدست آوردند این بود که بیشتر افراد بعد از برگرداندن پنجاه کارت شروع به حدس زدن در مورد کارتهای بعدی میکردند. ما نمیدانیم که چرا دستههای آبی را ترجیح میدهیم، اما در آن لحظه کاملاً مطمئنیم که آنها بهتر هستند. بعد از رو کردن هشتاد کارت اغلب ما قلق بازی دستمان میآید و میتوانیم دقیقا توضیح دهیم که چرا دو دسته اول خوب نیستند. اینها همه کاملاً قابل فهم است. ما کمی تجربه داریم و از آن استفاده میکنیم. برای خودمان یک تئوری میسازیم، و نهایتا دو را با دو جمع میکنیم. این شیوهای است که ما کارها را یاد میگیریم.
اما دانشمندان دانشگاه آیووا کار دیگری انجام دادند، و اینجاست که بخش عجیب آزمایش شروع میشود. آنها به هر کدام از بازیکنها دستگاهی وصل کردند که فعالیت غدد عرق زیر پوست کف دستشان را اندازهگیری میکرد. غدد کف دست نیز مانند اکثر غدد ما به استرس و درجه حرارت پاسخ میدهند ــ و به همین دلیل است که وقتی عصبی میشویم کف دستمان چسبناک میشود. آنچه محققان آیووا کشف کردند این بود که بازیکنها با دهمین کارت شروع به ایجاد پاسخهای تنشی به کارتهای قرمز کردند، یعنی چهل کارت قبل از اینکه حدس بزنند اشکالی در کار کارتهای قرمز است. مهمتر اینکه درست همزمان با عرق کردن کف دستشان رفتارشان نیز شروع به تغییر کرد. آنها به کارتهای آبی علاقه بیشتری نشان دادند و کارتهای قرمز را کمتر و کمتر رو کردند. به عبارت دیگر، بازیکنها پیش از آنکه بفهمند رمز کار را بهدست آوردهاند رابطه کارتها را درک کرده بودند، آنها خیلی پیش از آنکه آگاهانه تشخیص بدهند چه باید بکنند شروع به تشخیص کرده بودند.
البته تحقیق دانشگاه آیووا تنها یک کارت بازی ساده است که با تعدادی سوژه و دستگاه تنشسنج سروکار دارد، اما تصویری بسیار نیرومند از شیوه کارکرد مغز ما بهدست میدهد. در این آزمایش موقعیتهایی هست که میزان خطر بالاست، جابهجاییها سریع انجام میشود، و شرکتکنندگان باید در مدتی کوتاه و فرصتی اندک تعداد زیادی از اطلاعات جدید و گیجکننده را ارزیابی کنند. تحقیق دانشگاه آیووا به ما چه میگوید؟ میگوید که مغز ما در آن دقایق برای درک موقعیت از دو استراتژی بسیار متفاوت استفاده میکند. اولین آن همان است که با آن بسیار آشنا هستیم. استراتژی آگاهانه. ما درباره آنچه فهمیدهایم فکر میکنیم و نهایتا به جواب میرسیم. این استراتژی منطقی و قطعی است. اما برای رسیدن به آن کشیدن هشتاد کارت لازم است. حرکت آهسته است و به اطلاعات زیادی نیاز است. اما استراتژی دوم هم وجود دارد. این استراتژی به مراتب سریعتر عمل میکند. استراتژی دوم بعد از ده کارت وارد عمل میشود، و واقعا زرنگ است، چون تقریبا بلافاصله متوجه مشکل کارتهای قرمز میشود. هر چند نقطهضعف خودش را هم دارد چرا که حداقل در ابتدا کاملاً زیر سطح آگاهی عمل میکند. پیغامهایش را به شکلی غیرعادی از طریق کانالهای غیرمستقیم مثل غدد عرق کف دست ارسال میکند. این سیستمی است که با آن مغز ما بدون آنکه در همان لحظه بگوید که به نتیجه رسیده است استنتاج میکند.
استراتژی دوم همان روشی است که توسط اِوِلین هریسون و تامس هاوینگ و محققان یونانی برگزیده شده بود. آنها نیامدند شواهد را یکی یکی سبک و سنگین کنند، بلکه تنها آنچه را که در یک نگاه درک کرده بودند مورد توجه قرار دادند. تفکر آنان چیزی است که روانشناس امور شناختی، گرد جیجرنزر، دوست دارد آن را «سریع و مختصر» بنامد. آنها خیلی ساده نگاهی به مجسمه انداختند و بخشی از مغزشان یک سری محاسبات آنی انجام داد و قبل از آنکه هر نوع تفکر آگاهانهای صورت بگیرد چیزی را احساس کردند، درست مثل عرق کردن کف دست بازیکنها. در مورد تامس هاوینگ کلمه کاملاً بیمورد «تازه» بود که بیمقدمه به ذهنش خطور کرده بود. در مورد آنجلوس دلی وریاس موج «دافعه حسی» بود. برای جورجیوس دانتاس حسی بود که میگفت شیشهای بین او و اثر هنری کشیده شده است. آیا آنها میدانستند که چرا میدانند؟ ابدا. اما آنها میدانستند.
۲. کامپیوتر درونی
آن بخش از مغز ما که اینچنین سریع استنتاج میکند «ناخودآگاه تطبیقی» نامیده میشود، و مطالعه اینگونه استنتاجها یکی از مهمترین رشتههای جدید در روانشناسی است. البته نباید ناخودآگاه تطبیقی را با ناخودآگاهی که زیگموند فروید تشریح کرده است اشتباه گرفت. ناخودآگاهی که فروید مطرح میکند مکانی است تیره و تار و مملو از آرزوها، رؤیاها و خاطراتی که فکر کردن آگاهانه به آنها زجرآور است. طبق نظریه جدید ناخودآگاه تطبیقی مغز مثل یک کامپیوتر عظیم آرام و سریع دادهها را پردازش میکند تا ما مثل یک انسان عمل کنیم. وقتی که در خیابان راه میروید و ناگهان متوجه میشوید کامیونی به سمت شما میآید آیا فرصت کافی دارید که راجع به تمام گزینههای پیشرو فکر کنید؟ البته که نه. تنها راهی که بشر تا به حال توانسته بهعنوان یکگونه حیاتی به زندگی ادامه دهد این است که نوع دیگری از دستگاه تصمیمگیری دست و پا کرده که توانایی دارد براساس اطلاعات بسیار اندک تصمیمات بسیار سریعی بگیرد. همانطور که تیموتی د. ویلسون روانپزشک در کتاب خود با نام «غریبه با خویشتن» مینویسد: «مغز با انتقال مقدار زیادی اطلاعات و تفکر ارزشمند به ناخودآگاه به مؤثرترین وجه عمل میکند، درست همانطور که یک جت مدرن میتواند بدون کمک بشر و با کمک اندکی از طرف او با خلبان اتوماتیک پرواز کند. ناخودآگاه تطبیقی به بهترین وجه و مؤثرترین شکل، جهان را سبک و سنگین میکند، افراد را از خطر آگاه میکند، اهداف را مشخص میکند، و ابتکار عمل را بهدست میگیرد.»
ویلسون میگوید: ما بنا به موقعیت، بین خودآگاه و ناخودآگاه افکارمان در حرکتیم. تصمیم برای دعوت یک همکار به شام خودآگاه است. شما دربارهاش فکر میکنید و بهنظرتان خوش خواهد گذشت. بعد از او دعوت میکنید. اما تصمیم آنی برای بحث با همان همکار ناخودآگاه گرفته میشود ـ با بخش متفاوتی از مغز شما و برانگیخته شده توسط بخش متفاوتی از شخصیتتان.
هرگاه کسی را برای اولین بار ملاقات میکنیم، هر وقت با کسی برای شغلی مصاحبه میکنیم، هر زمان که به یک ایده جدید عکسالعمل نشان میدهیم، و زمانی که تحت فشار مجبور به تصمیمگیری سریع هستیم از بخش دوم مغز خویش استفاده میکنیم. برای مثال وقتی دانشگاه میرفتید چه مدت طول میکشید که تشخیص دهید استادتان چه اندازه خوب است؟ یک جلسه؟ دو جلسه؟ یک ترم؟ یکبار نالینی آمبادی روانشناس به دانشآموزان کلاسی یک ویدئوی سی ثانیهای از یک معلم ـ البته بدون صدا ـ نشان داد و متوجه شد که آنها هیچ مشکلی با سنجش کارآمدی معلم ندارند. سپس آمبادی فیلم را به پنج ثانیه تقلیل داد و نتیجه دوباره همان بود. دانشآموزان با دیدن حتی دو ثانیه از فیلم نیز همان نظر قبلی را داشتند. بعد آمبادی قضاوتهای سریع این دانشآموزان را با ارزیابی دانشآموزانی که یک ترم با آن معلم گذرانده بودند مقایسه کرد و متوجه شد که این دو نظرسنجی نیز با هم یکی بودند. به عبارتی افرادی که فیلم دو ثانیهای صامت معلم را دیده بودند همان نظری را داشتند که شاگردان خود آن معلم یک ترم کامل در کنارش بودند. این قدرت ناخودآگاه تطبیقی ماست.
شما ممکن است اولین بار که این کتاب را بهدست گرفتید، دانسته یا ندانسته، همین کار را کرده باشید. چه مدت آن را در دست خود نگه داشتید؟ دو ثانیه؟ و با این حال در همان زمان کوتاه، طرح روی جلد یا پسزمینه ذهنیای که نسبت به اسم من داشتید، یا همان چند جمله اولیه درباره کورس همگی در شما برداشت و گمانی را خلق کردند ــ تندبادی از افکار و تصورات و پیشداوریها ــ که در اصل موجب شدند تا این جای کتاب را بخوانید. آیا نسبت به آنچه که در آن دو ثانیه اتفاق افتاد کنجکاو نیستید؟
من فکر میکنم که ما ذاتا نسبت به اینگونه شناختهای سریع سوءظن داریم. ما در دنیایی زندگی میکنیم که تصور میکند کیفیت یک تصمیم مستقیما به زمان و تلاشی که برای آن صرف شده مربوط است. زمانی که پزشکان در تشخیص خود به نتیجه نمیرسند دستور آزمایشهای بیشتری را میدهند، و وقتی ما در مورد آنچه که میشنویم مطمئن نیستیم دنبال حرفها و نظرات بیشتری هستیم. و تازه به بچههایمان چه یاد میدهیم؟ «عجله کار شیطان است»، «قبل از پرش خوب نگاه کن» «بایست و فکر کن»، «آدمها را با ظاهرشان قضاوت نکن» و…
ما معتقدیم برایمان بهتر است هرچه بیشتر اطلاعات جمع کنیم و تا آنجا که میتوانیم درباره چیزی فکر کنیم. ما درواقع تنها به تصمیمگیریهای آگاهانهمان اعتماد داریم. اما لحظاتی هستند، بهخصوص به هنگام تنش و استرس، که دیگر عجله کار شیطان نیست. لحظاتی که داوری سریع و اولین برداشتی که داریم ابزار بهتری برای درک جهان در اختیارمان میگذارد. اولین وظیفه خطیر یک نگاه این است که شما را نسبت به یک حقیقت ساده قانع کند: تصمیماتی که به سرعت گرفته میشوند میتوانند به همان خوبی تصمیماتی باشند که با احتیاط و فکر گرفته شدهاند.
با وجود این یک نگاه تنها تجلیل از قدرت «نگاه لحظهای» نیست. برای من لحظاتی نیز که غرایزمان به ما خیانت میکنند جالب است. برای مثال اگر کورس موزه گتی تا این حد تقلبی بهنظر میرسید ــ یا حداقل مشکل داشت ــ چرا موزه در همان وهله اول آن را خرید؟ چرا متخصصان موزه در طی چهارده ماه تحقیق نسبت به آن احساس دافعه نداشتند؟ همین معمای بزرگ اتفاقی است که در موزه گتی افتاد، و پاسخ این است که آن احساسات، به یک یا هزار دلیل، نادیده انگاشته میشدند. بخشی از آن به این دلیل که اطلاعات علمی بهدست آمده بسیار مجابکننده بهنظر میرسیدند. (استنلی مارگولیس زمینشناس آنقدر از نتایج بررسیهای خود مطمئن بود که یک مقاله بلندبالا از متد خود در ساینتفیک امریکن چاپ کرد.) اما مهمترین دلیل این بود که موزه گتی شدیدا تمایل داشت که مجسمه اصل باشد. گتی یک موزه نوپا بود و علاقهمند به جمعآوری کلکسیونی در حد و اندازههای جهانی، و کورس آنچنان کشف خارقالعادهای بود که متخصصان موزه چشم خود را به روی ندای غریزی خود بسته بودند. یکبار ارنست لنگلاتز، یکی از برجستهترین متخصصان مجسمههای باستانی، از جرج اورتیز مورخ هنرشناس پرسید که آیا مایل به خرید یک مجسمه برنز هست. اورتیز برای دیدن مجسمه به منزل او رفت و با دیدن آن بلافاصله چند قدم عقب رفت؛ در نظر او مجسمه به وضوح تقلبی بود، کاملاً متناقض و سرهمبندی شده. پس چرا لنگلاتز که بیشتر از هر کس دیگری در دنیا نسبت به مجسمههای یونانی شناخت داشت فریب خورده بود؟ توضیح اورتیز این است که لنگلاتز مجسمه را زمانی که خیلی جوان بوده و هنوز تبحری در این زمینه نداشته خریده است، اورتیز گفت، «تصور میکنم لنگلاتز عاشق این مجسمه بود؛ وقتی شما جوان هستید عاشق اولین خریدتان میشوید، و شاید این اولین عشق او بوده. حالا بهرغم دانش غیرقابل باورش، او به وضوح از زیر سؤال بردن اولین ارزیابیاش ناتوان است.»
این یک توضیح خیالبافانه نیست، بلکه به یک مسئله اساسی در مورد شیوه فکر کردن ما برمیگردد. ناخودآگاهِ ما نیروی پرقدرتی است، اما جایزالخطاست. اینطور نیست که کامپیوتر درونی ما همیشه خوش بدرخشد و بلافاصله حقیقت موقعیتی را برایمان رمزگشایی کند. این کامپیوتر میتواند بیاختیار شود، حواسپرت بشود، و از کار بیفتد. عکسالعمل غریزی ما اغلب باید با هر نوع علاقه و احساس و نیتی رقابت کند. بنابراین ما چهزمانی باید به غرایز خود اعتماد کنیم و کی باید مراقبشان باشیم؟ پاسخ به این سؤال دومین وظیفه یک نگاه است. زمانی که «قوه شناخت سریع» ما خطا میکند به دلایل بسیار خاص و محکمی است که میتوان آنها را شناخت و درک کرد. این امکان وجود دارد که یاد بگیریم چه زمانی به این کامپیوتر قدرتمند گوش بدهیم و چه زمانی مراقب باشیم و حواسمان را جمع کنیم. سومین و مهمترین وظیفه این کتاب این است که شما را متقاعد کند اولین برداشت و داوری سریع میتواند تحت کنترل قرار گرفته و پرورش یابد. میدانم که باورش سخت است. هریسون و هاوینگ و دیگر خبرگان هنری که کورس گتی را دیده بودند نسبت به آن عکسالعملی نیرومند و کارآزموده داشتند، اما آیا ناخواسته تحتتأثیر ناخودآگاه خود قرار نگرفتند؟ آیا چنین عکسالعملهای اسرارآمیزی میتواند تحت کنترل قرار گیرد؟ حقیقت این است که بله، درست همانطور که میتوانیم به خود تعلیم دهیم چطور منطقی و عاقلانه فکر کنیم، میتوانیم بیاموزیم چگونه داوریهای سریع و بهتری داشته باشیم. در این کتاب با پزشکان، ژنرالها، مربیان، طراحان، موسیقیدانها، هنرپیشگان، فروشندگان اتومبیل و تعداد بیشماری از دیگر افراد آشنا خواهید شد که همگی در مشاغل خود بسیار موفق هستند و این موفقیت را، حداقل بخشی از آن را، مدیون قدمهایی هستند که برای کنترل، تعلیم و هدایت عکسالعمل ناخودآگاه خود برداشتهاند. نیروی شناخت در همان دو ثانیه اول موهبتی نیست که تنها نصیب افراد خوشبخت انگشتشماری شده باشد. این توانایی و قدرتی است که همه ما میتوانیم در خود پرورش دهیم.
۳. یک دنیای متفاوت و بهتر
کتابهای بسیاری هستند که مضامین کلی و وسیعی را مطرح میکنند، که دنیا را از مرتبه بزرگتری تجزیه و تحلیل میکنند، اما این کتاب جزء آن دسته نیست. یک نگاه به کوچکترین مؤلفههای زندگی هر روزهمان میپردازد ــ به محتوا و اصل برداشتهای آنی و قضاوتهایی که با دیدن یک فرد جدید، یا مواجهه با یک موقعیت پیچیده، یا تصمیمگیری تحت فشار، بیاختیار به آن تن میدهیم. تصور من این است که وقتی نوبت به مرحله شاق درک خود و دنیایمان میرسد به مضامین کلی بیش از حد توجه نشان میدهیم و به جزئیات لحظات گذرا بسیار اندک. اما چه اتفاقی میافتد اگر غرایزمان را جدی بگیریم؟ چه میشود اگر از تماشای افق با دوربین دست بکشیم و به جای آن با قویترین میکروسکوپها رفتارها و تصمیمگیریهای خود را بررسی کنیم؟ فکر میکنم اگر چنین کنیم شیوه جنگیدنهایمان، نوع محصولاتی که در قفسه فروشگاهها میبینیم، نوع فیلمهایی که ساخته میشود، روشی که افسران پلیس طبق آن تعلیم میبینند، نظرات مشاورهای که به زوجها داده میشود، مصاحبههای شغلی، و غیره و غیره همه تغییر خواهند کرد. و اگر میتوانستیم تمام آن تغییرات کوچک را با هم ترکیب کنیم به دنیای متفاوتتر و بهتری دست مییافتیم. من معتقدم ــ و امیدوارم با تمام کردن این کتاب شما هم به این باور برسید ــ که کار شاق درک خود و رفتارهایمان مستلزم این است که بپذیریم اهمیت یک نگاه و برداشت آنی میتواند برابر با ماهها بررسی و تجزیه و تحلیل منطقی باشد. زمانی که سرانجام حقیقت در مورد مجسمه کورس مشخص شد متصدی اشیای عتیقه موزه گتی، ماریون ترو، گفت: «من همیشه نظرات علمی را موثقتر از داوریهای غریزی میدانستم، اما حالا متوجه شدم که اشتباه میکردم.»
کتاب یک نگاه
نویسنده : مالکوم گلدول
مترجم : زهره خلیلی
ناشر: نشر قطره
تعداد صفحات : ۲۴۸ صفحه
این نوشتهها را هم بخوانید